شرح و تفسیر غزل شماره 3 دیوان غزلیات شمس تبریزی در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
ای دل ، در بارۀ گناهانی که مرتکب شده ای چه خیال کرده ای ؟ خدا این همه وفاداری در رحمتش نشان می دهد و تو با گناهانت جفاکاری می کنی . [ در آیه 156 سورۀ اعراف آمده است « و رحمت ام همه چیز را فرا گرفته است » و در آیه 7 سورۀ غافر آمده است « پروردگارا رحمت تو هر چیز را فرا گرفته است » ]
از بارگاه حضرت معشوق این همه بزرگواری و بخشش صورت می گیرد . امّا از سوی ما بندگان ، گناه و عصیان و افراط و تفریط انجام می شود . نیز از بارگاه آن معشوق یگانه این همه نعمت می رسد ، و حال آنکه از سوی من و تو ، گناهانی فراوان به بارگاه شکوهمند او درمی آید . [ خِلاف = در اینجا به معنی مخالف و عصیان در برابر خدا (گناه) آمده است / بیش و کم = مراد افراط و تفریط است که از ویژگی های آدمیان نامتعادل است / نِعَم = نعمت ها ]
من و تو این همه حسد می ورزیم و به این و آن و یا حتّی به خداوند گمان بَد می بریم . امّا از بارگاه معشوقِ یگانه ، این همه جَذَبات و اذواق روحانی و مواجید آسمانی و دهش های معنوی و مادّی می رسد .
خیال = مرتبه ای از عالَم هستی است که از مادّه و عوارض آن مجرّد است . بدان عالَم مثال ، عالَم اشباح ، برزخ گویند . این عالَم میان عالَم عقل و عالَم طبع (عالَم جسم و ناسوت) است . عالَم عقل ، مجرّد است و عالَم طبع ، مادّی و متکلّف . صوَری که در رویا مشاهده می شود از این سنخ است . لیکن در زبان مولانا غالباََ بر پندارهای یاوه و گمان های بیهوده اطلاق می شود که بر عقل و فهم آدمی سایه می افکند و او را به سوی سراب می برد .
کشِش = عمل جذب ، جذبه ، و جذبه در اصطلاح صوفیان آن کششی است که محض عنایت ازلی از سوی حضرت معشوق می رسد و بنده ای را فرو می گیرد و ناگهان به مرتبۀ ایمان و یقین می رساند .
چرا حضرت معشوق این همه به تو جاذبه نشان می دهد ؟ برای آنکه جانِ تلخ تو را شیرین کند . تا با این شیرینی درونی به مقام اولیای الهی برسی . [ هر کس ، اذواق روحانی را بچشد جانش از تلخی مادّیات ناسئتی به شیرینی روحانیات تبدیل گردد و زان پس چنین کسی در گفتار و کردار و پندارش نوعی لطافت و صفا و حلاوت دیده شود . و چوت حضرت معشوق جان کسی را به سوی خود کشید او در زمرۀ اهل الله قرار گیرد . ]
در ابتدا گناهی مرتکب می شوی و از ارتکاب آن زشتی ، پشیمان می گردی و مدام خدایا ، خدایا ، می گویی و همان لحظه که دچار پشیمانی شده ای خدا تو را به سوی خود می کشد تا تو را از رنج پشیمانی یا دایرۀ گناه نجات دهد .
از گناهی که مرتکب شده ای پریشان می شوی و راه چاره گناه و جبران آن را جستجو می کنی . حالا چرا آن کسی که تو را از گناه پریشان و ترسان کرده و در کنار توست او را نمی بینی ؟ [ این پشیمانی تو از ارتکاب به گناه به اشارت حضرت معشوق بوده است . پس او را ببین . ]
این حضرت معشوق است که گاهی چشمانت را می بندد و تو به دام گناه می افتی . و خلاصه مانند مهره ای هستی در دستِ مشیّت او . گاهی تو را اینگونه می غلطاند و گاهی در هوا می افکند .
در ادامه بیت قبل : گاهی در دلت میل به طلا و نقره و مادّیات می گذارد و گاهی در دلت پرتو نور محمّدی می نهد .
