مشغول شدن عاشقی به عشق نامه خواندن | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
مشغول شدن عاشقی به عشق نامه خواندن | شرح و تفسیر
شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی
کتاب : مثنوی معنوی
قالب شعر : مثنوی
آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر سوم ابیات 1406 تا 1449
نام حکایت : حکایت اختلاف کردن در چگونگی و شکل فیل در تاریکی
بخش : 4 از 4 ( مشغول شدن عاشقی به عشق نامه خواندن )
خلاصه حکایت اختلاف کردن در چگونگی و شکل فیل در تاریکی
هندی ها فیلی آوردند و در خانه ای تاریک قرار دادند و مردم آن دیار که تا کنون فیل ندیده بودند برای تماشا گِرد آمدند . از آنجا که تاریکی ، سراسرِ خانه را پوشانده بود ، کسی نمی توانست فیل را ببیند از اینرو هر یک از آنان دست بر اندامِ فیل می سُود و چیزی تجسم می کرد . مثلا آنکه دست بر خرطومِ فیل می کشید ، فیل را بصورتِ یک ناودان تصور می کرد و آن دیگر که دست بر گوشِ آن حیوان می سُود خیال می کرد که فیل …
متن کامل « حکایت اختلاف کردن در چگونگی و شکل فیل در تاریکی » را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید .
متن کامل اشعار مشغول شدن عاشقی به عشق نامه خواندن
ابیات 1406 الی 1449
1406) آن یکی را یار ، پیشِ خود نشاند / نامه بیرون کرد و ، پیشِ یار خواند
1407) بیت ها در نامه و مدح و ثنا / زاری و مسکینی و بس لابه ها
1408) گفت معشوق : این اگر بهرِ من است / گاهِ وصل ، این عُمر ضایع کردن است
1409) من به پیشت حاضر و ، تو نامه خوان / نیست این باری ، نشانِ عاشقان
1410) گفت : اینجا حاضری ، امّا ولیک / من نمی یابم نصیبِ خویش نیک
1411) آنچه می دیدم ز تو پارینه سال / نیست این دم ، گر چه می بینم وصال
1412) من از این چشمه ، زُلالی خورده ام / دیده و دل ز آب ، تازه کرده ام
1413) چشمه می بینم ، ولیکن آب نی / راهِ آبم را مگر زد رهزنی ؟
1414) گفت : پس من نیستم معشوقِ تو / من به بُلغار و مرادت در قُتو
1415) عاشقی تو بر من و ، بر حالتی / حالت اندر دست نَبوَد ، یا فتی
1416) پس نیَم کلّیِ مطلوبِ تو من / جزوِ مقصودم تو را اندر زَمَن
1417) خانۀ معشوقه ام ، معشوق نی / عشق بر نقدست ، بر صندوق نی
1418) هست معشوق آنکه او یک تُو بُوَد / مُبتدا و منتهایت او بُوَد
1419) چون بیابیّ اش ، نمانی منتظر / هم هویدا او بُوَد ، هم نیز سِر
1420) میرِ احوال است ، نه موقوفِ حال / بندۀ آن ماه باشد ماه و سال
1421) چون بگوید حال را ، فرمان کند / چون بخواهد ، جسم ها را جان کند
1422) منتهی نَبوَد که موقوف است او / منتظر بنشسته باشد ، حال جُو
1423) کیمیایِ حال باشد دستِ او / دست جنباند ، شود مِس مستِ او
1424) گر بخواهد ، مرگ هم شیرین شود / خار و نشتر نرگس و نسرین شود
1425) آنکه او موقوفِ حال است ، آدمی ست / گه به افزودن و ، گاهی در کمی ست
1426) صوفی ابن الوقت باشد در مثال / لیک صافی ، فارغ است از وقت و حال
1427) حال ها موقوفِ عزم و رایِ او / زنده از نَفخِ مسیح آسای او
1428) عاشقِ حالی ، نه عاشق بر مَنی / بر امیدِ حال بر من می تَنی
1429) آنکه یک دَم کم ، دمی کامل بُوَد / نیست معبودِ خلیل ، آفِل بُوَد
1430) و آنکه آفِل باشد و ، گه آن و این / نیست دلبر ، لااُحِبّ الآفِلین
1431) آنکه او گاهی خوش و ، گه ناخوش است / یک زمانی آب و ، یک دَم آتش است
1432) بُرجِ مَه باشد ، ولیکن ماه نی / نقشِ بت باشد ، ولی آگاه نی
1433) هست صوفیِ صفاجُو ابنِ وقت / وقت را همچو پدر بگرفته سخت
