گفتن پیامبر به ابوبکر که چرا بلال را فقط بهرِ خود خریدی

گفتن پیامبر به ابوبکر که چرا بلال را فقط بهرِ خود خریدی | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

گفتن پیامبر به ابوبکر که چرا بلال را فقط بهرِ خود خریدی| شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر ششم ابیات 1075 تا 1110

نام حکایت : حکایت اَحَد اَحَد گفتن بلال در آفتاب حجاز از محبت مصطفی

بخش : 5 از 5 ( گفتن پیامبر به ابوبکر که چرا بلال را فقط بهرِ خود خریدی )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت اَحَد اَحَد گفتن بلال در آفتاب حجاز از محبت مصطفی

بِلالِ حبشی بردۀ یکی از محتشمان مکّه بود . وقتی که به آیین حنیف احمدی گرایید . صاحبش برآشفت و برای گُسستنِ حبلِ ایمان او روزهای متوالی وی را در هُرمِ آفتابِ نیمروزی روی زمین می انداخت و با تازیانه های آتشین تنش را لاله باران می کرد . و بلال در صفیرِ تازیانه ها پیوسته «اَحَد اَحَد» می گفت . روزی ابوبکر از آن حوالی می گذشت و آن شکنجه و این پایداری را دید و دلش بر او سوختن گرفت . و چون بلال را به خلوت یافت بدو سفارش کرد که نیازی به اظهار ایمان نداری . چرا که خداوند ، دانای به سرایر است …

متن کامل ” حکایت اَحَد اَحَد گفتن بلال در آفتاب حجاز از محبت مصطفی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

