باخویش آمدن عاشق بیهوش و شکر معشوق | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی
کتاب : مثنوی معنوی
قالب شعر : مثنوی
آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر سوم ابیات 4694 تا 4748
نام حکایت : حکایت داد خواستن پشه از باد به حضرت سلیمان علیه السلام
بخش : 3 از 5 ( باخویش آمدن عاشق بیهوش و شکر معشوق )
پشه ای از باغ و علفزاری برخاست و رهسپارِ بارگاهِ عدل سلیمان نبی شد و از دستِ باد شکایت کرد و گفت که باد حتّی لحظه ای نمی گذارد ما در باغ و بوستان آرام گیریم . آن نبی کریم به باد دستور داد که هر …
متن کامل « حکایت داد خواستن پشه از باد به حضرت سلیمان علیه السلام » را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید .
آن عاشق به حضرت معشوق گفت : ای عنقای الهی که همۀ جان ها بر گِردِ تو طواف می کنند یعنی تویی مدارِ همۀ ارواح . شکر خدا را که از آن کوهِ قاف بازآمدی . ( مَطاف = جای طواف و گردش ) [ اگر مخاطب را حضرت حق بدانیم که منظور از عنقاء همانا ذات الهی است . چرا که در متونِ صوفیه عنقاء ( = سیمرغ ) را کنایه از ذاتِ الهی و قاف را کنایه از حقیقتِ انسان کامل دانسته اند ( شرح گلشن راز ، ص 130 ، در برخی از متونِ صوفیه ، عنقاء را کنایه از هیولای اولیه می دانند که مورد اعتقاد حکماست . امّ در اینجا این معنا منظور نیست ) . هر چند در اینجا می توان عنقاء را کنایه از ذاتِ الهی دانست امّا کوه قاف را نمی توان در اینجا بر انسان کامل انطباق داد . لذا برخی از شارحان در اینجا کوه قاف را کنایه از مرتبۀ استغنا و کبریایی حضرت حق دانسته اند ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر سوم ، ص 301 ) .
منظور بیت : ای حضرت معشوق سپاس که از مرتبۀ کبریایی و تجلّی جلالی بیرون آمدی و به مرتبۀ لطف و بنده نوازی و تجلّی جلالی باز آمدی . ]
ای اسرافیلِ رستاخیز عشق ، ای حقیقت عشق ، و ای معشوقی که عشق جویای توست . ( عشقِ عشق = یعنی ذات و حقیقت عشق ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر سوم ، ص 301 ) ) [ «اسرافیل» از آنرو که مُفیضِ صوَر حیات در موجودات است . یکی از چهار فرشته مقربِ الهی است . امّا در اینجا از بابِ تشبیه یاد شده و هیچ منظور خاصی از آن فرشته در این بیت اراده نشده . یعنی مولانا از زبان عاشقِ حضرت حق ، حضرت معشوق را با وصف «احیاء» توصیف کرده است . چرا که تجلّی حق با اسم «محیی» و «حی» موجبِ افاضۀ حیات عام در موجودات و حیات خاص در عاشقان بالله است . ]
نخستین خلعتی که می خواهی به من عطا کنی این باشد که گوشِ خود را بر دهانم بگذاری و سخنانم را بشنوی .
هر چند با پاکی و لطافتِ خود از احوالِ درونی من آگاهی . امّا ای کسی که بندگانت را با الطافت می پروری به سخنانم گوش فرا ده .
ای صدرِ یگانه ، صدها هزار بار در آرزوی این بودم که سخنانم را استماع کنی و در این آرزو ، هوش از سرم پریده است . [ همیشه می خواستم احوالم را برایت شرح دهم و از شوقِ این کار ، بارها مدهوش شده ام . در این بیت «صدر» آن پادشاه را که به نامِ صدر جهان است تداعی میکند . امّا در اصل منظور ، حضرت حق است که متعال و واحد و اَحَد است . ]
آن گوش دادن هایِ تو و شنیدن هایِ تو و آن لبخندهایِ حیات بخشِ تو را آرزو می کردم و این آرزو روح و روانم را می شورانید . [ اِصغا = شنیدن ، گوش فرادادن ]
و نیز آرزو داشتم که حرف های مختلفِ مرا بشنوی و عشوه هایِ روحِ بَدسگال مرا تحمّل کنی .
