بی صبر شدن آن برادر بزرگین که من رفتم الوداع | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی
کتاب : مثنوی معنوی
قالب شعر : مثنوی
آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر ششم ابیات 4054 تا 4174
نام حکایت : حکایت آن پادشاه و وصیّت کردن او سه پسر با کمال خویش را
بخش : 12 از 20 ( بی صبر شدن آن برادر بزرگین که من رفتم الوداع )
پادشاهی سه پسرِ نیک پی و با کمال داشت . پسران به قصد سیر و سیاحت و کسب آزمودگی و تجربت عزم سفر به شهرها و دژهای قلمرو پدرشان کردند . پادشاه قصد آنان را بستود و ساز و برگ سفرشان فراهم بیآورد و بدانان گفت : هر جا خواهید بروید . ولی زنهار ، زنهار که پیرامون آن قلعه که نامش ذاتُ الصُوَر (= دارای نقوش و صورتها)و دژ هوش رُباست مگردید . و مبادا که قدم بدان نهید که به شقاوتی سخت دچار آیید . آن شقاوتی که چشمی مَبیناد و گوشی نَشنواد .
شاهزادگان به رسم توقیر و وداع بر دستِ پدر بوسه دادند و به راه افتادند . سفری دلنشین و مفرّح آغاز شد . برادران عزم داشتند که حتی المقدور هیچ جایی از نگاهشان مستور نماند و …
متن کامل ” حکایت آن پادشاه و وصیّت کردن او سه پسر با کمال خویش را “ را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
برادر بزرگین به آن دو برادر گفت : ای برادرانِ من ، جانم از انتظار به لب رسیده است .
دیگر بی پروا شده ام . هیچ صبری هم برایم نمانده است . از بس صبر کرده ام در آتش فِراق سوخته ام . [ لااُبالی = بی پروا ، گستاخ ، بی محابا ]
از بس صبر کرده ام طاقتم به پایان رسیده است و سرگذشتِ من مایۀ عبرت عاشقان شده است . یعنی از بس در هجران معشوق به سر بُرده ام که برای عاشقان افسانه شده ام . [ طاق شدن = به نهایت بی صبری رسیدن ، صبر و تحملِ کسی به پایان رسیدن ]
من در فِراقِ معشوق از جانم سیر شده ام . اصولاََ زنده ماندن در دورۀ فراق نشانۀ نفاق عاشق است . یعنی نشان می دهد که آن عاشق ، واقعاََ عاشق نیست بلکه تظاهر به عاشقی می کند و اِلّا اگر عاشق ، عاشق باشد مگر می تواند بر فراق معشوق صبر کند .
تا کی باید دردِ فراق او مرا بکُشد ؟ سرم را ببُر تا عشقِ معشوق به من سری دیگر بخشد . یعنی مرگ در راهِ معشوق حیاتی برتر به ارمغان آرَد .
مذهب من زنده بودن از طریق عشق است . زندگانی از طریقِ جان و سَر ، یعنی حیاتِ حیوانی مایۀ ننگ و رسوایی من است .
شمشیر شهادت در راهِ حضرت معشوق ، گرد و غُبار را از جانِ عاشق می زداید . یعنی غبار تن را بر طرف می کند و هوای جان صافی می گردد و مُستعدِّ انوارِ تجلّیات حضرت حق می شود . زیرا شمشیر زدایندۀ گناهان است . [ گردرُوب = زدایندۀ گرد و غبار / مَحّاء = بسیار محو کننده ، بسیار زداینده ، صیغۀ مبالغه است / ذُنُوب = جمع ذنب به معنی گناه ]
همینکه غُبار تن برود ماهِ حقیقت طلوع می کند . زیرا ماهِ جانِ من ، هوایی صاف یافته است . [ حافظ می گوید :
حجاب چهرۀ جان می شود غبارِ تنم / خوشا دمی که از این چهره پرده برفکنم ]
معبودا ، این منم که عُمرهاست نوایِ «در مرگم حیات نهفته است» را بر طبلِ عشقت می زنم .
