شرح قَولُهُ عَلَیه السّلام : مُوتُو قَبلَ اَن تَمُوتُو | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی
کتاب : مثنوی معنوی
قالب شعر : مثنوی
آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر ششم ابیات 723 تا 776
نام حکایت : حکایت آن عاشقی که شب بیآمد بر امید وعدۀ معشوق به وعده گاه
بخش : 6 از 10 ( شرح قَولُهُ عَلَیه السّلام : مُوتُو قَبلَ اَن تَمُوتُو )
در روزگاران پیشین عاشقی بود که از عشق بسیار دم می زد و خود را مشتاق سینه چاک معشوق نشان می داد . روزی معشوق بدو پیغام داد که امشب به فلان جا بیا و به انتظار من باش تا سرِ فلان ساعت نزدت بیایم . عاشق طبق قرار در وعده گاه حاضر شد و منتظر ماند . امّا چون مدّتِ انتظار به طول انجامید . جناب عاشق از فرطِ خستگی رویِ زمین ولو شد و به خوابی عمیق فرو رفت . معشوق دقایقی بعد سر رسید و عاشق را در حال خُرناس دید . پس برای تأدیبِ او مقداری گردو در جیبش ریخت …
متن کامل ” حکایت آن عاشقی که شب بیآمد بر امید وعدۀ معشوق به وعده گاه “ را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
در طول زندگی بسیار جتن کندی . یعنی بسیار سعی و تکاپو کردی ولی هنوز در حجاب غفلت و حرمانی . زیرا مُردن ، یعنی مرگ اختیاری ، اصلی اصیل و رکنی رَکین بود که تو آن را در خود تحقق نداده ای . [ ممکن است سالکی در طول حیات خود زحمت بسیاری بکشد و حتّی ریاضات شاق تحمّل کند ولی هنوز از کمندِ انانیّت و خودبینی نرهیده باشد . زیرا شرط صعود به بام حقیقت مرگ اختیاری و ولادت دوم است . تا سالک هویّتِ کاذب خود را محو نکند و ولادت باطنی و ملکوتی نیابد به حیات حقیقی دست نیازد . ]
تا نمیری ، یعنی تا به مرگ اختیاری نرسی . سعی و تکاپوی تو در طریق سلوک به پایان نرسیده است . زیرا بدون آنکه نردبان را پله پله طی کنی نمی توانی به بام حقیقت صعود کنی .
برای مثال ، اگر دو پله از صد پله نردبان کم باشد . کوشش های کسی که می خواهد به بام برسد نتیجه ای در بر نخواهد داشت . [ این دو پله یکی مرگ اختیاری است و دیگری تولد دوم . ممکن است سالکی در سلوک بسیار بکوشد و انواع عبادات و ریاضات را در عمل آرد ولی مادام که از چنبرۀ خودبینی نرسته و به ولادت ملکوتی نرسیده است همچنان در حجاب است . ]
مثال دیگر ، اگر یک متر از صد متر طنابی که به تَهِ چاه می فرستی کم باشد . چگونه ممکن است آب چاه به درون آن درآید ؟ ( گز = مقیاسی در طول به اندازه 104 سانتیمتر ) [ اگر طنابِ همّتِ سالکی کوتاه بیاید نمی تواند دَلوِ وجودِ خود را از آب حقیقت پُر کند . ]
ای فرمانروا ، مادام که آخرین لنگه بار را درون کشتی نگذاری . غرق شدن کشتی را نخواهی دید . [ مَنُّ الاَخیر = مقدار باری است که چون بر بالای کشتی نهند غرق شود ( لطائف المعنوی ، دفتر ششم ، ص 251 ) . در اینجا مَنُّ الاَخیر ، تعبیری است از مرگ اختیاری و فنا . ]
بدان که آخرین لنگۀ بار ، کوبنده است . یعنی باعث غرق کشتی می گردد . و قادر است کشتی وساوس شیطانی و گمراهی را غرق کند . [ غَی = گمراهی / طارق = کوبنده ، به معنی ستاره نیز آمده است . امّا در این بیت با معنی «کوبنده» سازگارتر است . ]
منظور بیت : مرگ اختیاری یعنی رسیدن به مرتبه ای که هیچگونه خودبینی و منِ کاذبی در میان نباشد . اصلی ترین رکن سلوک است . چرا که قادر است کشتی وساوس شیطانی و گمراهی را غرق و محو کند .