تو سکه های تقلبیِ مرا با آنکه می شناختی مانندِ سکه های حقیقی پذیرفتی . [ با آنکه کارها و اعمالِ من از شائبۀ ریا و دغا خالص نشده ، با اینحال تو از روی لطف و کرم ، آنها را قبول کردی و مرا امیدوار . ]
برای عفو و گذشت از گستاخیِ آدمِ بی شرم و حیایی مثلِ من . چنان حِلمی از خود نشان دادی که جمیعِ حِلم ها نسبت بدان حِلم ، ذره ای بیش نیست . [ در اینجا آن عاشقِ صادق احوالِ خود را در دورانِ فِراق از حضرت معشوق چنین بیان می کند . ]
ای صدر جهان ( در اینجا منظور حضرت حق است ) اوّلاََ بشنو که چون از قلّابِ طاعت و عبودیت تو جُدا شدم و به وادی فِراق و غربت افتادم ، همه چیز را از دست دادم . ( شَست = قلاب ماهیگیری ) [ برخی گفته اند منظور از اوّل و آخر ، دنیا و آخرت است ( شرح کبیر انقروی ، جزو سوم ، دفتر سوم ، ص 1758 ) یعنی با جدا شدن از تو مظهر خَسِرالدّنیا وَ الآخِرة شدم . ]
ثانیاََ ای صدر جهان ، بسیار گشتم و جُستم امّا نتوانستم برای تو ثانی و نظیری بیابم .
ثالثاََ همینکه از دایره عبودیت و بندگی تو درآمدم . گویی که به تثلیث و شِرکِ خفی و جلی گرفتار شدم . [ مصراع دوم اشاره است به آیه 73 سورۀ مائده « آنان که گفتند خداوند ، یکی از سه اُقنوم ( = اصل ) است . براستی که کافر شدند در حالیکه معبودی جز معبودِ یگانه نیست و اگر از آنچه گویند باز نایستند ، همانا به کافرانِ ایشان عذابی دردگین رسد » . ثالِث ثلاثه ( = اشاره است به اعتقاد تثلیث مسیحیان ) ، برخی از مفسرانِ قرآنِ کریم نظیر طبرسی ( مجمع البیان ، ج 3 ، ص 228 ) و امام فخر رازی ( التفسیر الکبیر ، ج 12 ، ص 59 ) اعتقاد به تثلیث را خاصِ فرقۀ ملکانیه و یعقوبیه و نسطوریه می دانند و نه عمومِ مسیحیان . به هر حال منظور تثلیث ، اتحادِ سه اُقنومِ اَب (خدا) و ابن ( مسیح ) و روح القدس است . این عقیده در آیینِ حنیف توحید ، شرک محسوب می شود و منظور بیت فوق از « ثالث ثلاثه » شرک خفی و جلی است . ]
رابعاََ چون مزرعه وجودمان در آتشِ فِراق و هجرانِ تو سوخت ، دیگر نتوانستم خامسه را از رابعه باز شناسم . [ در اینکه منظور از «خامسه» و «رابعه» چیست ، احتمالاتی می توان داد . برخی گفته اند که خامسه و رابعه از اسامی زنان بوده است . با این فرض ، رابعه اشارت دارد به رابعه عَدَویّه یکی از زنانِ عارفه که در کتبِ تراجم و احوالِ صوفیه ، از صوفیان طبقۀ اوّل یاد گردیده و اقوالی ژرف و حکمت آموز از وی نقل شده است ( نفحات الاُنس ، ص 613 و 614 ) . خامسه نیز کنایه از زنان بطور عموم است ( انقروی و صاحب المنهج القوی نیز این وجه را اختیار کرده اند ) .
منظور بیت : چنان از هستی مجازی و موهومِ خود فانی شدم و چنان مدهوش گشتم که از تمیز میان آن زنِ عارف و زنان معمولی عاجز شدم یعنی ساده ترین مسائل را نمی توانستم تشخیص دهم . برخی رابعه و خامسه را حد نصابِ زکات و افزون بر آن می دانند ( شرح اسرار ، ص 256 ) لیکن همان نتیجه را قائل شده اند . ]
هر جا که دیدی خونی بر خاک ریخته شده ، مُسَلّم بدان که از چشم ما چکیده است .
