نواختن معشوق ، عاشق بیهوش را تا به هوش آید | شرح و تفسیر

نواختن معشوق ، عاشق بیهوش را تا به هوش آید | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

نواختن معشوق ، عاشق بیهوش را تا به هوش آید | شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر سوم ابیات 4664 تا 4693

نام حکایت : حکایت داد خواستن پشه از باد به حضرت سلیمان علیه السلام

بخش : 2 از 5 ( نواختن معشوق ، عاشق بیهوش را تا به هوش آید )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت داد خواستن پشه از باد به حضرت سلیمان علیه السلام

پشه ای از باغ و علفزاری برخاست و رهسپارِ بارگاهِ عدل سلیمان نبی شد و از دستِ باد شکایت کرد و گفت که باد حتّی لحظه ای نمی گذارد ما در باغ و بوستان آرام گیریم . آن نبی کریم به باد دستور داد که هر …

متن کامل « حکایت داد خواستن پشه از باد به حضرت سلیمان علیه السلام » را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید .

متن کامل ابیات نواختن معشوق ، عاشق بیهوش را تا به هوش آید

ابیات 4664 الی 4693

4664) می کُشید از بیهشیّ اش در بیان / اندک اندک از کرَم ، صدر جهان

4665) بانگ زد در گوشِ او شَه ، کای گدا / زر نثار آوردمت ، دامن گشا

4666) جانِ تو کاندر فِراقم می طپید / چونکه زنهارش رسیدم ، چون رمید ؟

4667) ای بدیده در فِراقم گرم و سرد / با خود آ از بی خودیّ و ، بازگرد

4668) مرغِ خانه ، اُشتری را بی خِرَد / رسمِ مهمانش به خانه می بَرَد

4669) چون به خانۀ مرغ ، اُشتر پا نهاد / خانه ویران گشت و ، سقف اندر فتاد

4970) خانۀ مرغ ست هوش و عقلِ ما / هوشِ صالح ، طالبِ ناقۀ خدا

4671) ناقه چون سر کرد در آب و گِلش / نه گِل آنجا ماند ، نه جان و دلش

4672) کرد فضلِ عشق ، انسان را فَضول / زین فزون جویی ظلّوم است و جُهول

4673) جاهل است و اندرین مشکل شکار / می کشد خرگوش ، شیری در کنار

4674) کی کنار اندر کشیدی شیر را ؟ / گر بدانستیّ و ، دیدی شیر را

4675) ظالم است او بر خود و بر جانِ خَود / ظلم بین کز عدل ها گو می بَرَد

4676) جهلِ او مر عِلم ها را اوستا / ظلمِ او مر عدل ها را شد رَشاد

4677) دستِ او بگرفت ، کین رفته دَمَش / آنگهی آید که من دَم بخشمش

4678) چون به من زنده شود این مُرده تَن / جانِ من باشد که رُو آرد به من

4679) من کنم او را از این جان محتشم / جان که من بخشم ، ببیند بخششم

4380) جانِ نامَحرَم نبیند روی دوست / جز همان جان کاصلِ او از کویِ اوست

4681) در دَمَم ، قصّاب وار این دوست را / تا هِلَد آن مغزِ نغزش ، پوست را

4682) گفت : ای جانِ رمیده از بلا / وصلِ ما را در گشادیم ، اَلصّلا

4683) ای خودِ ما بیخودیّ و ، مستی ات / ای ز هستِ ما هماره هستی ات

4684) با تو بی لب این زمان من نو به نو / رازهای کهنه گویم ، می شنو

4685) ز آنکه آن لب ها ازین دَم می رمد / بر لبِ جویِ نهان بر می دمد

4686) گوشِ بی گوشی در این دَم بَر گُشا / بهرِ رازِ یَفعَلُ الله ما یَشا

4687) چون صَلایِ وصل ، بشنیدن گرفت / اندک اندک مُرده جُنبیدن گرفت

