شرح و تفسیر فروختن صوفیان بهیمۀ مسافر را جهت سماع در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
یکی از روستائیان گاو خود را در طویله به آخوری بست و رفت . شبانگاهان ، شیری دژم به طویله آمد و گاو را کُشت و خود در جای آن آرمید . آن روستایی بی خبر از همه جا ، شبانه آمد که به گاو خود سری بزند . طبق عادت همیشگی به نوازش و سودنِ گاو خود مشغول شد . به گمانِ آنکه این همان گاو …
متن کامل حکایت خاریدن روستایی به تاریکی ، شیر را به ظنّ آنکه گاو اوست را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید .
یکی از صوفیان از راه رسید و به خانقاه وارد شد و چهارپای خود را بُرد و در آخور بست .
صوفی با دستِ خود ، اندکی آب و مقداری علف به آن حیوان داد . ولی این صوفی ، مانند آن صوفی نیست که پیش از این حکایتش را بازگو کردیم . ( حکایت اندرز کردن صوفی خادم را در تیمارداشتِ بهیمه )
صوفی برای اینکه مبادا مرکوبش کم و کسری داشته باشد . احتیاط کرد که دچار سهو و خطا نشود . ولی هنگامیکه قضا و قَدَر بیاید احتیاط چه فایده ای دارد ؟ [ خُباط = شوریدگی مغز ، راه رفتن از روی بی ارادگی مانند مَستان ]
صوفیان ، فقیر و تهیدست بودند . فقر ، نزدیک است که کفر را در بر گیرد . چنان کفری که نابود می کند . ( تقصیر = فقر و تهیدستی ) [ مصراع دوم اشاره است به حدیث معروف « نزدیک است که فقر و تهیدستی به کفر و ناسپاسی انجامد » ( احادیث مثنوی ، ص 45 ) ]
ای که ثروتمندی ، اینک که تو بی نیاز هستی . رفتار ناهنجار و انحراف فقیرانِ دردمند را موردِ تمسخر قرار مده . [ مولانا در این بیت به ریشه های اجتماعی و اقتصادی انحرافات و ناهنجاری های افراد جامعه نظر دارد . بسیاری از مجرمین معلول اند نه علت ، و اِالّا کمتر کسی را می توان پیدا کرد که به زندگی شرافتمندانه و حفظ نام و حیثیت خود بی اعتنا باشد . ]
آن گروهِ صوفیان به سبب تهیدستی و ناداری ، جملگی دست به خر فروشی زدند . یعنی تصمیم گرفتند که خرِ مهمان را بفروشند .
زیرا بر اثر اضطرار و ناچاری ، حتی خوردن گوشت مُردار نیز جایز و مباح می شود و بسیاری از کارهای ناروا بر اثر ضرورت ، روا به شمار می آید . [ اشاره است به آیه 173 سوره بقره . « براستی حرام شد بر شما مُردار و خون و گوشت خوک و هر آنچه که به نامِ غیر خدا کشته باشند . پس هر کس که به خوردن آنها ناچار باشد در صورتی که بدان واقعاََ میل نداشته باشد و از اندازۀ بر طرف کردن گرسنگی فراتر نرود گناهی بر او نیست . همانا خداوند آمرزگارِ مهربان است » و نیز اشاره به قسمتی از آیه 3 سوره مائده است . ]
صوفیان همینکه خر را فروختند با پول آن غذایی فراهم کردند و شمع روشن نمودند . [ لوت = به اقسام طعام های لذیذ و طعامِ در نانِ تُنُک پیچیده ، غذا و طعامِ خانقاه را گویند . ( فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی ، ج 8 ، ص 180 ) . در برخی از طریقت ها به آن دیگجوش هم می گویند . این رسم را از سنّتِ عقیقه اسلامی اقتباس کرده اند . همانگونه که در هفتمین روزِ تولدِ نوزاد ، گوسفندی می کشند و گوشتِ آن را خام خام به فقرا می دهند . در میانِ صوفیان ، دیگجوش دادن علامتِ تولد معنوی است . و این وقتی است که سالک از کمندِ هوای نَفس رَسته است و به شکرانۀ این رَستن به امر پیر ، دیگجوشی می دهد . در اینحال گویی که نوزادی ، تازه تولد یافته است . رسم این است که پس از کندنِ پوست بی آنکه استخوان ها را بشکنند . آن را در دیگی گذارند تا پخته شود . آنگاه به امرِ پیر ، گوشت ها را با دست از استخوان جدا می کنند و در نان می پیچند و به مهمان ها و سایر دراویش می دهند . یکی از تعهدات سالک به پیر ، دادنِ دیگجوش است و این علامتِ کمال است . ( بهین سخن ، ص 32 تا 40 ) ]
