لابه کردن موش برای قورباغه که بهانه میاور

لابه کردن موش برای قورباغه که بهانه میاور | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

لابه کردن موش برای قورباغه که بهانه میاور | شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر ششم ابیات 2714 تا 2815

نام حکایت : حکایت تعلق موش با قورباغه و بستن پای هر دو به رشته ای دراز

بخش : 4 از 4 ( لابه کردن موش برای قورباغه که بهانه میاور )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت تعلق موش با قورباغه و بستن پای هر دو به رشته ای دراز

موش و قورباغه ای بر لب جویباری در کنار هم می زیستند . روزی موش به قورباغه می گوید : ای دوست عزیز ، دلم می خواهد خیلی بیشتر از اینها با تو همدم باشم . ولی حیف که تو بیشتر اوقات در میان آبها مشغول جَست و خیزی . و من چون حیوانی خاکزی هستم نمی توانم به درون آب بیایم . قورباغه وقتی اصرار و الحاح موش را می بیند تسلیم می شود . بالاخره قرار می گذارند که رشته نخی فراهم آرند . یک سرِ آن را به پای موش ببندند و سرِ دیگرش را به پای قورباغه . تا هر گاه به تجدید دیدار نیاز افتد نخ را با علامتی خاص بجنبانند . روزی موش به کنار جویبار می آید که ناگهان کلاغی درمی رسد و او را در طُرفة العینی به منقار می گیرد و به هوا بر می شود و …

متن کامل ” حکایت تعلق موش با قورباغه و بستن پای هر دو به رشته ای دراز را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

