صفت آن بی خودان که از شرِّ خود ایمن شده اند | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
صفت آن بی خودان که از شرِّ خود ایمن شده اند | شرح و تفسیر
شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی
کتاب : مثنوی معنوی
قالب شعر : مثنوی
آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر پنجم ابیات 672 تا 718
نام حکایت : حکایت آن اعرابی که سگِ او گرسنه و انبانِ او پُر نان بود
بخش : 12 از 15 ( صفت آن بی خودان که از شرِّ خود ایمن شده اند )
خلاصه حکایت آن اعرابی که سگِ او گرسنه و انبانِ او پُر نان بود
سگی در حالِ جان کندن بود . صاحبش که یکی از صحرانشینان عرب بود در کنارش نشسته بود و اشکی سوزان می ریخت . عابری از آنجا می گذشت حالِ زارِ او را دید و از او پرسید : چرا می گریی ؟ از غمِ چه کسی داغ دار شده ای ؟ صاحبِ سگ گفت : از همۀ مالِ دنیا سگی وفادار داشتم که اینک در حالِ مُردن است . هم نگهبانم بود و هم برایم شکار می کرد . عابر پرسید : به چه سبب می میرد ؟ آیا زخم و آسیبی به او رسیده است ؟ صاحبِ سگ …
متن کامل ” حکایت آن اعرابی که سگِ او گرسنه و انبانِ او پُر نان بود “ را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
متن کامل ابیات صفت آن بی خودان که از شرِّ خود ایمن شده اند
ابیات 672 الی 718
672) چون فناش از فقر پیرایه شود / او محمّدوار بی سایه شود
673) فَقر ، فَخری را فنا پیرایه شد / چون زبانۀ شمع او بی سایه شد
674) شمع ، جمله شد زبانه پا و سر / سایه را نَبوَد به گِردِ او گذر
675) مُوم از خویش و ز سایه در گریخت / در شعاع ، از بهرِ او که شمع ریخت
676) گفت او : بهرِ فنایت ریختم / گفت : من هم در فنا بگریختم
677) این شعاعِ باقی آمد مُفتَرَض / نه شعاعِ شمعِ فانیِّ عَرَض
678) شمع چون در نار شد کُلّی فنا / نه اثر بینی ز شمع و نه ضیا
679) هست اندر دفعِ ظلمت آشکار / آتشِ صورت به مُومی پایدار
680) برخلافِ مُومِ شمعِ جسم ، کآن / تا شود کم ، گردد افزون نورِ جان
681) این شعاعِ باقی و آن نافی است / شمعِ جان را شعلۀ ربّانی است
682) این زبانۀ آتشی چون نور بود / سایۀ فانی شدن زُو دُور بود
683) ابر را سایه بیفتد بر زمین / ماه را سایه نباشد همنشین
684) بی خودی بی ابری است ای نیکخواه / باشی اندر بی خودی چون قرصِ ماه
685) باز چون ابری بیاید راتده / رفت نور ، از مَه خیالی مانده
686) از حجابِ ابر ، نورش شد ضعیف / کم ز ماهِ نو شد آن بدرِ شریف
687) مَه خیالی می نماید ز ابر و گَرد / ابرِ تن ما را خیال اندیش کرد
688) لطفِ مَه بنگر ، که این هم لطفِ اوست / که بگفت او : ابرها ما را عدوست
689) مَه فراغت دارد از ابر و غبار / بر فرازِ چرخ دارد مَه مدار
690) ابر ما را شد عدوّ و خصمِ جان / که کند مَه را ز چشمِ ما نهان
691) حُور را این پرده زالی می کند / بَدر را کم از هِلالی می کند
692) ماه ، ما را در کنارِ عِز نشاند / دشمنِ ما را عدویِ خویش خواند
693) تابِ ابر و آبِ او خود زین مَه است / هر که مَه خواند ابر را ، بس گمره است
694) نورِ مَه بر ابر چون مُنزَل شده ست / رویِ تاریکش ز مَه مُبدَل شده ست
695) گر چه همرنگِ مَه است و دولتی ست / اندر ابر آن نورِ مَه عاریّتی ست
696) در قیامت شمس و مَه معزول شد / چشم در اصلِ ضیا مشغول شد
697) تا بداند مِلک را از مُستعار / وین رِباطِ فانی از دارُالقرار
698) دایۀ عاریه بُد روزی سه چار / مادرا ما را تو گیر اندر کنار
699) پَرِّ من ابر است و پرده ست و کثیف / ز انعکاسِ لطفِ حق شد او لطیف
700) بر کنم پَر را و حُسنش را ز راه / تا ببینم حُسنِ مَه را هم ز ماه
701) من نخواهم دایه ، مادر خوشتر است / موسی ام من ، دایۀ من مادر است
702) من نخواهم لطفِ مَه از واسطه / که هلاکِ قوم شد این رابطه
