غرض از سمیع و بصیر و علیم گفتن خدا را | شرح و تفسیر

غرض از سمیع و بصیر و علیم گفتن خدا را | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

غرض از سمیع و بصیر و علیم گفتن خدا را | شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر چهارم ابیات 215 تا 237

نام حکایت : حکایت آن صوفی که زن خود را با مرد بیگانه ای بگرفت

بخش : 4 از 12 ( غرض از سمیع و بصیر و علیم گفتن خدا را )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت آن صوفی که زن خود را با مرد بیگانه ای بگرفت

روزی صوفی ای که به زنِ خود ظنین شده بود سرزده و ناگهانی از مغازه به خانه آمد و متوجه شد که همسرش با مردی کفشدوز در اتاقی دربسته خلوت کرده است . همینکه زن متوجه آمدنِ شویش شد فوراََ چادری سر آن فاسقِ از خدا بی خبر افکند و او را به شکل زنان درآورد . و دوان دوان رفت و درِ خانه را باز کرد . صوفی با آنکه متوجه قضیه شده بود خود را به نادانی زد و چون آن مردکِ بَدکار را در هیأتِ زنانه دید به روی خود نیاورد بلکه با ظاهری تعجب آمیز رو به زن کرد و گفت : این خانم کیست ؟ زن گفت : این بانویی است بس محترم و …

متن کامل ” حکایت آن صوفی که زن خود را با مرد بیگانه ای بگرفت ” را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

متن کامل ابیات غرض از سمیع و بصیر و علیم گفتن خدا را

ابیات 215 الی 237

215) از پیِ آن گفت حق ، خود را بصیر / که بُوَد دیدِ وَی ات هر دَم نذیر

216) از پیِ آن گفت حق ، خود را سمیع / تا ببندی لب ز گفتارِ شَنیع

217) از پیِ آن گفت حق ، خود را علیم / تا نیندیشی فسادی تو ز بیم

218) نیست اینها بر خدا اسمِ عَلَم / که سِیَه ، کافور دارد نام هم

219) اسم ، مُشتَقّ است و اوصافِ قدیم / نه مثالِ علّتِ اُولی سَقیم

220) ورنه تَسخُر باشد و طنز و دِها / کرّ را سامع ، ضریران را ضیا

221) یا عَلَم باشد حَیی نامِ وَقیح / یا سیاهِ زشت را نامِ صَبیح

222) طفلکِ نوزاده را حاجی لقب / یا لقب غازی نهی بهرِ نَسَب

223) گر بگویند این لقب ها در مدیح / تا ندارد آن صفت ، نَبوَد صحیح

224) تَسخُر و طنزی بُوَد آن یا جُنون / پاک ، حق عمّا یَقُولُ الظّالِمون

225) من همی دانستمت پیش از وصال / که نِکُورُویی ، ولیکن بَدخِصال

226) من همی دانستمت پیش از لقا / کز ستیزه ، راسخی اندر شَقا

227) چونکه چشمم سرخ باشد در عَمَش / دانَمَش ز آن درد ، گر کم بینمش

228) تو مرا چون برّه دیدی بی شُبان / تو گُمان بُردی ندارم پاسبان

229) عاشقان از درد ز آن نالیده اند / که نظر ناجایگه مالیده اند

230) بی شُبان دانسته اند ظَبی را / رایگان دانسته اند آن سَبی را

231) تا ز غَمزه تیر آمد بر جگر / که منم حارس ، گزافه کم نگر

232) کی کم از بَرّه کم از بُزغاله ام / که نباشد حارس از دُنباله ام ؟

233) حارسی دارم که مُلکش می سزد / داند او بادی که آن بر من وَزد

234) سرد بود آن باد یا گرم ، آن علیم / نیست غافل ، نیست غایب ، ای سَقیم

235) نَفسِ شهوانی ز حق کرّست و کور / من به دل ، کوریت می دیدم ز دُور

236) هشت سالت ز آن نپرسیدم به هیچ / که پُرَت دیدم ز جهلِ پیچ پیچ

237) خود چه پُرسم آنکه او باشد به تُون / که تو چونی ؟ چون بُوَد او سرنگون

شرح و تفسیر غرض از سمیع و بصیر و علیم گفتن خدا را

از پیِ آن گفت حق ، خود را بصیر / که بُوَد دیدِ وَی ات هر دَم نذیر


مولانا در این بخش جلیل ، مقصود از توصیفِ حضرت حق به سمیع ، بصیر و علیم را طبق مشربِ ذوقی و مکتب فکری خود بیان کرده است . پیش از شرح ابیات مقدّمه ای کوتاه لازم است و آن بحث پیرامونِ صفات الهی است . بطور کلّی همۀ فِرَق و نِحَل اسلامی در اینکه خداوند دارای اسماء و صفاتی است اتفاقِ نظر دارند . زیرا طبقِ نصِ قرآنِ کریم حضرت حق دارای اسماء حُسنی و صفاتِ علیاست . امّا در کیفیتِ اتّصافِ حق به این صفات مناقشات و مجادلات بسیاری صورت گرفته که در کُتبِ کلامی به تفصیل مسطور است . عمده صفاتِ حقیقی خدا که همۀ فرقه ها بدان معتقدند هفت اسم است که در اصطلاح عرفا و صوفیه بدان ائمّۀ سبعه گویند و آنها عبارت اند از : حَیّ ، قدیر ، علیم ، بصیر ، سمیع ، مرید و متکلّم . متکلّمانِ اشعری مذهب ، صفاتِ حق را زائد بر ذاتش دانسته اند . یعنی صفت را غیر از ذات می دانند چنانکه ابوالحسن اشعری در جواب یکی از مشایخ معتزله می گوید : « اگر می گویی علمِ خداوند ، عینِ ذاتِ اوست ، بنابراین بگو ای عِلمِ خدا مرا ببخش و به من رحم کن » اشاعره باز در توضیح مطلبِ فوق می گویند صفاتِ او نه عینِ ذاتِ اوست و نه غیر ذاتِ او . امّا در عینِ حال همۀ صقاتِ او ازلی و قائم به ذاتِ اوست . لیکن معتزله بر عکسِ آنان صفات را از ذاتِ الهی نفی می کنند و ذاتِ الهی را نایبِ مَنابِ صفاتِ حضرتش می دانند و می گویند اگر صفاتِ الهی را ازلی و قائم به ذاتِ او بدانیم تعدّدِ قدما لازم می آید و تعدّدِ قدما موجب می شود که آدمی از وادی توحید به مهلکۀ شرک و ثنویّت در افتد . این بود خلاصه ای از عقیدۀ این دو نَحلۀ بزرگِ کلامی .

ذاتِ احدیت ، واحد است به وحدتِ حقیقی و صفات حقیقی خداوند هر چند از حیثِ مفهوم ، مختلف است امّا از حیثِ ذات ، متحد است چنانکه ابن سینا می گوید : « خداوند به خاطرِ تعدّد صفاتش ، متعدّد نیست » مولانا در مثنوی شریف و دیگر اثارِ خود نه تنها به این مجادلاتِ بیهوده و کارافزا دامن نمی زند بلکه راهی « میان بُر » به سوی فطرتِ آدمی برمی گزیند و به گونه ای سخن می گوید که حتّی وجدان های خُفته نیز به خود می آیند تا چه رسد به وجدان های بیدار .

معنی بیت : خداوند از این جهت خود را بینا نامیده که بینایی او تو را هر لحظه از ارتکابِ گناه بترساند .

از پیِ آن گفت حق ، خود را سمیع / تا ببندی لب ز گفتارِ شَنیع


خداوند از انرو خود را با صفتِ سمع توصیف کرده و نامِ سمیع بر خود نهاده تا بدانی خداوند هر آنچه گویی می شنود و لب از سخنان زشت و رکیک فرو بندی .

از پیِ آن گفت حق ، خود را علیم / تا نیندیشی فسادی تو ز بیم


همچنین خدا از آنرو خود را علیم نام نهاده که تو از ترسِ دانایی او اندیشه های فاسد را به ذهنِ خود راه ندهی .

نیست اینها بر خدا اسمِ عَلَم / که سِیَه ، کافور دارد نام هم


مبادا خیال کنی که این اسم ها برای خدا جنبۀ عَلَمیّت دارد . چنانکه سیاهِ زنگی را هم ممکن است با نامِ کافور صدا کنند در حالی که اسم در مسمّی تحقق ندارد . ( اسمِ عَلَم = نامِ خاصی است که بر فردی نهاده می شود تا بدان اسم شناخته شود مانند صالح ، سیمین و … / کافور = سمغِ درختی است که بیشتر در جزایر و سواحلِ دریاها روید و آن به پاره ای نمک شبیه است ) [ به قولِ معروف « بر عکس ، نهند نام زنگی کافور » بسیاری از اسامی متداول در میانِ مردم با مسمّای آن تطبیق ندارد مثلاََ خیلی از آدم ها ممکن است نامشان «جمال» و یا «گُلچهر» و یا «مه رُو» باشد امّا وقتی به آنان نظر می کنی می بینی که اثری از زیبایی و لطافتِ گُل و جذابیّتِ ماه در انان دیده نمی شود بلکه این اسامی ، الفاظی تو خالی و فاقدِ مسمّی است . ( رجوع شود به شرح ابیات 1472 و 1473 دفتر دوم ) مولانا در این بیت می گوید : امّا اسمای حُسنایِ پروردگار ، تحققِ عینی دارد و هر یک از آن اسماء به صفتی از صفاتِ باریتعالی راجع است . ]

اسم ، مُشتَقّ است و اوصافِ قدیم / نه مثالِ علّتِ اُولی سَقیم


اسم های خداوند ، مشتق است و از صفاتِ قدیم و ازلی او ناشی شده است . امّا این اسامی مانندِ اصطلاح « علّتِ اُولی » ناقص و نارسا نیست . [ علّتِ اُولی = شرح بیت 1625 دفتر دوم / سقیم = بیمار ، در اینجا به معنی نارسا و ابتر آمده است / منظور از صفات قدیم در این بیت اینست که صفاتِ خداوند عینِ ذاتِ اوست . یعنی واحد و احدِ الهی با اعتبارات مختلف ، اسماء مختلف می یابد و اِلّا حقیقتِ او یگانه است و کثرتی در کار نیست . ]

ذاتِ حضرت حق ، واحد است به وحدت حقیقی و از هر گونه کثرت و تعیّنی مبرّاست و هر گاه ذاتِ الهی با صفتی از صفاتِ کمال توصیف شود آن را اصطلاحاََ در لسانِ عرفا و صوفیه ، اسم گویند .

ورنه تَسخُر باشد و طنز و دِها / کرّ را سامع ، ضریران را ضیا


و اِلّا نوعی مسخره و طنز و نوعی مکّاری است که مثلاََ آدمِ ناشنوا را شنوا بنامیم و آدمِ نابینا را بینا . ( تَسخُر = در اینجا به معنی هزل و مسخره / دِها = زیرکی ، نیرنگ / سامع = شنونده / ضریران = جمع ضریر به معنی کور ، نابینا ) [ یعنی اگر اسماء الهی نیز مانندِ اسامیِ متداول مردم (نَعوذُبِالله) عاری از مسمّایِ خود باشد مایۀ طنز و هزل می شود . ]

یا عَلَم باشد حَیی نامِ وَقیح / یا سیاهِ زشت را نامِ صَبیح


یا مثلاََ نامِ یک آدمِ بی حیا و بی شرم را بگذاریم باحیا و آزرمی . و یا نامِ یک آدمِ سیاه و زشت را زیبا و صبیح الوجه بنامیم . ( حَیی = با شرم و حیا / صبیح = زیبارو ، خوشگل ، در اصطلاحِ صوفیان ، صبیح الوجه به کسی گویند که مظهرِ اسمِ جواد باشد ) [ از این قبیل نمونه ها که در موردِ آدمیان صادق است امّا در موردِ اسماء حُسنای الهی صدق نمی کند . زیرا اسماء جلیل او همه از صفاتِ او ظاهر شده است . ]

طفلکِ نوزاده را حاجی لقب / یا لقب غازی نهی بهرِ نَسَب


یا مثلاََ می شود که نامِ نوزادی را حاجی می گذارند و یا گاه می شود که لقبِ غازی را به کسی می دهند به خاطرِ اینکه در خانواده و نسبِ او تنی چند غازی بوده اند . ( غازی = جنگجو ، پیکارکننده ، مجاهد راه دین ، از ریشه غَزو ) [ در ایام قدیم رسم بود که هر گاه نوزادی در روزِ عیدِ قربان متولد می شد . نامش را حاجی می گذاشتند و عامه به این نوزادها «حاجی شکمی» می گفتند . حالا هم نیز در برخی روستاها و شهرهای دور دست این رسم دیده می شود . همچنین در قدیم رسم بود که گاه برای تحسین و تجلیل و احترام ، منصب و حرفۀ والای پدر و یا کسانِ نزدیکِ شخص را بدو نسبت می دادند هر چند که او فاقدِ آن بود . مثلاََ لقبِ غازی از القابِ مهم بود که در کشورهای اسلامی به شخصیت های برجسته نظیر شاهان و اتابکان و نظامیان عالی رتبه داده می شد . چنانکه لقبِ سلطان محمود غزنوی ، غازی بود و حتی در عصر اخیر نیز این رسم ادامه داشت و مصطفی کمال پاشا ( آتا تُرک ) در جریان جنگ با ارتشِ یونان و دفعِ حملاتِ آنان ، بدین لقب خوانده شد . به هر حال منظور مولانا اینست که اسامی و القابِ با مسمّی و شخص ملقب به آن در بسیاری موارد هیچ سنخیّتی با هم ندارد امّا همۀ اسماء الهی نسبت به ذات و صفاتِ او صدق می کند . ]

گر بگویند این لقب ها در مدیح / تا ندارد آن صفت ، نَبوَد صحیح


هر گاه مردم این القاب را در حقِ کسی بکار برند که فاقدِ آن اوصاف باشد . اطلاقِ این القاب بر او کارِ درستی نیست . [ اگر «مدیح» را به معنی ستایش فرض کنیم معنی مصراع اوّل اینست : « اگر مردم این القاب را در ستایش کسی بگویند » و اگر به معنی ممدوح بگیریم معنی اینست : « اگر مردم این القاب را در مورد شخصِ موردِ ستایش بگویند » ]

تَسخُر و طنزی بُوَد آن یا جُنون / پاک ، حق عمّا یَقُولُ الظّالِمون


اطلاقِ این القابِ غیر حقیقی به این و آن ، جنبۀ هزل و شوخی و یا دیوانگی پیدا می کند . لیکن حضرتِ حق از همۀ سخنان و اقوالی که ستمگران در بارۀ او می گویند منزّه است . ( تَسخُر = مسخره کردن ) [ اشاره به آیه 43 سورۀ اِسراء « پاک و برتر است خدا از آنچه (مشرکان) گویند . برتری و عُلوّی بزرگ » ]

من همی دانستمت پیش از وصال / که نِکُورُویی ، ولیکن بَدخِصال


مولانا مجدداََ باز می گردد به حکایت آن عاشق در باغ و از قول معشوق به آن عاشقِ گستاخ می گوید : من پیش از این وصال از احوالِ تو با خبر بودم و می دانستم که تو هر چند خوبرو و زیبایی امّا بَدخو و بَد اخلاقی .

من همی دانستمت پیش از لقا / کز ستیزه ، راسخی اندر شَقا


من پیش از اینکه با تو دیدار کنم می دانستم که تو به سببِ خویِ ستیزه گری ، سخت در ورطۀ بدبختی فرو افتاده ای . [ شقا = بدبختی و شقاوت ]

چونکه چشمم سرخ باشد در عَمَش / دانَمَش ز آن درد ، گر کم بینمش


عده ای از شارحان مرجع ضمیر «ش» را در «دانَمَش» و «بینمش» سرخی چشم دانسته و چنین معنی کرده اند : « اگر چشمم به علّتِ بیماری آبریزش ، سرخ شده باشد . با آنکه آن سرخی را نمی بینم امّا به سببِ درد ، سرخی را احساس می کنم » ( اکبرآبادی و عده ای دیگر ) معنی فوق هر چند معقول است امّا به سیاقِ ابیات مربوط نیست . اگر مرجع ضمیر «ش» در «دانَمَش» و «بینمش» را « راسخی اندر شقا » در بیت قبل بدانیم با سیاقِ ابیات سازگار می شود و مهنای مربوط و موجهی حاصل می گردد . گویا مردِ عاشق از معشوق سؤال کرده که : تو چطور شقاوت و کج مداری مرا قبلاََ دیده ای در حالی که هیچ ملاقاتی با من نداشته ای . مگر ممکن است که کسی دچارِ ضعفِ بینایی و آبریزش چشم باشد و بتواند همه چیز را ببیند ؟ معشوق در جواب می گوید : اگر هم چشمِ من به بیماری دچار باشد و سرخ گردد و این بیماری موجبِ ضعفِ دید در من شود . با همۀ این احوال باز شقاوت و بدبختی تو را می بینم ، از بس ظاهر و نمایان است . ( شرح کبیر انقروی ، جزو اوّل ، دفتر چهارم ، ص 109 و 110 ) [ عَمَش = ضعف بینایی ، جاری شدن دایم اشک از چشم به سبب بیماری ]

تو مرا چون برّه دیدی بی شُبان / تو گُمان بُردی ندارم پاسبان


تو ای عاشقِ گستاخ ، مرا برّه ای بدون چوپان دیدی و تو خیال کردی که من محافظ ندارم .

عاشقان از درد ز آن نالیده اند / که نظر ناجایگه مالیده اند


دلیلِ نالیدن و گریستن عاشقان اینست که به جایی که نباید نگاه کنند ، نظر کرده اند . [ نظر ناجایگه مالیده اند = نیکلسون می گوید یعنی : آنها معشوق را تنها در نظر نداشته اند بلکه توجه خود را به جای دیگر معطوف ساخته اند و در نتیجه به دردِ هجران مبتلا شده اند ( شرح مثنوی معنوی مولوی ، دفتر چهارم ، ص 1426 ) ]

بی شُبان دانسته اند ظَبی را / رایگان دانسته اند آن سَبی را


آن آهو را بدون چوپان گُمان کرده اند و آن اسیر را مجّانی و مُفت دانسته اند . [ ظَبی = آهو / سَبی = اسیر ، اسیر کردن ، البته این لفظ بیشتر به زنان اسیر اطلاق می شود ]

تا ز غَمزه تیر آمد بر جگر / که منم حارس ، گزافه کم نگر


تا اینکه تیری از غمزۀ معشوق بر جگرِ عاشق فرود آمد و به او فهماند که من ( تیر غمزه ) نگهبانِ معشوقم . پس کمتر با گستاخی بدو نظر کن . ( غمزه = شرح بیت 680 دفتر دوم ) [ حق تعالی با نگاهی جلالی به عاشقان می نگرد یعنی عاشقان را به قهر و بلا دچار می سازد تا هر نااهلی خود را عاشق ، جا نزد .

عشق از اوّل چرا خونی بُوَد / تا گریزد آنکه بیرونی بُوَد ]

کی کم از بَرّه کم از بُزغاله ام / که نباشد حارس از دُنباله ام ؟


چگونه ممکن است که من از برّه و بزغاله کمتر باشم که پشتِ سَرم نگهبانی نباشد ؟ [ مناسب است با مضمون روایت « همانا خداوند متعال ، بندۀ مؤمن خود را حمایت می کند ، همانطور که چوپانِ مهربان ، گوسفندانِ خود را از چراگاههای هلاکت حفظ می کند ( احادیث مثنوی ، ص 108 ) ]

حارسی دارم که مُلکش می سزد / داند او بادی که آن بر من وَزد


من نگهبانی دارم که سزاوار پادشاهی است . او هر بادی که بر من بوزد می داند . [ خداوند ، علیم است و به اقتضای « معیّتِ قیّومی » با ماست . حق تعالی ، قیّومِ آسمان ها و زمین و مافیهاست . اگر کسی به این نکتۀ دقیق وقوف یابد گفتار و رفتار و سِگالِ خویش را بر میزان حق و راستی می نهد و از ریا و دغا می پرهیزد . ]

سرد بود آن باد یا گرم ، آن علیم / نیست غافل ، نیست غایب ، ای سَقیم


خداوندِ دانا می داند که آن باد ، سرد است و یا گرم . ای بیمار دل ، خداوند از هیچ چیز بی خبر و غایب نیست . [ سقیم = بیمار جسمانی ، امّا در اینجا منظور بیمارِ اخلاقی و باطنی است ]

نَفسِ شهوانی ز حق کرّست و کور / من به دل ، کوریت می دیدم ز دُور


نَفسِ امّاره ناشنوا و نابینای حق است . یعنی نه کلامِ حق را می شنود و نه جمالِ بی مثالِ او را می بیند . من با دیده جان از دور کوردلی تو را می دیدم .

هشت سالت ز آن نپرسیدم به هیچ / که پُرَت دیدم ز جهلِ پیچ پیچ


به این دلیل من مدّتِ هشت سال تمام اصلاََ سراغِ تو را نگرفتم زیرا تو را مالامال از جهلِ مرکب یافتم . ( جهلِ پیچ پیچ = نادانی بسیار ، جهلِ مرکب ) [ « پس جواب الاحمق ای سلطان ، سکوت » در بیت 4780 دفتر سوم این مدّت هفت سال آمده است . این نشان می دهد که مولانا در بندِ نقّالی و داستان سرایی نبوده و اجزاء و مصالحِ حکایت چندان مطمحِ نظر او نیست . ]

خود چه پُرسم آنکه او باشد به تُون / که تو چونی ؟ چون بُوَد او سرنگون


برای چه از کسی احوالپرسی کنم که در آتش خانۀ حمام کار می کند ؟ زیرا او در وسطِ آن آتش خانه واژگون شده است . ( تُون = گُلخَن ، آتش خانۀ حمام ) [ کسی که در سیاهچالِ شهوات و آتشگاه نفسانیّات سرنگون شده ، آنقدر غافل و بی خبر است که حتّی قابلیّتِ آن را ندارد که او را به حالِ زارش آگاه کنی . این بود جواب آن معشوق به آن عاشق نمایِ گستاخ و شهوت پرست . ]

شرح و تفسیر بخش قبل                    شرح و تفسیر بخش بعد

دکلمه غرض از سمیع و بصیر و علیم گفتن خدا را

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر چهارم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