متن کامل ابیات لابه کردن موش برای قورباغه که بهانه میاور

ابیات 2714 الی 2815

2714) صوفیی را گفت خواجۀ سیم پاش / ای قدم هایِ تو را جانم فِراش

2715) یک دِرَم خواهی تو امروز ، ای شَهَم / یا که فردا چاشتگاهی سه دِرَم ؟

2716) گفت : دی نیمِ دِرَم ، راضی ترم / زآنکه امروز این و فردا صد دِرم

2717) سیلیِ نقد از عطایِ نسیه بِه / نَک قفا پیشت کشیدم ، نقد دِه

2718) خاصه آن سیلی که از دست تو است / که قفا و سیلی اش مستِ تو است

2719) هین بیآ ای جانِ جان و صد جهان / خوش غنیمت دار نقدِ این زمان

2720) در مَدُزد آن رویِ مَه از شبروان / سر مَکش زین جُوی ، ای آبِ روان

2721) تا لبِ جُو خندد از آبِ مَعین / لب لبِ جُو سر برآرد یاسمین

2722) چون ببینی بر لبِ جُو سبزه مَست / پس بدان از دُور کآنجا آب هست

2723) گفت : سیماهُم وُجُوهََُ کردگار / که بُوَد غمّازِ باران ، سبزه زار

2724) گر بِبارَد شب ، نبیند هیچ کس / که بود در خواب هر نَفس و نَفَس

2725) تازگیِّ هر گلستانِ جمیل / هست بر بارانِ پنهانی ، دلیل

2726) ای اَخی من خاکی ام تو آبیی / لیک شاهِ رَحمت و وهابیی

2727) آنچنان کن از عطا و از قَسَم / که گَه و بی گَه به خدمت می رسم

2728) بر لبِ جُو من به جان می خوانَمَت / می نبینم از اجابت ، مرحمت

2729) آمدن در آب ، بر من بسته شد / زآنکه ترکیبم ز خاکی رُسته شد

2730) یا رسولی ، یا نشانی ، کن مَدَد / تا تو را از بانگِ من آگه کند

2731) بحث کردند اندر این کار آن دو یار / آخِرِ آن بحث ، آن آمد قرار

2732) که به دست آرَند یک رشتۀ دراز / تا ز جذبِ رشته گردد کشف ، راز

2733) یک سَری بر پایِ این بندۀ دو تُو / بست باید ، دیگرش بر پایِ تو

2734) تا به هم آییم زین فن ما دو تن / اندر آمیزیم چون جان با بدن

2735) هست تن چون ریسمان بر پایِ چان / می کشانَد بر زمینش ز آسمان

2736) چَغزِ جان در آبِ خوابِ بیهُشی / رَسته از موشِ تن ، آید در خوشی

2737) موشِ تن زآن ریسمان بازَش کشَد / چند تلخی زین کشش ، جان می چشد

2738) گر نبودی جذبِ موشِ گَنده مغز / عیش ها کردی درونِ آب ، چَغز

2739) باقی اش ، چون روز برخیزی ز خواب / بشنوی از نوربخشِ آفتاب

2740) یک سرِ رشته گِرِه بر پایِ من / ز آن سرِ دیگر تو پا بر عقده زن

2741) تا توانم من در این خشکی کشید / مر تو را نَک شد سرِ رشته پدید

2742) تلخ آمد بر دلِ چَغز این حدیث / که مرا در عُقده آرَد این خبیث

2743) هر کراهت در دلِ مردِ بَهی / چون درآید ، از فنی نَبوَد تهی

2744) وصفِ حق دان آن فَراست را ، نه وَهم / نورِ دل از لوحِ کُل کرده ست فهم

2745) امتناعِ پیل از سَیران به بَیت / باجِدِ آن پیلبان و بانگ هَیت

2746) جانبِ کعبه نرفتی پایِ پیل / با همه لَت ، نه کثیر و نه قلیل

2747) گفتیی خود خُشک شد پاهایِ او / یا بمُرد آن جانِ صَول افزایِ او

2748) چونکه کردندی سرش سویِ یَمَن / پیلِ نَر صد اسپه گشتی گام زَن

2749) حسِ پیل از زخمِ غیب آگاه بود / چون بُوَد حسِّ ولیِّ با وُرود ؟

2750) نه که یعقوبِ نبی ، آن پاک خُو / بهرِ یوسف ، با همه اِخوانِ او

2751) از پدر چون خواستندش دادَران / تا بَرَندش سویِ صحرا یک زمان

2752) جمله گفتندش : مَیَندیش از ضرر / یک دو روزش مهلتی دِه ای پدر

2753) که چرا ما را نمی داری امین / یوسفِ خود را به سَیران و ظَعین ؟

2754) تا به هم در مَرج ها بازی کنیم / ما در این دعوت امین و مُحسنیم

2755) گفت : این دانم که نقلش از بَرَم / می فروزد در دلم درد و سَقَم

2756) این دلم هرگز نمی گوید دروغ / که ز نورِ عرش دارد دل فروغ

2757) آن دلیلِ قاطعی بُد بر فَساد / وز قضا آن را نکرد او اِعتداد

2758) درگذشت از وی نشانی آنچنان / که قضا در فلسفه بود آن زمان

2759) این عجب نَبوَد که کور افتد به چاه / بُوالعَجَب افتادنِ بینایِ راه

2760) این قضا را گونه گون تصریف هاست / چشم بندش یَفعَلُ الله مایَشاست

2761) هم بداند ، هم نداند دل ، فَنَش / موم گردد بهرِ آن مُهر ، آهنش

2762) گوییی دل گویدی که میلِ او / چون درین شد ، هر چه افتد ، باش گو

2763) خویش را زین هم مُغَفَّل می کند / در عِقالش جان ، مُعَقَّل می کند

2764) گر شود مات اندر این آن بُوالعَلا / آن نباشد مات ، باشد اِبتلا

2765) یک بلا از صد بلااش واخَرَد / یک هُبوطش بر مَعارج ها بَرَد

2766) خامِ شوخی که رهانیدش مُدام / از خُمارِ صد هزاران زشتِ خام

2767) عاقبت او پخته و اُستاد شد / جَست از رِقِّ جهان و آزاد شد

2768) از شرابِ لایزالی گشت مست / شد مُمَیِّز ، از خلایق باز رست

2769) ز اعتقادِ سُستِ پُر تقلیدشان / وز خیالِ دیدۀ بی دیدشان

2770) ای عجب چه فن زند اِدراکشان / پیش جَزر و مَدِّ بحرِ بی نشان

2771) زآن بیابان این عمارت ها رسید / مُلک و شاهیّ و وزارت ها رسید

2772) زآن بیابانِ عدم ، مُشتاقِ شوق / می رسند اندر شهادت ، جَوق جَوق

2773) کاروان بر کاروان زین بادیه / می رسد در هر مسا و غادیه

2774) آید و گیرد وِثاقِ ما گِرو / که رسیدم ، نوبتِ ما شد تو رَو

2775) چون پِسر چشمِ خِرَد را برگشاد / زود بابا رَخت بر گَردون نهاد

2776) جادۀ شاهست ، آن زین سو روان / و آن از آن سو ، صادران و واردان

2777) نیک بنگر ، ما نشسته می رویم / می نبینی ، قاصدِ جایِ نویم ؟

2778) بهرِ حالی می نگیری رأسِ مال / بلکه از بهرِ غرض ها در مآل

2779) پس ، مسافر این بُوَد ای رَه پَرَست / که مسیر و رُوش در مستقبل است

2780) همچنان از پردۀ دل بی کلال / دَم به دَم در می رسد خیلِ خیال

2781) گر نه تصویرات ، از یک مَغرَس اند / در پیِ هم سویِ دل چون می رسند ؟

2782) جَوق جَوق ، اِسپاهِ تصویراتِ ما / سویِ چشمۀ دل شتابان از ظَما

2783) جَرّه ها پُر می کنند و می رونَد / دایماََ پیدا و پنهان می شوند

2784) فکرها را اخترانِ چرخ دان / دایر اندر چرخِ دیگر آسمان

2785) سعد دیدی ، شُکر کن ، ایثار کن / نحس دیدی ، صَدقه وَ استغفار کن

2786) ما کییم این را ؟ بیا ای شاهِ من / طالِعم مُقبل کن و ، چرخی بزن

2787) روح را تابان کن از انوارِ ماه / که ز آسیبِ ذَنَب ، جان شد سیاه

2788) از خیال و وَهم و ظَن ، بازَش رَهان / از چَه و جَورِ رَسَن ، بازَش رَهان

2789) تا ز دلداریِّ خوبِ تو ، دلی / پَر برآرَد ، بر پَرَد ز آب و گِلی

2790) ای عزیزِ مصر و در پیمان دُرُست / یوسفِ مظلوم در زندانِ توست

2791) در خَلاصِ او یکی خوابی ببین / زود ، کِاللهُ یُحِبُّ المُحسِنین

2792) هفت گاوِ لاغریِّ پُر گزند / هفت گاوِ فَربِهش را می خورند

2793) هفت خوشۀ خُشکِ زِشتِ ناپَسند / سنبلاتِ تازه اش را می چرند

2794) قحط از مصرش برآمد ای عزیز / هین مباش ای شاه این را مُستجیز

2795) یوسفم در حبسِ توست ای شَه نشان / هین ز دستانِ زنانم وارَهان

2796) از سویِ عرشی که بودم مَربَط او / شهوتِ مادر فگندم ، که اهبِطُوا

2797) پس ، فتادم زآن کمالِ مُستَتِم / از فنِ زالی به زندانِ رَحِم

2798) روح را از عرش آرد در حَطیم / لاجَرَم کیدِ زنان باشد عظیم

2799) اوّل و آخِر هبوطِ من ، ز زن / چونکه بودم روح و ، چون گشتم بدن ؟

2800) بشنو این زاریِّ یوسف در عِثار / یا بر آن یعقوبِ بی دل رحم آر

2801) ناله از اِخوان کنم یا از زنان ؟ / گه فگندندم چو آدم از جِنان

2802) زآن مثالِ برگِ دَی پژمرده ام / کز بهشتِ وصل ، گندم خورده ام

2803) چون بدیدم لطف و اِکرامِ تو را / وآن سلامِ سِلم و پیغامِ تو را

2804) من سِپند از چشمِ بَد کردم پدید / در سپندم نیز چشمِ بَد رسید

2805) دافعِ هر چشمِ بد از پیش و پس / چشم های پُر خُمارِ توست و بس

2806) چشمِ بد را چشمِ نیکویت ، شَها / مات و مُستأصل کند نِعمَ الدَّوا

2807) بل ز چشمت کیمیاها می رسد / چشمِ بد را چشمِ نیکو می کند

2808) چشمِ شَه ، بر چشمِ بازِ دل زده ست / چشمِ بازَش سخت با همّت شده ست

2809) تا ز بس همّت که یابید از نظر / می نگیرد بازِ شَه جز شیرِ نَر

2810) شیر چه ؟ کان شاه بازِ معنوی / هم شکارِ توست و هم صیدش توی

2811) شد صفیرِ بازِ جان در مَرجِ دین / نعره های لا اُحِبُّ الآفِلین

2812) بازِ دل را که پیِ تو می پَرید / از عطایِ بی حَدَت چشمی رسید

2813) یافت بینی بُوی و ، گوش از تو سماع / هر حسی را قسمتی آمد مُشاع

2814) هر حسی را چون دهی رَه سویِ غیب / نَبوَد آن حس را فتورِ مرگ و شیب

2815) مالِک المُلکی به حس چیزی دهی / تا که بر حس ها کند آن حس شهی

شرح و تفسیر لابه کردن موش برای قورباغه که بهانه میاور

صوفیی را گفت خواجۀ سیم پاش / ای قدم هایِ تو را جانم فِراش


ثروتمندی با سخاوت به یکی از صوفیان گفت : ای کسی که جانم قدمگاهِ تو است . به زبان امروزین ، جانم به فدایت . ( فِراش = فرش و بستر ) [ مولانا در بسط مطالب بخش قبل در تمثیلی کوتاه می فرماید : محتشمی سخاوتمند به فقیری گفت : آیا دوست داری امروز یک دِرَم به تو دهم و یا امروز چیزی ندهم و در عوض فردا صبح سه دِرَم به تو بدهم ؟ فقیر که نمی خواست نقد را از دست دهد و به نسیه دل خوش دارد گفت : البته اگر دیروز نیم دِرم می دادی از یک دِرم امروز و صد درم فردا راضی تر بودم . روش صوفیان حقیقی اینست که فرصت را از کف نمی دهند . صوفی ابن الوقت باشد ای رفیق . ]

یک دِرَم خواهی تو امروز ، ای شَهَم / یا که فردا چاشتگاهی سه دِرَم ؟


ای سلطان من ، آیا امروز می خواهی که یک دِرم به تو بدهم یا الآن چیزی به تو ندهم و فردا صبح به جایش سه دِرم بدم ؟

گفت : دی نیمِ دِرَم ، راضی ترم / زآنکه امروز این و فردا صد دِرم


صوفی در جواب او گفت : دیروز به نیم دِرم راضی تر بودم از اینکه امروز یک دِرم بگیرم و فردا صد دِرم .

سیلیِ نقد از عطایِ نسیه بِه / نَک قفا پیشت کشیدم ، نقد دِه


زیرا در ضرب المثل آمده است که : سیلی نقد بهتر از حلوای نسیه است . اکنون گردنم را جلو آورده ام تا سیلی نقد را به من بزنی .

خاصه آن سیلی که از دست تو است / که قفا و سیلی اش مستِ تو است


بخصوص آن سیلی و لطمه ای که به دست تو نواخته می شود . زیرا هم پشت گردن شیفتۀ توست و هم سیلی . یعنی سیلی خورنده با تمام وجود خواهان سیلی توست . [ اِسنادِ مستی به قفا (= پشت گردن) و سیلی ، اِسنادِ مجازی است . زیرا مستی آن دو ، واقعیتی ندارد . پس مراد از قفا ، صاحب قفا و مراد از سیلی ، سیلی خورنده است . ]

منظور بیت : بندۀ حقیقی بر قهرِ الهی نیز عاشق است . این نکات همه از زبان موش گفته شده است .

هین بیآ ای جانِ جان و صد جهان / خوش غنیمت دار نقدِ این زمان


هلا ای جانِ جان ، و ای جهان های بسیار ، زمانی را که در آن به سر می بری . فرصت های فعلی را غنیمت شمار و آن ها را به بَطالت و عَطالت تباه مساز .

