منع کردن منکران انبیا را از نصیحت کردن | شرح و تفسیر

منع کردن منکران انبیا را از نصیحت کردن | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

منع کردن منکران انبیا را از نصیحت کردن | شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر سوم ابیات 2900 تا 2982

نام حکایت : آن دزد که پرسیدندش که چه می کنی نیم شب در پای دیوار

بخش : 6 از 9 ( منع کردن منکران انبیا را از نصیحت کردن )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت آن دزد که پرسیدندش که چه می کنی نیم شب در پای دیوار

دزدی در نیمه های شب دیوارِ منزلی را سوراخ می کرد کسی او را دید و گفت : آهای پدر جان ، در این شبِ تاریک ، داری چه می کنی ؟ دزد گفت : دارم دُهل می زنم . آن شخص گفت : پس کو صدای دُهل …

متن کامل « حکایت آن دزد که پرسیدندش که چه می کنی نیم شب در پای دیوار » را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید .

متن کامل اشعار منع کردن منکران انبیا را از نصیحت کردن

ابیات 2900 الی 2982

2900) قوم گفتند : ای نَصوحان بس بُوَد / اینچه گفتید ار در این دِه کس بُوَد

2901) قفل بر دل های ما بنهاد حق / کس نداند بُرد بر خالق سَبَق

2902) نقشِ ما این کرد آن تصویرگر / این نخواهد شد به گفت و گو دِگر

2903) سنگ را صد سال گویی : لعل شو / کهنه را صد سال گویی : باش نو

2904) خاک را گویی : صفاتِ آب گیر / آب را گویی : عسل شو یا که شیر

2905) خالقِ افلاک او ، وَ افلاکیان / خالقِ آب و ، تراب و ، خاکیان

2906) آسمان را داد دَوران و صفا / آب و گِل را تیره روییّ و نما

2907) کی تواند آسمان دُردی گزید ؟ / کی تواند آب و گِل صَفوت خرید ؟

2908) قسمتی کرده ست هر یک را رهی / کی کُهی گردد به جهدی چون کَهی ؟

2909) انبیا گفتند کآری ، آفرید / وصف هایی که نتان ز آن سرکشید

2910) و آفرید او وصف هایِ عارضی / که کسی مغبوض می گردد رَضی

2911) سنگ را گویی که زَر شو ، بیهده ست / مس را گویی که زَر شو ، راه هست

2912) ریگ را گویی که گِل شو ، عاجز است / خاک را گویی که گِل شو ، جایز است

2913) رنج ها داده ست کآن را چاره نیست / آن به مثلِ لَنگی و فَطس و عمی ست

2914) رنج ها داده ست کآن را چاره هست / آن به مثلِ لَقوه و دردِ سر است

2915) این دواها ساخت بهرِ ائتلاف / نیست این درد و دواها از گزاف

2916) بلکه اغلب رنج ها را چاره هست / چون به جِد جویی ، بیآید آن به دست

2917) قوم گفتند : ای گروه این رنجِ ما / نیست آن رنجی که بپذیرد دوا

2918) سال ها گفتید زین افسون و پند / سخت تر می شد ز آن هر لحظه بند

2919) گر دوا را این مرض قابل بُدی / آخِر از وَی ، ذرّه یی زایل شدی

2920) سُدّه چون شد ، آب ناید در جگر / گر خورد دریا ، رود جایی دگر

2921) لاجَرَم آماس گیرد دست و پا / تشنگی را نشکند آن اِستِقا

2922) انبیا گفتند : نومیدی بَد است / فضل و رحمت های باری بی حد است

2923) از چنین مُحسِن نشاید ناامید / دست در فِتراکِ این رحمت زنید

2924) ای بسا کارا ، که اوّل صَعب گشت / بعد از آن بگشاده شد ، سختی گذشت

2925) بعدِ نومیدی ، بسی امّیدهاست / از پسِ ظلمت بسی خورشیدهاست

2926) خود گرفتم که شما سنگین شُدید / قفل ها بر گوش و ، بر دل برزدید

2927) هیچ ما را با قبولی کار نیست / کارِ ما تسلیم و فرمان کردنی ست

2928) او بفرمودستمان این بندگی / نیست ما را از خود این گویندگی

2929) جان برای امرِ او داریم ما / گر به ریگی گوید او ، کاریم ما

2930) غیر حق ، جانِ نبی را یار نیست / با قبول و رَدِ خلقش کار نیست

2931) مزدِ تبلیغِ رسالاتش ازوست / زشت و دشمن رُو شدیم از بهرِ دوست

2932) ما برین درگه ملولان نیستیم / تا ز بُعدِ راه ، هر جا بیستیم

2933) دل فرو بسته و ، ملول آن کس بُوَد / کز فراقِ یار در مَحبَس بُوَد

2934) دلبر و مطلوب ، با ما حاضر است / در نثارِ رحمتش ، جان شاکر است

2935) در دلِ ما لاله زار و گُلشنی ست / پیری و پژمردگی را راه نیست

2936) دایماََ تَرّ و جوانیم و لطیف / تازه و شیرین و خندان و ظریف

2937) پیشِ ما صد سال و یکساعت یکی ست / که دراز و کوته از ما مُنفکی ست

2938) آن دراز و کوتَهی در جسم هاست / آن دراز و کوته اندر جان کجاست ؟

2939) سیصد و نه سالِ آن اصحابِ کهف / پیششان یک روزِ بی اندوه و لَهف

2940) و آنگهی بنمودشان یک روز هم / که به تن بازآمد ارواح از عدم

2941) چون نباشد روز و شب با ماه و سال / کی بُوَد سیریّ و پیریّ و ملال ؟

2942) در گلستانِ عدم چون بیخودی ست / مستی از سَغراقِ لطفِ ایزدی ست

2943) لَم یَذُق لَم یَدرِ هر کس کو نخورد / کی به وهم آرد جُعَل اَنفاسِ وَرد ؟

2944) نیست موهوم ، ار بُدی موهوم ، آن / همچو موهومان شدی معدوم آن

2945) دوزخ اندر وَهم چون آرد بهشت ؟ / هیچ تابد رویِ خوب از خوکِ زشت ؟

