مؤاخذۀ یوسف به حبس به سبب یاری خواستن از غیر حق

مؤاخذۀ یوسف به حبس به سبب یاری خواستن از غیر حق | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

مؤاخذۀ یوسف به حبس به سبب یاری خواستن از غیر حق | شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر ششم ابیات 3400 تا 3517

نام حکایت : حکایت آن مرد فقیر که وظیفه ای داشت از محتسب تبریز

بخش : 8 از 10 ( مؤاخذۀ یوسف به حبس به سبب یاری خواستن از غیر حق )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت آن مرد فقیر که وظیفه ای داشت از محتسب تبریز

در شهر تبریز محتسبی بود به نام بَدرالدین عُمَر که به نیکدلی و گشاده دستی معروف بود . صفت جُود و سَخا در او به تمامی ظهور داشت . چندانکه حتّی حاتم طایی نیز در برابر دریادلی و جوانمردی او به چیزی شمرده نمی آمد . خانۀ او کعبۀ آمالِ بیچارگان و حاجتیان بود . در آن میان درویشی که بارها طعم عطای او را چشیده بود و به امید دهش های بیکران او خود را به وامی بس گران دچار کرده بود و در ادای آن به غایتِ استیصال رسیده بود . راه تبریز در پیش گرفت تا از این مخمصۀ جانکاه برهد . او که نُه هزار دینار مقروض بود با سختی و مرارتِ تمام خود را به تبریز رسانید و بیدرنگ راهی خانۀ محتسب شد . امّا هنوز …

متن کامل ” حکایت آن مرد فقیر که وظیفه ای داشت از محتسب تبریز را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