جانِ آدمی ادعا دارد که مرغِ آبی است . در اینصورت چگونه ممکن است از طوفان بلا ناله سر دهد ؟
مثلاََ اگر در کِشتی ، یک مرغابی باشد آیا آن مرغابی از شکسته شدن کِشتی غصّه ای می خورد . نه ، زیرا کشتیِ مرغابی همین است که پا در آب بگذارد . [ بَط = مرغابی ]
جان و جسم من به خاطر این ادّعا زنده است . چگونه امکان دارد که از این ادعا دست بدارم ؟ [ تن زدن = رها کردن ، شانه خالی کردن ]
درست است که خواب می بینم . ولی در خواب نیستم . درست است که مدعی هستم ولی دروغگو نیستم . یعنی آنچه در خواب می بینم صُوَرِ پریشان نیست . بلکه حاکی از حقیقت است . [ حکما و عرفا در مبحث نَفس ، به موضوع رؤیا و تعبیر آن پرداخته اند و آنرا بطور کلّی به رؤیای صادق و اَضغاث اَحلام ( خواب پریشان ) تقسیم کرده اند . از آنجا که مسلمین ، علمِ تعبیر خواب را از اشرف علم محسوب داشته اند . در این باب کتاب ها و رساله هایی تدوین کرده اند . ابن سینا در کتاب شفاء ، ( مبحث علم النَفس ) بخشی را به خواب و اقسامِ آن اختصاص داده . پس از رؤیای صادقه و اقسام آن ، می پردازد به خواب پریشان و می گوید : گاه در بیداری ، نَفس متوجه چیزی می شود و بدان تعلّقِ خاطر پیدا می کند و چون به خواب می رود قوۀ مخیّله آن صُوَر را در خواب محاکات می کند . و قهراََ این صُوَر از بقایای افکار روزانه است و بر اساسی نیست . ]
اگر تو صد دفعه گردنِ مرا قطع کنی دوباره مانندِ شمع ، روشن تر می شوم . [ هر گاه سرِ سوختۀ شمع و یا فتیله چراغ را با قیچی بگیرند خوش سوزتر شود . این تمثیل در بیان این مطلب است که مرگ در راه حضرت معشوق حیات برین در پی دارد . ]
اگر آتش خِرمن را احاطه کند و آن را بکلّی بسوزاند . برای سالکنِ شب ، خرمن آن ماه کافی است . یعنی اگر آتش فتنه و ابتلا خرمن هستی سالکین الی الله را بسوزاند و فانی کند . از این بلا هیچ اندوهمند نشوند . زیرا جلوۀ ماهِ حقیقت برای آن عشّاق بس است . [ این بیت هم از زبان برادر بزرگین است و بی محابا بودن او را در عشق دختر پادشاه چین بیان می دارد . ]
مثلاََ حیلۀ برادران یوسف (ع) او را از یعقوب نبی (ع) پنهان داشت . [ مُختَبی = پوشیده و پنهان ]
برادران یوسف (ع) او را با حیله گری پنهان داشتند . امّا بالاخره بوی پیراهنِ یوسف بر وجودش دلالت کرد . ( خُفیه = نهانی ، پوشیدگی / غمّازی = سخن چینی ، افشاگری ) [همانطور که برادران یوسف کوشیدند به حیله و توطئه یوسف را از نزد یعقوب دور دارند و پنهانش سازند و سرانجام رازِ اختفای یوسف توسطِ بوی پیراهنش بر یعقوب فاش گشت . پادشاه چین گرچه دخترش را از همگان مستور می داشت و منکر آن بود که دختری دارد . ولی عشق ، رازِ دختر داشتن او را فاش ساخت . ]
دو برادر میانین و کوچکین ضمن حکایتی برادر بزرگین را نصیحت کردند و بدو گفتند : نسبت به خطرهایی که در کمین است تغافل مکن . [ سَمَر = حکایت ، حکایت شبانه / اَخطار = آفت ها ، مشکلات ، مهلکه ها ، جمع خطر ]
بهوش باش ، مبادا بر زخم های ما نمک بپاشی . بهوش باش ، مبادا این زهر را با بی احتیاطی و تردید بخوری . یعنی تو در این باره می خواهی خطر کنی زیرا به موفقیّت خود در این کار یقین نداری . بلکه مردّدی . پس بهتر است که چنین کاری نکنی و به اصطلاح ، روزۀ شک دار نگیری . [ جَلدی = چابکی ، چالاکی ، در اینجا منظور بی احتیاطی است ]
حال که تو خود دیدۀ باطنی و آگاه نداری . چگونه می توانی بدون کمک پیری آگاه و راه دان این راه را طی کنی ؟ [ از این بیت به بعد ضرورت داشتن مرشد در سلوک تأکید شده است . ]
وای به حال آن پرنده ای که هنوز بال و پرش نروییده قصد پرواز کند . چنین پرنده ای ناگزیر دچار خطر خواهد شد .
عقل به منزلۀ بال و پَر آدمی است . هر کس عقلی بالغ نداشته باشد باید از عقلی که هدایت کننده است کسب فیض کند .
یا خود شخصاََ باید پیروز باشی و یا اگر پیروز نیستی باید جویای اشخاص پیروزمند باشی . و همچنین یا خود باید شخصاََ دیده وَر باشی یا باید در طلب شخصی دیده وَر برآیی .
بدون کلید عقل ، کوفتن درِ خانۀ شاهِ حقیقت کاری هوسناکانه است و اصلاََ کارِ درستی نیست . ( قَرعِ باب = کوبیدن در ) [ مولانا در ابیات اخیر برای سلوک دو راه را به سالک پیشنهاد می کند . یا باید خود شخصاََ دارای عقلی بلیغ و چشمی بصیر باشد . یا اگر فاقد آن است باید از شخصی که در عقلانیّت و دیده وری موفق است پیروی کند . این مطلب از اهمِ مبانی مکتب مولاناست . ]
ببین که همۀ جهانیان از روی هواهای نفسانی و زخم هایی که شبیه دواست به دام بلا افتاده اند . یعنی هواهی نفسانی نوعاََ در لباس انگیزه های معنوی ظهور می کند و بدین ترتیب آدمی را به مهالکِ اِدبار و مغاک نیستی درمی افکند . مردم جهان از این طریق به محنت دچار آمده اند .
برای مثال ، مار روی سینۀ خود بی حرکت همچون شیء بی جان می ماند و برگی زیبا به دهان می گیرد تا جانوران را شکار کند . [ اِشگرف برگ = برگ زیبا ]
مار مانند گیاهی در میان گیاهان ایستاده و استتار شده است . امّا پرنده خیال می کند که آن مار شاخۀ درخت است . [ حشایش = گیاهان خشک ، جمع حشیش ]
همینکه پرنده برای خوردن روی برگ می نشیند به کام مار و مرگ فرو می افتد .
مثال دیگر ، تمساح دهان خود را می گشاید . زیرا اطراف دندان های او کرم های درازی است . [ تمساح = تیره ای از سوسماران آبی ]
از بقایای غذایی که در لابلای دندان های تمساح می ماند . کرم هایی پدید می آید و روی دندان هایش می لولند .