4688) نه کم از خاک است کز عشوۀ صبا / سبز پوشد ، سَر برآرَد از فنا

4689) کم ز آبِ نطفه نَبوَد کز خِطاب / یوسفان زایند رخ چون آفتاب

4690) کم ز بادی نیست ، شد از امرِ کُن / در رَحِم طاوس و مرغِ خوش سُخُن

4691) کم ز کوهِ سنگ نَبوَد ، کز وِلاد / ناقه یی ، کآن ناقه ناقه زاد ، زاد

4692) زین همه بگذر ، نه آن مایۀ عدم / عالَمم زاد و بزاید دَم به دَم ؟

4693) بر جَهید و بر طپید و شادِ شاد / یک دو چرخی زد ، سجود اندر فتاد

شرح و تفسیر نواختن معشوق ، عاشق بیهوش را تا به هوش آید

می کُشید از بیهشیّ اش در بیان / اندک اندک از کرَم ، صدر جهان


وقتی که صدر جهان ، عاشق خود را بیهوش دید . کوشید که او را تدریجاََ به حرف درآورد .

بانگ زد در گوشِ او شَه ، کای گدا / زر نثار آوردمت ، دامن گشا


شاه در گوش آن عاشق فریاد زد : ای فقیر ، دامنت را باز کن تا طلا نثارت کنم . [ خوارزمی گوید : القصه صدر جهان ، دست آن عاشقِ رفته از دست ، بگرفت و از سرِ مرحمت ، سَرِ آن رِندِ لاابالی مست بگرفت و گفت : چون این بیچاره قطرۀ هستی خویش در بحرِ نیستی انداخته و نقدِ دل و جان به یک ضربه در قمارخانۀ عشق ما باخته ، قطرۀ او را گوهرِ دریای وحدت سازیم و از نقدِ مقانۀ او زیور گنجِ هویت پردازیم ( جواهرالاسرار ، دفتر سوم ، ص 693 ) ]

جانِ تو کاندر فِراقم می طپید / چونکه زنهارش رسیدم ، چون رمید ؟


جانِ تو قبلاََ در فِراقِ من می تپید و پریشان می شد . حالا که به آن امان داده ایم ، چرا از من می رَمد ؟ [ وقتی سالک از فِراق به وصال رسد همۀ رسوم و آثارش در وجودِ حضرتِ معشوق محو و فانی گردد . ]

ای بدیده در فِراقم گرم و سرد / با خود آ از بی خودیّ و ، بازگرد


ای عاشقی که در فِراق و هجرانم ، سرد و گرم روزگار را چشیده ای . اینک از محو و بیخویشی درآی و به سویِ من بازگرد .

مرغِ خانه ، اُشتری را بی خِرَد / رسمِ مهمانش به خانه می بَرَد


برای مثال ، مرغِ خانگی از روی نادانی ، شتری را به رسمِ مهمانی به خانه اش می برد .

چون به خانۀ مرغ ، اُشتر پا نهاد / خانه ویران گشت و ، سقف اندر فتاد


همینکه شتر بهخانۀ مرغ ، قدم می نهد . خانه ویران می شود و سقفِ خانه فرو می ریزد .

خانۀ مرغ ست هوش و عقلِ ما / هوشِ صالح ، طالبِ ناقۀ خدا


عقل و هوشِ ما ، مانندِ خانۀ مرغ است . امّا عقل و هوشِ انسان های نیکو سِرشت ، خواهانِ ناقۀ عشقِ الهی است . [ هر چند «صالح» در اینجا وصف است و نه عَلَم ، امّا تلمیحی است به حضرت صالح نبی (ع) و ماجرای ناقۀ او . ]

ناقه چون سر کرد در آب و گِلش / نه گِل آنجا ماند ، نه جان و دلش


همینکه ناقۀ عشقِ الهی ، سر در آب و گِلِ انسانِ سالکِ نیک سِرشت کند ، یعنی به محضِ آنکه حضرتِ حق بر سالک تجلّی کند نه گِلِ او بر جای می مانَد و نه جان و قلب او . [ یعنی در واقع وقتی حضرتِ حق بر سالکِ طالب متجلّی می شود . همۀ رسوم و آثارِ او در مشهودِ حقیقی خود ، محو و مستهلک می گردد . چنانکه در بیت 139 دفتر اوّل می فرماید :

گفتم ار عریان شود او در عیان / نی تو مانی ، نی کنارت ، نی میان ]

کرد فضلِ عشق ، انسان را فَضول / زین فزون جویی ظلّوم است و جُهول


هر چند انسان ظاهراََ موجودی ناتوان است . امّا فضیلتِ عشق ، او را دلیر و افزون طلب کرده است و به سببِ همین فزون طلبی ، بسیار ستمکار و بسیار نادان است . ( فَضول = زیاده گو ، کسی که به افعالِ غیر ضروری پردازد / ظَلوم = بسیار ستمکار / جَهول = بسیار نادان ) [ در مصراع دوم اشارتی است به آیه 72 سورۀ احزاب « ما امانت خود را بر آسمانها و زمین و کوهها عرضه داشتیم ولی از برداشتن این بار سنگین تن زدند و بیم بنمودند . در حالی که انسان این بار امانت را بر دوش کشید که او بسی ستمکار و نادان است » امّا در اینکه چرا به سببِ حملِ این امانتِ الهی ، ظلوم و جهول نامیده شده ، اقوال مختلفی از مفسرانِ قرآنِ کریم نقل شده است که خلاصه آن بدین قرار است : ابن عباس مفسر معروف می گوید « انسان نسبت به خود ستمکار است و نسبت به امرِ الهی و بارِ امانتی که بر دوش کشیده نادان » ( کشف الاسرار ، ج 8 ، ص 95 ) . مُقاتل یکی از مشاهیر مفسران نیز می گوید « انسان نسبت به خود ستمکار است و نسبت به فرجامِ امانتی که بر دوش گرفته نادان » ( کشف الاسرار ، ج 8 ، ص 95 ) . طبرسی نیز قولی نظیر دو قولِ پیشین آورده و می گوید « انسان بوسیله ارتکابِ گناه نسبت به خود ستم می کند و نسبت به مقامِ امانتی که بر دوش کشیده نادان است و نمی داند که اگر در این امانت خیانت کند مستوجبِ کیفر می شود » ( مجمع البیان ، ج 8 ، ص 373 ) . زَمَخشری در تفسیر این قسمت از آیه می گوید : قرآن کریم بر اسلوب لسانِ عرب سخن می گوید و در اینجا تصویر دقیقی از عظمت و دشواری این امانت ارائه کرده است . و ظلوم و جهول بودن آدمی در اینجا بدین مناسبت است که بارِ امانت را بر دوش می کشد امّا رعایت امانت نمی کند ( کشاف ، ج 3 ، ص 565 ) . تنها قلیلی از مفسران نظیر امام فخر رازی ، اطلاقِ ظلوم و جهول را از قولِ فرشتگان می دانند نه از حضرت حق تعالی ( التفسیر الکبیر ، ج 25 ، ص 236 ) .

هر چند قولِ مولانا در تفسیر ظلوم و جهول با قولِ عمومِ مفسران سازواری دارد . امّا استنتاجِ نهایی او از این موضوع ، منحصر به مکتبِ فکری و مشربِ ذوقی خودِ اوست که محورِ آن عشق به خدا و فناء فی الله است . برداشت مولانا از ظلوم و جهول بودن انسان ها به اختصار بدین قرار است : هر چند آدمی نسبت به عظمت و صعوبتِ امانتِ الهی نادان بود و بواسطۀ این نادانی بر خود ستم کرد . امّا این نادانی او از جمیعِ علوم و نادانی ها برتر و بالاتر بود . چرا که دانایی های فاقدِ عشق و عاری از ذوق ، آدمی را راکد و ساکن و خودبین می کند . امّ این نادانی عاشقانه سببِ دلیری آدمی در حملِ بارِ امانت شد . در نتیجه امانتی را حمل کرد که هیچکس برای حملِ آن قدم پیش ننهاد . امّا انسان برای حملِ چنین امانتِ سترگی ناچار شد که از کار و بار و وجودِ موهومِ و انانیّتِ خود درگذرد و همچون پروانۀ بی پروا خود را به آتشِ عشقِ الهی بزند و موجودیت جزیی و مجازی خود را محو و مستهلک کند و از اینروست که بدو خطابِ ظلوم شده است . یعنی نسبت به هستی موهوم و جزیی خود ستم کرد . امّ در حقیقت چون با این فناء و محو از دامِ شِرکِ خفی و جلی رسته لذا ظلمِ او عین عدالت بلکه راهبر عدالت است . ]

جاهل است و اندرین مشکل شکار / می کشد خرگوش ، شیری در کنار


انسان نادان است بخصوص در این شکار مشکل و دشوار ، گویی که مثلاََ خرگوشی ناتوان می خواهد شیری نیرومند را در آغوش کشد .