متن کامل ابیات مؤاخذۀ یوسف به حبس به سبب یاری خواستن از غیر حق

ابیات 3400 الی 3517

3400) آنچنان که یوسف از زندنی ای / با نیازی خاضعی سَعدانی ای

3401) خواست یاری ، گفت : چون بیرون رَوی / پیشِ شَه گردد اُمورت مُستَوی

3402) یادِ من کُن پیشِ تختِ آن عزیز / تا مرا هم واخَرَد زین حبس نیز

3403) کی دهد زندانیی در اقتناص / مردِ زندانیِّ دیگر را خلاص ؟

3404) اهلِ دنیا جملگان زندانی اند / انتظار مرگِ دارِ فانی اند

3405) جز مگر نادر یکی فَردانی ای / تن به زندان ، جانِ او کیوانی ای

3406) پس جزایِ آنکه دید او را مُعین / ماند یوسف حبس در بِضعَ سِنین

3407) یادِ یوسف دیو از عقلش سِتُرد / وز دلش ، دیو آن سخن از یاد بُرد

3408) زین گُنه کآمد از آن نیکو خصال / ماند در زندان ز داوَر چند سال

3409) که چه تقصیر آمد از خورشیدِ داد ؟ / تا تو چون خفّاش اُفتی در سواد

3410) هین چه تقصیر آمد از بحر و سَحاب ؟ / تا تو یاری خواهی از ریگ و سَراب

3411) عام اگر خُفّاش طبع اند و مَجاز / یوسفا ، داری تو آخِر چشمِ باز

3412) گر خفّاشی رفت در کور و کبود / بازِ سلطان دیده را باری چه بود ؟

3413) پس ادب کردش بدین جُرم اوستاد / که مساز از چوبِ پوسیده عِماد

3414) لیک یوسف را به خود مشغول کرد / تا نیآید در دلش زآن حبس ، دَرد

3415) آنچنانش اُنس و مستی داد حق / که نه زندان ماند پیشش ، نه غَسَق

3416) نیست زندانی ، وَحِش تر از رَحَم / ناخوش و تاریک و پُر خون و وَخِم

3417) چون گُشادت حق دریچه سویِ خویش / در رَحِم هر دَم فزاید تَنت بیش

3418) اندر آن زندان ز ذوقِ بی قیاس / خوش شگُفت از غِرسِ جسمِ تو حواس

3419) زآن رَحِم بیرون شدن بر تو درشت / می گُریزی از زِهارش سویِ پُشت

3420) راهِ لذّت از درون دان نه از بُرون / ابلهی دان جُستنِ قصر و حُصون

3421) آن یکی در کُنجِ مسجد مست و شاد / و آن دگر در باغ ، تُرش و بی مراد

3422) قصر چیزی نیست ، ویران کُن بدن / گنج در ویرانی است ، ای میرِ من

3423) این نمی بینی که در بزمِ شراب / مست آنگه خوش شود ، کو شد خراب ؟

3424) گر چه پُر نقش است خانه ، بَرکَنَش / گنج جو ، وز گنج آبادان کُنَش

3425) خانه یی پُر نقشِ تصویر و خیال / وین صُوَر چون پرده بر گنجِ وِصال

3426) پرتوِ گنج است و نابش هایِ زَر / که در این سینه همی جُوشد صُوَر

3427) هم ز لطف و عکسِ آبِ با شرف / پرده شد بر رویِ آب اَجزایِ کف

3428) هم ز لطف و جوشِ جانِ با ثَمَن / پرده یی بر رویِ جان شد شخصِ تن

3429) پس مَثَل بشنو که در اقواه خاست / که اینچه بر ماست ای برادر هم ز ماست

3430) زین حجاب این تشنگانِ کف پَرَست / زآبِ صافی اوفتاده دوردست

3431) آفتابا با چو تو قبله و اِمام / شب پَرَستی و خفّاشی می کنیم

3432) سویِ خود کن این خُفاشان را مَطار / زین خُفاشیشان بخَر ، ای مُستَجار

3433) این جوان زین جُرم ضال است و مُغیر / که به من آمد ، ولی او را مگیر

3434) در عِمادُالمُلک این اندیشه ها / گشته جوشان چون اسد در بیشه ها

3435) ایستاده پیشِ سلطان ظاهرش / در ریاضِ غیب جانِ طایرش

3436) چون ملایک او به اقلیمِ اَلَست / هر دَمی می شد به شُربِ تازه مست

3437) اندرون سوز و ، بُرون چون پُر غمی / در تنِ همچون لَحَد ، خوش عالمی

3438) او درین حیرت بُد و در انتظار / تا چه پیدا آید از غیب و سِرار ؟

3439) اسب را اندر کشیدند آن زمان / پیشِ خوارزمشاه ، سرهنگان کشان

3440) الحق اندر زیرِ این چرخِ کبود / آنچنان کُرّه به قدّ و تگ نبود

3441) می ربودی رنگِ او هر دیده را / مَرحَب آن از برق و مَه زاییده را

3442) همچو مَه ، همچون عُطارِد تیزرو / گویی صَرصَر علف بودش ، نه جو

3443) ماه ، عرصۀ آسمان را در شبی / می بُرَد اندر مسیر و مذهبی

3444) چون به یک شب مَه بُرید اَبراج را / از چه مُنکر می شوی معراج را ؟

3445) صد چو ماه است آن عجب دُرِّ یتیم / که به یک ایماء او مَه شد دو نیم

3446) آن عجب کو در شکافِ مَه نمود / هم به قدرِ ضعفِ حسِّ خلق بود

3447) کار و بارِ انبیا و مُرسَلون / هست از افلاک و اخترها برون

3448) تو برون رَو هم ز افلاک و دَوار / وآنگهان نَظّاره کن آن کار و بار

3449) در میانِ بیضه ای چون فرخ ها / نشنوی تسبیحِ مرغانِ هوا

3450) معجزات اینجا نخواهد شرح گشت / ز اسپ و خوارزمشاه گو و سرگذشت

3451) آفتابِ لطفِ حق بر هر چه تافت / از سگ و از اسپ فرِّ کهف یافت

3452) تابِ لطفش را تو یکسان هم مدان / سنگ را و لعل را داد او نشان

3453) لعل را زآن ، هست گنجِ مُقتَبَس / سنگ را ، گرمی و تابانی و بس

3454) آنکه بر دیوار افتد آفتاب / آنچنان نَبوَد کز آب و اضطراب

3455) چون دَمی حیران شد از وی شاهِ فرد / رویِ خود سویِ عِمادُالمُلک کرد

3456) کِای اَچی بس خوب اسپی نیست این ؟ / از بهشت است این مگر ، نه از زمین

3457) پس عِمادُالمُلک گفتش : ای خدیو / چون فرشته گردد از میلِ تو دیو

3458) در نظر آنچ آوری ، گردید نیک / بس گَش و رعناست این مَرکب ، ولیک

3459) هست ناقص آن سر اندر پیکرش / چون سرِ گاو است گویی آن سرش

3460) در دلِ خوارَمشه این دَم کار کرد / اسپ را در منظرِ شَه خوار کرد

3461) چون غَرض دَلّاله گشت و واصِفی / از سه گز کرباس یابی یوسفی

3462) چونکه هنگام فِراقِ جان شود / دیو دَلّالِ دُرِ ایمان شود

3463) پس فروشد ابله ایمان را شتاب / اندر آن تنگی به یک ابریقِ آب

3464) و آن خیالی باشد و اِبریق ، نی / قصدِ آن دلّال جز تخریق ، نی

3465) این زمان که تو صحیح و فربهی / صدق را بهرِ خیالی می دهی

3466) می فروشی هر زمانی دُرِّ کان / همچو طفلی می ستانی گِردگان

3467) پس در آن رنجوریِ روزِ اجل / نیست نادر ، گر بُوَد اینَت عمل

3468) در خیالت صورتی جوشیده ای / همچو جوزی وقتِ دَق پوسیده ای

3469) هست از آغاز چون بَدر آن خیال / لیک آخر می شود همچون هِلال

3470) گر تو اوّل بنگری چون آخرش / فارغ آیی از فریبِ فاتِرش

3471) جوزِ پوسیده ست دنیا ، ای امین / امتحانش کم کن ، از دُورش ببین

3472) شاه دید آن اسپ را با چشمِ حال / آن عِمادُالمُلک با چشمِ مآل

3473) چشمِ شَه دو گز همی دید از لُغَز / چشمِ آن پایان نگر پنجاه گز

3474) آن چه سُرمه ست ؟ آنکه یزدان می کشد / کز پسِ صد پرده بیند جان ، رَشَد

3475) چشمِ مِهتر چون به آخِر بود جفت / پس بِدان دیده جهان را جیفه گفت

3476) زین یکی ذَمَّش که بشنود او و حَسب / پس فسرد اندر دلِ شه مهرِ اسب

3477) چشمِ خود بگذاشت و چشمِ او گُزید / هوشِ خود بگذاشت و قولِ او شنید

3478) این بهانه بود و ، آن دَیّانِ فرد / از نیاز ، آن در دلِ شه سرد کرد

3479) در بِبَست از حُسنِ او پیشِ بصر / آن سخن بُد در میان چون بانگِ دَر

3480) پرده کرد آن نکته را بر چشمِ شه / که از آن پرده نماید مَه سیَه

3481) پاک ، بنّایی که برسازد حُصون / در جهانِ غیب ، از گفت و فسون

3482) بانگِ دَر دان گفت را ، از قصرِ راز  / تا که بانگِ واشُد است این یا فَراز ؟

3483) بانگِ دَر محسوس و ، در از حس برون / تُبصِرون این بانگ و ، دَر لاتُبصِرون

3484) چنگِ حکمت چونکه خوش آواز شد / تا چه در از رَوضِ جَنّت باز شد ؟

3485) بانگِ گفتِ بَد ، چو دروا می شود / از سَقَر تا خود چه در وا می شود ؟

3486) بانگِ در بشنو ، چو دوری از درش / ای خُنُک او را که وا شُد منظرش

3487) چون تو می بینی که نیکی می کنی / بر حیات و راحتی بر می زنی

3488) چونکه تقصیر و فَسادی می رود / آن حیات و ذوق ، پنهان می شود

3489) دیدِ خود مگذار از دیدِ خَسان / که به مُردارت کشند این کرکسان

3490) چشم چون نرگس فرو بندی که چی ؟ / هین عصااَم کش که کورم ای اَچی ؟

3491) و آن عصا کش که گُزیدی ، در سفر / خود ببینی باشد از تو کورتر

3492) دست ، کورانه بِحَبلِ الله زن / جز بر امر و نهی یزدانی مَتَن

3493) چیست حَبلُ الله ؟ رها کردن هوا / کین هوا شد صَرصَری مر عاد را

3494) خلق در زندان نشسته ، از هواست / مرغ را پَرها ببسته ، از هواست

3495) ماهی اندر تابه گرم ، از هواست / رفته از مستوریان شرم ، از هواست

3496) خشم شِحنه ، شعلۀ نار ، از هواست / چارمیخ و هیبتِ دار ، از هواست

3497) شِحنۀ اجسام دیدی بر زمین / شِحنۀ اَحکامِ جان را هم ببین

3498) روح را در غیب ، خود اِشکنجه هاست / لیک تا نجهی ، شکنجه در خفاست

3499) چون رهیدی ، بینی اِشکنجه و دمار / زآنکه ضِدّ از ضِدّ گردد آشکار

3500) آنکه در چَه زاد و در آبِ سیاه / او چه داند لطفِ دشت و رنجِ چاه ؟

3501) چون رها کردی هوا از بیمِ حق / در رسد سُغراق ، از تسنیمِ حق

3502) لاتُطَرِّق فی هَواکَ سَل سَبیل / مِن جَنابِ اللهِ نَحوَالسَّلسَبیل

3503) لاتَکُن طَوعَ الهَوی مِثلَ الحَشیش / اِنَّ ظِلَّ العَرشِ أولی مِن عَریش

3504) گفت سلطان : اسپ را واپس بَرید / زودتر زین مَظلمه بازم خرید

3505) با دلِ خود شه نفرمود این قدر / شیر را مَفریب زین رأسُ البَقَر

3506) پایِ گاو اندر میان آری ، ز دار ؟ / رَو ندوزد حق بر اسپی شاخِ گاو

3507) بس مناسب صنعت است این شُهره زاو / کی نهد بر جسمِ اسپ او عضوِ گاو ؟

3508) زاو ابدان را مناسب ساخته / قصرهایِ منتقل پرداخته

3509) در میانِ قصرها تخریج ها / از سویِ این سویِ آن صِهریج ها

3510) وز درونشان عالمی بی منتها / در میانِ خرگهی چندین فضا

3511) گه چو کابوسی نماید ماه را / گه نماید روضه ، قعرِ چاه را

3512) قبض و بسطِ چشمِ دل از ذُوالجَلال / دَم به دَم چون می کند سِحرِ حلال

3513) زین سبب درخواست از حق مصطفی / زشت را هم زشت و ، حق را حق نما

3514) تا به آخِر چون بگردانی ورق / از پشیمانی نه افتم در قَلَق

3515) مکر که کرد آن عِمادُالمُلکِ فرد / مالِکُ المُلکش بدان ارشاد کرد

3516) مکرِ حق سرچشمۀ این مکرهاست / قلب ، بَینَ اِصبَعَینِ کبریاست

3517) آنکه سازد در دلت مکر و قیاس / آتشی داند زدن اندر پِلاس

شرح و تفسیر مؤاخذۀ یوسف به حبس به سبب یاری خواستن از غیر حق

آنچنان که یوسف از زندنی ای / با نیازی خاضعی سَعدانی ای


چنانکه یوسف (ع) از یک زندانی نیازمندِ فروتن نیکبختی یاری خواست . ( سعدانی = نیک بخت ) [ عنوان این بخش اشاره است به آیه 42 سورۀ یوسف « و (یوسف) به یکی از آن دو (زندانی) که گمان می کرد رهایی یافتنی است گفت مرا نزدِ صاحب (فرعون) یاد آر . این سان شیطان یادِ صاحبش را از خاطر او بزدود . بدین جهت (یوسف) چند سال در زندان ماند » . چون یوسف (ع) از مخلوق مدد خواست به قولِ مشهور مفسّران هفت سال در زندان به سر برد . ]

خواست یاری ، گفت : چون بیرون رَوی / پیشِ شَه گردد اُمورت مُستَوی


یوسف از همبند خود یاری خواست و گفت : وقتی از زندان بیرون رفتی و کار و بارت در نزدِ شاه رو به راه شد . [ مُستَوی = راست ، هموار ]

یادِ من کُن پیشِ تختِ آن عزیز / تا مرا هم واخَرَد زین حبس نیز


مرا در حضور آن شاهِ ارجمند یاد کن تا مرا نیز از زندان مرخص کند .