اگر کشتی هوش و حیات آدمی در دریای حقیقت غرق شود . به خورشید آسمانِ کبود مبدّل خواهد شد . ( اَزرق = کبود ، آبی ، نیلگون ) [ اگر انسان درک و آگاهی خود را در حقیقت غرقه سازد به خورشیدی بَدل شود که به همۀ خلایق نور هدایت و معرفت نثار کند . ]
اگر نمیری ، یعنی اگر به مرتبۀ فنای عارفانه نرسی . سعی و تکاپویت طولانی می شود . ای شمع زیبا و خوش سوز در برابر روشنی صبح خموش شو . یعنی همانطور که با طلوع صبح و آمدن روزِ پُر فروز دیگر به شمع نیازی نیست و باید خاموشش کرد . با تجلّی جمال حقیقت منِ سالک و هستی مجازی او باید به فنا رود . چون تا وقتی که صبح ندمیده و روز نیامده است به هستی شمع احتیاج است . [ شمعِ طَراز = کنایه از خوبرویان و معشوقان زیبا رُخسار ]
تا وقتی که ستارگان هستیِ کاذبِ ما افول نکرده اند . بدان که خورشیدِ جهان افروز پنهان است . [ تا وقتی که تو برای خود حقیقتی مستقل از هستی مطلق قائلی . بدان که در شب غفلت به سر می بَری و تا وقتی که شب غفلت برجاست خورشیدِ حقیقت ساطع نمی شود . ]
در اینجا مطرب به امیر تُرک می گوید : گُرز را بر انانیّت و هویّتِ کاذبِ خود بزن و آن را متلاشی کن . زیرا چشمِ کالبد ، یعنی چشم ظاهری به منزلۀ پنبه ای در گوش است . یعنی وجهۀ مادی و ظاهری تو حجابِ جمالِ هستیِ مطلق است . چنانکه پنبه ای که در گوش نهاده می شود مانع شنیدن می گردد . [ منی = انانیّت ، خودبینی ]
ای فرومایه وقتی با من به نِزاع برمی خیزی گُرز را بر خود می زنی . زیرا این انانیّتی که در اعمالم می بینی از خودِ توست . ( فِعال = کارها ، اعمال ، جمع فِعل ) [ اکثر نزاع هی مردم ، نزاعِ با خود است . مثلاََ می پرسی چرا با فلانی می ستیزی ؟ می گوید : به خاطر اینکه خودبین است . متکبّر است . همه چیز را فقط برای خود می خواهد و امثال اینها . امّا وقتی دقّت می کنی می بینی همۀ این اوصاف در خود او نیز وجود دارد . پس او در واقع با خود می ستیزد . مولانا این نکته را با تمثیلی بسیار زیبا در کتاب فیه ما فیه بسط داده است . « پیلی را آوردند بر سرِ چشمه ای که آب بخورد . خود را در آب می دید می رمید . او پنداشت که از دیگری می رمد و نمی دانست که از خود می رمد . همۀ اخلاق بَد از ظلم و کین و حسد و بی رحمی و کِبر چون در توست نمی رنجی . چون آن را در دیگری می بینی می رَمی و می رنجی » ( فیه ما فیه ، ص 23 و 24 ) ]
تو انعکاس هویّت خود را در هیأت وجودی من می بینی . لذا برای ستیز و نزاع با خویشتنِ خویش جوش و خروش می کنی .
درست مانندِ همان شیری که عکسِ خود را دشمن خویش پنداشت . از اینرو خود را درون چاه انداخت . [ اشاره است به حکایت شیر و نخچیران در دفتر اوّل ]
بی گمان نفی ، ضدِّ اثبات است . تا به وسیلۀ ضد ، اندکی از ماهیّتِ ضدِّ آن را بشناسی . [ طبق قاعدۀ « اشیاء با اضداد خود شناخته شوند » هر چیز را باید به وسیلۀ ضدِ خود شناخت . مطرب می گوید : ای امیر ، اگر دیدی که من سخن را با نفی آغاز کردم به این دلیل بود که تو ضدِّ آن را بشناسی . مثلاََ من علوم مجازی و معارف صُوری را از خود نفی کردم تا تو بدانی که علم حقیقی وجود دارد و اصالت نیز با همان علم است . و اگر من هستیِ مجازی را نفی کردم به جهت اینست که هستی حقیقی را برای تو اثبات کنم . ]
در این زمان برای آگاه کردن چاره ای بجز نفی ضد نیست . یعنی تا وقتی که تو در حیطۀ هستی موهوم و هویّتِ کاذبِ خود محصوری چاره ای جز این نیست که ابتدا موجودیّتِ کاذب را از تو نفی کنم تا تو بتوانی هستی حقیقی و وجود مطلق را بشناسی . درنشئۀ دنیوی هیچ لحظه ای بدون دام نیست . یعنی لحظه به لحظه دام های تعلّقات ، آدمی را اسیر خود می کنند .
