نامه دیگر نوشتن آن غلام برای شاه بعد از نامه اول | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
نامه دیگر نوشتن آن غلام برای شاه بعد از نامه اول | شرح و تفسیر
شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی
کتاب : مثنوی معنوی
قالب شعر : مثنوی
آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر چهارم ابیات 1935 تا 1968
نام حکایت : حکایت مژده دادن ابویزید از زادن خرقانی پیش از سال ها
بخش : 6 از 14 ( نامه دیگر نوشتن آن غلام برای شاه بعد از نامه اول )
خلاصه حکایت مژده دادن ابویزید از زادن خرقانی پیش از سال ها
بایزید بسطامی با اینکه سال ها پیش از تولّدِ شیخ ابوالحسنِ خرقانی وفات کرده بود . با اینحال از ولادت و شخصیتِ ظاهری و باطنی ابوالحسن خبر داد . زیرا در یکی از روزها بایزید همراه با عدّه ای از مریدانش در حالِ سفر بود که به حومۀ شهر ری رسیدند و ناگهان بایزید به مریدانش گفت : بوی دلاویزی از ناحیه خرقان به مشامم می رسد . این رایحۀ دلنشین حاکی از آن است که در سالیانِ بعد عارفی کامل به نامِ شیخ ابوالحسن خرقانی ظهور خواهد کرد و با انوارِ روحیِ خود طالبان را اررشاد می کند و مرید من شود و …
متن کامل ” حکایت مژده دادن ابویزید از زادن خرقانی پیش از سال ها ” را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
متن کامل ابیات نامه دیگر نوشتن آن غلام برای شاه بعد از نامه اول
ابیات 1935 الی 1968
1935) نامۀ دیگر نوشت آن بَدگُمان / پُر ز تشنیع و نفیر و پُر فغان
1936) که یکی رُقعه نبشتم پیشِ شَه / ای عجب آنجا رسید و یافت رَه ؟
1937) آن دگر را خواند هم آن خوب خَد / هم نداد او را جواب و ، تن بزد
1938) خشک می آورد او را شهریار / او مکرّر کرد رُقعه پنج بار
1939) گفت حاجب : آخِر او بندۀ شماست / گر جوابش بر نویسی هم رواست
1940) از شَهیِّ تو چه کم گردد ؟ اگر / بر غلام و بنده اندازی نظر
1941) گفت : این سهل ست ، امّا احمق است / مردِ احمق ، زشت و مردودِ حق ست
1942) گر چه آمرزم گناه و زَلّتش / هم کند بر من سرایت علّتش
1943) صد کس از گَرگین همه گَرگین شوند / خاصه این گَرِّ خبیثِ ناپسند
1944) گَرِّ کم عقلی مبادا گبر را / شومِ او ، بی آب دارد ابر را
1945) نم نبارد ابر از شُومیِّ او / شهر شد ویرانه از بومیِّ او
1946) از گَرِ آن احمقان ، طوفانِ نوح / کرد ویران عالَمی را در فُضوح
1947) گفت پیغمبر که : احمق هر که هست / از عَدوِّ ماست و غولِ رَهزن است
1948) هر که او عاقل بُوَد ، او جانِ ماست / روحِ او و ریحِ او ، رَیحانِ ماست
1949) عقل ، دشنامم دهد ، من راضی ام / ز آنکه فیضی دارد از فیّاضی ام
1950) نَبوَد آن دشنامِ او بی فایده / نَبوَد آن مهمانیش بی مایده
1951) احمق ار حلوا نهد اندر لبم / من از آن حلوای او اندر تَبم