در ادامه بیت قبل : اینجاست که آدمی میان دو راهه قرار می گیرد . از یک طرف آدمی به سوی خیر و نیکی و احوال خوش کشیده می شود و از طرف دیگر به سوی بَدی و احوال بَد کشانده می گردد . و در این حال کشتی وجود آدمی یا از این گرداب هولناک به سلامت می رهد و یا در میان امواج طوفندۀ آن در هم شکسته می گردد .
شبانگاهان و به نهان چنان دعا و زاری کن که از هفت آسمان ، یعنی از مرتبۀ الهی ندای اجابت دعای تو به گوش باطنی ات برسد . یعنی هم فراوان دعا کن و هم خالصانه .
در ادامه بیت قبل : مثلاََ شعیب چنان با اخلاص دعا و زاری می کرد که ندای حق به گوشش رسید . [ ژاله = شبنم ، قطره هایی که روی برگ و گیاهان می نشیند ]
شعیب = از پیامبرانی است که پس از نوح و هود و صالح و لوط به پیامبری برگزیده شد و مجموعاََ نامش یازده بار در قرآن کریم یاد شده است . او پیامبر شهر مَدیَن در حوالی شامات ( سوریه و اردن و فلسطین کنونی ) بود . مردم مدین در کسب خود کم فروشی و تقلّب می کردند و سرانجام طبق آیه 94 سورۀ هود به صیحۀ آسمانی هلاک شدند . از آنرو که در تفاسیر قرآن ، شعب را کثیرالصّلوة (= بس نیایش کننده) و دَعّا (= بس دعا کننده) توصیف کرده اند لذا مولانا بیانات عارفانه خود را پیرامون دعای عاشقانه از زبان شعیب گفته است .
در ادامه بیت قبل : حق تعالی بدو گفت اگر تو گناهکاری ، تو را بخشیدم و تو را آمرزیدم . و اگر بهشت می خواهی بهشت را به تو دادم . دیگر چرا دعا می کنی ؟ دعا را رها کن . [ فردوس = باغ و بوستان ، بهشت ]
در ادامه بیت قبل : شعیب به خداوند گفت : من نه آمرزش و را می خواهم و نه بهشت تو را . بلکه فقط و فقط دیدار تو را می خواهم و لاغیر . اگر هفت دریای جهان پُر از آتش شود و دیدار تو در میان آن آتش باشد . حتماََ بدان آتش درمی آیم . [ لقا = مخفّف لقاء ، دیدار / هفت دریا = مراد همۀ آبهای جهان است ، نام این دریاها عبارت است از : دریای اَخضَر ، دریای عمان ، دریای قُلزم (احمر) ، دریای بربر ، دریای اقیانوس ، دریای قسطنطنیه (بحرالروم) و دریای اسود ]
در ادامه بیت قبل : اگر من راندۀ آن درگاه حضرت معشوق باشم و دیدگانم از دیدار او فروبسته . به دوزخ سراوارترم تا بهشت . و من سزاوار بهشت نیستم . [ جَحیم = دوزخ ، این لفظ 26 بار در قرآن کریم آمده است / اولی تر = سزاوارتر ]
در ادامه بیت قبل : زیرا بهشت بی دیدار او برایم دوزخ است و دشمن غدّار . من از این رنگ و بو ، یعنی جهان ظاهر آشفته و دلخسته ام . کجاست شکوه تجلیّات حضرت معشوق جاودان که طالب او هستم ؟
به یکی از پارسایان عاشق (شُعیب) گفتند : کمتر گریه کن تا بینایی ات کم نشود . زیرا وقتی گریه از حد بگذرد ، بینایی چشم از دست می رود . [ گِری = گریه کن / مُبصری = بینایی / بُکا = گریه ]
در ادامه بیت قبل : آن عاشق پاسخ داد : اگر دو چشمم حضرت معشوق را ببیند ، هر جزو از اجزای وجودم به چشم تبدیل می شود ، پس با این حساب چه دلیلی دارد که غم نابینایی خود را بخورم ؟
در ادامه بیت قبل : حال که قرار است نور چشم های من با گذر عُمر و پیری و سالخوردگی از دست برود ، کور باد آن چشمی که لایق دیدار حضرت معشوق نیست .
