شرح و تفسیر نصیحت کردن زن مر شوی را که سخن به اندازه خود گو

شرح و تفسیر نصیحت کردن زن مر شوی را که سخن به اندازه خود گو در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

شرح و تفسیر نصیحت کردن زن مر شوی را که سخن به اندازه خود گو

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر اول ابیات 2315 تا 2341

نام حکایت : خلیفه که در کرم در زمان خود از حاتم طایی گذشته بود و نظیر نداشت

بخش : 6 از 32

مثنوی معنوی مولوی
داستان و حکایت

در روزگاران پیشین ، خلیفه ای بود بسیار بخشنده و دادگر ، بدین معنی که نه تنها بر قبیله و عشیره خود بخشش و جوانمردی می کرد . بلکه همه اقوام و قبائل را مشمول دلجویی و دادِ خود می ساخت . شبی بنابر خوی و عادت زنان که به سبب گرفتاری خود به کارهای خانه و تیمارِ طفلان و اشتغال مردان به مشاغل دیگر . تنها شب هنگام ، فرصتی بدست می آرند که از شویِ خود شکایتی کنند . زنی اعرابی از تنگیِ معاش و تهیدستی و بینوایی گِله آغازید و فقر و نداری شویِ خود را با بازتابی تند و جان گزا بازگو کرد . و از سرِ ملامت و نکوهش ، بدو گفت : از صفات ویژه عربان ، جنگ و غارت است . ولی تو ، ای شویِ بی برگ ونوا ، چنان در چنبر فقر و فاقه اسیری که رعایت این رسم و سنت دیرین عرب نیز نتوانی کردن . در نتیجه ، مال و مُکنتی نداری تا هرگاه مهمانی نزد ما آید از او پذیرایی کنیم . و حال آنکه از سنت کهن اعرابیان است که مهمان را بس عزیز و گرامی دارند . وانگهی اگر مهمانی هم برای ما رسد . ناگزیریم که شبانه بر رخت و جامه او نیز دست یغما و …

متن کامل حکایت خلیفه کریم تر از حاتم طایی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید .

متن کامل ابیات 2315 الی 2341

2315) زن بر او زد بانگ ، کای ناموس کیش / من فسونِ تو نخواهم خورد بیش

2316) تُرّهات از دعوی و دعوت مگو / رَو سخن از ، کبرُ وز نَخوَت مگو

2317) چند حرفِ طُمطُراق و کار و بار ؟ / کار و حالِ خود ببین و شرم دار

2318) کبر ، زشت و از گدایان زشت تر / روز ، سرد و برف و آنگه جامه تر

2319) جند دعوی و دَم و بادِ بروت / ای تو را خانه چو بیت العنکبوت

2320) از قناعت کی تو جان افروختی ؟ / از قناعت ها تو نام آموختی

2321) گفت پیغمبر : قناعت چیست ؟ گنج / گنح را تو وا نمی دانی ز رنج

2322) این قناعت نیست جز گنج روان / تو مزن لاف ، ای غم و رنج روان

2323) تو مخوانم جُفت ، کمتر زن بَغَل / جُفتِ انصافم ، نیم جُفتِ دَغَل

2324) چون قدم با میر و با بَگ می زنی ؟ / چون مَلَخ را در هوا رگ می زنی ؟

2325) با سگان از استخوان در چالشی / چون نِیی اشکم تهی ، در نالشی

2326) سویِ من منگر به خواری سست سست / تا نگویم آنچه در رگهایِ توست

2327) عقل خود را از من افزون دیده ای ؟ / مر منِ کم عقل را چون دیده ای ؟

2328) همچو گرگِ غافل اندر ما مَجِه / ای ز ننگِ عقلِ تو بی عقل ، بِه

2329) چونکه عقلِ تو عقیلۀ مردم است / آن نه عقل است آن ، که مار و کژدم است

2330) خصمِ ظلم و مکرِ تو ، الله باد / مکرِ عقلِ تو ، ز ما کوتاه باد

2331) هم تو ماری ، هم فسونگر ای عَجَب / مار گیر و ماری ای ننگِ عرب

2332) زاغ اگر زشتی خود بشناختی / همچو برف از درد و غم بگداختی

2333) مردِ افسونگر بخوانَد ای عدُو / او فسون بر مار ، مار افسون بَرو

2334) گر نبودی دامِ او افسونِ مار / کی فسونِ مار را گشتی شکار ؟

2335) مردِ افسونگر ، ز حرص و کسب و کار / در نیابد آن زمان ، افسونِ مار

2336) مار گوید : ای فسونگر هین و هین / آنِ خود دیدی ؟ فسونِ من ببین

2337) تو به نامِ حق ، فریبی مر مرا / تا کُنی رسوایِ شور و شر مرا

2338) نامِ حقّم بست ، نَ آن رای تو / نام حق را دام کردی ، وایِ تو

2339) نامِ حق بستانَد از تو دادِ من / من به نامِ حق سپردم جان و تن

2340) یا به زَخمِ من رگِ جانت بُرَد / یا تو را چون من به زندانی بَرَد

2341) زن از این گونه خَشن گفتارها / خواند بر شُویِ جوان ، طومارها

 