1952) این یقین دان گر لطیف و روشنی / نیست بوسه کُونِ خر را چاشنی
1953) سِبلتت گَنده کُند ، بی فایده / جامه از دیگش سیه ، بی مایده
1954) مایده ، عقل ست نی نان و شِوا / نورِ عقل ست ای پسر ، جان را غِذا
1955) نیست غیرِ نور ، آدم را خورش / از جُزِ آن ، جان نیابد پرورش
1956) زین خورش ها اندک اندک باز بُر / کین غذایِ خَر بُوَد ، نه آنِ حُر
1957) تا غذایِ اصل را قابل شوی / لقمه هایِ نور را آکِل شوی
1958) عکسِ آن نورست ، کین نان نان شده ست / فیضِ آن جان ست ، کین جان جان شده ست
1959) چون خوری یک بار از مأکول نور / خاک ریزی بر سرِ نان و تنور
1960) عقل دو عقل ست : اوّل مَکسَبی / که در آموزی چو در مکتب صَبی
1961) از کتاب و اوستاد و فکر و ذکر / از معانی ، وز علومِ خوب و بکر
1962) عقلِ تو افزون شود بر دیگران / لیک تو باشی ز حفظِ آن گران
1963) لوحِ حافظ باشی ، اندر دَور و گشت / لوحِ محفوظ اوست ، کو زین درگذشت
1964) عقلِ دیگر بخششِ یزدان بُوَد / چشمۀ آن در میانِ جان بُوَد
1965) چون ز سینه آبِ دانش جوش کرد / نه شود گَنده ، نه دیرینه ، نه زرد
1966) ور رَهِ نَبعَش بُوَد بسته چه غم ؟ / کو همی جوشد ز خانه دَم به دَم
1967) عقلِ تحصیلی ، مثالِ جوی ها / کآن رود در خانه یی از کوی ها
1968) راه آبش بسته شد ، شد بینوا / از درونِ خویشتن جُو چشمه را
شرح و تفسیر نامه دیگر نوشتن آن غلام برای شاه بعد از نامه اول
نامۀ دیگر نوشت آن بَدگُمان / پُر ز تشنیع و نفیر و پُر فغان
آن غلامِ بَدگُمان نامه ای دیگر به شاه نوشت که آکنده به بَدگویی و ناله و فغان بود . [ تَشنیع = دشنام دان ، بدگویی کردن ]
که یکی رُقعه نبشتم پیشِ شَه / ای عجب آنجا رسید و یافت رَه ؟
غلام نوشت که قبلاََ نیز نامه ای به حضور شاه نوشتم امّا نمی دانم که آیا آن نامه به حضورِ او راه یافته است یا خیر ؟
آن دگر را خواند هم آن خوب خَد / هم نداد او را جواب و ، تن بزد
آن شاهِ زیبا رو ، آن نامه را نیز خواند امّا هیچ جوابی بدان نداد و شاکت شد . [ خوب خَد = زیبا رو / تن بزد = ساکت شد ]
خشک می آورد او را شهریار / او مکرّر کرد رُقعه پنج بار
شاه از پاسخ دادن به نامۀ غلام سکوت می کرد . امّا غلام پنج نامه پی در پی نوشت . [ خشک می آورد = کنایه از خاموش می ماند ، اعراض می کرد ]
گفت حاجب : آخِر او بندۀ شماست / گر جوابش بر نویسی هم رواست
نگهبان شاه گفت : شاها ، آخر او بندۀ شماست . اگر برای او جوابی بنویسی . سزاوار است .
از شَهیِّ تو چه کم گردد ؟ اگر / بر غلام و بنده اندازی نظر
اگر به غلام و بندۀ خود توجهی بکنی از مقامِ پادشاهی تو چه چیزی کم شود ؟
گفت : این سهل ست ، امّا احمق است / مردِ احمق ، زشت و مردودِ حق ست
شاه گفت : این کار آسان است امّا او غلامی اجمق است و شخص احمق ، منفور و مطرودِ درگاهِ الهی است .
