پشیمان شدن آن سرلشکر پهلوان از جنایتی که کرد

پشیمان شدن آن سرلشکر پهلوان از جنایتی که کرد | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

پشیمان شدن آن سرلشکر پهلوان از جنایتی که کرد | شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر پنجم ابیات 3902 تا 3929

نام حکایت : حکایت خلیفۀ مصر و فرستادن امیری با سپاه به جنگ موصل

بخش : 3 از 9 ( پشیمان شدن آن سرلشکر پهلوان از جنایتی که کرد )

مثنوی معنوی مولوی

حکایت خلیفۀ مصر و فرستادن امیری با سپاه به جنگ موصل

یکی از جواسیس برای خلیفۀ مصر خبر آورد که شاهِ موصل کنیزکی بس زیبا دارد که در دنیا نظیر ندارد . خلیفه فوراََ پهلوانی را همراه سپاهی گران به سوی موصل فرستاد تا کنیزک را نزدِ او آورد . پهلوان ، شهر موصل را محاصره کرد و یک هفته آن را در هم کوبید تا بالاخره شاه موصل از درِ تسلیم درآمد و به پهلوان پیغام داد که هر چه خواهی به تو دهم .پهلوان گفت خلیفۀ مصر فلان کنیزک را از تو خواسته است . شاه موصل بلافاصله کنیزک را بدو سپرد و غائله فیصله یافت …

متن کامل ” حکایت خلیفۀ مصر و فرستادن امیری با سپاه به جنگ موصل را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

متن کامل ابیات پشیمان شدن آن سرلشکر پهلوان از جنایتی که کرد

ابیات 3902 الی 3929

3902) چند روزی هم بر آن بُد ، بعد از آن / شد پشیمان او از آن جُرمِ گران

3903) داد سوگندش که ای خورشیدرُو / با خلیفه زاینچه شد ، رمزی مگو

3904) چون بدید او را خلیفه ، مست گشت / پس ز بام افتاد او را نیز طشت

3905) دید صد چندان که وصفش کرده بود / کی بُوَد خود دیده مانند شنود ؟

3906) وصف ، تصویر است بهرِ چشمِ هوش / صورت ، آنِ چشم دان ، نه ز آنِ گوش

3907) کرد مردی از سخندانی سؤال / حقّ و باطل چیست ای نیکو مَقال ؟

3908) گوش را بگرفت و گفت : این باطل است / چشم ، حقّ است و یقینش حاصل است

3909) آن به نسبت باطل آمد پیشِ این / نسبت است اغلب سخن ها ، ای امین

3910) ز آفتاب ار کرد خُفّاش اِحتجاب / نیست محجوب از خیالِ آفتاب

3911) خوف ، او را خود خیالش می دهد / آن خیالش سویِ ظُلمت می کشد

3912) آن خیالِ نور می ترساندش / بر شبِ ظلمات می چَفساندش

3913) از خیالِ دشمن و تصویر اوست / که تو بر چَفسیده یی بر یار و دوست

3914) موسیا ، کشفت لُمَع بر کُه فراشت / آن مُخَیِّل تاب تحقیقت نداشت

3915) هین مشو غِرّه ، بدانکه قابلی / مر خیالش را و ، زین رَه واصلی

3916) از خیالِ حَرب نَهراسید کس / لاشَجاعَه قَبلَ حَرب ، این دان و بس

3917) بر خیالِ حَرب ، حیز اندر فِکَر / می کُند چون رُستمان صد کرّ و فرّ

3918) نقشِ رُستم کآن به حمّامی بُوَد / قِرنِ حَملۀ فمرِ هر خامی بُوَد

3919) این خیالِ سمع چون مُبصَر شود / حیز چه بوَد ؟ رُستمی مُضطر شود

3920) جهد کُن کز گوش در چشمت رود / آنچه کآن باطل بُده ست ، آن حق شود

3921) زآن سپس گوشت شود هم طبعِ چَشم / گوهری گردد دو گوشِ همچو یَشم

3922) بلکه حملۀ تَن چو آیینه شود / جمله چشم و گوهرِ سینه شود

3923) گوش انگیزد خیال و ، آن خیال / هست دَلّاله وصالِ آن جمال

3924) جهد کن تا این خَیال افزون شود / تا دلاله رهبرِ مجنون شود

3925) آن خلیفۀ گول هم یک چند نیز / ریشِ گاوی کرد خوش با آن کنیز

3926) مُلک را تو مُلکِ غرب و شرق گیر / چون نمی ماند ، تو آن را برق گیر

3927) مملکت کآن می نماند جاودان / ای دلت خفته تو آن را خواب دان

3928) تا چه خواهی کرد آن باد و بُروت / که بگیرد همچو جلّادی گلوت

3929) هم درین عالَم ، بدانکه مأمنی ست / از منافق کم شنو کو گفت : نیست

شرح و تفسیر پشیمان شدن آن سرلشکر پهلوان از جنایتی که کرد

چند روزی هم بر آن بُد ، بعد از آن / شد پشیمان او از آن جُرمِ گران


آن پهلوان چند روزی بر این منوال سپری کرد . یعنی چند روز نیز از آن کنیزک لذّت و تمتّع جُست . سپس از آن گناه سنگین پشیمان شد .

داد سوگندش که ای خورشیدرُو / با خلیفه زاینچه شد ، رمزی مگو


پهلوان ، آن کنیزک را قسم داد که ای کنیزکِ زیبا رُخسار ، مبادا در بارۀ کاری که میان من و تو گذشت چیزی به خلیفه بگویی .

چون بدید او را خلیفه ، مست گشت / پس ز بام افتاد او را نیز طشت


همینکه خلیفه کنیزک را دید هوش از سرش پرید و او نیز رسوا شد . یعنی خلیفه نتوانست در برابر جمال او (کنیزک) خویشتن داری کند . [ افتادن طشت از بام = کنایه از رسوا شدن است ]

دید صد چندان که وصفش کرده بود / کی بُوَد خود دیده مانند شنود ؟


خلیفه دید زیبایی و جمال کنیزک صد برابر آنچه بود که برایش وصف کرده بودند . شنیدن کی بُوَد مانند دیدن ؟ [ در آغاز حکایت گفته شد که یکی از جاسوسان از زیبایی کنیزک برای خلیفه خبر آورده بود . اما وقتی خلیفه با کنیزک ملاقات کرد دید که زیبایی او بسی فراتر از آن توصیفات است . ]

وصف ، تصویر است بهرِ چشمِ هوش / صورت ، آنِ چشم دان ، نه ز آنِ گوش


توصیف ، تصویری است که به چشمِ عقل تعلّق دارد . یعنی چون توصیف امری محسوس نیست و به چشمِ حسّی درنمی آید . چنانکه تصویر را باید متعلق به چشم بدانی نه متعلّق به گوش . [ مولانا در این بخش می گوید : بینش بر دانش و شهود بر استماع برتری دارد . پس ای سالک بکوش که خود را از مرتبۀ علم الیقین به مرتبۀ عین الیقین و حق الیقین ارتقاء بخشی . «صورت» در مصراع دوم صورتِ خیالی نیست بلکه صورت ها و هَیآتِ محسوس است . ]

کرد مردی از سخندانی سؤال / حقّ و باطل چیست ای نیکو مَقال ؟


مثال ، مردی از یک سخن سَنج پرسید : ای خوش گفتار بگو ببینم حق و باطل چیست . [ خوش مَقال = سخنور ، خوش سخن ]

گوش را بگرفت و گفت : این باطل است / چشم ، حقّ است و یقینش حاصل است


آن شخص سخن سَنج گوشِ خود (یا گوشِ سؤال کننده) را گرفت و گفت : این باطل است و چشم حق است . و معرفتِ یقینی بوسیلۀ چشم حاصل می شود . [ مضمون دو بیت اخیر در این کلام حضرت علی (ع) آمده که فرمود : « آگاه باشید که میان حق و باطل فاصله ای نیست مگر به اندازۀ چهار انگشت » جمعی سؤال کردند منظور چیست ؟ حضرت چهار انگشت خود را به هم چسباند و میان گوش و چشم نهاد و فرمود : « باطل اینست که بگویی شنیدم . و حق اینست که بگویی دیدم » ]

آن به نسبت باطل آمد پیشِ این / نسبت است اغلب سخن ها ، ای امین


شنیدن نسبت به دیدن باطل است . ای درستکار اکثر سخنان جنبۀ نسبی دارد . یعنی در سخن احتمال صدق و کذب می رود و قطعیتی در کار نیست .

ز آفتاب ار کرد خُفّاش اِحتجاب / نیست محجوب از خیالِ آفتاب


برای مثال ، گرچه خفّاش خود را از ذات آفتاب می پوشاند . ولی از نقشِ خیالی آفتاب در درونش بی نصیب نیست .

خوف ، او را خود خیالش می دهد / آن خیالش سویِ ظُلمت می کشد


ترس خفّاش از آفتاب سبب می شود که نقش خیالی آفتاب در ذهنش مُصوَّر گردد و بالاخره همان خیال ، او را به تاریکی ها می کشاند .

آن خیالِ نور می ترساندش / بر شبِ ظلمات می چَفساندش


تصوّر نور ، خفّاش را می ترساند و او را به شب تاریک می چسباند . یعنی سبب می شود که خفّاش از تاریکی جدا نشود . [ مولانا در این تمثیل ، شیوۀ سمعی شناخت حقیقت ( یا پیروان آن شیوه ) را به خفّاش تشبیه می کند و حقیقت را به «آفتاب» . گر چه خفّاش نمی تواند آفتاب را مشاهده کند . لیکن خیالی از آفتاب دارد . همینطور گرچه اهل قیل و قال نمی توانند حقیقت را عیناََ شهود کنند لیکن از طریق الفاظ ، سایه خیال وَشی از حقیقت در ذهن و دلشان رسم شده است . ]

از خیالِ دشمن و تصویر اوست / که تو بر چَفسیده یی بر یار و دوست


مثال دیگر ، سبب پناه بردن تو به یاران و دوستانت خیالاتی است که از دشمن (یا دشمنانت) در ذهن داری .

موسیا ، کشفت لُمَع بر کُه فراشت / آن مُخَیِّل تاب تحقیقت نداشت


ای موسی ، آن تجلّی الهی که بر تو رسید . پرتوهایی بر کوه تابانید . صاحبِ خیال نمی تواند آن تجلّی را که صاحب کشف و شهود از آن برخوردار است تحمّل کند . ( لُمَع = جمع لُمعه به معنی درخشش ، پرتو / مُخَیّل = خیال پرداز ) [ «کشف» و «شهود» هر دو کنایه از تجلّی الهی است . و «موسی» در اینجا هر سالکی است که به مرتبۀ کشف و شهود رسیده است . مصراع اوّل اشاره است به آیه 143 سورۀ اعراف «  و چون موسی ( با هفتاد نفر از بزرگان قومش ) وقت معین به وعده گاه ما آمد و خدا با وی سخن گفت ، موسی عرض کرد که خدایا خود را به من آشکار بنما که تو را مشاهده کنم خدا فرمود که مرا تا ابد نخواهی دید ولیکن در کوه بنگر اگر کوه به جای خود برقرار تواند ماند تو نیز مرا خواهی دید . پس آنگاه که نورِ تجلّی خدا بر کوه تابش کرد کوه را متلاشی ساخت و موسی بیهوش افتاد سپس که به هوش آمد عرض کرد خدایا تو منزه و برتری ، به درگاه تو توبه کردم و من اوّل کسی هستم که به تو و تنزه ذاتِ پاک تو ایمان دارم » ]

منظور بیت : اصحاب قیل و قال نمی توانند مشهودات روحی و مکاشفات باطنی اهل شهود را برتابند . زیرا هنوز خام و ناقص اند .

هین مشو غِرّه ، بدانکه قابلی / مر خیالش را و ، زین رَه واصلی


بهوش باش ، از آنرو که از حقیقتِ ، خیالی در ذهن داری و با آن خیال به حقیقت واصل می شوی مغرور مشو . [ این بیت خطاب به اصحاب قیل و قال است . ]

منظور بیت : از طریق علوم ظاهری و خیالات سایه وَشی که از حقیقت در دل داری نمی توانی به منزل حقیقت برسی . نیل به حقیقت تنها از راه شهود میسّر است .

از خیالِ حَرب نَهراسید کس / لاشَجاعَه قَبلَ حَرب ، این دان و بس


برای مثال ، هیچکس از تصویر خیالی جنگ نمی ترسد . فقط این مطلب را بدان که قبل از وقوع جنگ ، اظهار رشادت مفهومی ندارد . [ در این بیت شناخت حقیقت از طریق قیل و قال و علوم ظاهری به «خیال حَرب» ، و نَفس حقیقت به «حَرب» تشبیه شده است . آن کسی که در منزل می نشیند و از جنگ ، تصویری خیالی در ذهن می پرورد . هیچ هراسی بدو دست نمی دهد . او و آن مجاهدی که به میانِ عرصۀ رزم آمده احساس و ادراکشان از جنگ یکسان نیست . همینطور اِدراکِ عالِم و عارف از حقیقت متفاوت است . ]

بر خیالِ حَرب ، حیز اندر فِکَر / می کُند چون رُستمان صد کرّ و فرّ


حتی آدم های مَردنما وقتی از جنگ ، تصویری خیالی در ذهن دارند همچون یلان و پهلوانان خود را دلاور و جنگاور نشان می دهند . [ رُستم = کنایه از پهلوان دلیر است / حیز = مُخَنّث ، کسی که احوال و اطوار زنانه داشته باشد / فِکَر = جمع فکرت به معنی اندیشه ]

نقشِ رُستم کآن به حمّامی بُوَد / قِرنِ حَملۀ فمرِ هر خامی بُوَد


هر آدم خام و ناقصی نیز می تواند به تصویر رُستم که در حمّام ها کشیده شده است حمله کند . ( قِرن = همتا ، نظیر ) [ در حمّام های قدیم که به صورت عمومی استفاده می شد . قسمتی داشت که مشتریان جامه های خود را از تن می کندند که بدان «سربینه» می گفتند . حمّامیان قدیم عادت داشتند که دیوار سربینه ها را به نقوشی نظیر عقاب ، شیر ، یلان و پهلوانان بیارایند . مصراع اول بدین رسم اشارت دارد . ]

این خیالِ سمع چون مُبصَر شود / حیز چه بوَد ؟ رُستمی مُضطر شود


اما همینکه آن تصویر خیالی که از راهِ شنیدن حاصل شده به صورت واقعیت خارجی دیده شود . مَردنما که هیچ حتی رستم دستان نیز هراسان می شود .

جهد کُن کز گوش در چشمت رود / آنچه کآن باطل بُده ست ، آن حق شود


پس ای طالب حقیقت بکوش که هر آنچه شنیده ای ببینی . و آنچه باطل می نمود به حقیقت پیوندد . یعنی با تصفیه درون ، مسموعات خود را در بارۀ حق به مشهودات مبدّل کُن .

زآن سپس گوشت شود هم طبعِ چَشم / گوهری گردد دو گوشِ همچو یَشم


زان پس گوشِ تو خصلت و خاصیت چشم را پیدا می کند و آن دو گوشِ حسّیِ تو که مانند سنگِ یَشم است به جواهر مبدّل گردد . ( یَشم = یکی از انواع سنگ عقیق است که به رنگ دودی است و از آن گاهی در جواهر سازی استفاده می شود . ) [ مولانا در این بیت و ابیات بعدی این نکته را بیان می کند که هرگاه سالک به مرتبۀ والای شهود حقیقت رسد هر حسّی از حواس ظاهر می تواند علاوه بر انجام وظیفۀ خود ، وظایف سایر حواس را نیز انجام دهد . در آن صورت گوش هم می تواند بشنود و هم ببیند . ]

بلکه حملۀ تَن چو آیینه شود / جمله چشم و گوهرِ سینه شود


بلکه (با نیل به مرتبۀ شهود) ، همۀ وجود تو همچون آینه می گردد . یعنی چنان صفایی پیدا می کنی که همۀ حقایق و اسرار عالَم در تو منعکس می شود در تو منعکس می شود و تمام وجود تو چشم و دل می گردد . [ مراد از «گوهر سینه» دل پاک است ( شرح کبیر انقروی ، ج 13 ، ص 1186 ) ]

گوش انگیزد خیال و ، آن خیال / هست دَلّاله وصالِ آن جمال


گوش در وجود تو خیالی می انگیزد که آن خیال تو را به وصال جمالِ الهی دلالت می کند . یعنی علوم و معارفی که به صورت لفظی می شنوی و یا می خوانی . عین حقیقت نیست بلکه سایۀ حقیقت است . پس نباید به محفوظات و معلومات ذهنی خود قناعت کنی و خود را واصل الی الله پنداری . بلکه بر توست که سلوک عملی کنی تا لوحِ ضمیرت از ناپاکی های نفسانی زدوده گردد . پس ذهنیّاتی که تو از حقیقت داری واسطه ای بیش نیست . اگر کوشش کنی می توانی بوسیلۀ آن ذهنیّات به حق برسی . [ دلّاله = زنی که زنان دیگر را بدراه کند ، در اینجا یعنی واسطه ]

جهد کن تا این خَیال افزون شود / تا دلاله رهبرِ مجنون شود


بکوش تا این خیال افزایش یابد تا واسطه ، طالب حقیقت را به سوی حقیقت رهبری کند . [ چون عاشق بودن «مجنون» شهرت عمومی دارد لذا مولانا طالب حقیقت را بدو تشبیه کرده است . ]

آن خلیفۀ گول هم یک چند نیز / ریشِ گاوی کرد خوش با آن کنیز


آن خلیفه اَبله نیز چند صباحی با آن کنیزک ، حسابی به کار احمقانه پرداخت . یعنی با او رابطۀ شهوانی برقرار کرد . [ ریش گاوی = کنایه از حماقت ، کوته فکری ، خام طبعی . مولانا در این بیت «شهوت رانی» را با حماقت و کوته فکری یکی دانسته است . ]

مُلک را تو مُلکِ غرب و شرق گیر / چون نمی ماند ، تو آن را برق گیر


فرض کن سلطنت تو (یا هر کس دیگر) شرق و غرب عالَم را بگیرد . ولی چون بقایی ندارد آن را صاعقه ای بدان . یعنی مُلک و سلطنت هر چند هم که جهانگیر باشد دیری نمی پاید که مضمحل می شود . درست مانند صاعقه یا هر برق جهنده و خاطفی که در لحظه ای می درخشد و خاموش می شود .

مملکت کآن می نماند جاودان / ای دلت خفته تو آن را خواب دان


ای خُفته دل ، سلطنتی که بقای جاودان ندارد . آن را خواب تلقّی کُن .

تا چه خواهی کرد آن باد و بُروت / که بگیرد همچو جلّادی گلوت


چه خواهی کرد آن روزی که عواقبِ اعمالِ خودبینانه و غرور آمیزت مانند میر غضب گلویت را بگیرد ؟ [ باد و بُروت = غرور و خودبینی ]

هم درین عالَم ، بدانکه مأمنی ست / از منافق کم شنو کو گفت : نیست


بدان که در این جهان ، محل امنی وجود دارد . سخن منافق را گوش مکن که می گوید : در این جهان هستی جای امنی وجود ندارد . [ مراد از «مأمن» ، آخرت است . افراد کوردل هر چه را که بطور حسّی نبینند انکار می کنند . ]

شرح و تفسیر بخش قبل                     شرح و تفسیر بخش بعد

دکلمه پشیمان شدن آن سرلشکر پهلوان از جنایتی که کرد

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر پنجم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