2946) هین گلوی خود مَبُر ، هان ای مُهان / این چنین لقمه رسیده تا دهان

2947) راه های صعب ، پایان برده ایم / رَه بر اهلِ خویش ، آسان کرده ایم

2948) قوم گفتند ار شما سعدِ خودید / نحسِ مایید و ضدید و مُرتدید

2949) جانِ ما ، فارغ بُد از اندیشه ها / در غم افگندید ما را و عَنا

2950) ذوقِ جمعیت که بود و اتفاق / شد ز فالِ زشتتان صد افتراق

2951) طوطیِ نُقلِ شِکر بودم ما / مرغِ مرگ اندیش گشتیم از شما

2952) هر کجا افسانۀ غم گستری ست / هر کجا آوازۀ مُستنکری ست

2953) هر کجا اندر جهان فالِ بدی ست / هر کجا مُسخی ، نکالی مأخذی ست

2954) در مثالِ قصّه و فالِ شماست / در غم انگیزی ، شما را مُشتهاست

2955) انبیا گفتند : فالِ زشت و بَد / از میانِ جانتان دارد مَدَد

2956) گر تو جایی خُفته باشی با خطر / اژدها در قصدِ تو از سویِ سر

2957) مهربانی مر تو را آگاه کرد / که بِجِه زود ، ار نه ، اژدرهات خورد

2958) تو بگویی : فالِ بَد چون می زنی ؟ / فالِ چه ؟ بَر جِه ، ببین در روشنی

2959) از میانِ فالِ بَد من خود تو را / می رهانم ، می پَرم سویِ سَرا

2960) چون نبی آگه کننده ست از نهان / کو بدید آنچه ندید اهلِ جهان

2961) گر طبیبی گویدت : غوره مَخَور / که چنین رنجی برآرد شور و شر

2962) تو بگویی : فالِ بَد چون می زنی ؟ / پس تو ناصح را مُؤَثّم می کنی

2963) ور مُنجّم گویدت : کامروز هیچ / آنچنان کاری مکن اندر پسیچ

2964) صد رَه ار بینی دروغِ اختری / یک دوباره راست آید ، می خری

2965) این نجومِ ما نشد هرگز خِلاف / صِحتّش کی ماند از تو در غلاف ؟

2966) آن طبیب و آن منجّم از گمان / می کنند آگاه و ، ما خود از عِیان

2967) دود می بینیم و آتش از کران / حمله می آرد به سوی منکران

2968) تو همی گویی ، خَمش کن زین مقال / که زیانِ ماست ، قالِ شوم فال ؟

2969) ای که نُصحِ ناصحان را نشنوی / فالِ بَد با توست هر جا می روی

2970) افعیی بر پشتِ تو بر می رود / او ز بامی بیندش ، آگه کند

2971) گوییش : خاموش ، غمگینم مکن / گوید او : خوش باش ، خود رفت آن سخن

2972) چون زند افعی دهان بر گردنت / تلخ گردد جمله شادی جُستنت

2973) پس بدو گویی : همین بود ای فلان ؟ / چون بندریدی گریبان در فغان ؟

2974) یا ز بالایم تو سنگی می زدی / تا مرا آن جِد ، نمودی و بَدی

2975) او بگوید : ز آنکه می آزروه یی / تو بگویی : نیک شادم کرده یی

2976) گفت : من کردم جوانمردی به پند / تا رهانم من تو را زین خشک بند

2977) از لئیمی ، حقِ آن نشناختی / مایۀ ایذا و طغیان ساختی

2978) این بود خویِ لئیمانِ دَنی / بد کند با تو ، چو نیکویی کنی

2979) نَفس را زین صبر می کن مُنحَنیش / که لئیم ست و نسازد نیکویش

2980) با کریمی ، گر کنی احسان ، سزد / مر یکی را او عوض هفتصد دهد

2981) با لئیمی چون کنی قهر و جفا / بنده یی گردد تو را بس با وفا

2982) کافران کارند در نعمت جفا / باز در دوزخ نداشان رَبّنا

شرح و تفسیر منع کردن منکران انبیا را از نصیحت کردن

قوم گفتند : ای نَصوحان بس بُوَد / اینچه گفتید ار در این دِه کس بُوَد


قومِ سبا با مشرب جبریان به پیامبران گفتند : ای نصیحت کنندگان ، اگر در این محلّه ، آدمِ عاقلی پیدا شود همین نصایح شما او را کافی است . [ تداعی می کند ضرب المثل « در خانه کس است یک حرف بس است » و یا « آن کس است اهلِ بشارت که اشارت داند » ( امثال و حکم ، ج 2 ، ص 784 ) ]

قفل بر دل های ما بنهاد حق / کس نداند بُرد بر خالق سَبَق


حضرت حق تعالی بر دل های ما قفل زده است و هیچکس نمی تواند بر اراده و خواستِ خدا پیشی بگیرد . [ اشاره است به آیه 24 سورۀ محمد « آیا نمی اندیشند در ( حقایق ) قرآن یا بر دل هاشان قفل هاست ؟ » و نیز اشاره است به قسمتی از آیه 7 سورۀ بقره « … خداوند بر دلها و گوشها و دیدگانِ آن کافران مُهر بنهاده است »

نقشِ ما این کرد آن تصویرگر / این نخواهد شد به گفت و گو دِگر


آن نقاش ازل ، نقشِ ما را اینچنین زده است . این نقش ، با بگو و مگو و قیل و قال عوض نمی شود . [ حافظ می فرماید :

در کوی نیکنامی ، ما را گذر ندادند / گر تو نمی پسندی ، تغییر کن قضا را

حافظ به خود نپوشید این خرقۀ می آلود / ای شیخ پاکدامن ، معذور دار ما را ]

سنگ را صد سال گویی : لعل شو / کهنه را صد سال گویی : باش نو


چنانکه اگر صد سال بنشینی و به سنگ بگویی به لعل تبدیل شو و صد سال به کهنه بگویی تازه و نو شو .

خاک را گویی : صفاتِ آب گیر / آب را گویی : عسل شو یا که شیر


و اگر صد سال به خاک بگویی صفات و خصوصیات آب را پیدا کن و به آب بگویی ، ذاتاََ عسل و یا شیر بشو . [ چنین نمی شود زیرا خالق همۀ موجودات ، حضرت حق است ]

خالقِ افلاک او ، وَ افلاکیان / خالقِ آب و ، تراب و ، خاکیان


آفرینندۀ آسمان و آسمانیان ، خداوند است . و هموست آفرینندۀ آب و خاک و خاکیان .