1434) هست صافی ، غرقِ نورِ ذوالجلال / ابنِ کس نی ، فارغ از اوقات و حال
1435) غرقۀ نوری که او لَم یُولَدست / لَم یَلِد لَم یُولَد آنِ ایزدست
1436) رُو چنین عشقی بجو ، گر زنده یی / ور نه وقتِ مختلف را بنده یی
1437) مَنگر اندر نقشِ زشت و خوبِ خویش / بنگر اندر عشق و ، در مطلوبِ خویش
1438) مِنگر آن که تو حقیری یا ضعیف / بنگر اندر همّتِ خود ای شریف
1439) تو به هر حالی که باشی می طلب / آب می جُو دائماَََ ای خشک لب
1440) کآن لبِ خشکت گواهی می دهد / کو به آخِر بر سرِ مَنبع رسد
1441) خشکی لب هست پیغامی زِ آب / که : به مات آرد یقین این اضطراب
1442) کین طلب کاری ، مُبارک جُنبشی ست / این طلب در راهِ حق ، مانع کُشی ست
1443) این طلب ، مفتاحِ مطلوباتِ توست / این سپاه و نصرتِ رایاتِ توست
1444) این طلب همچون خروسی در صِیاح / می زند نعره که : می آید صَباح
1445) گر چه آلت نیستت تو می طلب / نیست آلت حاجت ، اندر راهِ رَب
1446) هر که را بینی طلب کار ای پسر / یارِ او شو ، پیشِ او انداز سَر
1447) کز جوارِ طالبان ، طالب شوی / وز ظِلالِ غالبان ، غالب شوی
1448) گر یکی موری سلیمانی بجُست / مَنگر اندر جُستنِ او سُست سُست
1449) هر چه داری تو ، ز مال و پیشه یی / نه طلب بود اول و اندیشه یی ؟
شرح و تفسیر مشغول شدن عاشقی به عشق نامه خواندن
- حکایت
- بیت 1406
- بیت 1407
- بیت 1408
- بیت 1409
- بیت 1410
- بیت 1411
- بیت 1412
- بیت 1413
- بیت 1414
- بیت 1415
- بیت 1416
- بیت 1417
- بیت 1418
- بیت 1419
- بیت 1420
- بیت 1421
- بیت 1422
- بیت 1423
- بیت 1424
- بیت 1425
- بیت 1426
- بیت 1427
- بیت 1428
- بیت 1429
- بیت 1430
- بیت 1431
- بیت 1432
- بیت 1433
- بیت 1434
- بیت 1435
- بیت 1436
- بیت 1437
- بیت 1438
- بیت 1439
- بیت 1440
- بیت 1441
- بیت 1442
- بیت 1443
- بیت 1444
- بیت 1445
- بیت 1446
- بیت 1447
- بیت 1448
- بیت 1449
معشوقی ، عاشق خود را به حضور می پذیرد و کنار خود می نشاند . امّا آن عاشقِ خام طبع به جای آنکه از وصالِ معشوق ، حظّ و نصیب بَرد ، دست در جیبِ خود می کند و انبوهی نامه که در دورانِ هجران و فراق با سوز و گداز و آه و افسوس برای معشوق خود نوشته بود ، بیرون می آورد و شروع می کند به خواندن ، و خلاصه آنقدر می خواند که حوصلۀ معشوق را سر می برد . معشوق با نگاهی تحقیرآمیز به او می گوید : این نامه ها را برای که نوشته ای ؟ اگر برای من است که تو در این لحظه در کنار من نشسته ای و به وصالم رسیده ای . و خواندن نامۀ عاشقانه در هنگامِ وصال ، جز ضایع کردن عمر ، حاصلِ دیگری ندارد . عاشق جواب می دهد ، بله می دانم من الآن در حضورِ تو نشسته ام . امّا نمی دانم چرا آن لذّتی که از یادِ تو در دورانِ فراق احساس می کردم . اینک چنین احساسی ندارم ؟ معشوق می گوید : سبب این حال این است که تو اصلاََ عاشقِ من نیستی بلکه عاشقِ احوالِ متغیّر خودت هستی .
مأخذِ این داستان ، حکایتی است که در الاغانی ، ج 18 ، ص 184 ، چاپ بولاق آمده ( مأخذ قصص و تمثیلات مثنوی ، ص 99 و 100 ) . ترجمه و تلخیص آن این است . زنی به نامِ عُریب به دیدار محمد بن حامد رفت و با یکدیگر خلوت کردند . در این لحظه مرد شروع کرد به نکوهشِ زن و از کارهای او گِله آغازید . زن بدو گفت : فرصت غنیمت شمار و این نکوهش ها به وقتی دیگر واگذار . که جحظه گفته است : شلوارم را به گردنبندم رسان و خلخالم را به گوشواره ام و چون روز برآمد هر چه خواهی از من گِله بر طومار نویس تا پاسخت نویسم .