کلامِ من مانندِ رعد است و این ناله ها می خواهد که از ابرِ باران بر زمین ببارد . [ عاشق ، صدای خود را به «رعد» و چشمانش را به «ابر» و اشکِ خود را به «باران» تشبیه کرده است تا کثرتِ گریه و زاری خود را تجسّم بخشد ( شرح کبیر انقروی ، جزو سوم ، دفتر سوم ، ص 1760 و 1761 ) ]
من میان اینکه گریه کنم و یا حرف بزنم مردّد و درمانده ام . بالاخره نمی دانم گریه کنم و یا حرف بزنم ؟
اگر حرف بزنم ، گریه متوقف می شود و از دست می رود و اگر گریه کنم پس چگونه شُکر و حمد بگویم ؟
شاها ، خونِ دلم از چشمانم جاری است . ببین از این گریه چه به روزم آمده است . [ مصراع دوم را می توان برای بیان عظمت و اهمیت گریه فرض کرد . ]
آن عاشق ضعیف و زار این سخنان را گفت و شروع کرد به گریستن و بقدری گریه کرد که دونی و شریف بر او گریستند .
از دلِ آن عاشقِ شیدا ، چنان ناله و فریاد بلند شد که مردمِ بخارا آمدند و اطرافِ او حلقه زدند و او را در میان گرفتند .
آن عاشق ، بی جهت حرف می زد و بیخودی گریه می کرد و بی مناسبت می خندید . بطوریکه از حالِ او ، زن و مرد و بچه و بزرگ حیران شده بودند .
شهر ، یکپارچه با او همنوا شد و اشک می ریخت . بطوریکه مرد و زن مانندِ روزِ قیامت در هم آمیخته بودند . [ یعنی حالِ مردم چنان منقلب شده بود که دیگر کسی به این توجه نداشت که آیا بغل دستی اش زن است و یا مرد ؟ بس که حالِ آن عاشق تکان دهنده بود . ]
آسمان در گرماگرمِ این هنگامۀ عظیم با زبان حال به زمین می گفت : اگر تا حالا قیامت را ندیده ای . ببین که قیامت بر پا شد .
عقلِ همۀ عقلا دچارِ حیرت شده بود که این دیگر چه نوع عشق و حالی است ؟ آیا فِراقِ او عجیب تر است و یا وصالش ؟ [ عاقلانِ مصلحت اندیش در تشخیص این مطلب که آیا حالِ آن عاشق در دورانِ فراق ، سوزناکتر بوده و یا هنگامِ وصال ، سخت گیج شده بودند . زیرا می دیدند که او در وقتِ وصال نیز سوزان می گرید . در حالیکه اشکِ انسان در فراق ، گرم و سوزان است . امّا در وقتِ وصال ، گرم و خنک . امّا این عاشق ، گریه وصالش نیز آتشین بود . از اینرو عقلا در تحلیلِ این مطلب مات و متحیّر مانده بودند . ]
آسمان در آن هنگام ، نامۀ قیامت را خواند و تا کهکشان ، جامه اش را چاک زد . [ مِجَرّة = کهکشان ، ابوریحان بیرونی گوید : «مجَره» را پارسیان ، راهِ کاهکشان خوانند و هندوان ، راهِ بهشت و او جمله شدنِ بسیارِ ستارگان است از جنسِ ستارگانِ ابری » ( التفهیم لاوائل صناعة التنجیم ) . در بیت فوق منظور ظهور قیامت است زیرا به تصریح آیات شریفه قرآنی ، ظهور قیامت کبری با یک سلسله حوادث هولناک در طبیعت مقارن است . می توان گفت که بیت فوق ناظر بر مضمون آیه 37 سورۀ رحمن و آیه 16 سورۀ حاقّه است که از انشقاقِ آسمان در آن روز خبر داده است . و « قیامت نامه » در اینجا کنایه از علایمِ ظهورِ قیامت است . ]
عشق با دو جهان ، بیگانه است . در عشق ، هفتاد و دو نوع دیوانگی وجود دارد . [ عُشّاق ، احوالی دارند که نه زهّاد می توانند حالِ آنها را درک کنند و نه اهلِ دنیا . آنان از هر دو گروه فارغ اند . «هفتاد و دو» برای نشان دادن کثرت است یعنی در عاشقی ، احوالی است که چون برای عامه مردم قابلِ درک نیست ، آن را دیوانگی نام می نهند و این احوال بسیار است . خوارزمی گوید : « گاهی هستی معشوق با نیستی عاشق درآمیخته ، و زمانی نیستیِ عاشق از هستی معشوق درآویخته . پنداری که ذرّه از آفتاب ، نقابی کرده است یا رحمتِ خورشید ، ذرّه را آفتابی گردانیده . عجب آفتابی که در ذرّه پنهان شود . خوشا ذرّه که نقابِ آفتابِ تابان شود ( جواهرالاسرار ، دفتر سوم ، ص 694 ) ]