آسمان را داد دَوران و صفا / آب و گِل را تیره روییّ و نما


به آسمان ، خاصیّتِ گردش و درخشش عطا فرموده است . و به آب و گِل خاصیّتِ تیرگی و نشو و نما داده است . [ اشاره است به آیه 84 سورۀ اِسراء « بگو که هر کس آن کند که از خوی او سزد » ]

کی تواند آسمان دُردی گزید ؟ / کی تواند آب و گِل صَفوت خرید ؟


لطافت و پاکی آسمان ، امری ذاتی است . چگونه می تواند آسمان ، ذاتاََ تیره شود ؟ و تیرگی آب و گِل هم ذاتی است . پس چگونه می تواند ذاتاََ صفا و پاکی داشته باشد ؟ [ صَفوت = خلوص ، پاکی ، زُبدگی ]

قسمتی کرده ست هر یک را رهی / کی کُهی گردد به جهدی چون کَهی ؟


حضرت خداوندِ حکیم برای هر کسی راهی تعیین فرموده است . بنابراین با سعی و تلاش ، کی کوه به کاهی مبدّل می شود . [ این بود قسمتی از دلایل جبری مشربان . اینک مولانا از زبانِ مبارکِ انبیاء این مشرب را در بوتۀ نقد می نهد و سره را از ناسره باز می نماید . توضیح جبر و نظر مولانا در این باب ، در شرح بیت 1463 تا 1465 دفتر اوّل آمده است . ]

جواب انبیاء (ع) ، مر جبریان را


انبیا گفتند کآری ، آفرید / وصف هایی که نتان ز آن سرکشید


پیامبران گفتند : بله ، این درست است که خداوند ، صفات و خصوصیاتی در موجودات آفریده که نمی توانند از آن سرکشی کنند . یعنی این اوصاف و خصوصیات ، امری ذاتی و تغییر ناپذیر است .

و آفرید او وصف هایِ عارضی / که کسی مغبوض می گردد رَضی


امّا خداوند به جز این صفاتِ ذاتی ، عَرَضی نیز در موجودات قرار داده است که این صفات قابلِ تغییر است . برای مثال ، کسی که به سببِ صفاتِ زشت ، موردِ نفرتِ این و آن است . می تواند آن صفات را به نیکی تبدیل کند و موردِ خشنودی خدا و خلق قرار گیرد . ( رَضی = خشنود ، جمع آن ارضیاء ) [ در بسیاری از تفاسیر قرآن کریم در ذیلِ آیه 30 سورۀ روم این حدیث را از حضرت رسول اکرم (ص) روایت کرده اند « هر نوزادی با فطرت الهی زاده می شود و سپس والدین او ، وی را یهودی و یا نصرانی و یا مجوسی می کنند » ( مجمع البیان ، ج 8 ، ص 303 ) . بنابراین حدیث ، انحراف و کج روی از صفاتِ عارضی بشمار می رود . ]

سنگ را گویی که زَر شو ، بیهده ست / مس را گویی که زَر شو ، راه هست


اگر تو به سنگ بگویی که به طلا مبدّل شو ، حرفی یاوه است . زیرا این امر ذاتاََ ممتنع الحصول است . امّا اگر به مس بگویی به طلا تبدیل شو ، این امری ممکن است . [ زیرا با کمکِ موادّی دیگر این کار شدنی است . ]

ریگ را گویی که گِل شو ، عاجز است / خاک را گویی که گِل شو ، جایز است


یا اگر به ریگ یگویی به گِل مبدّل شو ، از این کار عاجز است . امّا اگر به خاک بگویی ، گِل شو ، این کار ممکن است . [ مولانا در این ابیات ، مغالطۀ جبری مشربان را آشکار می سازد . او می گوید درست است که برخی از امورِ تکوینی ، از حیطۀ اراده و اختیارِ آدمی بیرون است امّا این دلیلِ آن نمی شود که آدمی ، اصلاََ اختیاری نداشته باشد و نتواند در هیچ حوزه ای جهان ، به اختیارِ خود عملی انجام دهد و خلاقیّتی صورت دهد . ]

رنج ها داده ست کآن را چاره نیست / آن به مثلِ لَنگی و فَطس و عمی ست


خداوند به انسان ها دردهایی داده که درمان پذیر نیست . نظیر لنگی و پهنی بینی و کوری . فَطس = در اصل فَطَس است که بنا به ضرورت شعری با سکونِ «ط» آمده است و به معنی پهن شدن بینی است ) [ زشتی صورت و اندامِ ناموزون را نمی توان علاج کرد . ]

رنج ها داده ست کآن را چاره هست / آن به مثلِ لَقوه و دردِ سر است


در مقابل ، خداوند دردهایی به بشر داده که علاج پذیر است نظیرِ فلجِ صورت و سردرد . [ لَقوه = کژدهانی ، کژرویی ، این بیماری موجبِ فلج و کجی عضله های چشم و صورت و دهان می شود . اطبای قدیم برای درمان این بیماری ، تجویزهایی خاص داشته اند و معمولاََ از زنجبیل و عسل و زعفران و غیره ، معجونی می ساختند و سحرگاهان به بیمار می دادند و این تداوی تا یک هفته بطول می انجامیده است . ]

این دواها ساخت بهرِ ائتلاف / نیست این درد و دواها از گزاف


خداوند این دواها را برای اصلاح و درمانِ مردم آفریده است و این همه درد و درمان که ملاحظه می کنید یاوه و بیهوده نیست . [ اِئتلاف = سازوار آمدن ، منظور اینست که این دواها با رنج و مرض بسازد و آن را ریشه کن سازد . ]

بلکه اغلب رنج ها را چاره هست / چون به جِد جویی ، بیآید آن به دست


درست است که برخی از بیماریها را نمی توان درمان کرد . امّا بیشترِ بیماریها قابلِ درمان است . چنانکه اگر با جدیّت و تلاش به دنبالِ درمانِ آنها بروی حتماََ به نتیجه خواهی رسید .

مکرر کردن کافران ، حجت های جبریانه را


قوم گفتند : ای گروه این رنجِ ما / نیست آن رنجی که بپذیرد دوا


قومِ حق ستیز سبا دوباره به مغالطه روی آوردند و گفتند : ای گروه که خود را پیامبر الهی می نامید . بیماری و دردِ ما از آن نوع بیماری های قابلِ درمان نیست . [ یعنی بیماری ما فطری و ذاتی است نه اکتسابی و عَرَضی . ]

سال ها گفتید زین افسون و پند / سخت تر می شد ز آن هر لحظه بند


زیرا شما در طولِ سال های پیشین از این حرف ها و اندرزها فراوان می گفتید ، امّا لحظه به لحظه بیماری ما از آن نصایح ، شدّت و افزایش پیدا می کرد .