مولانا در این حکایت ، حالِ آن سالکِ خامی را وصف می کند که هر گاه حقیقت را بی حجاب و نقاب شهود کند ، آن را برنمی تابد . چرا که او عادت کرده است که حقیقت را از ورای حجاب ها بنگرد و بدان عشق ورزد . او شیفتۀ ظواهر و قشور است و با لُبّ میانۀ چندانی ندارد . چنین کسی مظهر اهلِ ظاهر است . شرح دقایق این حکایت ضمن شرح ابیات آمده است .
آن یکی را یار ، پیشِ خود نشاند / نامه بیرون کرد و ، پیشِ یار خواند
معشوقی ، عاشقِ خود را به حضور پذیرفت و پیشِ خود نشاند تا از لذّتِ وصالش بهره مند گردد . اما آن نادان ، نامه ای را که قبلاََ برای معشوقِ خود نوشته بود از جیبِ خود بیرون آورد و شروع کرد به خواندن آن .
بیت ها در نامه و مدح و ثنا / زاری و مسکینی و بس لابه ها
در آن نامه ، اشعاری در مدح و ستایش معشوقِ خود نوشته بود و ضمنِ آن از عجز و ناله و بیچارگی خود نیز سخن گفته بود .
گفت معشوق : این اگر بهرِ من است / گاهِ وصل ، این عُمر ضایع کردن است
معشوق برای تأدیبِ آن عاشق گفت : اگر این نامه را برای من نوشته ای ، بدان که هنگامِ دست دادن وصال ، این نوع کارها تباه کردن عمر و وقت است .
من به پیشت حاضر و ، تو نامه خوان / نیست این باری ، نشانِ عاشقان
در حالی که من پیشِ تو نشسته ام . مشغولِ نامه خواندنی ؟ بدان که این کارِ تو به هر حال نشانۀ عشاق نیست . [ بطور کلّی صوفیان برای مقامِ قربِ الهی نیز آدابی قائل اند و نأکید می ورزند که مقامِ قربِ الهی را نیز باید از حضرت ختمی مرتبت (ص) آموخت که در کمالِ اعتدال و استقامت بود و جز به حضرت حق به هیچ چیز توجه نمی فرمود . بطوری که قلب و قالبِ او یکی شده بود ( عوارف المعارف ، ص 121 و 122 ) خوارزمی گوید : با وجودِ آفتاب ، روشنی از کرمِ شب تاب مجوی و از کنارِ چشمۀ آبِ حیات در پی سراب مپوی . چون به سرِ گنجِ مشاهده رسیدی از گنجِ مجاهده بیرون آی . و چون به مطلوب پیوستی از سرِ هوس ، راهِ طالب مپیمای . چون منظور در نظر است ، حدیث انتظار مگوی . وقتِ نظارۀ گلزار و هنگامِ شکرِ نزهتِ بهار ، قصۀ سرتیزی خار مگوی . چون آبِ حیات یافتی ، حکایت قطعِ ظلمات فراموش کن . چون به میخانه شتافتی ، دهان بربند و چون خُمِ صهبا ، جوش کن . طلب دلیل نزدِ حضرت مدلول به سِمَتِ قباحت موسوم است و اشتغال به علم بعد از وصول ، مُستهجن و مذموم ( جواهرالاسرار ، دفتر سوم ، ص 537 ]
گفت : اینجا حاضری ، امّا ولیک / من نمی یابم نصیبِ خویش نیک
عاشق به معشوق گفت : بله ، البته که تو نزدِ منی ، امّا من بخوبی از ذوقِ وصال تو بهره مند نمی شوم . [ آنگونه که در عالمِ فراق و هجران از ذوقِ یادِ تو بهره مند می شدم اینک از ذوقِ حضورِ تو بهره نمی برم . ]
آنچه می دیدم ز تو پارینه سال / نیست این دم ، گر چه می بینم وصال
اگر چه اینک به وصالِ تو رسیده ام ولی آن ذوق و لذّتی که سالِ گذشته از فراقت احساس می کردم ، اکنون احساس نمی کنم . [ پارینه سال = کنایه از ایامِ فراق و دورانِ هجران و عدمِ وصال است ]
من از این چشمه ، زُلالی خورده ام / دیده و دل ز آب ، تازه کرده ام
من از چشمه سارِ عشقِ تو آب های پاک و صاف نوشیده ام . و قلب و بصیرت خود را بوسیلۀ آبِ عشقِ تو ، صفایی بخشیده ام .
