شرح و تفسیر بردن پادشاه آن طبیب را بر سر بیمار در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
پادشاهی به قصد شکار به همراه خدمتکارانش به بیرون شهر رفت . درمیانه راه کنیزکی زیبارو دید و دل بدو باخت و بر آن شد که او را به دست آرد و همراه خود به کاخ ببرد ، او با بذل مالی فراوان بر این مهم دست یافت . اما دیری نپائید که کنیزک بیمار شد و شاه طبیبان حاذق را از هر سو نزد خود فراخواند تا کنیزکش را درمان کنند . طبیبان هر کدام مدعی شدند که با …
متن کامل ” حکایت عاشق شدن پادشاهی بر کنیزکی و خریدن پادشاه ، کنیزک را “را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
وقتی که دیدار شاه با طبیب الهی در آن مجلس انجام یافت و سفره کرامت برچیده شد ، شاه دست طبیب را گرفت و وارد حریم خانه خود کرد .
– مولانا معتقد است که مرید باید راهبر حقیقی خود را محرم اسرار خود بداند و او را به حریم دل خود راه دهد و اسرار ضمیر خود را به او بازگوید تا هرچه زودتر و مطمئن تر عقبه های سلوک را درنوردد .
شاه ماجرای بیماری و رنجوری کنیزک را برای طبیب الهی شرح داد و سپس او را بر بالین بیمار برد .
آن طبیب الهی طبق عادت اطبا رنگ و رو و نبض و ادرار بیمار را دید و نیز علائم و اسباب کسالت او را از زبان وی و همراهش شنید . [ قاروره = شیشۀ مُدوری که به شکل مثانه می ساخته اند برای ادرار مریض ، مجازاََ به معنی ادرار بیمار / نبض = رگِ جهنده در بالای مچ دست که پزشکان بدان از حالت بیمار آگاه می شوند / علامات = حالاتی که بر اثر حدوث مرض در بدن بیمار پدید می آید مانند سردرد ، تنگی نفس و … / اسباب مرض = موجبات مرض مانند عفونت اخلاط و گزیدن مار و … ]
طبیب الهی گفت هر دوا و درمانی که آن حکیمان مغرور کرده اند نه تنها حال آن کنیزک را بهبود نداده بلکه حالش را وخیم تر هم کزرده اند .
آن طبیبان مغرور از احوال درون کنیزک آگاهی نداشتند ، پناه می برم به خدا از اکاذیبی که برهم می بافند . یعنی آنها چیزی از شناخت و درمان دردها و بیماریهای مردم نمی دانند بلکه فقط ادعا می کنن که مائیم دانا به احوال بیماران .
طبیب الهی رنج کنیزک را دریافت و به علت آن پی برد ولی آن راز را پنهان داشت و به شاه چیزی نگفت .
– اولیاءالله اسرار باطن کسی را بی اذن حق بر کسی فاش نکنند و حتی پیش خودشان هم آنرا تکرار نکنند .
رنج و درد کنیزک ناشی از غلبه صفرا و سودا نبود زیرا بوی هر هیزم از دودش معلوم می شود یعنی علائم و آثار هر چیز بر ذات آن چیز دلالت می کند . اگر چه وقتی انسان به عشق دچار می آید رنگ و رویش دگر می شود ولی این حالات را نباید با بیماری جسمانی اشتباه گرفت . [ سودا = به معنی سیاه است ، یکی از اخلاطِ اربعه در طب قدیم که چون سیاه رنگ است بدان سودا گویند و مرکز آن را در طحال می پنداشتند . به معنی مالیخولیا و جنون نیز آمده است / صفرا = به معنی زرد است . یکی از اَخلاطِ اربعه که مایعی زرد رنگ است و در کبد ترشح می شود . بدان تلخه و زردآب نیز گویند ]
طبیب الهی از رنجوری کنیزک پی برد که بیماری او علت جسمانی ندارد ، او تنش سالم است و گرفتار بیماری دل است .
از ناله های دل ، عشق آشکار می شود و هیچ بیماری به اندازه بیماری دل اهمیت ندارد .
بیماری عشق از نوع بیماریهای جسمانی نیست ، بلکه عشق مانند اُسطُرلاب ، اسرار شمس حقیقت را نشان می دهد .