کی دهد زندانیی در اقتناص / مردِ زندانیِّ دیگر را خلاص ؟


کسی که خود گرفتار زندان است . چگونه می تواند زندانی دیگر را خلاصی دهد ؟ یعنی اهلِ دنیا جملگی اسیر و بندی اند . اینان نمی توانند یکدیگر را نجات دهند . [ اِقتناص = شکار ، شکار کردن ، در اینجا به معنی اسیر و گرفتار ]

اهلِ دنیا جملگان زندانی اند / انتظار مرگِ دارِ فانی اند


اهل دنیا همگی به منزلۀ زندانیان اند . و در این سرایِ سپنج به انتظار مرگ در نشسته اند .

جز مگر نادر یکی فَردانی ای / تن به زندان ، جانِ او کیوانی ای


مگر افراد نادر و منحصر به فردی که جسمشان در زندان دنیا و روحشان بر اوج آسمان باشد . ( کیوان = که نام عربی آن زُحل است از سیاره های منظومۀ شمسی است . تا پیش از کشف سیاره های اورانوس ، نپتون و پلوتون ، بلندترین و دورترین سیاره به شمار می آمده . چنانکه معنی لغوی زُحل نیز گویای این مطلب است . زیرا زُحل یعنی دور شد . ( فرهنگ اصطلاحات نجومی ، ص 336 ) از این رو در ادبیات فارسی و عربی هر چیز بسیار بلند و دور را به آن مَثَل می زنند . [ عارفان بِالله که به مرگ اختیاری مُرده اند بر حسب ظاهر میان مردم می زیند . و بطور عادی حشر و نشر می کنند . ولی اتّصال و پیوند روحی شان با عالم قدس برقرار است . ]

پس جزایِ آنکه دید او را مُعین / ماند یوسف حبس در بِضعَ سِنین


پس یوسف نبی به کیفر آنکه بندۀ ناتوانی همچون خود را یاور خود پنداشت . در چند سال در زندان ماند .

یادِ یوسف دیو از عقلش سِتُرد / وز دلش ، دیو آن سخن از یاد بُرد


شیطان یادِ یوسف را از خاطر آن (یار زندانی) بزدود و سفارش یوسف را از دلش محو کرد . [ همبند یوسف وقتی از زندان آزاد شد . بکلّی قول و قرارهای خود را با یوسف از یاد بُرد . ]

زین گُنه کآمد از آن نیکو خصال / ماند در زندان ز داوَر چند سال


به جهت این گناه که از یوسف خوش خُلق سر زد . به تقدیر خدا چند سال در زندان به سر برد . [ مشهور مفسّران این مدّت را هفت سال می دانند . ]

که چه تقصیر آمد از خورشیدِ داد ؟ / تا تو چون خفّاش اُفتی در سواد


از بارگاه الهی به یوسف ندا در رسید که تا کنون از شمسِ هدایت الهی چه تقصیری به ظهور آمده که تو خفّاش وار به تاریکی ها پناه ببری ؟ یعنی چه شده که تو به جای توسّل به خالق به مخلوق متوسّل می شوی . ]

هین چه تقصیر آمد از بحر و سَحاب ؟ / تا تو یاری خواهی از ریگ و سَراب


آخر از دریا و ابر چه تقصیری سر زده که تو از ریگ و سراب یاری می خواهی . یعنی از حقیقت چه بَدی دیدی که متوسل به باطل شده ای . [ آن مردمانی که تو خود را به آنان پشتگرم احساس می کنی سرابی بیش نیستند . و یا به قول حضرت علی (ع) همچون ابرهای بی بارانی هستند که سخت می غُرّند و می خروشند امّا قطره ای باران نمی بارند . ]

عام اگر خُفّاش طبع اند و مَجاز / یوسفا ، داری تو آخِر چشمِ باز


اگر چه عوام النّاس همچون خفّاشکان حقیر ، روشنی گُریز و باطل گرا هستند . امّا آخر ای یوسف تو دیگر چرا که چشمانی بصیر و بینا داری .

گر خفّاشی رفت در کور و کبود / بازِ سلطان دیده را باری چه بود ؟


اگر خفّاشی به جانب نقصان و تباهی برود . شاهبازی که دست آموز شده است چرا باید چنین لغزشی مرتکب شود ؟ یعنی اگر مردمان خفّاش صفت به پستی ها می گرایند تعجبی ندارد . امّا تو که پروردۀ دستِ قدرت و حکمت الهی هستی چرا به مخلوق امید می بندی . [ کور و کبود = زشت و ناقص ، گول و نادان ]

پس ادب کردش بدین جُرم اوستاد / که مساز از چوبِ پوسیده عِماد


از اینرو استاد ازل یعنی حضرت حق ، یوسف را بدین صورت ادب کرد تا هیچوقت بر چوب پوسیده تکیه مکند و آن را ستون قرار ندهد .

لیک یوسف را به خود مشغول کرد / تا نیآید در دلش زآن حبس ، دَرد


امّا حضرا حق در زندان ، یوسف را به ذکر خود مشغول داشت تا از زندانی بودن خود درد و اندوهی احساس نکند .

آنچنانش اُنس و مستی داد حق / که نه زندان ماند پیشش ، نه غَسَق


خداوند چنان اُنس و مستی روحانی ای به یوسف داد که نه زندان در نظرش زندان آمد . نه تاریکی سلول در نظرش تاریکی آمد . [ غَسَق = تاریکی ]

نیست زندانی ، وَحِش تر از رَحَم / ناخوش و تاریک و پُر خون و وَخِم


هیچ زندانی وحشتناک تر و نامطلوب تر و تاریک تر و پُر خون تر و کراهت بارتر از رَحِمِ مادر نیست . [ وَحِش = وحشت زا / وَخِم = ناموافق ، ناسازگار ، کراهت انگیز ]

چون گُشادت حق دریچه سویِ خویش / در رَحِم هر دَم فزاید تَنت بیش


امّا چون خداوند در رَحِم ، دریچه ای به جانب خود گشوده است . بدن تو با وجود آنکه در بدترین زندان است با اینحال هر لحظه می بالد و رشد می کند .

اندر آن زندان ز ذوقِ بی قیاس / خوش شگُفت از غِرسِ جسمِ تو حواس


در آن زندان موحش (رَحِم) به سبب ذوق و لذّتی خدادادی که به هیچ مقیاسی در نمی گنجد از نهالِ وجود تو برگ و بار حواس می شکفد . ( غِرس = نهال ، قلمه ) [ در آیه 78 سورۀ نحل آمده است که آدمی به گاهِ زاده شدن از شکم مادر حامل هیچگونه علمی نیست امّا از طریق سمع و بصر و دل اکتساب علم می کند . ]

زآن رَحِم بیرون شدن بر تو درشت / می گُریزی از زِهارش سویِ پُشت


خروج از رَحِم مادر برای تو دشوار می آید . چندانکه به هنگام تولّد از دهانۀ رَحِم به پشتِ آن می گریزی . یعنی وقتی قابله دست می بَرَد که بچه را بیرون آورد . بچه مقاومت می کند و خود را به انتهای رَحِم جمع و جور می کند . [ زِهار = شرمگاه ، در اینجا مراد دهانۀ رَحِم است ]

راهِ لذّت از درون دان نه از بُرون / ابلهی دان جُستنِ قصر و حُصون


مسیر لذّت جویی را از درون بدان نه در بیرون . طلب کردن کاخ های مجلّل و دژهای مجهّز از حماقت است . [ زیرا تا درون آباد نباشد بهترین کاخ ها نیز برای آدمی به زندان مخوف و شکنجه گاه تبدیل می شود . ]

آن یکی در کُنجِ مسجد مست و شاد / و آن دگر در باغ ، تُرش و بی مراد


برای همین است که گاه می بینی که شخصی در گوشۀ یک مسجد ساده و بی آرایه در کمال خوشی و آرامش نشسته . امّا فردِ دیگری را می بینی که در باغی مصفّا و مجلل اخم آلود و ناکام کِز کرده است .

قصر چیزی نیست ، ویران کُن بدن / گنج در ویرانی است ، ای میرِ من


در طریق مسائل معنوی و اخلاقی نه تنها تَرک گقتن کاخ ها کارِ مهمّی نیست . بلکه باید بکلّی مقتضیّاتِ جسمانی را ویران کنی . زیرا ای سرورِ من ، گنج در ویرانه ها یافته آید .