چشمه می بینم ، ولیکن آب نی / راهِ آبم را مگر زد رهزنی ؟
اینک چشمۀ جمالِ تو را زیارت می کنم امّا آبِ ذوق و صفا را در آن احساس نمی کنم . آیا راهزنی از شیاطین ، مجرایِ عشق و ذوقِ مرا قطع کرده است ؟
گفت : پس من نیستم معشوقِ تو / من به بُلغار و مرادت در قُتو
معشوق به آن عاشق نما گفت : پس من معشوقِ تو نیستم زیرا که من در سرزمینِ بلغارم و تو در قُتُو به سر می بری . [ بلغار ، نامِ قومی است که در دوران هایِ پیشین یکی از دورترین سرزمین ها به شمار رفته است . چنانکه از کلامِ مولانا همین منظور به دست می آید . یکی از جغرافی شناسانِ قدیم چنین می نویسد : بلغار شهری است در پایانِ آبادانی های شمال ( تقویم البلدان ، ص 633 ) . استاد زرین کوب ، معتقد است که «قتو» به معنی قوطی است و شهر دانستنِ آن قطعاََ خطاست ( سرِ نی ، ج 1 ، ص 223 ) که با توجه به این برداشت ، بیت فوق را چنین معنی کرده است : مرادِ تو در قوطی نزدِ توست و من فرسنگ ها از تو دورم و گویی از اینجا به بلغار افتاده باشم ( سرِ نی ، ج 1 ، ص 801 ) به هر حال «بلغار» و «قُتُو» بیانِ مبالغه آمیزی از بُعد مساحت است . ]
منظور بیت : برداشتِ تجریدی و ذهنی ما از حقیقت با نفس الامرِ عینی آن زمین تا آسمان فرق دارد .
عاشقی تو بر من و ، بر حالتی / حالت اندر دست نَبوَد ، یا فتی
تو هم عاشقِ ذاتِ منی و هم عاشقِ حالِ خاصِ خود ، ای جوانمرد ، حالِ تو دوامی ندارد . [ بنابراین تو عاشق دو معشوق شده ای ، یکی معشوقِ باقی که منم و دیگری معشوقِ فانی که حالِ روحی موقتی توست که از عشقِ من سر زده است _ شرح کبیر انقروی ، جزو اوّل ، دفتر سوم ، ص 526 ) ]
پس نیَم کلّیِ مطلوبِ تو من / جزوِ مقصودم تو را اندر زَمَن
بنابراین من ، مطلوبِ کلّی و معشوقِ منحصر به فردِ تو نیستم ، بلکه در این روزگار ، جزیی از مقصود و مطلوبت هستم . [ یعنی تو خالصاََ و مستقیماََ عاشق من نیستی بلکه چون از عشقِ من ، به حالی می رسی که آن حال ، مطلوب و محبوبِ توست . پس نسبت به من عشق می ورزی . بنابراین هر گاه از جانبِ من به حالی برسی ، عاشقِ من می شوی و اگر به چنین حالی نرسی از من رُخ برمی تابی . ]
خانۀ معشوقه ام ، معشوق نی / عشق بر نقدست ، بر صندوق نی
من در مثل ، خانه معشوقِ تو هستم نه معشوقِ تو . عشق و علاقه آدمی به نقدینه تعلق می گیرد نه به صندوقچه . [ در این بیت معشوق در نکوهش مدعی عشق ، یک قدم پیشتر می گذارد و می گوید : اینکه در بیت قبل گفتم من جزیی از معشوقِ تو هستم . حتّی این هم نیست بلکه صحیح تر اینست که به تو بگویم اصلاََ من در سرایِ عشقِ تو جایی ندارم و تو بطورِ جزیی هم عاشقِ من نیستی زیرا من جایگاهِ معشوقم نه خودِ معشوق . چنانکه علاقۀ عاشق به خانه معشوق ، تنها به خاطر معشوق است نه خودِ خانه . همچنین علاقه آدمی به صندوقچه پول و نقدینه ، به جهت صندوقچه نیست بلکه به خاطر نقدینه آن است . همینطور عشقِ تو به من به خاطر خودِ من نیست بلکه به جهت حالی است که به تو دست می دهد پس در نتیجه تو عاشقِ خودت هستی نه من . ]