– مولانا عقیده دارد که عشق عرفانی روح را چنان لطیف و حساس می کند که می تواند اسرار ربانی را نشان دهد . همانطور که اسطرلاب ، احوال شموس آسمان را نشان می دهد . اسطرلاب عشق نیز اسرار شمس حقیقت را عیان می سازد . [ اُسطُرلاب = آلتی بوده است مرکّب از چند صفحه که اهلِ نجوم آن را در طالع بینی و ارتفاعِ کواکب و سنجش ستارگان و ستاره یابی بکار می گرفتند ( مفاتیح العلوم ، ص 219 ) ]
عشق خواه حقیقی و یا مجازی باشد سرانجام ما آدمیان را به سوی عالم الهی هدایت می کند .
هر چه از عشق سخن بگویم و آنرا بیان دارم چون به ذات عشق می رسم شرمگین می شوم . ( از نظر مولانا عشق تعریف شدنی نیست )
اگر چه تفسیر و تبین زبان ، روشن کننده مسائل است ولی عشق موضوعی نیست که به زبان درآید ، پس عشقی که به زبان درنیاید از هر بیانی روشن تر است .
– این عشق است که خود را بیان می کند نه زبان .
قلم کتابت و نویسندگی همه چیز را شتابان می نویسد ولی همینکه به موضوع عشق می رسد و می خواهد آنرا به رشته تحریر درآورد بیدرنگ بر خود می شکافد .
عقل و خرد در شرح و بیان عشق همچو خری است که در گل گیر کند زیرا عشق است که می تواند پرده از اسرار عشق و عاشقی بردارد و رموز آنرا برملا کند .
دلیل بر وجود آفتاب ، خود آفتاب است حال اگر دلیلی بر وجود آن لازم آمد ، خود آفتاب دلیل آفتاب است پس از آفتاب روی مگردان .
اگر چه سایه بر وجود آفتاب دلالت می کند اما خود آفتاب هر لحظه نور حیات بخش خود را به همه جا عطا می کند .
– در اینجا مقایسه میان استدلال و کشف و شهود است ، استدلال به منزله سایه است و کشف و شهود به منزله آفتاب است یعنی انوار جانفزای آفتاب دلیل بر هستی ذات آفتاب است .
همانطور که حکایت شبانه تو را به خواب می برد سایه عقل و استدلال تو را دچار غفلت و بی خبری می سازد و چون شمس حقیقت بتابد ، قمر عقل و استدلال زائل شود و نور و جذابیت خود را از دست بدهد . [ در مصراع دوم قسمتی از آیه 1 سوره قمر تضمین شده است . « آن ساعت نزدیک شد و ماه بر خود شکافت » در اینجا مراد از انشقاق قمر بیان معجزه معروف پیامبر (ص) نیست بلکه مراد زائل شدن نور ماه به هنگام طلوع خورشید است . ] سَمَر = افسانه به مناسبت آنکه غالباََ در شب گفته شود ]
در جهان چیزی غریب تر و شگفت انگیزتر از خورشید وجود ندارد ، خورشید جان پایدار است و امروز و فردائی برایش نمی توان تصور کرد .
– نیکلسون مراد از “شمس” را در مصراع اول خورشید آسمان می داند ومراد از “شمس” در مصراع دوم روح مجرد و نفس ناطقه است بدین معنی که روح انسان در این جهان غریب است زیرا از وطن خود دور افتاده است .
اگر چه شمس مادی و طبیعی در عالم خارج ، تنها و بی نظیر است ولی در عین حال می توان مانند آنرا در ذهن تصوّر کرد .
خورشید جان که از حیطه افلاک و جهان محسوسات خارج است نه در ذهن همتا و نظیر دارد و نه در خارج از ذهن . [ اثیر = عالی و بلند . به همین مناسبت به کرۀ آتش که بالای کرۀ هواست اثیر گویند . ]
مولانا آفتاب حسّی را با شمسِ حقیقت مقایسه می کند . از آنرو که «آفتابِ حسّی» ، قابلِ فرض و تصور است ولی «شمس حقیقت» در تصور نمی گنجد و ذهن و ادراکِ بشری بر آن محیط نمی شود . و معلوم است که تا چیزی در ذهن تعیّن و تشخّص نیابد . مثل و شبیهی نمی توان در تصوّر آورد ( شرح مثنوی شریف ، ج 1 ، ص 92 ) .
آن شمس حقیقت کجا در تصور آدمی می گنجد تا مانند او در تصورش آید .