این نمی بینی که در بزمِ شراب / مست آنگه خوش شود ، کو شد خراب ؟


مگر نمی بینی که در مجلسِ شراب خواری موقعی شخص به حدِّ اعلای کیف و خوشی می رسد که به اصطلاح «خراب شود» . یعنی بکلّی از خود بی خود شود یا به قول معروف «سیاه مست» شود . [ تو نیز تا بکلّی از منی و انانیّت بیون نیایی به خوشی حقیقی نخواهی رسید . ]

گر چه پُر نقش است خانه ، بَرکَنَش / گنج جو ، وز گنج آبادان کُنَش


اگر چه خانۀ وجودِ تو پُر از نقش و نگار آرزوها و خواسته های رنگارنگ است . امّا باید آن خانه را از بیناد برکَنی و در جستجوی گنج حقیقت برآیی و چون آن گنج را یافتی مجدداََ معمورش کنی .

خانه یی پُر نقشِ تصویر و خیال / وین صُوَر چون پرده بر گنجِ وِصال


خانۀوجود آدمی پُر است از نقوش آرزوها و تصاویر خیالات . و این نقوش و تصاویر حجابی است بر گنج وصال الهی . یعنی تا وقتی که در بندِ صُوَرِ نفسانی و مُشتهیات حیوانی باشی از وصال حضرت حق خبری نیست که نیست .

پرتوِ گنج است و نابش هایِ زَر / که در این سینه همی جُوشد صُوَر


اگر نیک بنگری درخواهی یافت که همۀ اندیشه ها و فعالیّت های روانی انسان پرتوی است از تجلیّات گنج نهفتۀ حقیقت . [ زیرا از جمادِ صرف و مادّۀ محض ، اندیشه ها و افکار و حالات روانی بیرون نیاید . ]

هم ز لطف و عکسِ آبِ با شرف / پرده شد بر رویِ آب اَجزایِ کف


این هم از لطافت و شفافیّت های آبِ گرانقدر است که قطعات کف روی آن پرده ای می کشد . یعنی همانطور که کف از آبر برمی آید و سطح آب را می پوشاند . کثرات و ممکنات نیز که از حضرت حق به ظهور رسیده اند حجاب او می شوند .

هم ز لطف و جوشِ جانِ با ثَمَن / پرده یی بر رویِ جان شد شخصِ تن


همینطور از لطافت و جوشش روح گرانبهاست که جسمِ آدمی حجاب روح او می شود . ( ثَمَن = بها ، قیمت ) [ حجاب جسم سبب می شود که سطحی اندیشان خیال کنند که آدمی همین کالبد عنصری است .

حجاب چهرۀ جان می شود غبارِ تنم / خوشا دمی که از آن چهره پرده بر فکنم ]

پس مَثَل بشنو که در اقواه خاست / که اینچه بر ماست ای برادر هم ز ماست


پس این ضرب المثل را که بر سرِ زبان ها افتاده است خوب گوش کن که می گوید : ای برادر «از ماست که بر ماست» .

زین حجاب این تشنگانِ کف پَرَست / زآبِ صافی اوفتاده دوردست


به سبب وجود اینگونه حُجُب است که این تشنگانِ کف پَرَست ، یعنی طالبان قشری حقیقت از آب با صفای حقیقت دور افتاده اند و به کف ها یعنی امور مجازی و سطحی دل خوش کرده اند .

آفتابا با چو تو قبله و اِمام / شب پَرَستی و خفّاشی می کنیم


ای آفتاب معنوی ، با وجود قبله گاه و پیشوایی همچون نو ، ما مشغول پرستش شب دیجور هستیم و خفّاش صفتی می کنیم . یعنی به جای آنکه به طرف خالق برویم دنبال مخلوق می افتیم و خود را خاسر و زیانکار می کنیم . [ برای آنکه قافیه مناسب آید «امام» را باید به صورت ممال «اِمیم» بخوانیم . ]

سویِ خود کن این خُفاشان را مَطار / زین خُفاشیشان بخَر ، ای مُستَجار


این خفّاش ها را به سویِ خود پرواز دِه . ای پناه دهنده ، آنان را از خفّاش صفتی رها کن . [ مَطار = پرواز کردن / مُستَجار = پناه دهنده ]

این جوان زین جُرم ضال است و مُغیر / که به من آمد ، ولی او را مگیر


این جوان ، یعنی امیر مالباخته به سبب این گناه گمراه و طاغی شده است . این گناه که به جای عرض حاجت به درگاه تو سراغِ منِ بندۀ ناتوان آمده است . خداوندا ، او را بدین گناه مؤاخذت مفرما . [ مُغیر = غارتگر ، در اینجا به معنی طاغی ]

در عِمادُالمُلک این اندیشه ها / گشته جوشان چون اسد در بیشه ها


این افکار و اندیشه ها در ضمیر عِمادُالملک در می جوشید . چنانکه شیر در جنگل می جوشد و می خروشد . یعنی هر چند او در کنار شاه آرام ایستاده بود ولی باطنش از آن ظلمی که بر آن امیر مالباخته رفته بود و نیز از اینکه او (امیر مالباخته) به جای خالق به مخلوق التجا برده بود آشفته و پُر تاب بود .

ایستاده پیشِ سلطان ظاهرش / در ریاضِ غیب جانِ طایرش


عمادالملک ظاهراََ در محضر شاه ، آرام ایستاده بود . امّا پرندۀ روحش در بوستان غیب طَیران می کرد .

چون ملایک او به اقلیمِ اَلَست / هر دَمی می شد به شُربِ تازه مست


عمادالملک مانند فرشتگان در قلمرو جهان غیب در هر لحظه با شراب تازه ای از تجلِیات ربّانی مست می شد . [ اَلَست = لفظ اَلَست اشارت است به آیه 172 سوره اعراف « آیا من پروردگار شما نیستم ؟ آدمیزادگان گفتند : آری ما گواهی می دهیم که تو پروردگار ما هستی » . مفسران قرآن کریم در تفسیر این آیه ، مسئله پیمان ازلی و میثاق فطری آدمیان را مطرح کرده اند . بدین معنی که همه آدمیان در عالمی به نام الست یا عالم ذر بر یگانگی و پروردگاری حق تعالی گواهی داده اند و عهد خود را بر این اصل با خدای خود بسته اند . ]

اندرون سوز و ، بُرون چون پُر غمی / در تنِ همچون لَحَد ، خوش عالمی


در درون عمادالملک ، جشن و شعفی برپا بود . امّا ظاهرش بسیار اندوهگین می نمود . او در کالبدِ «گوژ مانندش» دنیایی خوش و زیبایی داشت . [ مصراع دوم ناظر است به حدیث « گور یا گلزاری است از گلزارهای بهشت و یا گودالی است از گودال های آتش» ]

او درین حیرت بُد و در انتظار / تا چه پیدا آید از غیب و سِرار ؟


عمادالملک در این افکار حیران و منتظر بود که از عالم غیب چه امری به ظهور در می رسد . [ سِرار = مجازاََ به معنی راز پوشیده ]

اسب را اندر کشیدند آن زمان / پیشِ خوارزمشاه ، سرهنگان کشان


در این وقت بود که سپهسالاران آن اسب را کشان کشان به حضور خوارزمشاه آوردند .

الحق اندر زیرِ این چرخِ کبود / آنچنان کُرّه به قدّ و تگ نبود


انصافاََ که زیر این آسمان نیلگون ، اسبی به قامت و دوندگی او وجود نداشت . یعنی آن اسب هم خوش اندام و جذّاب بود و هم تیزتَک و بادپای .