در مَدُزد آن رویِ مَه از شبروان / سر مَکش زین جُوی ، ای آبِ روان


رُخسارۀ  ماهت را از سالکانِ شبرو پوشیده مدار . ای آبِ روان ، از این جویبار رُخ برمتاب . یعنی یا حضرت معشوق ، آب حیات عنایات خاصّه ات را از تشنگان عبودیّت دریغ مدار . [ مراد از «شبروان» ، سالکان طریق الله است که در شب تاریک دنیا با نورِ ماهِ حقیقت ره می پویند . و مراد از «آبِ روان» ، حضرت حق است که افاضات حیات بخش او جاری است . و مراد از «جوی» ، طالب حقیقت است . این بیت عرضِ حاجتِ بندۀ عاشق به معبود حقیقی است . ]

تا لبِ جُو خندد از آبِ مَعین / لب لبِ جُو سر برآرد یاسمین


تا کنارۀ جویبار از آبِ روان به خنده و شادمانی آید . یعنی در اطرافِ آن گُل و گیاه بدمد و از هر کنارۀ آن یاسمن بروید . ( آبِ مَعین =  آب جاری و زلال  [ منظور بیت : هرگاه آبِ حیاتِ عنایاتِ ربّانی ، وجود آدمی را مشروب سازد . گُل های معارف و ریاحین فضائل ، وجودِ او را زینت بخشد . ]

چون ببینی بر لبِ جُو سبزه مَست / پس بدان از دُور کآنجا آب هست


هرگاه از مسافتی دوردست بر کنارۀ جویبار ، گیاهان سبز و خُرم دیدی . بدان که در آنجا قطعاََ آبی وجود دارد .

گفت : سیماهُم وُجُوهََُ کردگار / که بُوَد غمّازِ باران ، سبزه زار


پروردگار فرمود که باطن اشخاص از ظاهر رُخسارشان نمایان است . به همین جهت وجود چمنزار حاکی از اینست که بارانی نازل شده است . [ غمّاز = بسیار سخن چین ، اشاره کننده با چشم و ابرو ، در اینجا یعنی آشکار کننده ]

گر بِبارَد شب ، نبیند هیچ کس / که بود در خواب هر نَفس و نَفَس


اگر شبانه باران ببارد . کسی آن را نمی بیند . زیرا که معمولاََ همگان شبانگاهان به خواب اندرند . [ با اینکه شخصِ خواب بارانِ شبانه را نمی بیند . ولی صبح از طراوت و تازگی گیاهان و اشجار و هوای لطیف پی می برد که دیشب باران آمده است . همینطور کسی که صاحب فضائلی می شود نشانِ اینست که آب حیات عنایات ربّانی بدو رسیده است . ]

تازگیِّ هر گلستانِ جمیل / هست بر بارانِ پنهانی ، دلیل


طراوت هر گلزارِ زیبا دلیل بر اینست که بارانی بدان رسیده است . گرچه آن باران از انظارِ بسیاری پوشیده مانده باشد . [ عامّگان از سِرِّ الطاف خفیۀ الهی که بر خاصّگان افاضه می شود وقوفی ندارند . لیکن فضائل آنان دلیل بر اینست که ربِّ جمیل در آنان تجلّی کرده است . و اِلّا این همه جمال معنوی از کجا حاصل تواند شد ؟ ]

ای اَخی من خاکی ام تو آبیی / لیک شاهِ رَحمت و وهابیی


مولانا مجدداََ به صورت حکایت بازمی گردد و می گوید : موش به قورباغه گفت : ای برادر ، من موجودی خاکزی هستم و تو آبزی . یعنی ذاتاََ سنخیتی میان من و تو نیست . تو خیلی بالاتر از منی . امّا در عوض تو شاهِ محبّت و بخششی . [ در اینجا «موش» ، تمثیل اسیران عالم جسم و «قورباغه» تمثیل عارفان ربّانی است که در آبِ معانی جَستن می کنند . آن دسته از بندیانِ عالم جسم که از تیره روزی خود به عجز آمده اند دست به دامان اهل الله می شوند . باشد که از تخته بندِ جهان خاکی برهند و به آب ایمان و ایقان درآیند . ]

آنچنان کن از عطا و از قَسَم / که گَه و بی گَه به خدمت می رسم


به برکت بخشش ها و دهش هایت چنان کن که بتوانم گاه و بیگاه به خدمت تو رسم . [ قِسَم = بهره ها و نصیب ها ، در اینجا یعنی عطا و دهش ]

بر لبِ جُو من به جان می خوانَمَت / می نبینم از اجابت ، مرحمت


با آنکه در کنارۀ جویبار از دل و جان تو را صدا می زنم . امّا نشانی از مرحمت پاسخ نمی بینم . یعنی هر چه فریاد می زنم که تو نزدم بیایی نمی بینم که بر سرِ مِهر آیی و جوابم دهی .

آمدن در آب ، بر من بسته شد / زآنکه ترکیبم ز خاکی رُسته شد


در آب نمی توانم بیایم و راهِ ورود به آب به روی من بسته است . زیرا ساختارِ طبیعی ام از خاک است و از خاک روییده ام .

یا رسولی ، یا نشانی ، کن مَدَد / تا تو را از بانگِ من آگه کند


حال که وضع بدین منوال است . قاصدی یا علامتی میان ما دو نفر قرار بده تا هر وقت صدایت کردم . تو را خبردار کند .

بحث کردند اندر این کار آن دو یار / آخِرِ آن بحث ، آن آمد قرار


آن دو دوست در بارۀ این کار بحث کردند . بالاخره چنین قرار شد . [ چگونگی قرار در ابیات بعد آمده است . ]

که به دست آرَند یک رشتۀ دراز / تا ز جذبِ رشته گردد کشف ، راز


قرار شد که نخی بلند بدست آرند تا با کشیده شدن آن ، مشکل ارتباط آنان حل شود .

یک سَری بر پایِ این بندۀ دو تُو / بست باید ، دیگرش بر پایِ تو


یک سرِ نخ باید به پای این بندۀ خمیده قامت یعنی موش بسته شود و سرِ دیگرش به پای تو . [ دو تُو = دو لا ، دو لایه ، در اینجا یعنی خمیده ]

تا به هم آییم زین فن ما دو تن / اندر آمیزیم چون جان با بدن


 تا با این تدبیر از وجود یکدیگر باخبر شویم . و با هم درآمیزیم . چنانکه روح با بدن با هم درآمیخته اند .

هست تن چون ریسمان بر پایِ جان / می کشانَد بر زمینش ز آسمان


در اینجا مولانا از این قسمت حکایت استنتاجی عالی می کند و می گوید : تن همچون ریسمانی است که به پای جان بسته شده و آن را از آسمان به زمین می کشد .

چَغزِ جان در آبِ خوابِ بیهُشی / رَسته از موشِ تن ، آید در خوشی


وقتی روح ( در این ابیات به قورباغه تشبیه شده ) از جسم ( که به موش تشبیه شده ) رها شود و در آبِ خواب و بی خبری از امور دنیوی و نفسانی مستغرق گردد به وجو و شادمانی درآید . یعنی نشاط حقیقی و پایدار در رهیدن از مادیّات و نفسانیات است . پس هر که در حیات خود از حیطۀ مقتضیّات حیوانی و نفسانی برهد به شادی حقیقی رسد .

موشِ تن زآن ریسمان بازَش کشَد / چند تلخی زین کشش ، جان می چشد


تنِ همچون موش ، نخ وابستگی ها را می کشد و روح از این کشیدن ، چندین تلخی احساس می کند . یعنی روح از آلایش جسمانی و نفسانی معذّب می شود . [ تنوع و کثرت وابستگی های نفسانی چنان است که اگر آدمی در جهت تهذیب نَفس سعی جدّی نکند در مدت کوتاهی دست و پای روح او با رَسنِ تعلّقات بسته شود و روح از این ناحیت که تسلیم نفسانیّات شده حیات ناگواری را تحمّل می کند . ]

گر نبودی جذبِ موشِ گَنده مغز / عیش ها کردی درونِ آب ، چَغز


اگر موشِ گندیده مغز ، نخ را نمی کشید . قورباغه در میانِ آب خوشی ها می کرد . [ اگر تن ، روح را با ریسمان تعلّقاتِ نفسانی به سوی خود جذب نمی کرد . روح در جویبار فضائل و مکارم شادی ها می کرد . ]

باقی اش ، چون روز برخیزی ز خواب / بشنوی از نوربخشِ آفتاب


بقیّه این مطلب را وقتی که در روز قیامت از خواب (مرگ) برخاستی از شمس تابان حقیقت خواهی شنید . یعنی در روز قیامت با خطاب الهی به تو دقیقاََ تفهیم می شود که در دنیا تن ، چگونه روح را به خود مشغول می داشت . در این دنیا تنها اندکی از مطلب بر تو مکشوف گشته است .