هر گاه از روی شمس الدین تبریزی سخن به میان می آید خورشید آسمان از پرتو و جمال آن شرمگین می شود و روی خود را نهان می سازد . ( شمس چارم = شمس چهارم ، همین آفتاب است که کُرۀ خاکی ما جزیی از منظومۀ آن محسوب می شود و در تقسیماتِ هیأتِ قدیم ، آن را در آسمان چهارم قرار داده اند ) [ در اینجا لفظ شمس ( = آفتاب ) ، مولانا را به یاد محبوبش شمس الدین تبریزی انداخته است . شمس الدین محمد بن علی بن مَلِک دادِ تبریزی از مردم تبریز بود که پیران طریقت بدو « کامل تبریزی » و مسافران صاحبدل بدو « شمس پرنده » می گفتند به جهت سَیرانِ دائمی او . ابتدا مرید شیخ ابوبکرِ تبریزی سلّه باف بود و چون کمالاتِ او از حدِ ادراکِ مردم در گذشت در طلبِ اکملی برآمد و به سفر پرداخت ( مناقب العارفین ، ج 1 ، ص 615 ) .
چون که نام شمس تبریزی بر زبانم آمد لازم است که شمه ای از انعام معنوی او بازگو شود .
اکنون حسام الدین که به منزله جان من است ، چنگ در دامنم زده و مصرانه می خواهد که شمه ای از اسرار رابطه معنوی خود را با شمس تبریزی بیان کنم ،حال او گوئی همچون حال یعقوب است که بوی پیراهن یوسف را شنیده است .
– “این نفس” به معنی “اکنون و این دم” است .
حسام الدین به من گفت که به حق سالهای همراهی و رفاقتی که با تو دارم شمه ای از آن احوال خوب و خوشت که با شمس داشتی برایم بازگو کن .
تا از شرح احوال معنوئی که تو با شمس داشتی زمین و آسمان شادمان گردد و قوه عقل و جان و دیده دل ، صد مرتبه افزایش یابد .
مولانا در جواب گفت : چون من در حال فنای عارفانه هستم مرا به تکلف و زحمت میفکن و فعلی از من توقع نداشته باش که متعلق به عالم صحو و هشیاری است چرا که من در حال محو و فنا هستم و درک و شعورم از کار افتاده و نمی توانم مدح و ثنائی گویم .
هر چیز را که انسان در حال محو و بی خویشی گوید نمی توان آن کلام را در حال صحو و با خویشی درک کرد و اگر کسی به تکلف و لاف زنی بخواهد آن سخنان را در یابد چنین حالتی سزاوار مقام آدمی نیست .
من چگونه می توانم احوال آن یار بی نظیر و بی یار را شرح دهم در حالی که حتی یک رگم هشیار نیست .
– هرچه اینک از معشوق گویم چون در حالت محو و مستی هستم سخنانم را هوشیاران درک نتوانند کرد .
ای حسام الدین چلپی ، فعلا شرح این هجران و این خون جگر را موکول کن به وقتی دیگر . اکنون از من توقع نداشته باش که چگونگی هجران و خون دلم را از آن معشوق بر زبان رانم زیرا من در حالت استغراق و بی خویشی به سر می برم .
حسام الدین چلپی به مولانا گفت : به من طعام معنوی بده که گرسنه ام ، و در این باره بشتاب که زمان مانند شمشیر تیز سریعا می گذرد .
حسام الدین ادامه داد : ای رفیق طریق ” صوفی ابن الوقت است ” یعنی زمان را تلف نمی کند زیرا ” فردا گفتن ” شرط سلوک طریقت و طی مراتب و منازل معنوی نیست .
ابن الوقت در مثنوی به دو معنی آمده . یکی به معنی کسی که زمان را از دست نمی دهد و حال را غنیمت می شمرد و در هر لحظه به فکر کمال بخشیدن به خود است و معنی دیگر سالکی را گویند که هنوز از مرحله حال گذر نکرده و به مقام نرسیده است . سالکی که به مقام رسیده باشد را ابوالوقت گویند .
تو ای مولانا ، مگر مرد صوفی نیستی که می گوئی : ” این زمان بگذار تا وقت دگر ” زیرا هر آن چیز که وجود داشته باشد و داده نشود و به زمان بعد موکول گردد دچار نیستی و تباهی گردد .
من به حسام الدین گفتم : بهتر است که سر یار پوشیده باشد تا که نامحرمان از آن آگاه نشوند و تو خود گوش هوشت را باز کن تا اسرار یار را در ضمن حکایات دریابی .
– رازداری و کتمان اسرار از شروط اولیه سلوک است .