می ربودی رنگِ او هر دیده را / مَرحَب آن از برق و مَه زاییده را


رنگ زیبای آن اسب هر چشمی را خیره می کرد . هر کس آن را می دید بی اختیار آفرین می گفت . گویی که آن اسب از درخشش صاعقه و نورِ ماه زاده شده بود . [ مَرحَب = در فارسی کلمۀ تحسین (آفرین) محسوب شود . امّا در عربی به صورت (مَرحَباََ) به معنی خوش آمدید ]

همچو مَه ، همچون عُطارِد تیزرو / گویی صَرصَر علف بودش ، نه جو


آن اسب مانند عُطارِد ، تیزتَک بود . گویی که آب و علفش از تندباد بود نه از کاه و جو . [ عُطارِد ، تندروترین سیاره است . بطوری که طی 88 روز به دور خورشید می گردد . یک روز عُطارِد برابر 59 روز زمین است ( سیارات ، ص 28 و 29 ) . در این بیت عُطارِد ، نماد سرعت است . ]

ماه ، عرصۀ آسمان را در شبی / می بُرَد اندر مسیر و مذهبی


ماه پهنۀ آسمان را در یک شب درنوردد . [ مسیر = سیر و حرکت / مذهب = ذَهاب و رفتن ]

چون به یک شب مَه بُرید اَبراج را / از چه مُنکر می شوی معراج را ؟


در حالی که ماه در یک شب بُرج ها را طی می کند . پس چرا مِعراج را اِنکار می کنی . [ اَبراج = بُرج ها ]

صد چو ماه است آن عجب دُرِّ یتیم / که به یک ایماء او مَه شد دو نیم


آن مرواریدِ یگانۀ شگفت انگیز یعنی حضرت رسول اکرم (ص) صد برابر ماه است . زیرا که با یک اشارۀ او ماه دو نیمه شد . [ مصراع دوم اشاره است به معجزۀ شق القمر که مستند است به نخستین آیه سورۀ قمر . در بارۀ تاریخ وقوع این معجزه تا این حد اتّفاق است که قبل از هجرت نبی اکرم (ص) به مدینه بوده است . امّا در اینکه در کدام سال وقوع یافته اختلاف دیده می شود . برخی آن را در آغاز بعثت و بعضی در اواخر دوران مکه می دانند ( مجمع البیان ، ج 9 ، ص 185 ) مولانا در مثنوی ، مکرراََ بدین معجزه پرداخته است . ]

آن عجب کو در شکافِ مَه نمود / هم به قدرِ ضعفِ حسِّ خلق بود


شگفتا که محمد (ص) در معجزۀ شکافتن ماه ، حقیقت را تمام و کمال نشان نداد . بلکه حقیقت را در حدِ فهم و قدرت ضعیف اِدراک مردم به آنان نمود .

کار و بارِ انبیا و مُرسَلون / هست از افلاک و اخترها برون


و اِلّا شأن و مقام پیامبران و رسولان از افلاک و ستارگان برتر و بالاتر آمده است .

تو برون رَو هم ز افلاک و دَوار / وآنگهان نَظّاره کن آن کار و بار


تو اگر می خواهی شأن و مقام حقیقی پیامبران و رسولان را بشناسی باید از حیطۀ افلاک و گردش آنها خارج شوی . یعنی تا وقتی که مقیّد به محسوسات هستی نمی توانی حقیقت آنان را درک کنی مگر آنکه از کمند محسوسات برهی . [ دَوار = دَوَران ، چرخش ]

در میانِ بیضه ای چون فرخ ها / نشنوی تسبیحِ مرغانِ هوا


مثلاََ مادام که مانند جوجۀ درونِ تخم محسوس باشی نمی توانی نغمۀ پرندگان آسمان را بشنوی . یعنی تا وقتی که در حیطۀ محسوسات اسیر شده ای نمی توانی به اسرارِ کلمات اولیاء الله که به منزلۀ طیور آسمان هستند واقف شوی . [ فَرخ = جوجه ]

معجزات اینجا نخواهد شرح گشت / ز اسپ و خوارزمشاه گو و سرگذشت


معجزات انبیا بخصوص معجزات آن نبی کریم را نمی توان در اینجا بیان کرد . پس ماجرای اسب و خوارزمشاه را نقل کن .

آفتابِ لطفِ حق بر هر چه تافت / از سگ و از اسپ فرِّ کهف یافت


شمسِ لطف حضرت حق بر هر چه بتابد آن چیز شکوهِ پناهِ الهی را به خود می گیرد . حال آن چیز می خواهد سگ باشد یا اسب و یا هر چیز دیگر . [ همۀ زیبایی های برون ، انعکاسی است از جمالِ حق . ]

تابِ لطفش را تو یکسان هم مدان / سنگ را و لعل را داد او نشان


البته تو نباید خیال کنی که همۀ موجودات به یکسان از لطفِ ربّانی بهره مند می شوند . چنانکه لطف الهی شاملِ سنگ معمولی و لعل گرانقیمت شده است . امّا این کجا و آن کجا . [ این بیت و دو بیت بعدی این نکته را افاده می کند که هر موجودی به اندازۀ قابلیّت و حیثیّت وجودی اش از قبض وجود برخوردار می شود . چنانکه آن یکی می شود ذرّه و آن یکی می شود دَرّه . ]

لعل را زآن ، هست گنجِ مُقتَبَس / سنگ را ، گرمی و تابانی و بس


لعل از لطف الهی گنجینه ای به دست آورده . یعنی لعل هم اوّل سنگ یوده ولی از تابش خورشید به مقام لعلی رسیده است . امّا سنگِ معمولی فقط گرما و حرارت خورشید را در خود ذخیره کرده است . [ دو بیت اخیر اشاره است به یکی از باورهای کُهن که پدید آمدن جواهر معدنی امثال لعل و یاقوت ، بر اثر تابش طولانی خورشید و فعل و انفعالات معدنی پدید می آید . « چنانکه آفتاب به مدتی مدید بر خاکی یا سنگی تابد تا به کثرت حرارت شعاع آفتاب ، محترق گردد . بعد از آن به مدتی دیگر آب بر آن جِرم محترق می گذرد تا منحل شود . بعضی از آن با آب بیامیزد و سیلانی پذیرد . بعد از آن حرارتی معتدل در آن تاثیر کند به مدتی دراز . تا خشک شود . پس برودتی در آن تاثیر کند تا منجمد گردد و سنگ شود . اکثر جواهر بدین ترتیب متحجّر می گردند ( تنسوخ نامه ایلخانی ، ص 21 ) مولانا می گوید معادن زر و نقره و لعل و یاقوت از تاثیر آفتاب ظاهر می شوند . ( فیه ما فیه ، ص 35 ) ] ]

آنکه بر دیوار افتد آفتاب / آنچنان نَبوَد کز آب و اضطراب


پرتوِ آفتاب بر دیوار و آب به طور یکسان اثر نمی گذارد . زیرا وقتی که آفتاب بر یوار می تابد نه عکس آن بر دیوار منعکس می شود و نه آفتاب به لرزش و اضطراب می افتد . در حالی که وقتی آفتاب بر آب می تابد هم عکس خورشید در آن منعکس می گردد و هم تصویر خورشید همراه با اضطراب و نوسان آب می لرزد .

چون دَمی حیران شد از وی شاهِ فرد / رویِ خود سویِ عِمادُالمُلک کرد


چون آن شاه یگانه لَختی از تماشای اسب حیران شد . رو به عمادالملک کرد و گفت :

کِای اَچی بس خوب اسپی نیست این ؟ / از بهشت است این مگر ، نه از زمین


ای برادر ، آیا این اسب خوبی نیست ؟ گویی که این اسب از بهشت آمده است نه از زمین . [ اَچی = به زبان ترکی یعنی برادر ]

پس عِمادُالمُلک گفتش : ای خدیو / چون فرشته گردد از میلِ تو دیو


پس عمادالملک بدو گفت : شاها ، اگر دل در گرو چیزی بنهی . آن چیز اگر دیو هم که باشد در نظرت فرشته جلوه می کند . [ وقتی میل و شهوت غالب آید زشت ترین چیزها زیبا می نماید . ]

در نظر آنچ آوری ، گردید نیک / بس گَش و رعناست این مَرکب ، ولیک


هر چه نظرت را جلب کند . آن چیز در چشمِ تو زیبا می آید . البته این اسب هم این اسب هم زیبا و خوش قد و قامت است . ولی . [ گَش = زیبا ، خوش رفتار / رَعنا = خوش قد و قامت ]

هست ناقص آن سر اندر پیکرش / چون سرِ گاو است گویی آن سرش


اگر خوب دقت کنی می بینی که سرِ آن اسب تناسبی با اندامش ندارد . گویی که سرش شبیه سرِ گاو است .

در دلِ خوارَمشه این دَم کار کرد / اسپ را در منظرِ شَه خوار کرد


این حرفِ عمادالملک در دلِ خوارزمشاه اثر نهاد . بطوری که زیبایی اسب را در نظر شاه حقیر و ناچیز نشان داد .

چون غَرض دَلّاله گشت و واصِفی / از سه گز کرباس یابی یوسفی


مثلاََ اگر در داد و ستدها اغراض نفسانی دخالت کند . شخص می تواند یوسف زیبا رُخسار را به تمنی بخس بخرد . ( سه گز کرباس = کنایه از بهای ناچیز و ثمن بخس ) [ در آیه 20 سورۀ یوسف آمده است « و او (یوسف) را به بهایی اندک فروختند و در بارۀ او بی رغبت بودند » ]

منظور بیت : وقتی در معاملات اغراض نفسانی حاکم شود ارزش کالاها مورد نظر واقع نمی شود . بلکه دلّالانِ حرفه ای چنان معایبی روی جنس خلق الله می گذارند که آن را از نظر همگان می اندازند .

چونکه هنگام فِراقِ جان شود / دیو دَلّالِ دُرِ ایمان شود


یا مثلاََ وقتی که روح از بدن مفارقت جوید . شیطان دلّال مروارید ایمان شود . [ ادامه معنا در بیت بعد ]

پس فروشد ابله ایمان را شتاب / اندر آن تنگی به یک ابریقِ آب


پس آدم احمق در آن تنگنا ، یعنی در حالت نزع و احتضار ایمان خود را به یک ظرف آب می فروشد . [ شخص محتضر هنگام نزع ممکن است به عطش دچار آید . در این لحظه شیطان به صورت یکی از اطرافیان او متمثّل می شود و می رود ظرفی را پُر از شراب می کند و به جای آب به محتضر می نوشاند و بدین ترتیب او را بدین فعل حرام می کشاند . ]

و آن خیالی باشد و اِبریق ، نی / قصدِ آن دلّال جز تخریق ، نی


شخص محتضر خیال می کند که آن ظرف از آب پُر شده است . در حالی که از آب خبری نیست بلکه در آن شراب ریخته است . زیرا شیطان نیّتی جز مکر و حیله ندارد . [ تخریق = دروغگویی ، در اینجا مکر و حیله ]

این زمان که تو صحیح و فربهی / صدق را بهرِ خیالی می دهی


تو که اکنون در این دنیا سالم و سرحالی گوهر صداقت را با خیالات بی اساس معاوضه می کنی . یعنی ایمان و صفای قلب را به لذّت های دنیوی که خیالی بیش نیست می فروشی .

می فروشی هر زمانی دُرِّ کان / همچو طفلی می ستانی گِردگان


در هر لحظه مروارید معدنی را می فروشی و مانند طِفلکانِ کم عقل به جای آن گردو می گیری . [ هر لحظه گوهر ایمان و پاکی را از دست می دهی و به جای آن حطامِ دنیوی می ستانی . ]

پس در آن رنجوریِ روزِ اجل / نیست نادر ، گر بُوَد اینَت عمل


تو که به دوران صحّت و قدرت اینگونه گوهر ایمانت را به ثمن بخس می فروشی . هیچ عجب نیست که به هنگام احتضار چنین عملی داشته باشی . یعنی شراب را به جای آب زلال از دست شیطان بنوشی .

در خیالت صورتی جوشیده ای / همچو جوزی وقتِ دَق پوسیده ای


در خیال تو صورتی مُخَیّل پدید آمده است . تو درست مانند گردویی هستی که به هنگام شکستن پوسیدگی اش معلوم می شود . [ دَق = کوفتن ، شکستن ]

هست از آغاز چون بَدر آن خیال / لیک آخر می شود همچون هِلال


آن خیال در ابتدا مانند ماهِ تمام است . ولی در انتها مانند هلال ، باریک می گردد . یعنی خیالا دنیوی در ابتدای ظهور ، جذّاب و چشمگیر است . ولی وقتِ تحقّق و حصول آن درمی یابی که واقعاََ «آوای دُهل شنیدن از دور خوش است » .

گر تو اوّل بنگری چون آخرش / فارغ آیی از فریبِ فاتِرش


اگر تو از همان اوّل ، پایان آن را ببینی از نیرنگ سُست آن آسوده خواهی شد . [ فاتر = سست ، خموده ]

جوزِ پوسیده ست دنیا ، ای امین / امتحانش کم کن ، از دُورش ببین


ای درستکار ، دنیا همچون گردوی پوسیده است . بهتر است آن را از دور تماشا کنی و آن را به تجربت میاری .

شاه دید آن اسپ را با چشمِ حال / آن عِمادُالمُلک با چشمِ مآل


شاه آن اسب را با چشم حال دید امّا عمادالملک آن را به چشم عاقبت بینی تماشا کرد . یعنی شاه ظاهر را دید و عماد باطن را .

چشمِ شَه دو گز همی دید از لُغَز / چشمِ آن پایان نگر پنجاه گز


چشم شاه فقط توانست دو گز از این راه پُر پیچ و خم را ببیند . در حالی که چشم عاقبت بین عمادالملک پنجاه گز از آن را دید . [ گز = واحدی در اندازه گیری که امروزه حدود یک متر حساب می شود / لُغَز = سوراخ موش دشتی که بسیار پر پیچ و خم است ، راههای کج و معوح ، معمّا و چیستان ]

آن چه سُرمه ست ؟ آنکه یزدان می کشد / کز پسِ صد پرده بیند جان ، رَشَد


آن چه سُرمه ای است که خداوند به چشم دل می کشد و باعث می گردد که چشم دل ، حقیقت را از پشتِ صد پرده ببیند . [ مراد از این «سُرمه» ، کُحلِ هدایت و عنایت ربّانی است . ]

چشمِ مِهتر چون به آخِر بود جفت / پس بِدان دیده جهان را جیفه گفت


چون چشم آن بزرگمرد (پیامبر) با عاقبت بینی همراه شده بود . با همان چشم دنیا را مُردار مُتعفّن نامید . ( جیفه = لاشه ، مردار بو گرفته ) [ حضرت امیر مؤمنان علی (ع) می فرماید : « و دنیا خواهان بر سرِ مُرداری بویناک با هم به ستیز برخیزند » ( نهج البلاغه ، خطبۀ 151 ) و باز می فرماید : « و دنیا خواهان بر سرِ مُردارِ دنیا رسوا شوند » ( نهج البلاغه ، خطبۀ 108 )

زین یکی ذَمَّش که بشنود او و حَسب / پس فسرد اندر دلِ شه مهرِ اسب


برای پادشاه همین یک عیب کافی بود که با شنیدن آن محبّت اسبِ مورد علاقه اش در دلش سرد شود . [ حَسب = کافی ]

چشمِ خود بگذاشت و چشمِ او گُزید / هوشِ خود بگذاشت و قولِ او شنید


شاه چشم خود را رها کرد و چشم عمادالملک را برگُزید . و عقل خود را رها کرد و به گفتۀ او گوش سپرد .

این بهانه بود و ، آن دَیّانِ فرد / از نیاز ، آن در دلِ شه سرد کرد


البته حرفی که عمادالملک در باره آن اسب به شاه زد . بهانه و روپوشی بیش نبود . زیرا خداوند یگانه به سبب دعای عمادالملک ، محبّت آن اسب را در دل شاه سرد کرد . [ عامل تغییر در نظر شاه نسبت به آن اسب ، سخنی بود که عمادالملک در مورد آن اسب به شاه گفت . در حالی که مولانا می گوید آن حرف ، روپوش واقعیت بوده است نه علّت آن . سبب اصلی سرد شدن محبّت اسب در دل شاه دعاهای نهانی عمادالملک بوده است . مولانا این مطلب را به کرّات در مثنوی طرح کرده است . در حکایت دقوقی (دفتر سوم) ، وقتی اهالی طوفان زده کشتی در وسط دریا با دعای دقوقی به ساحل نجات می رسند خیال می کنند که تدبیر و تلاش آنان موجب نجاتشات از ورطۀ هلاک بوده است در حالی که عامل اصلی نجات آنان دعای کسی بود که اصلاََ او را ندیده بودند . ]

در بِبَست از حُسنِ او پیشِ بصر / آن سخن بُد در میان چون بانگِ دَر


خداوند درِ جمالِ اسب را به روی چشم شاه بست . منتهی سخنی که عمادالملک در مذمّت آن اسب گفت به منزلۀ صدای آن در بود . یعنی همانطور که صدای در ، علامت باز و بسته شدن آن در است و نه علّتِ آن ، نکوهش عمادالملک از آن اسب نیز سبب انصراف شاه نبود بلکه آن سخن روپوشی بود بر واقعیت که سطحی اندیشان حدوثِ آن واقعه را بدان اِسناد دهند . حال آنکه اهل نظر درمی یابند که راز و نیاز عمادالملک با خداوند سبب آن بوده است . [ نیکلسون می گوید : فعل حق بر قلب به بستن یا گشادن در تشبیه شده است . و سخنان ولیّ که خبر از آن فعل می دهد به صدایی که در وقت بسته یا باز شدن از در برمی خیزد ( شرح مثنوی معنوی مولوی ، دفتر ششم ، ص 2216 ) ]

پرده کرد آن نکته را بر چشمِ شه / که از آن پرده نماید مَه سیَه


خداوند از سخن عمادالملک پرده ای ساخت و بر چشم شاه افکند . همان پرده ای که حتّی می تواند ماهِ منیر را در چشم ها تیره و تار کند .

پاک ، بنّایی که برسازد حُصون / در جهانِ غیب ، از گفت و فسون


خداوند همان پاکیزه معماری است که می تواند در عالم غیب از سخنان و گفته ها دژهایی استوار بسازد . [ اگر خداوند اراده کند سخن ساده به صورت ابری غلیظ و حجابی ضخیم دیدۀ دلِ گُریزترین آدمیان را می پوشاند . ]

بانگِ دَر دان گفت را ، از قصرِ راز  / تا که بانگِ واشُد است این یا فَراز ؟


سخن را به منزلۀ صدای درِ قصر اسرار بدان . حال دقت کن که آیا آن سخن ، صدای باز شدن درِ اسرار است یا صدای بسته شدن آن ؟ [ بسیاری از سخنان علامت بسته شدن درِ خانۀ اسرارِ الهی به روی گوینده و شنوند است . این سخنان البته سخنان نفسانی است . امّا بعضی از سخنان نیز علامت باز شدن درِ اسرارِ الهی به روی گوینده و شنونده است . ]

بانگِ دَر محسوس و ، در از حس برون / تُبصِرون این بانگ و ، دَر لاتُبصِرون


صدای آن در ، احساس شدنی است . ولی درِ اسرار الهی ورای حواس است . این صدا را احساس می کنید ولی درِ اسرار الهی را نمی بینید . [ تبصرون = می بینید ]

چنگِ حکمت چونکه خوش آواز شد / تا چه در از رَوضِ جَنّت باز شد ؟


وقتی که چنگِ اصحاب حکمت خوب به نوا درآید . باید دید که کدامین در از درهای باغ بهشت باز شده است ؟ [ دهانِ عارف مثلِ دری از درهای بهشت است . وقتی سخن می گوید اشجار و اثمار حکمت و معرفت نمایان می گردد . مراد از «حکمت» در اینجا بینش عرفانی است . ]

بانگِ گفتِ بَد ، چو دروا می شود / از سَقَر تا خود چه در وا می شود ؟


وقتی که بانگِ سخنان ناپسند به ظهور می رسد . باید دید که کدامین در از درهای دوزخ باز می شود . [ سَقَر = در لغت به معنی داغ کردن و رنگ چیزی را عوض کردن است ، گفته اند که سَقَر ، درکه ای از درکات دوزخ است ( مجمع البیان ، ج 10 ، ص 388 ) / دروا = ظاهراََ مخفّفِ اَندروا به معنی معلق و آویخته در هوا که در اینجا مجازاََ به معنی آشکار و هویدا ، در دیوان شمس آمده :

چون چنگ شدم جانا آن چنگ تو دروا کن / صد جان به عوض بستان و آن شیوه تو با ما کن ]

بانگِ در بشنو ، چو دوری از درش / ای خُنُک او را که وا شُد منظرش


حال که از درِ جهنم دوری ، صدای آن را بشنو . خوشا به حال کسی که چشمِ باطنی اش گشوده است . ( منظر = در اینجا به معنی نظر ) [ دو بیت اخیر می گوید که دهانِ جهّال مثل درِ جهنم است و سخنان جگر سوز آنان غوغا به پا می کند . امّا کسی که دیدۀ باطنی داشته باشد از زبانِ آتشین و کژدُم آسایِ آنان عبرت می گیرد و به سخنان حق و صواب می پردازد . ]

چون تو می بینی که نیکی می کنی / بر حیات و راحتی بر می زنی


تو این مطلب را تجربه کرده ای که هر گاه به کسی نیکی می کنی به حیاتِ طیّبه و آسودگی روانی می رسی .

چونکه تقصیر و فَسادی می رود / آن حیات و ذوق ، پنهان می شود


امّا وقتی به جُرم و فساد می پردازی . حیاتِ طیّبه و ذوق معنوی در تو می میرد .

دیدِ خود مگذار از دیدِ خَسان / که به مُردارت کشند این کرکسان


دیدۀ حقیقت بین خود را رها مکن و به دیدۀ فرومایگان توسّل مجو . زیرا که این لاشخورصفتان تو را به سویِ مُردارِ مُتعفّن مادیّات می کشانند .

چشم چون نرگس فرو بندی که چی ؟ / هین عصااَم کش که کورم ای اَچی ؟


چرا چشم بینای باطنی خود را فرو می بندی و خود را به کوری می زنی و می گویی : برادر ، لطفاََ عصا کشِ من شو زیرا که من نابینا هستم ؟ [ اَچی = برادر ]

و آن عصا کش که گُزیدی ، در سفر / خود ببینی باشد از تو کورتر


امّا اگر خوب دقّت کنی خواهی دید که آن عصا کشی که انتخاب کرده ای از خودِ تو نابیناتر است .

دست ، کورانه بِحَبلِ الله زن / جز بر امر و نهی یزدانی مَتَن


همچون نابینایان دست به ریسمان الهی بزن و جز اوامر و نواهی او به هیچ چیز تمسّک مجو . [ در آیه 103 سورۀ آل عمران آمده است « و به ریسمان خداوند چنگ در زنید و پراکنده نشوید … » ]

چیست حَبلُ الله ؟ رها کردن هوا / کین هوا شد صَرصَری مر عاد را


ریسمان الهی چیست ؟ ریسمان الهی عبارت از ترک کردن هواهای نفسانی و امیال شیطانی است . زیرا که هوای نفسانی موجب شد که قوم عاد دچار تد بادِ مُهلک شوند . [ عاد = نام قومی عرب و ساکنِ ریگستان اَحقاف و عمان و حضر موت ( عربستان جنوبی ) بودند . این قوم ، مردمی نیرومند و جسیم بودند . عاد فرزند ارم بن اوس بن سام بود و قبیلۀ عاد بدو منسوب است . هود بر این قوم مبعوث شد و چون به سرکشی و طغیان خود ادامه دادند بوسیلۀ بادِ صرصر هلاک شدند . در آیه 6 سورۀ حاقّه آمده است « و امّا قومِ عاد با تندبادی سرکش هلاک شدند » ]

خلق در زندان نشسته ، از هواست / مرغ را پَرها ببسته ، از هواست


مردم به سبب توجّه به هواهی نفسانی گرفتار زندان شهوات شده اند . همینطور پرندگان نیز به خاطر امور نفسانی و میل به چیدن دانه در دام گرفتار می آیند و بال و پرشان از پرواز فرو بسته می گردد .

ماهی اندر تابه گرم ، از هواست / رفته از مستوریان شرم ، از هواست


ماهی نیز به خاطر امیال نفسانی در ماهی تابۀ سوزان بریان می شود و نیز به خاطر هواهای نفسانی ، افراد پاکدامن ، بی حیا و شوخ چشم می شوند . [ تابه = ماهی تابه ، ظرفی پهن و مدّور مخصوص سرخ کردن طعام ]

خشم شِحنه ، شعلۀ نار ، از هواست / چارمیخ و هیبتِ دار ، از هواست


شعله ور شدن آتش خشم مأموران به خاطر غلیان هواهای نفسانی عدّه ای از مردم است . یعنی برخی از مردم به خطوط قانونی خود قانع نیستند لذا دچار مجازات می شوند . همینطور به کیفر و چوبۀ ترس آور اعدام گرفتار آمدن نیز از هواهای نفسانی است . [ شِحنه = داروغه ، گزمه ، مأمور ]

شِحنۀ اجسام دیدی بر زمین / شِحنۀ اَحکامِ جان را هم ببین


همانطور که شِحنه های جسمانی را بر روی زمین دیدی . شِحنۀ احکام روحانی را نیز ببین . یعنی همانطور که در عالم محسوسات عقوبت هایی برقرار است . در عالم غیب نیز کیفرهایی مقرّر است . امّا اهل غفلت متوجّه عقوبات روحانی نیستند و خیال می کنند که فقط در عالم اجسام از این خبرها هست .

روح را در غیب ، خود اِشکنجه هاست / لیک تا نجهی ، شکنجه در خفاست


روح نیز در عالم غیب شکنجه هایی دارد . امّا مادام که از کمند هواهای نفسانی رها نشده ای این شکنجه ها از نظر تو پوشیده است . یعنی خیال می کنی وجود ندارد .