703) یا مگر ابری شود فانیِّ راه / تا نگردد او حجابِ رویِ ماه
704) صورتش بنماید او در وصفِ لا / همچو جسمِ انبیا و اولیا
705) آنچنان ابری نباشد پَرده بَند / پَرده دَر باشد به معنی سودمند
706) آنچنانک اندر صباحِ روشنی / قطره می بارید و بالا ابر نی
707) معجزۀ پیغمبری بود آن سِقا / گشته ابر از محو ، همرنگِ سما
708) بود ابر و ، رفته از وَی خُویِ ابر / این چنین گردد تنِ عاشق به صبر
709) تن بُوَد ، امّا تنی گُم گشته زو / گشته مُبدَل ، رفته از وی رنگ و بو
710) پَر پیِ غیرست و ، سَر از بهرِ من / خانۀ سَمع و بَصَر اُستونِ تن
711) جان فدا کردن برایِ صیدِ غیر / کفرِ مطلق دان و نومیدی ز خیر
712) هین مشو چون قند پیشِ طوطیان / بلکه زَهری شو ، شو ایمن از زیان
713) یا برای شاد باشی در خطاب / خویش چون مُردار کُن پیشِ کِلاب
714) پس خَضِر کشتی برای این شکست / تا که آن کشتی ز غاصب باز رَست
715) فَقر ، فَخری بهرِ آن آمد سَنی / تا ز طمّاعان گُریزم در غنی
716) گنج ها را در خرابی ز آن نهند / تا ز حرصِ اهلِ عُمران وا رهند
717) پَر نتانی کند ، رَو خلوت گُزین / تا نگردی جمله خرجِ آن و این
718) ز آنکه تو هم لقمه ای ، هم لقمه خوار / اَکِل و مأکولی ای جان هوش دار
شرح و تفسیر صفت آن بی خودان که از شرِّ خود ایمن شده اند
- بیت 672
- بیت 673
- بیت 674
- بیت 675
- بیت 676
- بیت 677
- بیت 678
- بیت 679
- بیت 680
- بیت 681
- بیت 682
- بیت 683
- بیت 684
- بیت 685
- بیت 686
- بیت 687
- بیت 688
- بیت 689
- بیت 690
- بیت 691
- بیت 692
- بیت 693
- بیت 694
- بیت 695
- بیت 696
- بیت 697
- بیت 698
- بیت 699
- بیت 700
- بیت 701
- بیت 702
- بیت 703
- بیت 704
- بیت 705
- بیت 706
- بیت 707
- بیت 708
- بیت 709
- بیت 710
- بیت 711
- بیت 712
- بیت 713
- بیت 714
- بیت 715
- بیت 716
- بیت 717
- بیت 718
چون فناش از فقر پیرایه شود / او محمّدوار بی سایه شود
هر گاه آدمی به مقام فنا برسد و فقر را زینتِ خود سازد . مانندِ محمّد (ص) فاقدِ سایه خواهد شد . [ پیرایه = زینت ، آرایش / فنا = شرح بیت 57 دفتر اوّل / فقر = شرح بیت 2342 دفتر اوّل ]
در برخی روایات آمده است که سایه محمّد (ص) بر زمین نمی افتاد . زیرا سایه از ظلمت است ( سفینة البحار ، ج 2 ، ص 105 ) . عرفا برای بی سایه بودن آن حضرت با دیدگاهِ خاصِ خود تأویلاتی بسیار کرده اند . از جمله گفته اند چون محمّد (ص) در خطِ استوای وحدتِ حق ، مقیم بود هر چه بود نورِ حق بود و هیچگونه سایه ای از جهانِ ممکنات نداشت . و باز گفته اند چون محمّد (ص) ، مظهرِ اسم جامعِ الله بوده هیچ حجابی از ممکنات ، او را از حق نپوشانده است . حکیم سبزواری نیز گفته : هر کس بطور کامل به مقامِ فقر رسد به مرتبۀ فنای فی الله نائل شود و در آن صورت بقایِ بِالله حاصل گردد و همه نور شود و سایۀ وجودِ مجازی اش در نور وجودِ الله محو گردد و بدینسان آن حضرت سایه ای نداشت . زیرا سراسر نور بود ( شرح اسرار ، ص 345 ) .
امّا برداشتِ مولانا از سایه نداشتن حضرت محمّد (ص) بسیار دقیق و شگرف است . وقتی ابر مادّیات و نفسانیّات جلوِ ماهِ حقیقت را بگیرد . سایه خیال و وَهم پیدا می شود و او را در چنبر خود می گیرد و انسان اسیرِ سایه وَهم خود می شود و نمی تواند حقیقتِ عریان را مشاهده کند . پس راهِ خروج از دنیای سایه ها ، درآمدن از وجودِ مجازی و موهومِ خویش و محوِ آن در وجودِ حقیقی است . و چون محمّد (ص) ماسوی الله را که حجابِ نورِ حقیقت است از برابرِ خود رفع و هویّت خود را در وجودِ حق محو کرد . یکسره نورِ حقیقت شد و هیچ سایه ای از عالَمِ مجاز از او نمایان نشد . و قهراََ هیچ نوری فی حدِّ ذاته سایه ای ندارد بلکه سایه از غیر حاصل می شود .