کی کنار اندر کشیدی شیر را ؟ / گر بدانستیّ و ، دیدی شیر را


اگر خرگوش از عظمت و خطیر بودن موجودیتِ شیر آگاه بود ، کی حاضر می شد که او را در آغوش کشد ؟ [ همینطور اگر انسان از عظمت و صعوبتِ امانتِ الهی ، آگاه می شد چگونه ممکن بد که برای حملِ آن قدم پیش نهد ؟ ]

ظالم است او بر خود و بر جانِ خَود / ظلم بین کز عدل ها گو می بَرَد


انسان با حملِ این بار ، بر خود و جانِ خود ظلم می کند . زیرا عشق الهی ، اقتضا می کند که انسان به ریاضت روی آورد و از هواهای نفسانی و شهواتِ حیوانی و خودبینی صرف نظر کند و بدین ترتیب بر جسم خود ستم می کند . امّا این ستم را نگاه کن که در کمال و فضیلت از عدالت نیز برتر و جلوتر است .

جهلِ او مر عِلم ها را اوستا / ظلمِ او مر عدل ها را شد رَشاد


نادانی انسان بر جمیعِ علوم برتری یافت و ستمِ او نیز راهبرِ همۀ عدالت ها شد . [ رَشاد = هدایت شدن ]

دستِ او بگرفت ، کین رفته دَمَش / آنگهی آید که من دَم بخشمش


مولانا مجدداََ به نقلِ ادامه حکایت باز می گردد و می گوید : صدر جهان ، دستِ آن عاشق را که نَفَسش بند آمده بود به دست گرفت و گفت : نَفَسِ باز رفتۀ او زمانی به او باز می گردد که من به او نَفَسی ببخشم .

چون به من زنده شود این مُرده تَن / جانِ من باشد که رُو آرد به من


هر گاه این جسمِ مُرده بوسیلۀ من زنده شود این جانِ من است که به سوی خودم روی می آورد . [ مُرده تَن = اشاره است به سالکی که هوی و هوسِ حیوانی و آتشِ منی را در خود فرو کشته است . به عبارتی دیگر به مقامِ مرگِ اختیاری رسیده است . ( شرح بیت 3834 دفتر سوم ) مصراع دوم بیان کننده مسئله غامضِ اتحاد ظاهر و مظهر است که از حساس ترین موضوعاتِ مکتب مولوی است . ( شرح بیت 1737 دفتر دوم ) ]

من کنم او را از این جان محتشم / جان که من بخشم ، ببیند بخششم


من این عاشق را بوسیله روح الهی ، شکوهمند و با عظمت می کنم . آن روحی که من به او عطا می کنم ، عطای مرا مشاهده می کند . [ تنها کسانی عطایای ربّانی و مواهبِ رحمانی را درمی یابند که از مرتبۀ حیوانی گذر کرده و به مقامِ روحِ الهی رسیده باشند . ]

جانِ نامَحرَم نبیند روی دوست / جز همان جان کاصلِ او از کویِ اوست


روحی که نسبت به حضرت معشوق ، نامحرم و بیگانه است . نمی تواند جمالِ اسرار و حقایقِ او را شهود کند مگر همان روحی که خاستگاه و منشأ آن ، بارگاهِ والای الهی است . [ بنابراین ارواحی که بدان عالم تعلّق ندارند نمی توانند به لقاء الله واصل شوند . ]

در دَمَم ، قصّاب وار این دوست را / تا هِلَد آن مغزِ نغزش ، پوست را


من مانندِ قصابان بر این دوست می دمم . یعنی اذواقِ روحی و مواجیدِ شهودی را در وجودش می نهم تا مغزِ تر و تازه اش ، آن پوست و قشر را رها کند . یعنی روحِ لطیفش ، جسمانیت و نفسانیت را ترک کند . ]

گفت : ای جانِ رمیده از بلا / وصلِ ما را در گشادیم ، اَلصّلا


صدر جهان به عاشق خود گفت : ای روحِ رمیده از دامِ بلا ، اینک ما درِ وصالمان را به روی تو گشوده ایم ، بیا . [ اَلصّلا = شرح بیت 2278 دفتر اوّل ]

از اینجا به بعد هر چند ظاهراََ صدر جهان حرف می زند . امّا در واقع مولانا از زبانِ حضرت حق سخنانی را در خطاب به بنده می آورد و بدین ترتیب در بخش پایانی این حکایت بوضوح روشن می شود که منظور از صدر جهان ، حضرت حق و منظور از وکیل ، بندگان حضرت حق اند و این ابیات ارتباط انسان و خدا را در مکتبِ مولوی بیان می کند .

ای خودِ ما بیخودیّ و ، مستی ات / ای ز هستِ ما هماره هستی ات


ای کسی که حالتِ محو و مدهوشی تو از وجودِ ما ناشی می شود یعنی هر گاه که بر تو تجلّی می کنیم ، وجودِ مجازی و موهومِ خود را از دست می دهی . ای عاشقی که هستی تو وابسته به هستی ماست . یعنی وجودِ تو ، وجودِ حقیقی نیست بلکه به اصطلاح وجودِ ظلّی و تَبَعی داری .

با تو بی لب این زمان من نو به نو / رازهای کهنه گویم ، می شنو


اینک گوش فرا ده که من بدونِ لب و دهان اسرارِ ازلی را دَم به دَم به تو می گویم . یعنی بدونِ واسطۀ علل و اسباب ظاهری ، تو را به عینِ حقیقت واصل می کنم .

ز آنکه آن لب ها ازین دَم می رمد / بر لبِ جویِ نهان بر می دمد


زیرا لب های ظاهری از اسرارِ غیبی می گریزد یعنی اسیرانِ عالَمِ محسوسات یارای درک و بیان حقایق الهی را ندارند . اَشجارِ این اسرار فقط در کنارۀ جویبارِ عالَمِ غیب می روید .

گوشِ بی گوشی در این دَم بَر گُشا / بهرِ رازِ یَفعَلُ الله ما یَشا


حالا که گوشِ ظاهری نمی تواند اسرارِ الهی را بشنود پس گوشِ باطنی خود را باز کن تا راز « فعالِ ما یشا بدن خداوند » را درک کنی . [ مصراع دوم مقتبس است از آیه 27 سورۀ ابراهیم و آیه 18 سورۀ حج ، در این دو آیه و آیاتِ مشابه ، این مطلب بیان شده است که مشیّتِ الهی به هیچ قید و بندی مقید و محدود نیست بلکه خدا هر چه خواهد همان کند . ]

چون صَلایِ وصل ، بشنیدن گرفت / اندک اندک مُرده جُنبیدن گرفت


همینکه آن عاشقِ مدهوش ، ندای وصالِ حضرت حق را شنید . آهسته آهسته آن مُردۀ پژمرده ، شروع به حرکت کرد .

نه کم از خاک است کز عشوۀ صبا / سبز پوشد ، سَر برآرَد از فنا


عاشقِ حق که کمتر از خاک نیست زیرا خاک بر اثرِ وزیدنِ بادِ مطبوع صبا از نیستی و پژمردگی بیرون می آید و دوباره سبز می شود . [ در جایی که خاک بر اثرِ مساعدت و مصاحبت نسیم صبا می روید . چگونه ممکن است که بندۀ عاشق با نفخۀ ربّانی و تجلّیِ سبحانی حیاتِ معنوی به دست نیاورد . چنانکه در بیت 33 دفتر دوم می گوید :

کم ز خاکی ؟ چونکه خاکی یار یافت / از بهاری ، صد هزار انوار یافت ]

کم ز آبِ نطفه نَبوَد کز خِطاب / یوسفان زایند رخ چون آفتاب


و نیز عاشقِ حق ، کمتر از آبِ متعفّنِ منی نیست که بر اثرِ خطابِ تکوینی حضرت حق ، زیبا رویانی همچون حضرتِ یوسف (ع) از آن آبِ بی مقدار زاده می شوند . [ «خطاب» در اینجا اشاره است به کلمه «کُن» که منظور از آن ارادۀ تکوینی حضرتِ وهاب است و به تصریح آیه 116 سورۀ بقره ، این اراده حق ، تحققِ وجودی است و تخلف بردار نیست . یعنی از نطفۀ آدمی ، طبق اراده تکوینی حضرت حق انسان هایی پدید می آیند که بسیاری از آنان با کمال و جمال اند در حالیکه نطفه ظاهراََ آبی است حقیر و بی مقدار . ]