متن کامل ابیات گفتن پیامبر به ابوبکر که چرا بلال را فقط بهرِ خود خریدی

ابیات 1075 الی 1110

1075) گفت : ای صِدّیق آخِر گفتمت / که مرا انباز کن در مکرمت

1076) گفت : ما دو بندگانِ کویِ تو / کردمش آزاد من بر رویِ تو

1077) تو مرا می دار بنده و یارِ غار / هیچ آزادی نخواهم ، زینهار

1078) که مرا از بندگیت آزادی است / بی تو بر من محنت و بی دادی است

1079) این جهان را زنده کرده زِ اصطفا / خاص کرده عام را ، خاصه مرا

1080) خواب ها می دیدم جانم در شباب / که سلامم کرد قرصِ آفتاب

1081) از زمینم برکشید او بر سما / همرهِ او گشته بودم ز ارتقا

1082) گفتم : این ماخولیا بود و مُحال / هیچ گردد مستحیلی وصفِ حال ؟

1083) چون تو را دیدم ، بدیدم خویش را / آفرین آن آینۀ خوش کیش را

1084) چون تو را دیدم ، مُحالم حال شد / جانِ من مُستَغرقِ اِجلال شد

1085) چون تو را دیدم ، خود ای روحَ البِلاد /  مِهرِ این خورشید از چشمم فتاد

1086) گشت عالی همّت از تو چشمِ من / جز به خواری ننگرد اندر چمن

1087) نور جُستم ، خود بدیدم نورِ نور / حُور جُستم ، خود بدیدم رَشکِ حُور

1088) یُوسُفی جُستم لطیف و سیم تن / یُوسُفِستانی بدیدم در تو من

1089) در پیِ جنّت بُدم در جُست و جو / جنّتی بنمود از هر جُزوِ تو

1090) هست این نسبت به من مدح و ثنا / هست این نسبت به تو قدح و هِجا

1091) همچو مدحِ مردِ چوپانِ سلیم / مر خدا را پیشِ موسیِّ کلیم

1092) که بجویم اِشپُشَت ، شیرت دهم / چارُقت دوزم من و پیشت نهم

1093) قدحِ او را حق به مدحی بر گرفت / گر تو هم رحمت کنی ، نبوَد شگفت

1094) رحم فرما بر قصورِ فهم ها / ای ورایِ عقل ها و وهم ها

1095) اَبُّهَاالعُشّاق اقبالی جدید / از جهانِ کهنۀ نوکُن رسید

1096) زآن جهان کو چارۀ بیچاره جُوست / صد هزاران نادرۀ دنیا در اوست

1097) اَبشِرُوا یا قَومُ اِذ جاءَ الفَرَج / اِفرَحُوا یا قَومُ قَد زالَ الحَرَج

1098) آفتابی رفت در کازۀ هِلال / در تقاضا که اَرِحنا یا بِلال

1099) زیرِ لب می گفتی از بیمِ عدو / کوریِ او بر مناره رَو ، بگو

1100) می دمد در گوشِ هر غمگین ، بشیر / خیز ای مُدبِر ، رهِ اقبال گیر

1101) ای در این حبس و در این گند و شُپُش / هین که تا کس نشنود رَستی ، خَمُش

1102) چون کنی خامُش کنون ؟ ای یارِ من / کز بُنِ هر مو برآمد طبل زن

1103) آنچنان کر شد عَدُوِّ رَشک خُو / گوید : این چندین دُهُل را بانگ کو ؟

1104) می زند بر رُوش رَیحان که طَری است / او ز کوری گوید : این آسیب چیست ؟

1105) می شِکُنجد حور دستش می کشد / کور ، حیران کز چه دردم می کند ؟

1106) این کشاکش چیست بر دست و تنم ؟ / خفته ام ، بگذار تا خوابی کنم

1107) آنکه در خوابش همی جویی ، وی است / چشم بگشا ، کآن مَهِ نیکو پی است

1108) زآن ، بلاها بر عزیزان بیش بود / کآن تَجَمُّش یار با خوبان فزود

1109) لاغ با خوبان کند در هر رهی / نیز کوران را بشوراند گهی

1110) خویش را یک دم بدبن کوران دهد / تا غریو از کویِ کوران برجهد

شرح و تفسیر گفتن پیامبر به ابوبکر که چرا بلال را فقط بهرِ خود خریدی

گفت : ای صِدّیق آخِر گفتمت / که مرا انباز کن در مکرمت


حضرت محمّد مصطفی (ص) گفت : ای صدّیق (ابوبکر) آخر به تو گفتم که مرا نیز در این کار جوانمردانه شریک کن .

گفت : ما دو بندگانِ کویِ تو / کردمش آزاد من بر رویِ تو


ابوبکر گفت : ما هر دو غلامِ آستانِ کویِ تو هستیم . من بلال را به خاطر گُلِ رویِ تو آزاد کردم .

تو مرا می دار بنده و یارِ غار / هیچ آزادی نخواهم ، زینهار


تو مرا به عنوان غلام نزدِ خود نگهدار . من ابداََ هیچ نوع آزادی از تو نمی خواهم .

که مرا از بندگیت آزادی است / بی تو بر من محنت و بی دادی است


زیرا آزادی من در اینست که غلامِ تو باشم . بدون وجود تو زندگی برای من مایۀ رنج و حرمان و ستم است .

این جهان را زنده کرده زِ اصطفا / خاص کرده عام را ، خاصه مرا


ای پیامبری که با برگزیده شدنت از سویِ حضرت حق ، جهان را زنده کرده ای . و عوام النّاس را به مرتبۀ بندگان خاصِ الهی رسانده ای . بویژه مرا چنین کرده ای .

خواب ها می دیدم جانم در شباب / که سلامم کرد قرصِ آفتاب


جانِ من به دورانِ جوانی رویاهایی می دید . مثلاََ می دید که چشمۀ خورشید بر من سلام می کند .

از زمینم برکشید او بر سما / همرهِ او گشته بودم ز ارتقا


و می دیدم که خورشید مرا از زمین برکند و به فرازِ آسمان بُرد . چنانکه در بلندی و رفعت همطرازِ او شده بودم .

گفتم : این ماخولیا بود و مُحال / هیچ گردد مستحیلی وصفِ حال ؟


امّا هر بار که از خواب بیدار می شدم با خود می گفتم : این صحنه های رویایی محال است که تحقّق عینی یابد . بلکه نوعی مالیخولیاست که بر مغزم عارض شده است . زیرا مگر ممکن است که امری محال نقدِ حال واقع شود . [ ماخولیا = مالیخولیا  ، نوعی بیماری عصبی / مُستحیل = امری که محال باشد ]

چون تو را دیدم ، بدیدم خویش را / آفرین آن آینۀ خوش کیش را


همینکه تو را دیدم . یعنی ای پیامبری که به منزلۀ خورشید معنوی هستی . به محضِ آنکه تو را دیدم . حقیقتِ وجود خود را پیدا کردم . یعنی دریافتم که حقیقت انسان ، پوست و گوشت و استخوان نیست . بلکه گوهری است لطیف و نورانی . زهی بر آن آینۀ حقیقت نمایی که حقیقت را نشان داد . [خوش کیش = نیک آیین / آینۀ خوش کیش = آینه صیقلی و پاکی که همه چیز را بخوبی در خود نشان می دهد . مراد از « آینۀ خوش کیش » قلب حضرت ختمی مرتبت (ص) یا کلاََ انسان کامل است که حقایق را به اَحسنِ وجه نشان می دهد . ]