هر چند ماهیتِ عشق از انظار پنهان است . امّا حیرت و احوالِ عجیبِ آن برای همگان قابلِ رویت است . جانِ شاهانِ جان یعنی انبیای عِظام و اولیایِ کِرام برای نیل بدان مرتبه در حسرت و رغبت است . [ اشاره است به حدیثِ « همانا خداوند را بندگانی است که پیامبر نِیَند . امّ پیامبران و شهداء خواهند که مقامِ قرب و مرتبۀ ایشان را در نزدِ خداوند متعال بدست آرند » ]
مذهب و آیین عاشق بجز مذاهبِ هفتاد و دو گانه است . عظمت مذهبِ عاشق به قدری است که تختِ سلطنتِ شاهان در برابر او ، تخته پاره ای بیش نیست . از بس که حقیر است . [ هفتاد و دو ملّت = شرح بیت 3288 دفتر اوّل / تخته بند = دو تخته ای که کسی را در میانِ آن می نهادند تا نتواند تکان بخورد . و سپس با ارّه دو پاره اش می کردند . در اینجا برای تحقیر تختِ سلطنت شاهان آمده . یعنی تختِ شاهان در مقابلِ عشقِ عاشقان به چیزی نمی ارزد . ]
خنیاگر عشق به هنگامِ برپایی سماع این نغمه را می نوازد . بندگی ، قید و بند است و سَروَری ، مایۀ دردِسَر . ( صُداع = دردِ سر ، سردرد ) [ عاشق نه بنده است و نه مولا ، بلکه شأنِ او والاتر از این دو مرتبه است ( شرح کبیر انقروی ، جزو سوم ، دفتر سوم ، ص 1764 ) یکی از شارحان گوید : عاشق تنها به فنای خود در معشوق توجه دارد ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر سوم ، ص 303 ) . شاید «بندگی» و «خداوندی» کنایه از حجابِ ظلمانی و نورانی باشد . بنابراین سالکِ عاشق از حُجَبِ نورانی و ظلمانی فارغ است . ]
پس عشق چیست ؟ عشق ، دریای عدم است . و قدمِ عقل در آن وادی شکسته است . [ برخی اینگونه معنی کرده اند : پس عشق نسبت به دریای عدم ( = حضرت حق ) چیست که پای عقل در آنجا شکسته است . برخی گویند که «عشق» در اینجا کنایه از ذاتِ الهی است . ]
فرجام بندگی و سروری معلوم شد یعنی آشکار شد که در بندگی ، قید و بند وجود دارد و در سروری ، درد سر . به سببِ این دو حجاب ، ماهیتِ عشق بر عمومِ مردم پوشیده شده است . [ عده ای از مردم در حجابِ ظلمانی به سر می برند و عده ای نیز در حجابِ نورانی ، هر دو طایفه از حق بازمانده اند . ]
ای کاش هستی زبان داشت و از موجودات ، حجاب ها را رفع می کرد . [ ای کاش هستی مطلق ، زبانی در حدِ نازل فهم و فکرت ما داشت و صریحاََ با موجودات حرف می زد و به آنها می فهماند که چگونه باید خود را از حجاب های نفسانی خلاص کنند و از کثرت به وحدت برسند . ]
ای کسی که از حقیقتِ مطلق سخن می گویی . بدان که هر چه از آن حقیقت حرف بزنی ، هر سخنت حجابی است بر حقیقت . [ بیان حقیقت با کلام ، خود حجابِ حقیقت است . ]