در خانقاه ، میانِ صوفیان غوغا و ولوله ای افتاد و آنها به یکدیگر می گفتند : امشب ، شبِ خوردنِ انواعِ طعام های لذیذ و مجلسِ سماع و پُرخوری است . [ شَرَه = حرص و آز و در اینجا به معنای پُرخوری است / سماع = شرح بیت 1347 دفتر اول ]
تا کی زنبیل و کشکول به دست گیریم و گدایی کنیم ؟ تا کی باید صبر کرد و روزۀ سه روزه گرفت ؟ [ برخی از مشایخ طریقت در ادوار پیشین همواره در حالِ صیام و روزه بودند . برخی نیز روزۀ سه گانه می گرفتند . یعنی در روزهای 13 و 14 و 15 هر ماه روزه می داشتند . ( عوارف المعارف ، ص 140 ) ]
دریوزه = به معنی گدایی است که در اصطلاح صوفیان بدان پَرسه گویند . در ادوار گذشته ، دراویش در کوی و برزن می گشتند و اشعاری می خواندند و هر کس به میل خود چیزی در کشکولِ آنها می انداخت . و طبقِ سنّتِ صوفیانه ، موجودیِ کشکول میانِ فقرا تقسیم می شد . گاه نیز به فرمانِ پیر ، ملزم می شد که در کوی و برزن بگردد و اشعاری بخواند تا بدین وسیله خویِ کِبر و خودبینی در او کشته شود . البته برخی از فرقه های صوفیه ، پَرسه زدن را مجاز نمی دانند . ولی به هر حال سنّتِ پَرسه زنی از ره آوردهای راهیانِ بودایی است که به تصوّفِ اسلامی سرایت کرده است . مولانا به پَرسه زنی و دریوزگی به شدّت مخالف بوده است بلکه به مریدان سفارش می کرد که از دسترنجِ خود امرار معاش کنند .
ما نیز آدمیم ، ما هم جان داریم . دولت ، امشب با ماست . در واقع امشب ، بخت با ما یار است . زیرا که مهمان داریم . براستی که مهمان برای خانه و خانقاه ، عینِ دولت و برکت است .
آن صوفیان ، تخمِ پوچ و باطل را از آنرو می کاشتند که آن چیز که جان نیست گمان می کردند که جان است .
آن مسافر نیز از راهِ دور و دراز آمده بود . خسته و کوفتۀ راه بود . آن اکرام و التفاتی را که در حق اش نشان می دادند نظاره می کرد .
صوفیان یکی یکی او را موردِ لطف و نوازش قرار دادند و در حق وی خدماتِ پسندیده و مطلوبی کردند .
آن صوفی مقلّد همینکه لطف و نوازش صوفیانِ خانقاه را دید با خود گفت : اگر امشب به طرب و شادی نپردازم پس کی چنین خواهم کرد ؟ [ مَیلان = میلِ فراوان ]
صوفیان غذای لذیذ را خوردند و سماع را آغاز کردند . بطوریکه خانقاه بر اثر رقص و جنبش آنان تا سقف پُر از دود و گرد و غبار شد .
صوفیان از روی وَجد و اشتیاق ، آشوبی به پا کردند . از شدّتِ پای کوبی آنان ، گرد و غبار مانند دودِ آشپزخانه به هوا بلند شد . [ آشوفتن = آشفتن / وَجد = شرح بیت 203 همین دفتر ]
گاهی دست افشان ، پای بر زمین می کوفتند و گاهی نیز با رویشان ، زمینِ خانقاه را جارو می کردند . یعنی سر از پا نمی شناختند . ( شرح کفافی ، ج 2 ، ص 68 و شرح کبیر انقروی ، دفتر دوم ، جزو اول ، ص 192 ) [ صفّه = ایوانِ سقف دار ]
از آنرو که صوفی مُراد و مقصودش را در روزگار دیر به دست می آورد . پُرخوار و شکمباره است . یعنی چون بعضی از صوفیه ، ریاضت غیر اصولی می کشند به جای آنکه بر هوای نَفس غالب شوند . برعکس حریص تر می گردند .