چون تو را دیدم ، مُحالم حال شد / جانِ من مُستَغرقِ اِجلال شد


همینکه تو را دیدم . امر محال برایم ممکن شد و جانم در دریای عظمت معنوی غرقه گشت . [ دانستم تعبیر «آفتاب» وجود نورانی تو بود . ]

چون تو را دیدم ، خود ای روحَ البِلاد /  مِهرِ این خورشید از چشمم فتاد


ای روحِ کالبدِ جهان ، به محض آنکه تو را دیدم . عشق خورشید طبیعت از نظرم افتاد و بی قدر شد .

گشت عالی همّت از تو چشمِ من / جز به خواری ننگرد اندر چمن


چشمِ من از فیض دیدارت ، همّتی والا یافت . زین پس دیدگانِ من جز به حقارت به چمنزار ننگرد . یعنی تا قبل از آنکه به دیدارِ تو نائل شوم مجذوب زیبایی جهان بودم . امّا از وقتی که رویِ زیبای تو را دیدم دیگر زیبایی های جهان در نظرم رنگ باخته است .

نور جُستم ، خود بدیدم نورِ نور / حُور جُستم ، خود بدیدم رَشکِ حُور


من در جستجوی نور بودم که نورالانوار را دیدم . نیز جویای حوریان بهشتی بودم که ناگهان صاحب جمالی را دیدم که حوریان بهشتی بر او غبطه می خورند . [ حُور = زیبا چشم ، کسی که رنگ سفیدی و سیاهی چشمش بسیار باشد ، در زبان فارسی به معنی زن بغایت زیبا یا زن زیبای بهشتی است ]

یُوسُفی جُستم لطیف و سیم تن / یُوسُفِستانی بدیدم در تو من


در جستجوی یوسفی زیبا و سپید اندام بودم که ناگاه در وجودِ تو شهر یوسفان را دیدم . [ محمّد (ص) جامع جمیع مراتب انبیاست و مظهر و مجلای کامل صفات جمالیّه حضرت حق است . ]

در پیِ جنّت بُدم در جُست و جو / جنّتی بنمود از هر جُزوِ تو


من در جستجوی بهشت بودم که هر جزو از وجودِ تو بهشتی را به من نشان داد . یعنی ای محمّد (ص) وجود شریف تو آکنده از بهشت معرفت و فردوس صفا و وفاست .

هست این نسبت به من مدح و ثنا / هست این نسبت به تو قدح و هِجا


این ستایشی که در حقِ تو کردم . نسبت به شأن نازل من مدح و ستایش محسوب می شود . امّ نسبت به شأن عالی تو نکوهش و بدگویی است . [ قدح = عیب کردن ، طعنه زدن / هِجا = بد گویی و هجو کردن ]

همچو مدحِ مردِ چوپانِ سلیم / مر خدا را پیشِ موسیِّ کلیم


مانند ستایش چوپان ساده لوحی که خدا را نزدِ موسای کلیم الله می ستود .

که بجویم اِشپُشَت ، شیرت دهم / چارُقت دوزم من و پیشت نهم


چوپان می گفت : خداوندا تو کجایی که شپش هایت را در جامه ات پیدا کنم و شیر به تو دهم . چارُق تو را بدوزم و آن را جلو پایت جُفت کنم . ( حکایت موسی و شبان )

قدحِ او را حق به مدحی بر گرفت / گر تو هم رحمت کنی ، نبوَد شگفت


حضرت حق ستایش های آن چوپان را که از نظر الفاظ و عبارات قدح آمیز و زننده بود به لطف خود ستایش محسوب داشت . اینک اگر تو (محمّد) به من رحم آوری و مدایح مرا که در خورِ شأن والای تو نیست . مدح بشمار آوری جای شگفتی نیست . زیرا تو رَحمَة لِلعالمین هستی .

رحم فرما بر قصورِ فهم ها / ای ورایِ عقل ها و وهم ها


ای فراتر از عقول و اوهام بشری ، بر کوتاهی ادراک های بشری رحمت

اَبُّهَاالعُشّاق اقبالی جدید / از جهانِ کهنۀ نوکُن رسید


ای عاشقان ، از جهان ازلی که همه چیز را نو می کند . اقبالی تازه رسید . [ نُو کُن = نو کننده ، تازه کننده / کهنه = در اینجا به معنی قدیم و ازلی / جهانِ کهنه = عالم الهی که قدیم و ازلی است ]

زآن جهان کو چارۀ بیچاره جُوست / صد هزاران نادرۀ دنیا در اوست


این اقبال تازه از جهانی رسید که چاره ساز کارِ بیچارگان است . و صدها هزار  حقایق شگفت انگیز و کمیاب در آن است .