چون رهیدی ، بینی اِشکنجه و دمار / زآنکه ضِدّ از ضِدّ گردد آشکار


همینکه از زندان محسوسات رهیدی شکنجه و عذاب روحانی را خواهی دید . زیرا که ضدّ از ضدِّ خود پدید می آید .

آنکه در چَه زاد و در آبِ سیاه / او چه داند لطفِ دشت و رنجِ چاه ؟


برای مثال ، کسی که در چاه و میان آب سیاه زاده شده . چه می داند که صفای دشت و صحرا و رنجِ در چاه ماندن چه معنایی دارد ؟

چون رها کردی هوا از بیمِ حق / در رسد سُغراق ، از تسنیمِ حق


هرگاه از ترس خدا هواهای نفسانی خود را تَرک گفتی پیاله ای از چشمۀ شرابِ الهی به نزد تو آید . ( سُغراق = پیاله / تَسنیم = چشمه ای در بهشت ) [ در آیه 40 و 41 سورۀ نازعات آمده « و امّا هر که ترسد از مقام پروردگارش و خود را از هواهای نفسانی بازدارد بهشت جایگاه اوست » ]

لاتُطَرِّق فی هَواکَ سَل سَبیل / مِن جَنابِ اللهِ نَحوَالسَّلسَبیل


در عرصۀ هواهای نفسانی ره مَپوی . بلکه از پیشگاه خداوند راهی را که به چشمۀ سلسبیل منتهی می شود جویا شو . ( لاتُطَرِّق = راه درست مکن ، رَه مپوی / سَل = سؤال کن ، جویا شو / سبیل = راه ) [ «سلسبیل» اشاره است به آیه 18 سورۀ انسان (دهر) « چشمه ای اندر بهشت که آن را سلسبیل نامند » سلسبیل در اصل به معنی شراب لذیذ و گوارا است و آنطور که آیه فوق تصریح می کند چشمه ای است در بهشت . ]

لاتَکُن طَوعَ الهَوی مِثلَ الحَشیش / اِنَّ ظِلَّ العَرشِ أولی مِن عَریش


در اطاعت از هواهای نفسانی همچون خشکه گیاهی مباش که بوسیله باد این سو و آن سو شود . براستی که سایۀ عرش الهی بهتر از کومۀ دنیاست . ( حشیش = علف خشک شده / عریش = سایبان ، کومه ، کلبه ، خیمه ، داربست مو ، آغُل ) [ در این بیت مولانا می گوید : شایستۀ مقام آدمی نیست که مطیع هواهای نفسانی شود و نیز دنیا را به کومۀ حقیر تشبیه می کند و ترکِ هوی را راهی به سوی صعود به عرش می شمرد . ]

گفت سلطان : اسپ را واپس بَرید / زودتر زین مَظلمه بازم خرید


شاه چون تحتِ تأثیر سخن عمادالملک از آن اسب بیزار شد به خدمۀ خود گفت : هر چه زودتر این اسب را به صاحبش بازگردانید و مرا از زیر بار این ستم خلاص کنید . [ مَظلَمه = ظلم و ستمی که بر کسی رفته باشد ، هر چیز که به ستم از کسی گرفته شده باشد ]

با دلِ خود شه نفرمود این قدر / شیر را مَفریب زین رأسُ البَقَر


امّا شاه این قدر هم در دل خود نگفت که : ای عمادالملک با گفتن اینکه سرِ این اسب شبیه گاو است شاهی را که شیرِ عقل است فریب مده .

پایِ گاو اندر میان آری ، ز داو ؟ / رَو ندوزد حق بر اسپی شاخِ گاو


نیز شاه با خود نگفت که ای عمادالملک تو زیرکانه پای گاو را به میان می کشی تا دل مرا بدان سرد کنی . برو که خداوند شاخ گاو را به اسب نمی دهد . یعنی خداوندی که حکیم است خلقت موجودات را متناسب می سازد . تو دیگر بر خلّاقِ حکیم خُرده مگیر . ( داو = نوبت بازی و قمار ، در اینجا به معنی حیله و زیرکی ) [ چون شاه سخن عمادالملک را محقّقانه نشنید لذا یکسره تسلیم کلام او شد . اصحاب تقلید نیز همینگونه اند . هر سخنی که می شنوند جزو معتقدات و باورهایشان می شود . ]

بس مناسب صنعت است این شُهره زاو / کی نهد بر جسمِ اسپ او عضوِ گاو ؟


این معمار معروف بسیار مهارت دارد . مگر ممکن است که عضو گاو در بدن اسب تعبیه کند ؟ [ زاو = معمار ، استاد ماهر ]

زاو ابدان را مناسب ساخته / قصرهایِ منتقل پرداخته


معمار جهان کالبد موجودات را متعادل و سازوار آفریده است و ابدان آنان را همچون کاخ های متحرّک قرار داده است . یعنی همانطور که قصرها به انواع نقوش آراسته است بدن آدمی نیز به انواع آرایه ها آراسته شده است .

در میانِ قصرها تخریج ها / از سویِ این سویِ آن صِهریج ها


در اندرون کاخ ها ، ایوان ها و بالاخانه ها و شاه نشین هایی ساخته اند و از این طرف تا آن طرف حوضچه هایی تعبیه کرده اند . ( تَخریج = بیرون آوردن ، در معماری قدیم به ایوان ها و بالاخانه ها و شاه نشین ها ، تخریج می گفتند / صِهریج = حوض آب ) [ در این بیت به صورت استعاره اعضا و جوارح انسان را نام برده است . انقروی می گوید : مراد از «تخریج ها» سر و دو گوش و دو دست و دو پاست . و مراد از «صِهریج ها » چشم و بینی و دهان و شکم است ( شرح کبیر انقروی ، ج 15 ، ص 1077 ) . و شاید هم مراد از صِهریج ها ( = حوضچه ها ) رگ ها و عروق باشد که سراسر اندام آدمی را پوشانده است . ]

وز درونشان عالمی بی منتها / در میانِ خرگهی چندین فضا


و در اندرون آن کاخ ها عوالمی بی انتها قرار دارد . و در میان خیمه ای این همه فضا تعبیه شده است . [ اشاره است به خلقت پیچیده انسان و این که در جِرمِ صغیر انسان ، جهان اکبر حقیقت منطوی شده است . ]

گه چو کابوسی نماید ماه را / گه نماید روضه ، قعرِ چاه را


گاهی خداوند ماه را همچون شبحی ترسناک نشان می دهد . و گاهی تَهِ چاه را همچون باغ مصفّا می نمایاند .

قبض و بسطِ چشمِ دل از ذُوالجَلال / دَم به دَم چون می کند سِحرِ حلال


خداوند ذوالجلال با دادن حالت قبض و بسط به چشم دلِ آدمی ، هر لحظه سِحرِ حلالی بوجود می آورد . [ قبض و بسط = شرح بیت 2961 دفتر دوم ]

زین سبب درخواست از حق مصطفی / زشت را هم زشت و ، حق را حق نما


از همین رو بود که محمّد مصطفی (ص) از خداوند دراخواست کرد که زشت را بدو زشت ، و حق را بدو حق بنمایاند .

تا به آخِر چون بگردانی ورق / از پشیمانی نه افتم در قَلَق


تا سرانجام که اوضاع را تغییر دهی از شدّت پشیمانی دچار اضطراب نشوم . [ قَلَق = اضطراب ]

مکر که کرد آن عِمادُالمُلکِ فرد / مالِکُ المُلکش بدان ارشاد کرد


تدبیری که عمادالملک بی نظیر بکار بست . خداوندی که مالکِ مُلکِ هستی است او را بدان تدبیر راهنمایی کرد .

مکرِ حق سرچشمۀ این مکرهاست / قلب ، بَینَ اِصبَعَینِ کبریاست


تدبیر حضرت حق سرمنشأ همۀ این تدابیر است . قلب آدمی میان دو انگشت جمال و جلال الهی است .

آنکه سازد در دلت مکر و قیاس / آتشی داند زدن اندر پِلاس


آن خداوندی که در دلِ تو مکر و قیاس پدید می آورد . می تواند در بساط همان مکر و قیاسی که بنده بدست آورده است آتش فنا و نیستی بزند . [ پلاس = گلیم ، بساط ]

شرح و تفسیر بخش قبل                    شرح و تفسیر بخش بعد

دکلمه مؤاخذۀ یوسف به حبس به سبب یاری خواستن از غیر حق

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر ششم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