فقط آن صوفی ای شکمباره نیست که از نورِ حق تعالی سیر خورده باشد . چنین صوفی ای از ننگِ کوبیدن درِ خانۀ این و آن و تکدّی آسوده خاطر است . [ دَق = کوبیدن ، دَق زدن ، درخواستن و گدایی کردن . ( فرهنگِ نفیسی ، ج 2 ، ص 152 ) ]
در میانِ هزاران صوفی ، تنها شمارِ اندکی اینگونه صوفی اند . یعنی واقعاََ وارسته و پاک باخته اند و سایر صوفیان در سایۀ حرمت و هویت والای آنان زندگی می کنند و موردِ احترام مردمان قرار می گیرند . [ یعنی همینکه خود را در هیات و کِسوت صوفیان درمی آورند . مردم به جهتِ احترامی که برای صوفیان قائل اند به آنان نیز با نظر خوب نگاه می کنند . ]
همینکه سماع به پایان خود نزدیک شد . مُطربِ صوفیان ، ضربی قوی و سنگین را شروع کرد . ( کران = طرف ، کنار ، ساحل ، انتها ) [ در مجالس سماع معمولا رسم بر این است که پس از خواندن اشعار و تغنّی با نی و دف و دیگر آلات در بخش پایانی سماع ، گروهِ دف نوازان ، یک قطعه لحن ضربی و آهنگینِ را دستجمعی با قدرت و قوّتِ تمام می نوازند و سماع پایان می گیرد . ]
مطربِ صوفیان ، با آن آهنگِ ضربی شروع کرد به خواندن « خر برفت و خر برفت » و بر اثر دَم و نغمۀ گرم او ، سایر حضّار نیز هم آواز و دمساز شدند . ( حرارت = ترانه ، نغمه ) [ صوفیان حقیقی به زوال بهیمۀ نفسانی واقف اند . اگر می گویند خر رفت ، معنای حقیقی آن را می دانند . ولی صوفیان ظاهری فقط به تکرارِ مقلّدانه مشغول اند . ]
صوفیان با این ترانه ، رقص کنان و پای کوبان و دست افشان تا سحرگاهان می خواندند . ای پسر ، خر رفت ، خر رفت .
آن صوفی مسافر نیز از روی تقلید شروع کرد به گفتن خر برفت و خر برفت .( حَنین = ناله کردن ، در اینجا آواز خواندن )
وقتی که بامداد فرا رسید و آن جوش و خروش و سماع پایان گرفت . همۀ صوفیان با صوفی مسافر خداحافظی کردند و پراکنده شدند .
صوفیان همه رفتند و خانقاه از صوفیان خالی شد . فقط صوفی مسافر ماند . و گرد و غبار جامه اش را می تکاند تا آمادۀ رفتن شود .
آن صوفی مسافر اسباب و لوازم خود را از حجره بیرون آورد تا بار و بنه اش را به الاغ ببندد و در پی اش بود تا همراهی پیدا کند .
صوفی مسافر شتاب می کرد تا به همراهانش برسد . در پی الاغش وارد طویله شد و آن را در آخور ندید .
با خود گفت : لابد خادمِ خانقاه خر را برده که آبش دهد . زیرا شبِ گذشته آن زبان بسته سیراب نشده بود .
خادم که آمد ، صوفی به او گفت : خَرم کو ؟ خادم جواب داد : ریشت را ببین . یعنی زهی ابلهی و نادانی ، آیا این حرف شایسته این ریش هست ؟ این حرفِ احمقانه با این ریش و سن و سال تو مناسب است ؟ در اثر پاسخِ خادم نزاع درگرفت .
صوفی مسافر گفت : من خَرم را به تو سپرده ام . من تو را مواظبِ او ساخته ام .
طبق موازین و اصول حرف بزن . روشن تر سخن بگو و مغلطه نکن . امانتی که به تو سپرده ام به من پس بده .
من آن چیز را که به تو سپرده ام از تو می خواهم . باید آن را به من پس دهی .