در این دنیا هر کسی دوستدار و هوادار چیزی است . محبوب یکی انبان خون است ، یعنی فقط به جسم و جسمانیّات و مادّیات دلبستگی دارد . و محبوب کسی دیگر خورشید تابان حقیقت و معنویت است . [ در اینجا مولانا جنبۀ جسمانی آدمی را به «انبانِ خون» تشبیه کرده و معشوق عشق های جسمانی را فاقد هر گونه ارزش دانسته است . ]
در ادامه بیت قبل : از آنجا که هر کسی محبوبی خوب یا بَد برای خود دارد ، حیف است که ما خودمان را برای هیچ و پوچ قربانی کنیم .
روزی شخصی در راهی به بایزید برخورد کرد و همراه او شد . بایزید از او پرسید : شغلت چیست ای آدم زرنگ ؟ [ بیت اشاره دارد به حکایتی که امام قشیری از اکابر صوفیه بدینگونه آورده است : « شیخ ابویزید مردی را پرسید که چه پیشه ای داری ؟ مرد گفت : خربنده . گفت : خدای خرِ تو را مرگ دهد تا بندۀ خدا باشی ( ترجمه رسالۀ قشیریه ، ص 305 ) ]
در ادامه بیت قبل : او پاسخ داد : من خربنده (خرکچی) هستم . پس بایزید گفت : پروردگارا : خرش را مرگ بده تا او بندۀ خدا شود .
خر ، این حیوان نجیبِ زحمتکش نقشی محوری در تصویرسازی های مولانا و بسیاری دیگر از سخنوران و عارفان دارد . از این رو جامعۀ فرهنگی جهان مدیون این زبان بستۀ پُر تلاش است . خر ، در مثنوی و غزلیات و فیه ما فیه غالبا رمز جسم و جنبۀ مادّی آدمی است : « احوال آدمی همچنان است که پَرِ فرشته را آورده اند و بر دُمِ خری بسته اند تا باشد که آن خر از پرتو و صحبت فرشته ، فرشته گردد ( فیه ما فیه ، ص شرح کامل کریم زمانی ، ص 299 ) » مولانا در غزل 1813 دیوان شمس می فرماید :
کو خَرِ من ؟ کو خَرِ من ؟ پار بمُرد آن خَرِ من / شُکر خدا را که خَرم بُرد صُداع از سرِ من
و در غزل 1817 می فرماید :
عیسی مریم به فلک رفت و فروماند خرش / من به زمین ماندم و شد جانبِ بالا دلِ من
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
غزلیات مولانا ثبت لحظه های سُکر و بی خویشی های اوست .
من خَمُش کردم و در جوی تو افکندم خویش / که ز جوی تو بُوَد رونقِ شعرِ ترِ من
به گفتۀ یکی از اقدامِ تذکره ها : « اکثر کلمات مولانا در حالت سُکر در بیان آمده است » ( زندگی نامه مولانا ، سپهسالار ، ص 46 ) . این غزلیات از حیث موسیقیایی و اُرکستراسیونِ واژگان در سراسر تاریخ ادبیات ایران ، همتا ندارد و گویی رقص و سماع مولانا و یارانش با تمام شور و شکوه در غزلیات او تابش یافته است . در این غزلیات معنی چنان بر لفظ ، پیشی گرفته که گاه بی هیچ حذری مرزهای سنّتی و کلیشه ای غزل را درمی نوردد و قواعد کهنه عروض و قافیه را در هم می ریزد و نوآوری می کند …
متن کامل معرفی جامع کتاب دیوان غزلیات شمس تبریزی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
1) ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما / افتاده در غرقابه ای ، تا خود که داند آشنا…
1) هر آن ناظر که منظوری ندارد / چراغ دولتش نوری ندارد 2) چه کار اندر بهشت آن مدّعی را…
1) ای بادِ بی آرامِ ما ، با گُل بگو پیغام ما / که : ای گُل ، گُریز اندر…
1) مگر نسیم سَحر بوی یار من دارد / که راحت دل امّیدوار من دارد 2) به پای سرو درافتاده…
1) ای نوبهارِ عاشقان ، داری خبر از یارِ ما ؟ / ای از تو آبستن چمن ، و ای…
1) غلام آن سبک روحم که با ما سر گران دارد / جوابش تلخ و ، پنداری شِکر زیر زبان…