فَقر ، فَخری را فنا پیرایه شد / چون زبانۀ شمع او بی سایه شد
فنا و بیخویشی زینتِ آن فقری است که پیامبر (ص) آن را مایۀ افتخار خود دانست . هر کس به مقامِ فنا و بیخویشی رسد مانندِ زبانۀ شمع ، بی سایه گردد . [ فَخری = افتخار من / فَقر ، فَخری = اشاره است به حدیث معروفی که منسوب به حضرت ختمی مرتبت است . « فقر مایه مباهات و نازش من است و بدان می بالم » ( احادیث مثنوی ، ص 23 ) ]
منظور بیت : اگر کسی فقیر الی الله شود و از قیدِ وجودِ موهومِ خود رهد . یکپارچه نورِ محض شود و زان پس از وجودِ سایه وار خود و جهان رها گردد .
شمع ، جمله شد زبانه پا و سر / سایه را نَبوَد به گِردِ او گذر
شمع ، یکپارچه شعله است و هیچ سایه ای نمی تواند اطرافِ پرتوِ آن ظاهر شود .
مُوم از خویش و ز سایه در گریخت / در شعاع ، از بهرِ او که شمع ریخت
موم برای رضایتِ خاطرِ شمع ساز از خود و سایۀ خود به شعلۀ شمع پناه می برد . ( شمع ریختن = ساختنِ شمع / موم = شمع ، مادّه ای نرم و جامد که برای روشنایی بکار رود ) [ در اینجا موضوعِ فنای عبد در معبود به شمع و شعلۀ آن تشبیه شده است . «شمع» کنایه از سالکی است که هنوز به مقامِ فنا نرسیده است و «شعلۀ شمع» کنایه از عشقِ ربّانی است که وقتی به جانِ بنده ای افتد هستی موهومش را از او برباید و «شمع ساز» کنایه از حضرت حق است . ]
منظور بیت : همانطور که وجودِ جامد و سردِ شمع به محضِ تماس با آتش می سوزد و به شعله تبدیل می شود . سالک نیز همینکه اخگر عشقِ الهی به جانش افتد از خود فانی شود و به عشق الهی بقا یابد .
گفت او : بهرِ فنایت ریختم / گفت : من هم در فنا بگریختم
شمع ساز به شمع می گوید : من تو را برای فانی شدن ساخته ام . یعنی تو را ساخته ام که بوسیلۀ شعلۀ شمع بسوزی . شمع نیز می گوید : من نیز به سویِ فنا می گُریزم . یعنی وجودِ موهومِ خود را با شعلۀ عشقِ الهی می سوزانم و فانی می سازم و یکپارچه به نورِ پُر سرور و پَرتوِ پُر حُبور مبدّل می شوم .
این شعاعِ باقی آمد مُفتَرَض / نه شعاعِ شمعِ فانیِّ عَرَض
این شعاعِ جاودان ، یعنی پرتوِ شمعِ الهی که هیچگاه خاموش نمی شود بر انسان فرض و واجب شده است . یعنی انسان باید خود را به نورِ الهی مبدّل کند . اما شعاعِ شمعی که فانی و عَرَضی است بر انسان واجب و فرض نشده است . یعنی انسان نباید به مظاهرِ آفلِ دنیوی وابستگی پیدا کند . [ مُفتَرَض = واجب و فرض شده ]
شمع چون در نار شد کُلّی فنا / نه اثر بینی ز شمع و نه ضیا
چون که شمع بطور کامل در آتش ، فانی شود . نه اثری از آن می بینی و نه پرتوی . [ وقتی که وجودِ مجازی سالک بر اثرِ تجلّیِ الهی محو و فانی شود . سالک به مرتبۀ بقای بعد از فنا ر سد . و زان پس هر چه از او به ظهور آید از حق است نه از او ، زیرا «اویی» نمانده است . ]
هست اندر دفعِ ظلمت آشکار / آتشِ صورت به مُومی پایدار
این واضح است که آتشِ ظاهری که تاریکی را دفع می کند وجودش وابسته به مومِ شمع است . [ مراد از «آتش صورت» آتش ظاهری و عنصری این جهان است . ]
برخلافِ مُومِ شمعِ جسم ، کآن / تا شود کم ، گردد افزون نورِ جان
امّا شمعِ جسمِ آدمی بر خلافِ مومِ شمع است . زیرا هر چه مومِ جسمِ او کمتر شود . نورِ جانش بیشتر می شود . [ منظور بیت : انسان هر چه از لذّاتِ جسمانی و هواهای نفسانی بکاهد . شمعِ روحش درخشان تر و لطیف تر گردد . ]
این شعاعِ باقی و آن نافی است / شمعِ جان را شعلۀ ربّانی است
تفاوت دیگر آنکه شمعِ جان چون شعلۀ الهی دارد . جاودانه است . در حالی که شمعِ ظاهری زوال یافتنی است .