اَبشِرُوا یا قَومُ اِذ جاءَ الفَرَج / اِفرَحُوا یا قَومُ قَد زالَ الحَرَج


ای قوم ، مژده بادا که هنگام گشایش رسید . ای قوم شادمانی سر دهید که تنگی بر طرف شد .

آفتابی رفت در کازۀ هِلال / در تقاضا که اَرِحنا یا بِلال


آفتابی به کوخِ هلال رفت تا این خواسته را گوید که ای بلال ، ما را برآسایان . ( کازه = کومه ، کوخ ، سایبانی که کشاورزان و پالیزبانان از چوب و گیاه می سازند تا به وقت نزول باران در آنجا نشینند ) [ منظور مصراع اوّل : آفتاب وجود پیامبر (ص) به خانۀ وجودِ بلال رفت ( شرح اسرار ، ص 429 ) . ]

زیرِ لب می گفتی از بیمِ عدو / کوریِ او بر مناره رَو ، بگو


ای بلال قبلاََ از ترس دشمن کافر ، نام حضرت حق را زیر لب می گفتی . ولی اینک به کوری چشمِ او بر فراز مناره برو و اذان بگو .

اَذان = در لغت به معنی اعلام کردن و در اصطلاح شرع ، نام اذکاری است که برای اعلام وقت نماز وضع شده است . یکی از احکام که در سال اوّل هجری صدور یافت . حکم اذان بود . به گفتۀ ابن اسحاق پیش از آنکه این حکم مقرر شود . مسلمانان بی آنکه دعوت و اعلامی خاص در میان باشد هنگام نماز حضور می یافتند . تا اینکه پیامبر (ص) در سال اوّل هجری با اصحاب مشورت کرد که برای اعلام اوقات نماز چه علامتی بکار برند ؟ برخی زدن بوق و برخی نواختن ناقوس و برخی دیگر افروختن آتش را مطرح ساختند ( ادوار فقه ، ج 1 ، ص 153 ) . تا آنکه به گفتۀ ابن هشام ، مطابق خوابی که عبدالله بن زید خَزرَجی دیده بود . حکم اذان صادر شد ( السیرة النبویة ، ج 2 ، ص 154 و 155 ) . و چون بلال صدایی رسا داشت برای گفتن اذان انتخاب شد . در عهد پیامبر (ص) مناره نبوده است . گاه روی زمین اذان می گفتند و گاه روی دیوار مسجدِ پیامبر (ص) . و چون وقت نماز فرا می رسید . پیامبر (ص) به بلال می فرمود بر فراز دیوار شو و اذان بگو ( ادوار فقه ، ج 1 ، ص 155 ) ]

می دمد در گوشِ هر غمگین ، بشیر / خیز ای مُدبِر ، رهِ اقبال گیر


بشارت دهنده در گوش هر شخص اندوهمندی چنین تَرنم می کند که : ای بدبخت ، برخیز و راه بخت و اقبال را پیش گیر . ( بشیر = بشارت دهنده ، هر آن کسی است که با صفای دل ، مردم را به طریق صواب می خواند و نعمات الهی را در گوشِ هوششان به ترنّم آرد ) [ از خواب غفلت بیدار شو و راهِ اطاعت و هدایت بپوی .

ای در این حبس و در این گند و شُپُش / هین که تا کس نشنود رَستی ، خَمُش


ای بدبختی که در زندان نفسانیّات و در میان کثافات و شپش مانده ای . بهوش باش برای آنکه کسی از بدخواهان نشنود که تو از منجلاب نفسانیات رها شده ای . [ اگر از بشارت دهندۀ الهی متابعت کنی از زندان نفسانیات و پلیدی های دنیوی رها خواهی شد . ]

چون کنی خامُش کنون ؟ ای یارِ من / کز بُنِ هر مو برآمد طبل زن


ای یار من ، اینک که از بُنِ هر تارِ مویت طبّالی بر طبل می کوبد چگونه می توانی خاموش باشی ؟ [ این بیت متضمّنِ این نکته است که سالکِ عاشق در کشف اسرار اختیار ندارد . زیرا عشق ، ذاتاََ غمّاز و پرده در است . ]