گر چه آمرزم گناه و زَلّتش / هم کند بر من سرایت علّتش
اگر گناه و خطای او را ببخشم . بیماری روحی و اخلاقی اش به من نیز سرایت می کند . یعنی اگر به انحرافِ اخلاقی او بی توجه باشم . رفته رفته برای من نیز امری عادی می شود . [ زَلَّت = لغزش ]
صد کس از گَرگین همه گَرگین شوند / خاصه این گَرِّ خبیثِ ناپسند
برای مثال ، اگر یک نفر کچل در میانِ جمعی برود همه را مانندِ خود به بیماری کچلی گرفتار می کند . بخصوص این کچلِ پلید و منفور ، یعنی وقتی بیماری جسمانی اینقدر مُسری است . واویلا از بیماری روحی و اخلاقی که به مراتب مُری تر است . [ گَرگین = مبتلا به بیماری کچلی / گَر = کچل ]
گَرِّ کم عقلی مبادا گبر را / شومِ او ، بی آب دارد ابر را
خدا نکند که حتّی کافر نیز دچارِ بیماری حماقت و سبک مغزی شود . زیرا شومیِ حماقتِ او حتّی ابرهای آسمان را بی آب می کند . یعنی رحمت و برکت را از بین می برد و سببِ بلا و مصیبت می شود .
نم نبارد ابر از شُومیِّ او / شهر شد ویرانه از بومیِّ او
ابر بر اثرِ شُومیِ آدم احمق حتّی قطره ای به زمین نمی بارد و شهر به سببِ شُوم بودن او ویران می گردد . [ بومی = منسوب به بُوم ( = جغد ) ، بدشگونی و ناخجستگی ]
از گَرِ آن احمقان ، طوفانِ نوح / کرد ویران عالَمی را در فُضوح
چنانکه بر اثرِ گَریِ روحی و نادانی آن نابخردان ، طوفان نوح برخاست و جهانی را با رسوایی و فضاحت ویران کرد . [ فُضوح = رسوایی ]
گفت پیغمبر که : احمق هر که هست / از عَدوِّ ماست و غولِ رَهزن است
پیامبر (ص) فرمود : هر کس احمق و نادان باشد . دشمنِ ما و غولِ راهزن است . [ مراد از غول ، آن حیله گرانی هستند که در کسوت ارشاد و اصلاح در می آیند . ]
هر که او عاقل بُوَد ، او جانِ ماست / روحِ او و ریحِ او ، رَیحانِ ماست
هر کس که عاقل باشد به منزلۀ روح و جانِ ماست . روح و رایحۀ او به منزلۀ گُل و ریحان است . [ اشاره است به این جمله « نابخرد ، دشمن من است و خردمند ، دوست من » ( احادیث مثنوی ، ص 123 ) . از امام رضا (ع) نیز روایت شده « دوستِ هر کس ، عقلِ اوست و دشمنش ، نادانی او » ( احادیث مثنوی ، ص 123 ) ]
عقل ، دشنامم دهد ، من راضی ام / ز آنکه فیضی دارد از فیّاضی ام
اگر عقل ( و یا صاحبان عقول ) به من ناسزا دهند . خشنودم ، زیرا عقل و صاحبانِ عقول از فیض بخشیِ من مستفیض شده اند . [ این بیت را مولانا از قولِ حضرت ختمی مرتبت (ص) آورده تا کمالِ اهمیتِ عقل را بیان کند . مصراعِ دوم بر این اصلِ عرفانی مبتنی است که حقیقتِ محمّدیه ، حقیقة الحقایق است و جمیعِ عقول از او مستفیض و مستفید . ]
نَبوَد آن دشنامِ او بی فایده / نَبوَد آن مهمانیش بی مایده
ناسزا گویی عقل ، خالی از فایده نیست و مهمانی او بدون سفره و طعام نیست . [ مایده = مائده ، طعام ، سفرۀ طعام ]
احمق ار حلوا نهد اندر لبم / من از آن حلوای او اندر تَبم
برای مثال ، اگر شخصِ احمق در دهانِ من حلوا و شیرینی هم بگذارد من از حلوا و شیرینی او در ناراحتی و تب و تابم . [ حضرت علی (ع) در وصیّتِ خود به امام حسن (ع) فرمود : « بپرهیز از دوستی با شخصِ احمق ، زیرا هر گاه او بخواهد به تو سود رساند زیانت دهد » ( نهج البلاغه ، نامۀ 31 ) . مولانا در بیت 2130 دفتر دوم می فرماید :
مِهرِ اَبلَه ، مِهرِ خرس آمد یقین / کینِ او مهرست و مِهرِ اوست کین ]
این یقین دان گر لطیف و روشنی / نیست بوسه کُونِ خر را چاشنی
اگر تو شخصِ آگاه و روشن بین هستی یقین بدان که بوسیدن کُونِ خَر لذّتی ندارد . [ چاشنی = مقدار غذایی که برای مزه کردن بچشند ، مزه ]
سِبلتت گَنده کُند ، بی فایده / جامه از دیگش سیه ، بی مایده
آدمِ احمق بیهوده سبیلِ تو را متعفن می سازد و بی آنکه غذایی از دیگِ او خورده باشی جامه ات را سیاه می کند .