ای خردمند ، اگر می خواهی حضرت معشوق را بدون پرده و حجاب ببینی باید مرگ را انتخاب کنی و پرده را پاره . ( ذُولُباب = خردمند ) [ دیدار حضرت حق ، منوط به خروج از حجاب انانیّت و پردۀ خودبینی است . پس ای طالب حقیقت ، مرگ اختیاری را برگزین و پردۀ شهوات نفسانی را چاک کن . ]
ممکن است کسی خیال کند که مرادِ مولانا از مرگ ، انعدام جسم و کالبد عنصری است . لذا می گوید :
منظورم از مرگ ، آن مرگی نیست که بمیری و در گور دفن شوی . بلکه منظورم از مرگ ، تحوّلِ روحی و قدم نهادن در عالَمِ نورانی است . [ مرگ طبیعی ، جنبۀ اجباری دارد و شقی و سعید نمی شناسد . امّا مرگِ اختیاری نصیبِ هر کس نمی شود . زیرا رسیدن بدان منوط به سعی و تلاش و گذر از صُوَرِ مُبتذل حیات و نیل به جوهرِ راستین زندگی است . و این البته تنها برای اهلِ صفا میسّر است . ]
برای مثال ، وقتی انسان به مرحلۀ بلوغ رسد . حالتِ کودکی در او می میرد . یا مثلاََ وقتی یکی از زنگیان ، رومی شود رنگِ سیاهی از او زدوده گردد . ( صِبغَت = رنگ / ستُرد = زدود ، پاک کرد ) [ مولانا با دو مثالِ اخیر بیان می کند که مراد از این مرگ ، تحوّلِ کیفی و روحی و تعالی معنوی و اخلاقی است نه تحوّلِ عنصری و انعدامِ جسمانی . «رومی» در اینجا کنایه از اهلِ صفا و «زنگی» کنایه از اهلِ غلّ و غش است که چون به صفا درآیند اَلوانشان زدوده گردد . ]
مثال دیگر ، وقتی که خاک در معدن به طلا تبدیل شود دیگر ماهیّتِ خاک بودن خود را از دست می دهد . یا وقتی اندوه به شادی مبدّل می گردد . خارِ حُزن و اندوه باقی نمی ماند . [ سه بیت پیشین و امثال در بیان مرگ تبدیلی بود . و آن عبارت است از محو و فنای اوصاف ناپسند و ایجاد صفات نیک در خود . مرگ تبدیلی از نوع مرگ اختیاری است . مصراع اوّل ناظر است به یکی از باورهای معدن شناسی کُهن که می گفت : سنگ و خاک در طول زمان بر اثر تابش خورشید و فعل و انفعالاتِ درونی به لعل و گوهر مبدّل می گردد . ]
بدین جهت حضرت محمّد مصطفی فرمود : ای جویندۀ اسرار ربّانی اگر می خواهی مُرده ای را که زنده است ببینی . [ ادامه معنا در ابیات بعدی ]
همچون زندگان بر روی زمین راه می رود . او مُرده است و جانش بر آسمان عروج کرده است . [ عارف واصل گر چه در نشئۀ دنیوی در میان مردم می زید ولی در باطن او مُرده است . یعنی به مرتبۀ مرگ اختیاری رسیده است و روحش دائما در عالَمِ قدس به پرواز و طیران مشغول است . ]
روح او در این لحظه ، یعنی در ظرفِ زمانی دنیا در جهان برین جایگاه دارد . اگر هم او بمیرد روح او انتقال نمی یابد . [ روح عارف واصل دائماََ در عالم قدس مأوی دارد لذا وقتی مرگ بر کالبد عنصری او عارض شود روح او انتقالی ندارد . زیرا پیش از مرگ نیز در آن عالم جای داشته است . در حالی که روح مردم مقیّد به جهان مادّی فقط در زمان عُروضِ مرگ بدان عالم منتقل می شود . ]
زیرا روح او (عارفِ بِالله) پیش از مرگ بدان عالم انتقال یافته است . البته فهمِ این مطلب نیز منوط به مرگ اختیاری است نه به خِردورزی . [ برای آنکه مرتبۀ اتصال عارف را به جهان برین درک کنی باید تو نیز بدان طریق درآیی و اِلّا به صِرف تعقّلاتِ حرفه ای چیزی از آن مرتبه دستگیرت نشود . ]