گر دوا را این مرض قابل بُدی / آخِر از وَی ، ذرّه یی زایل شدی


اگر واقعاََ قرار بود که بیماری ما با دوای نصایح شما علاج پذیرد . دستِ کم جزیی از آن بیماری ، بر طرف می شد . [ امّا نصایح شما نه تنها سودی به حالِ ما ندارد بلکه ضرر هم دارد . ]

سُدّه چون شد ، آب ناید در جگر / گر خورد دریا ، رود جایی دگر


هر گاه کسی به بیماری سُدّه دچار شود ، آب به جگرش نمی رسد . چنانکه اگر بیمار ، یک دریا آب بنوشد آب به جای دیگر می رود و عطشِ او بر طرف نمی شود . [ سُدّه = نام مرضی است که بر کبد عارض می شود و مبتلای به آن نمی تواند درست تنفس کند و هر چیزی که می خورد فضولاتِ آن در روده گیر می کند و دفع نمی شود . این بیماری اگر در عروق پدید آید مانعِ جریانِ خون می شود و اگر در دستگاه گوارش پدید آید مانعِ رسیدن آب به جگر می شود و نهایتاََ شخص دچار استسقا می گردد . ]

لاجَرَم آماس گیرد دست و پا / تشنگی را نشکند آن اِستِقا


ناچار دست و پای بیمار ورم می کند و آب خوردنِ بیمار نه تنها تشنگی اش را بر طرف نمی کند بلکه برای حالِ او ضرر هم دارد . [ منکران جبری مشرب برای توجیه اعمالِ ناشایست خود می گویند : اینک ما دچارِ سُدّۀ روحی و استسقای معنوی شده ایم و در نتیجه هر چه از آبِ زلالِ نصایح شما بنوشیم نه تنها بهبود نمی یابیم بلکه حالمان وخیم تر نیز می شود . ]

اِستِقاء = به معنی آب خواستن و آب نوشیدن است / اِستِسقاء = به معنی طلب کردن آب و باران است . و در اصطلاحِ طبِ قدیم ، نام مرضی است که مبتلای به آن هر چه آب می نوشد سیر نمی شود . اطبای قدیم اِستِسقاء را به سه نوعِ لحمی و طبلی و زقی تقسیم کرده و برای هر یک علاجی مقرّر داشته اند .

باز جواب انبیا (ع) ، ایشان را


انبیا گفتند : نومیدی بَد است / فضل و رحمت های باری بی حد است


پیامبران در جوابِ جبری مشربان حق ستیز گفتند : بیماری شما از نوعِ بیماری های علاج ناگذیر نیست و نومیدی چیز خوبی نیست . چرا که دهش و مهربانی حضرتِ خالق ، بیکران است . [ ناظر است به مضمونِ بخشی از آیه 87 سورۀ یوسف « … و از رحمت خدا نومید نشوید که نومید نشود از رحمت حق ، جز کافران » و نیز اشاره است به آیه 53 سورۀ زُمَر « ای بندگانی که بر خود بس ستم کرده اید . از رحمت خدا نومید مشوید که خداوند بیامرزد جملگی گناهان را ، اوست آمرزگارِ مهربان » ]

از چنین مُحسِن نشاید ناامید / دست در فِتراکِ این رحمت زنید


نومیدی از چنین احسان کننده ای شایسته نیست . به ریسمانِ رحمت الهی چنگ بزنید . [ فتراک = تسمه و دَوالی که پس و پیشِ زین اسب می آویزند و با آن چیزی به ترک می بندند ]

ای بسا کارا ، که اوّل صَعب گشت / بعد از آن بگشاده شد ، سختی گذشت


چه بسا کارهایی که در آغاز ، دشوار به نظر می آید . امّا اندکی بعد ، همان کارِ دشوار ، آسان می شود و آن سختی می گذرد . [ همۀ امورِ جهان متغیّر و ناپایدار است . هیچ راحتی و تنعّمی نمی پاید و هیچ سختی و نقمتی باقی نمی ماند . همه چیز در حالِ گذر است . ]

بعدِ نومیدی ، بسی امّیدهاست / از پسِ ظلمت بسی خورشیدهاست


پس از هر نومیدی ، امیدهایی آشکار می شود و در پسِ تاریکی ها ، خورشیدهایی طلوع می کند .

خود گرفتم که شما سنگین شُدید / قفل ها بر گوش و ، بر دل برزدید


ظاهراََ جبری مشربان بهانه آورده و گفته اند : ما قلبی سنگین و چشم و گوشی بسته داریم بنابراین هر چه شما به ما اندرز بدهید در ما اثر نمی کند .

جواب پیامبران : فرض کنیم که شما سنگدل شده اید و بر گوشِ باطن و قلبِ شما ، قفل هایی از غفلت زده شده باشد . [ ولی این عارضه روحی و نقیصۀ اخلاقی شما نمی تواند ما را از اجرای رسالتِ خود باز دارد . زیرا ما تسلیمِ امرِ الهی هستیم . ]

هیچ ما را با قبولی کار نیست / کارِ ما تسلیم و فرمان کردنی ست


ما به این کار نداریم که شما ، گفته های ما را تصدیق می کنید یا تکذیب . کارِ ما تسلیم و فرمانبرداری از اوامرِ الهی است . [ در بسیاری از آیاتِ قرآنِ کریم نظیر آیه 54 سورۀ نور و آیه 18 سورۀ عنکبوت و آیه 17 سورۀ یس تأکید شده است که وظیفۀ رسولان ، تنها ابلاغِ پیامِ الهی است و نه بیشتر . ]

او بفرمودستمان این بندگی / نیست ما را از خود این گویندگی


خداوند به ما امر کرده است که عبادت و بندگی او را بجا آوریم و این حرف ها که ما می زنیم از پیشِ خودمان نیست بلکه از جانبِ حق است . [ در آیه 3 سورۀ نَجم آمده است « و نگوید (رسول خدا) بر هوی چیزی ، نیست کلامِ او مگر وحیی که بدو رسد . ]

جان برای امرِ او داریم ما / گر به ریگی گوید او ، کاریم ما


ما جان خود را در اجرای اوامرِ او در طبقِ اخلاص نهاده ایم . چنانکه اگر به ما بگوید در ریگزار دانه ای بکارید ، می کاریم .

غیر حق ، جانِ نبی را یار نیست / با قبول و رَدِ خلقش کار نیست


فقط حضرت حق ، یار و یاور پیامبران است . و آن بزرگان با تصدیق و تکذیب مردم کاری ندارند .