پیامبر (ص) فرمود : دست تو هر آن چیز را گرفته باید سرانجام عیناََ آن را پس دهد . [ اشاره است به حدیث « دستی که چیزی از کسی گرفته باید آن را به صاحبش بازگرداند » ( احادیث مثنوی ، ص 46 ) . این روایت یکی از مشهورترین مدارک دلیل ضمانت است که در فقه ، میدان وسیعی برای آن وجود دارد . ( تفسیر و نقد تحلیل مثنوی ، دفتر دوم ، ص 300 ) . صاحب المنهج القوی این بیت را اشاره به حدیث دیگری می داند « گیرنده ، ضامن است و کفیل ، وامدار » ( به نق از شرح کفافی ، ج 2 ، ص 425 ) ]
صوفی به خادم گفت : اگر به جهتِ عناد و سرکشی به این حکم راضی نیستی . اینک من و تو باید برویم پیشِ حاکم شرع و اختلاف خود را نزد او عنوان کنیم .
خادم به صوفی پاسخ داد : من مغلوب و مجبور بودم . زیرا صوفیان به من حمله کردند و من از جانم بیمناک بودم .
ای صوفی مال باخته ، اگر تو فرضاََ دل و جگری را میانِ گربه ها بیندازی باز هم سراغِ آن را می گیری ؟ مسلماََ نمی گیری چون گربه ها بی درنگ آن را می خورند و نشانی از آن باقی نمی ماند . [ جگربند = جگر و شش و دل خواه از انسان و یا حیوان . ( فرهنگ نفیسی ، ج 2 ، ص 1106 ) ]
در میان صد آدم گرسنه ، قرص نانی انداختن ، مانند این است که گربه ای ناتوان در میانِ صد سگ باشد . [ خلاصه این خانقاهیان گرسنه از رویِ ضرورت ، خَرِ تو را فروختند و خوردند ]
صوفی گفت : فرض می کنیم که آنها با زور ، خرِ مرا از تو گرفتند . اما در واقع قصدِ منِ بیچاره را کردند .
وقتی تو از این مسئله با خبر شدی . آیا نباید بیایی و به من بگویی که ای بیچاره و ای بینوا ، صوفیان دارند خرت را می بَرَند ؟ یعنی می خواهند آن را بفروشند .
تا اینکه من خرِ خود را پیشِ هر کس که باشد پس بگیرم . و اگر هم نتوانستم خر را پس بگیرم . لااقل بهای آن را از ایشان بگیرم . [ توزیع = شرح بیت 424 همین دفتر ]
اگر صوفیان اکنون اینجا بودند ممکن بود صد نوع تدبیر و راه حل پیدا شود . اما چه فایده که الان هر کدامشان به دیاری رفته اند .
ولی الان چه کسی را پیدا کنم ؟ چه کسی را پیش قاضی ببرم ؟ این حادثه ناگوار را تو بر سرم آوردی .
چرا نیامدی و نگفتی ای غریب ، چنین ستم هولناکی برای تو رخ داده ، حواست جمع باشد . [ مَهیب = هراس انگیز ، سهمناک ]
خادم به صوفی گفت : به خدا قسم من چندین بار آمدم تا تو را از این کارها آگاه و با خبر کنم .
ولی تو نیز مانند دیگر صوفیان می گفتی : ای پسر خر رفت . بلکه از همۀ آنان با ذوق تر و شورانگیزتر این دَم را تکرار می کردی .
از پیشِ تو باز می گشتم و با خود می گفتم : او از این قضیه خبر دارد و به این کار رضایت دارد . زیرا که او مردی عارف و آگاه است .
صوفی مال باخته در جوابِ خادم گفت : واقع امر اینست که صوفیان دَمِ « خر برفت و خر برفت و خر برفت » را خیلی دلنشین و گیرا می گفتند و این دَمِ گیرا مرا هم بر سرِ ذوق آورد .