– ادب عشق اقتضاء می کند که عاشق همۀ آثار و رسومِ انانیّت را در معشوق ، فانی کند و حتی به کرامات و خوارق عادت و حالاتِ خاصِ خود دل نبندد که اینها حُجُبِ نورانی است . در آیه 18 سورۀ جن ، یکی از آدابِ مهمِ عشق آمده است « و براستی که پرستشگاهها تنها برای یاد کردن خداوند است و نباید کسی را با خدا یاد کنید »
هست معشوق آنکه او یک تُو بُوَد / مُبتدا و منتهایت او بُوَد
در اینجا مولانا از معشوقِ مجازی به معشوقِ حقیقی منصرف می شود و منظور نهایی خود را از حکایت مذکور بیان می دارد : معشوقِ حقیقی کسی است که مطلقاََ واحد و یگانه باشد و اولین و آخرین مقصودِ تو همو باشد . [ آیه 3 سورۀ حدید « اوست خداوندی که آغازست و پایان و آشکارست و نهان … » و آیه 42 سورۀ نجم « و براستی که همۀ امور به پروردگارت پایان می پذیرد » حق تعالی معشوقِ حقیقی و مطلوبِ نهایی است لذا می سزد که آدمی به عشق حیّ و پایدار روی کند و از معشوق های آفل رُخ برتابد چنانکه رسمِ انبیاء و اولیاء همین بوده است . ]
چون بیابیّ اش ، نمانی منتظر / هم هویدا او بُوَد ، هم نیز سِر
هر گاه آن معشوقِ حقیقی را یافتی ، ز آن پس در انتظارِ هیچ کسِ دیگر نخواهی نشست . زیرا او هم آشکار است و هم نهان . [ مصراع دوم اشاره به قسمتی از آیه 3 سورۀ حدید که در شرح بیت قبل آمده است . ]
میرِ احوال است ، نه موقوفِ حال / بندۀ آن ماه باشد ماه و سال
تا اینجا مولانا در شرح معشوقِ حقیقی و احوالِ عاشقانی که در عشقِ حقیقی خالص نیستند بیاناتی ایراد فرمود و اکنون شروع می کند به بیانِ مراتبِ آن کاملانی که در عشقِ حقیقی خالص و صافی اند و می فرماید : عاشقِ خالص میرِ احوال است و موقوفِ حال نیست یعنی عاشقِ حقیقی ، مقیّد به حال ( که کیفیت روحی سریع الزوال است ) نیست بلکه مسلّط بر آن است . چنانکه عاشق ناخالص و یا سالکِ مبتدی بر حال چیره و حاکم نیست یعنی هر گاه اراده کند ، حال به او دست نمی دهد . امّا عاشقِ حقیقی و یا سالکِ منتهی ، حاکم بر حال است و هر گاه اراده کند از حالات متعالی روحانی لبریز می شود و ماه و سال ، بندۀ ماهِ وجودِ آن عاشقِ حقیقی است . یعنی عاشقِ حقیقی از کمند زمان رهیده است و زمان نیز تحتِ تصرّفِ اوست ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر سوم ، ص 69 ) خوارزمی گوید : توحید عشق ، نه آن است که دوست را بیگانه دانی ، بلکه آن است که او را یگانه دانی و از همه بیگانه باشی . محبوبِ حقیقی در مطلوب بودن ، موقوفِ حال نیست بلکه حال ، موقوفِ ارادتِ اوست . حال عَرَضی است قائم بدو ( جواهرالاسرار ، دفتر سوم ، 538 ) حال = شرح بیت 1434 دفتر اوّل ]
چون بگوید حال را ، فرمان کند / چون بخواهد ، جسم ها را جان کند
هر گاه عاشقِ حقیقی به حال فرمان دهد . فوراََ اطاعت می کند ، یعنی اگر به حال بگوید : اینگونه باش همانطور می شود و هر گاه اراده کند ، جسم را نیز به مرتبۀ روح می رساند .
منتهی نَبوَد که موقوف است او / منتظر بنشسته باشد ، حال جُو
آن سالکی که مقیّد و محکومِ حال است و به انتظار وارد شدن حال نشسته است ، کامل و منتهی نیست .
