قول مصطفی لابُدَّ مِن قَرینِِ یُدفَنُ مَعَکَ وَ هُوَ حَیُّ

قول مصطفی لابُدَّ مِن قَرینِِ یُدفَنُ مَعَکَ وَ هُوَ حَیُّ | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

قول مصطفی لابُدَّ مِن قَرینِِ یُدفَنُ مَعَکَ وَ هُوَ حَیُّ| شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر پنجم ابیات 1051 تا 1118

نام حکایت : حکایت محبوس شدن آهو در آخور خَران و طعنۀ آن خَران

بخش : 9 از 9 ( قول مصطفی لابُدَّ مِن قَرینِِ یُدفَنُ مَعَکَ وَ هُوَ حَیُّ )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت محبوس شدن آهو در آخور خَران و طعنۀ آن خَران

صیّادی آهویی شکار کرد و به طویله گاوان و خَرانِ خود انداخت . وقتی که جلو آنها کاه ریخت آن زبان بسته ها با اشتهای عجیبی شروع به خوردن کردند . امّا آن آهو هراسان از این سو بدان سو می دوید و اصلاََ لب به کاه نمی زد . وقتی گاوان و خران دیدند که او از غذای آنان نمی خورد مسخره اش کردند و هر یک سخنی طنز آلود نثارش نمود . آهو گفت : این کاه ، ارزانی خودتان باد . من پیش از آنکه گرفتارِ این طویله شوم در کنارِ جویبارانِ زلال و گلزارانِ مصفّا می خرامیدم . یکی از خران سخره کنان بدو گفت : دیگر بس است اینقدر …

متن کامل ” حکایت محبوس شدن آهو در آخور خَران و طعنۀ آن خَران را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

متن کامل ابیات قول مصطفی لابُدَّ مِن قَرینِِ یُدفَنُ مَعَکَ وَ هُوَ حَیُّ

ابیات 1051 الی 1118

1051) پس پیمبر گفت : بهرِ این طریق / با وفاتر از عمل نَبوَد رفیق

1052) گر بُوَد نیکو ، ابد یارت شود / ور بُوَد بَد ، در لحد مارت شود

1053) این عمل ، وین کسب ، در راهِ سَداد / کی توان کرد ای پدر بی اوستاد ؟

1054) دُون ترین کسبی که در عالَم رود / هیچ بی ارشادِ استادی بُوَد ؟

1055) اوّلش علم ست ، آنگاهی عمل / تا دهد بَر ، بعدِ مهلت یا اَجَل

1056) اِستَعینُوا فِی الحِرَف یا ذَالنُّهی / مِن کریمِِ صالحِِ مِن أهلِها

1057) اُطلُبِ الدُّرَّ اَخی وَسطَ الصَّدَف / وَالطلُبِ الفَنَّ مِن اَربابِ الحِرَف

1058) اِن رَاَیتُم ناصِحینَ اَنصِفُوا / بادِرُوا التَعلیمَ لاتَستَنکِفُوا

1059) در دَباغی گر خَلَق پوشید مرد / خواجگیِّ خواجه را آن کم نکرد

1060) وقتِ دَم آهنگر ار پوشید دلق / اِحتشامِ او نشد کم پیشِ خلق

1061) پس لِباسِ کِبر بیرون کُن ز تن / مَلبسِ ذُل پوش در آموختن

1062) علم آموزی ، طریقش قولی است / حِرفَت آموزی ، طریقش فعلی است

1063) فقر خواهی آن به صحبت قایم است / نه زبانت کار می آید ، نه دست

1064) دانشِ آن را ، ستانَد جان ز جان / نه ز راهِ دفتر و ، نه از زبان

1065) در دلِ سالک اگر هست آن رُموز / رمزدانی نیست سالک را هنوز

1066) تا دلش را شرحِ آن سازد ضیا / پس اَلَم نَشرَح بفرماید خدا

1067) که درونِ سینه شرحت داده ایم / شرح اندر سینه ات بنهاده ایم

1068) تو هنوز از خارج آن را طالبی ؟ / مَحلَبی ، از دیگران چون حالِبی ؟

1069) چشمۀ شیرست در تو ، بی کنار / تو چرا می شیر جویی از تَغار ؟

1070) مَنفَذی داری به بحر ، ای آبگیر / ننگ دار از آب جُستن از غدیر

1071) که اَلَم نَشرَح نه شرحت هست باز ؟ / چون شدی تو شرح جُو و کُدیه ساز ؟

1072) در نگر در شرحِ دل در اندرون / تا نیاید طَعنۀ لا تُبصِرُون

1073) یک سبد پُر نان تو را بر فرقِ سَر / تو همی خواهی لبِ نان در به در ؟

1074) در سرِ خود پیچ ، هِل خیره سری / رَو درِ دل زن ، چرا بر هر دری ؟

1075) تا به زانویی میانِ آبِ جو / غافل از خود زین و آن تو آب جُو

1076) پیش آب و ، پس هم آبِ با مدد / چشم ها را پیش ، سَدّ و خَلف ، سَد

1077) اسب ، زیرِ ران و ، فارِس اسب جُو / چیست این ؟ گفت : اسب ، لیکن اسب کو ؟

1078) هَی نه اسب است این به زیرِ تو پدید ؟ / گفت : آری ، لیک خود اسبی که دید ؟

1079) مستِ آب و ، پیشِ رویِ اوست آن / اندر آب و ، بی خبر ز آبِ روان

1080) چون گُهَر در بحر ، گوید : بحر کو ؟ / و آن خیالِ چون صدف ، دیوارِ او

1081) گفتنِ « آن کو » حجابش می شود / ابرِ تابِ آفتابش می شود

1082) بندِ چشمِ اوست ، هم چشمِ بَدَش / عینِ رفعِ سَدِّ او گشته سَدَش

1083) بندِ گوش او شده هم هوشِ او / هوش با حق دار ای مدهوشِ او

1084) هوش را توزیع کردی بر جِهات / می نیرزد ترّه یی آن تُرَّهات

1085) آبِ هُش را می کشد هر بیخِ خار / آبِ هوشت چون رسد سویِ ثِمار ؟

1086) هین بزن آن شاخِ بَد را خَو کُنَش / آب ده این شاخِ خوش را ، نو کُنَش

1087) هر دو سبزند این زمان ، آخر نگر / کین شود باطل ، از آن رویَد ثَمر

1088) آبِ باغ این را حلال ، آن را حرام / فرق را آخر ببینی ، وَالسَّلام

1089) عدل چه بوَد ؟ آب ده اشجار را / ظلم چه بوَد ؟ آب دادن خار را

1090) عدل ، وضعِ نعمتی در موضعش / نه به هر بیخی که باشد آب کش

1091) ظلم چه بوَد ؟ وضع در ناموضعی / که نباشد جز بلا را منبعی

1092) نعمتِ حق را به جان و عقل دِه / نه به طبعِ پُر زَحیرِ پُر گِرِه

1093) بار کُن پیکارِ غم را بر تنت / بر دل و جان کم نِه آن جان کندنت

1094) بر سرِ عیسی نهاده تنگِ بار / خَر سُِکیزه می زند در مرغزار

1095) سُرمه را در گوش کردن شرط نیست / کارِ دل را جُستن از تن شرط نیست

1096) گر دلی ، رَو ناز کُن ، خواری مَکش / ور تنی ، شِکّر مَنوش و زَهر چش

1097) زَهر ، تن را نافع است و قند ، بَد / تن همان بهتر که باشد بی مَدَد

1098) هیزمِ دوزخ تن است و کم کُنَش / ور بروید هیزمی ، رَم برکنَش

1099) ور نه حمّالِ حَطَب باشی ، حَطَب / در دو عالَم ، همچو جُفتِ بُولَهَب

1100) از حَطَب بشناس شاخِ سِدره را / گر چه هر دو سبز باشند ای فتی

1101) اصلِ آن شاخ ست هفتم آسمان / اصلِ این شاخ ست از نار و دُخان

1102) هست مانندا به صورت پیشِ حس / که غلط بین است چشم و کیش حس

1103) هست آن پیدا به پیشِ چشمِ دل / جَهد کن ، سویِ دل آ ، جُهدُ المُقِل

1104) ور نداری پا ، بجُنبان خویش را / تا ببینی هر کم و هر بیش را

1105) گر زلیخا بست درها هر طرف / یافت یوسف هم ز جُنبش مُنصَرَف

1106) باز شد قفل و در و شد رَه پدید / چون توکّل کرد یوسف برجهید

1107) گر چه رَخنه نیست عالَم را پدید / خیره یوسف وار می باید دوید

1108) تا گشاید قفل و ، در پیدا شود / سویِ بی جایی شما را جا شود

1109) آمدی اندر جهان ای مُمتَحَن / هیچ می بینی طریقِ آمدن ؟

1110) تو ز جایی آمدی ، وز مَوطنی / آمدن را راه دانی هیچ ، نی

1111) گر ندانی ، تا نگویی راه نیست / زین رَهِ بیراهه ما را رفتنی ست

1112) می روی در خواب ، شادان چپّ و راست / هیچ دانی راهِ آن میدان کجاست ؟

1113) تو ببند آن چشم و ، خود تسلیم کُن / خویش را بینی در آن شهرِ کهن

1114) چشم چون بندی که صد چشمِ خُمار / بندِ چشمِ توست این سو از غِرار

1115) چار چشمی تو ز عشقِ مشتری / بر امیدِ مهتریّ و سروری

1116) ور بخُسپی ، مشری بینی به خواب / جُغدِ بَد کی خواب بیند جز خراب ؟

1117) مشتری خواهی به هر دَم پیچ پیچ / تو چه داری که فروشی ؟ هیچ هیچ

1118) گر دلت را نان بُدی یا چاشنی / از خریداران فراغت داشتی

شرح و تفسیر قول مصطفی لابُدَّ مِن قَرینِِ یُدفَنُ مَعَکَ وَ هُوَ حَیُّ

پس پیمبر گفت : بهرِ این طریق / با وفاتر از عمل نَبوَد رفیق


از اینرو پیامبر (ص) فرمود که در این راه رفیقی وفادارتر از عمل نیست . [ عنوان این بخش حدیثی است از پیامبر (ص) « ناگزیر تو را همنشینی است که با تو به گور شود در حالی که زنده است . و تو با او به گور شوی در حالی که مُرده ای . اگر آن همنشین بزرگوار باشد تو را بزرگ دارد . و اگر فرومایه باشد تو را خوار کند . و آن همنشین عملِ توست . پس تا می توانی عملت را اصلاح کن » ]

گر بُوَد نیکو ، ابد یارت شود / ور بُوَد بَد ، در لحد مارت شود


اگر عملت خوب باشد برای همیشه یار و یاور توست و اگر عملت بَد باشد در گور به صورتِ ماری تجسّم می یابد .

این عمل ، وین کسب ، در راهِ سَداد / کی توان کرد ای پدر بی اوستاد ؟


پدر من ، این کار و این کسب را در راهِ راستی و درستی بدون استاد چگونه می توان انجام داد ؟ [ سَداد = راستی و درستی ]

دُون ترین کسبی که در عالَم رود / هیچ بی ارشادِ استادی بُوَد ؟


آیا در این دنیا امکان دارد که حتّی نازل ترین کارها بدون راهنمایی و تعلیم استاد فرا گرفته شود .

اوّلش علم ست ، آنگاهی عمل / تا دهد بَر ، بعدِ مهلت یا اَجَل


انسان نخست باید دانشی کسب کند و سپس بدان دانش عمل کند تا آن عمل پس از مدّتی و یا حتّی پس از مرگ میوه و ثمرۀ خود را باز دهد . [ اگر عمل مطابقِ علمِ آدمی نباشد ارزشی ندارد . ]

اِستَعینُوا فِی الحِرَف یا ذَالنُّهی / مِن کریمِِ صالحِِ مِن أهلِها


ای خِردمندان در فراگرفتن پیشه ها از شخصی صالح و بزرگوار و لایق متبحّر در آن پیشه ها یاری بجویید .

اُطلُبِ الدُّرَّ اَخی وَسطَ الصَّدَف / وَالطلُبِ الفَنَّ مِن اَربابِ الحِرَف


ای برادر ، مروارید را در میانِ صدف طلب کُن . و فن را از صنعتگران .

اِن رَاَیتُم ناصِحینَ اَنصِفُوا / بادِرُوا التَعلیمَ لاتَستَنکِفُوا


اندرز دهندگانِ خیراندیش را دیدید در حقّشان انصاف دهید و به سوی آموختن بشتابید و سر باز نزنید .

در دَباغی گر خَلَق پوشید مرد / خواجگیِّ خواجه را آن کم نکرد


مثلاََ اگر شخصی به هنگام دبّاغی کردن پوست ، لباسی کهنه و مندرس بپوشد . این کار به آقایی او هیچ لطمه ای نمی زند . ( خَلَق = کهنه ، مندرس ) [ در یاد گیری باید کِبر و غرور را کنار بگذاری . چرا که تا فروتن نباشی چیزی نخواهی شد . ]

وقتِ دَم آهنگر ار پوشید دلق / اِحتشامِ او نشد کم پیشِ خلق


مثال دیگر ، اگر شخصی آهنگر به هنگام افروختن کوره لباسی کهنه بپوشد . این لباس به هیچوجه از از قدر و عظمت او در نزدِ مردم نمی کاهد . ( اِحتشام = حشمت و بزرگی یافتن ) [ مولانا دو بیت اخیر را بر سبیلِ مَثَل آورد تا نشان دهد که به هنگامِ تعلیم و تعلّم باید من های کاذب را کنار گذاشت و خالصاََ در جهت کسبِ معرفت کوشید . ]

پس لِباسِ کِبر بیرون کُن ز تن / مَلبسِ ذُل پوش در آموختن


پس هنگام یادگیری جامۀ تکبّر را از وجودت درآور و جامۀ خواری و خاکساری بپوش . [ مَلبَس = لباس ، جامه / ذُلّ = خواری و انکسار ]

علم آموزی ، طریقش قولی است / حِرفَت آموزی ، طریقش فعلی است


راهِ یادگیری علم ، زبان و گفتار است و راهِ یادگیری صنعت ، عمل است .

فقر خواهی آن به صحبت قایم است / نه زبانت کار می آید ، نه دست


اگر خواهان مقام و حقیقت فقرِ عرفانی هستی . این خواسته با حشر و نشر با اهلِ فقر برآورده گردد . و در این مرحله نه از زبان کاری ساخته است و نه از دست . [ فقر = شرح بیت 2342 دفتر اوّل ]

دانشِ آن را ، ستانَد جان ز جان / نه ز راهِ دفتر و ، نه از زبان


دانشِ فقر را جانِ مرید از جانِ مراد می گیرد و این دانش از طریقِ مطالعۀ کتاب و استماعِ اقوال بدست نمی آید .

در دلِ سالک اگر هست آن رُموز / رمزدانی نیست سالک را هنوز


اگر در دلِ سالک اشاراتی از فقر وجود داشته باشد . هنوز آن سالک به اسرارِ فقر واقف نشده است . [ در چند بیت فوق این نکته مطرح شد که حقیقتِ فقر را نمی توان از راهِ مطالعۀ کتاب و ذهنیّات به دست آورد . بلکه وجودِ فقر از راهِ ارتباط روحی مرید با مراد حاصل می شود . و این تعلّم با یادگیری های ذهنی و حرفه ای متداول فرق دارد که اساسش یک سلسله امور ذهنی و یا عملی است . زیرا فعل و قولی که بیش از حصولِ مقامِ فقر از آدمی حاصل می شود . از هویّتِ کاذب اوست . اما فعل و قولی که از یک فقیر الی الله پدید می آید از خود او نیست بلکه از حق است . پس تا وقتی که سالک خود را به دانسته های ذهنی خود مشغول ساخته ، بویی از حقیقتِ فقر نبرده است زیرا حقیقتِ فقر فنای فی الله است . ]

تا دلش را شرحِ آن سازد ضیا / پس اَلَم نَشرَح بفرماید خدا


تا آنکه نورِ الهی دلِ آن سالک را بگشاید و در آن حال خداوند بدو خطاب کند . آیا سینه ات را نگشادیم . [ مصراع دوم اقتباسی است از سورۀ انشراح که توضیح آن در شرح بیت 2356 دفتر سوم آمده است . ]

که درونِ سینه شرحت داده ایم / شرح اندر سینه ات بنهاده ایم


که آن مطلب را در درونِ دل تو شرح داده ایم و به تو شرح صدر عطا کرده ایم . یعنی دل تو را محلِ اشراقات و تجلّیاتِ خود ساخته ایم .

تو هنوز از خارج آن را طالبی ؟ / مَحلَبی ، از دیگران چون حالِبی ؟


آیا تو ( ای بی خبر ) هنوز آن نورِ الهی را از خارج طلب می کنی ؟ تو خود محلِ شیری . پس چرا شیر را از دیگران می جویی ؟ ( مَحلَب = جای دوشیدن شیر / حالِب = دوشندۀ شیر ، در اینجا به معنی جویندۀ شیر ) [ تو به استعداد و قابلیّت روحی خود آگاهی نداری و نمی دانی که شیرِ اسرار و معارف از قلبِ تو جوشیدن خواهد کرد البته به شرطِ آنکه خود را بشناسی . « آنچه خود داشت ز بیگانه تمنّا می کرد » ]

چشمۀ شیرست در تو ، بی کنار / تو چرا می شیر جویی از تَغار ؟


چشمۀ بیکرانِ شیرِ معارف و اسرار در قلبت وجود دارد . پس چرا از تغارِ شیر طلب می کنی ؟ ( تَغار = ظرفِ سفالی بزرگی که در آن ماست می ریزند . ) [ علمِ حقیقی را فرو نهاده ای و به علومِ مجازی دل خوش کرده ای . ]

مَنفَذی داری به بحر ، ای آبگیر / ننگ دار از آب جُستن از غدیر


ای آبیگیر تو مجرایی به سویِ دریا داری . پس خجالت بکش که از برکه ای حقیر آب بجویی .

که اَلَم نَشرَح نه شرحت هست باز ؟ / چون شدی تو شرح جُو و کُدیه ساز ؟


آیا آیه اَلَم نَشرَح ( آیا سینۀ تو را نگشادیم ؟ ) حقیقت مطلب را برای تو شرح نداده است ؟ پس چرا تو برای شرح آن از دیگران سؤوال و دریوزگی می کنی ؟ [ کُدیه ساز = تکدّی کننده ]

در نگر در شرحِ دل در اندرون / تا نیاید طَعنۀ لا تُبصِرُون


در درونِ خود به شرح صدرت نگاه کن تا موردِ طعنۀ آیه 21 سورۀ ذاریّات قرار نگیری که می فرماید : « آیاتِ حق در درونِ شماست آیا نمی بینید ؟ » در آیه 85 سورۀ واقعه نیز آمده است « ما از شما به او ( محتضر ) نزدیکتریم امّا شما نمی بینید » ]

تفسیرِ وَ هُوَ مَعَکُم


یک سبد پُر نان تو را بر فرقِ سَر / تو همی خواهی لبِ نان در به


تو سبدی پُر از نان بر سر داری . امّا در به در به دنبالِ لبۀ نانی . یعنی حقیقت همراهِ توست ولی آن را نمی بینی . [ مولانا در این بخش به مناسبت تفسیر قسمتی از آیه 4 سورۀ حدید ، موضوع قیّومیّت حق را مطرح می کند . او قبلاََ نیز در شرح بیت 1464 دفتر اوّل و نیز شرح ابیات 1509 تا 1514 دفتر اوّل بدین موضوع پرداخته بود . او در این فصل می گوید که : حق از شما بیرون نیست و تنها طریقِ وصال بدو ، خویشتن شناسی است . پوشیدگی و اختفای حق از شدّتِ ظهور اوست . چنانکه در ادعیه مأثوره آمده است « ای آنکه از شدّتِ ظهورت مخفی شده ای و بواسطۀ پرتوِ نورت پوشیده گشته ای » پس طریقِ یافتن حق قیل و قال و مشغول شدن به اغیار نیست . بلکه سیر و گذار در خویشتن است و تا خود را نیابی او را نخواهی یافت امّا غالب آدمیان حضور او را که از رگِ گردن هم نزدیکتر است نمی بینند . ]

در سرِ خود پیچ ، هِل خیره سری / رَو درِ دل زن ، چرا بر هر دری ؟


در خود اندیشه کن و سرگشتگی را فرو نِه .برو دَرِ دل را بزن چرا به درهای دیگر می زنی . [ هِل = ترک کن ، رها کن / در سرِ خود پیچ = در خود تأمل کن ، در خود فرو برو ]

تا به زانویی میانِ آبِ جو / غافل از خود زین و آن تو آب جُو


مثال دیگر ، با اینکه تا زانو در آب فرو رفته ای . امّا از خود بی خبری . و از این و آن آب طلب می کنی .

پیش آب و ، پس هم آبِ با مدد / چشم ها را پیش ، سَدّ و خَلف ، سَد


از جلو و عقب در محاصرۀ آبِ حیات بخش قرار گرفته ای . امّا از پیش و پس ، چشمانت فرو پوشیده شده . [ مصراعِ دوم مقتبس است از آیه 9 سورۀ یس « و ما در پیش روی آنها سدّی بنهادیم و در پشتِ سرشان نیز سدّی . و چشمانشان را بپوشاندیم . از اینروست که چیزی نمی بینند » ]

اسب ، زیرِ ران و ، فارِس اسب جُو / چیست این ؟ گفت : اسب ، لیکن اسب کو ؟


مثال دیگر ، شخصی روی اسب نشسته در حالی که دنبالِ همان اسب می گردد . اگر کسی به او بگوید : پس این حیوانی که روی آن نشسته ای چیست ؟ آن سوارکار بقدری از اسبِ خود غافل است که می گوید : این اسب است . امّا اسبی که طالبِ آن هستم کو و کجاست ؟ [ فارِس = سوار بر اسب ، سوارکار ]

هَی نه اسب است این به زیرِ تو پدید ؟ / گفت : آری ، لیک خود اسبی که دید ؟


آن شخص به آن سوارکار می گوید : آهای عمو جان مگر این حیوان که بر آن سوار شده ای اسب نیست ؟ جواب می دهد : بله اسب است . امّا «اسبِ مرا» که دیده است ؟

مستِ آب و ، پیشِ رویِ اوست آن / اندر آب و ، بی خبر ز آبِ روان


مثالِ دیگر ، شخصی تشنه ، شیفتۀ آب است . در حالی که آب جلو اوست . او درونِ آب است در حالی که از آبِ زلال و روان بی خبر است .

چون گُهَر در بحر ، گوید : بحر کو ؟ / و آن خیالِ چون صدف ، دیوارِ او


مثال دیگر ، مانند آن گوهر که در ژرفای دریا با زبانِ حال می گوید : دریا کو و کجاست ؟ و خیالاتِ یاوۀ او مانندِ صدف ، دیوارِ او شده است . [ چنانکه بسیاری از خلایق در بحرِ حقیقت غوطه ورند . لیکن در صدفِ اوهام پوشیده شده اند و دریا را انکار می کنند . ]

گفتنِ « آن کو » حجابش می شود / ابرِ تابِ آفتابش می شود


همان «کو گفتن» حجاب او می شود . چنانکه ابر ، جلو تابش خورشید را می گیرد .

بندِ چشمِ اوست ، هم چشمِ بَدَش / عینِ رفعِ سَدِّ او گشته سَدَش


چشمِ بَدِ او حجابِ چشمِ او شده است . یعنی نقصانِ بصیرتِ او سبب شده است که او واقعیّت را نبیند . در نتیجه همان چشمی که باید حجاب را کنار بزند . خود حجاب گشته است . [ هر گاه آدمی خیال کند که حجابِ انانیّت را میان خود و حق واپس زده ، همین خیالِ خودخواهانه حجاب او و حق می شود . ]

بندِ گوش او شده هم هوشِ او / هوش با حق دار ای مدهوشِ او


هوشِ جزیی او نیز مانع از شنیدن او شده است . ای عاشقِ حق ، هوشِ خود را همراه خود کن .

تفسیرِ مَن جَعَلَ الهُمُوم هَمَّاََ واحِداََ


هوش را توزیع کردی بر جِهات / می نیرزد ترّه یی آن تُرَّهات


هوش و عقلِ خود را همه جا تقسیم کرده ای در حالی که آن افکار و اندیشه های بیهوده به اندازۀ یک پَرِ کاه نمی ارزد . ( تَره = یکی از سبزی های خوردنی است / تُرَّهات = سخنان یاوه و بیهوده ) [ ترجمه و توضیح حدیث عنوان در شرح بیت 3137 دفتر چهارم آمده است . ]

منظور بیت : آدمی نباید قوای ذهنی و عقلی خود را در راهِ اندیشیدن و کاویدن در امورِ بیهوده تلف کند .

آبِ هُش را می کشد هر بیخِ خار / آبِ هوشت چون رسد سویِ ثِمار ؟


ریشۀ هر خاری یعنی هر امرِ بیهوده و بی فایده ای ، آبِ عقل و تفکرِ تو را به سویِ خود جذب می کند . آبِ عقل و فکرت چگونه می تواند به میوۀ درختان برسد . [ مراد از « بیخِ خار » امور نفسانی و وابستگی های دنیوی و خودبینانه است . ]

هین بزن آن شاخِ بَد را خَو کُنَش / آب ده این شاخِ خوش را ، نو کُنَش


بهوش باش و آن شاخ و برگِ مزاحم را هَرَس کن . و این شاخ و برگِ مفید را آب بِده و سبز و خرّمش کُن . ( خَو کردن = بریدن شاخه های درخت ، هَرَس کردن ) [ شاخ و برگِ صفاتِ ناپسند را که در باغِ وجودت می روید با تَبرِ ریاضت و عبادت قطع کن و در عوض شاخ و برگ های صفاتِ پسندیده را با آبِ ذکرِ الهی آبیاری کُن . ]

هر دو سبزند این زمان ، آخر نگر / کین شود باطل ، از آن رویَد ثَمر


اکنون هر دو شاخه ( مزاحم و مفید ) سبزند . امّا تو باید به پایانِ کار نگاه کنی . که شاخۀ مزاحم ، باطل و ناپسند می گردد و از شاخۀ مفید میوه می روید .

آبِ باغ این را حلال ، آن را حرام / فرق را آخر ببینی ، وَالسَّلام


آب باغ برای شاخۀ مفید ، حلال است امّا برای آن یکی حرام . یعنی باید شاخه و برگ اوصافِ حمیده را باور کنی و شاخه و برگِ اوصافِ ذمیمه را بِبُری . تفاوتِ هر یک از این دو شاخه را در پایان کار خواهی دید . والسّلام .

عدل چه بوَد ؟ آب ده اشجار را / ظلم چه بوَد ؟ آب دادن خار را


عدل در مَثَل چیست ؟ آب دادن به درختان . ظلم در مَثَل چیست ؟ آب دادن به خار .

عدل ، وضعِ نعمتی در موضعش / نه به هر بیخی که باشد آب کش


عدل عبارت است از نهادن نعمت در جای مناسب خود . نه آبیاری کردن به هر ریشه ای که آب را به خود جذب می کند . [ آب کش = آب کشنده ، جذب کنندۀ آب ]

ظلم چه بوَد ؟ وضع در ناموضعی / که نباشد جز بلا را منبعی


ظلم چیست ؟ نهادن چیزی در غیرِ موضعِ خود . که البته این کار چیزی جز فتنه انگیزی و بلاخیزی نیست . [ امام علی (ع) در تفاوت «عدل» و «جود» می فرماید : « عدل ، هر چیز را در جای خود می نهد در حالی که «جود» هر چیز را از جای خود بیرون می کند . عدل ، اداره کننده همگان است و «جود» فقط به کسی بهره می دهد که بدو بخشش شده . پس عدل شریف تر و برتر است » ( نهج البلاغۀ فیض الاسلام ، حکمت شماره 429 ) ]

نعمتِ حق را به جان و عقل دِه / نه به طبعِ پُر زَحیرِ پُر گِرِه


نعمتِ حضرت حق را مصروفِ روح و عقل کن نه مصروفِ طبیعتِ حیوانی خود که آکنده از بیماری و عقده است . ( زَحیر = دل پیچه ، اسهال ، در اینجا مطلقاََ به معنی بیماری است ) [ عطایای الهی را در راهِ اعتلایِ روحی خود صرف کُن نه التذاذِ نفسانی . ]

بار کُن پیکارِ غم را بر تنت / بر دل و جان کم نِه آن جان کندنت


کشمکش های اندوه آور را بر جسمت بار کن . یعنی رنج های برخاسته از اشتغال به امور دنیا را فقط متوجۀ جنبۀ مادّی وجودِ خود کن . و نگذار این اشتغالات و تشویش ها روح و قلبِ تو را مکدّر سازد .

بر سرِ عیسی نهاده تنگِ بار / خَر سُِکیزه می زند در مرغزار


ای کسی که از عدل بی خبری . لنگه های بار را روی عیسی ، یعنی روحِ خود نهاده ای در حالی که خرِ جسمت در مرغزارِ دنیا جُفتک می اندازد . ( سِکیزه می زند = جفتک می اندازد ) [ در ابیات فارسی «عیسی» کنایه از روح و «خر» کنایه از جسم است . ]

منظور بیت : به جای آنکه به جسمت ریاضت دهی و روحت را آسوده کنی . برعکس عمل می کنی . کوله بار دنیوی را بر روحت نهاده ای و جنبۀ حیوانی وجودت را آزاد گذاشته ای که در علفزار دنیا بچرد .

سُرمه را در گوش کردن شرط نیست / کارِ دل را جُستن از تن شرط نیست


حال که دانستی عدل یعنی نهادن هر چیزی به جای خود پس بدان که شرط عق این نیست که سُرمه را به گوشِ خود بکشی و کارِ دا را از جسم بخواهی .

گر دلی ، رَو ناز کُن ، خواری مَکش / ور تنی ، شِکّر مَنوش و زَهر چش


اگر تو صاحبدلی برو تفاخر کُن و بارِ ذلّتِ نفسانی را بر دوش مکش . و اگر اسیرِ جسم و جنبۀ حیوانی خود هستی . شِکر مخور بلکه زَهر بخور . یعنی اگر هنوز در مرتبۀ حیوانی در جا می زنی برای نجات از این مرنبۀ پَست دنبالِ لذّت ها و خوشی های حیوانی مباش . بلکه زَهرِ ریاضت و دوایِ تلخِ پرهیزگاری و کفِّ نَفس را بنوش تا از مرحلۀ جان ستانِ هواهای نفسانی باز رهی .

زَهر ، تن را نافع است و قند ، بَد / تن همان بهتر که باشد بی مَدَد


زَهرِ ریاضت و پرهیز برای جسم مفید است و قندِ لذّات برای او بَد است . بهتر اینست که تن را نپرورانی .

هیزمِ دوزخ تن است و کم کُنَش / ور بروید هیزمی ، رَم برکنَش


بدن هیزمِ دوزخ است . یعنی جنبۀ حیوانی آدمی مایۀ شقاوتِ ابدی است . پس باید از رشدِ بی تناسب آن جلوگیری کنی و اگر از درختِ وجودِ تو شاخه ای دیگر رُست باید آن را قطع کنی . یعنی از غلبۀ مقتضیات جسم بر روحِ خود جلوگیری کنی .

ور نه حمّالِ حَطَب باشی ، حَطَب / در دو عالَم ، همچو جُفتِ بُولَهَب


اگر قطع نکنی در دنیا و آخرت مانندِ همسرِ ابولهب ، هیزم کشِ دوزخ خواهی بود . ای هیزم دوزخ . ( حَطَب = هیزم ) [ مقتبس از آیه 4 و 5 سورۀ مَسَد «و زن وی (ابولهب) کِشندۀ پشتۀ هیزم است و بر گردنش رَسنی از لیفِ تافتۀ خرمابُن » . و توضیح در بارۀ همسر ابولهب در شرح بیت 420 دفتر دوم آمده است . ]

از حَطَب بشناس شاخِ سِدره را / گر چه هر دو سبز باشند ای فتی


ای جوانمرد ، گر چه هم حَطَب یعنی درخت جسمِ تو سبز است و هم درختِ سِدره ، یعنی روحِ تو . امّا درختِ روح را از درختِ جسمِ خود بازشناس . [ حَطَب = هیزم ولی در اینجا به معنی درخت / سِدره = شرح بیت 1788 دفتر دوم ]

اصلِ آن شاخ ست هفتم آسمان / اصلِ این شاخ ست از نار و دُخان


ریشۀ درختِ سِدره ( روحِ تو ) در آسمان هفتم است . در حالی که ریشۀ درختِ جسمِ تو از آتش و دود است . [ نار = آتش / دُخان = دود ]

هست مانندا به صورت پیشِ حس / که غلط بین است چشم و کیش حس


ظاهراََ این دو درخت به چشمِ آدمی یکسان می آید . زیرا چشمِ ظاهر عادتاََ اشتباه می بیند و حس گراست .

هست آن پیدا به پیشِ چشمِ دل / جَهد کن ، سویِ دل آ ، جُهدُ المُقِل


امّا تفاوتِ آن دو درخت برای چشمِ دل آشکار است . سعی کن به سوی دل بیایی گر چه آن تلاشی ناچیز باشد . [ جُهدُالمُقِلّ = نهایت سعی ، بخششِ فردِ تهیدست و بی مایه . اشاره است به حدیث « برترین احسان ، کوششِ درویش است . احسان را از کسی آغاز کُن که هزینۀ معاشش بر عهدۀ توست » ( احادیث مثنوی ، ص 160 ) . از پیامبر سؤال شد کدام صدقه بهتر و برتراست ؟ فرمود : جُهدُالمُقِلّ  ( مجمع البیان ، ج 5 ، ص 55 ) ]

ور نداری پا ، بجُنبان خویش را / تا ببینی هر کم و هر بیش را


اگر پا نئداری ، لااقل خود را تکان بده تا کم و بیشِ هر چیزی را ببینی .

در معنی این بیت

گر راه روی ، راه بَرَت بگشایند / ور نیست شوی ، به هستی ات بَگرایند


این بیتِ اوّلِ یک رباعی است از خودِ مولانا که در دیوان کبیر آمده است . بیت دیگرش اینست :

ور پَست شوی ، نگنجی اندر عالَم / و آنگاه تو را بی تو به تو بنمایند

گر زلیخا بست درها هر طرف / یافت یوسف هم ز جُنبش مُنصَرَف


اگر چه زلیخا از همه طرف دَرها را بسته بود امّا یوسف نیز بر اثرِ سعی و تکاپو ، گریزگاهی پیدا کرد . ( مُنصَرَف = محل بازگشتن ، گریزگاه ، مَفرّ )  [ در آیه 23 سورۀ یوسف آمده است « و آن زن (زلیخا) که وی (یوسف) در خانه اش بود . از او کام خواست و درها را استوار ببست و گفت : به سویِ آنچه بهرِ تو فراهم است بشتاب . (یوسف) گفت : پناه بَرَم به خدا که او پروَرَندۀ من است و مرا نکو منزلتی داده است . براستی که ستمکاران رستگار نشوند . » مولانا با اشاره به این آیه می گوید : دنیا نیز همچون زلیخا خود را به عرضه کرده و تمامِ درهای نجات را به رویت بسته است . پس ای طالبِ حقیقت تا همّتی نکنی از دستِ لُعبَتِ دنیا نتوانی رَستن . چنانکه فرمایند : ]

باز شد قفل و در و شد رَه پدید / چون توکّل کرد یوسف برجهید


قفل و در گشوده شد و راهِ نجات آشکار گشت . از آنرو که یوسف بر حضرت حق توکل کرد از دامِ نفسانی به سلامت رَست .

گر چه رَخنه نیست عالَم را پدید / خیره یوسف وار می باید دوید


اگر چه در این دنیا (ظاهراََ) گریزگاهی دیده نمی شود . امّا باید مانندِ یوسف با حالتِ حیرت سعی و تلاش کرد و به این سو و آن سو دوید . [ اگر چه  در این دنیا ظاهراََ راهی به سویِ ماوراء الطبیعه و عالمِ معنویت دیده نمی شود . امّا باید مانندِ انبیاء و اولیاء و روشن بینان ، با حیرتی آگاهانه و فعّال ، نقبی به جهان بیکران حقیقت زد . چنانکه فرمود :

این جهان زندان و ما زندانیان / حفره کن زندان و ما را وارهان ]

تا گشاید قفل و ، در پیدا شود / سویِ بی جایی شما را جا شود


تا قفل و درِ آن جهان گشوده شود و شما در عالمِ لامکان مقام و مرتبه ای پیدا کنید . [ مراد از « بی جایی » عالمِ حقیقت است که هیچگونه صورت و تعیّنی ندارد که بدان « عالم لامکان » هم گویند . ]

آمدی اندر جهان ای مُمتَحَن / هیچ می بینی طریقِ آمدن ؟


ای کسی که همواره موردِ امتحان و آزمایشی . تو از عالمِ حقیقت به این دنیا آمده ای . آیا هیچ راهِ آمدنت را می شناسی ؟ [ مُمتَحَن = امتحان شده ]

تو ز جایی آمدی ، وز مَوطنی / آمدن را راه دانی هیچ ، نی


تو از جا و مکانی به این دنیا آمده ای . آیا هیچ راهی را که آمده ای می شناسی ؟ مسلماََ نمی شناسی . [ تو عالمِ برین و بی تعیّنِ حقیقت را نمی شناسی در حالی که از آنجا بدین خراب آباد هبوط کرده ای . پس تو به اصل و خاستگاهِ خود وقوف نداری و موجودی ممسوخ و از خود بیگانه ای ، به صورت ، ناسی و به سیرت ، نسناس . ]

گر ندانی ، تا نگویی راه نیست / زین رَهِ بیراهه ما را رفتنی ست


اگر تو بدان راه آشنا نیستی نباید بگویی چنین راهی وجود ندارد . یعنی اگر تو راهِ حقیقت را نمی دانی نباید آن را انکار کنی . ما انسان ها باید از بیراهۀ دنیا برویم . [ همانطور که در قوسِ نزولی هستی بدین دنیا درآمدیم باید در قوسِ صعودی هستی به اصل خود باز رویم . ]

می روی در خواب ، شادان چپّ و راست / هیچ دانی راهِ آن میدان کجاست ؟


برای مثال ، در عالمِ رویا ، خود را می بینی که شادمان به این طرف و آن طرف می دوی . آیا هیچ می دانی که در عالم خواب راهِ آن میدان کجاست ؟

تو ببند آن چشم و ، خود تسلیم کُن / خویش را بینی در آن شهرِ کهن


تو چشمانت را فرو بند و خود را تسلیم کُن . یعنی چشم از دنیا و مافیها بگیر و خویش را تسلیم حضرت حق کن تا خود را در آن شهرِ قدیمی ببینی . [ شهرِ کُهن = منظور موطنِ اصلی انسان در عالمِ حقیقت است / بستنِ چشم = چشم پوشی ار هر آن چیزی است که راهزنِ حقیقت باشد . و در عینِ حال تداعی می کند حالت مراقبه و تأملِ درونی را که در طریقت های اسلامی متداول است ]

چشم چون بندی که صد چشمِ خُمار / بندِ چشمِ توست این سو از غِرار


تو چگونه چشم فرو می بندی در حالی که در این دنیا بسیاری از چشمانِ مخمور ، تو را فریفته و حجابِ چشم تو شده اند . ( چشمِ خُمار = چشم مخمور ، چشمی که بر اثر مستی حالت خواب آلوده داشته باشد ، مراد چشم معشوقان و زیبارویان است / غِرار = گول خوردن ) [ کسی که فریفتۀ جاذبه های دنیوی است نمی تواند از آن جواذب صرف نظر کند و لاجَرَم حجاب جهل و غفلت ، دیدۀ باطنی او را فرو می پوشد و نمی گذارد حقیقت را ببیند . ]

چار چشمی تو ز عشقِ مشتری / بر امیدِ مهتریّ و سروری


امّا تو به طمعِ بزرگی و ریاست ، علاقۀ فراوانی به خریدارِ خود داری . و چهارچشمی به انتظار خریدار نشسته ای . [ چنانکه ظاهربینان جاه طلب تنها در اندیشۀ پیدا کردن مریدان خام هستند . ]

ور بخُسپی ، مشری بینی به خواب / جُغدِ بَد کی خواب بیند جز خراب ؟


اگر به خواب هم که فرو روی . خوابِ خریدارانِ خود را می بینی . برای مثال ، بُوم شُوم در خواب چه چیزی جز خرابه و ویرانه می بیند ؟ [ ای غافل بقدری مفتونِ محبوب ها و معبودهای آفل دنیوی هستی که حتّی در خواب هم نمی بینی . ]

مشتری خواهی به هر دَم پیچ پیچ / تو چه داری که فروشی ؟ هیچ هیچ


تو که هر لحظه در تب و تابِ خریداران و مریدانی . چه متاعی برای فروش داری ؟ مسلماََ هیچ و هیچ .

گر دلت را نان بُدی یا چاشنی / از خریداران فراغت داشتی


اگر در دلت نان و غذایی داشتی . خیالت از طرف خریداران آسوده می شد . یعنی اگر تو مایه ای از کمالات روحی و اخلاقی داشتی اهمیتی به شهرت طلبی و مریدپروری نمی دادی . [ چند بیت اخیر نقدِ شهرت طلبانِ جاه طلب است که به هر کسوتی درآیند . ]

شرح و تفسیر بخش قبل                    شرح و تفسیر حکایت بعد

دکلمه قول مصطفی لابُدَّ مِن قَرینِِ یُدفَنُ مَعَکَ وَ هُوَ حَیُّ

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر پنجم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