آفتِ شناختِ حقیقت ، لفّاظی و حالاتِ سریع الزولِ روحی است . زیرا ممکن نیست که خون را با خون شُست . [ مولانا در اینجا تصریح می کند که قال یعنی سخن و معارفی که به صورتِ لفظی در ذهن و زبانِ آدمی پیدا می شود ، راه به شهود حقیقت نمی برد بلکه خود ، حجابی است بر قامتِ رعنای حقیقت . نه تنها قال بلکه حال آفتِ حقیقت است . حال که واردی الهی است ، پس چگونه حجاب حقیقت می شود ؟ جواب اینست که : هر چند حال ، واردی الهی است امّا در سالک دوامی ندارد و سریعاََ زائل می شود . یعنی حال سبب می شود که سالک گاهی از هستی مجازی خود برهد . امّا این حالت سریع الزوال است و در او نمی پاید . و مسلماََ کسی که موقوفِ حال است نمی تواند به شهودِ حق نائل شود . بلکه سالکی شایسته شهودِ حق است که از حال به مقام رسیده باشد . ( توضیح حال در شرح بیت 551 دفتر اوّل آمده است ) . مصراع دوم اشاره است به ضرب المثل « خون را با خون نمی شویند » ( امثال و حکم ، ج 2 ، ص 763 ) امّا منظور مولانا از ذکرِ این ضرب المثل اینست : قال و حال نشان می دهد که سالک هنوز از کمندِ عالمِ صورت و هستی مجازی خود رها نشده است . پس همانطور که خون را با خون نمی توان شُست ، همینطور زدودنِ هستی مجازی به وسیلۀ قال و حال محال است . زیرا این دو نیز جلوه ای از هستی مجازی است . بلکه زداینده لوثِ هستی مجازی و انانیّت ، تنها و تنها رسیدن به مقام فناست . ]
چون من با عشّاق و دیوانگانِ حضرت حق ، محرم و مونسم . روز و شب در قفسِ وجودم می دمم . ( سوداییان = در اینجا به معنی عاشقان ) [ منظور از « قفس » کالبدِ جسمانی است . یعنی چون من با عشّاقِ حق سر می کنم . روز و شب در قفسِ تنم از اسرارِ عشق و عاشقی سخن می گویم . ]
مولانا به خود می گوید : ای جانِ بی قرار ، خیلی مست و مدهوش و پریشانی . بگو ببینم دیشب روی کدام پهلو خوابیده ای ؟
بهوش باش و بهوش باش ، مبادا حرفی بزنی . نخست برخیز و برای خود مَحرَم و مونسی جستجو کن . [ یعنی اسرارِ حقیقت را برای هر کسی نباید بیان کنی . بلکه باید فقط به اهل الله بگویی . ]
ای جانِ بی قرار ، هم عاشقی و هم مست . آنوقت در این حال ، زبان به بیان اسرار گشوده ای . خدا را ، خدا را ، تو مانندِ شتری هستی که روی ناودان قرار گرفته ای . ( اشتری بر ناودان = شرح بیت 4539 دفتر سوم ) [ افشای اسرارِ ربوبیّت ، موجبِ قهر و غضبِ خام طبعانِ کوته نظر می شود و خلاصه موجبِ آن می شود که نزدِ عوام النّاس ، بَدنام شوی و نهایتاََ منصوروار بر سرِ دار روی . خوارزمی گوید : « سخن دوست با کسی گوی که از کویِ آشنایی است . حکایتِ شعشعۀ خورشید با بینایی در میان نِه که دیدۀ او را روشنایی است . عاقل فرزانه را از سخن عشق ، بیگانه دان و افسونِ عشق را پیشِ عقل ، افسانه شناس . زبان هر گاه که سرِ ناز و راز در میان نهد . آسمان را لرزه افتد و ندای یا جَمیلَ السّتر در دهد ( جواهرالاسرار ، دفتر سوم ، ص 695 ) ]
همینکه زبانِ عاشق ، از راز و کرشمۀ عشق و یا از حضرت معشوق سخن می گوید . آسمان و آسمانیان در حقِ او چنین دعا می کنند : ای نکو پوشاننده ، تو اسرارِ آن عاشق شیدا را از نامحرمان بپوشان .
پوشاندنِ اسرارِ عشق و یا اسرارِ الهی دیگر چه مقوله ای است ؟ این کار مانندِ این است که بخواهی آتش را در میانِ پشم و پنبه بپوشانی . [ پس همانطور که پشم و پنبه نمی تواند آتش را بپوشاند و بلکه آتش را مشتعل تر می سازد . همینطور عاشقِ شیدای حق ، نمی تواند اسرارِ عشق و مستی را از اغیار بپوشاند زیرا از احوال و اطوارِ او ، عشقِ حق نمایان می شود . ]
هر گاه تلاش کنم که اسرارِ عشقِ حق را از اغیار بپوشانم . اسرارِ عشقِ حق ، مانندِ پرچم ، نمایان می شود و با زبان حال می گوید : من اینجا هستم .