کیمیایِ حال باشد دستِ او / دست جنباند ، شود مِس مستِ او
آن انسانِ کامل که به انتهای سلوک رسیده و در زمرۀ عاشقانِ حقیقی قرار گرفته . دستش ، کیمیای حال است یعنی دستِ همّت و ارادت او مانند کیمیا ، مِسِ ناقابلِ بواطن آدمیان را به طلای ارزشمند معنوی تبدیل می کند . هر گاه او دستِ همّت و ارادت خود را به حرکت درآورد ، افرادی که درونی همچون مِس دارند ، شیفته و سرمستِ او می شوند . زیرا که به مرتبۀ طلا خواهند رسید . ( کیمیا = شرح بیت 516 دفتر اوّل ) [ برترین رسالت ادیان الهی و رسولانِ ربّانی و اولیاء عظام ، تربیتِ نفوس و ارشاد خلایق بوده است و عالی ترین معجزات و کرامات و خوارق عادت نیز در نظر آنان ، تبدیلِ صفاتِ پستِ آدمیان به خوی و خصلت متعالی بوده است . مولانا در اثر دیگر خود نیز تحول روحی انسان را که از پستی به بلندی برسد ، برترین کرامت می شمرد . اینکه « یکی از اینجا به روزی یا به لحظه ای به کعبه رود ، چندان عَجَب و کرامت نیست . بادِ سَموم را نیز این کرامت هست که به روزی یا به یک لحظه هر کجا که خواهد برود . کرامت آن باشد که تو را از حالِ دون به حالِ عالی آرد » ( فیه ما فیه ، ص 118 ) ]
گر بخواهد ، مرگ هم شیرین شود / خار و نشتر نرگس و نسرین شود
اگر انسانِ کامل و عارفِ واصل اراده کند ، مرگِ هولناک و ناگوار را نیز شیرین و گوارا می سازد و خار و نیشتر نیز لطافت گُلِ نرگی و نسرین را پیدا می کند .
آنکه او موقوفِ حال است ، آدمی ست / گه به افزودن و ، گاهی در کمی ست
آن کسی که مقیّد و محکومِ حال است . شخصی است که با وارد شدن حال ، انبساط و نشاطِ روحی پیدا می کند و چون اینگونه حال بدو نرسد دچارِ کاستی و نقصان روحی می شود .
صوفی ابن الوقت باشد در مثال / لیک صافی ، فارغ است از وقت و حال
برای مثال ، صوفی ، ابن الوقت است لیکن صافی ، از وقت و حال فارغ و رهاست . به نظر مولانا صافی ، در مرتبه ای بالاتر و برتر از مرتبۀ صوفی است زیرا که صافی ، بر عکسِ صوفی ، محکوم و مغلوبِ تصرّفاتِ «حال» و «وقت» نیست . او در واقع ابوالوقت است نه ابن الوقت . [ صوفی = شرح بیت 159 دفتر دوم / حال = شرح بیت 1434 دفتر اوّل/ ابن الوقت = شرح بیت 133 دفتر اوّل ]
حال ها موقوفِ عزم و رایِ او / زنده از نَفخِ مسیح آسای او
همۀ حال ها به عزم و اندیشۀ آن صافی بستگی دارد و از نَفَسِ گرمِ حیات بخش و مسیحایی او همۀ حال ها زنده و با نشاط می شود .
عاشقِ حالی ، نه عاشق بر مَنی / بر امیدِ حال بر من می تَنی
تو ای عاشقِ ناخالص ، در واقع عاشق حالِ خودی نه عاشق ذاتِ من . و به امیدِ رسیدن به آن حال گِردِ کویِ من می گردی . [ آنان که در کمندِ عشق های مجازی گرفتار آمده اند . در حقیقت عاشق خود و احوالِ خویش اند . ]
آنکه یک دَم کم ، دمی کامل بُوَد / نیست معبودِ خلیل ، آفِل بُوَد
آن کسی که گاهی ناقص و گاهی کامل است . یعنی با توجه به اختلاف و تنوع حال ها ، حُسن و جمالِ معشوقش گاهی کاستی می گیرد و گاهی به کمال می رسد . نمی تواند معبودِ حقیقی ابراهیم خلیل (ع) باشد زیرا معبودی زوال پذیر است . [ اشاره است به آیات 75 و 76 سورۀ انعام که شرح آن در بیت 3077 دفتر دوم گذشت ]
و آنکه آفِل باشد و ، گه آن و این / نیست دلبر ، لااُحِبّ الآفِلین
آن محبوبی که زوال پذیرد و دائماََ احوالش دگرگون باشد . محبوبِ حقیقی نیست و من معبودهای زوال پذیر را دوست ندارم .