براستی که تقلید کردن از آنان هستی ام را بر باد داد . یعنی بیچاره ام کرد . لعنتِ بسیار بر این تقلید کورکورانه . [ لفظِ دو صد ( = دویست ) برای تکثیر است نه عددی معین . خوارزمی معتقد است که تقلید تا وقتی است که آئینهِ دل صاف و درخشان نشده . همینکه دل از غبارِ شِرک و گناه پاک شد احتیاج به تقلید نیست . ( جواهرالاسرار ، دفتر دوم ، ص 322 ) ]
بخصوص تقلید از این گروهِ بی ارزش و فاقدِ حقیقت . بر این گروه ، خشمی کُن همانند خشم حضرت ابراهیم (ع) بر ستارگان افول کننده . [ در اینجا خشم به منزلۀ اِعراض آمده است . یعنی از صوفیان فاقد حقیقت و متظاهر اِعراض کُن و با آنان مصاحبت مکن . مصراع دوم اشاره به آیه 76 سوره انعام است . ]
ذوق و شوق گروه صوفیان در من بازتابی پیدا کرد . یعنی مرا تحتِ تأثیر قرار داد و دل و درونم از انعکاسِ ذوقِ آنان ، سرِ ذوق آمد . [ از اینجا حضرت مولانا شروع می کند به نتیجه گیری کلی و خطاب به سالکان مبتدی و مُقلّد می فرماید : ]
ای طالب ، از یاران عاشق و عارفان صادق ، آنقدر باید ذوق و معانی در روحِ تو منعکس شود که تو دیگر به مرتبۀ استغنا برسی و از دریای حقیقت بدون واسطۀ آنان ، آب معانی بکشی .
در ابتدای کار ، اگر حال و ذوقی در تو منعکس شد . آن را باید تقلید بدانی و چون آن حال و ذوق پی در پی به تو رسید . آن دیگر مرتبۀ تحقیق است . [ گاه می شود که سالکِ مبتدی در جمعِ صاحبدلان بر اثر سماع و یا ذکرِ جلی و خفی ، حالی پیدا می کند . این نوعی تقلید است . زیرا این حال بر اثر تصرّفِ روحیِ صاحبدلان برای او حاصل شده . پس در این مرتبه نباید به خود مغرور شود و خویش را عارفی واصل بشمرد . ولی آنگاه که این حال ها و ذوق ها در او ماندگار شد و دمادم بدو رسید و در آن ثبات پیدا کرد . او به مرتبۀ تحقیق و استغنا رسیده و دیگر برای حصول حالاتِ معنوی نیازی به واسطه ندارد . [ بحثِ حال و مقام در شرح بیت 551 دفتر اول ]
تا وقتی که بی واسطه به دریای حقیقت نرسیده ای . از یاران جدا مشو . زیرا تا وقتی که قطرۀ باران به مروارید تبدیل نشده نباید صدف را ترک کند . [ قدما عقیده داشتند که مروارید از قطره های باران تشکیل می شود . ( توضیح در شرح بیت 21 دفتر اول ) بنابراین حالاتی که گاه به گاه به سالک دست می دهد مانند قطرات بارانی است که در صدف قرار گرفته ، مدتی باید تحتِ حمایت هادی قرار گیرد تا به مرحلۀ پختگی برسد . هادی حقیقی به منزلۀ صدف است که قطرات باران را پرورده و مستعد می سازد . ]
اگر می خواهی چشم و عقل و گوشِ تو صاف باشد باید پرده های آزمندی و طَمَع را پاره کنی .
زیرا تقلید آن صوفیِ مسافر از روی آزمندی بود که عقلِ او را از روشنایی ها فرو بست . [ لُمَع = جمعِ لَمعَه به معنی درخشش و روشنایی ]
طَمَعِ آن صوفی به غذا و وجد و سماع ، عقلِ او را از آگاهی بر اَمر بازداشت .
برای مثال ، اگر در آئینه هم ، صفتِ طَمَع پیدا شد . مسلماََ آن آئینه در نفاق و دورویی مانند ما آدمیان می شد . [ یعنی حقیقتِ حال را نشان نمی داد . ولی رویِ آئینه ، غمّاز است . ]
مثالِ دیگر ، اگر ترازو نسبت به مال طَمَع داشت ، کی می توانست ، حال را به درستی بیان کند ؟
هر پیامبری که آمد از رویِ صفایِ باطن به مردم گفت : ای قوم ، من از شما در ازایِ رسالتم هیچ دستمزدی نمی خواهم . [ اشاره است به آیه 29 سوره هود « نوح (ع) گفت : ای مردم از شما مالی نخواهم که مزد مرا خدا تعهد کرده است » و نیز آیات ، 90 سوره انعام ، آیه 51 سوره هود ، آیه 57 سوره فرقان و شعرا آیات 109 ، 137 ، 145 ، 164 ، 180]
من راهنما هستم و خدا ، مشتری شما . حق تعالی ، حقِ دلّالیِ مرا دو جانبه داده است . یعنی هم در دنیا بهره مند از عطای الهی هستم و هم در آخرت .
