گفتن شیطان به قریش که به جنگ احمد آیید | شرح و تفسیر

گفتن شیطان به قریش که به جنگ احمد آیید | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

گفتن شیطان به قریش که به جنگ احمد آیید | شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر سوم ابیات 4036 تا 4078

نام حکایت : صفت آن مسجد که مهمان کش بود و آن عاشق مرگ جوی

بخش : 5 از 18 ( گفتن شیطان به قریش که به جنگ احمد آیید )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت صفت آن مسجد که مهمان کش بود و آن عاشق مرگ جوی

در اطرافِ شهر ری مسجدی بود که ساکنان خود را می کشت . هر کس شب بدان مسجد درمی آمد همان شب از ترس در جا می مُرد و نقش بر زمین می شد . هیچکس از اهالی آن شهر جرأت نداشت مخصوصاََ در شب قدم بدان مسجدِ اسرارآمیز بگذارد . اندک اندک این مسجد آوازه ای در شهرهای مجاور به هم رسانید و مردم حومه و اطراف نیز از این مسجد بیمناک شده بودند . تا اینکه شبی از شب ها غریبی از راه می رسد و یکسر سراغِ آن مسجد را می گیرد . مردم از این کارِ عجیبِ او حیرت می کنند و …

متن کامل « حکایت صفت آن مسجد که مهمان کش بود و آن عاشق مرگ جوی » را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید .

متن کامل اشعار گفتن شیطان به قریش که به جنگ احمد آیید

ابیات 4036 الی 4078

4036) همچو شیطان در سپه شد صد یکم / خواند افسون که انَّنی جارُ لَکُم

4037) چون قریش از گفتِ او حاضر شدند / هر دو لشکر در ملاقات آمدند

4038) دید شیطان از ملائک اِسپهی / سویِ صفِ مؤمنان اندر رهی

4039) آن جُنُوداََ لَم تَرَوها صف زده / گشت جانِ او ز بیم ، آتشکده

4040) پای خود واپس کشیده می گرفت / که : همی بینم سپاهی من شگفت

4041) اَی اَخافُ اللهَ مالی مِنهُ عَون / اِذهَبُوا اِنّی اَری مالاتَرَون

4042) گفت حارث : ای سُراقه شکل ، هین / دی چرا تو می نگفتی این چنین ؟

4043) گفت : این دَم من همی بینم حَرَب / گفت : می بینی جَعاشیشِ عرب

4044) می نبینی غیر این لیک ، ای تو ننگ / آن زمانِ لاف بود ، این وقت جنگ

4045) دی همی گفتی که : پایندان شدم / که بُوَدتان فتح و نصرت دَم به دَم

4046) دی زَعیم الجَیش بودی ای لعین / وین زمان نامرد و ناچیز و مَهین

4047) تا بخوردیم آن دَمِ تو و ، آمدیم / تو به تُون رفتی و ، ما هیزم شدیم

4048) چونکه حارث با سُراقه گفت این / از عِتابش خشمگین شد آن لعین

4049) دستِ خود خشمین ز دستِ او کشید / چون ز گفتِ اوش ، دردِ دل رسید

4050) سینه اش را کوفت شیطان و گریخت / خونِ این بیچارگان زین مکر ریخت

4051) چونکه ویران کرد چندین عالَم او / پس بگفت : انّی بَریُّ مِنکُمُ

4052) کوفت اندر سینه اش ، انداختش / پس گریزان شد ، چو هیبت تاختش

4053) نَفس و شیطان ، هر دو یَک تن بوده اند / در دو صورت خویش را بنموده اند

4054) چون فرشته و عقل ، که ایشان یک بُدند / بهرِ حکمت هاش دو صورت شدند

4055) دشمنی داری چنین در سِرّ خویش / مانعِ عقل است و ، خصمِ جان و کیش

4056) یک نَفَس حمله کند چون سوسمار / پس به سوراخی گریزد در فرار

4057) در دل ، او سوراخ ها دارد کنون / سَر ز هر سوراخ می آرد کنون

4058) نامِ پنهان گشتنِ دیو از نفوس / واندر آن سوراخ رفتن ، شد خُنُوس

4059) که خُنوسش چون خُنوسِ قُنقُذست / چون سرِ قُنقُذ وَرا آمد شُد است

4060) که خدا آن دیو را خَنّاس خواند / کو سرِ آن خارپُشتک را بماند

4061) می نهان گردد سرِ آن خارپُشت / دَم به دَم از بیمِ صَیّادِ دُرُشت

4062) تا چو فرصت یافت سر آرد برون / زین چنین مکری شود مارش زبون

4063) گر نه نَفس از اندرون راهت زدی / رهزنان را بر تو دستی کی بُدی ؟

4064) ز آن عوانِ مقتضی که شهوت است / دل اسیر حرص و آز و آفت است

4065) ز آن عوانِ سِرّ ، شدی دزد و تباه / تا عوانان را به قهرِ توست راه

4066) در خبر بشنو تو این پندِ نکو / بَینَ جَنبَیکُم لَکُم اَعدی عَدُو

4067) طُمطراقِ این عدو مشنو ، گریز / کو چو ابلیس است در لَجّ و ستیز

4068) بر تو او ، از بهرِ دنیا و نبرد / آن عذابِ سَرمَدی را سهل کرد

4069) چه عجب گر مرگ را آسان کند / او ز سِحرِ خویش ، صد چندان کند

4070) سِحر ، کاهی را به صنعت کُه کُند / باز ، کوهی را چو کاهی می تند

4071) زشت ها را نغز گرداند به فن / نغزها را زشت گرداند به ظَن

4072) کارِ سِحر اینست کو دَم می زند / هر نَفَس ، قلبِ حقایق می کند

4073) آدمی را خر نماید ساعتی / آدمی سازد خری را ، و آیتی

4074) این چنین ساحر درونِ توست و سِرّ / اِنَّ فِی الوَسواسِ سِحراََ مُستَتِرّ

4075) اندر آن عالَم که هست این سِحرها / ساحران هستند جادویی گشا

4076) اندر آن صحرا که رُست این زَهرِ تر / نیز روییده ست تِریاق ای پسر

4077) گویدت تِریاق : از من جُو سِپَر / که ز زهرم من به تو نزدیکتر

4078) گفتِ او ، سحرست و ویرانیِ تو / گفتِ من ، سحرست و دفعِ سِحرِ او

شرح و تفسیر گفتن شیطان به قریش که به جنگ احمد آیید

همچو شیطان در سپه شد صد یکم / خواند افسون که انَّنی جارُ لَکُم


مانندِ شیطان که در میان سپاه ، رئیس و فرمانده شد و افسونِ خود را بر آنان دمید و گفت : من همسایه و همراه شما هستم . ( صد یکم شده = رئیس دسته صد نفری شدن / افسون = شرح بیت 977 دفتر سوم ) [ اشاره است به آیه 48 سورۀ انفال « و یاد آر زمانی را که شیطان ، کارهای زشت ایشان را در نظرشان بیاراست و گفت : کسی بر شما پیروز نگردد و من همسایه ( یاور ) شمایم . امّا هنگامی که دو گروه را دید واپس رفت و گفت : من از شما ( دوستان ) بیزارم . من آن بینم که شما نبینید . من از خدا ترسم که او سخت عِقاب است » این آیه به مناسبت غزوۀ بدر نازل شده است . هنگامی که سرانِ قریش عزمِ جنگ با سپاهِ حضرت محمد (ص) می کنند ، مسئله ای آنان را اندیشناک می کرد و آن خطرِ حمله طایفۀ بنی کنانه بود زیرا میان آن دو خصومتی دیرین وجود داشت . در این هنگام بود که ابلیس به صورت سراقة بن مالک ( از بزرگان بنی کنانه ) متمثّل می شود و با حالتی دوستانه به سوی آنان می رود و به ایشان اطمینان می دهد که زین پس نه تنها خصومتی با آنان ندارد بلکه در جنگِ بدر نیز در کنارِ آنها واردِ میدان نبرد خواهد شد . امّا وقتی که به اذنِ الهی فرشتگان به یاری سپاهِ حضرت محمد (ص) نازل شدند . از ترس واپس نشست و مشرکان را تنها گذاشت . لشکر آنان با ضربات سنگین مسلمانان در هم شکست . وقتی که مشرکان به مکه بازگشتند . نزدِ سراقه رفتند و او را نکوهیدند . امّا با کمال تعجب وی از این قضایا اظهار بی اطلاعی کرد و معلوم شد که او سراقه نبوده است ( مجمع البیان ، ج 4 ، ص 549 ) برخی از مفسران عقیده دارند که ابلیس به صورت انسان تمثّل نیافته بلکه در قلب آنان وسوسه کرده است . ]