علیرغم میلم ، عشقِ حق هر دو گوشِ مرا می گیرد و به من می گوید : ای احمق ، چگونه می خواهی مرا بپوشانی ؟ اگر می توانی بپوشان . [ مُدَمّغ = احمق ، گول / رَغمِ اَنف = به خاک رسانیدن بینی ، در اینجا منظور کاری به عکس کردن است . ]
من به عشق می گویم : برو دنبال کارت ، اگر چه خروشانی . امّا مانندِ روح هم آشکاری و هم نهان . [ همانطور که روح در کالبد بصورت حرکات و سکنات اعضاء و جوارح ، خود را نشان می دهد و امّا از نظرِ ذات ، از انظار مخفی است . عشق نیز از نظر ذات مخفی و از نظرِ آثار مشهود است . ]
عشق گوید : ذاتِ من در خُمِ جسمِ آدمی ، زندانی شده است و همانطور که شراب در مجلسِ بزم می جوشد و می خروشد . من نیز به ظاهر در خُمرۀ تنِ انسان خموشم امّا در فغان و غوغا به سر می برم و با این جوش و خروش ، احوالِ باطنی ام آشکار می گردد . ( خُنب = خمره ، خُم / خُنبک زدن = کف زدن ، دنبک زدن ، گاهی مجازاََ به معنی مسخره کردن می آید ولی در اینجا به معنی شور و غوغا کردن است ) [ « حبس می در خُم » کنایه از ظهور می است نه اختفای آن ، زیرا اختفای می در وقتی است که به صورت انگور باشد . امّا همینکه آن را در خُمره می ریزند در واقع باعثِ ظهور و تحقق می می شوند . ]
من به عشق می گویم : پیش از آنکه تو را به گروگان گیرند و اسیر شوی و در نتیجۀ این اسارت ، دچار آفتِ مستی و مدهوشی شوی از اینجا برو .
عشق در جوابِ من می گوید : به برکتِ جامی که در آن ، شرابِ لطیف و نوشین عشق وجود دارد . من از روزِ حیات تا شامگاهِ مرگ همراه و مصاحبِ هستی عاشقم . ( جام لطیف آشام = جامی که بادۀ لطیف می نوشد ، منظور از نوشیدن جام در اینجا اینست که آن جام ، بادۀ لطیف و خوشگوار در خود دارد ) [ مولانا در ابیات 3405 و 3409 دفتر دوم می گوید : منظور از «جام» وجود شیخ ( = انسان کامل ) است . در اینجا «روز» کنایه از هستی نورانی عاشقِ حق است و «نماز شام» کنایه از مرگ است . ]
منظور بیت : من ( عشق الهی ) از آغازِ حیات تا فرا رسیدن ممات ، مصاحب انسان هستم .
عاشق می گوید : هر گاه شامگاهِ مرگ در رسد و بخواهد جامِ هستی مرا دررُباید به او می گویم . هستی مرا به من بده که هنوز شامِ من فرا نرسیده است . [ زیرا عاشقانِ ، مرگِ حقیقی ندارند بلکه تنها مرگِ صوری و جسمانی دارند . ]
از آنرو عرب به شراب ، «مُدام» می گوید که میخواره از خوردن آن سیر نمی شود . [ مُدام = همیشه ، جاوید ، به شراب انگوری و مستی آور نیز همین نام را داده اند از آنرو که شرابخوار از آن سیر نمی شود . باران را نیز مُدام گویند به جهت تداوم در نزول آن ]
در خُمخانۀ دل ، بادۀ اسرارِ حقیقت را عشق به جوش می آورد و همو نهانی ، روحِ عاشقانِ صادق را سیراب می کند . [ ساقی بادۀ علوم و اسرارِ الهی ، حضرتِ حق است . ]
اگر تو با توفیقاتِ الهی و هدایتِ ربّانی ، جویای عشقِ حق شوی . شراب ، آبِ حیات و تن ، صُراحی آن می شود . [ اکبرآبادی می گوید : اگر به توفیقِ نیکِ عشق ، حقیقتِ بادۀ علوم و معارف را بجویی دریابی که علوم و معارف ، عینِ جان است که جان سر تا پا علم است و بس ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر سوم ، ص 307 ) ]