وقتی پرندگان متوجّه کرم ها و غذاها می شوند . آن تابوت مرگ (تمساح) را چمنزار می پندارند . [ مَرج = چمنزار ، مرتع ]
وقتی که دهان تمساح از پرندگان پُر شد . دهانش را فرو می بندد و آنها را می بلعد . [ این تمثیل نیز در بیان فریب دادن و گمراه کردن نَفسِ امّاره و بازی دنیا آورده شده است . ]
این دنیای آکنده از شیرینی و نان ، مانند دهان بازِ آن نهنگ است .
ای طالب رزق و روزی ، در راه طلب کِرم و غذا از حیلۀ تمساح روزگار غافل مباش . [ روزی تراش = روزی طلب ، آنکه طالب رزق است ]
مثال دیگر ، روباهِ مکّار طاقباز در زیر خاک دراز می کشد و روی خاک مقداری طعمه می ریزد . [ مکرناگ = مکرآمیز ، فریبنده / حُبوب مکرناک = دانه های فریبنده ]
تا زاغ از همه جا بی خبر به سوی طعمه بیاید . در این لحظه آن روباهِ مکّار ناگهان پایش را می گیرد و صیدش می کند .
در جایی که جانوران اینقدر مکّارند . تو ببین انسان که اشرف مخلوقات است چه سان مکر می ورزد ؟ [ از اینجا به بعد مکر و حیلۀ اهلِ دنیا بیان می شود . ]
مثلاشَ شخص ریاکاری را می بینی که یک جلد قرآن کریم به دست گرفته و ظاهرِ خود را به صورت زَینُ العابدین درآورده است . یعنی خود را اَعبَدِ عُبّاد نشان داده . در حالی که دشنه ای قهرآمیز در آستین خود پنهان دارد . [ زَینُ العابدین = زینت پرستشگران ، لقب مشهور امام چهارم علی بن الحسین (حضرت سجّاد) است و طبق مدارک تاریخی و روایی تا پیش از آن حضرت کسی این لقب نیافته بود . و اسناد آن به حضرت سجاد (ع) به جهت کثرت عبادت جناب ایشان بوده است . طبرسی نوشته است : آن حضرت روزی هزار رکعت نماز می گزارد و بدین جهت لقب زَینُ العابدین بر او نهاده شد (اَعلامُ الوَرا ، ص 255) . به هر حال معنی لفظی آن نیز می تواند مورد نظر باشد . ]
او با لبی خندان (ریاکارانه) تو را سَرورِ خود صدا می کند . در حالی که در باطنِ او جادویِ قهّاری نهفته است . [ در باطن آن ریاکار گویی ساحری از شهر بابِل مخفی شده است . ]
زَهرِ هلاهل که قتّالِ جان هاست در ظاهر شبیه عسل و شیر است . بهوش باش ، مبادا بدون مصاحبت پیرِ آگاه قدم در راهِ سلوک بگذاری .
لذّاتِ نفسانی جملگی نیرنگ و تزویر است . و این بدان مانَد که حصاری تاریک نور برق (صاعقه) را احاطه کرده باشد . ( زَرق = حیله و تزویر / سُور = حصار ، دیوار بلندی که پیرامون قلعه یا شهر می کشند ] [ لذّات نسانی جملگی نیرنگ و تزویر است و مانند نور برقی است که می سوزاند و سریعاََ خاموش می شود . ]
درخششِ نوری سریع الزوال و دروغین و غیر حقیقی . تاریکی هایی در پی دارد . در حالی که راهِ تو طولانی است .
نه می توانی در روشنایی آذرخش نامه بخوانی و نه به سوی منزل و مقصد خود اسبی برآنی .
امّا به جُرمِ آن که تو مقیّد به نورِ آذرخشی . انوار شرق ، یعنی آفتاب عالمتاب از تو رُخ می پوشاند . [ رهنِ برق = مرهون و گروی آذرخش ، اسیر و مقیّد به صاعقه ]
آذرخش فریبنده تو را بدون راهنما فرسنگ در فرسنگ در بیابان های تاریک می کشاند . یعنی لذّات نفسانی تو را در هامون تاریک دنیا می فریبد و به دنبال خود می دواند . [ مَفازه = هامون ، بیابان / مُظلِم = تاریک ]
گاهی با کوه تصادم پیدا می کنی و گاهی داخل جُوی آب می افتی . و خلاصه گاهی به این طرف می افتی و گاهی به آن طرف .
ای جاه طلب ، تو راهنما و مرشد را نمی توانی ببینی . و تازه اگر هم او را ببینی از او رُخ برمی تابی .
و با حالی غرورآمیز به خود می گویی : من در این راه شصت سال ، یعنی یک عمر راه رفته ام در حالی که این راهنما مرا گمراه محسوب می دارد . ( میل = همان مایل است ، تقریباََ معادل یک فرسنگ است ، در اینجا مراد «سال» است ) [ این بیت و بیت قبل و چند بیت بعد در بیان حال کسانی است که می خواهند به تنهایی سلوک کنند و به راه دانان اقتدا نکنند . مولانا در باب سلوک تصریح دارد که سالکین باید به کاملان راه دان تأسی جویند . و این یکی مبانی مکتب عرفانی مولاناست . او عقیده دارد که بدون مرشد به مقصد نتوان رسید . او تأسی به هادیان راه دان را خاصِّ کسانی می داند که هنوز از حجاب تقلید نرسته اند و به مرتبه تحیق درنیامده اند . چنانکه در ابیات 2168 تا 2170 دفتر چهارم گوید :
بهرِ او گفتیم که تدبیر را / چونکه خواهی کرد بگزین پیر را
آنکه او از پردۀ تقلید جَست / او به نورِ حق ببیند آنچه هست
نورِ پاکش بی دلیل و بی بیان / پوست بشکافد ، درآید در میان ]
اگر من به سخن این مرشدِ راه دان گوش دهم باید طبق دستور او این راه را دوباره درنوردم . یعنی باید جمیع طاعات و عبادات خود را اعاده کنم .