چون قریش از گفتِ او حاضر شدند / هر دو لشکر در ملاقات آمدند


چون قبیله قریش بر اثرِ وسوسه ها و وعده های شیطان برای نبرد آماده شدند . دو لشکر روبروی هم ایستادند .

دید شیطان از ملائک اِسپهی / سویِ صفِ مؤمنان اندر رهی


در این اثناء شیطان دید که لشکری از فرشتگان به سوی سپاه مسلمانان در حرکت اند . یعنی دید که فرشتگان می خواهند به سپاهِ مسلمانان یاری کنند .

آن جُنُوداََ لَم تَرَوها صف زده / گشت جانِ او ز بیم ، آتشکده


آن « که شما قادر به دیدن آنها نیستید » صف زده بودند . پس ، از ترس ، جانِ شیطان سراسر آتش گرفت . [ مصراع اوّل اشاره است به آیه 26 سورۀ توبه که توضیح آن در شرح بیت 3871 دفتر سوم آمده است . ]

پای خود واپس کشیده می گرفت / که : همی بینم سپاهی من شگفت


همینکه شیطان لشکر فرشتگان را مشاهد کرد ، گام به عقب گذاشت و گفت : من دارم لشکری انبوه و عجیبی را می بینم .

اَی اَخافُ اللهَ مالی مِنهُ عَون / اِذهَبُوا اِنّی اَری مالاتَرَون


یعنی من از خدا می ترسم زیرا از جانبِ او هیچ کمکی به من نمی رسد . بروید که من لشکری را می بینم که شما نمی بینید . [ اَی = حرف تفسیر است به معنی «یعنی» ]

گفت حارث : ای سُراقه شکل ، هین / دی چرا تو می نگفتی این چنین ؟


حارث بن هشام ( از سران قریش ) گفت : ای شیطان که به شکل سراقه بن مالک درآمده ای پس چرا دیروز چنین حرفی نزدی ؟

گفت : این دَم من همی بینم حَرَب / گفت : می بینی جَعاشیشِ عرب


شیطان که به صورت سراقه بن مالک درآمده بود جواب داد : من اینک هلاکت و نابودی می بینم ، یعنی دارم می بینم که سپاهِ مسلمانان به پشتیبانی فرشتگان ، شما را در هم می کوبند . حارث گفت : نه تو داری یک مشت از افرادِ حقیر و زبون عرب را می بینی . یعنی لشکر اسلام جمعی است از گدایان و حقیرانِ عرب و نباید از آن بترسی . [ حَرَب = هلاکت ، نابودی ، ربودن و سُتدن مال / جَعاشیش = جمع جُعشوش به معنی مرد کوتاه قد و زن کوتاه قد ( از اضداد است ) ، حقیر و زبون ]

می نبینی غیر این لیک ، ای تو ننگ / آن زمانِ لاف بود ، این وقت جنگ


ای کسی که مایۀ ننگِ عالَمِ بشریتی . تو جز همین چیزی که می بینی نمی توانی چیزِ دیگری ببینی . آن زمان که می گفتی من یاور شما هستم ، وقتِ لاف زدن تو بود . و اینک جنگ فرا رسیده است .

دی همی گفتی که : پایندان شدم / که بُوَدتان فتح و نصرت دَم به دَم


دیروز می گفتی من ضامن می شوم که فتح و پیروزی لحظه به لحظه نصیبِ شما شود . [ پایندان = ضامن و کفیل ، کفش کن و صفِ نِعال ]

دی زَعیم الجَیش بودی ای لعین / وین زمان نامرد و ناچیز و مَهین


ای ملعون تا دیروز فرمانده لشکر بودی و اینک به فردی نامرد و حقیر مبدّل شده ای . [ مَهین = ضعیف و خوار ، کودن ]

تا بخوردیم آن دَمِ تو و ، آمدیم / تو به تُون رفتی و ، ما هیزم شدیم


ما مفتونِ افسونِ تو شدیم و قدم به رزمگاه نهادیم ، تو به آتشخانۀ حمّام رفتی و ما هیزم آتش شدیم . [ تون = آتشخانۀ حمام ، در اینجا کنایه از دنیاست زیرا ظلمانی و کثیف است . شیطان نیز «تونی» است . یعنی در میان کثافاتِ تون کار می کند و پیوسته مردمِ خام طمع را طعمۀ آتشِ قهرِ و عذاب می کند . ]

منظور بیت : تو خلاص شدی و ما در آتشِ قهر و جنگ سوختیم .

چونکه حارث با سُراقه گفت این / از عِتابش خشمگین شد آن لعین


چون حارث این سخنان عتاب آمیز را به سراقه بن مالک گفت . آن ملعون از نکوهشِ او غضبناک شد .

دستِ خود خشمین ز دستِ او کشید / چون ز گفتِ اوش ، دردِ دل رسید


سراقه دستِ خود را با حالتِ خشم و قهر از دستِ حارث کشید . زیرا از حرف های او بسیار ناراحت شده بود .

سینه اش را کوفت شیطان و گریخت / خونِ این بیچارگان زین مکر ریخت


همینکه شیطان ، دستِ خود را از دستِ حارث کشید ، مشتِ محکمی به سینۀ او کوبید و فرار کرد . خلاصه مکر و افسونِ او باعثِ ریخته شدن خونِ بسیاری از آن بیچارگان شد .

چونکه ویران کرد چندین عالَم او / پس بگفت : انّی بَریُّ مِنکُمُ


آن شیطانِ ملعون پس از آنکه چندین و چند عالَم را با مکر و فریبِ خود ویران کرد گفت : همانا من از شما بیزارم .

کوفت اندر سینه اش ، انداختش / پس گریزان شد ، چو هیبت تاختش


شیطان مشتی محکم به سینۀ حارث زد و او را به زمین انداخت و چون قهرِ الهی بر او تاختن آورد از ترس پا به فرار گذاشت .

نَفس و شیطان ، هر دو یَک تن بوده اند / در دو صورت خویش را بنموده اند


در اینجا مولانا شروع می کند به نتیجه گیری از این حکایت و می گوید : نَفس و شیطان هر دو در اصل ، یک ذات بوده اند . لیکن به دو صورت نمایان شده اند . [ رجوع شود به شرح بیت 3197 دفتر سوم ]

چون فرشته و عقل ، که ایشان یک بُدند / بهرِ حکمت هاش دو صورت شدند


فرشته و عقل در اصل یک جوهر بوده اند امّا به اقتضای حکمتِ الهی به دو صورت جلوه کرده اند . [ رجوع کنید به شرح بیت 3196 دفتر سوم ]

دشمنی داری چنین در سِرّ خویش / مانعِ عقل است و ، خصمِ جان و کیش


تو دشمنی باچنین اوصاف در درونِ خود داری که مانعِ فعالیت عقل و دشمن روح و دین و ایمان است .

یک نَفَس حمله کند چون سوسمار / پس به سوراخی گریزد در فرار


این دشمنِ درونی در یک لحظه مانندِ سوسمار به قلبِ آدمی حمله می کند و جون ذکرِ حضرت حق به میان آید به سوراخی فرار می کند .

در دل ، او سوراخ ها دارد کنون / سَر ز هر سوراخ می آرد کنون


اینک شیطان در قلبِ انسان ها ، سوراخ هایی پدید آورده که لحظه به لحظه سَرِ خود را از سوراخی بیرون می آورد . [ گاه از سوراخ مال سر بیرون می آورد و گاه از سوراخِ جاه و گاه از سوراخ عبادت ، خلاصه در هر عرصه ای شیطان امکانِ سوراخ دارد . ]

نامِ پنهان گشتنِ دیو از نفوس / واندر آن سوراخ رفتن ، شد خُنُوس


خُنوس به معنی این است که شیطان ، خود را از آدمیان پنهان کند و به سوراخی که در قلبِ آدمی فراهم کرده پنهان شود . [ خُنوس = به معنی آشکار شدن و سپس پنهان گشتن است ( مجمع البیان ، ج 10 ، ص 570 ) از اینرو به ستارگان «خُنَّس» گفته می شود که پی در پی در حال ظهور و اختفا هستند . و همچنین خُنوس ، به معنی واپس رفتن است ( کشّاف ، ج 4 ، ص 824 ) از همین ریشه خنّاس ساخته شده که صیغۀ مبالغه است و دلالت بر عادت دارد . یعنی کار خنّاس ، وسوسه گری است . دائماََ آشکار می شود و نهان می گردد ، پیش می آید و پس می رود . هر گاه درون انسان با نور ایمان و معرفت روشن گردد ، خنّاسِ وسوسه گر گام واپس می نهد و در کمین می ماند تا درونِ آدمی به وسیله شهوات و نفسانیات تیره و تار شود ، آنگاه است که خود را ظاهر می کند . شیطان از اینرو خَنّاس نامیده شده که هر گاه قلب ، به اذکار الهی متذکر گردد ، از عرصه قلب به کمینگاهِ خود می خزد و چون یادِ خدا فراموش شود و شهوات ، محیطِ درون آدمی را مُشوّش کند ، ظاهر می گردد . ]

که خُنوسش چون خُنوسِ قُنقُذست / چون سرِ قُنقُذ وَرا آمد شُد است


آشکار شدن و نهان گشتن شیطان مانندِ آشکار شدن و نهان گشتن سرِ خار پشت است . چون خارپشت گاهی سرش را بیرون می آورد و گاهی پنهان می کند . [ قُنقُذ = خارپشت ]

که خدا آن دیو را خَنّاس خواند / کو سرِ آن خارپُشتک را بماند


به همین جهت خداوند در آخرین سورۀ قرآنِ کریم یعنی سورۀ ناس ، شیطان را «خنّاس» لقب داده ، زیرا او مانندِ سرِ خارپشت ، گاهی آشکار می شود و گاهی نهان .

می نهان گردد سرِ آن خارپُشت / دَم به دَم از بیمِ صَیّادِ دُرُشت


سرِ خارپشت دم به دم از ترسِ صیّادِ خَشن پنهان می گردد . [ دُرُشت = خشن ، ناهموار ، حجیم ]

تا چو فرصت یافت سر آرد برون / زین چنین مکری شود مارش زبون


خارپشت سرش را پنهان می کند تا فرصتی پیش آید و سرش را بیرون آورد و با این حیله ، مار مغلوبِ او می شود . [ خارپشت ، مار را اینگونه شکار می کند . ابتدا سرِ خود را مانندِ لاک پشت ، پنهان می کند و در فرصتی مناسب با سرعت ، قسمتی از بدن مار را می گیرد و دوباره سرش را پنهان می کند . مار به تکاپو می افتد و هر چه بیشتر خود را می جنباند . تیغ های خارپشت او را بیشتر زخمی می کند و بدین ترتیب مار هلاک می شود . ]

گر نه نَفس از اندرون راهت زدی / رهزنان را بر تو دستی کی بُدی ؟


اگر واقعاََ نَفس از درون ، تو را گمراه نمی کرد . راهزنان چگونه می توانستند بر تو غلبه کنند ؟

ز آن عوانِ مقتضی که شهوت است / دل اسیر حرص و آز و آفت است


بر اثرِ تلاشِ آن مأمورِ خواهشگر ، یعنی بر اثرِ امیالِ شهوانی نَفسِ امّاره قلبِ انسان اسیرِ حرص و آز و زیان می گردد .

ز آن عوانِ سِرّ ، شدی دزد و تباه / تا عوانان را به قهرِ توست راه


بر اثرِ تکاپوی آن مأمورِ مخفی ، یعنی بر اثرِ خواهشگری نَفسِ امّاره ، تو دزد و فاسد شدی و در نتیجه مأمورانِ ظاهری برای مغلوب کردن تو راهی پیدا کردند .

در خبر بشنو تو این پندِ نکو / بَینَ جَنبَیکُم لَکُم اَعدی عَدُو


تو این اندرز خوب را که در یکی از احادیثِ شریف آمده بشنو و به آن عمل کن . حدیث « سرسخت ترین دشمن شما در درون شماست » ( احادیث مثنوی ، ص 9 ) .