اگر حضرت حق ، شرابِ توفیق و عنایت خود را نسبت به بنده ای بیشتر کند . قوّتِ تجلّی و قدرتِ عنایت حق ، آوندِ تن را در هم شکند . [ ابریق = ظرف سفالین برای شراب ، آبدستان ]
شکستن ابریق = بر دو وجه است . یکی آنکه منظور از ابریق را خمرۀ شراب فرض کنیم با این تقدیر اشاره بیت به اینست که : گاهی شراب درون خمره بقدری تند و گرم می شود که خمره را می شکند . همینطور وقتی شرابِ جذبه و عنایتِ الهی نسبت به بنده ای فزونی گیرد . جسم تابِ این جذبه را ندارد و دچارِ ضعف و نزاری می شود و فرو می افتد چنانکه در احوالِ حضرت رسول خدا آورده اند که به گاهِ نزولِ وحی ، تن مبارک ایشان دچار ضعف می شد و حتی مرکوبِ آن حضرت نیز از حرکت باز می ایستاد . و حضرت موسی (ع) نیز به هنگامِ تجلّی حضرت حق ، دچار صَعق و مدهوشی شد . ( آیه 143 سورۀ اعراف ) . همچنین « در هم شکستن ابریق » می تواند به موتِ اَحمر نیز اشاره داشته باشد . که در زبان صوفیه ، تعبیری است از مرگِ اختیاری و قمع و سرکوبِ شهوات / ابریق تن = در اینجا مظهر کثرت و انانیّت است . وقتی که شرابِ جان فزای حق ، کسی را مست و مخمور کند . حجاب کثرت و بتِ دویی و تفرقه از میان برمی خیزد و وحدت متجلّی می گردد .
آنگاه هم موجودیّتِ ساقی محو می شود و هم موجودیّت مست . از من نپرس که این امر چگونه تحقق می یابد زیرا خدا به راستی و درستی داناتر است . ( آب گردد = در اینجا به معنی ذوب شدن و محو گردیدن است ، کنایه از رفعِ تعیّن و محو کثرت است ) [ پس از آنکه « ابریق تن » که مظهرِ کثرت و انانیّت است از میان می رود . دیگر موجودیّتِ جداگانه ساقی و مست و شراب از میان می رود و همۀ آنها یکی می شوند . یعنی اتحادِ عاشق و معشوق و عشق رُخ می نماید و وحدتِ وجود تجلّی می کند . مولانا در بیت 687 دفتر اوّل می فرماید :
یک گهر بودیم همچون آفتاب / بی گره بودیم و صافی همچو آب ]
پرتوِ ساقیِ حقیقت در باده تابیده است یعنی بر اثرِ جذبۀ حق ، شیرۀ معنوی جان به جوش و خروش درآمده و قوام یافته است . [ هر کمالی که در صاحب کمال مشاهده می شود . پرتوی است از کمالِ مطلق و هر زیبایی که دیده می شود ضیایی است از جمیلِ مطلق . ]
در بارۀ این معنی از آن حق ستیز سؤال کن و بگو : آیا تا به حال دیده ای که شیره چنین حالی داشته باشد .
هر آدمِ با شعوری این مطلبِ بدیهی را بی تأمل تصدیق می کند که هر شوریده ای ناچار شوراننده ای دارد . [ « حکایت عاشقی ، دراز هجرانی و بسیار امتحانی » این معنی را به وضوح بیان می دارد . ]
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
منابع و مراجع :
1) ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما / افتاده در غرقابه ای ، تا خود که داند آشنا…
1) هر آن ناظر که منظوری ندارد / چراغ دولتش نوری ندارد 2) چه کار اندر بهشت آن مدّعی را…
1) ای بادِ بی آرامِ ما ، با گُل بگو پیغام ما / که : ای گُل ، گُریز اندر…
1) مگر نسیم سَحر بوی یار من دارد / که راحت دل امّیدوار من دارد 2) به پای سرو درافتاده…
1) ای نوبهارِ عاشقان ، داری خبر از یارِ ما ؟ / ای از تو آبستن چمن ، و ای…
1) غلام آن سبک روحم که با ما سر گران دارد / جوابش تلخ و ، پنداری شِکر زیر زبان…