دعوی پیامبری کردن آن مردِ لاغر و گرسنه | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی
کتاب : مثنوی معنوی
قالب شعر : مثنوی
آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر پنجم ابیات 1119 تا 1149
نام حکایت : حکایت شخصی که دعوی پیغمبری می کرد گفتندش چه خورده ای
بخش : 1 از 11 ( دعوی پیامبری کردن آن مردِ لاغر و گرسنه )
شخصی ادّعایِ پیغمبری کرد . او را گرفتند و نزدِ شاه بُردند و از شاه تقاضا کردند که شخصِ مدّعی را مجازات کند تا مایۀ عبرتِ همگان گردد . شاه دید که آن مدّعی ، مردی لاغر و مُردنی است و حتّی طاقتِ یک کشیده هم ندارد . پس با خود گفت که چاره در اینست که با وی به نرمی گفتگو کنم تا رازِ ادّعای او آشکار شود . پس …
متن کامل ” حکایت شخصی که دعوی پیغمبری می کرد گفتندش چه خورده ای “ را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
شخصی می گفت : من ( نه تنها ) پیامبرم بلکه از همۀ پیامبران نیز بالاتر هسنم .
مردم او را گرفتند و گردنش را بستند و نزدِ شاه بردند و گفتند : این شخص می گوید من فرستادۀ خداوندم .
خلایق مانندِ مور و ملخ به دور او جمع شدند و به یکدیگر می گفتند : این دیگر چه حیله و نیرنگ و دامی است ؟ ( فَخ = دام ) [ مولانا در ابیات بعدی از زبان آن مرد ، عقیدۀ کافران را بیان می کند که منکر وحی و رسالت اند . ]
مردم می گفتند : اگر پیامبر کسی است که از عدم آماده باشد . پس همۀ ما پیامبر و اشخاص جلیل القدریم .
زیرا ما نیز از آن عالم ، غریبانه بدین دنیا آمده ایم . ای شخصِ ادیب چرا تو باید از ما مستثنی باشی ؟ [ در اینجا مولانا از زبان آن مدّعی ، پاسخ رسولان حق را به آن منکران می دهد . ]
آن شخص جواب داد : مگر نه این است که شما مانندِ طفلی خفته بدین جهان آمدید ؟ یعنی شما از مبداء اعلی هیچ شناخت و معرفتی ندارید . چنانکه اطفال غنوده هیچ علم و اطلاعی از محیط خود ندارند . مگر نه اینست که شما از راه و منزل بی خبر بودید ؟ [ در حالی که پیامبر حق ، عالم را از اسفل تا اعلی و از ثری تا ثریا می شناسد . ]
از منازلِ عالمِ هستی ، خفته و ناآگاه گذشتید . و از راه و نشیب و فراز آن بی اطلاع بودید .
لیکن ما ( پیامبران ) از جهانِ ماورای حواس و جهات در حالتِ بیداری و شادمانی گسیل شدیم . و به جهانِ حواس و جهات آمدیم . [ منظور از «پنج» ، حواس پنجگانه است و مراد از آن جهان محسوسات است و منظور از «شش» ، جهات ششگانه است و مراد از آن جهان مادّی و کمیّات است . ]
و منازل و مراحلِ مختلفِ هستی را از اساس و بنیاد دیده ایم و مانندِ پیشقراولان ، آگاه و راهدان شده ایم . [ قلاووز = پیشقراول ، پیشآهنگ / خبیر = آگاه ، باخبر ]
در اینجا مولانا مجدداََ صورت حکایت را بازگو می کند و می فرماید : مردم به شاه گفتند : این مدّعی را شکنجه کن تا افرادی نظیر او چنین حرفی نزنند .
شاه دید که آن مدّعی نبوّت ، شخصی بسیار لاغر و مُردنی است . چنانکه اگر کشیده ای به او بزنند . آن شخص خواهد مُرد .
شاه پیش خود گفت : آخر چگونه می توان او را شکنجه کرد و یا او را کتک زد در حالی که بدنش مانندِ شیشه شکننده است ؟
اما با نرمی و ملایمت به او می گویم که چرا تو ادّعای گستاخانه می کنی .
زیرا در این مورد شدّتِ عمل اصلاََ کارساز نیست . چنانکه مثلاََ مار را می توان با ملایمت از سوراخ بیرون آورد .
خلاصه شاه مردم را از اطرافِ او دور ساخت . زیرااو شاهی مهربان بود و فکر و ذکرش نرمی و لاطفت بود .
پس شاه آن مدّعی را کنار خود نشاند و از محل و مکانش پرسید و سؤال کرد که از چه راهی زندگی ات می گذرد و منزل و مأوایت کجاست ؟ [ مُلتَجی = پناهگاه ، مأوا ]
آن متنبّی گفت : شاها ، موطنِ اصلی من جهان برین است . از آنجا گسیل شدم و بدین سرای نکوهش (دنیا) آمدم . [ دارالسلام = خانه ی که از هر گونه آفت و بلایی بدور باشد . و منظور از آن بهشت جاودان است ( مجمع البیان = ج 5 ، ص 102 ) چنانکه در آیه 25 سورۀ یونس آمده « و خداوند همۀ مردم را به سرای سلامتی و سعادت فرا می خواند و هر که را خواهد به راه راست هدایت کند » / داراَلمَلام = سرای سرزنش ، منظور دنیاست ]
من نه خانه ای دارم و نه همنشینی . تا به حال آیا ماه در زمین منزل گُزیده است . [ چنانکه عارفانِ بِالله هرگز دنیای دون را منزل خود نساخته اند و از ابنای دنیا قرین و همنشین اختیار نکرده اند . ]
دوباره شاه به قصدِ مزاح بدو گفت : چه خوردی و برای غذا چه تدارک دیده ایی ؟ [ لاغ = شوخی ، مزاح / چاشت ساز = ابزا و تدارک غذا ]
اصلاََ اشتها داری ؟ صبح چه خورده ای که این همه سرمستی و اینقدر ادّعا می کنی و مغروری ؟
آن متنبّی جواب داد : اگر نانی خواه خشک و یا تَر و تازه می داشتم کی ادّعای پیغمبری می کردم ؟ ( طَرِیّ = تر و تازه بودن ، طراوت ) [ منظور بیت به نحو تأویل اینست : انبیای عظام می گویند اگر ما تعلّقِ خاطری به این دنیای دون داشتیم هرگز در مرتبۀ برگزیدگان الهی قرار نمی گرفتیم . ]
زیرا ادّعا کردن پیامبری در میانِ این مردم مانندِ اینست که از کوه ، دل طلب کنی . [ من که دعویِ نبوّتم بی اساس است . اما اگر پیامبری الهی در میانِ این مردم ظهور می کرد و دعوتِ خود را اظهار می نمود . هیچکس بدو نمی گروید زیرا اینان جملگی مفتونِ دنیا و شهوت اند . همانطور که کوه ، جان و قلب ندارد اینان نیز به مثابۀ سنگِ بی فرهنگ اند . پس ، از این قوم گرایش به حقیقت را نباید انتظار داشت . ]
تا به حال هیچکس از کوه و سنگ ، عقل و دل طلب نکرده است . و نیز از آنها انتظار نداشته است که نکته ای را فهم کنند و مطلبی را ضبط نمایند .
کوه بر حسبِ خاصیّتِ ذاتی خود هر چه را به آن بگویی همان را به تو بازمی گرداند . درست مانندِ مسخره کنندگان مسخره می کند . ( افسوس = ریشخند ، استهزاء / مُستَهزِیان = مسخره کنندگان ) [ هر که در کوه فریاد بزند صدایش طنین می افکند و دوباره به خودِ او بازمی گردد . درست مانندِ کسی که به قصدِ تمسخر در مقابلِ دیگری می ایستد و هر چه او می گوید همان را با همان لحن تکرار می کند . حالِ مردمِ دنیا نیز همینگونه است . اگر چه به کلماتِ رسولانِ عِظام تَفوّه می کنند اما از حقیقتِ آن بی خبرند . ]
این قومِ دنیا طلب کجا ، پیغامِ الهی کجا ؟ یعنی چه کسی از جماد ، جان انتظار دارد ؟
اگر تو برای آنان پیامی از یک زن بیاوری و یا حرفی از طلا بزنی . مال و جانِ خود را نثارِ تو می کنند .
اگر به یکی از دنیا طلبان بگویی : در فلان مکان یکی از زیبارویان ، تو را به سویِ خود دعوت کرده . او عاشق تو شده و تو را می شناسد . ( اگر چه تو او را نشناسی ) .
اما اگر تو پیامِ الهی را که مانندِ عسل شیرین است برای او بیاوری و بگویی : ای وفا کنندۀ به عهدِ الهی به سوی خدا بیا . [ ادامۀ معنا در بیت 1148 ]
و از جهانِ مرگ و نیستی به سوی حیات و بقا برو . حال که بقایِ حقیقی میسّر است . دچارِ فنا مشو . ( برگ = زاد و توشه ) [ ادامه معنا در بیت بعد ]
این مردمِ گمراه آهنگِ قتلِ تو کنند و عزمِ هلاکِ تو نمایند . اما این کار را از روی غیرتِ دینی و حراست از کمالِ الهی صورت نمی دهند . [ حمیّت = غیرت ، فتوت و جوانمردی ]
این بیت در توضیح بیت قبل آمده است : اینکه مردمِ دنیاطلب می خواهند خونِ پیام آور الهی را بریزند . از روی غیرت الهی نیست بلکه بواسطۀ وابستگی به خانه و کاشانۀ خود است . حتّی از شنیدنِ پیامِ انبیاء نیز پریشان حال می شوند .
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
منابع و مراجع :
1) ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما / افتاده در غرقابه ای ، تا خود که داند آشنا…
1) هر آن ناظر که منظوری ندارد / چراغ دولتش نوری ندارد 2) چه کار اندر بهشت آن مدّعی را…
1) ای بادِ بی آرامِ ما ، با گُل بگو پیغام ما / که : ای گُل ، گُریز اندر…
1) مگر نسیم سَحر بوی یار من دارد / که راحت دل امّیدوار من دارد 2) به پای سرو درافتاده…
1) ای نوبهارِ عاشقان ، داری خبر از یارِ ما ؟ / ای از تو آبستن چمن ، و ای…
1) غلام آن سبک روحم که با ما سر گران دارد / جوابش تلخ و ، پنداری شِکر زیر زبان…