من عمرِ خود را بر سرِ این کار گذاشته ام . ای خواجه ، تنهایی سلوک کن . هر چه باداباد .
مولانا از زبان مرشد راه دان به اینگونه اشخاص چنین پاسخ می دهد : بله ، درست است که تو راه رفته ای و سلوک کرده ای . ولی سلوک تو بر مبنای ظَنّ و گمانی است که همچون آذرخش به تاریکی می انجامد . یعنی سلوک تو آمیخته با ظلمت های نفسانی است . از اینرو پرتو روحانیّت تو سریعاََ به زوال می رود . تو یک دَهم آنچه که تا کنون خودسرانه سلوک کرده ای . در پرتو خورشید الهاماتِ ربّانی مرشدان سلوک کن . آنگاه درخواهی یافت که چه زود و مطمئن به مقصد خواهی رسید . [ عُشر = یک دهم از هر چیز / شرق = خورشید ]
تو با آنکه آیۀ اِنَّ الظَنّ لا یُغنی مِنَ الحَق شَیئاََ را خوانده ای . با این حال به سبب آذرخشی سریع الزّوال از خورشید محروم مانده ای . [ در قسمتی از آیه 36 سورۀ یونس آمدهه است . « … همانا گمان ، کسی را از حق بی نیاز نگرداند … » منظور بیت اینست که بر طریق گمان رفته ای و از نور حقیقت محروم مانده ای . ]
ای افسرده ، یا به کِشتی ما وارد شو یا کشتی خود را به این کشتی ببند . ( نَژند = افسرده ، پژمرده ) [ این بیت نیز تأکیدی است بر لزوم داشتن هادی در عرصۀ سلوک . ]
آن شخص می گوید : من چگونه ممکن است این همه اعتبار و نفوذی که در میان مردم و یا دوستدارانم حاصل کرده ام رها کنم ؟ چگونه ممکن است که با این همه نفوذ و اعتبار کورکورانه از تو متابعت کنم ؟ [ گیر و دار = بگیر و ببند ، غوغا و همهمه ، حکمرانی ، در اینجا منظور نفوذ و اعتبار و حشمت و بزرگی است / طُفَیل = مجازاََ به کسانی گفته می شود که خود را به بزرگان می چسبانند و به مجالس وارد می شوند ]
شخص نابینایی که راهنما داشته باشد . یقیناََ بهتر است از اینکه یکّه و تنها حرکت کند . زیرا با راهنما رفتن یک عیب محسوب شود . امّا اگر نابینا به تنهایی حرکت کند به صد نوع عیب و آفت دچار شود .
مثلاََ آیا از پشه به عقرب پناه می بری و از نم به دریا می گریزی ؟ [ مسلماََ تحمّل نیش پشه و نَم آسان تر از تحمّل نیش عقرب و امواج دریاست . [ یَم = دریا ]
و یا مثلاََ آیا از درشتی پدر فرار می کنی و به جمع شاهدبازانِ بَدکار پناه می بری ؟ [ در حالیکه جفا و خشونت پدر برای تأدیب توست . ولی خوش رفتاری بَدکاران به جهت سوء استفاده از تو . ]
یا مثلاََ مانندِ یوسف (ع) از جفایی فرار می کنی تا به هوای گردش و بازی به چاهِ بلایای دنیوی در اُفتی ؟
به هوای این گردش مانند او به چاه بلا خواهی افتاد . امّا آن عنایتی که شامل حال یوسف شد . کجا شامل حال تو خواهد شد ؟
اگر گردش یوسف به اِذنِ پدرش نبود تا قیام قیامت هم نمی توانست سر از آن چاه بیرون آورد . [ دستوری پدر = اِذن و دستور پدر ]
پدر یوسف برای خاطر دلِ او اجازه داد که همراهِ برادرانش به صحرا رود . و بدو گفت : حالا که میل داری همراه برادرانت بروی ، بسم الله .
هر آدم کوردلی که از حضرت مسیحِ دوران خود رُخ برتابد . او جهودوار ( ستیزگرانه) از هدایت محروم مانَد . [ ضَریر = کور ، نابینا ]
درست است که وی کوردل بود . ولی استعداد کسب روشنایی و بصیرت باطنی داشت . و چون به لجاجت برخاست دچار نقصان و زیان شد . [ ضَو = مففّفِ ضَوء به معنی نور و روزشنی / کور و کبود = زشت و ناقص ]
حضرت عیسی (ع) بدو فرماید : ای کوردل با هر دو دستت مرا بگیر که سُرمه ای گرانقدر دارم . یعنی صاحب بینش و بصیرت الهی هستم . [ عَمیّ = نابینا ، کور / کُحلِ عزیزی = سُرمۀ عزّت ، سرمۀ گرانبها ، منظور بینش و بصیرت باطنی است ]
اگر فاقد بصیرت هم باشی به وسیلۀ من به بصیرت خواهی رسید و به پیراهنِ یوسفِ جان دست خواهی یافت . ( قَمیص = پیراهن ) [ مصراع دوم اشاره است به آیه 96 سورۀ یوسف « وقتی که آن مژده ور بیامد . پیراهنِ یوسف را بر رخسارۀ یعقوب افکند و ناگهان بینایی او باز آمد . یعقوب گفت : آیا نگفتم شما را که من چیزی از خدا دانم که شما ندانید ؟ » ]
منظور بیت : همانطور که پیراهن یوسف چشم یعقوب را شفا بخشید . جانِ پاکِ من نیز کوردلی تو را شفا دهد .