این زبانۀ آتشی چون نور بود / سایۀ فانی شدن زُو دُور بود
از آنرو که این زبانۀ آتشین مانندِ نور است . سایۀ عدم از وجودِ او دور است . همانطور که وقتی شمع می سوزد و به نور تبدیل می شود . فاقدِ سایه می گردد . جسم نیز با آتشِ عشق الهی می سوزد و به نوری پایدار مبدّل می گردد . ]
ابر را سایه بیفتد بر زمین / ماه را سایه نباشد همنشین
مثلاََ ابر ، روی زمین سایه می اندازد در حالی که سایه نمی تواند همراه و همنشینِ ماه باشد . [ مراد از «ابر» در اینجا مقتضیّاتِ جسمانی است و مراد از «ماه» عالَمِ روح و جانِ لطیف است و مراد از «زمین» کسی است که اسیرِ جسم و جسمانیّات باشد . ]
منظور بیت : مقتضیّات جسمانی و دنیوی ، کسی را تحتِ تأثیر قرار می دهد که همچنان در قیدِ مادّیات و ظواهر دنیایی است . امّا کسی که از طریقِ ریاضت جسم و صیانتِ نَفس به عالَمِ روح رسیده به هیچ وجه تحتِ تأثیرِ مظاهرِ دنیایی واقع نمی شود .
بی خودی بی ابری است ای نیکخواه / باشی اندر بی خودی چون قرصِ ماه
ای طالب نیکی ، مقامِ فنا و بی خویشی مانندِ حالتِ بی ابری است . در مقامِ فنا و بی خویشی مانندِ ماهِ شب چهاره می شوی . [ اگر آدمی در حجابِ دنیا بماند تیره و ظلمانی شود و در صورتی که از وجودِ موهومِ خود بدر آید ، یکپارچه نور شود . ]
باز چون ابری بیاید راتده / رفت نور ، از مَه خیالی مانده
دوباره اگر ابرِ تعلّقاتِ دنیوی توسطِ بادهای نفسانی رانده شود و در آسمانِ قلبِ انسان ایستد . نورِ روحانیّتِ قلب محو گردد و از ماهِ حقیقت ، تنها خیالی در آن قلب باقی ماند .
از حجابِ ابر ، نورش شد ضعیف / کم ز ماهِ نو شد آن بدرِ شریف
بر اثر حجابِ ابرِ تعلّقاتِ دنیوی ، نورِ ماهِ حقیقت ضعیف و ضعیف تر شود . بطوری که آن ماهِ شبِ جهارده از هِلال نیز کم نورتر شود . [ هر چه هواهای نفسانی بر انسان چیره تر شود . لطافتِ روحِ او کمتر گردد و هر چه بیشتر در خودبینی و شهوات فرو رود نورِ حقیقت را کمتر بیند . ]
مَه خیالی می نماید ز ابر و گَرد / ابرِ تن ما را خیال اندیش کرد
ماهِ حق ، به سببِ ابر و گرد و غُبارِ نفسانی مانندِ خیال به نظر می رسد . یعنی نیست وَش می گردد . علّتِ خیال اندیش شدنِ ما اینست که ابر تعلّقاتِ جسمانی ما را فرو پوشیده است . یعنی سببِ اینکه در شناختِ حقیقت ، رَهِ افسانه زده ایم اینست که که از هواهای نفسانی مهذّب نشده ایم . [ مولانا در بیت 70 مصراع اوّل می گوید :
نیست وَش باشد خیال اندر روان / تو جهانی بر خیالی بین روان ]
لطفِ مَه بنگر ، که این هم لطفِ اوست / که بگفت او : ابرها ما را عدوست
به احسانِ ماهِ حقیقت نگاه کن که این هم از لطف و احسان اوست که فرمود : ابرهای نفسانیّات ، دشمن ما آدمیان است . [ خداوندِ حکیم در قرآن کریم بارها هشدار داده است که شیطان ، دشمنِ آشکار انسان است . از جمله در آیه 60 سورۀ یس و آیه 62 سورۀ زخرف . ]
مَه فراغت دارد از ابر و غبار / بر فرازِ چرخ دارد مَه مدار
ماه از ابر و گرد و غُبار خاطری آسوده دارد . زیرا جایگاهِ ماه بر اوجِ آسمان است . [ ذاتِ حق را نیز هیچگونه حجابی نمی پوشاند . زیرا شأنِ او اجلِّ از ممکنات است . پس نتیجه اینکه حجاب های نفسانی نسبت به ما حجاب است نه نسبت به حق . « تو خود حجابِ خودی حافظ از میان برخیز » ]
ابر ما را شد عدوّ و خصمِ جان / که کند مَه را ز چشمِ ما نهان
ابرهای نفسانی ، دشمن و بَدخواهِ جانِ ما آدمیان است . زیرا ماهِ حقیقت را از نگاهِ ما پنهان می دارد .