البته روح عارف نیز از کالبد عنصری اش انتقال می یابد ولی آن انتقال از نوع انتقال روح عوام الناس نیست . بلکه مانند انتقال از مقامی به مقام دیگر است . [ در روایتی آمده « مؤمنان نمیرند بلکه از خانه ای به خانه ای بکوچند » ]
هر کس می خواهد مُرده ای را با این اوصاف (که قبلاََ ذکر شد) را ببیند که این چنین آشکارا روی زمین راه می رود . [ ادامه معنا در بیت بعد ]
به او بگویید که به ابوبکر متقی نگاه کند . همان ابوبکری که به سبب صداقت در ایمان ، سالار محشور شدگان در قیامت است . [ منظور بیت این روایت است « هر که خواهد به مرده ای روان بر روی زمین بنگرد باید به پسر ابی قُحافه بنگرد » ( شرح کبیر انقروی ، ج 14 ، ص 237 ) ]
تو باید در نشئۀ دنیوی به ابوبکر صدّیق نگاه کنی تا ایمانت نسبت به قیامت بیشتر شود .
بنابر آنچه گفته شد محمّد (ص) صد قیامت نقد بود . یعنی قیامت های بیشماری در وجود شریف او فعلیّت یافته بود . خلاصه او مظهر راستین قیامت بود . زیرا در فانی کردن جنبۀ بشری و اوصاف خلقی خود محو شده بود . [ حَلّ = گشودن و گشادن / عقد = گره زدن و بستن / حَلّ و عقد = در تداول عمومی به معنی رتق و فتق کارها و امور است / حل شدن = محو شدن ، فانی گشتن / پس کناایه از اینست که محمّد بطور شگفت انگیزی جنبۀ بشری خود را در ذات الهی فانی کرده بود و در این فنا ، محو و مستغرق شده بود . ]
احمد (ص) در این جهان دوبار متولد شده است . او آشکارا صد قیامت بود . [ برای انسان دو نوع تولّد است . یکی تولّد از زهدان مادر ، و دیگری تولّد از زهدان دنیا . تولّد اوّل عام است و شامل حیوانات نیز می شود . امّا تولّدِ دوم خاصِ سالکان طریق است . هر گاه شخصی بتواند به روشن بینی برسد و از چرخۀ محسوسات رها شود او به تولّد دوم رسیده است . ( توضیح بیشتر در شرح بیت 3181 دفتر آول ) ]
از حضرت محمّد (ص) در بارۀ قیامت سؤال کرده اند که : ای قیامت تا وقوعِ قیامت چقدر راه مانده است ؟ [ قیامت بودن حضرت محمّد (ص) را در عرفان نظری اینگونه می توان تفسیر کرد : هر یک از اسماء حضرت حق ، اقتضا می کند که مظهری داشته باشد تا آن اسم در آن مظهر به ظهور برسد . مثلاََ ظهور اسم «رحمن» یا «رازق» یا «قهّار» مقتضی آن است که در عالَم «راحم و مرحوم» و «رازق و مرزوق» و «قاهر و مقهور» وجود داشته باشد . و تا اینها نباشد رحمانیّت و رزّاقیّت و قهّاریّت به ظهور نرسد . همۀ اسماء الله در تحتِ حیطۀ اسم «الله» است . یعنی «الله» جامع جمیع اسماء الهی است و به اصطلاح کعبۀ اسماء الله است . این اسم نیز اقتضا می کند که مظهر داشته باشد منتهی آن مظهر از حیث جامعیت باید با این اسم تناسب داشته باشد و بی گمان آن مظهر روح محمّدی است که مبدأ و معاد جملۀ خلایق است . آن را حقیقت محمّدی و نورِ احمدی نیز می گویند ( نقدالنصوص ، ص 277 ) ]
حضرت محمّد (ص) با زبان حال می فرمود : آیا کسی از قیامت در بارۀ قیامت سؤال می کند .
ای کریمان از اینرو آن رسولِ خوش خبر رازِ مرگِ پیش از مرگ را بیان فرمود .
همانطور که من پیش از مرگ مُرده ام . یعنی قبل از آنکه مرگ طبیعی به سراغم بیاید نَفس ام را تسلیم و مقهور خود کرده ام و به کمال تجرید رسیده ام . و این همه شهرت و آوازه را از آن طرف آورده ام . [ پیام های جانبخش الهی را از جانب عالم قدس آورده ام و این پیام ها موجب اشتهار شده است . ]
پس برای آنکه قیامت را ببینی باید به قیامت مبدّل شوی . زیرا شرط دیدن هر چیز همین است . یعنی از دید همان چیز باید بدان بنگری تا حقیقت آن را درک کنی . [ برای شناخت حالات روحی عارفان باید بدان حالات رسید . زیرا شناخا حالات روحی فقط از طریق تجربۀ آن حاصل می شود . ]
تا «او» نشوی نمی توانی «او» را بشناسی . خواه آن چیز نور باشد یا تاریکی . [ ظَلام = تاریکی ]
اگر به عقل مبدّل شوی می توانی عقل را کاملاََ بشناسی . و اگر به عشق مبدّل شوی می توانی شعله های عشق را بشناسی . [ ذُبال = فتیله ها ، شعله ها ]
اگر ادراک مستمع لایق و در حدِّ فهم این مطلب بود . برای این ادّعای خود برهانی واضح می گفتم .
انجیر در این طرف بسیار است برای خوردن . به شرط آنکه مرغی انجیرخوار مهمان باشد . یعنی شهد و شیرینی معارف ربّانی در نزدِ ما بسیار موجود است به شرط آنکه طالب معارف پیدا شود . [ قُتُق = واژه ترکی است به معنی مهمان ]
آن کس است اهلِ بشارت که اشارت داند / نکته ها هست بسی ، محرم اسرار کجاست ؟ (حافظ)
در همه عالم چه مرد و چه زن ( بلکه کلِّ پدیده ها ) جملگی لحظه به لحظه در حالت اختضار و مرگ به سر می برند . [ احتضار و مرگ = در اینجا مراد فرسایش و فنای موجودات است . و قهراََ هر فنایی با تکوین موجودات جدید توأم است . بنابراین می توان گفت که جمیع موجودات جهان لحظه به لحظه در حالِ تحوّل و حرکت اند . و حرکت و تحوّل لازمه اش انعدامِ حالت فعلی و پیدایش حالت جدید است . ]
سخنانی که آدمیان به یکدیگر می گویند چون هر لحظه در حال نزع و مرگ اند باید وصیّتی به حساب آوری که پدر در دَمِ مرگ با پسر خود در بیان می آورد . [ وقتی در جهان به تحوّل و حرکت قائل هستیم باید به زنجیرۀ بقاء و فنایِ متصل باور آوریم . بنابراین هر موجود فقط یک مرتبه نمی میرد بلکه در طول حیات هزاران مرگ بر او عارض می شود تا به کمال رسد و سرانجام مرگ قطعی در می رسد و او را از صفحۀ دنیا محو می کند و حلقه های جدیدی از زنجیرۀ موجودات از راه می رسند و جای رفتگان را می گیرند . ]
تا بدین طریق برای تو عبرت و رحمت پدید آید . یعنی مردم را با این دید نگاه کن که تماماََ در حالت نزع و مرگ اند . اگر چنین بنگری هم از حالت آنان عبرت می گیری و خود را اصلاح می کنی و هم نسبت به آنان مهربان می شوی . و ریشۀ دشمنی و حسادت و کینه توزی از دلت برکنده می شود .
تو با همین قصد و نیّت به خویشان و بستگانت بنگر تا از حالت احتضار آنان دلت بسوزد .
زیرا هر چیز که آمدنی باشد حتماََ می آید . فرض کن آن چیز اکنون آمده است . و فرض کن که دوستانت الآن در حالت احتضار و مرگ به سر می برند .
اگر دیدی اغراض نفسانی نمی گذارند تو با این دید به مردم نگاه کنی . این اغراض را از قلبت بیرون بریز . یعنی هواها و امیالی که حجابِ دیدۀ حقیقت بین تو می شوند . همه را محو و زائل کن .
اگر نتوانستی خود را از اغراض نفسانی پاک کنی . در عجز و ناتوانی خود بی حرکت نمان . بدان که با هر موجود عاجز و ناتوانی ، عاجز کنندۀ قاهری وجود دارد . یعنی شایسته نیست در عجز خود توقف کنی بلکه باید بکوشی تا آن موانع بر طرف شود . و در این طریق باید بدانی که عاجز کنندۀ موجودات ، حضرت حق است . پس از او بخواه که عجز تو را بر طرف کند . [ مُعجز = عاجز کننده ]
عجز ، زنجیری است که حضرت حق بر تو نهاده است . باید دیدۀ باطنی خود را باز کنی و کسی را که این زنجیر به دست و پای روحِ تو بسته است ببینی . [ زنجیرنِه = زنجیر نهنده ]
پس ناله سر کن و بگو که ای هدایت کنندۀ راهِ حیاتِ طیّبه ، من که پیش از این بازِ شکاری بودم . بالهایم بسته شد . دلیل این امر چیست ؟ [ «باز» در اینجا هم می تواند به معنی بازِ شکاری باشد و هم به معنی مفتوح و گشوده . یعنی دست و پایم ابتدا باز بود ولی به زنجیر بسته شدم . ]
خداوندا ، من در طریق شرّ و بَدی با گام های محکم تری حرکت می کنم . چرا که به جهت قهرِ تو لحظه به لحظه در زیانکاری به سر می برم . [ لَفی خُسر = در خسران و زیانکاری ، مقتبس است از آیه 2 سورۀ عصر « براستی که آدمی در زیانکاری است » ]
گوشم از شنیدن نصایح تو کر بوده است . به ظاهر ادعای بت شکنی داشتم ولی در باطن بت ساز بوده ام . [ به ظاهر خداپرست بودم ولی در باطن خودپرست . ]
ای انسان آیا اندیشیدن به ساخته ها و مصنوعات تو واجب تر است یا اندیشیدن به مرگ ؟ بدان که مرگ همچون پاییز است و تو مانند اصلِ برگهایی که در سرمای خزانی از میان می رود . [ صُنع = مصنوع ، ساخته شده ]
منظور بیت : ای انسان به نفسانیّات و امیال حیوانی و خودخواهانۀ خود ، اندیشیدن واجب تر است یا به یاد مرگ افتادن ؟
سالهاست که مرگ ، طبلِ کوچک خود را به صدا درآورده است . امّا گوشِ تو دیر صدای آن را می شنود . [ بیماری و کسالت از جمله صداهای طبلِ مرگ است . آدم بصیر و خردمند از صدای طبل مرگ بیدار می شود . ولی آدمیان غافل وقتی بیدار می شوند که کار از کار گذشته است . ]
آدم غافل در حالت احتضار و جان کندن آهی می کشد و می گوید : وای که مرگ فرا رسید . آیا این موقع ، مرگ تو را از خوابِ غفلت بیدار کرده است ؟
مرگ از بس عربده کشید گلویش گرفت . طبلِ مرگ نیز از شدّتِ ضربات پاره شد . [ مرگ از بس فریاد زد : «من دارم می آیم» گلویش گرفت . طبلِ هشدارش نیز از ضربات سنگین و عجیب و غریب او پاره پاره شد ولی تو از خواب غفلت بیدار نشدی . ]
تو خود را به امورِ خُرد و کوچک دنیوی و نفسانی سرگرم کردی و تازه در همین لحظه که مرگ به سرغت آمده بیدار شده ای و رازِ مرگ را دریافته ای .
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
منابع و مراجع :
1) ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما / افتاده در غرقابه ای ، تا خود که داند آشنا…
1) هر آن ناظر که منظوری ندارد / چراغ دولتش نوری ندارد 2) چه کار اندر بهشت آن مدّعی را…
1) ای بادِ بی آرامِ ما ، با گُل بگو پیغام ما / که : ای گُل ، گُریز اندر…
1) مگر نسیم سَحر بوی یار من دارد / که راحت دل امّیدوار من دارد 2) به پای سرو درافتاده…
1) ای نوبهارِ عاشقان ، داری خبر از یارِ ما ؟ / ای از تو آبستن چمن ، و ای…
1) غلام آن سبک روحم که با ما سر گران دارد / جوابش تلخ و ، پنداری شِکر زیر زبان…