هر رونقی که بعد از کِسادی برای تو حاصل آید . مسلماََ از طریق اقبال معنوی و راهِ روشن حقانی به دست آمده است . یعنی هدف مقدّس الزاماََ باید راهش نیز مقدّس باشد . پس نمی توان به بهانۀ داشتن هدفِ مقدّس از روش های نامقدّس و ضدِ اخلاقی بهره جُست . [ مِنهاج = راه روشن ، راه راست ]
ای خَرِ سالمند ، رونقی را که سر و تهی ندارد رها کن . یعنی به دنبال حشمت و قدرتِ دنیوی مرو . بلکه برای سلوک خود پیری روشن ضمیر برگُزین . [ «پیر خَر» اولی ، جمله است یعنی پیری خریداری کن . امّا «پیر خَر» دومی یعنی خرِ سالمند و پیر . ]
استاد و پیشوایی بجز پیر برای جهان بشریّت مباد . امّا منظورم از پیر ، پیر تقویمی نیست . بلکه پیر عقلی و هدایتی است . [ پیر گردون = کسی که با گذر روزگار پیر و سالمند شده باشد ، پیر تقویمی / رَشاد = هدایت ]
آن کسی که به تاریکی ضلالت چسبیده است . اگر به اطاعت پیرِ عقل و ارشاد درآید بیدرنگ چشم دلش باز شود و روشنی هدایت را مشاهده کند .
شرط رستگاری تسلیم است نه سعی و تلاش فراوان . یعنی اگر می خواهی به فلاح برسی منقاد دستور پیرِ عقل و ارشاد باش . و اِلّا تاخت و تاز کردن در میدان گمراهی هیچ فایده ای ندارد . [ اگر عبادات و ریاضات در ظِلِّ ولایت پیرانِ راه و عارفانِ بِالله نباشد . ره به سر منزل مقصود نَبَرَد .
طیّ این مرحله بی همرهی خضر مکن / ظلمات است بترس از خطر گمراهی ]
زین پس (خودسرانه) خواهان مراتب والای آسمانی نخواهم شد . بلکه فقط طالبِ پیرِ راه دان می شوم . پیر ، پیر ، پیر . [ اثیر = عالی و بلند . به همین مناسبت به کرۀ آتش که بالای کرۀ هواست اثیر گویند . ]
پیرِ راه دان به منزلۀ نردبانِ آسمان است . یعنی به وسیلۀ پیرِ دلیل می توان راهِ عروج الهی را یافت . برای مثال تیر به چه وسیله به پرواز درمی آید ؟ بوسیلۀ کمان .
مگر اینطور نبود که نمرود فرومایه به رغم راهنمایی های حضرت ابراهیم (ع) می خواست با چند کرکس به آسمان عروج کند ؟ ( گران = سنگین ، قوی ، غلیظ ، در اینجا مراد گران جان به معنی فرومایه است . ) [ این بیت اشاره است به روایتی که می گوید : نمرود در مخالفت با ابراهیم (ع) و خدای او نابخردانه صندوقی را به چند کرکس بست و خود در آن نشست و به آسمان رود و به سوی خدای ابراهیم (ع) تیراندازی کند و حتّی چند تیر هم به سوی آسمان پرتاب کرد . ]
نمرود از روی هوای نَفس بسیار اوج گرفت . امّا هیچ کرکسی نمی تواند بر بلندای آسمان پرواز کند یعنی برآمدن به مراتب عالیه سلوک از حیوان سیرتان برنمی آید . [ در این ابیات ابراهیم (ع) نماد پیر راه دان است . و نمرود نماد آن کس که خودسرانه به سلوک می پردازد . ]
ابراهیم بدو گفت : ای مردِ سفر ، بهتر است من کرکس تو باشم .
اگر مرا نردبان عروج خود سازی . بدون پرواز هم می توانی بر بلندای آسمان برآیی .
چنانکه مثلاََ دل آدمی بدون هیچگونه توشه و مَرکبی همچون صاعقه از خاور به باختر می رود . [ راحله = در اصل به معنی مرکوب است امّا مجازاََ به بار و بُنه هم گفته می شود . ]
یا مثلاََ حسِّ باطنی آدمیان به سبب مفارقت روح از جسم در رویایِ شبانه ، به شهرهای دور دست سفر می کند . [ اِغتراب = غربت گزیدن ، به غریبی افتادن ، ترک وطن کردن ، در اینجا مراد جدایی و مفارقت روح از جسم است . ]
چنانکه مثلاََ عارفِ روشن بین در حالت مراقبه از راهی نامرئی ، عوالم بسیاری را در غیب سیاحت می کند . [ سه بیت اخیر بر سبیل تمثیل آمده تا سفرهای روحانی را که در ابیات قبل مذکور افتاده تبیین کند . عارف در حالت مراقبه که ساکت و ساکن در گوشه ای نشسته به سرعتی مافوق تصوّر عوالمی را طی می کند که دیگران به حدود و ثغور آن نیز نزدیک نتوانند شد . این سفرهای روحانی را به «سفر در وطن» نیز تعبیر کرده اند . به هر حال اینگونه سفرها مستلزم خلع بدن عنصری است . صوفیه و عرفا عقیده دارند که سالک به درجه ای می رسد که بدن برای او مانند لباس می شود . یعنی همانطور که لباس را می توان به راحتی پوشیده و برکند . بدن را نیز می توان لَبس و خَلع کرد . تقریباََ همۀ عرفا عقیده دارند که هر انسانی بر اثر ریاضت نَفس می تواند عروج و معراجی داشته باشد . به هر حال مولانا می گوید : هر چند عارفان در عالمِ ناسوت به سر می برند . ولی به جهت تمرکز روحی و مراقبۀ باطنی عوالم بسیاری را در عالم ملکوت و جبروت و لاهوت مشاهده می کنند . و چون به اهلان و مستعدّان می رسند از مشاهده و مکاشفات خود حکایت می کنند . اینگونه سفرها نیازی به زاد و راحله ندارد . ]
اگر عارفِ روشن بین به چنین سفری نرفته است . پس چه کسی این اخبار را از آن عوالم داده است .