مزدِ تبلیغِ رسالاتش ازوست / زشت و دشمن رُو شدیم از بهرِ دوست


پیامبران ، پاداشِ ابلاغِ پیامِ الهی را از حضرت حق می گیرند . ما (پیامبران) به خاطر آن دوست در نزدِ مردم منفور شده ایم . یعنی چون مردم را به سویِ خدا دعوت می کنیم . نادان ها ما را موردِ بغض قرار می دهند و آنان ما را دشمن خود حساب می کنند . [ مصراع اوّل اشاره است به آیه 29 سورۀ هود که توضیح آن در شرح بیت 574 دفتر دوم آمده است . ]

ما برین درگه ملولان نیستیم / تا ز بُعدِ راه ، هر جا بیستیم


ما (پیامبران) در درگاهِ الهی و در طریقِ دعوت به سوی او هیچگاه خسته و کسل نمی شویم تا در اثرِ دوری راه در میانۀ راه توقف کنیم . [ خوارزمی گوید : ما را چون غیر شوقِ آن در نیست ، مجالِ توقّف برین رهگذر نیست ( جواهرالاسرار ، دفتر سوم ، ص 612 ) ]

دل فرو بسته و ، ملول آن کس بُوَد / کز فراقِ یار در مَحبَس بُوَد


کسانی گرفته و دلتنگ می شوند که از دوری و فراقِ حضرت معشوق ، به زندان غفلت و جهالت افتاده باشند .

دلبر و مطلوب ، با ما حاضر است / در نثارِ رحمتش ، جان شاکر است


حضرت معشوق و مطلوبِ حقیقی همواره با ماست و از اینکه رحمتش همیشه شامل حالِ ماست . جان در راهش نثار می کنیم . [ مصراع اوّل به معیّتِ قیومی حضرت حق تعالی اشاره دارد که توضیح آن در شرح بیت 1464 دفتر اوّل آمده است . ]

در دلِ ما لاله زار و گُلشنی ست / پیری و پژمردگی را راه نیست


در قلبِ ما گلزاری از حقایق و گلستانی از اسرارِ ربّانی رُسته شده به همین سبب ، پیری و پژمردگی در اینجا راه ندارد یعنی قلبِ ما همیشه به عشقِ الهی زنده است و خمود و افسرده نمی شود زیرا پژمردگی و تباهی به جسم و اوصافِ جسمانی وارد می شود و روحِ الهی از اینگونه تغییرات مبرّاست .

دایماََ تَرّ و جوانیم و لطیف / تازه و شیرین و خندان و ظریف


ما همیشه شاداب و جوان و لطیف و تازه و دلنشین و با ظرافتیم .

پیشِ ما صد سال و یکساعت یکی ست / که دراز و کوته از ما مُنفکی ست


در نزدِ ما صد سال و یک ساعت یکسان است زیرا دراز و کوتاه از ما جُداست . یعنی ما قدم به ماورای کمیّات و مقادیر نهاده ایم . [ توضیح زمان در شرح بیت 1152 دفتر سوم آمده است . ]

آن دراز و کوتَهی در جسم هاست / آن دراز و کوته اندر جان کجاست ؟


دراز و کوتاهی در جسم ها وجود دارد . یعنی کمیّات و مقادیر ، به عالمِ اجسام و جهانِ مادّه منحصر است . در عالمِ ملکوت ، مقولۀ کمیّت چه جایگاهی دارد ؟ مسلماََ هیچ جایی ندارد .

سیصد و نه سالِ آن اصحابِ کهف / پیششان یک روزِ بی اندوه و لَهف


برای مثال ، اصحابِ کهف ، سیصد و نه سال در غاری خوابیدند و هنگامی که بیدار شدند خیال کردند که فقط یک روز بر آنان گذشته و در آن روز هیچ غم و حسرتی بر آنها عارض نشده است . [ به شرح بیت 38 دفتر دوم رجوع شود / لَهف = دریغ ، اندوهگین شدن ، حسرت خوردن ]

و آنگهی بنمودشان یک روز هم / که به تن بازآمد ارواح از عدم


و سپس خداوند این همه مدّتِ طولانی را در نظرشان فقط یک روز نشان داد . زیرا ارواحشان از مرتبۀ عدم به ابدانشان بازگشت . [ در اینجا «عدم» مقابلِ «وجود» نیست بلکه منظور از آن عالمِ الهی و لاتعیّن است . رجوع شود به شرح بیت 688 دفتر دوم و بیت بعد نیز مؤیدِ این معناست ]

چون نباشد روز و شب با ماه و سال / کی بُوَد سیریّ و پیریّ و ملال ؟


هر گاه روز و شب و ماه و سال نباشد . کی ممکن است که سستی و پیری و دلتنگی بر آدمی عارض شود ؟ [ سیری = در اینجا کنایه از سستی و بی حالی است / وقتی پدیدۀ زمان نباشد . تحول و دگرگونی از میان می رود و ثبات و خلود برقرار می شود . ]

در گلستانِ عدم چون بیخودی ست / مستی از سَغراقِ لطفِ ایزدی ست


چون در گلزارِ عالمِ الهی ، محو و بیخویشی وجود دارد . مستی انسانِ کامل از ساغرِ عشقِ الهی حاصل می شود . [ عدم ، در این بیت نیز به معنی هستی محض و بی تعیّن است / سَغراق = کاسه و کوزۀ لوله دار ]

لَم یَذُق لَم یَدرِ هر کس کو نخورد / کی به وهم آرد جُعَل اَنفاسِ وَرد ؟


به فحوای ضرب المثلِ « هر که نچشد ، نداند » هر کس که از ساغرِ عشقِ الهی ننوشیده باشد . ذوق و لذّتِ آن را نمی تواند احساس کند . کی « سرگین گردانک » می تواند بوی دلاویز گُل را تصور کند ؟ [ جُعَل = جانوری است شبیه به سوسک های سیاه که در جاهای کثیف زندگی می کنند و سِرگین ذخیره می سازند و از بوی خوش بی حال می شوند و چون او را به زباله دان می اندازند دوباره جان می گیرند ]

نیست موهوم ، ار بُدی موهوم ، آن / همچو موهومان شدی معدوم آن


ساغر عشق الهی و لذّاتِ حاصل از مستی آن ، امری وهمی و خیالی نیست . چرا که اگر جزو موهومات بود قطعاََ از میان می رفت . [ مرجع ضمیر «آن» در هر دو مصراع ، ساغر عشق الهی و لذّاتِ حاصل از آن است . ]

دوزخ اندر وَهم چون آرد بهشت ؟ / هیچ تابد رویِ خوب از خوکِ زشت ؟


دوزخ چگونه ممکن است ، بهشت را تصور کند ؟ یعنی آدم های دوزخی نمی توانند بهشت را تصور کنند و خود را به مرتبۀ بهشتیان برسانند . آیا ممکن است که از خوکِ زشت ، صورتِ زیبا جلوه کند ؟ [ خوک از حُسنِ صورت محروم است ( شرح ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر سوم ، ص 210 ) .

منظور بیت : انبیاء در ادامۀ جوابِ خود می گویند : حقیقتِ الهی امری موهوم نیست بیلکه حقیقتی یقینی است . منتهی بوی دلاویز آن جهان را ، هر دماغی نمی شمد . از اینرو آنکه دوزخی است و مرتبۀ نازلی دارد نمی تواند احوالِ انبیاء و اولیاء را درک کند . ]

هین گلوی خود مَبُر ، هان ای مُهان / این چنین لقمه رسیده تا دهان


ای آدمِ حقیر بهوش باش ، مبادا گلویِ خود را ببُری . زیرا لقمۀ جانبخش مواعظ و نصایح رسولانِ الهی تا دهانت رسیده است . ( مُهان = خوار ، ذلیل ) [ یعنی این لقمه بی هیچ رنج و زحمتی برای تو مهیّا شده و همینکه آن را قبول کنی خوردنش هیچ زحمتی برای تو ندارد . ]

راه های صعب ، پایان برده ایم / رَه بر اهلِ خویش ، آسان کرده ایم


ما ( پیامبران ) راههای دشوار و پُر پیچ و خم تبلیغِ معانی و بیانِ اسرار و حقایق را درنوردیده ایم و راه را برای پیروانِ خویش هموار کرده ایم . [ آیینِ حنیفِ احمدی و مشربِ توحیدِ سرمدی در آغاز ( به تعبیر آیه 29 سورۀ فتح ) همچون جوانه ای بود که توسطِ باغبانان بوستانِ توحید آبیاری و نگهداری شد تا اینکه به درختی تناور مبدّل گشت و سایه دلنوازِ آن خلایق عالم را در پناه خود گرفت . ]

مکرر کردن قوم ، اعنراض ترجیه بر انبیاء


قوم گفتند ار شما سعدِ خودید / نحسِ مایید و ضدید و مُرتدید


قومِ معاندِ سبا دوباره به پیامبران ، اعتراض کردند و گفتند : اگر شما برای خودتان و یا به نظرِ خودتان خجسته هستید نسبت به ما و یا در نظرِ ما شوم و دشمن و مرتد به شمار می روید یعنی از آیینِ آباء و اجدادی خود که شرک و بت پرستی است رخ برتافته اید .

جانِ ما ، فارغ بُد از اندیشه ها / در غم افگندید ما را و عَنا


روحِ ما پیش از این از افکار و اوهام آسوده بود امّا شما پیامبران ، ما را به اندوه و رنج انداختید .

ذوقِ جمعیت که بود و اتفاق / شد ز فالِ زشتتان صد افتراق


پیش از آنکه شما پیامبران ، سراغِ ما بیایید با هم وحدت و اتحاد داشتیم امّا بر اثرِ فالِ بَدی که شما زدید ، صد نوع نفاق و اختلاف میان ما ظاهر شده است .

طوطیِ نُقلِ شِکر بودم ما / مرغِ مرگ اندیش گشتیم از شما


پیش از آنکه شما ظهور کنید ما طوطیان شیرین کلام بودیم . امّا اکنون به سبب وجود شوم و ناخجسته شما ، به پرندگانی تبدیل شده ایم که دائماََ در اندیشه مرگ و فنا فرو رفته ایم . [ خلاصه ما پیش از این طوطی شیرین سخن بودیم و اینک به بومِ شوم تبدیل شده ایم . ]

هر کجا افسانۀ غم گستری ست / هر کجا آوازۀ مُستنکری ست


در هر جا که ماجرای غم انگیزی است و در هر کجا که نغمۀ شومی برمی خیزد . [ مُستنکر = زشت ، ناپسند ]

هر کجا اندر جهان فالِ بدی ست / هر کجا مُسخی ، نکالی مأخذی ست


در هر جای این جهان که فالِ بدی زده می شود و در هر جا که تغییراتِ زشت و ناهنجاری رخ می دهد و در هر کجا که عذاب و وبالی در کار است . [ مَسخ = در لغت به معنی تبدیل کردن و یا تبدیل شدن صورتِ زیبا به صورت زشت است . اما در اصطلاح حکما ، انتقالِ روح انسان به کالبد حیوان است ( اسرارالحکم ، ص 291 ) / نکال = به معنی کیفر و عقوبت و کسی را مایۀ بیم دادن و ترساندنِ دیگران ساختن است و در اصل به معنی بازداشتن و منع کردن است زیرا از نِکل به معنی قید و بندِ محکم گرفته شده است ( مجمع البیان ، ج 1 ، ص 130 ) ]

در مثالِ قصّه و فالِ شماست / در غم انگیزی ، شما را مُشتهاست


همۀ این زشتی ها و گرفتاری ها و ناگواری ها در اَمثالِ حکایات و سخنان و تعابیر شما وجود دارد و شما علاقۀ زیادی دارید که مطالب ناراحت کننده و تشویش آور بر زبانِ خود برانید . [ طبق مفاد آیه 18 سورۀ یاسین ، مردم گمراه از روی نادانی ، وجودِ پیامبرانِ الهی را شوم و ناخجسته می انگاشتند . توضیح این آیه شریفه در شرح بیت 1400 دفتر دوم آمده است .

باز جواب انبیاء علیهم السلام


انبیا گفتند : فالِ زشت و بَد / از میانِ جانتان دارد مَدَد


پیامبران در پاسخ قومِ سبا گفتند : فالِ زشت و نامطلوب ، از اعماقِ روحِ شما مایه می گیرد . ( مشتها = آنچه بدان میل شود ، آنچه بدان رغبت نشان داده شود ) [ اشاره است به آیه 19 سورۀ یاسین « پیامبران گفتند شومیِ شما از خودِ شماست اگر متذکر شوید ، بلکه شما مردمی از حد گذرانده اید » منظور بیت این است که : چون شما حق ستیزان ، درونی نامعتدل دارید از اینرو همه چیز را وارونه و نامعتدل مشاهده می کنید و در نتیجه اسبابِ شقاوت خود را فراهم می کنید و لاغیر ]

گر تو جایی خُفته باشی با خطر / اژدها در قصدِ تو از سویِ سر


برای مثال ، اگر تو در جایی خطرناک ، خوابیده باشی و اژدهایی از طرفِ سَرت قصدِ گزند به تو را کند .

مهربانی مر تو را آگاه کرد / که بِجِه زود ، ار نه ، اژدرهات خورد


در این لحظه اگر شخصی مهربان و دلسوز ، تو را از این خطر آگاه کند و به تو بگوید : زود برخیز واِلّا اژدها تو را فرو می بلعد .

تو بگویی : فالِ بَد چون می زنی ؟ / فالِ چه ؟ بَر جِه ، ببین در روشنی


تو ممکن است که از روی نادانی به او بگویی : چرا در بارۀ من ، فالِ بَد می زنی ؟ او به تو می گوید : فالِ بَد چیست ؟ زود بلند شو و در روشنایی ببین که اژدها آشکارا قصدِ تو را کرده است . [ همینطور اگر از خوابِ جهالت و تاریکی غفلت بدرآیی آشکارا خواهی دید که هر چه را که پیامبران در باره آن به انسان ها بیم داده اند راست و مسلّم است . ]

از میانِ فالِ بَد من خود تو را / می رهانم ، می پَرم سویِ سَرا


آن شخصِ مهربان و دلسوز به تو می گوید : من تو را از چنبرِ فالِ بد نجات می دهم و به سویِ سرایی روشن می برم .

چون نبی آگه کننده ست از نهان / کو بدید آنچه ندید اهلِ جهان


او مانندِ پیامبران است که مردم را از امورِ نهانی آگاه می سازد . زیرا چیزی که آنان می بینند ، مردم جهان نمی توانند ببینند . [ اولیای الهی با تکیه بر علوم وَهبی و عطیه ایِ حضرت حق ، کنهِ اشیاء و بطونِ موجودات و حاقِ رویدادها را مشاهده می کنند و انسان ها را نیز بیدار می کنند . ]

گر طبیبی گویدت : غوره مَخَور / که چنین رنجی برآرد شور و شر


برای مثال ، اگر یک طبیب به تو بگوید : غوره نخور زیرا که باعثِ رنجوری و بیماری تو می شود . [ ادامه معنا در بیت بعد ]

تو بگویی : فالِ بَد چون می زنی ؟ / پس تو ناصح را مُؤَثّم می کنی


و تو به آن طبیبِ حاذق بگویی : چرا فالِ بد می زنی ؟ پس این حرفِ تو بدین معنی است که آن طبیبِ ناصح و خیرخواه را گناهکار و خطاکار می دانی . [ در ابیات اخیر موضوعِ تفأل و تطیُّر مطرح شده است . تفأل = از فال است به معنی فالِ نیک و یا فالِ نیک زدن است و تطیُّر = از طَیرَة به معنی فالِ بد و فالِ بد زدن است . ]

فال = دانشی است که بدان وسیله برخی از حوادثِ آینده ، دانسته می شود و این کار از طریقِ گشودن قرآنِ کریم و یا کُتبِ مشایخ نظیرِ دیوان مثنوی معنوی و دیوان حافظ و غیره ( کشف الضنون ، ج 2 ، ص 1216 و 1217 ) .

از پیامبر (ص) روایاتِ متعددی نقل شده که ایشان تفأل را می پسندیدند و تطیُّر را ناپسند می دانسته اند ( المعجم المفهرس لِالفاظ الحدیث النبوی ، ج 5 ، ص 39 و 40 ) زیرا حُسنِ ظن و صفای روح ، حاملِ امواجِ مثبت است و این خود موجبِ پیدایش رخدادهای مثبت و خوشایند می شود . همینطور بدگمانی و تیرگی روح و بدبینی نیز حاملِ امواجی منفی است که خود سببِ پیدایش حوادثِ ناگوار می شود . در کتب مربوط به این علم آمده است که حتّی به نام های مردم نیز می توان فال زد . مثلاََ هرگاه نام هایی از قبیلِ صالح ، سالم ، سعد و … شنیده شود می توان بدان ها فالِ نیک زد و ای بسا صفای روح و قوّتِ یقین ، امواجی مثبت پدید آورد و موجب پیدایش امور نیک شود . از اینرو نقل کرده اند که پیامبر (ص) در هجرت به مدینه به منزلی درآمد در این لحظه صاحبِ منزل ، غلامش را که سالم نام داشت صدا کرد . پیامبر (ص) فرمودند : این خانه کارِ ما را آسان کند ( یواقیت العلوم ، ص 268 ) .

ور مُنجّم گویدت : کامروز هیچ / آنچنان کاری مکن اندر پسیچ


مثال دیگر ، اگر یک منجم به تو بگوید : امروز تهیه و تدارکِ فلان کار را مکن که روزِ نحسی است . [ پسیچ = همان بسیج است به معنی سامان ، آمادگی ، در اینجا با «هیچ» قافیه شده است / منجّم = شرح بیت 841 دفتر سوم ]

صد رَه ار بینی دروغِ اختری / یک دوباره راست آید ، می خری


اگر صد بار متوجه دروغِ آن منجّم شده باشی و اتفاقاََ یکی دو بار ، حرفِ او راست از آب درآمده باشد . کلامش را می پذیری و به وی اعتماد می کنی .

این نجومِ ما نشد هرگز خِلاف / صِحتّش کی ماند از تو در غلاف ؟


امّا در نجومِ ما پیامبران هرگز خلاف و دروغ راه ندارد یعنی هر خبری که ما از غیب می دهیم بی عیب است . پس چرا صحّتِ آن اخبار ، برای تو پوشیده می ماند ؟ [ خوارزمی گوید : تو اصلاََ از ایشان ( منجّمان ) اِعراض نمی کنی و بر اقوالِ طبی و یا تنجیمی ایشان ، اعتراض نمی نمایی . ما را که از عین الیقین خبر می دهیم و اسرارِ حق الیقین در میان می نهیم چگونه متهم می داری ( جواهرالاسرار ، دفتر سوم ، ص 613 ) ]

آن طبیب و آن منجّم از گمان / می کنند آگاه و ، ما خود از عِیان


طبیب و یا منجّم رویِ حسابِ احتمال و حدس و گمان ، تو را از موضوعی آگاه می کنند . در حالی که ما از رویِ کشف و شهود و رویتِ حقیقت ، تو را از مسائل با خبر می کنیم .

دود می بینیم و آتش از کران / حمله می آرد به سوی منکران


ما از کرانۀ عالمِ محسوسات ، آن سوی عالم را می بینیم که آتش به سوی حق ستیزان حمله می آورد .

تو همی گویی ، خَمش کن زین مقال / که زیانِ ماست ، قالِ شوم فال ؟


آن وقت ای حق ستیز ، تو به ناصحان و خیرخواهان می گویی : خاموش باشید که حرف های ناخجستۀ شما به ما ضرر می زند ؟

ای که نُصحِ ناصحان را نشنوی / فالِ بَد با توست هر جا می روی


ای کسی که اندرز نصیحت کنندگان را نمی شنوی و آن را بکار نمی بندی ، فالِ شوم همراهِ خودِ توست . یعنی فالِ بد از روحِ تیرۀ شما ناشی می شود . [ اشاره است به آیه 19 سورۀ یاسین « پیامبران گفتند شومیِ شما از خودِ شماست اگر متذکر شوید ، بلکه شما مردمی از حد گذرانده اید » ]

افعیی بر پشتِ تو بر می رود / او ز بامی بیندش ، آگه کند


مثال دیگر : فرض کن که یک افعی در پشتِ سرِ تو می خزد . شخصی از بالای بام ، آن مار را می بیند و تو را خبر می کند .

گوییش : خاموش ، غمگینم مکن / گوید او : خوش باش ، خود رفت آن سخن


تو به آن آدمِ خیرخواه می گویی : ساکت شو ، مرا با این حرف های شُوم ، ناراحت و اندوهگین مکن . او در جوابِ این حماقتِ تو چاره ای ندارد جز آنکه بگوید : بله ، با خیالِ راحت و خوش سرِ جایت بنشین . من حرفم را زدم و هشدارم را دادم . خود دانی .

چون زند افعی دهان بر گردنت / تلخ گردد جمله شادی جُستنت


همینکه افعی گردنِ تو را نیش زد . همۀ شادی هایی که تو به دنبالش بودی به تلخی مبدّل می شود .

پس بدو گویی : همین بود ای فلان ؟ / چون بندریدی گریبان در فغان ؟


در این لحظۀ دردناک به آن ناصحِ خیرخواه می گویی : آهای فلانی ، هشدار دادن تو همین مقدار بود که تذکری به من بدهی ؟ چرا در این باره یقه ات را پاره نکردی و شیون و فغان سر ندادی ؟

یا ز بالایم تو سنگی می زدی / تا مرا آن جِد ، نمودی و بَدی


جا داشت که از پشتِ بام سنگی رها می کردی تا آن خطرِ جدّی را به من اطلاع دهی .

او بگوید : ز آنکه می آزروه یی / تو بگویی : نیک شادم کرده یی


آن ناصحِ خیرخواه در جوابِ تو می گوید : به این دلیل من برای آگاه کردنِ تو ، گریبان چاک نکردم که تو از سخنِ من می رنجیدی . تو به طریق طنز و تعریض به او می گویی : واقعاََ که با این عملت مرا خیلی شادمان کردی .

گفت : من کردم جوانمردی به پند / تا رهانم من تو را زین خشک بند


او در جواب می گوید : من در آن وقت با نصیحتی که به تو کردم در حقّت جوانمردی کردم تا تو را از این قید و بندِ محکم خلاصی دهم . [ خشک بند = بندِ محکم ]

از لئیمی ، حقِ آن نشناختی / مایۀ ایذا و طغیان ساختی


امّا به سببِ پستی و فرومایگی ، حقِ جوانمردی مرا نشناختی و خیال کردی که آن نصیحت و ارشادم ، مایۀ آزار و ستم بر تو است . [ یا بدان سبب به آزار و سرکشی پرداختی ]

این بود خویِ لئیمانِ دَنی / بد کند با تو ، چو نیکویی کنی


اینست خوی و خصلتِ فرومایگان که در مقابل نیکی تو ، بدی می کنند .

نَفس را زین صبر می کن مُنحَنیش / که لئیم ست و نسازد نیکویش


نَفسِ امّاره را با صبر ، خمیده اش کن . یعنی نفس را با تازیانۀ صبر و صیانت ، مطیع و منقاد ساز . زیرا نفس ، ذاتاََ فرومایه است و خوبی و احسان ، آن را به راه نمی آورد . [ توضیح صبر در شرح بیت 1602 دفتر اوّل آمده است ]

با کریمی ، گر کنی احسان ، سزد / مر یکی را او عوض هفتصد دهد


هر گاه تو به یک جوانمرد ، احسان کنی این کار شایسته است زیرا او در برابرِ یک نیک ، هفتصد نیکی به تو عوض می دهد . [ مصراع دوم اشاره است به آیه 261 سورۀ بقره « مَثَلِ کسانی که اموالِ خود را در راهِ خدا انفاق کنند ، مَثَلِ دانه ای است که هفت خوشه برویاند . در هر خوشه صد دانه باشد و خداوند پاداشِ هر که را خواهد چند برابر دهد و خداوند ، وسعت بخشِ داناست » ]

با لئیمی چون کنی قهر و جفا / بنده یی گردد تو را بس با وفا


هر گاه شخصی فرومایه را موردِ قهر و ستمِ خود قرار دهی . او بندۀ بسیار با وفایی برای تو می شود . [ در امثالِ عربی آمده است « مردم ، بندۀ چماق اند » و « مردم ، بندۀ نیکی اند » مثال اوّل در مورد فرومایگان مصداق دارد و مثالِ دوم در مورد بلند طبعان و جوانمردان ، زیرا فرومایگان فقط به ضرب چماق و سرنیزه به راه می آیند . امّا کریمان ، نیازی به اینها ندارند . ]

کافران کارند در نعمت جفا / باز در دوزخ نداشان رَبّنا


آدم های کافر در عینِ داشتن نعمت ، بذرِ جفا می کارند و آنوقت در دوزخ ، خدایا ، خدایا می کنند . [ اشاره است به آیه 107 سورۀ مومنون « پروردگارا ما را از دوزخ بیرون آر . پس اگر ما دوباره به کفر بازگشتیم ، ستمکار خواهیم بود » ]

شرح و تفسیر بخش قبل                      شرح و تفسیر بخش بعد

دکلمه منع کردن منکران انبیا را از نصیحت کردن

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر سوم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