آنکه او گاهی خوش و ، گه ناخوش است / یک زمانی آب و ، یک دَم آتش است
آن کسی که گاهی خوش و گاهی ناخوش است و حالِ ثابتی ندارد . زمانی همچون آب لطیف است و زمانی دیگر مانند آتش خشمگین . یعنی خلاصه آن موجودی که همواره در تغییر و تبدیل است . [ ادامه معنا در بیت بعد ]
بُرجِ مَه باشد ، ولیکن ماه نی / نقشِ بت باشد ، ولی آگاه نی
چنین کسی بُرجِ ماه است نه خودِ ماه . یعنی همانطور که ماه بطور دایمی در بُرجِ آسمان توقف نمی کند . تجلّی حق نیز بر عاشقِ ناخالص ، دایمی نیست بر خلاف «میر احوال» که هیچاه از تجلّیاتِ حق خالی نمی شود . ( این معنا در بیت 1420 همین بخش توضیح داده شد ) او در واقع نقشِ بت شده ، امّا آگاهی ندارد . به جای آنکه پرستندۀ حق باشد ، خودبین و خودپرست شده است . [ بُرج = شرح بیت 750 دفتر اوّل ]
هست صوفیِ صفاجُو ابنِ وقت / وقت را همچو پدر بگرفته سخت
امّا صوفی که به دنبال صفاست ، ابن الوقت است و «وقت» را مانند پدر ، محکم می چسبد . یعنی سخت مقیّد و وابسته به «وقت» است . [ مولانا چنین شخصی را که در این طریق ، مقیّد به رسمِ ظاهر نمی ماند و حقیقت آن را که تبدّل حال و نیل به ولادت ثانی است در خود تحقق می دهد . صافی می خواند که بر خلافِ صوفی ، ابن الوقت نیست بلکه ابوالوقت است . و آنچه را که صوفی طالبِ آن است یا خود را طالبِ آن نشان می دهد برای وی حاصل است . از اینرو حاجت به تکرار و تقلیدِ احوال و اقوالِ مشایخ ندارد . و اگر سخن های دقیق می گوید از مواجید و اذواقِ خود اوست . از تصنّع و تقلید که شیوۀ مدعیان بی معنی است نیست ( سرِ نی ، ج 2 ، ص 693 ) ]
هست صافی ، غرقِ نورِ ذوالجلال / ابنِ کس نی ، فارغ از اوقات و حال
آن صافی وافی ، غرق در عشقِ خداوندِ بزرگ است . او فرزند و طفیلی کسی نیست بلکه از جمیع اوقات و احوال رَسته است .
غرقۀ نوری که او لَم یُولَدست / لَم یَلِد لَم یُولَد آنِ ایزدست
آن صافی ، غرقِ نوری است که آن نور از کسی زاده نشده است . نزادن و زاده نشدن ، سزاوار حق تعالی است .
رُو چنین عشقی بجو ، گر زنده یی / ور نه وقتِ مختلف را بنده یی
اگر حقیقتاََ زنده ای ، برو چنین عشقی جستجو کن و اِلّا تو بنده و اسیر «وقت» های مختلف خواهی بود . [ خوارزمی گوید : زینهار از ادراکِ این سعادت ، مأیوس مباش و چهرۀ مرا به ناخنِ ناامیدی مخراش از روی کوتاه اندیشی ، آفتابِ عشق بر اعیانِ حقایق ، هویدا گشته ای و به جناحینِ عشق و همّت ، قاصدِ جنابِ کبریا گشته ای . پس هر چند عشق غالب تر و همّت بلندتر ، راهِ وصول ، نزدیکتر و حصولِ مطلوب ، مهیاتر . لاجرم تو را از خویش نظر باید دوخت و به بازوی عشق و قوّتِ همّت شمع وصال باید افروخت ( جواهرالاسرار ، دفتر سوم ، ص 538 ) ]
مَنگر اندر نقشِ زشت و خوبِ خویش / بنگر اندر عشق و ، در مطلوبِ خویش
به ظاهرِ زشت و یا زیبای خود نگاه مکن بلکه به عشق و مقصودِ خود نگاه کن . [ زیرا ظواهر در دین و طریقت ، فاقدِ اعتبار است ( شرح کبیر انقروی ، جزو اوّل ، دفتر سوم ، ص 537 ) اکبرآبادی می گوید : مراد از «عشق» در این بیت «ذات الله » است ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر سوم ، ص 71 ) این بیت آدمیان را از ظاهرگرایی دینی حَذر می دهد ]
مِنگر آن که تو حقیری یا ضعیف / بنگر اندر همّتِ خود ای شریف
ای بزرگوار ، به این نگاه نکن که تو به ظاهر حقیر و یا ضعیفی ، بلکه به همّتِ والای خود نگاه کن . [ عاشق صادق هر گاه به همّتِ والای خود بنگرد . در برابر هیچ کارِ بزرگی خود را حقیر و عاجز نمی بیند . ]
تو به هر حالی که باشی می طلب / آب می جُو دائماَََ ای خشک لب
خلاصه کلام اینکه ، ای طالب تشنه کام ، در هر حالی که هستی طالب باش و آب را جستجو کن .
کآن لبِ خشکت گواهی می دهد / کو به آخِر بر سرِ مَنبع رسد
زیرا لبِ خشکِ تو گواهی می دهد که سرانجام به سرچشمۀ آبِ حیات خواهی رسید و به مرادت نایل خواهی شد .
خشکی لب هست پیغامی زِ آب / که : به مات آرد یقین این اضطراب
لبِ خشک و حالِ تشنگی ، این پیغام را از طرفِ آب به تو می رساند که یقیناََ این جوش و جنبش ، تو را به ما خواهد رسانید .
کین طلب کاری ، مُبارک جُنبشی ست / این طلب در راهِ حق ، مانع کُشی ست
طلب ، تلاشِ حجسته ای است . طلب ، هر مانعی را در راهِ حق از میان برمی دارد .
این طلب ، مفتاحِ مطلوباتِ توست / این سپاه و نصرتِ رایاتِ توست
طلب ، کلیدِ خواسته های توست و در حقیقت طلب ، به منزلۀ لشکریان و پیروزمندی و افراشتگی فرزندانِ توست . [ رایات = جمع رایت به معنی پرچم ]
این طلب همچون خروسی در صِیاح / می زند نعره که : می آید صَباح
طلب در مثل هچون خروسِ سحری است که بانگ می زند : بامداد نزدیک است .
گر چه آلت نیستت تو می طلب / نیست آلت حاجت ، اندر راهِ رَب
هر چند تو سبب و آلتی برای طلب نداری . در راهِ طلب حرکت کن . این را بدان که در راهِ خدا نیازی به سبب و آلت نیست .
هر که را بینی طلب کار ای پسر / یارِ او شو ، پیشِ او انداز سَر
ای پسرِ معنوی ، هر کس را که در راهِ طلب وصال به حضرت معشوق مشاهده می کنی . رفیقِ او شو و نسبت به او فروتنی کن .
کز جوارِ طالبان ، طالب شوی / وز ظِلالِ غالبان ، غالب شوی
زیرا تو با مصاحبت و مجاورت اهلِ طلب ، در زمرۀ طالبان درخواهی آمد و تحتِ سایۀ عارفانِ غالب بر نفس و هوی ، تو نیز بر نفس و هوای خود غالب می شوی . [ توضیح « صحبت » د ر شرح بیت 2687 دفتر اوّل ]
گر یکی موری سلیمانی بجُست / مَنگر اندر جُستنِ او سُست سُست
اگر موری حقیر خواست به مقامِ سلیمان برسد . نباید به این طلب و مقصودِ او با چشمِ حقارت بنگری . [ «مور» در اینجا مظهر خُردی و حقارت و «سلیمان» مظهرِ بزرگی و حشمت است . بنابراین اگر همّت و طلبی در کار باشد می توان از حضیضِ نقص و ضعف به اوجِ کمال و مجد رسید . خوارزمی گوید : دلی که وقفِ هوای او کنی ، کارخانۀ آگاهی است و سری که بر آستان او نهی سزاوارِ تاجِ شاهی است ( جواهرالاسرار ، دفتر سوم ، ص 539 ) ]
هر چه داری تو ، ز مال و پیشه یی / نه طلب بود اول و اندیشه یی ؟
مگر این همه مال و ثروتی که فعلاََ در اختیار داری ، روزی به صورتِ طلب و اندیشه نبوده است ؟
دکلمه مشغول شدن عاشقی به عشق نامه خواندن
خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
منابع و مراجع :
- شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر سوم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات
سلام میخواستم ازسایت خوبی که داریدتشکر کنم واقعا زیبا ولذت بخشه.ومصداق همنشین خوب. مثل یه کتاب زیبا پربار و دوست داشتنی میمونه
سلام خدا را شکر که زبان فارسی زبان مادری ام است خدا را شکر که آدمهای خوبی چون شما این گنجینه را در اختیار طالبان قرار میدهید. اجرتان نزدیکی به حضرت حق ان شاء الله
خدا خیر دنیا و آخرت بهتون بده، بر روشنی و آگاهی تون اضافه کنه، بسیار مطالب ارزشمندی رو ارائه می کنید. سپاسگزارم
سلام علیکم عالیه… من برای روشن شدن برخی از ابیات مثنوی و دیوان حافظ رحمت الله علیهما به این سایت مراجعه میکنم… خدا شما را با این دو بزرگوار محشور فرماید