حُور را این پرده زالی می کند / بَدر را کم از هِلالی می کند
حجاب های نفسانی چنان پوشاننده و ساتِر است که مثلاََ زنِ بسیار زیبا را به صورتِ پیرزنی فرتوت نشان می دهد . و ماهِ شبِ چهاره را حتّی از هِلال هم باریکتر می نمایاند . [ حُور = سیه چشم ، زیبا چشم ، فارسیان آن را به معنی زن بس زیبا می داند . ]
ماه ، ما را در کنارِ عِز نشاند / دشمنِ ما را عدویِ خویش خواند
ماهِ حقیقت از کمالِ لطف و احسانش ما را در جایگاهِ عزّت و شرافت نشانید . بدین صورت که دشمنِ ما انسان ها را دشمن خود نامید . [ مصراع دوم اشاره است به آیه 1 سورۀ ممتحنه « ای کسانی که ایمان آورده اید . هرگز مباد که دشمنِ من و خود را دوست گیرید و با آنان طرح دوستی ریزید … » در تفاسیر قرآن کریم آمده است که این آیه وقتی نازل شد که رسولِ خدا عازمِ فتحِ مکّه بود . آن حضرت طبقِ اصلِ حفظِ اسرار جنگی بی آنکه هدفِ خود را مشخص کند بسیجِ عمومی داد و راهِ مکّه را نیز بست و نگذاشت کسی بدان سوی رود . در این اثنا یکی از مهاجران به نامِ حاطِب بن یَلتَعَه که در مکّه خویشانی داشت دچار عواطفِ قومی شد و بیدرنگ نامه ای نوشت و ضمن آن مکّیان را از آمدن سپاهِ محمّد آگاه کرد . و نامه را به یکی از زنان شاغل در لشکرگاه محمّد داد که آن را پنهانی به مکّیان رساند . امّا وحی الهی ، پیامبر را از این امر مطّلع ساخت و آن حضرت فوراََ مولی علی (ع) و زبیر را مأمورِ فرمود که هر چه سریعتر گسیل شوند و آن زن را در میانۀ راه متوقف سازند . وقتی آن دو به او رسیدند . زبیر وی را وارسی کرد و چون نامه ای نیافت . گفت : نامه ای در کار نیست . برگردیم . مولی علی (ع) ناگهان خروشید و به زبیر فرمود : برگردیم یعنی چه ؟ به محمّد وحی شده است و وحی هرگز دروغ نمی گوید . پس ذوالفقار را کشید و با لحنی قاطع به آن زن گفت : مرا که می شناسی تا به حال حرفی نزده ام که بدان عمل نکرده باشم . یا فوراََ نامه را می دهی و یا با همین شمشیر گردنت را می زنم . آن زن که می دانست که علی ، حرف و عملش یکی است بلافاصله نامه را از لابلای گیسوانِ بافته اش بیرون آورد و به او تسلیم کرد ( مجمع البیان ، ج 9 ، ص 269 و 270 ) .
مولانا می گوید : اینکه خداوند فرموده است « دشمن من و خود را دوست مگیرید » منظور از این دشمن ، جسم و هواهای نفسانی است . و می افزاید که حضرت حق با این بیان به انسان ها شرافت بخشیده . زیرا دشمن خود را دشمن ما و دشمن ما را دشمن خود بشمار آورده است . ]
تابِ ابر و آبِ او خود زین مَه است / هر که مَه خواند ابر را ، بس گمره است
گرچه روشنی و صفای ابر از ماهِ تابان است . امّا هر کس ابر را ماه بداند مسلماََ در اشتباه است . [ ماهِ تابان ، ابر را نیز روشن و منوّر می سازد امّا نباید خیال کرد که روشنی ابر ، ذاتی است . پس هر کس پندارد که صفا و نورِ ابر از خودِ آن است و نه از ماه ، اشتباه کرده است . ]
منظور بیت : زیبایی و لطافتی که در مخلوق دیده می شود . تماماََ انعکاسی از حُسن و جمالِ خداوند است . به تعبیر صوفیه و عرفا ، تجلّیِ حضرت حق با اسمِ جمیل در عالَم سببِ ظهور زیبایی ها شده است . اکبرآبادی می گوید : هر کس حضرت حق را در جسم و جسمانیّت محدود و منحصر کند قهراََ ملحد است . گر چه این عالم عینِ حق است . امّا حق در مرتبۀ ذات ، منزّه از عالم و بلکه از تنزیه هم منزّه است . پس در اینجا اتّحادِ ماهِ حق با ابرِ جسم نفی نشده است بلکه حَصرِ ماهِ حق در ابرِ جسم نفی شده است ( شرح مثنوی ولی محمّد اکبرآبادی ، دفتر پنجم ، ص 40 ) .
نورِ مَه بر ابر چون مُنزَل شده ست / رویِ تاریکش ز مَه مُبدَل شده ست
از آنجا که نورِ ماه بر ابر تابیده است . چهرۀ تیره و تارِ ابر بوسیلۀ تابشِ نورِ ماه دگرگون و منوّر گشته است .
گر چه همرنگِ مَه است و دولتی ست / اندر ابر آن نورِ مَه عاریّتی ست
گرچه ابر نیز همرنگِ ماه شده و دولت و اقبالِ نورانی ماه را یافته است امّا مسلماََ نورِ ماه در ابر جنبۀ عاریتی و موقتی دارد .