یک سرِ رشته گِرِه بر پایِ من / ز آن سرِ دیگر تو پا بر عقده زن


موش افزود : یک سرِ نخ به پای من بسته شود و سرِ دیگرش را تو به پای خود گره بزن .

تا توانم من در این خشکی کشید / مر تو را نَک شد سرِ رشته پدید


تا من بتوانم تو را به سوی خشکی بکشانم . پس اینک سر نخ و سر رشتۀ کارِ ما برای تو روشن شد .

تلخ آمد بر دلِ چَغز این حدیث / که مرا در عُقده آرَد این خبیث


این حرفِ موش بر دلِ قورباغه بَد آمد و پیشِ خود گفت : این موشِ پلید می خواهد در کارِ من گِره ایجاد کند و دردسر برایم درست کند . [ نگرانی های اهلِ صفا بی اساس نیست . آنان وقتی از امری بی آنکه شواهد و قرائن عینی در کار باشد احساس ناخوشایندی پیدا کنند قطعاََ شرّی در شُرُفِ وقوع است . این دریافت قلبی امروزه به «حسِّ ششم» معروف است . ]

هر کراهت در دلِ مردِ بَهی / چون درآید ، از فنی نَبوَد تهی


هر احساس ناگواری که در قلب روشن بینان پدید می آید خالی از حکمت نیست . ( بَهی = روشن ، تابان / مردِ بَهی = فرد روشن بین ، روشن ضمیر ) [ اگر اصحاب اوهام از اینگونه خیالات احساس نگرانی کنند امرِ غریبی نیست . چرا که اینگونه احساسات غالباََ از اوهام برمی خیزد . امّا اگر ارباب معرفت و اصحاب حقیقت که دل از شواغل بپرداخته اند و آینۀ دلِ خود را از اذکار حقّانی و پروای سبحانی صیقل داده اند . هر احساسی بدانان دست دهد بی حکمت نیست . زیرا آن احساس از وَهم و گُمان نیست . بلکه انعکاسی از لوح محفوظ و کتاب مبین است . ]

وصفِ حق دان آن فَراست را ، نه وَهم / نورِ دل از لوحِ کُل کرده ست فهم


دریافت های باطنی پاکان را باید از اشراقاتِ ربّانی محسوب داری نه توهّماتِ ماخولیایی . زیرا دلِ روشن ، آن دریافت ها را از لوحِ کُلّی جهان یعنی علم پروردگار به دست آورده است . ( لوحِ کل = مراد همان لوح محفوظ است ، لوح محفوظ ، اصطلاحی قرآنی است . مفسران قرآن کریم پیرامون لوح محفوظ سخنانی دارند که از آن جمله از ابن عباس و مجاهد نقل شده است « لوح محفوظ مروارید سپیدی است که طول آن به اندازه زمین تا آسمان است و عرض آن به اندازه خاور تا باختر . » (مجمع البیان جلد 10 صفحه 469 ) . امّا عموم اهل نظر مراد از لوح محفوظ را علم الهی دانند . [ چون دلِ روشن بینان به دریای علمِ الهی متّصل است از مرزهای مکان و زمان خارج شده و قادر است مغیبات را دریابد . اتصال دل عارفان به به علم الهی از نوع اتصال نهر به بحر است . ]

امتناعِ پیل از سَیران به بَیت / باجِدِ آن پیلبان و بانگ هَیت


برای مثال ، وقتی که ابرهه ، فرمانروای جبّار یَمَن می خواست به بیت اللهِ الحرام (کعبه) حمله برد . هر چه پیل بانانِ او تلاش می کردند که فیل را به حرکت و شتاب انگیزند . آن زبان بسته از حرکت خودداری می کرد و از جای خود تکان نمی خورد . ( سَیران = گردش / هَیت = شتاب کن ، بیا ) [ این مثال و مثال بیت 2750 در تبیین بیت 2743 همین بخش آمده است . ]

جانبِ کعبه نرفتی پایِ پیل / با همه لَت ، نه کثیر و نه قلیل


با وجودِ آنکه پیل کتکِ مفصّلی می خورد . ولی اصلاََ قدمی نه کوچک و نه بزرگ به سوی کعبه برنمی داشت . [ چون احساس کرده بود که حادثۀ ناگواری در پیش است . و پرندگان ابابیل به امر الهی سنگبارشان خواهند کرد . توضیح بیشتر در شرح بیت 2903 دفتر دوم ]

گفتیی خود خُشک شد پاهایِ او / یا بمُرد آن جانِ صَول افزایِ او


گویی که پاهای آن زبان بسته خشک شده بود و یا گویی که روحِ مهاجم و قهّارِ او مُرده بود . [ صَول = حمله ، یورش / صَول افزا = کسی که حمله و یورش فزاینده دارد ]

چونکه کردندی سرش سویِ یَمَن / پیلِ نَر صد اسپه گشتی گام زَن


امّا همینکه سرِ آن فیل را به طرف یَمَن برمی گرداندند . آن فیلِ نرِ نیرومند با سرعت صد اسب می دوید . [ ابیات فوق ناظر است به روایتی که محمد بن جریر طبری آن را در کتاب خود آورده است . « وقتی که سپاه ابرهه فیلان را آرایش جنگی دادند . نُفَیل بن حبیب خَتعَمی پیش فیل خود آمد . نام آن فیل «محمود» بود . نُفَیل گوش فیل را گرفت و گفت : ای محمود بر زمین زانو زن و از همانجایی که آمده ای بازگرد که تو اینک در شهر حرام الهی هستی . سپس گوشش را رها کرد و فیل زانو زد و نُفَیل به فراز کوه رفت . سپاه ابرهه آن فیل را زدند تا برخیزد . هر چه زدندش برنخاست . حتی با گُرز بر سرش کوفتند باز برنخاست . امّا وقتی او را به سوی یمن می راندند می تاخت . به سوی شام نیز می تاخت . به سوی مشرق نیز همینطور . امّا همینکه به سوی مکه اش می کردند حرکتی نمی کرد و بیدرنگ بر زمین زانو می زد . » ( تاریخ طبری ، ج 2 ، ص 135 و 136 ) ]

حسِّ پیل از زخمِ غیب آگاه بود / چون بُوَد حسِّ ولیِّ با وُرود ؟


در جایی که حسِ فیل از قهر غیبی خبردار می شود . ببین که احساس اولیای عارفِ خداوند چگونه خواهد بود ؟

نه که یعقوبِ نبی ، آن پاک خُو / بهرِ یوسف ، با همه اِخوانِ او


 مثال دیگر ، مگر نه اینست که یعقوب پیامبر ، آن پاک سرشت برای خاطر یوسف به همۀ برادران او گفت . [ ماجرای برادران یوسف و یعقوب است که می خواستند یوسف را همراه خود ببرند ولی این کار در دلِ یعقوب بَد آمد . و بعد همان شد که یعقوب احساس می کرد . ]

از پدر چون خواستندش دادَران / تا بَرَندش سویِ صحرا یک زمان


برادران از یعقوب خواستند که یوسف را همراه خود مدّتی به صحرا ببرند . [ دادَران = در زبان ماوراء النهر به معنی برادران است ]

جمله گفتندش : مَیَندیش از ضرر / یک دو روزش مهلتی دِه ای پدر


برادران یوسف جملگی گفتند : ای پدر یکی دو روز مهلت بده و در اندیشۀ زیان احتمالی آن مباش .

که چرا ما را نمی داری امین / یوسفِ خود را به سَیران و ظَعین ؟


چرا به ما اعتماد نمی کنی که یوسف را به گردش و سفر ببریم . [ سَیران = سفر ، حرکت کردن / ظَعین = کوچیدن ]

تا به هم در مَرج ها بازی کنیم / ما در این دعوت امین و مُحسنیم


تا با هم در چمنزارها بازی کنیم . ما در این دعوت اشخاصی امین و خیرخواهیم . [ مَرج = چمنزار ، مرتع ]

گفت : این دانم که نقلش از بَرَم / می فروزد در دلم درد و سَقَم


یعقوب گفت : همین اندازه می دانم که رفتن یوسف از کنارم مرا دردمند و بیمار می کند . [ سَقَم = بیماری ]

این دلم هرگز نمی گوید دروغ / که ز نورِ عرش دارد دل فروغ


دلِ من هرگز به من دروغ نمی گوید . زیرا که دلم از نورِ عرش روشنی یافته است .

آن دلیلِ قاطعی بُد بر فَساد / وز قضا آن را نکرد او اِعتداد


بیمی که بر دلِ یعقوب خطور کرد . دلیلی بود قاطع بر بَدنیّتی برادران یوسف . ولی از قضای الهی یعقوب بدان خطر اعتنایی نکرد و برای دفعِ آن آماده نشد . [ اِعتداد = آمادگی ]

درگذشت از وی نشانی آنچنان / که قضا در فلسفه بود آن زمان


امّا احساس خطر در دل یعقوب محو شد . زیرا در آن لحظه قضای الهی حکم دیگری رانده بود .

این عجب نَبوَد که کور افتد به چاه / بُوالعَجَب افتادنِ بینایِ راه


اگر نابینایی به چاه افتد شگفت انگیز نیست . بلکه عجیب اینست که شخص بینایی به چاه افتد . یعنی ابتلای آدمیان همیشه به خاطر عدم بصیرت نیست . بلکه گاه بصیرت در حدّ کمال است لیکن قضای الهی به گونه ای رقم زده که همان شخص بصیر و زیرک باید به چاه ابتلا افتد .

این قضا را گونه گون تصریف هاست / چشم بندش یَفعَلُ الله مایَشاست


قضای الهی ، در امور چهان تغییرات فراوانی ایجاد می کند و آنچه که چشم بصیرت آدمیان را می بندد مشیّتِ الهی است . ( تصریف = تغییر دادن ) [ وقتی که حق تعالی بخواهد امری واقع شود حتّی گُربزترین آدمهای روی زمین در آن لحظه با پای خود به سوی دام می رود . در حالیکه پیشِ خود خیال می کند که به سوی نجات و توفیق می تازد . ]

هم بداند ، هم نداند دل ، فَنَش / موم گردد بهرِ آن مُهر ، آهنش


دل آدمی ، هم راه و روش قضای الهی را می شناسد و هم نمی شناسد . می شناسد به این اعتبار که ممکن است دام قضا را ببیند . و نمی شناسد به این اعتبار که با وجود دیدن دام بدان گرفتار می آید . دل آدمی هر قدر هم که در حزم و احتیاط محکم و آهنین باشد . در برابر قضای الهی مانند موم نرم است و مُهرِ قضای الهی هر نقشی که زند بر آن می نشیند . [ آدمی با همۀ هوش ، تسلیم قضای الهی است . ]

گوییی دل گویدی که میلِ او / چون درین شد ، هر چه افتد ، باش گو


وقتی که دل قدرت تضرفات الهی را می بیند . از سرِ تسلیم و انقیاد گویی که می گوید : چون قضا چنین خواسته باشد . هر چه پیش می آید قبول دارم . یعنی رضا به قضا داده ام . در حالی که از ناچاری راضی شده نه به اختیار .

خویش را زین هم مُغَفَّل می کند / در عِقالش جان ، مُعَقَّل می کند


حتّی آدمی خود را از این گفتۀ دل هم به غفلت می زند و در نتیجه قضا و قَدَر آدمی را به بندِ خود درمی کشد . [ مُغَفَّل = نادان ، کم هوش / مُغَفَّل کردن = خود را به غفلت و نادانی زدن / عِقال = ریسمانی که زانوی شتر را با آن ببندند / مُعَقَّل = به بند کشیده شده / مُعَقَّل کردن = به بند در کشیدن ]

گر شود مات اندر این آن بُوالعَلا / آن نباشد مات ، باشد اِبتلا


اگر آن بزرگمرد (انسان کامل) در برابر قضای الهی مات شود . یعنی مقهور قضای الهی گردد . این امر در واقع مات شدن نیست بلکه نوعی ابتلاست که معمولاََ اولیاء الله برای ارتقای درجات باید حتماََ به ابتلا درآیند . [ بُوالعَلا = لفظاََ به معنی صاحب مرتبۀ رفیع است . امّا نیکلسون گوید : عارفی است که از برکت رضای کامل به قضای الهی ، عُلوِّ مقام یافته است ( شرح مثنوی معنوی مولوی ، دفتر ششم ، ص 2174 ) ]

یک بلا از صد بلااش واخَرَد / یک هُبوطش بر مَعارج ها بَرَد


به طوریکه اگر ولیِّ خدا به یک بلا مبتلا شود . آن بلا او را از صد بلا نجات می دهد . و اگر یک بار به نشیب افتد . همین امر او را به بسیاری از مراتب عالیه می رساند . [ مَعارج = بالا رفتن ها ]

خامِ شوخی که رهانیدش مُدام / از خُمارِ صد هزاران زشتِ خام


چنانکه مثلاََ شرابِ بلایِ الهی ، آدمِ خامِ گُستاخ را از شرِّ بسیاری از تباهکارانِ خام نجات می دهد . یعنی ابتلا نیز می تواند تکامل دهندۀ آدمی باشد . چنانکه بلایی ممکن است کسی را بر سرِ عقل آورد و زآن پس راهِ خود را از اشقیا جدا کند . [ مُدام = شراب ]

عاقبت او پخته و اُستاد شد / جَست از رِقِّ جهان و آزاد شد


سرانجام آن شخص خام به مقام پختگی و استادی می رسد . و از اسارت دنیا می رهد و آزاد می شود . [ رِقّ = بندگی ]

از شرابِ لایزالی گشت مست / شد مُمَیِّز ، از خلایق باز رَست


شخص مذکور از شراب جاودانۀ الهی مست می شود و حق و باطل را تشخیص می دهد و از وابستگی به مردمان خلاص می گردد .

ز اعتقادِ سُستِ پُر تقلیدشان / وز خیالِ دیدۀ بی دیدشان


و از اعتقادات سُست و آکنده از تقلید آنان می رهد و از خیالات ناشی از کوردلی شان نجات پیدا می کند .

ای عجب چه فن زند اِدراکشان / پیش جَزر و مَدِّ بحرِ بی


 

زآن بیابان این عمارت ها رسید / مُلک و شاهیّ و وزارت ها رسید


همۀ این عمارت ها از آن بیابان (عالم الوهیّت) پدید آمده است . همۀ سلطنت ها و پادشاهی ها و وزارت ها نیز از آنجا سر بر آورده است . [ مراد از «بیابان» مرتبۀ الوهی است و تشبیه آن به بیابان به اعتبار پهناوری و سادگی بیابان است . چنانکه مرتبۀ الهی نیز بی تعیّن و بی تَکیّف است .

زآن بیابانِ عدم ، مُشتاقِ شوق / می رسند اندر شهادت ، جَوق جَوق


از آن بیابان عدم ، یعنی از مرتبۀ عالم الهی ، موجودات با اشتیاقِ تمام ، دسته دسته به عالم محسوسات قدم می نهند . ( جَوق جَوق = دسته دسته ، گروه گروه ) [ در مثنوی در مواردی کثیر «عالم الهی» به «عدم» تعبیر شده است . از آنرو که عالم الهی «هستِ نیست نماست» یعنر بر حسب واقع هست و بر حسل ظاهر نیست . زیرا به حسّ درنمی آید . ]

کاروان بر کاروان زین بادیه / می رسد در هر مسا و غادیه


در هر شامگاه و صبحگاه از این بیابان ، یعنی از مرتبۀ الهی ، کاروان پشتِ کاوران از راه می رسد . ( بادیه = دشت ، صحرا ، بیابان / مسا = شامگاه / غادیه = در اصل به معنی باران صبحگاهی است امّا در اینجا به معنی صبح است ) [ زنجیره های تکوین پیوسته در حرکت است . موجودات ، همچون قطار کاروان بدین جهان گام می نهند و در عوض باید کاروان پیشین از کاروانسرای دنیا بکوچد و جا را برای تازه واردان خالی کند . ]

آید و گیرد وِثاقِ ما گِرو / که رسیدم ، نوبتِ ما شد تو رَو


دائماََ کاروانی تازه از راه می رسد و کاروانسرای ما را تصرّف می کند و با زبان حال می گوید : ما رسیدیم . دیگر شما از اینجا بیرون بروید که اکنون نوبت ماست . ( وِثاق = اتاق ) [ خلقت جهان بر این سان و سیرت است که در هر لحظه کاروانی از موجودات به عالم محسوسات درمی آید و کادروان پیشین باید بیرون برود . و از زنجیرۀ حیات ها و ممات ها همچنان بر دوام است . ]

چون پِسر چشمِ خِرَد را برگشاد / زود بابا رَخت بر گَردون نهاد


مثلاََ همینکه پدر به مرتبۀ فهم و شعور می رسد . یعنی وقتی فرزند به کمال رسد و بتواند به اصطلاح «گلیم خود را از آب درآورد» پدر باید بساطِ خود را بر ارابۀ مرگ نهد و به وادی خاموشان عزیمت کند . [ گردون = چرخ ، ارابه ]

جادۀ شاهست ، آن زین سو روان / و آن از آن سو ، صادران و واردان


چرا که این جهان مانند شاهراهی اسست که عده ای از این سو در حرکتند و عده ای دیگر از آن سو . یعنی گروهی خارج و گروهی وارد می شوند . [ خیابان دنیا دو طرفه است . از این طرف وارد می شوی و باید از آن طرف خارج شوی . ]

نیک بنگر ، ما نشسته می رویم / می نبینی ، قاصدِ جایِ نویم ؟


خوب نگاه کن که ما در حالت نشسته ره می سپاریم . مگر نمی بینی که ما آهنگِ جای تازه ای کرده ایم . یعنی در هر لحظه به مرتبه و حالت جدیدی درمی آییم . [ مصراع اول مناسب است با مضمون آیه 88 سورۀ نمل « تو کوهها بینی و گُمان داری که ایستاده اند . در حالی که همچون ابرهای گذران در حرکت و جنبش اند … » ]

بهرِ حالی می نگیری رأسِ مال / بلکه از بهرِ غرض ها در مآل


برای مثال ، تو سرمایه را برای زمانِ حال جمع نمی کنی . بلکه آن را برای اهداف و اغراض آینده ات می اندوزی . [ همانطور که کاسب برای زمان حال سرمایه جمع نمی کند . بلکه بدین خاطر به تجمع مال می پردازد که در آینده از آن استفاده کند . حضرت حق نیز آدمیان را برای این دنیا نیافریده . بلکه آنان را برای آخرت خلق کرده است . پس لازم است که در این دنیا به افنای آنان پردازد و خلایق را دسته دسته به دارالقرار گُسیل دارد ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر ششم ، ص 117 ) ]

پس ، مسافر این بُوَد ای رَه پَرَست / که مسیر و رُوش در مُستَقبل است


پس ای سالک ، مسافر کسی است که حرکت و توجّهش به آینده باشد .

همچنان از پردۀ دل بی کلال / دَم به دَم در می رسد خیلِ خیال


چنانکه مثلاََ سپاه خیال ، بی هیچ خستگی و ماندگی لحظه به لحظه از ورای حجابِ دل به عرصۀ آشکار ذهن در می رسد . ( بی کلال = بدون خستگی ) [ مولانا در این بیت به مطلبی پرداخته که امرزه به آن ضمیر ناخودآگاه و خودآگاه گویند . روانکاوان با تقسیم ضمیر آدمی به دو بخش ناخودآگاه و خودآگاه بسیاری از پدیده های روانی را تحلیل می کنند . ]

گر نه تصویرات ، از یک مَغرَس اند / در پیِ هم سویِ دل چون می رسند ؟


اگر درخت تصوّرات و خیالات آدمی از یک قلمستان نباشد . پس چگونه پی در پی به عرصۀ دل درمی آید ؟ ( مَغرَس = محل کاشتن نهال ، قلمستان ) [ مقصود مولانا از اینکه می گوید : اندیشه ها و تصوّرات ذهنی ما از منبع واحد سرچشمه می گیرد اینست که همۀ اندیشه ها و پدیده های روانی انسان از نَفسِ ناطقه نشأت می گیرد . چنانکه اگر اندیشه ها از منبعی مادّی سرچشمه می گرفت دیگر واحدد بودن منبع آن اندیشه ها وجهی ندارد زیرا مادّه ذاتاََ متکثّر و متعدّد است در حالی که روح مجرد و یا نَفسِ ناطقه علیرغم تعدّد تجلّیاتش نظیر سمع ، بصر ، لمس و … یک ذات است . ]

جَوق جَوق ، اِسپاهِ تصویراتِ ما / سویِ چشمۀ دل شتابان از ظَما


سپاه تصوّرات ذهنی ما از شدّت تشنگی به سوی چشمۀ دل می شتابد . یعنی اندیشه های مکنون در ضمیر ناخودآگاه چنان میل دارند به قسمت خودآگاه ذهن ما درآیند که گویی تشنه ای جویای آب چشمه است . [ ظَما = مخفف ظَماء به معنی تشنگی ]

جَرّه ها پُر می کنند و می رونَد / دایماََ پیدا و پنهان می شوند


تصوّرات ذهنی ما کوزه های خود را از چشمۀ دل پُر می کنند و پیوسته عیان و نهان شوند . ( جَرّه = سبو ، کوزه ) [ افکارِ پوشیدۀ آدمی در ضمیر ناخودآگاه برای ورود به عرصۀ خودآگاه سخت تکاپو می کنند و بدین سان زنجیر وار به ضمیر خودآگاه درمی آیند و مجدّداََ به ضمیر ناخودآگاه بازمی گردند .

فکرها را اخترانِ چرخ دان / دایر اندر چرخِ دیگر آسمان


 برای مثال ، افکار را همچون ستارگان آسمان بدان . منتهی این ستارگان در آسمانی دیگر در حال گردش اند . یعنی اجرامِ سماوی در آسمان لاجوردین در گردش اند امّا ستارگان اندیشه در آسمان دل و جان .

سعد دیدی ، شُکر کن ، ایثار کن / نحس دیدی ، صَدقه وَ استغفار کن


اگر ستارۀ سعد دیدی . شُکر خدا بگو . یعنی اگر افکار مثبت و سازنده ای به مغزت خطور کرد خدا را شُکر کن و از خود گذشتگی کن . یعنی دیگران را نیز از آن اندیشۀ نیک آگاه ساز . و اگر ستارۀ نحس دیدی . یعنی اگر افکار منفی و ویرانگر به سُراغت آمد . صدقه بده و از خداوند آمرزش بخواه .

ما کییم این را ؟ بیا ای شاهِ من / طالِعم مُقبل کن و ، چرخی بزن


ما چه کسی هستیم که قادر باشیم اندیشه های نیک داشته باشیم ؟ ای شاهِ من ، تو بیا طالعم را سعد فرما و دَوری بزن . یعنی از طالع نحس مرا به طالع سعد بگردان . [ این بیت ها همه از زبان موش است . بندۀ مخلص و خاکسار در برابر معبود لایزال عرض می کند که خود کسی نیست و فقط عنایات معبود است که او را شأن و هویّتی می بخشد . ]

روح را تابان کن از انوارِ ماه / که ز آسیبِ ذَنَب ، جان شد سیاه


روحِ مرا از انوارِ ماهِ رُخسارت روشن فرما . زیرا که روح از برخورد با پدیدۀ خسوف تیره و منکدر می شود . [ ذَنَب = از اصطلاحات نجومی است و آن دو نقطه تقاطع فلک حامل و فلک مایل قمر است و آن را به فارسی جوز هر دم گویند . ( فرهنگ اصطلاحات نجومی ، ص 304 ) ]