صدها هزار تن از مشایخ عظام و پیرانِ راه ، در بارۀ این اخبارِ روحانی و روایات حقیقی اتفاق نظر دارند . یعنی گفته های اهل الله در بارۀ باطنی و حقیقی ژاژ و یاوه نیست . بلکه همۀ آن اخبار از مکاشفات ربّانی و حقایق نَفس الامری به ظهور آمده است . [ مُحِقّ = حق دار ، دارای حقیقت ، آنکه حق به جانب اوست ]
در بارۀ چشمه های دین ، یعنی در بارۀ اصلِ دین و گوهر ناب مذهب حتّی یک اختلاف اهل الله نیست . در حالیکه در علوم ظنّی و گُمانی سر تا پا اختلاف دیده می شود .
آن علوم ظنّی و گُمانی به منزلۀ جستجو در شب تاریک برای یافتن قبله است . در حالی که معارف یقینی به منزلۀ حضور کعبه و نیمروز است . یعنی همانطور که متحرّیان قبله در تاریکی شب بر سر اینکه قبله کدام است با هم اختلاف دارند و همانطور که کعبه در نیمروز برای نمازگزاران مشهود است و کسی در آن باره شکّی ندارد . اصحاب علوم یقینی نیز هیچ اختلافی باهم ندارند . پس یافتن حقیقت با علوم ظنّی میسّر نیست . امّا با عنایت هادیان راه دان می توان به علوم حقیقی رسید . [ تحرّی = جستجو برای کشف حق و حقیقت ]
ای نمرود ، برخیز و از اهل الله ، بال و پَرِ پرواز طلب کن . زیرا این کرکسان نمی توانند وسیلۀ عروج تو شوند .
ای مسکین ، عقلِ جزیی به منزلۀ کرکس است و بال و پرِ او به کار خوردن مُردار مقیّد است . یعنی عقول جزئیه که تنها با لایه های سطحی عالم در تماس است فقط به درد معاش دنیوی می خورد نه ماورای معاش . [ مُقِل = فقیر ، مسکین / جیفه خواری = خوردن مُردار ]
امّا عقولِ اولیاء الله همچون پرِ جبرئیل است که فرسنگ در فرسنگ تا زیرا سایۀ سدرة المنتهی پرواز می کند . [ ابدال = جمع بدل است و در اصطلاح صوفیه و عرفا به گروهی از اولیاءالله گفته شود که صفات زشت بشری خود را به اوصاف نیک الهی مبدل کرده اند . برخی گویند از آنرو بدان اولیاء ، ابدال گویند که اگر یکی از آنان از جایی رود . بدل خود را در آنجا می گذارد . ولی به هر حال منظور از ابدال در اینجا مطلق اولیاءالله است / سدرة المنتهی = سدره به معنی درخت کُنار ، و منتهی به معنی محلِ انتها و یا خودِ انتهاست . در قرآن کریم ، سورۀ نجم ، آیه 14 ، آمده است . « عِندَ سِدرَةُ المنتهی » « نزد سدرة المنتهی » . مفسرین قرآن کریم در اینکه منظور از سدرة المنتهی چیست ، بحث های فراوان کرده اند . از آن جمله زمخشری در تفسیر خود این درخت را چنین وصف می کند . « این درخت در آسمان هفتم جای دارد و به قدری بزرگ و پهناور است و سایه وسیع دارد که ، اگر شخصی سواره هفتاد سال در زیر سایه آن برود باز آن سایه پایان نمی گیرد » ( کشاف ، ج 4 ، ص 421 ) . و روایات بسیاری در این باب وجود دارد . باز گفته اند : درختی است در عالی ترین مرتبۀ بهشت که علوم اولین و آخرین بدان رسد . و این درخت همان مقامی است که جبرییل در شب معراج رسول الله ، وقتی بدان رسید از همراهی آن حضرت باز ایستاد و گفت : اگر سرانگشتی بدان نزدیک شوم بسوزم . ( کشاف اصطلاحات الفنون ، ج 1 ، ص 728 ) . اما عرفا و صوفیه عقیده دارند که نباید آن درخت را با دید ظاهر تفسیر کرد . بلکه این تعبیر جنبۀ مجازی دارد و منظور از آن نهایتِ درجۀ مقامِ روحانی سالک است که بدان در می آید / میل = همان مایل است ، تقریباََ معادل یک فرسنگ است ، در اینجا مراد «سال» است . ]
من بازِ شکاری سلطانم ، هم حالی خوش دارم و هم وجودری مبارک . و از مُردار خواری خیالم برآسوده است . زیرا که اصلاََ من کرکس نیستم . ( گَش = خوب و زیبا ، خوش / نیکوپی = خجسته ، مبارک ) [ کرکس سیرتان و لاشخورصفتان به جیفۀ دنیوی دل خوش داشته اند . امّا عارف روشن بین چون دست آموز سلطان حقیقت است به مُردار دنیا توجّهی نمی کند . ]
لاشخور را رها کن . یعنی به عقلِ جزیی که فقط در قید و بند معاش است التفات مکن . زیرا یک پَرِ من برای تو بهتر از صد لاشخور است . یعنی کمترین جلوۀ عقل معاد از صدها دنیا نظیر این دنیا بهتر است .