آنچنان کر شد عَدُوِّ رَشک خُو / گوید : این چندین دُهُل را بانگ کو ؟


دشمن حسود از شدّت حسادت چنان کر شده است که هر چند طبّالان را می بیند ولی بانگِ طبل را نمی شنود . از اینرو می گوید : پس صدای این همه طبل که می کوبند کو و کجاست ؟ [ آنان که گوش باطنی ندارند . قالب کلمات و صورت الفاظ الهی را می شنوند امّا معانی و حقایق مستور در پسِ آن کلمات را درنمی یابند . ]

می زند بر رُوش رَیحان که طَری است / او ز کوری گوید : این آسیب چیست ؟


مثلاََ گُل و ریحان تر و تازه به صورتش می خورد . امّا او به سبب نابینایی می گوید : این دیگر چیست به صورتم می خورد و مزاحمم می شود ؟ ( طَری = تر و تازه ) [ کوردلان چون دعوت مصلحان و مربّیان امم را درنمی یابند . آن را عملی مزاحم و کارافزا می انگارند . ]

می شِکُنجد حور دستش می کشد / کور ، حیران کز چه دردم می کند ؟


یا مثلاََ زنی زیبارو دستش را وشگون می گیرد . امّا آن نابینا متحیّر و متغیّر می شود که این مزاحم کیست که مرا آزار می دهد ؟ ( می شِکُنجد = وشگون می گیرد . «شِکُنجیدن» به معنی گرفتن عضوی با سرِ ناخن است ) [ در حالی که اگر او را می دید هیچگاه چنین حرفی نمی زد . ]

این کشاکش چیست بر دست و تنم ؟ / خفته ام ، بگذار تا خوابی کنم


آن نابینا می گوید این کشیدن و آزار دادن چیست که بر دست و بدنم عارض شده است ؟ من به خواب فرو رفته ام دست از سرم بردار تا بخوابم . [ چند بیت فوق بر سبیل تمثیل آمده تا خوابِ غفلت مردمان را تجسّم بخشد . غافلان تنذیر و تبشیر اهلِ صلاح را مزاحمت تلقّی می کنند . ]

آنکه در خوابش همی جویی ، وی است / چشم بگشا ، کآن مَهِ نیکو پی است


این همان کسی است که در رویا به دنبالش بودی . چشمانت را باز کن آن ماهِ خوش قَدَم در پیشِ توست . ( نیکو پی = خوش قدم ، مبارم قدم / «مهِ نیکو پی» همانا مصلحان و مربیّان جامعه بشری اند ) [ تو که در آرزوهای رویایی خود طالب سعادت بودی . اینک ماهِ سعادت به نزدِ تو آمده است . ]

زآن ، بلاها بر عزیزان بیش بود / کآن تَجَمُّش یار با خوبان فزود


از آنرو بر عزیزان بیشتر بلا وارد می شود که حضرت معشوق با بندگان محبوب خود بیشتر عشقبازی می کند . ( تجمّش = بازی و عشق ورزیدن به کسی ) [ در حدیث آمده « بلاکش ترینِ مردم پیامبرانند و سپس صالحان ، پس از آنها گُزیدگان بر حسبِ درجه خوبی شات » ( احادیث مثنوی ، ص 107 ) . از سخنان یکی از بزرگان است که « اگر از جانب خداوند بلایی نمی رسید . بندگان راهی به سوی او نداشتند » ( شرح مثنوی ولی محمّد اکبرآبادی ، دفتر ششم ، ص 50 و 51 ) ]

لاغ با خوبان کند در هر رهی / نیز کوران را بشوراند گهی


حضرت معشوق با بندگان محبوب خود در همۀ مراحل عمرشان بازی می کند . یعنی سنّتِ خداوند است که بندگان خوب را به بلا و مصیبت دچار سازد . البته گاهی هم کوردلان را از طریق بلا و مصیبت شوریده حال و متغیّر کند . [ لاغ = شوخی ، هَزل ]

خویش را یک دم بدبن کوران دهد / تا غریو از کویِ کوران برجهد


حضرت حق خود را از دریچۀ بلا لحظه ای به این کوردلان نشان می دهد تا فریادِ تضرّع و زاری آنان بلند شود .

شرح و تفسیر بخش قبل                     شرح و تفسیر حکایت بعد

دکلمه گفتن پیامبر به ابوبکر که چرا بلال را فقط بهرِ خود خریدی

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر ششم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