از خیال و وَهم و ظَن ، بازَش رَهان / از چَه و جَورِ رَسَن ، بازَش رَهان


روحِ مرا از اسارت خیالات و اوهام و گُمان های بی اساس رهایی بخش . و از مغاکِ طبیعتِ مادّی و جفای علل و اسبابِ ظاهری و بندها و وابستگی ها نجات ده . [ مراد از چَه (= چاه) ، طبیعت مادّی است و مراد از رَسَن (= ریسمان) ، علل و اسباب طبیعی ظاهری است . منظور اینست که مراد از ظاهربینی و توقف در لایه های سطحی جهان و محصور شدن در علل و اسباب نجات ده . بنابراین مولانا از زبان آن موش دعا می کند که روح آدمیان از دست پدیده های ظاهری طبیعت و عقل ظاهربین خلاصی یابد . ]

تا ز دلداریِّ خوبِ تو ، دلی / پَر برآرَد ، بر پَرَد ز آب و گِلی


تا به جهت دلنوازی محبّ آمیز تو ، دلی همچون دلِ من ، بال و پَر درآورد و از آب و گِل یعنی از جهان طبیعت مادّی به سوی جهان حقیقت پرواز کند . [ دلداری = دلنوازی ، غمخواری ، تسلّی خاطر دادن ]

ای عزیزِ مصر و در پیمان دُرُست / یوسفِ مظلوم در زندانِ توست


ای عزیز مصر ، ای کسی که در عهد و پیمانت پایداری . یوسفِ مظلوم در زندانِ تو به سر می بَرَد . [ در اینجا مولانا حبس روح در کالبد عنصری را به گرفتار آمدن یوسف (ع) در زندان تشبیه می کند . مراد از «عزیز مصر» در اینجا حضرت حق و مراد از «یوسف» ، روحِ لطیف و مراد از «زندان» ، کالبد عنصری و جهان مادّی است . ]

منظور بیت : خداوندا ، روح لطیف در زندان طبیعتی به سر می برد که متعلق به توست و مخلوق توست .

در خَلاصِ او یکی خوابی ببین / زود ، کِاللهُ یُحِبُّ المُحسِنین


هر چه زودتر برای رهایی او از زندان خوابی ببین . که خداوند نکوکاران را دوست می دارد . [ مصراع دوم اشاره به قسمتی از آیه 134 و 148 سورۀ آل عمران است « خداوند ، نکوکاران را دوست می دارد » . مقدمات آزادی یوسف (ع) با خوابی که پادشاه مصر دید فراهم آمد . طبق روایت قرآن رویا را پادشاه مصر دید . ]

هفت گاوِ لاغریِّ پُر گزند / هفت گاوِ فَربِهش را می خورند


پادشاه مصر در خواب دید که هفت گاو لاغر نزار ، هفت گاو چاق را می خورند . [ بیان این رویا در آیه 43 سورۀ یوسف آمده است « پادشاه مصر گفت : من به خواب اندر دیدم که هفت گاوِ نزار ، هفت گاوِ فربه را همی خورند . و هفت خوشۀ سبز دیدم و هفت خوشۀ خوشیده . ای بزرگان در بارۀ خوابم نظر دهید اگر تعبیر خواب می کنید . » ]

هفت خوشۀ خُشکِ زِشتِ ناپَسند / سنبلاتِ تازه اش را می چرند


هفت خوشۀ خوشیدۀ زشتِ پلشت ، سنبل های تازه و سبز آن را می خورند .

قحط از مصرش برآمد ای عزیز / هین مباش ای شاه این را مُستجیز


ای عزیز یعنی ای حضرت محبوب ازل و ابد ، در مصرِ وجودِ آدمی قحطی پدید آمده است . شاها ، مَپَسند که قحطی در وجود آدمی افتد . ( مُستَجیز = جایز شمارنده ) [ بلکه با عنایت و کرامت خود ، کشورِ دلِ ما را آکنده از برکات معنوی فرما . ]

یوسفم در حبسِ توست ای شَه نشان / هین ز دستانِ زنانم وارَهان


ای شاهِ شاهان ، من همچون یوسفی هستم در زندانِ تو . هان مرا از مکرِ زنان رهایی بده . ( شَه نشان = نشانندۀ شاهان بر مَسندِ سلطنت ) [ اشاره به آیه 33 سورۀ یوسف « پروردگارا زندان برای من خوش تر از فسقی است که زنان مرا بدان خوانند . خداوندا ، اگر تو مکر آنان را از من نگردانی بدانان گرایم و از نادانان گردم » ]

از سویِ عرشی که بودم مَربَط او / شهوتِ مادر فگندم ، که اهبِطُوا


خداوندا ، جایگاه من عرش بود . ولی شهوت مادرم (حوّا) مرا به مرتبۀ پایین این جهان فرود آورد . [ مَربَط = جای بستن چهارپایان ، در اینجا یعنی جایگاه / اِهبِطُوا = لفظی است قرآنی به معنی فرود آیید ، متخذ از آیه 36 و 38 سورۀ بقره و آیه 24 سورۀ اعراف . آدم و حوا پس از خوردن از شجرۀ ممنوعه محکوم می شوند که به زمین هبوط کنند / مادر = در اینجا به حوّا اشارت دارد که ام البشر است . و او بود که نخستین بار به خوردن شجرۀ ممنوعه میل کرد و آدم را نیز بدین کار انگیخت و در نتیجه به امر الهی به زمین هبوط کردند . ]

پس ، فتادم زآن کمالِ مُستَتِم / از فنِ زالی به زندانِ رَحِم


پس به سبب فعل زنی از آن کمال تامّ و تمام به زندان زهدان فرو افتادم . [ مُستَتِم = تمام کننده ، به پایان برنده ، در اینجا یعنی تامّ و تمام / زال = پیرزن ، در اینجا به معنی زن است . ]

من مَلَک بودم و فردوس برین جایم بود / آدم آورد در این دیرِ خراب آبادم

روح را از عرش آرد در حَطیم / لاجَرَم کیدِ زنان باشد عظیم


مادرِ نخستین (حوّا) روحِ لطیف را از عرشِ اعلی به مرتبۀ اسفلِ جسم فرود آورد . ناچار باید گفت که مکر زنان مهم و حیرت انگیز است . ( حَطیم = لفظاََ به معنی درهم شکسته است . و این وصف جسم و کالبد عنصری تواند بود . معنی فقهی حَطیم در شرح بیت 918 دفتر چهارم ) [ در قسمتی از آیه 28 سورۀ یوسف آمده « … مکر شما زنان ، بزرگ و نیرومند است » و در قسمتی از آیه 76 سورۀ نساء آمده « … مکر شیطان ، سُست است » ]

اوّل و آخِر هبوطِ من ، ز زن / چونکه بودم روح و ، چون گشتم بدن ؟


اوّلین و آخِرین هبوط من بدین دنیا به وسیلۀ زن انجام شد . یعنی نخستین بار حوّا به خوردن شجرۀ ممنوعه میل کرد و آدم را نیز بدین کار انگیخت . و دومین بار نیز از زهدانِ مادرم به زندان دنیا افتادم . من که روحی مجرد و لطیف بودم ببین چگونه به کالبد عنصری تبدیل شدم ؟

بشنو این زاریِّ یوسف در عِثار / یا بر آن یعقوبِ بی دل رحم آر


نالۀ یوسف را بشنو که او در حال سقوط به چاه است . یا بر آن یعقوبِ عاشق رحم آور . [ عِثار = لغزش ]

منظور بیت : روح لطیف آدمی که همچون یوسف نبی ، زیبا و با کمال است به واسطۀ غلبۀ نفسانیّات در حال سقوط به چاه غفلت و بدبختی است . اگر دلت به حال او نمی سوزد لااقل به یعقوب (عقل) رَحم آور و مَپَسند که او نیز چوبِ تباهکاری نَفسِ امّاره بخورد .