مایده ، عقل ست نی نان و شِوا / نورِ عقل ست ای پسر ، جان را غِذا
ای پسر ، طعامِ روح ، نورِ عقل است . پس غذای حقیقی آدمی ، معارف و روحانیات است نه طعام های سفره . [ شِوا = گوشت بریان ، کباب ]
نیست غیرِ نور ، آدم را خورش / از جُزِ آن ، جان نیابد پرورش
غیر از نورِ ایمان و ایقان ، خوراکی برای انسان نیست . روحِ انسان جز با آن طعام معنوی پرورش نمی یابد .
زین خورش ها اندک اندک باز بُر / کین غذایِ خَر بُوَد ، نه آنِ حُر
از طعام های جسمانی تدریجاََ جدا شو . زیرا این طعام ها ، از آنِ الاغ و حیوان است نه آدم های آزاده .
تا غذایِ اصل را قابل شوی / لقمه هایِ نور را آکِل شوی
از طعام های جسمانی جدا شو تا لایقِ خوردن طعام های حقیقی شوی و لقمه های انوارِ الهی را تناول کُنی . [ آکِل = خورنده ]
عکسِ آن نورست ، کین نان نان شده ست / فیضِ آن جان ست ، کین جان جان شده ست
انعکاسِ آن نور است که این نان ، نان شده است و فیضِ آن روح است که این جان ، جان شده است . [ آدمی در پرتوِ علم و حکمت توانسته است کِشت و زرع کند و قُوت و غذای خود را پدید آورد . پس تمامِ مصنوعات و مکشفاتِ آدمی محصولِ علم و معرفت است . همچنین از فیضِ وجود روحِ انسانی و نفخۀ ربّانی است که روحِ حیوانی به ظهور آمده و تکوّن یافته است . یعنی منشأ حیات ، روحِ انسانی است و روحِ حیوانی از آن روح ، کسبِ حیات می کند . پس به حیاتِ حقیقی بنگر نه به حیاتِ حیوانی . ]
چون خوری یک بار از مأکول نور / خاک ریزی بر سرِ نان و تنور
اگر یک بار از طعام نورانیِ ایمان و عرفان بخوری بر سرِ نان و تنور خاک می ریزی . یعنی طعام های مادّی و جسمانی در نظرت بی اعتبار خواهد شد و تو از آن رخ برمی تابی .
عقل دو عقل ست : اوّل مَکسَبی / که در آموزی چو در مکتب صَبی
عقل بر دو نوع است : یکی عقلِ اکتسابی که تو آن را مانندِ کودکانِ مکتبی از طریق تعلیم و تعلّم به دست می آوری . ( مَکسَبی = آنجه از کسب بدست آید / صَبی = کودک ) [ مولانا در اینجا بحثی را آغاز می کند که قبلاََ نیز در دفتر سوم از نگاهی دیگر آن را عنوان کرده بود . او می گوید : عقل بر دو قسم است : یکی عقلِ کسبی و دیگری عقلِ وَهبی .