مولانا از این بیت به بعد نصایح شاهزادۀ میانین و کوچکین را به شاهزادۀ بزرگین ذکر می کند و می گوید : ای برادر تا کی کورکورانه اسب خواهی تاختن ؟ برای هر پیشه و کسبی انسان نیازمند به استاد است . [ عَمیا = مخفّفِ عَمیاء به معنی کور / اُستا = مخفّفِ استاد ]
خود را در ولایت چین رسوا مکن . عاقلی فرزانه طلب کن و از او کناره مگیر . یعنی هر سالک باید در امرِ سلوک از پیرِ راه دانی کسب فیض کند . نه آنکه خودسرانه به سلوک پردازد . [ خویش از کسی درچیدن = از کسی کناره گرفتن ]
هر چه آن افلاطون دوران به تو گفت : همان را بپذیر . بهوش باش . هواهای نفسانی را ترک کن و مطابق ارشادات او سلوک کن .
همۀ چینیان با جدیّت می گویند که شاه مملکتشان هیچ فزندی نزاده است . [ تأویل بیت : اهل حقیقت عقیده دارند که شاهِ وجود همانطور که زادۀ کسی نیست زایندۀ کسی نیز نیست . زیرا اگر خلقت جهان بر گونۀ ولد و والد صورت می گرفت . قطعاََ خالق جهان ، با خودِ جهان سنخیّت پیدا می کرد و نزد عقلا واضح است که چنین سنخیّتی معارض آیین حنیف توحید است . ]
شاهِ ما اصلاََ فرزندی نزاییده است . حتّی زنی نیز پیش خود راه نداده است . یعنی اصلاََ زن هم نگرفته است . [ طبق این حکایت مردم چین عادت داشتند که نامی از زن و فرزند شاه خود بر زبان نرانند و اگر کسی چیزی در این باره سؤال می کرد برمی آشفتند و ازدواج شاه را بکلّی منکر می شدند . یعنی می گفتند شاه ما اصلاََ ازدواج نکرده که حالا تو سراغ بجّۀ او را می گیری . ]
اگر یکی از شاهان اطراف ، چنین سخنی می گفت . یعنی اگر به شاهِ چین زن و بچّه نسبت می داد . شاه گردنش را با شمشیر تیز دمساز می کرد . یعنی سرش را از گردنش جدا می ساخت .
شاه چین وقتی با اینگونه افراد روبرو می شد می گفت : حال که چنین ادعایی کردی . یا اثبات کن که من همسر و فرزند دارم .
اگر ثابت کنی که من دختر دارم . از شمشیر تیزم در امان خواهی بود . [ آمنی = ایمنی ، در امان بودن ]
و اِلّا بی هیچ تردید و تعلّلی گلوی تو را می بُرم . و خرقۀ تنت را از جانِ صوفی وَشَت جدا می سازم . [ صوفی جان = جانی که مانند صوفی ، صاف و رهیده از رنگ تعلّقات جسمانی و مادّی است / برکشیدن دلق از جان = تعبیری است از میراندن و کشتن کسی ]
ای که ادّعای دروغین کرده ای . هرگز از شمشیر قهر من جان سالم بدر نخواهی بُرد . [ لافِ کِذب آمیغ = لاف دروغ آمیز ، دعویِ دروغین ]
ای آنکه از روی نادانی سخنی باطل بر زبان رانده ای . بیا و خندقی پُر از سَؤهای بُریده را تماشا کن .
خندقی که از کف تا دهانۀ آن پُر از سَرهای بُریدۀ کسانی است که از اینگونه سخنان ناحق بسیار گفته اند . [ عُلُو = از حدّ گذشتن ، زیاده روی کردن ]
جملگی آنان به چنین ادّعایی پرداختند و سرِ خود را در راه این ادّعا به باد دادند .
بهوش باش ، تو اکنون با دیدۀ عبرت به چنین ماجرایی در نگر . اصلاََ به فکر اینگونه دعاوی مباش و از این قبیل دعاوی بر زبان مَران .