طُمطراقِ این عدو مشنو ، گریز / کو چو ابلیس است در لَجّ و ستیز


مبادا مرعوبِ خود نمایی و کرّ و فرّ این دشمن شوی ، بلکه باید از دستِ او فرار کنی . زیرا نَفسِ امّاره در لجبازی و ستیزه گری مانندِ ابلیس است .

بر تو او ، از بهرِ دنیا و نبرد / آن عذابِ سَرمَدی را سهل کرد


آن نَفسِ حقه باز به خاطرِ اغراضِ دنیوی و ستیز با حق ، کیفر جاودان آخرت را در نظرت آسان جلوه داد .

چه عجب گر مرگ را آسان کند / او ز سِحرِ خویش ، صد چندان کند


البته اگر ابلیس ، مرگ را نیز در نظرِ آدمی آسان جلوه دهد ، جای تعجب نیست . زیرا ابلیس با جادوگریِ خود صد برابر این کارها را نیز می تواند انجام دهد .

سِحر ، کاهی را به صنعت کُه کُند / باز ، کوهی را چو کاهی می تند


اصولاََ کارِ سِحر اینست که از کاهی ، کوهی بسازد و دوباره از کوهی ، کاهی درست کند . [ سِحر = شرح بیت 841 دفتر سوم ]

زشت ها را نغز گرداند به فن / نغزها را زشت گرداند به ظَن


سِحر و جادو می تواند بوسیلۀ حیله های خاصِ خود ، هر امرِ زشتی را در گمانِ انسان ، زیبا جلوه دهد و هر امرِ خوبی را بد نشان دهد .

کارِ سِحر اینست کو دَم می زند / هر نَفَس ، قلبِ حقایق می کند


کار سحر اینست که دم به دم حقایق را وارونه کن .

آدمی را خر نماید ساعتی / آدمی سازد خری را ، و آیتی


برای مثال ، سِحر می تواند انسان را برای مدّتی خر کند و بالعکس ، خری را نیز می تواند انسان و حتّی آدمِ مهمّی جلوه دهد .

این چنین ساحر درونِ توست و سِرّ / اِنَّ فِی الوَسواسِ سِحراََ مُستَتِرّ


چنین ساحری در باطن و درونِ تو نهان است . همانا در وسوسه گری نَفس ، سِحری نهفته شده است .

اندر آن عالَم که هست این سِحرها / ساحران هستند جادویی گشا


در همین جهانِ بشری که اینگونه سِحرها وجود دارد . ساحرانی نیز هستند که جمیعِ سِحرها را باطل می کنند . [ منظور از ساحران در مصراعِ دوم ، مردان حق و اصحابِ معرفت و ارباب حقیقت اند که سِحر ساحران را با نَفَسِ گرمِ خود باطل می کنند . رجوع کنید به شرح بیت 277 دفتر اوّل ]

اندر آن صحرا که رُست این زَهرِ تر / نیز روییده ست تِریاق ای پسر


ای پسر در آن صحرا که این زهرین گیاه تازه روییده شد . پادزهر نیز روییده شده است . ( تریاق = شرح بیت 12 دفتر اوّل ) [ صحرای دنیا که آکنده از زهرِ شهوات و سَمّ نفسانیات است . در کنار آن ، پادزهر تقوی و تزکیه نیز وجود دارد . ]

گویدت تِریاق : از من جُو سِپَر / که ز زهرم من به تو نزدیکتر


تریاق با زبان حال به تو می گوید : از من سپری برای خود فراهم کن زیرا که من به تو از زهر نزدیکترم .

گفتِ او ، سحرست و ویرانیِ تو / گفتِ من ، سحرست و دفعِ سِحرِ او


سخنان نَفسِ امّاره ، تماماََ سِحر و مایۀ ویرانی و هلاکت است . در حالی که سخنان من جملگی سِحری است که سِحرِ نَفس را باطل می کند .

شرح و تفسیر بخش قبل                     شرح و تفسیر بخش بعد

دکلمه گفتن شیطان به قریش که به جنگ احمد آیید

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر سوم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