مولانا از زبان پیامبر (ص) می فرماید : مزدِ کارِ من چیست ؟ مسلماََ مزدِ من ، دیدار یارِ حقیقی است . اگر چه ابوبکر در راهِ دوستی من چهل هزار دِرهم ببخشید . [ اشاره است به روایتی که به طرق متعدّد در کُتُبِ مُحدّثین و صوفیه نقل شده است . از آن جمله در طبقاتِ ابن سعد ، جزو 3 ، قسمِ اول ، ص 122 چنین آمده است . « ابوبکر به تجارت آوازه داشت . آنگاه که پیامبر (ص) به رسالت مبعوث شد . ابوبکر چهل هزار دِرهم داشت و بخشی از آن را برای تقویتِ مسلمانان انفاق کرد . تا آنکه به مدینه هجرت کرد در حالیکه تنها پنج هزار دِرهم همراه داشت . آنگاه در مدینه نیز همان کار می کرد که در مکّه » ( مأخذ قصص و تمثیلاتِ مثنوی ، ص 52 ) ]
چهل هزار دیناری که ابوبکر در راهِ رسالت من انفاق کرد . مزدِ رسالتم نمی شود . زیرا سنگِ سیاهِ شَبَه کی می تواند نظیر مروارید عَدَن باشد ؟ [ عَدَن شهری است در یمن که به داشتن مرواریدهای خوب مشهور است . منظور بیت این است که ، اجرِ مادّی هرگز با پاداش معنوی نمی تواند برابری کند . ]
داستانی برای تو بازگو می کنم که باید آن را با گوشِ هوش بشنوی . تا این مطلب را دریابی که طَمَع و آز ، چگونه راهِ گوش را می بندد . یعنی اوصاف بَد ، ادراک آدمی را تباه می کُند .
هر کس که به طَمَع دچار شود . زبانش به گاهِ سخن گفتن گیر می کند . یعنی حق را نمی تواند بگوید . با داشتن طَمَع ، چشم و دلِ آدمی کی روشن می شود ؟
خیال خام در مورد جاه و مال مانند مویی است که در چشم آزمند می روید . یعنی حسِ طَمَع و جاه طلبی ، بصیرت باطنی را کور می کند .
مگر آن بی خویشی که از عشقِ حق آکنده و مالامال باشد . اگر همه گنجینه های زر و سیم را هم که به او بدهی باز او آزاده است و اسیر آنها نمی شود .
هر کس که از دیدارِ الهی بهره مند شد . در چشم او این دنیا با همۀ فریبندگی اش ، مُرداری بیش نیست .
ولی آن صوفیِ مُقلّد ، از مستی شرابِ الهی دور و بیگانه بود . ناگزیر او به علّتِ دچار شدن به حرص ، شب کور شده بود . [ به سبب حرص ، چشمانش در شبِ دنیا قادر به رویت جمال یار نبود . ]
آن کس که مستِ حرص و آزمندی است . اگر صد نوع حکایتِ پندآموز بشنود . حتی یک نکته هم در گوشِ او فرو نمی رود . زیرا که گوشِ باطنی او در حجابِ حرص و طَمَع است .
حکایت بعدی : تعریف کردن منادیان قاضی ، مُفلِسی را گِردِ شهر در این باب است .
دکلمه فروختن صوفیان بهیمۀ مسافر را جهت سماع
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
1) ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما / افتاده در غرقابه ای ، تا خود که داند آشنا…
1) هر آن ناظر که منظوری ندارد / چراغ دولتش نوری ندارد 2) چه کار اندر بهشت آن مدّعی را…
1) ای بادِ بی آرامِ ما ، با گُل بگو پیغام ما / که : ای گُل ، گُریز اندر…
1) مگر نسیم سَحر بوی یار من دارد / که راحت دل امّیدوار من دارد 2) به پای سرو درافتاده…
1) ای نوبهارِ عاشقان ، داری خبر از یارِ ما ؟ / ای از تو آبستن چمن ، و ای…
1) غلام آن سبک روحم که با ما سر گران دارد / جوابش تلخ و ، پنداری شِکر زیر زبان…