زندگی ما را بر ما تلخ خواهی کرد . ای برادر ، آخر چه کسی تو را بر این ادّعا انگیخته است ؟ [ دادَر = برادر ، دوست ]
زیرا فردی که ناآگاه است اگر فرضاََ صد سال راه را کورکورانه طی کند . آن پیمودنِ راه را نباید طی طریق حقیقی محسوب داری . [ عَما = کوری ]
بدون سِلاح به آوردگاه در مَیا . و منند جسوران به سویِ هلاکت شتاب مدار . [ تَهلُکه = هلاکت ، نابودی ، مقتبس از آیه 195 سورۀ بقره « و خود را با دست خود به هلاکت میفکنید » ]
با آنکه آن دو شاهزاده سخنان بسیاری به برادر بزرگتر خود گفتند . آن برادر بی صبر گفت : حالم از این نصایح بهم می خورد . [ نُفور = رمیدن ، نفرت داشتن ]
سینۀ آتشین من همچون منقل است . یعنی آتش عشق صاحب آن تندیسۀ زیبا مرا چنان سوزانده است که دیگر صبر و قراری ندارم . اکنون کِشتزار به نهایتِ آمادگی خود رسیده است و وقتِ دِرو فرا رسیده است . [ مِنجَل = داس ، در اینجا منظور دِرو کردن است ]
دلم ابتدا صبری داشت ولی اینک آن صبر از میان رفته است . و عشق بر جایگاه صبر ، آتش نهاده است . [ «آتش نشاند» در اینجا به معنی آتش نهادن و شعله برافروختن است . چون عشق ذاتاََ آتشین است و صبر را در قلب عاشق می سوزاند و آن را به آتش می کشاند . ]
از همان شبی که عشق در دلم متولّد شد . صبرم فرو مُرد و جان سپرد . سرِ حاضران به سلامت باد .
ای گوینده ای که خطابه های نصیحت آمیز می گویی و از امور مهم و خطیر خبر می دهی . من قید همه چیز را زده ام . بیهوده بر آهن سرد مکوب . ( مُحَدِّث = گوینده / خُطوب = کارهای مهم و بزرگ ، جمع خَطُب / آهن سرد کوبیدن = کنایه از انجام کارهای بیهوده و بی نتیجه است ) [ برادر بزرگ به دو برادر خود می گوید : من عاشقم و عاشق را با عافبت طلبی کاری نیست . پس بیهوده مرا نصیحت مکنید که اثری ندارد . ]
من در کورۀ ابتلا سرنگون شده ام . آهای پایم را رها کن . یعنی دست از من بدار . آیا ذرّه ای هوشیاری عافیت طلبانه در من سراغ دارید ؟ [ معلوم است که ندارید چون من عاشقِ بی خویش عافیت سوزی هستم که در باب منافع شخصی حتّی یک رگم هشیار نیست . ]
من به مثابۀ شتر هستم . تا توان دارم بار حمل می کنم . امّا همینکه از پا درآیم . اگر مرا ذِبح کنند برایم بهتر است .
اگر صد خندق پُر از سرهای بُریده باشد . در برابر دردِ من که درد عشق است . شوخی و لاغی بیش نیست . یعنی من از کُشته شدن در راهِ عشقم باکی ندارم .
من زین پس با ترس و هراس و بطور نهانی دیگر عشق نمی ورزم . [ هوا = هوی ، عشق / طبل زیر گلیم زدن = کنایه از پوشیده داشتن کاری که کاملاََ آشکار است / پس «طبل هوا زیر گلیم زدن» یعنی اخفای عشق در حالی که عشق ذاتاََ غمّاز و کشّاف اسرار درون عاشق است . ]
اکنون کاری نمایان خواهم کرد . یا سَر خواهم باخت و یا روی معشوق را خواهم دید . [ عَلَم به صحرا زدن = کنایه از افشای راز و کاری علنی کردن است / سَراندازی = سر باختن ، کُشته شدن ، جان باختن ]
گلویی که لایق شرابِ عشق و وصال نباشد . بهتر است به وسیلۀ شمشیر و ضربت شمشیر زنان بُریده شود . [ ضِراب = در اینجا یعنی شمشیر زن ]
چشمی که از وصال حضرت معشوق شادمان نباشد . کور و نابینا باشد بهتر است . ( فِرِه = خوب ، پسندیده ، بسیار زیاد ) [ سیدالشهدا (ع) در دعای عرفه می فرماید « کور باد چشمی که تو را (ای پروردگار) نبیند » ]
گوشی را که لایق استماع راز حضرت معشوق نباشد باید بِکَنی . زیرا چنین گوشی شایستگی سَر را ندارد .
هر دستی که سرمایۀ عشق و خدمت (به خدا و خلق) نداشته باشد همان بهتر که با ساطور قصّاب در هم شکسته شود . [ نِصاب = لفظاََ به معنی اصل ، ریشه ، بازگشتگاه ، دستۀ کارد و ابتدای هر چیز است امّا در اینجا مراد سرمایه و دستاویز است . ]
آن پایی که از حرکات او جان به باغ نرگس حضرت معشوق نرسد . [ ادامه معنا در بیت بعد ]
بهتر است آن پا در زنجیر آهنین بسته شود . زیرا چنین پایی سرانجام آدمی را به دردسَر افکند . [ پایی که راه منزل حضرت معشوق را درنپوید و در راه وصال او نکوشد بهتر است بسته و مفلوج باشد . زیرا در آن صورت بر شرّ و بَدی تمکّنی ندارد . و امّا پایی که سالم باشد و در راه حق حرکتی نکند بی گُمان صاحبش را به ورطۀ بدبختی درافکند . ]
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
منابع و مراجع :
1) ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما / افتاده در غرقابه ای ، تا خود که داند آشنا…
1) هر آن ناظر که منظوری ندارد / چراغ دولتش نوری ندارد 2) چه کار اندر بهشت آن مدّعی را…
1) ای بادِ بی آرامِ ما ، با گُل بگو پیغام ما / که : ای گُل ، گُریز اندر…
1) مگر نسیم سَحر بوی یار من دارد / که راحت دل امّیدوار من دارد 2) به پای سرو درافتاده…
1) ای نوبهارِ عاشقان ، داری خبر از یارِ ما ؟ / ای از تو آبستن چمن ، و ای…
1) غلام آن سبک روحم که با ما سر گران دارد / جوابش تلخ و ، پنداری شِکر زیر زبان…