ناله از اِخوان کنم یا از زنان ؟ / گه فگندندم چو آدم از جِنان


از دست برادران ناله کنم یا از دست زنان که مرا مانندِ آدم (ع) از بهشت راندند ؟ [ جِنان = جمع جنّت به معنی باغ و بهشت / مراد از اِخوان (= برادران) ، همنوعان روزگار است که شخص را به بیراهه می کشند . خواه آن اِخوان با او مستقیماَََ رابطه داشته باشند و یا غیر مستقیم . به هر حال اینان که ابنای دنیا هستند سرمشق های خوبی برای انسان نیستند . همچنین زنان نیز خواه مادر و یا همسر و خاله و عمّه یا دیگری . خواه از اقربا باشد و یا اغربا . آنان نیز اگر صراط حقیقت نپویند آدمی را از بهشت پاکی بیرون می کنند . « که عشق از پردۀ عصمت برون آرد زلیخا را » ]

زآن مثالِ برگِ دَی پژمرده ام / کز بهشتِ وصل ، گندم خورده ام


از آنرو مانند برگِ خزانی و زمستانی پژمرده ام که در بهشت وصال ، نَفسِ امّاره بر من غلبه کرد و از گندم شهوات تناول کردم . و در نتیجه مرا از بهشت بیرون راندند .

چون بدیدم لطف و اِکرامِ تو را / وآن سلامِ سِلم و پیغامِ تو را


وقتی که لطف و احسان تو را دیدم و آن سلام صلح آمیز و پیام دوستی تو را دریافتم . ( سِلم = صلح و آشتی ) [ ادامه معنا در بیت بعد ]

من سِپند از چشمِ بَد کردم پدید / در سپندم نیز چشمِ بَد رسید


برای دفع اثرات چشمِ بَد نسبت به لطف و احسانت به من ، اسفند دود کردم . ولی حتّی اسفندم نیز دچار چشم زخم شد . یعنی وقتی بَد چشمان دیدند که من با دود کردن اسفند بسیاری از مضرات ناشی از چشم زخم را دفع می کنم . این کار را نیز چشم زدند و از آن وقت دود کردن اسفند هم بی اثر شده است . [ نیکلسون در شرح منظور دو بیت اخیر می گوید : چون توبه کردم و از لطف تو برخوردار شدم . در پی آن برآمدم که هر گونه وسوسۀ شیطانی را از خود برانم . امّا تلاش من برای دفع وساوس شیطانی سودی نبخشید ( شرح مثنوی معنوی مولانا ، دفتر ششم ، ص 2179 ) ]

دافعِ هر چشمِ بد از پیش و پس / چشم های پُر خُمارِ توست و بس


هر آدم شور چشمی که بخواهد به نحوی مرا چشم بزند . تنها چشمانِ خُمارِ تو است که اثراتِ سوء آن چشم زخم را دفع می کند . [ این بیت خطاب به حضرت معبود است . یعنی درست است که برای دفع مضرّاتِ بَدچشمان اسفند دود می کنند . ولی همانطور که دیدیم اسفند را نیز می توانند چشم بزنند . در نتیجه در اینگونه مواقع باید فقط به خدا پناه بُرد . ]

چشمِ بد را چشمِ نیکویت ، شَها / مات و مُستأصل کند نِعمَ الدَّوا


شاها ، چشمِ نیکوی تو ، چشم بَد را مقهور و ریشه کن می کند . زیرا چشم تو نکودارویی است . ( مُستأصَل = ریشه کن شده ، از بیخ و بُن برکنده شده / نِعمَ الدَّوا = نکو دارویی است ) [ در هر حال باید به خدا پناه برد که نام و یادِ او دوا و درمان است . ]

بل ز چشمت کیمیاها می رسد / چشمِ بد را چشمِ نیکو می کند


حتّی از چشمان تو کیمیایی حاصل می آید که چشمِ بَد را به چشمِ نیک مبدّل می سازد .

چشمِ شَه ، بر چشمِ بازِ دل زده ست / چشمِ بازَش سخت با همّت شده ست


چشم شاه بر چشم بازِ بلندپروازِ دل خورده است و نتیجتاََ چشم باز مانند او صاحبِ همّت شده است . ( همّت = شرح بیت 2 دفتر چهارم ) [ همانطور که در قدیم پادشاهان ، بازهای شکاری را دست آموز خود می کردند و قوّۀ دیدِ بازان را قوّت می بخشیدند . حضرت حق نیز دل بندگان را پرورش می دهد و با عنایت خود به ژرف بینی و روشن بینی بندگان مستعد می افزاید . به طوریکه آنان صاحب همّت می شوند و می توانند به دیگران بصیرت و همّت دهند . ]

تا ز بس همّت که یابید از نظر / می نگیرد بازِ شَه جز شیرِ نَر


باز شکاری تحت نظر شاه چنان همّتی می یابد که جز شیرِ نَر شکار نمی کند . یعنی بندگانی که تحت عنایات خاصّه الهی پرورش یابند . همّتی عالی می یابند و چشم به جیفۀ دنیوی نمی دوزند بلکه به معالی روحی و مکاشفات باطنی نظر می کنند .

شیر چه ؟ کان شاه بازِ معنوی / هم شکارِ توست و هم صیدش توی


شیر چه اهمیتی دارد ؟ یعنی اهل الله به مردار دنیا نمی پردازند و فقط به روحانیات نظر دارند . امّا این حرف هم نمی تواند حق مطلب را آنطور که باید ادا کند . بلکه بهتر است بگویم که آن شهبازِ معنوی یعنی حضرت حق ، هم شکارِ توست و هم تو شکار اویی . [ در گفتار بزرگان آمده است « هر که برای خدا باشد . خدا برای اوست » ]

شد صفیرِ بازِ جان در مَرجِ دین / نعره های لا اُحِبُّ الآفِلین


شاهبازِ جان در چمنزار دین فریاد برمی آورد که من افول کنندگان را دوست ندارم . [ مصراع دوم اشاره است به آیه 76 تا 79 سورۀ انعام « آنگاه که شبِ تاریک همه جا را فرا گرفت ، ستاره ای بدرخشید . ابراهیم گفت : اینست پروردگارِ من ، و چون آن ستاره فرو شد ، گفت : من فروشوندگان را دوست ندارم . و آنگاه ماهی تابان دید ، گفت : اینست پروردگار من ، و چون آن ماه فرو شد . گفت : اگر خداوند مرا هدایت نکند هر آینه از گمراهان شوم . و آنگاه که آفتاب را تابان دید گفت : این است پروردگار من ، این بزرگتر است . و چون فرو شد گفت : من بیزارم از هر آنچه شما شریک و انبازِ خدا می دانید . همانا من روی بگردانم به سویِ کسی که آسمان و زمین را بیافرید در حالی که بر آیین او راست رونده ام و نیستم از مشرکان » ]

منظور بیت : اهل الله فقط به حضرت حق توجه دارند و از ماسوی الله که رو به زوال دارند رُخ برمی تابند .

بازِ دل را که پیِ تو می پَرید / از عطایِ بی حَدَت چشمی رسید


دلِ عارف که همچون باز ، بلندپرواز است در هوای عشقِ تو به پرواز درآمده بود تا از بخشش بی کرانت نظر عنایتی بدو رسید .

یافت بینی بُوی و ، گوش از تو سماع / هر حسی را قسمتی آمد مُشاع


به برکت عنایت تو ، بینیِ عارف قوّۀ شمیدن یافت و گوشِ او قوّۀ شنیدن . خلاصه هر حسّی از حواسِ او بهره ای از تو گرفت . [ مُشاع = پخش و پراکنده ، مشترک ]

هر حسی را چون دهی رَه سویِ غیب / نَبوَد آن حس را فتورِ مرگ و شیب


خداوندا ، هر حسّی را با عوالمِ غیب آشنا کنی . دیگر آن حس دچارِ سُستی مرگ و پیری نمی شود . [ زیرا به سرچشمۀ حیات متّصل شده است .

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق / ثبت است بر جریدۀ عالم دوامِ ما ]

مالِک المُلکی به حس چیزی دهی / تا که بر حس ها کند آن حس شهی


تویی مالکِ همۀ مُلک های جهان . به هر یک از حواس چیزی عطا می کنی که آن حس بر حواسِ دیگر پادشاهی کند . [ چنین حسّی شاه شناس شده و شاه حقیقت را در هر لباس می شناسد .

دیده ای باید که باشد شَه شناس / تا شناسد شاه را در هر لباس ]

حکایت بعد در بسطِ همین نکته آمده است .

شرح و تفسیر بخش قبل                     شرح و تفسیر حکایت بعد

دکلمه لابه کردن موش برای قورباغه که بهانه میاور

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر ششم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