در قیامت شمس و مَه معزول شد / چشم در اصلِ ضیا مشغول شد
در روزِ قیامت خورشید و ماه کنار می روند و چشم ، اصلِ نور را مشاهده خواهد کرد . [ در آیه 7 تا 9 سورۀ قیامت آمده است « و آنگاه که چشم ها خیره ماند و ماه تیره شود و خورشید و ماه جمع گردند » ]
تا بداند مِلک را از مُستعار / وین رِباطِ فانی از دارُالقرار
تا آدمی در آن روز فرقِ میانِ مالکیت حقیقی و اعتباری را بداند و تفاوتِ منزلِ موقتی را از خانۀ جاودان بازشناسد . ( مِلک = مالک شدن ، مالکیّت / مُستعار = عاریتی ، در اینجا به معنی اعتباری / رِباط = کاروانسرای میانِ راه / دارُالقرار = سرای ماندن ) [ آدمی تا در این دنیاست می پندارد که حُسن و جمالِ موجودات ، ذاتی است . مثلاََ نورِ خورشید و ماه و ستارگان را از خودِ آنها می داند . در حالی که نور و صفای همۀ موجودات از نورِ حضرت حق است . چنانکه وقتی قیامت بر پا شود آدمی خواهد دید که نورِ همۀ ستارگان و ماه و خورشید تیره گردد و در آن روز دریابد که حُسن و جمالِ دنیا و موجودات تماماََ عاریتی بوده است و نه حقیقی . بجز عارفانِ روشن بین که در همین دنیا احوالِ قیامت را می بینند . ]
دایۀ عاریه بُد روزی سه چار / مادرا ما را تو گیر اندر کنار
برای مثال ، دایه های موقتی سه چهار روز ما را می پرورند . امّا ای مادر تو ما را در آغوشت بگیر . [ «دایه» در اینجا کنایه از دنیاست و «مادر» کنایه از حضرت حق . پس پرورشِ ما در دنیا کوتاه است و مهدِ اصلی ما جهان ماورای این دنیاست . ]
پَرِّ من ابر است و پرده ست و کثیف / ز انعکاسِ لطفِ حق شد او لطیف
طاوس ادامه می دهد : پر و بال من به منزلۀ ابر و حجاب و شیء تیره و متراکم است . امّ بر اثرِ تجلّیِ الطاف حضرت حق ، لطیف و با صفا شده است .
بر کنم پَر را و حُسنش را ز راه / تا ببینم حُسنِ مَه را هم ز ماه
پر و بال خود و زیبایی آن را از سرِ راه برکنده سازم . تا زیبایی ماه را از ذاتِ ماه ببینم . [ مَجاز ، پُلی است به سوی حقیقت ]
من نخواهم دایه ، مادر خوشتر است / موسی ام من ، دایۀ من مادر است
من دایه نمی خواهم زیرا مادر برایم دوست داشتنی است . من مانندِ موسی (ع) هستم که دایه حقیقی من مادرِ من است . [ شرح بیت 2969 تا 2972 دفتر دوم . همانطور که موسی (ع) در دورۀ شیرخوارگی پستانِ هیچ دایه ای را نپذیرفت . من نیز به معشوق های مجازی توجّهی ندارم . در اینجا «موسی» کنایه از عارفِ عاشقی است که همۀ معشوق های عاریتی را نفی کرده و «دایه» کنایه از معشوق های مجازی است از قبیلِ دنیا و اهلِ دنیا . و «مادر» کنایه از حضرت حق است . ]
من نخواهم لطفِ مَه از واسطه / که هلاکِ قوم شد این رابطه
من نمی خواهم لطف و صفای ماه را در واسطه بنگرم . زیرا چنین رابطۀ نازلی باعث هلاکت مردم شود . [ عارفانِ حقیقی توجّه و تمسّک به اسباب را به شرطی قبول دارند که در طولِ مسبّب الاسباب باشد . و چنان که توجه به اسباب باعثِ غفلت از مسبّب شود . آن را گمراهی و ضلال دانند . چنانکه کثیری از خلایق به اسباب و ابواب می آویزند . امّا مسبّب الاسباب و مفتّح الابواب را از یاد می برند و بدینسان خوار و سُغبۀ این و آن می شوند . ]
یا مگر ابری شود فانیِّ راه / تا نگردد او حجابِ رویِ ماه
مگر آنکه ابر و واسطه ها در طریق حق ، محو و فانی شود . تا رُخسارۀ ماهِ حقیقت را نپوشاند .
صورتش بنماید او در وصفِ لا / همچو جسمِ انبیا و اولیا
وجودِ مجازی خود را مانندِ جسمِ انبیاء و اولیاء چنان محو و فانی در ذاتِ یگانۀ الهی کند که یکپارچه مُستَغرق در نورِ حق شود .
