درخواست پادشاه تِرمَذ و رفتن به سمرقند | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی
کتاب : مثنوی معنوی
قالب شعر : مثنوی
آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر ششم ابیات 2510 تا 2631
نام حکایت : حکایت منادی کردن مَلِکِ تِرمَذ و شنیدن دلقک خبر این منادی
بخش : 1 از 1 ( درخواست پادشاه تِرمَذ و رفتن به سمرقند )
شاهِ ولایتِ تِرمَذ در دستگاه حکومتی خود دلقکی زیرک و گُربُز داشت . روزی شاه ، جارچیان را در شهر مأمور کرد که چنین جار زنند : هر کس ظرفِ پنج روز از تِرمذ به سمرقند رود و از آنجا برای شاه خبر آورد پاداشی بس عالی بدو داده خواهد شد . دلقک در دهی بود که این خبر را شنید . بیدرنگ بر اسبی تیزرُو سوار شد و به سویِ ترمذ تاخت . او بقدری تند و شتابزده اسب را می دواند که آن زبان بسته در راه سقط شد . بلافاصله اسبی دیگر گرفت و دوباره همچون باد تاخت . آن حیوان نیز از تاختن سریع و متّصل تلف شد . و خلاصه با سومین اسب خود را …
متن کامل ” حکایت منادی کردن مَلِکِ تِرمَذ و شنیدن دلقک خبر این منادی “ را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
سیّدِ تِرمَذ که در ولایت ترمذ پادشاه بود . دلقکی زیرک ، مسخرۀ او شده بود . [ تِرمَد = همان تِرمَذ ، شهری بود در ماوراء النهر قدیم در نزدیکی ساحل رود جیحون که امروزه جزء جمهوری تاجیکستان است / دلقک = کسی که در دربارهای قدیم کارهای خنده آور انجام می داد . ]
سیّدِ ترمذ در سمرقند کاری مهم داشت . از اینرو به دنبال پیکی می گشت که این مهم را انجام دهد . [ اُلاق = پیک ، قاصد ، همان الاغ است که بر خر و اسب نیز اطلاق می شود بدین جهت که این حیوانات وسیلۀ پیک های قدیمی بوده اند / مُستَتِم = تمام کننده ، به انجام رساننده ]
شاه به مردم ولایت خود ابلاغ کرد که هر کسی در مدّت پنج روز از آن دیار (سمرقند) برایم خبر بیاورد گنج ها بدو عطا کنم . [ کُنوز = جمع کنز به معنی گنجینه ]
دلقک در روستا بود که آن خبر را شنید و فوراََ سوار اسبی شد و تا شهر ترمذ تاخت .
او چنان باهیجان و سرعت اسب را می دوانید که دو اسب در اثنای راه سقط شد . [ فَرَس = اسب / نَمَط = طریقه و روش ]
دلقک همینکه از گردِ راه رسید . یعنی بدون آنکه گرد و غبار را از خود بزداید و صفایی به سر و وضع خود دهد سراسیمه به دربار رفت و برای شرفیابی به حضور شاه اجازت خواست . ولی آن موقع وقتِ مناسبی برای شرفیابی نبود .
وقتی که درباریان دیدند که او بی موقع برای دیدار با شاه آمده است دچار بُهت شدند و با پچ پچ کردند . و شاه نیز به فکر و خیال دچار آمد و پیش خود گفت که نکند امر ناگواری حادث شده باشد .
عموم مردم شهر هراسان شدند و پیش خود گفتند : چه حادثه ناگواری رُخ داده است .
مردم پیش خود خیال کردند که یا دشمنی قهّار قصد حمله به شهر آنان را دارد . یا بلایی خانمانسوز از غیب بر آنان نازل خواهد شد .
و اِلّا دلیلی نداشت که دلقک برای آمدن بدینجا اینقدر سراسیمه و کوبنده بتازد و در راه چند اسب اصیل را تلف کند . [ سَیرانِ درشت = حرکت و سیر خشن و ناهموار ]
مردم شهر در اطراف دربار شاه جمع شدند تا بدانند که چرا دلقک اینقدر با شتاب آمده است . [ دَلق = مخففد دلقک است ]
خلاصه از شتاب و تلاش بیش از حدِ دلقک ، غوغا و اضطرابی در شهر تِرمَذ پدید آمد . [ فُحش = در اینجا به معنی فاحش است / فُحشِ اجتهاد = تلاش بیش از حد ]
عده ای با دو دست بر زانوی خود می کوبیدند (چنانکه عادت مصیبت زدگان است) . و عده ای دیگر واویلا واویلا می کردند . [ البته نمی دانستن چه شده است ولی از شدّت فکر و خیال بدین حالت افتاده بودند . در اینجا مولانا با مهارتی تمام تصرّف خیال را بر آدمی نشان داده ادست . ]
از شدّت غوغا و آشوب و بیمِ حدوثِ بلا ، هر دلی صد نوع فکر و خیال می کرد . [ نَکال = کیفر ، عقوبت ]
هر کس از روی حدس و گُمان امری را پیش بینی می کرد تا معلوم کند که : چه آتشی در گلیم افتاده است . یعنی چه بلایی بر سرشان نازل خواهد شد .
خلاصه آن دلقک برای ملاقات با شاه اجازت خواست و شاه از بس نگران بود فوراََ به او اِذن داد . همینکه دلقک ، زمین را بوسید . شاه بدو گفت : بگو ببینم چه خبر است ؟
هر کس از اطرافیان شاه از آن دلقکِ گرفته و غم زده می پرسید که اوضاع و احوال چگونه است . دست بر لبش می گذاشت که هیس ، حرف نزن . یعنی اوضاع وخیم تر از آنست که به گفت و شِنفت درآید .
این طرزِ برخورد و رفتارِ او (دلقک) فکر و خیال آنان را تقویت می کرد . به طوریکه همگان از شدّت اضطراب ، گیج و مات بر جای خشکیده بودند . [ فرهنگ = در اینجا به معنی طرز رفتار و سلوک است / دَنگ = کودن ، احمق در اینجا به معنی گیج و مات ]
دلقک به پادشاه اشارتی کرد که ای شاهِ بزرگوار ، اجازه بده نَفَسی بکشم . یعنی اینقدر عجله نکن که حرف بزنم . اوّل بگذار نَفَسم بالا بیاید تا بعد خبر دهم .
تا لحظه ای هوش و حواسم سر جایش بیاید . زیرا که در مخمصۀ عجیبی افتاده ام .
بعد از مدتی که سپری شد . شاه به سببِ خیالات و اوهامِ اضطراب آور کام و دهانش تلخ گشت .
زیرا شاه تا کنون دلقک را بدین حال ندیده بود و اصولاََ همنشینی محبوب تر از دلقک نداشت .
چرا که دلقک همیشه حکایت می گفت و شوخی می کرد و شاه را شادمان و خندان نگه می داشت . [ لاغ = شوخی و هزل ]
دلقک معمولاََ شاه را چنان می خنداند که شاه با دو دست شکمش را نگه می داشت .
بطوریک از شدّت خنده بدنش عرق می کرد و دَمَر بر زمین می افتاد . [ خوی = عرق ]
امّا امروز چه شده است که دلقک اینطور رنگش پریده و گرفته به نظر می رسد . و دست بر لبش می گذارد و به شاه می گوید : هیس ، حرف نزن .
خیالات و اوهامِ پی در پی به شاه تاختن می آورد و پیش خود می گفت : چه بلایی قرار است نازل شود ؟
زیرا چون خوارزمشاه ، پادشاهی بسیار سفّاک بود . شاهِ ترمذ همیشه از این بابت اندوهگین و هراسان بود . یعنی می ترسید که او بساط حکومتش را برچیند . [ خوارمشاه = همان خوارزمشاه است و مراد محمد خوارزمشاه ]
خوارزمشاهِ معاند و بَدخواه ، بسیاری از شاهان آن نواحی را یا با سیاست و نیرنگ و یا با قدرت نابود کرده بود . [ سَطوَت = قهر ، حمله ، غلبه / عَنود = ستیزه کار ، ستیزنده ]
شاهِ ترمذ نیز از خوارزمشاه می ترسید و حرکات عجیب دلقک نیز بر بیم و هراسش می افزود .
شاه که نمی توانست صبر کند با پریشانی به دلقک گفت : زودتر بگو ببینم چه خبر است ؟ و این پریشانی و هیجانِ تو از چه کسی حادث شده است .
دلقک گفت : من در دَه بودم که شنیدم شاه بر سرِ هر گذر اعلام کرده است .
که کسی را می خواهم که ظرف سه روز به سمرقند برود و در عوض به او گنجینه ها خواهم داد .
من وقتی این خبر را شنیدم با شتاب هر چه تمام تر نزدِ تو آمدم که بگویم من نمی توانم این کار را انجام دهم .
آمدم بگویم که چنین چالاکی و تحرّکی از من برنمی آید . خلاصه ، توقع نداشته باش که من این کار را انجام دهم .
وقتی شاه سخن بی معنی او را شنید گفت : لعنت بر این شتابت که اضطرابی عظیم در شهر ایجاد کرد .
آخر ای احمق برای یک چنین مطلب بی اهمیتی ، همۀ شهر را به آتش کشیده ای ؟ . ( خام ریش = احمق ، ابله / مَرج = چمنزار ، چراگاه / حشیش = گیاه خشک ) [ معنی تحت اللفظ مصراع دوم اینست : در این چمنزار و علف زار آتش زدی ؟ ]
از اینجا مولانا افادات معنوی خود را شروع می کند و حالِ مدعیان پر قیل و قال و میان تُهی را با حالت آن دلقک مقایسه می کند و می فرماید : مانند همین آدم های خام اندیشی که با طبل و پرچم راه می افتند . یعنی سخت ولوله راه می اندازند و به همگان اعلام می دارند که ما پیک فقر و فنای عارفانه هستیم . [ مدعیانِ کمال و اهل قیل و قال چنان طاق و طرنبی از خود نشان می دهند که عوام الناس پیش خود می گویند حتماََ اینان کاشف اسرار و عالِم به خفیّات امورند و اِلّا این همه هیاهو راه نمی انداختند . ولی نزد روشن بینان معلوم است که آنان توان رفتن به سمرقند حقیقت را ندارند . ]
مدعیان حقیقت لافِ پیشوایی در جهان به طنین افکنده اند و خود را مانند بایزید بسطامی نشان می دهند .
اینان خودسرانه سالک شده اند و به مقصد نیز واصل شده اند . یعنی خیال می کنند که سالک اند و به منزل حقیقت رسیده اند . بدین سبب در عرصۀ دعاوی مجلسی بر پا داشته اند .
حال اینان به خانواده دامادی می ماند که از روی اوهام و خیالات جشنی بر پا داشته اند و هیاهو و ولوله به راه انداخته اند که عروس ما فلان دختر است . در حالیکه نه آن دختر از این عروسی خبر دارد و نه خانواده اش .
خانوادۀ داماد هیاهو راه انداخته اند که بله نیمی از کار درست شده است . زیرا ما به تعهدات خود و شروطی که بر عهدۀ خانوادۀ داماد است عمل کرده ایم . یعنی پنجاه درصد کار درست شده است . و آن اینکه ما بدین وصلت راضی هستیم . پنجاه درصد دیگر باقی مانده که آن هم رضایت دختر و خانوادۀ دختر است . امّا فعلاََ نه تنها حاصل نشده بلکه روحشان از این وصلت خبر ندارد .
همۀ اتاق ها را جارو زده ایم و در و دیوار را آراسته ایم و خلاصه همه جا را برای عروسی آماده کرده ایم و به سبب این هوسِ تخیّلی شاد و سرمست شده ایم . [ ما هم تدارک عروسی کرده ایم و هم اقوام و آشنایان را به عروسی خوانده ایم . فقط عروس خانم باید تشریف بیاورد که او هم از این قضایا بی خبر است . حال مدّعیان حقیقت نیز همینگونه است . ظاهرشان از شناخت حقیقت پُر هیاهوست و باطنشان از آن بی خبر . ]
آیا از آن طرف هیچ خبری آمده است ؟ یعنی ای مدّعیان آیا از مرتبۀ حقیقت پیامی به شما رسیده است ؟ معلوم است که نرسیده است . و آیا از آن بام ، پرنده ای نزد شما آمده است ؟ یعنی آیا از بام رفیعِ حقیقت قاصدی نزدِ شما آمده که خبری آورد ؟ معلوم است که نیامده است . [ این بیت و ابیات بعدی می تواند نقدِ حال خانوادۀ خیال پرداز داماد نیز باشد . ]
آیا برای نامه نگاری های روزافزون شما از آن طرف حتّی یک جواب رسیده است ؟
نه ، جوابی از آن محبوب به ما نرسیده است . ولیکن محبوب ما از کار و بار ما آگاه است . زیرا ناچار دل به دل راه دارد .
پس چرا راه از پاسخِ نامۀ محبوب شما که بدو امید بسته اید خالی است ؟ یعنی چرا از آن دوست نامه ای در راه نیست ؟
صد نشان نهان و آشکار وجود دارد . امّا دیگر بس است . پرده را از این در کنار مزن . [ سِرار = رازگویی ، درِ گوشی حرف زدن ، در اینجا منظور «نهان» است / جِهار = آشکار ، رو در رو دیدن ]
دوباره به نقل حکایت آن دلقک ابله بازگرد که به خاطر انجام کاری لغو بلایی بر سر خود آورد .
وزیر به شاه گفت : ای تکیه گاه حقیقت ، از این بندۀ کمترین سخنی بشنو .
دلقک منظوری داشته است که از دِه به اینجا آمده است . ولی در اثنای راه نظرش عوض شده و از اظهار مقصودش پشیمان گشته است .
او (دلقک) با ظاهر سازی می خواهد هر چیز کهنه و فرسوده را نو نشان دهد . و می خواهد با این نوع مسخره بازی خود را نجات دهد . ( آب و روغن = تعبیری است از ظاهرسازی و مردم فریبی / بُرون شو = راهِ خروجی ، مَخلَص ، محل فرار / بُرون شو کردن = تلاش کردن برای نجات ) [ وزیر مدّعی شد که دلقک با غرضی فاسد و خیالی باطل به شهر درآمده است . ولی برای پوشاندن آن دست به این مسخره بازی زده است . ]
دلقک گویی که مثلاََ نیام را نشان داده و شمشیر را پنهان کرده است . باید بی هیچ ملاحظه ای تحت بازجویی و شکنجه و فشار قرار گیرد . ( غِمد = نیام شمشیر ) [ تا به همه چیز اعتراف کند . ]
برای مثال ، تا پسته یا گردو را نشکنی . نه مغز خود را نشان می دهد و نه روغنی می دهد .
شاها ، مکر و نیرنگ او را مپذیر . ببین بدنش چه جور می لرزد و رنگ از رخسارش پریده است .
چنانکه حضرت حق فرموده است که باطن اشخاص از ظاهر رخسارشان نمایان است . زیرا چهرۀ اشخاص ، خبر دهنده و آشکار کننده است . ( غمّاز = آشکار کنندۀ رازِ درون ، بسیار سخن چین / مُنِم = سخن چین ) [ مولانا در این بیت از آیه 29 سورۀ فتح و آیه 41 سورۀ رحمن و آیه 30 سورۀ محمّد به صورت اقتباس استفاده کرده است . ]
حالاتی که از چهرۀ دلقک دیده می شود سخنانش را نقض می کند . زیرا که طبعِ آدمی با شرّ درآمیخته است . [ مُعایَن = دیده شده ]
وقتی که دلقک سوء ظنِّ وزیر را نسبت به خود تا این حد عجیب و غریب دید با ناله و فریاد گفت : ای وزیر ، اینقدر برای ریختن خونِ من تلاش مکن . [ من فقط برای تلطیف و انبساط خاطر شاه چنین شوخی و لاغی کردم و خیال می کردم که شاه با این کار بر سرِ ذوق می آید و دیگر نمی دانستم که اوقاتش اینچنین تلخ می شود . ]
ای فرمانروا بسیاری از خیالات و اوهام بر قلب آدمی تاختن می آورد در حالی که هیچیک از آنها مصداقی ندارد و بر اساسی نیست .
ای وزیر ، پاره ای از گُمان ها گناه محسوب شود . ستم روا نیست بویژه بر بینوایان . [ در مصراع اول قسمتی از آیه 12 سورۀ حُجُرات آمده است « هان ای کسانی که ایمان آوردید از بسیاری گمان ها در حق یکدیگر بپرهیزید . زیرا برخی از گمان ها گناه است . نیز در بارۀ یکدیگر تجسّس مکنید و همچنین غیبت یکدیگر مکنید . آیا کسی از شما دوست می دارد که گوشتِ برادر مُردۀ خود را بخورد ؟ البته که از آن کار نفرت دارید . بترسید از خداوند که همانا خداوند توبه پذیر مهربان است » ]
شاه که حتّی کسی را که باعث آزارش شده مورد مؤاخذه قرار نمی دهد . به چه جهت کسی را باعث خندۀ اوست مورد مؤاخذه قرار می دهد ؟
بالاخره سخنان وزیر بر شاه اثر نهاد و در صدد برآمد که حیله و نیزنگ دلقک کشف کند و اغراض او را آشکار سازد .
شاه به مأموران خود گفت : این دلقک را بگیرید و به زندان ببرید و به چاپلوسی و مظلوم نمایی های مکارانه اش اعتنای نکنید . یعنی هر چه تملق کند و تزویر کرد مبادا تحت تأثیر قرار گیرید . [ زَرق = حیله ، تزویر ]
او را مانند طبلِ تو خالی بکوبید . یعنی ای جلّادان ، این دلقک را به شدّت کتک بزنید . تا مانند طبل به صدا درآید و اسرارِ درون خود را برای ما فاش کند . [ اکبرآبادی می گوید : همانطور که طبل ، توخالی است . این دلقک نیز از جوهر صداقت خالی بود ( شرح مثنوی ولی محمداکبرآبادی ، دفتر ششم ، ص 109 ) ]
طبل اگر نمناک یا خشک ، و پُر یا خالی باشد . صدای آن ما را از وضعیت کلّی اش آگاه می سازد . یعنی با توجه به وضعیّات مذکور هر طبل صدای خاصی خواهد داشت . [ در بازجویی ها رسم بوده است که متهم را آنقدر بکوبند تا که بر سرِ نطق آید و مسایل خود را بازگو کند . ]
تا بر اثر این شکنجه ها ناچار شود اسرار و نیّات قلبی خود را بر ملا کند به گونه ای که قلب ما آرام شود .
از آنرو که سخن راست ، نورانی و باصفاست به دل آرامش می دهد . ولی دل با سخنان دروغ به آرامش نمی رسد .
مثلاََ دروغ مانند خَس و خار است و دل مانند دهان . خس و خار هیچوقت در دهان پنهان نمی شود . یعنی به محض آنکه خسی یا ریزه استخوان و امثال آن به دهان درآید بلافاصله زبان و کام آدمی آن را احساس می کند و از وجود آن ناراحت می شود .
مادام که خس و خار در دهان است . زبان به این سو و آن سو می جنبد تا آن را از دهان بیرون کند .
بخصوص که اگر بر اثر باد ، خس و خاری به چشم درآید . از چشم اب سرازیر می شود و دائماََ پِلک باز و بسته می گردد .
بنابراین ما باید اکنون این خس و خار را آنقدر لگر بزنیم . یعنی آنقدر باید زبان و دهان و پِلک های چشم را بجنبانیم و آن را جا به جا کنیم تا دهان و چشم از این خس و خار راحت شود . [ مولانا در ابیات اخیر از زبان شاه نکته ای روانشناسانه گفته است . و آن اینکه هر یک از سخنان راست یا دروغ صرف نظر از قرائن و شواهد عقلی و عینیِ آنها ذاتاََ نیز خاصیتی متمایز دارند . گویی که هر یک از سخنان راست یا دروغ موجی خاص می فرستد . چندانکه سخن راست موجب اطمینان و آرامش قلب می شود و دروغ هر چند که به حِلیۀ راستی آراسته باشد موجد پریشانی و خلجان می گردد . البته قلب هر قدر که صاف تر و منوّرتر باشد این امواج را بهتر تشخیص می دهد . درست مانند گیرنده که هر چه سالم تر باشد امواج را شفاف تر می گیرد . ]
دلقک که دید شاه در کیفر دادنِ او عجلۀ فراوان دارد گفت : شاها ، قدری صبر کن و رُخسارِ بُردباری و بخشش را مجروح مکن .
آخر این همه شتاب در انتقام بهرِ چیست ؟ من که بال ندارم پرواز کنم و از دست تو فرار کنم . من اسیرِ دستِ تو هستم .
حتّی اگر بخواهی مرا محض رضای خدا هم تأدیب کنی . باز جایز نیست که در این کار شتاب کنی . ( مُستَعجِلی = شتابکاری ، تعجیل ) [ تا چه رسد به اینکه بخواهی مرا برای رضای نَفسَت کیفر دهی . پس عجله نکن . ]
کسی که اسیر غریزۀ مهار نشده و خشمِ مقطعی باشد در امر انتقام می شتابد تا مبادا نسبت به شخص مغضوب ، رضایتِ خاطر پیدا کند . [ مرتَضی = خشنود ، راضی ]
او می ترسد که اگر رضایت خاطر پیدا کند غضبش فرو نشیند و در نتیجه ، حسِّ انتقام و لذّتِ آن از دست برود .
مثلاََ اشتهای کاذب به سوی غذا می شتابد . اصولاََ ترس از اینکه لذّتی فوت شود . فی نَفسه نوعی بیماری است . ( سَقام = بیماری ) [ انسان نسبت به طعام دو نوع اشتها دارد : یکی اشتهای صادق و دیگری اشتهای کاذب . اشتهای صادق وقتی است که بدن انسان به غذا نیاز دارد . در این وقت باید به حدّ ضرورت خورده شود . امّا غالباََ میل به غذا (به استثنای جوامع گرسنه و تحت ستم) ناشی از اشتهای کاذب است . یعنی با آنکه بدن نیاز به غذا ندارد . شخص در خوردن آن حرص می ورزد . گویی که خوش ترین اوقاتش هنگام تناول طعام است . ]
در صورتیکه اشتها صادق باشد بهتر است که غذا به آرامی و کُندی خورده شود . تا غذا بدونِ اِشکال هضم شود . [ اگر غذا به شتاب خورده شود شخص دچار سوء هاضمه می گردد و به علاوه غذا جذب بدن نمی شود . ]
دلقک افزود : شاها ، تو مرا می زنی تا من به عواملی که در بساط حکومتت رخنه پدید خواهد آورد اعتراف کنم و با شناخت این رخنه ها بلا و آسیب را از خود دور کنی .
تا مبادا از آن رخنه های خطرساز گزندی متوجّه تو شود . ولی بدان که قضای الهی بجز آن رخنه ها ، رخنه های ناشناخته بسیاری دارد . یعنی گیرم که من اعترافاتی کنم و تو آن عوامل مخرّب را دفع کنی . ولی بدان که قضای الهی از این عوامل نابود کننده بسیار دارد که تو نه آنها را می شناسی و نه توانِ مقابله با آنها را داری .
ستمکاری نمی تواند بلاها را دفع کند . تنها راه چاره ، نکوکاری و گذشت و بزرگواری است .
پیامبر فرموده است ای جوان ، صدقه بلا را دفع می کند . بیماران خود را با صدقه درمان کن . [ توضیح مصراع اوّل در شرح بیت 3342 دفتر سوم / مصراع دوم ناظر است به حدیثی از امام صادق (ع) « بیماران خود را با صدقه مداوا کنید » . امام علی (ع) نیز می فرمایند « صدقه ، دوایی است شفابخش » ( نهج البلاغه مرحوم فیض الاسلام ، حکمت شماره 6 ) ]
صدقه به این هفهوم نیست که دل فقیر را بسوزانند و چشم آن کسی را که منتظر بُردباری و گذشت قدرتمندان و توانگران است کور کنند . ( حلم اندیش = کسی که در اندیشۀ بردباری باشد ، طالب برباری بزرگان ) [ تا اینجا سخنان دلقک بود خطاب به شاه . دلقک می گوید : با آتش خشم خود جگر مرا مسوزان و چشم مرا که منتظر بُردباری تو است کور مکن . یعنی امیدم را در عفو ناامید مکن . ]
شاه گفت : احسانی که در جای خود صورت گیرد خوب است . حال اگر می خواهی نیکی کنی در جای مناسبش نیکی کن .
چنانکه مثلاََ اگر در بازی شطرنج مهرۀ شاه را در خانۀ رُخ بگذاری . بازی خراب می شود . و اگر مهرۀ اسب را هم در خانۀ شاه قرار دهی نشانه نادانی و بی اطلاعی از بازی شطرنج است . [ هر چیز به جای خویش نیکوست . ]
مثال دیگر ، در شریعت ، هم پاداش وجود دارد و هم کیفر . چنانکه شاه در صدرِ مجلس می نشیند . و اسب بر درِ آستانه . یعنی هر چیزی را باید در محلِ مناسبش قرار داد . [ زَجر = بازداشتن ، منع کردن ، تنبیه کردن / فَرَس = اسب ]
عدل چیست ؟ قرار دادن هر چیز در جای مناسب خودش . ظلم چیست ؟ قرار دادن هر چیز در جای نامناسب خودش .
هر چه را که خداوند بیافریند از قبیل خشم و بردباری و اندرز و نیرنگ باطل نیست . ( مَکید = نیرنگ ، خدعه ) [ در آیه 27 سورۀ ص آمده است « و آسمان ها و زمین و آنچه میان آن دو است عبث نیافریدیم … » مولانا از اینجا به بعد یک بار دیگر به مسئله نسبی بودن خیرات و شُرور می پردازد . ]
نه هیچ یک از این امور ، خیر مطلق است و نه شرّ مطلق .
فایده و ضرر هر یک از این امور در جای خود است . یعنی خیرات و شُرور هیچکدام مطلق نیست . بلکه بستگی دارد به موقعیت وقوع هر یک از آنها . پس باید با دید نسبی بدانها نگریست . مثلاََ رخدادی برای عده ای خوب به نظر می رسد و برای عده ای دیگر ناگوار . به همین جهت عِلم امری واجب و سودمند است . زیرا اگر علم نباشد ارزیابی امور نامیسر گردد .
مثلاََ چه بسا کیفری که در بارۀ شخصی بینوا اجرا می گردد . ثوابش گواراتر از نان و حلوا باشد . یعنی اگر کیفر به موقع و به جا صورت گیرد . عمل بسیار خدا پسندانه ای است .
زیرا حلوای بی موقع ، در بدنِ آدمی صفرا ایجاد می کند . و یک سیلی او را از پلیدی پاک می کند . [ بی موقع به کسی احسان کردن نیز مانند حلوا دادن بی موقع است . امّا برخورد تلخ اگر در جای مناسب باشد طرف مقابل را از دوام بر خطا و لغزش باز می دارد . [ اَوان = وقت ، هنگام / بی اَوان = بی موقع ، نابهنگام / خُبث = پلیدی ، ناپاکی / مُستَنقا = پاک شده ]
تو یک سیلی به موقع به بینوا بزن تا او را از کیفر قطع گردن نجات دهی .
البته ضربه ای که تو به او می زنی به خاطرِ خصومت با او نیست . بلکه فقط بدین خاطر است که صفت ناپسند را از او دور کنی . چنانکه مثلاََ کسی که نمد (یا قالی و امثال آن) را با چوبدستی می کوبد برای زدودن گرد و غُبار آن است . و اِلّا قصدش زدن نمد نیست .
هر حاکمی هم ضیافت دارد و هم زندان . ضیافت مخصوص دوستان است و زندان مخصوص خام اندیشان . [ مراد از «بهرام» در اینجا مطلق پادشاه و حاکم است و به شخص خاصی اشارت ندارد . ]
مثلاََ اگر دُمَلی را که باید بشکافی . به جای شکافتن روی آن دارو بگذاری . عفونت را در درون آن محکم و ماندگار خواهی کرد . [ شقّ = شکافتن ]
در نتیجه آن عفونت ، گوشت را در زیرِ دُمل می خورَد و تباه می کند . نشکافتن دُمَلِ چرکی نیم فایده دارد و پنجاه ضرر . یعنی فایده اش اینست که پوست شکافته نمی شود . ولی زیانش اینست که آدمی را از پا درمی آورد . [ منظور از تمثیل فوق ، رجحانِ کیفرِ به موقع بر مهربانی نابهنگام است . ]
از اینجا مولانا لزوم تأنّی و احتیاط را در کیفر مجرمان از زبان آن دلقک بیان می دارد : دلقک گفت : من نمی گویم مرا آزاد کن . بلکه فقط می گویم که در این باره تحقیق و بررسی کن . یعنی به صرف اتهام نباید مرا مجرم بدانی و در قصاصم شتاب کنی . پس بر حاکم روا نیست که تحقیق نکردن انسانی را محکوم کند و اغراض شخصی خود را در امرِ قضاء دخالت دهد . [ تحرّی = جستجو ]
بهوش باش ، مبادا راهِ صبر و احتیاط را به روی خود ببندی . یعنی مبادا از روی غرض و مرض و غضب شخصی ، بی گناهی را کیفر دهی . دست نگه دار و چند روز در این باره بیندیش .
چنانکه با درنگ و احتیاط ، تحقیق کردی و با دلائل و قرائنِ مسلّم به مجرم بودن من یقین آوردی . در آن صورت با اطمینان کامل مرا کیفر ده . [ ایقان = یقین آوردن ]
وقتی که مثلاََ می توانی شقّ و رَقّ و صاف راه بروی . چرا افتان و خَمان راه می روی ؟ ( اِستوا = راست و معتدل شدن ) [ در مصراع اوّل از آیه 22 سورۀ مُلک اقتباس شده است « آیا کسی که رَوَد نگونسار بر رویِ خود به هدایت نزدیکتر است و یا کسی که راست قامت و به اعتدال بر راهِ راست ، گام سپرد ؟ » ]
منظور بیت : وقتی که حاکم می تواند با تحقیق و بررسی بینش درستی بیابد و به عدالت و سلامت عمل کند . روا نیست که راهِ ظلم و فساد در پیش گیرد .
با نیکان مشورت کن . این را بدان که حتّی پیامبر (ص) مأمور به مشورت با امّت بود . [ مصراع دوم اشاره است به قسمتی از آیه 159 سورۀ آل عمران ن … با ایشان در کارها مشورت کن … » ]
از آنرو مؤمنان به مشورت در امور دعوت شده اند که مشورت باعث می شود که اشتباه و کج روی کمتر رُخ دهد . ( تَشاوُر = رای زنی ، مشاوره ، با یکدیگر مشورت کردن ) [ مصراع دوم اشاره است به آیه 38 سورۀ شوری « … و کار خود را در میان خود به مشورت نهند … » ]
عقول مردم همچون چراغ های روشن است . بنابراین معلوم است که بیست چراغ ، روشن تر از یک چراغ است . [ مصابیح = جمع مصباح به معنی چراغ ]
و تازه امکان دارد که در میان این چراغ ها ، چراغی پیدا شود که نوری آسمانی داشته باشد . یعنی ممکن است که ضمن مشورت به عقلی برخورد کنی که بینشی عالی داشته باشد . [ مصراع دوم صفت برای «مصباحی» در مصراع اول است . ]
امّا غیرت حضرت حق حجابی میان عقول مختلف انداخته است تا عقل دانی و عالی در هم آمیزد و معلوم نشود که کدام عقل عالی است و کدام دانی . ( سِفلی = پایینی ، زیرین / عِلوی = بالایی ، رویین ) [ این بیت به اولیای مستور اشارت دارد . که غیرت الهی آنان را از انظار مستور داشته است تا در دسترس هر آدم بی سر و پایی قرار نگیرند . ]
خداوند مردم را به گردش در جهان دعوت کرده است . رزق و اقبال خود را پیوسته امتحان کنید . [ سیرُوا = سیر و گردش کنید ، خداوند در چند آیه قرآنی با این لفظ مردم را به سیر و سیاحت عبرت آمیز در جهان دعوت کرده است . آیات 137 سورۀ آل عمران ، 11 سورۀ انعام ، 36 سورۀ نحل ، 69 سورۀ نمل ، 20 سورۀ عنکبوت و 42 سورۀ روم . مولانا با استناد به این آیات می گوید : سالک نیز باید آنقدر تحرّی و جستار کند تا کسی را که مظهر هدایت و عنایت الهی است پیدا کند . سالک حق ندارد خموده و منفعل بنشیند . بلکه باید رزق صوری و معنوی خود را با سعی و تلاش بیازماید . ]
در محافل و مجالس عقلی جستجو کن که در حضرت ختمی مرتبت (ص) وجود داشت . یعنی خردمندی پیدا کن که مظهر ولایت و هدایت نبوی باشد .
زیرا تنها میراثی که از حضرت رسول باقی مانده همین است و لاغیر . این نوع عقل ، امور غیبی را از پیش و پس می بیند . یعنی به وضوح بر حقایق واقف است . [ در حدیثی آمده است « ما گروه پیامبران ، دِرهَم و دیناری به ارث نمی نهیم . بلکه علم به میراث گذاریم » ( شرح اسرار ، ص 470 ) ]
در میان چشم ها نیز چشمی طلب کن که شرح آن در این بیان مختصر نمی گنجد . یعنی در میان اهلِ بصیرت دیده وری پیدا کن و سرمشقِ سلوکت قرار بده که نمی توانم اوصاف او را در حیطۀ محدود کلمات بازگویم .
به همین دلیل است که پیامبر عظیم الشّأن ، مردم را از رهبانیّت و خلوت نشینی در کوه نهی کرده است . [ تَرَّهُب = پارسایی ، رهبانیّت / رُهبانیّت = جمع مکثّر راهب ( = ترسا ، تارک دنیا ) است و طبق آیه 27 سورۀ حدید ، رُهبانیّت در اصل در شریعتِ عیسی (ع) نبوده است . لیکن پیروانِ او آن را بر ساخته اند . در اصطلاحِ عرفا به معنی انقطاع از خلایق و گوشه نشینی به قصدِ ریاضت و عبادت است . در مکتب عرفانی و اخلاقی مولانا نیز رهبانیّت و چلّه نشینی به صورتی که انقطاعِ کامل از خلق باشد و کار و بار را تعطیل کند وجود ندارد . مولانا در بیت 25 دفتر دوم گوید :
خلوت از اغیار باید نه ز یار / پوستین بهرِ دی آمد نه بهار ]
تا اینگونه دیدارها . ملاقات ها از دست نرود . زیرا نظرِ عارفِ واصل و کاملِ مکمّل ، عین اقبالِ معنوی و کیمیای جاودانگی است . [ اگر گوشه گیری مطلق اختیار کنی از دیدار با عارفانِ کامل محروم خواهی شد . پس حکم گوشه نشینی نسبت به اغیار باید اجرا شود نه احباب . ]
در میان نیکان ، شخصی وجود دارد که از همه نیک تر است و بر بالای فرمان او امضای شاه نقش بسته است . یعنی حضرت حق که سلطان حقیقی جهان است بر هدایت و ولایت فرد اکمل و اصلح آدمیان صحّه نهاده است . چنین کسی به قول صوفیه مدار عالم هستی است . [ توقیع = فرمان شاه ، امضای نامه و فرمان / صَح = درست است ، صحیح است ]
آن شخص اصلح و اکمل از جانب خدا چنان مورد تایید واقع شده که دعای او همیشه قرینِ اجابت است . او بقدری عظیم القدر است که اگر بزرگانِ پریان و آدمیان در یک جا جمع شوند در کمالات ، همتای او نخواهند شد . [ کُفو = همتا ، نظیر ]
کسانی که با عارفِ کاملِ مُکمِّل در ستیز افتند . علیه او هر گونه برهان چه شیرین و چه تُرش اقامه کنند آن حُجَج کلاََ در نزد حضرت حق باطل و ساقط است . ( مِری = مِراء به معنی ستیز و جدال / حُلو = شیرین / حامِض = تُرش / داحِض = باطل ) [ مستفاد از آیه 16 سورۀ شوری « و کسانی که بعد از گرویدنِ مردم به دین خدا پیرامون آن جدال می انگیزند حجّت ایشان نزد خداوند باطل است و قهر و عذابی سخت آنان را فرو گیرد »
چون ما شخصاََ آن ولیِّ کامل را به اعلی مرتبه رسانده ایم . بهانه ها و دلایل منکران را از اساس برکنده ایم .
چون دستِ قدرتِ الهی قبله را آشکار کرده ، زین پس جستجو برای یافتن قبله کاری لغو است . [ «قبله» در اینجا کنایه از انسان کامل و وارث علمِ محمدی است . ]
بهوش باش ، رُخ و سرِ خود را از جستجو برگردان . یعنی جستجو لازم نیست . زیرا محلِّ بازگشت و استقرار معلوم شده است .
اگر لحظه ای از این قبله ، غفلت کنی . ذلیل و زیر دستِ قبله های باطل خواهی شد . یعنی اگر هادی و مرشد اصلح را تَرک گویی . گرفتار مرشدنماهای خودبین شوی و به اِضلال آنان دچار خواهی شد . [ ذاهِل = فراموش کننده ، غافل / سُخره = ذلیل و زیردست ]
هر گاه نسبت به عارفِ کاملی که قوۀ تشخیص حق و باطل را به تو تعلیم فرموده ناسپاسی کنی . قوۀ تشخیص صالح و طالح از تو جدا می شود . ( تمییزدِه = کسی که دهندۀ قوۀ شناخت و معرفت است / خَطرَت = آنچه که بر دل گذرد ، اندیشه ) [ در نتیجه به دست مرشدنماها خواهی افتاد و آنان تو را به گمراهی کشند . ]
اگر از این انبار احسان و رزق می خواهی یعنی اگر از خزانۀ الهی رزق می طلبی حتّی برای نیم لحظه از کسانی که در طریقت ، همدردِ تو هستند جدا مشو . [ بِرّ = نیکی / بُر = گندم ]
زیرا همان لحظه که از چنین یاورِ صالح و دلسوزی جدا شوی . گرفتار همنشین بَد خواهی شد . [ بِئسَ القَرین = بَد همنشین است ، متَّخذ از آیه 38 سورۀ زخرف ]
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
منابع و مراجع :
1) ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما / افتاده در غرقابه ای ، تا خود که داند آشنا…
1) هر آن ناظر که منظوری ندارد / چراغ دولتش نوری ندارد 2) چه کار اندر بهشت آن مدّعی را…
1) ای بادِ بی آرامِ ما ، با گُل بگو پیغام ما / که : ای گُل ، گُریز اندر…
1) مگر نسیم سَحر بوی یار من دارد / که راحت دل امّیدوار من دارد 2) به پای سرو درافتاده…
1) ای نوبهارِ عاشقان ، داری خبر از یارِ ما ؟ / ای از تو آبستن چمن ، و ای…
1) غلام آن سبک روحم که با ما سر گران دارد / جوابش تلخ و ، پنداری شِکر زیر زبان…