کم ز بادی نیست ، شد از امرِ کُن / در رَحِم طاوس و مرغِ خوش سُخُن


نیز عاشقِ حق از بادی کمتر و حقیرتر نیست که به اقتضای فرمانِ الهی در رِحَمِ پرندگان به طاوس و بلبل خوش نوا مبدّل گردد . [ قدما عقیده داشتند که توالد و تناسل پرندگان با دمیدنِ نَفَسِ پرنده نر بر ماده صورت می گیرد . توضیح در شرح بیت 3459 دفتر سوم ]

کم ز کوهِ سنگ نَبوَد ، کز وِلاد / ناقه یی ، کآن ناقه ناقه زاد ، زاد


همچنین عاشقِ حق از کوهِ سنگی کمتر نیست که ناقه ای زایید و آن ناقه ، ناقه دیگری زایید . ( ولاد = زاییدن ) [ عیاشی در تفسیر خود روایتی مفصل از حضرت امام محمّد باقر (ع) نقل کرده که ضمنِ آن آمده است : قوم صالح بدو گفتند ما را به کنار فلان کوه ببر . و چون جملگی بدانجا رسیدند گفتند : ای صالح از پروردگارِ خود بخواه تا هم اکنون از دلِ این کوه ، ماده شتری سرخ موی و پُر کُرک که از عمرِ او ده ماه گذشته باشد بیرون آدرد . صالح گفت : کاری دشوار از من خواستید که انجامِ آن برای پروردگارم آسان است . و در همان حال از خدا خواست که چنین کارِ بزرگی انجام دهد . ناگاه صدای هولناکی از کوه برآمد و جنبشی در آن پدیدار شد و ماده شتری با همان اوصاف که می خواستند از کوه بیرون آمد . قوم گفتند اینک که خداوند درخواستِ تو را پذیرفته . از خدا بخواه که بچۀ این شتر را نیز بیرون آورد . صالح رو به درگاه الهی کرد و استدعا نمود که چنین کاری نیز انجام شود . در همین لحظه بچه شتر نیز از کوه بیرون آمد و اطراف آن شتر چرخید ( تفسیر عیاشی ، ج 2 ، ص 20 تا 22 ) . مولانا با اشاره به این ماجرا می گوید : در جایی که یک کوهِ جامد اینقدر قابلیت دارد که خطابِ حق را بشنود . پس چگونه ممکن است که عاشقِ حی ، اهلیت قبولِ تجلّی و خطابِ حق را نداشته باشد . ]

زین همه بگذر ، نه آن مایۀ عدم / عالَمم زاد و بزاید دَم به دَم ؟


از ذکرِ این مسایل و امثال صرف نظر کن و تنها به این نکته دقت کن . مگر نه اینست که هر لحظه از کتمِ عدم ، جهانی زاده شد و دم به دم جهان های دگر نو به نو پدیدار می شود ؟ [ این بیت به موضوع خلق جدید ( = شرح بیت 2036 دفتر اوّل ) و تجدّدِ امثال ( = شرح بیت 1142 دفتر اوّل ) تصریح دارد که مورد اعتقاد عرفا و صوفیه است و برخی نیز بدان نامِ خلق مدام داده اند . در بیت فوق شاید منظور از مایۀ عدم همان کتم عدم است زیرا در لسانِ فلاسفه و حکما ، عدم مطلق ، ممتنع است . برخی از شارحان ، مایه عدم را بر اعیانِ ثابته تطبیق کرده اند ( شرح کبیر انقروی ، جزو سوم ، دفتر سوم ، 1754 ) ]

بر جَهید و بر طپید و شادِ شاد / یک دو چرخی زد ، سجود اندر فتاد


آن عاشق ، ناگهان از جایش برجَست و شادمان به حرکت درآمد و از شدّتِ وجد و شادمانی در حضور آن شاه حقیقت ، چرخی زد و به سجده درآمد .

شرح و تفسیر بخش قبل                    شرح و تفسیر بخش بعد

دکلمه نواختن معشوق ، عاشق بیهوش را تا به هوش آید

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر سوم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