بهتر این است که اسرار محبوبان حرم الهی در اثنای سخنان دیگران بیان شود . [ خانم آنه ماری شیمل بحق گفته است که این دو بیت اخیر کلیدِ فهمِ تمامی سروده های مولاناست . ( شکوه شمس ، ص 75 ) سخنان بهاء الدین ولد در مثنوی وَلَدنامه ، صفحۀ 2 مؤیدِ مطلبِ اوست . ]
حسام الدین گفت : ای صاحب فضیلت های بسیار ، اسرار یار را آشکار و برهنه و بی کم و کاست برایم بازگو کن و بهانه میاور .
– “مکشوف یعنی بی پرده و آشکار” “غلول یعنی دزدی و خیانت و بی غلول مجازا یعنی بی کم و کاست” دفع دادن یعنی بهانه آوردن” “بوالفضول یعنی کسی که دارای فضائل باشد” .
از روی اسرار یار پرده بردار و برهنه و آشکار از او سخن بگو که من با محبوب و عروس حقیقت که پوشیده و محتجب باشد در یک جا نمی خوابم . ( من شاهد حقیقت را برهنه و بی حجاب می خواهم )
به حسام الدین گفتم : اگر ذات آن محبوب حقیقی آشکارا نمایان شود و او با ذات خود تجلی کند ، نه تو می مانی و نه کنارت و نه میانت . یعنی در سطوت تجلی آن یار بی یار ، به کلی محو و فانی خواهی شد .
* مولانا این مطلب را در کتاب فیه ما فیه صفحه 35 و 36 به نثر نیز گفته است : حق تعالی این نقاب ها را برای مصلحت آفریده است که اگر جمال حق بی نقاب روی نماید ما طاقت آن نداریم و بهره مند نشویم و به واسطه این نقاب ها مدد و منفعت می گیریم . این آفتاب را می بینی که در نور او می رویم و می بینیم و نیک را از بد تمیز می دهیم و در او گرم می شویم و درختان و باغات مثمر می شوند و میوه ها ، خام و ترش و تلخ در حرارت او پخته و شیرین می گردند و معادن زر و نقره و لعل و یاقوت از تاثیر او ظاهر می شوند . اگر این آفتاب با این همه منفعت بوسائط نزدیکتر شود هیچ منفعت ندهد بلکه جمله عالم و خلقان بسوزند و نمانند . حق تعالی چون بر کوه به حجاب تجلی می کند او نیز پر درخت و پرگل و سبز و آراسته گردد و چون بی حجاب تجلی کند او را زیر و زبر و ذره ذره می گرداند .
ای حسام الدین آرزو و مطلوب داشته باش ولی اندازه نگه دار و به اندازه استعدادت طلب درک حقیقت کن نه بیشتر ، که اندازه نکوست ، مثلا یکه برگ کاه نمی تواند سنگینی کوهی را تحمل کند .
برای مثال ، همین آفتابی که همه جهان را روشن کرده ، اگر اندکی بیش از حد خود به سوی این جهان نزدیک شود همه را می سوزاند .
– همینطور اگر شمس حقیقت بیش از طاقت افهام و عقول بتابد همه را تباه می سازد .
ای حسام الدین بیش از این در باره شمس تبریزی سخن مگو و طالب فتنه و آشوب مشو .
شرح و بیان اسرار شمس پایانی ندارد ، پس اینک برو از ابتدای حکایت آغاز کن و همه ماجرای کنیزک را بازگو کن .
دکلمه بردن پادشاه آن طبیب را بر سر بیمار
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
1) ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما / افتاده در غرقابه ای ، تا خود که داند آشنا…
1) هر آن ناظر که منظوری ندارد / چراغ دولتش نوری ندارد 2) چه کار اندر بهشت آن مدّعی را…
1) ای بادِ بی آرامِ ما ، با گُل بگو پیغام ما / که : ای گُل ، گُریز اندر…
1) مگر نسیم سَحر بوی یار من دارد / که راحت دل امّیدوار من دارد 2) به پای سرو درافتاده…
1) ای نوبهارِ عاشقان ، داری خبر از یارِ ما ؟ / ای از تو آبستن چمن ، و ای…
1) غلام آن سبک روحم که با ما سر گران دارد / جوابش تلخ و ، پنداری شِکر زیر زبان…
View Comments
سلام.. عالي بود.. لطفا بخشي رو هم به مقالات يا اشعار شمس اخنصاص بدين .. با سپاس فراوان