آنچنان ابری نباشد پَرده بَند / پَرده دَر باشد به معنی سودمند
چنان ابری ، حجابِ حق نمی شود . بلکه برعکس ، جمیعِ حُجُب را پاره کند و مفید واقع شود . [ جسم و مقتضیّاتِ جسمانی انبیاء و اولیاء جحابِ حق نگردد . زیرا آنان در انوارِ تجلّیات الهیّه مستغرق شده اند . بلکه برعکس بشر بودن آنان برای ارشادِ خلق مفید نیز واقع شود . زیرا آنان اُسوه و قُدوۀ جمیع مردم اند . و جمیعِ ناس می توانند به آنان اقتدا کنند و راهِ حیاتِ طیّبه را از آنان فرا گیرند . ]
آنچنانک اندر صباحِ روشنی / قطره می بارید و بالا ابر نی
چنانکه در صبحی روشن با آنکه ابری در آسمان نبود . قطراتِ باران می بارید . [ به شرح بیت 708 همین بخش رجوع شود . ]
معجزۀ پیغمبری بود آن سِقا / گشته ابر از محو ، همرنگِ سما
آن مَشک ، از معجزاتِ مقامِ نبوّت بود . ابر چنان محو شده بود که به رنگِ آسمان درآمده بود . [ ابر = در اینجا منظور ابرِ آسمان است و به اعتبار اینکه «ابر» انباشته از آب است به «مَشک» تشبیه شده است . به شرح بیت بعد رجوع شود . ]
بود ابر و ، رفته از وَی خُویِ ابر / این چنین گردد تنِ عاشق به صبر
هر چند ابر وجود داشت امّا خصوصیّتِ ابر در آن محو شده بود . جسمِ عاشق با صبر ( بر ترکِ لذّاتِ حیوانی و هواهای نفسانی و نفی انانیّت و خودبینی ) چنین خاصیّتی پیدا می کند . ( سِقا = مخففِ سِقاء به معنی مشک آب / سَما = مخفف سَماء به معنی آسمان ) [ سه بیت اخیر اشاره است به یکی از معجزاتِ پیامبر (ص) که علامه مجلسی در باب «جوامع معجزات نبی» آورده است . روایت فوق طولانی است امّا اجمال آن از این قرار است . « وقتی حضرت رسول اکرم (ص) دعوت خود را علنی کرد . جمعی از مشرکان معاند نزد او آمدند و به خیالِ خامِ خود خواستند او را رسوا سازند . پس به آن حضرت گفتند : اگر واقعاََ پیامبری ، معجزات نوح و ابراهیم و موسی و عیسی را که بدان معتقدی و آن را نقل می کنی به ما نشان ده . یعنی طوفان نوح ، افکنده شدن ابراهیم در آتش و نسوختن ، آوردن کوه توسط موسی بر سر اصحاب خود ، و معجزه ای از عیسی . ابتدا قرار شد که محمّد (ص) معجزۀ طوفان نوح را نشان دهد . امّا در آن لحظه در پهنۀ آسمان هیچ ابری نبود . همینکه تعدای از مشرکان به سویِ کوهِ ابُو قُبَیس رفتند آب از زیرِ پایشان جوشیدن گرفت و باران از آسمان صاف و بی ابر بارید . و … ( بحارالانوار ، ج 17 ، ص 239 تا 241 ) ]
منظور سه بیت فوق : در آن وقت ابر در آسمان وجود داشته است امّا از غایتِ لطافت چنان همرنگِ آسمان شده بود که به چشم نمی رسید . سپس چنین استنتاج می کند که هر گاه سالک بر کفِّ نَفس و پرهیز از خودبینی صبر ورزد و بر ریاضات و عبادات بُردباری کند . تیرگی نفسانی و ظلمت جسمانی خود را با فنایِ در نورِ الهی بر طرف سازد و جسمش از مقتضیّات و قانونمندی های طبیعی رها گردد و تحتِ شرایط روحی قرار گیرد نهایتاََ ابرِ جسمش به کمالِ لطافت و نورانیّت رسد و به رنگ آسمان حقیقت درآید و «من» و «مایی» و هر گونه مباینت و اثنانیّت عبد و معبود از میان برخیزد . ]
تن بُوَد ، امّا تنی گُم گشته زو / گشته مُبدَل ، رفته از وی رنگ و بو
گر چه جسمِ سالک وجود دارد ، امّا مقتضیّاتِ جسمانی از آن محو شده . زیرا جسمِ او تحتِ شرایطِ روحی قرار گرفته و آثارِ جسمانی از آن رخت بربسته است .
پَر پیِ غیرست و ، سَر از بهرِ من / خانۀ سَمع و بَصَر اُستونِ تن
پَر و بالِ من به دیگری تعلّق دارد و امّا سَرم از آنِ خودم است . همان سری که مرکز شنوایی و بینایی و ستونِ نگهدارندۀ جسم است . ( اُستون = ستون ، عمود ) [ «پَر» کنایه از اکتساباتِ مادّی از قبیل جاه و مال و لذّات حیوانی است که به اغیار تعلّق دارد . و «سَر» کنایه از روحِ الهی . مصراعِ دوم به عنوانِ توصیفِ «سر» در مصراع اوّل آمده است . مولانا می گوید : «سر» مرکز آگاهی های آدمی است از اینرو بر جسم شرافت دارد و کسی که «سر» ندارد . مُرداری بیش نیست . چنانکه کثیری از خلایق چون بر حسبِ واقع ، سَر ندارند اموات و اشباحی متحرک اند . ]
منظور بیت : در راهِ رسیدن به روحِ الهی لازم است جمیعِ ظواهرِ دنیوی را ترک گویی .