عقل کسبی : از طریقِ سعی و تلاشِ آدمی و از راهِ تعلیم و تعلّم حاصل شود و عامۀ نفوس ، صاحبِ عقلِ کسبی هستند .
عقل وَهبی : این عقل از سببی حاصل نگردد جز از فیضِ بی حاجبِ الهی . این عقل به اقتضای اسمِ وهّاب و جواد به برخی کسان عطا شود . پس این عقل موهوب است و از مُعطَیاتِ آن دو اسمِ شریفِ الهی حاصل گردد . ]
از کتاب و اوستاد و فکر و ذکر / از معانی ، وز علومِ خوب و بکر
عقلِ اکتسابی از راهِ مطالعۀ کتاب و تعلیمِ استاد و اندیشیدن و تکرارِ دروس و تحصیل معانی و اکتسابِ علومِ مفید و بِکر و نو حاصل شود .
عقلِ تو افزون شود بر دیگران / لیک تو باشی ز حفظِ آن گران
بذین ترتیب عقلِ تو از عقولِ دیگران بالاتر و نیرومندتر می گردد . امّا تو از حفظِ آن معانی و ضبطِ آن همه علم و درس دچارِ خستگی و ملال می شوی .
لوحِ حافظ باشی ، اندر دَور و گشت / لوحِ محفوظ اوست ، کو زین درگذشت
در اکتسابِ این عقل و تکاپو برای تحصیلِ علوم به لوحِ حافظ مبدّل می شوی . یعنی همۀ الفاظ و دانستنی ها را در لوحِ دلت منقوش می کنی . به این دلیل تو لوحِ حافظ نام داری . امّا کسی لوحِ محفوظ نامیده می شود که از مرحلۀ قیل و قال و حفظِ الفاظ گذشته باشد . چنین کسی از نسیان و ملال و لغزش و خطا محفوظ می ماند .
عقلِ دیگر بخششِ یزدان بُوَد / چشمۀ آن در میانِ جان بُوَد
عقل دوم ، عقلی است که خدا عطا می کند و سرچشمۀ آن روح است .
چون ز سینه آبِ دانش جوش کرد / نه شود گَنده ، نه دیرینه ، نه زرد
اگر آبِ علم از سینه بجوشد . نه متعفّن گردد و نه کهنه و نه زرد و کدر .
ور رَهِ نَبعَش بُوَد بسته چه غم ؟ / کو همی جوشد ز خانه دَم به دَم
و اگر مجرای آن بسته شود چه غم ؟ یعنی باکی نیست زیرا آبِ علوم هر لحظه از درونِ خانه می جوشد . ( نَبع = جوشیدن آب از چشمه ، برآمدنِ آب از چاه ) [ اگر مجرای یک چشمه بسته شود . خللی به جریانِ آبِ آن وارد نمی آورد زیرا سرچشمه و منشأ آن همچنان جوشان است . همینطور اگر انعکاسِ علومِ وَهبی به خارج از قلب مانع شوند . هرگز جوشش علوم در قلب بازنمی ایستد . پس عدم انتقالِ علومِ باطنی به دیگری سببِ محو آن از قلب نمی شود . ]
عقلِ تحصیلی ، مثالِ جوی ها / کآن رود در خانه یی از کوی ها
عقلِ اکتسابی مانندِ جویبارهایی است که از مجاری معیّنی به داخلِ خانه می رود .
راه آبش بسته شد ، شد بینوا / از درونِ خویشتن جُو چشمه را
همینکه مجرای آن آب بسته شود . آن خانه از بی آبی عاجز می گردد . پس نتیجه می گیریم که تشنۀ علوم را باید در درونِ خود جستجو کنی .
دکلمه نامه دیگر نوشتن آن غلام برای شاه بعد از نامه اول
خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
منابع و مراجع :
- شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر چهارم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات