شرح و تفسیر غزل شماره 13 دیوان غزلیات شمس تبریزی در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
شرح و تفسیر غزل شماره 13 دیوان غزلیات شمس تبریزی
شاعر : جلال الدین محمد بلخی معروف به مولوی
کتاب : دیوان اشعار
قالب شعر : غزل
آدرس شعر : غزل شماره 13 دیوان غزلیات شمس تبریزی
1) ای بادِ بی آرامِ ما ، با گُل بگو پیغام ما / که : ای گُل ، گُریز اندر شکر ، چون گشتی از گُلشن ، جدا
2) ای گُل ز اصلِ شکّری ، تو با شکر لایق تری / شکّر خوش و گُل هم خوش و از هر دو شیرین تر ، وفا
3) رُخ بر رُخِ شکّر بِنِه ، لذّت بگیر و بو بِدِه / در دولتِ شکّر بِجِه ، از تلخیِ جورِ فنا
4) اکنون که گشتی گُلشکر ، قوتِ دلی ، نورِ نظر / از گِل برآ ، بر دل گذر ، آن از کجا ؟ این از کجا ؟
5) با خار بودی همنشین ، چون عقل ، با جانی قرین / بر آسمان رَو از زمین ، منزل به منزل تا لِقا
6) در سِرِّ خلقان می روی ، در راهِ پنهان می روی / بُستان به بُستان می روی ، آنجا که خیزد نقش ها
7) ای گُل ، تو مُرغِ نادری ، برعکسِ مُرغان می پَری / کآمد پیامت زان سَری : پَرها بِنِه ، بی پَر بیا
8) ای گُل ، تو این ها دیده ای ، زان بر جهان خندیده ای / زان جامه ها بِدریده ای ، ای گُربُزِ لَعلین قَبا
9) گُل های پار از آسمان ، نعره زنان در گُلسِتان / که : ای هر که خواهد نردبان ، تا جان سپارد در بلا
10) هین از ترشّح زین طَبَق ، بُگذر تو بی رَه ، چون عَرَق / از شیشۀ گُلّاب گر ، چون روح از آن جامِ سَما
11) ای مُقبِل و مَیمون شما ، با چهرۀ گلگون شما / بودیم ما همچون شما ، ما روح گشتیم ، اَلصَّلا
12) از گُلشِکر ، مقصودِ ما ، لطفِ حق است و بودِ ما / ای بودِ ما آهن صفت ، و ای لطفِ حق ، آهن رُبا
13) آهن خَرَد آیینه گر ، بر وی نهد زخمِ شرر / ما را نمی خواهد مگر ، خواهم شما را بی شما
14) هان ای دلِ مُشکین سخن ، پایان ندارد این سخن / با کس نیارم گفت من ، آنها که می گویی مرا
15) ای شمس تبریزی بگو سِرِّ شهان شاه خو / بی حرف و صوت و رنگ و بو ، بی شمس کی تابد ضیا ؟
ای بادِ بی آرامِ ما ، با گُل بگو پیغام ما / که : ای گُل ، گُریز اندر شکر ، چون گشتی از گُلشن ، جدا
ای باد بی سکون و قرار ما ، یعنی ای رسولانی که برای رساندن پیام آسمانی به انسان در رفت و آمد هستید . به گُل یعنی به انسان غربت زده مقیم در ویرانکدۀ دنیا و دور افتاده از اصل خود این پیغام را برسانید که : ای بندۀ جدا افتاده از گلزار خود ، دوباره عزم سوی ما کن و بشتاب به سوی وصال ما که بس شیرین و حیات انگیز است .
باد بی آرام = مراد رسولان و اولیای الهی و عارفان ربّانی است . هر که از آن عوالم خبر دهد به نوعی رسول الهی است . از آن رو که یکی از جنبه های نمادین پیغام رسانی و مژده وری در ادبیات ، باد است .
گُل = در اینجا مراد بندۀ دور افتاده از اصل خویش است . گُل یکی از نمادهای رایج در مثنوی و دیوان غزلیات است . گاه بدان گل حَمراء ، گل سرخ ، وَرد و گل صد برگ نیز گویند . از مصادیق این نماد : معشوق ، عاشق ، عشق ، مرگ ، حقیقت ، عارف ، معارف لاهوتی ، جمال ظاهری .
شَکر = در اینجا مراد کان و مرکز شهد حقیقی یعنی جهان برین الهی است . یکی دیگر از نمادهای رایج مثنوی و دیوان است که بر این مصادیق دلالت دارد : معشوق ، لطف معشوق ، معارف لاهوتی و عشق .
گُلشن = گلزار ، این لفظ نیز نمادین است و بر مصادیقی دلالت دارد از جمله : حقیقت ، بهشت ، عقل ، قلب اولیا ، مقام الهی و معشوق .
ای گُل ز اصلِ شکّری ، تو با شکر لایق تری / شکّر خوش و گُل هم خوش و از هر دو شیرین تر ، وفا
ای گُل ، یعنی ای بندۀ دور افتاده از اصل خود ، خاستگاه معنوی تو شهد و شیرینی عالَم شکوهمند ملکوت است و بدان عالَم سزاوارتری تا این عالم ناسوت . هر چند شکر و گُل به طور جداگانه خوب و دلنشین اند ولی ترکیب این دو خوب تر و شیرین تر است .
رُخ بر رُخِ شکّر بِنِه ، لذّت بگیر و بو بِدِه / در دولتِ شکّر بِجِه ، از تلخیِ جورِ فنا
ای گُل ، چهره به چهرۀ شکر بگذار . یعنی با شکر حقیقت درآمیز و از این درآمیختن به حظّ و لذّت روحانی واصل شو و بوی خوش خود را به شکر منتقل کن . و با شیرین شدنت از تلخی و خشونت فراق کدۀ دنیای فانی رها شو .
بِجِه = جهیدن گیر ، جهش کن .
تلخی جَور فنا = منظور این است که گذر از هستی دروغین و برآماسیدۀ خود ، کاری ساده نیست و برای عموم ، سخت و تلخ است .
فناء = در نظام فکری و عرفانی مولانا وقتی است که هستیِ متناهی فرو ریزد و از میان برخیزد و هستیِ نامتناهی می ماند . یعنی شخص از راه زدودن حالات و صفات ناپسند و آراستن خود به اخلاق و صفات الهی ، از هستی دروغین خود می میرد و در هستی برین و نوین الهی زاده می شود .
مولانا در سه بیت اخیر می فرماید : وقتی که آدمی با شکر الطاف حضرت معشوق درآمیزد . هستی نخستین خود را از دست می دهد و تبدیل می شود به گُلشکر . که در اینجا کنایه از عنایات ربّانی است .
اکنون که گشتی گُلشکر ، قوتِ دلی ، نورِ نظر / از گِل برآ ، بر دل گذر ، آن از کجا ؟ این از کجا ؟
اینک که تو ای گُل ، با شکر درآمیختی و گلشکر شده ای . هم غذای روحانی هستی و هم مایۀ قوّت بینایی . یعنی انسان به کمال رسیده ، موجب صفای دل ها و بصیرت دیده های دیگران می گردد . اینک ای انسانِ کمال یافته ، از مرتبۀ گِل یعنی از جهان گیتایی و جاذبه های آن بالاتر بیا و به جهان پاک لاهوتی صعود کن . دنیای ظاهری و مادّی کجا ؟ و دنیای باطنی و معنوی کجا ؟
منظور بیت : اینک که ای سالک عاشق با الطاف حضرت معشوق پرورده شده ای و صفات حقّانی گرفته ای و به کمال رسیده ای . در دل حقیقت جویان نور هدایت می تابانی و آنان را صاحب بینش و بصیرت می گردانی .
با خار بودی همنشین ، چون عقل ، با جانی قرین / بر آسمان رَو از زمین ، منزل به منزل تا لِقا
تو ای آدمی ، در آغاز با خار جسم مادّیات و نفسانیّات دمساز بودی ، چنانکه عقل جزیی نیز با جان لطیف همنشین بود . اینک منزل به منزل به سوی جهان برین پرواز کن تا سرانجام به دیدار حضرت معشوق توفیق یابی .
خار = در آثار مولانا بر این معانی دلالت دارد :
– عقده ها و پریشانی های روانی . در دفتر اوّل مثنوی ، ابیات 150 تا 153 آمده :
چون کسی را خار در پایش جهد / پای خود را بر سر زانو نهد
وز سرِ سوزن همی جوید سرش / ور نیابد می کند با لب ترش
خار ، در پا شد چنین دشوار یاب / خار ، در دل چون بُوَد ، واده جواب
خارِ دل را گر بدیدی هر خسی / دست کی بودی غمان را بر کسی ؟
– امور نفسانی : در دفتر سوم مثنوی ، ابیات 374 تا 376 آمده :
نَفس زین سان است ، زان شد کُشتنی / اُقتُلُوا اَنفُسَکُم گفت آن سَنی
خارِ سه سویست هر چون کِش نهی / در خَلَد وز زخمِ او تو کی جهی ؟
آتشِ ترک هوا در خار زن / دست اندر یارِ نیکوکار زن
– سختی و رنج : در دفتر سوم مثنوی ، بیت 538 آمده :
تلخ از شیرین لبان خوش می شود / خار از گُلزار دلکش می شود
– اشخاص فاقد معنویت : در دفتر پنجم مثنوی ، بیت 1850 آمده :
شعله در بنگاه انسانی زنم / خار را گلزار روحانی کنم
در سِرِّ خلقان می روی ، در راهِ پنهان می روی / بُستان به بُستان می روی ، آنجا که خیزد نقش ها
ای سالک راستین تویی که از لایه های سطحی نمودها و پدیده های جهان عبود می کنی و به دِگر سوی جهان پدیده ها می روی ، و نیز به اسرار خلایق آگاه می شوی و در راه های نهانی سفر می کنی . باغ به باغ و منزل به منزل سلوک می کنی . از همان راه های نهانی که از رنگ ها و نقش های دنیوی منزّه آمده است . یعنی جهان معنی بی شکل و صورت است . [ سالک کسی است که از سطح نقوش عالم گذر کند و منازل سلوک را یک به یک درنوردد تا به مقصد برسد . و این مقصد همانا پیوستن به جهان بی رنگ و نیرنگ است . مولانا در غزل شماره 1083 ، ابیات 5 و 6 فرماید :
هله بر جِه ، هله بر جِه ، که ز خورشید سفر بِه / قدم از خانه به در نِه ، همگان را به سفر بر
سفرِ راهِ نهان کن ، سفر از جسم به جان کن / ز فرات ، آب ، روان کن ، بزن آن آب خضر بر ]
در سِرِّ خلقان رفتن = عبور از لایه های سطحی جهان و نفوذ به اعماق پنهان آن ، سفر به دیگر سوی هستی و وقوف به اسرار خلق .
در راه پنهان رفتن = راه های عبور از ظاهر به باطن برای هر کسی آشکار نیست . بلکه این سفر از راه های نهانی و نامشهود روحی انجام می شود .
آنجا که خیزد نقش ها = منظور این است که نقوش ظاهری جهان هستی همچون پرده هایی است که در برابر نگاه ژرف بین صاحبدلان به یک سو می رود .
ای گُل ، تو مُرغِ نادری ، برعکسِ مُرغان می پَری / کآمد پیامت زان سَری : پَرها بِنِه ، بی پَر بیا
ای گُل ، یعنی ای سالک لطیف روح ، تویی پرندۀ ارزشمند و کمیاب . زیرا پرواز تو بر عکس سایر پرندگان است . عموم پرندگان پرواز می کنند تا از یک نقطه از زمین بلند شوند و به نقطه دیگری از زمین فرود آیند . حال آنکه تو ای انسان والا ، به سوی بلندای عرش و مرتبۀ جهان برین الهی پرواز می کنی . برای اینکه از آن سو پیامی دریافت کرده ای . پیامی که می گوید : پرهای ظاهری خود را فرو بگذار و با پر و بال روح بدان سوی پرواز کن .
زان سَری = از آن سوی جهان ، از عالم ملکوت .
پَرها بِنِه بی پَر بیا = تنها کسانی می توانند به بارگاه حضرت معشوق درآیند که از جمیع تعلّقات خود پاک شده باشند . جان های آغشته به گِل و لای خودخواهی و حسد لایق درآمدن به آستان حق نیستند بلکه شکسته بالان بدان آستان پرواز کنند .
ای گُل ، تو این ها دیده ای ، زان بر جهان خندیده ای / زان جامه ها بِدریده ای ، ای گُربُزِ لَعلین قَبا
ای گُلِ سرسبد عالَم هستی ، ای انسان کمال یافته ، از آنجا که تو جلوه هایی شگرف از آن جهان برین دیده ای دیگر به این جهان فرودینِ ناسوتی لبخند بی اعتنایی زده ای . و ای زیکسار سرخ جامه ، از همین رو جامۀ تعلّقات خاکی و زنگاری خود را دریده ای .
گُربُز = زیرک ، هوشیار ، حیله گر .
لعلین = از جنس لعل ، گرانبها ، به معنی سرخ رنگ نیز آمده است .
لعلین قَبا = کسی که جامه ای بلند و سرخ رنگ به تن کرده است ، ظاهراََ وصف عارفان عشق مدار است . زیرا سرخی نماد عشق است .
گُل های پار از آسمان ، نعره زنان در گُلسِتان / که : ای هر که خواهد نردبان ، تا جان سپارد در بلا
گُل های پارسال ، یعنی سالکان منتهی و به کمال رسیده از فراز عرش و در گُلزار ملکوت فریاد می زنند . هر که می خواهد ارتقاء یابد باید جانش را به بوتۀ ابتلا سپارد .
پار = پارسال ، مطلقِ گذشته ، ممکن است مخفّف «پاره» نیز باشد . یعنی گُل های پَرپَر شده . و این کنایه از عارفانِ به کمال رسیده بر اثر ابتلائات گوناگون است .
نردبان = پلکان چوبی یا فلزی برای بالا رفتن از دیوار و درخت و یا هر بنای دیگر . عمده ترین دلالت های این نماد در نزد مولانا یکی علل و اسباب ظاهری دنیاست و دیگر راه هایی که آدمی را به خدا می رساند .
در دفتر اوّل مثنوی ، بیت 303 آمده :
حسِّ دنیا ، نردبان این جهان / حسِّ دینی ، نردبانِ آسمان
و در غزل 19 ، ابیات 3 تا 5 آمده :
گفتم که بنما نردبان تا بر روم بر آسمان / گفتا سَرِ تو نردبان ، سَر را درآور زیر پا
چون پای خود بر سر نهی ، پا بر سرِ اختر نهی / چون تو هوا را بشکنی ، پا بر هوا نِه ، هین بیا
بر آسمان و بر هوا صد رَه پدید آید تو را / بر آسمان پَرّان شوی هر صبحدم همچون دعا
یعنی نردبان آسمانی ، فروتنی و خاکساری در راه حضرت معشوق است و فقط با پا نهادن بر سرِ تکبّر و غرور اهریمنانه است که می توان به آسمان لاهوت گام نهاد و لاغیر .
همچنین نردبان ، رمز مرشد دل آگاه است . در دفتر دوم مثنوی ، بیت 510 آمده :
پیر باشد نردبان آسمان / تیر ، پَرّان از که گردد ؟ از کمان
گفته اند که مولانا بر پشتِ مثنوی خود نوشته بود « مثنوی را جهت آن نگفته ام که حمایل کنند و تکرار کنند ، بلکه تا زیر پا نهند و بالای آسمان روند که مثنوی نردبان معراج حقایق است . نه آنکه نردبان را به گردن گیری و شهر به شهر گردی ، هرگز بر بام مقصود نروی و به مراد دل نرسی » ( رساله در تحقیق احوال مولانا از استاد فروزانفر ، ص 238 ) .
هین از ترشّح زین طَبَق ، بُگذر تو بی رَه ، چون عَرَق / از شیشۀ گُلّاب گر ، چون روح از آن جامِ سَما
و نیز سالکان منتهی می گویند : به هوش باش که از راه بی چون و بی کیفیت از جهان ظاهری باید گذر کنی . چنانکه عرق از شیشۀ گلابگیری خارج می شود . تو نیز مانند روح از جامِ سربستۀ افلاک بیرون برو . [ روح لطیف که هیچ چگالی و تراکمی ندارد از حصار اجسام به راحتی می گذرد و هیچ دیوار و مانعی نمی تواند روح را از گذر بازایستاند . ]
تَرَشّح = تراویدن ، تراوش .
طَبَق = سینی ، مجمعه ، ظرف غذا ، مراد آسمان و افلاک است .
گُلابگر = کسی که شغل گلابگیری دارد .
جام سما = آسمان که مانند جامِ واژگون است .
ای مُقبِل و مَیمون شما ، با چهرۀ گلگون شما / بودیم ما همچون شما ، ما روح گشتیم ، اَلصَّلا
سالکان منتهی و به مقصد رسیده به سالکان نوپا می گویند : شمایید مبارک و فرخنده ، چهرۀ با نشاط عشّاق را دارا هستید . ما نیز ابتدا مانند شما اسیر عالَم جسمانی بودیم . امّا بهوش باشید که اینک به روح مجرّد تبدیل شده ایم و از قفس دنیا رهیده ایم . پس ، شما نیز بفرمائید . [ مُقبل = نیک بخت / مَیمون = مبارک / اَلصَّلا = به هوش باشید ، در اصل به معنی آتشی است که اعراب صحرانشین بر پشته ها می افروختند که راه گمشدگان و مسافران به دلالت آتش بدان جا روند و اطعام شوند ]
از گُلشِکر ، مقصودِ ما ، لطفِ حق است و بودِ ما / ای بودِ ما آهن صفت ، و ای لطفِ حق ، آهن رُبا
منظور ما از «گلشکر» در ابیات پیشین ، لطف حضرت حق است که با هستی ما درآمیخته و به آن کمال بخشیده است . یعنی ما مخلوقات به منزلۀ گُل هستیم که با شیرینی لطف حق درمی آمیزیم و به هستی برتری تبدیل می شویم . و نیز هستی ما به منزلۀ براده آهن است و لطف حق تعالی به منزلۀ آهن رُبا .
آهن خَرَد آیینه گر ، بر وی نهد زخمِ شرر / ما را نمی خواهد مگر ، خواهم شما را بی شما
آیینه ساز ابتدا لوحی آهنی می خَرَد و سپس آن قدر بدان مواد صیقل زا می زند و حرارت می دهد تا کاملاََ شفاف شود . لطف حضرت معشوق نیز از طریق ابتلائات ، وجود ناقص ما را کامل می کند و آن معشوق ازلی به ما آدمیان فرماید : شما را منهای وجودِ کاذب تان می خواهم . یعنی هیچ کس نمی تواند با تکبّر و خودبینی به حریم قدس حضرت معشوق درآید .
آیینه گر = آیینه ساز ، در قدیم لوح های آهنین را با مواد صیقل دهنده و دادن حرارت صاف و براق می کردند . مولانا در دفتر چهارم مثنوی ، ابیات 2469 تا 2472 فرماید :
پس چو آهن گر چه تیره هیکلی / صیقلی کن ، صیقلی کن ، صیقلی
تا دلت آیینه گردد ، پُر صُوَر / اندر او هر سو ملیحی سیم بَر
آهن ارچه تیره و بی نور بود / صیقلی ، آن تیرگی از وی زدود
صیقلی دید آهن و خوش کرد رُو / تا که صورت ها توان دیدن در او
هان ای دلِ مُشکین سخن ، پایان ندارد این سخن / با کس نیارم گفت من ، آنها که می گویی مرا
ای دلی که سخنان معطّر معنوی می گویی . این گونه سخنان پایان نمی گیرد ، و من نمی توانم آن رازهایی که به من می گویی به هر کسی بگویم . زیرا هر کس استعداد شنیدن این اسرار را ندارد . [ مولانا به قلب رازگشای خود می گوید این مکاشفات روحانی را به هر گوشی نتوانم گفت . چرا که هر کسی ظرفیتی دارد . ]
مُشکین سخن = سخنانی که همچون مُشک و عنبر بوی خوش می دهد . مجازاََ سخنان معنوی و رازگشای آسمانی را گویند .
نیارم گفت = نمی تواننم بگویم .
ای شمس تبریزی بگو سِرِّ شهان شاه خو / بی حرف و صوت و رنگ و بو ، بی شمس کی تابد ضیا ؟
ای شمس تبریزی ، اسرار شاهان طریقت را بگو . امّ بدون حرف و صوت و رنگ و بو . یعنی بدون قیل و قال و بازی با الفاظ حقایق آنان را بازگو کن . مگر ممکن است که بدون خورشید ، نور به جایی بتابد .
شهان شاه خو = شاهانی که صفات شاهانه دارند . مراد اولیاء الله است بطور اعم و یا اولیای مستور است به طور اخص . مولانا در دفتر دوم مثنوی ، ابیات 931 و 932 فرماید :
صد هزاران پادشاهانِ نهان / سَرفرازان اند ز آن سویِ جهان
نامشان از رشکِ حق پنهان بماند / هر گدایی نامشان را برنخواند
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
غزلیات مولانا ثبت لحظه های سُکر و بی خویشی های اوست .
من خَمُش کردم و در جوی تو افکندم خویش / که ز جوی تو بُوَد رونقِ شعرِ ترِ من
به گفتۀ یکی از اقدامِ تذکره ها : « اکثر کلمات مولانا در حالت سُکر در بیان آمده است » ( زندگی نامه مولانا ، سپهسالار ، ص 46 ) . این غزلیات از حیث موسیقیایی و اُرکستراسیونِ واژگان در سراسر تاریخ ادبیات ایران ، همتا ندارد و گویی رقص و سماع مولانا و یارانش با تمام شور و شکوه در غزلیات او تابش یافته است . در این غزلیات معنی چنان بر لفظ ، پیشی گرفته که گاه بی هیچ حذری مرزهای سنّتی و کلیشه ای غزل را درمی نوردد و قواعد کهنه عروض و قافیه را در هم می ریزد و نوآوری می کند …
متن کامل معرفی جامع کتاب دیوان غزلیات شمس تبریزی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
منابع و مراجع :
- شرح دیوان شمس تبریزی از مولانا جلال الدین محمد بلخی – جلد اوّل – نوشته کریم زمانی