جان فدا کردن برایِ صیدِ غیر / کفرِ مطلق دان و نومیدی ز خیر
بدان که فدا کردنِ جان به خاطرِ رسیدن به غیر حق کفرِ مطلق و ناامیدی از خیرِ محض ( الله تعالی ) است . ( برای صیدِ غیر = شکار به سودِ دیگران ، جلب نظر دنیا پرستان و اهلِ ظاهر ) [ طبق مفادِ آیه 87 سورۀ یوسف : تنها کافران از رحمتِ الهی مأیوس می شوند . مولانا می گوید : روح و جانت را به خاطرِ دستیابی به حُطامِ دنیا و جاه و مالِ چند روزه تباه مکن . ]
هین مشو چون قند پیشِ طوطیان / بلکه زَهری شو ، شو ایمن از زیان
بهوش باش مبادا خود را مانندِ قند پیشِ طوطیان افکنی . بلکه مانندِ زهر ، تلخناک باش تا از گزندِ آنان در امان باشی . [ به خاطر خوشایندِ ظاهر بینان دنیا پرست ، شیرین کاری و شیرین گفتاری و چاپلوسی مکن . بلکه در برابرِ تکبّر و خواسته های ناحقِّ ایشان رویِ مخالف نشان بده . تا از زیانِ خواری و ذلّت و تحقیر شخصیّت نجات یابی . مولانا در اینجا ظاهربینانِ دنیا پرست را به مرتبۀ «طوطی» تنزّل داده است از آنرو که ظاهری آراسته و درکی ضعیف در حدِّ حیوان دارند و بطور تقلیدی زندگی می کنند . ]
یا برای شاد باشی در خطاب / خویش چون مُردار کُن پیشِ کِلاب
یا مبادا برای آنکه آنان به تو آفرین بگویند . خود را مانندِ لاشه پیشِ سگان بیندازی . ( شادباش = امر به شاد بودن ، خوش باش ، آفرین / کِلاب = سگان ، جمع کلب ) [ در این بیت نیز مولانا شخصِ چاپلوس را به مرتبۀ «لاشه» و شخصِ چاپلوس پرور را به مرتبۀ «سگ» تنزّل داده است . ]
پس خَضِر کشتی برای این شکست / تا که آن کشتی ز غاصب باز رَست
برای مثال ، حضرت خضر (ع) ، کشتی آن یتیمان را شکسته و معیوب ساخت تا آن کشتی از دستِ ستمگرانِ غاصب نجات یابد . ( خضر = شرح بیت 224 دفتر اوّل ) [ فضل و کمالِ خود را از ستمگرانِ دنیاپرست بپوشان تا مبادا تو را به خدمتِ خود فرا خوانند . ]
فَقر ، فَخری بهرِ آن آمد سَنی / تا ز طمّاعان گُریزم در غنی
این فرمایشِ پیامبر (ص) که «فقر» مایۀ افتخار من است . از آنرو کلامی والا و گرانقدر است که سبب می شود من از آزمندان بگریزم و به سوی خداوندِ بی نیاز پناه ببرم . [ سَنی = عالی مرتبه ، والا ، رفیع / طمّاع = بسیار آزمند ، صیغۀ مبالغه ]
گنج ها را در خرابی ز آن نهند / تا ز حرصِ اهلِ عُمران وا رهند
برای مثال ، از آنرو گنجینه ها را در خرابه ها نهان می سازند که از حرص و دستبرد اهلِ دنیا در امان باشند . [ اهلِ عُمران = مردم دنیا پرست ، «عُمران» در لفظ به معنی آبادانی و اِسکان در خانه است . زیرا مردمِ دنیا پرست به آبادانی و اِسکان در آن دلبسته اند / در اینجا صاحبدلانِ پاک سِرشت به گنج مخفی در ویرانه ها تشبیه شده اند از آنرو که برای حفظِ گوهرِ ایمان و عرفانِ خود ، فضل و کمالِ خویش را از اهلِ دنیا پوشیده می دارند . و جلال درونی خود را در زیرِ هیأت ساده و خاکسار خود پنهان می کنند . که خُمول و گمنامی و بی اعتنایی به جاه و مال و منصب و مسند نکو دولتی است . چنانکه نظامی گنجوی می گوید :
منم روی از جهان در گوشه کرده / کفِ نانِ جُوین را توشه کرده
چو ماری بر سرِ گنجی نشسته / چو گنجی در به روی خویش بسته
چو زنبوری که دارد خانۀ تَنگ / در آن خانه بُوَد حلوایِ صد رنگ ]
پَر نتانی کند ، رَو خلوت گُزین / تا نگردی جمله خرجِ آن و این
حال که نمی توانی پر و بالِ خود را بکنی . برو خلوت نشینی اختیار کن . یعنی اگر آنقدر صلاحیّتِ روحی نداری که از مکتسباتِ دنیوی چشم بپوشی ، برو گوشه گیری اختیار کن تا کمتر در معرضِ نگاهِ این و آن باشی و نهایتاََ باطن و روحِ خود را در راهِ خوشایندِ این و آن تباه کنی .
ز آنکه تو هم لقمه ای ، هم لقمه خوار / آکِل و مأکولی ای جان هوش دار
زیرا تو هم لقمۀ دیگرانی و هم طعمه خورنده . پس عزیزِ من بهوش باش که تو هم خورنده ای و هم خورده شونده توسط دیگران . [ آکل = خورنده ( اسم فاعل ) / مأکول = خورده شده ( اسم مفعول ) ]
دکلمه صفت آن بی خودان که از شرِّ خود ایمن شده اند
خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
منابع و مراجع :
- شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر پنجم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات