قصه مؤذن زشت آواز که در کافرستان بانگ نماز داد

قصه مؤذن زشت آواز که در کافرستان بانگ نماز داد | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

قصه مؤذن زشت آواز که در کافرستان بانگ نماز داد | شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر پنجم ابیات 3367 تا 3408

نام حکایت : حکایت در جواب جبری و اثبات اختیار و صحتِ امر و نهی

بخش : 10 از 11 ( قصه مؤذن زشت آواز که در کافرستان بانگ نماز داد )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت در جواب جبری و اثبات اختیار و صحتِ امر و نهی

شخصی بالای درختی رفت و شاخه های آن را محکم می تکاند و میوه ها را می خورد و بر زمین می ریخت . صاحب باغ آمد و گفت : خجالت بکش ، داری چه کار می کنی ؟ آن شخص با گستاخی تمام گفت : بنده ای از بندگان خدا می خواهد میوه ای از باغ خدا بخورد . این کار چه ایرادی دارد ؟ صاحب باغ دید بحث و مجادله با او فایده ای ندارد . پس غلام تُرک خود را صدا زد و گفت : آن چوب و طناب را بیاور تا جواب مناسبی به این دزد بدهم . دست و پای دزد را بستند و صاحب باغ محکم با چوب او را مضروب کرد . دزد می گفت …

متن کامل ” حکایت در جواب جبری و اثبات اختیار و صحتِ امر و نهی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

متن کامل ابیات قصه مؤذن زشت آواز که در کافرستان بانگ نماز داد

ابیات 3367 الی 3408

3367) یک مؤذن داشت بس آوازِ بَد / در میانِ کافرستان بانگ زد

3368) چند گفتندش : مگو بانگِ نماز / که شود جنگ و عداوت ها دراز

3369) او ستیزه کرد و بس بی احتراز / گفت در کافرسِتان بانگِ نماز

3370) خلق ، خایف شد ز فتنۀ عامّه ای / خود بیامد کافری با جامه ای

3371) شمع و حلوا با چنان جامۀ لطیف / هدیه آورد و بیامد چون اَلیف

3372) پُرس پُرسان کین مؤذن کو ؟ کجاست ؟ / که صلا و بانگِ او راحت فزاست

3373) هین چه راحت بود زآن آوازِ زشت ؟ / گفت کآوازش فتاد اندر کِنِشت

3374) دختری دارم لطیف و بس سنی / آرزو می بود او را مؤمنی

3375) هیچ این سودا نمی رفت از سرش / پندها می داد چندین کافرش

3376) در دلِ او مِهرِ ایمان رُسته بود / همچو مِجمَر بود این غم ، من چو عود

3377) در عذاب و درد و اِشکنجه بُدم / که بجنبد سلسلۀ او دَم به دَم

3378) هیچ چاره می ندانستم در آن / تا فرو خواند این مُؤذِّن آن اذان

3379) گفت دختر : چیست این مکروه بانگ ؟ / که بگوشم آمد این دو چاردانگ

3380) من همۀ عمر این چنین آوازِ زشت / هیچ نشنیدم درین دَیر و کِنِشت

3381) خواهرش گفتش که این بانگِ اذان / هست اِعلام و شِعارِ مؤمنان

3382) باورش نآمد ، بپرسید از دگر / آن دگر هم گفت : آری ای پدر

3383) چون یقین گشتش ، رُخِ او زرد شد / از مسلمانی دلِ او سرد شد

3384) باز رَستم من ز تشویش و عذاب / دوش خوش خُفتم در آن بی خوف خواب

3385) راحتم این بود از آوازِ او / هدیه آوردم به شُکر ، آن مرد کو ؟

3386) چون بدیدش ، گفت این هدیه پذیر / که مرا گشتی مُجیر و دستگیر

3387) آنچه کردی با من از احسان و بِرّ / بندۀ تو گشته ام من مُستمِر

3388) گر به مال و مِلک و ثروت فردمی / من دهانت را پُر از زَر کردمی

3389) هست ایمانِ شما زَرق و مجاز / راهزن همچون که آن بانگِ نماز

3390) لیک از ایمان و صِدقِ بایزید / چند حسرت در دل و جانم رسید

3383) داد جملۀ دادِ ایمان بایزید / آفرین ها بر چنین شیرِ فرید

3394) قطره یی ز ایمانش در بحر ار رَوَد / بحر اندر قطره اش غرقه شود

3395) همچو ز آتش ذرّه ای در بیشه ها / اندر آن ذرّه شود بیشه فنا

3396) چون خیالی در دلِ شَه یا سپاه / کرد اندر جنگ ، خصمان را تباه

3397) یک ستاره در محمّد رُخ نمود / تا فنا شد گوهرِ گبر و جهود

3398) آنکه ایمان یافت ، رفت اندر امان / کفرهای باقیان شد دو گمان

3399) کُفرِ صِرفِ اوّلین باری نَماند / یا مسلمانیّ و یا بیمی نشاند

3400) این ، به حیله آب و روغن کردنی ست / این مَثَل ها کُفوِ ذرّۀ نور نیست

3401) ذرّه نَبوَد جز حقیری مُنجَسِم / ذرّه نَبوَد شارِقِ لایَنقَسِم

3402) گفتنِ ذرّه مرادی دان خَفی / مَحرَمِ دریا نِه ای این دَم ، کفی

3403) آفتابِ نیّرِ ایمانِ شیخ / گر نماید رُخ ز شرقِ جانِ شیخ

3404) جمله پستی گنج گیرد تا ثَری / جمله بالا خُلد گیرد اَخضَری

3405) او یکی جان دارد از نورِ مُنیر / او یکی تن دارد از خاکِ حقیر

3406) ای عجب ، این است او ، یا آن ؟ بگو / که بماندم اندرین مشکل ، عمو

3407) گر وَی این ست ای برادر چیست آن ؟ / پُر شده از نورِ او هفت آسمان

3408) ور وی آن است ، این بدن ای دوست چیست ؟ / ای عجب زین دو کدامین است و کیست ؟

شرح و تفسیر قصه مؤذن زشت آواز که در کافرستان بانگ نماز داد

شخصی بَد آواز که مصداق انکرالاصوات بود و سخت شیفتۀ صوتِ خود . در محلۀ کافران به گفتن اذان مشغول شد . وقتی مؤمنان مُخلص صدای اذان او را شنیدند شتابان نزدِ او رفتند و خواهش کنان بدو گفتند : بیمِ آن داریم که اذانِ تو آن هم با این صدا ، کفّارِ محله را بر ما بشوراند و فتنه ها انگیزد . محض رضای خدا اذان مگو . اما مؤذن سرسختی ورزید و همچنان به اذان گویی ادامه داد . مؤمنان مترصّد آشوب و غوغای کافران بودند که ناگهان دیدند که کافری با چهره ای خندان و سیمایی گشاده و هدایایی گرانبها سراغِ مؤذن را می گیرد و می گوید : این مؤذن خوش صدا کجاست ؟ بدو گفتند تو را با آن مؤذن چه کار ؟ گفت : دختری دارم که مدتها بود هوای مسلمانی به سرش زده بود و من از این بابت دچار اندوهی جانکاه شده بودم . نصیحت هیچکس را نیز نمی پذیرفت . تا آنکه این مؤذن اذانِ خود را سر داد و برای همیشه مرا از غم و اندوه کُشنده رهانید . ماجرا از این قرار بود که وقتی صدای اذان او در معبدِ ما طنین افکند . دخترم گفت : این دیگر چه صدای ناهنجاری است که می شنوم ؟ دختر دیگرم گفت : این صدای اذانِ مسلمانان است دخترم باور نکرد و از دیگری پرسید . او نیز همان جواب را داد . همینکه دخترم مطمئن شد که آن صدای زشت واقعاََ بانگِ اذان مسلمانان است از مسلمانی دلسرد شد . و اخگر ایمان به اسلام در کانون قلبش خموش گشت . و از آن لحظه است که من آسوده بال گشته ام و از بارِ گران غم و غصه رها شده ام و به شکرانۀ این رهایی ، هدایایی را به جناب مؤذن تقدیم می دارم . استاد فروزانفر مأخذ آن را در فراید السلوک می داند ( مأخذ قصص و تمثیلات مثنوی ، ص 185 و 186 ) .

مولانا این حکایت را در دل حکایت کافر و بایزید (بخش قبل) آورده تا ابیات اخیر را بسط دهد . در آنجا گفته شد که در وجود مدّعیان تنها اسم و شعاری از دین و ایمان هست نه جوهر و حقیقت ایمان . لذا قول و فعلِ اینان متناقض از آب درمی آید و همین امر موجب فسردگیِ علاقمندان به دین و ایمان می شود . چنانکه آواز زشت آن مؤذن دختر کافر را که به ایمان گراییده بود وازده کرد . در این حکایت «مؤذنِ بَد صدا» تمثیل مؤمنانی است که قول و فعلشان با هم نمی خواند و موجب رنجیدگی دیگران می گردد .

***

یک مؤذن داشت بس آوازِ بَد / در میانِ کافرستان بانگ زد


مؤذنی صدای بسیار بَدی داشت . او روزی در محلۀ کافران شروع کرد به اذان گفتن .

چند گفتندش : مگو بانگِ نماز / که شود جنگ و عداوت ها دراز


مردم چند بار به او تذکر دادند که اذان نگو و اِلّا میان ما و کفار جنگ و دشمنی ادامه پیدا می کند .

او ستیزه کرد و بس بی احتراز / گفت در کافرسِتان بانگِ نماز


اما آن مؤذن لِجاجت کرد و بی توجه به این تذکرات در محلّۀ کفّار اذان گفت . [ اِحتراز = خویشتن داری ، احتیاط کردن ]

خلق ، خایف شد ز فتنۀ عامّه ای / خود بیامد کافری با جامه ای


مردم از بر پا شدن فتنه و آشوب عمومی ترسیدند . در این اثنا کافری یک دست جامۀ فاخر با خود همراه آورد .

شمع و حلوا با چنان جامۀ لطیف / هدیه آورد و بیامد چون اَلیف


کافر شمعِ و شیرینی را همراهِ آن جامۀ فاخر آورده بود تا به عنوان هدیه به مؤذن بدهد . او با قیافه و هیأتی دوستانه آمده بود . [ اَلیف = خُو گیرنده ، دمساز ]

پُرس پُرسان کین مؤذن کو ؟ کجاست ؟ / که صلا و بانگِ او راحت فزاست


هین چه راحت بود زآن آوازِ زشت ؟ / گفت کآوازش فتاد اندر کِنِشت


مردم مسلمان بدو گفتند : عجبا کجای آن صدای زشت ، دلنشین و راحتی بخش است ؟ کافر گفت : آخر صدای اذانِ او به معبدِ ما رسید .

دختری دارم لطیف و بس سنی / آرزو می بود او را مؤمنی


من دختری زیبا و گرانقدر دارم که علاقه داشت مسلمان شود . [ سَنی = رفیع ، بلند مرتبه ]

هیچ این سودا نمی رفت از سرش / پندها می داد چندین کافرش


با اینکه چند کافر بدو اندرز می دادند که این علاقه را رها کن . این خیالِ خام از سرش بیرون نمی رفت .

در دلِ او مِهرِ ایمان رُسته بود / همچو مِجمَر بود این غم ، من چو عود


زیرا علاقۀ مسلمانی در دلِ او روییده بود . غم و غصه من مانند آتشدان بود و من همچون عود . یعنی همانطور که عود در آتشدان می سوزد وجودِ من نیز از غم ایمان آوردن دخترم می سوخت و تباه می شد . [ مِجمَر = منقل ، آتشدان ]

در عذاب و درد و اِشکنجه بُدم / که بجنبد سلسلۀ او دَم به دَم


من دائماََ در عذاب و درد و شکنجه بودم زیرا می دیدم که سلسلۀ محبت او به ایمان لحظه لحظه می جنبد .

هیچ چاره می ندانستم در آن / تا فرو خواند این مُؤذِّن آن اذان


من برای این غم و غصه هیچ چاره ای نداشتم تا بالاخره این مؤذن ، آن اذان را سر داد .

گفت دختر : چیست این مکروه بانگ ؟ / که بگوشم آمد این دو چاردانگ


وقتی دخترم اذان او را شنید گفت : این صدای زشتی که شنیدم چه بود ؟ [ دو چاردانگ = در اینجا به معنی زشت و ثقیل است که تعبیری از صدای ناهنجار آن مؤذن است .]

من همۀ عمر این چنین آوازِ زشت / هیچ نشنیدم درین دَیر و کِنِشت


من در تمام طول عمرم در این صومعه و معبد چنین صدای زشتی نشنیده بودم . [ دیر = صومعه ]

خواهرش گفتش که این بانگِ اذان / هست اِعلام و شِعارِ مؤمنان


خواهرش بدو گفت : این صدای اذان ، علامت و شعار مسلمانان است .

باورش نآمد ، بپرسید از دگر / آن دگر هم گفت : آری ای پدر


دخترم حرف خواهرش را باور نکرد . از دیگری هم همان سؤال را کرد . او نیز گفت : بله عزیزم همینطور است . [ لفظ «پدر» در اینجا جنبۀ تحبیب دارد و خطاب به دختر است . ]

چون یقین گشتش ، رُخِ او زرد شد / از مسلمانی دلِ او سرد شد


وقتی دخترم یقین کرد که آن صدای ناهنجار ، بانگ اذان مؤمنان بوده است . شرمنده و نومید شد و بالاخره دلش از مسلمان شدن سرد شد . [ زرد شد = شرمنده و مأیوس شد ]

باز رَستم من ز تشویش و عذاب / دوش خوش خُفتم در آن بی خوف خواب


بدین ترتیب من (کافر) از دغدغه و عذاب نجات یافتم و دیشب بدون هیچ نوع کابوسی به خواب رفتم . [ بی خوف خواب = بدون کابوس و رویای هولناک ]

راحتم این بود از آوازِ او / هدیه آوردم به شُکر ، آن مرد کو ؟


از صدای اذان او به چنین آرامشی رسیدم . پس به شکرانۀ این توفیق هدیه ای آورده ام . بگویید آن مؤذن کجاست ؟

چون بدیدش ، گفت این هدیه پذیر / که مرا گشتی مُجیر و دستگیر


همینکه کافر آن مؤذن را دید گفت : هدیه مرا قبول کن که تو پناه دهنده و دستگیرم بوده ای . [ مُجیر = پناه دهنده ]

آنچه کردی با من از احسان و بِرّ / بندۀ تو گشته ام من مُستمِر


آن نیکی و احسانی که در حقِ من کرده ای باعث شده است که برای همیشه بندۀ تو شوم . [ مُستَمِر = پیوسته ]

گر به مال و مِلک و ثروت فردمی / من دهانت را پُر از زَر کردمی


اگر من در مال و مِلک و ثروت نمونه حتماََ (ای مؤذن) دهانت را از زر و سیم پُر می کردم .

هست ایمانِ شما زَرق و مجاز / راهزن همچون که آن بانگِ نماز


در اینجا مولانا بازمی گردد به حکایت « کافر و بایزید » و از زبان کافر می گوید : ایمان شما ایمانی مزوّرانه و ساختگی است و مانند اذان آن مؤذن ، راهزنِ دین و ایمان است . یعنی مرده را از دین فراری می دهد . [ زَرق = حیله ، تزویر ]

لیک از ایمان و صِدقِ بایزید / چند حسرت در دل و جانم رسید


ولی از ایمان راستین و صدقِ باطن بایزید دل و جانم دچار چندین حسرت شد .

داد جملۀ دادِ ایمان بایزید / آفرین ها بر چنین شیرِ فرید


حضرت بایزید ، حق ایمان را بطور کامل ادا کرد . آفرین های بسیار بر این شیرِ یگانه باد .

قطره یی ز ایمانش در بحر ار رَوَد / بحر اندر قطره اش غرقه شود


اگر قطره ای از ایمان بایزید به دریا چکد . دریا با تمام عظمتش در آن قطره غرق می شود .

همچو ز آتش ذرّه ای در بیشه ها / اندر آن ذرّه شود بیشه فنا


چنانکه مثلاََ هر گاه پاره آتشی به نیزارها افتد . نیزارها در آن پاره آتش فانی می گردد .

چون خیالی در دلِ شَه یا سپاه / کرد اندر جنگ ، خصمان را تباه


مثال دیگر ، ایمان حضرت بایزید در قدرت و عظمت همچون اندیشه و خیالی است که در دل شاه با لشکریانش پیدا می شود . و بر اثر آن اندیشه و خیال سپاه دشمن تار و مار می گردد . [ اگر چه ایمان بایزید نامرئی و نامشهود است و خودِ او فردی فروتن و خاکسار است لیکن قدرت ایمان او عجیب نیرومند و مؤثر است . ]

یک ستاره در محمّد رُخ نمود / تا فنا شد گوهرِ گبر و جهود


ستاره ای در وجودِ حضرت محمّد (ص) طالع شد و بر اثر آن بنیاد کفر و ستیزه جویی برکنده گردید . [ جُهود = لفظاََ به معنی یهودی است ولی در اینجا مراد از «جُهود» ستیزه گر و ستیزه گری است / ستاره = مراد تجلّی حضرت حق است . چنانکه صوفیه تجلّیاتی را که بر سالک وارد می شود به ستاره و ماه و خورشید تشبیه کرده اند ]

آنکه ایمان یافت ، رفت اندر امان / کفرهای باقیان شد دو گمان


هر که ایمان پیدا کند به حریم امنیت الهی درآید . کفر بقیه افراد ، صلابت پیشین خود را از دست داد .

منظور بیت : گروهی از مردم دعوت پیامبر را صمیمانه پذیرفتند و در گروه مؤمنان صدیق درآمدند . بقیه مردم که مسلمان نشدند صلابت کافرانه پیشین خود را از دست دادند و کفرشان نااستوار گشت . یا بقیه مردم که به ظاهر مسلمان شدند و شهادتین را بر زبان جاری ساختند گرچه بر کفرشان ماندند ولی قدرت اظهار آن را نداشتند .

کُفرِ صِرفِ اوّلین باری نَماند / یا مسلمانیّ و یا بیمی نشاند


کفرِ محضِ کافرانِ گذشته پایدار نماند و جای آن کفرِ محض را یا مسلمانی گرفت و یا ترس .

این ، به حیله آب و روغن کردنی ست / این مَثَل ها کُفوِ ذرّۀ نور نیست


این سخنان به منزلۀ اینست که با حیله ، آب و روغن را در هم آمیزند . یعنی این سخنانی که ما در ابیات قبل برای تفهیم عظمت ایمان بایزید گفتیم و در آن باب تمثیل هایی آوردیم تماماََ آرایش کلامی بود . بطوریکه آن سخنان نتوانست حق مطلب را ادا کند . زیرا همۀ آن تمثیل ها با نورِ باطنی حضرت بایزید ( عارف بزرگ ) برابری نمی کند . [ کُفوِ = همتا ، نظیر ]

ذرّه نَبوَد جز حقیری مُنجَسِم / ذرّه نَبوَد شارِقِ لایَنقَسِم


زیرا ذرّه چیزی چر پدیدۀ ناچیزی که جسم یافته است نیست . در حالیکه خورشید قسمت ناپذیر ، ذرّه محسوب نشود . [ مُنسَجِم = جسم یافته ، تجسم پذیر / شارِق = خورشید به هنگام طلوع / لایَنقَسِم = قسمت نمی پذیرد ، قسمت ناپذیر ]

گفتنِ ذرّه مرادی دان خَفی / مَحرَمِ دریا نِه ای این دَم ، کفی


وقتی می گویم «ذرّه» بدان که از آن معنایی پوشیده در نظر دارم . اما تو با دریا آشنا نیستی . یعنی چون با دریای حقیقت آشنایی نداری پس در مرتبۀ کف و صورت مانده ای . ( خفی = پنهان ، پوشیده ) [ مولانا در دو بیت اخیر می گوید : وقتی می گویم «ذرّه ای از نور ایمان» مرادم از «ذرّه» اجزای لایتجزّای جسمانی نیست . بلکه منظورم از «ذرّه» ، ذرّه لطیف معنوی است . برای آنان که دانش فیزیک را با ذوق عرفانی مطالعه می کنند . اشارت مولانا تأمل برانگیز است . ]

آفتابِ نیّرِ ایمانِ شیخ / گر نماید رُخ ز شرقِ جانِ شیخ


اگر خورشید درخشانِ ایمانِ شیخ بایزید بسطامی از مشرقِ جانِ او طالع شود . [ ادامه معنا در بیت بعد ]

جمله پستی گنج گیرد تا ثَری / جمله بالا خُلد گیرد اَخضَری


سراسر جهان فرودین تا اعماق زمین را گنج احاطه می کند و تمام جهان برین همچون بهشت . سرسبز می شود . [ پستی = مراد جهان سفلی / بالا = مراد عالم علوی / ثَری = خاک ، مراد طبقات هفتگانه زمین / خُلد = دوام ، جاودانگی ، بهشت / اَخضَری = سبزی و خرّمی ]

او یکی جان دارد از نورِ مُنیر / او یکی تن دارد از خاکِ حقیر


جان شیخِ کامل از نوری تابان است . در حالیکه همو جسمی خاکی دارد . [ انسان کامل ، جامع ضدّین است . ]

ای عجب ، این است او ، یا آن ؟ بگو / که بماندم اندرین مشکل ، عمو


عجبا ، بگو ببینم شیخ کامل این جانِ منوّر است یا آن جسم مکدّر ؟ من که از حلِّ این معنا درمانده شده ام .

گر وَی این ست ای برادر چیست آن ؟ / پُر شده از نورِ او هفت آسمان


ای برادر اگر حقیقت شیخ کامل همین جسم است پس آن جانِ منوّر چیست که آسمان هفتگانه را فرا گرفته است . [ هفت آسمان = هفت فلکی بود که قدما بدان عقیده داشتند : قمر ، عطارد ، زهره ، شمس ، مریخ ، مشتری و زُحل . گاه آن را نُه فلک نیز می گفتند : فلک هشتم ، کرسی و فلک نهم ، عرش ( رسایل اخوان الصفا ، ج 2 ، ص 26 ) ]

ور وی آن است ، این بدن ای دوست چیست ؟ / ای عجب زین دو کدامین است و کیست ؟


و اگر حقیقت او آن جانِ منوّر است . پس ای دوست عزیز بگو ببینم که این بدن چیست ؟ عجبا او کدامیک از این دو موجودیّت است . [ اگر چه به ظاهر حضرت بایزید مورد بحث است لیکن مراد مطلقاََ انسان کامل است که عرفا و صوفیه او را «جامع کونین» لقب داده اند . حکایت بعد ( بخش بعد ) در بسط این حیرت عارفانه آمده است . ]

شرح و تفسیر بخش قبل                     شرح و تفسیر بخش بعد

دکلمه قصه مؤذن زشت آواز که در کافرستان بانگ نماز داد

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر پنجم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