شرح و تفسیر نصیحت کردن زن مر شوی را که سخن به اندازه خود گو

زن بر او زد بانگ ، کای ناموس کیش / من فسونِ تو نخواهم خورد بیش


زن صحرانشین بر سرِ شوهرش فریاد زد : ای ریاکار ، من افسون تو را بیش از این نخواهم خورد و دیگر آن را نمی پذیرم . [ ناموس کیش = ریاکار و خودفروش ، کسی که به ظاهر زاهد و به باطن دنیا دوست است . ناموس ، تظاهر به زهد و عبادت دروغ و نیز مرادف است با ننگ و نام ]

تُرّهات از دعوی و دعوت مگو / رَو ، سخن از کبرُ وز نَخوَت مگو


این قدر قیافه دعوت به حق مگیر و این همه ادعای یاوه مکن . برو و این همه از خودبینی و نخوت حرف مزن . [ تُرّهات = راههای باریک که از جاده و شاهراه جدا و منشعب گردد . مجازاََ به سخنان پوچ و بی فایده گفته می شود . ( شرح مثنوی شریف ، ج 3 ، ص 986 ) ]

چند حرفِ طُمطُراق و کار و بار ؟ / کار و حالِ خود ببین و شرم دار


چقدر با آب و تاب راجع به کار و بارت حرف می زنی ؟ تو به کار و حال خودت نگاه کن و شرم کن . [ طُمطُراق = کرّ و فر و خودنمایی ، نمایش شکوه و جلال به دروغ ( شرح مثنوی شریف ، ج 3 ، ص 986 ) . کار و بار = کار به معنی زراعت و بار به معنی ثمر است ، مجازاََ وضع و حالت معیشت را افاده می کند . ]

کبر ، زشت و از گدایان زشت تر / روز ، سرد و برف و آنگه جامه تر


کبر و خودبزرگ بینی فی نفسه زشت است . خاصه اگر گدایان چنین صفتی بر خود بندند زشت تر می نماید . این درست مانند آن است که در روزی پُر برف و سرما ، لباس تن آدم نیز خیس و تر باشد . همینطور نکبر گدایان هم به همین اندازه نامطبوع و ناگوار است .

چند دعوی و دَم و بادِ بروت ؟ / ای تو را خانه چو بیت العنکبوت


آخر تا به کی ادعای یاوه می کنی و باد در سبیلت می اندازی و تکبر می ورزی ؟ ای که خانه ات مانند خانه عنکبوت سست و بی اساس است . [ در سوره عنکبوت آیه 41 آمده است . « و همانا سست ترین خانه ها ، خانه عنکبوت است » . باد بروت = بروت به معنای سبیل مردان است و باد بروت مجازاََ به معنی تکبر و خودنمایی است ]

از قناعت کی تو جان افروختی ؟ / از قناعت ها تو نام آموختی


تو کی از قناعت روحت را فروزان کرده ای . تو از قناعت فقط اسمی و نامی یاد گرفته ای . [ قناعت در اصطلاح صوفیه عبارت است از « طلب ناکردن است از آنچه در دست تو نیست و بی نیاز شدن از آنچه در دست توست » و این مقدمۀ مقامِ رضاست . ( شرح مثنوی شریف ، ج 3 ، ص 989 ) . و نیز گفته اند که قناعت عبارت است از : ترک شهوات نفسانی و تمتّعات حیوانی مگر به قدر ضرورت . « بدانکه قناعت عبارت است از ترک شهوات نفسانیه و تمتّعات حیوانیه مگر از آنچه لابد باشد » ( لب لباب مثنوی ، ص 305 ) ]

گفت پیغمبر : قناعت چیست ؟ گنج / گنج را تو وا نمی دانی ز رنج


پیامبر (ص) فرمود : فناعت چیست ؟ قناعت گنجی پایان ناپذیر است . ولی تو گنج را از رنج باز نمی شناسی . [  [ حدیثی از پیامبر (ص) منقول است که « قناعت گنجی است تمام نشدنی » ( احادیث مثنوی ، ص 22 ) این فرمایش از امیر مومنان نیز نقل شده است . ( نهج البلاغه فیض الاسلام ، حکمت 54 و 467 ) ]

این قناعت نیست جز گنجِ روان / تو مَزن لاف ، ای غم و رنج روان


این قناعتی که از آن یاد کردیم . چیزی نیست مگر همان گنج روان . یعنی آن گنجی که سرشار و تمام نشدنی است . ای کسی که مایه اندوه و رنج روح هستی . تو دیگر از قناعت دَم مزن و دعوی یاوه مکن . [ برخی از شارحین مثنوی از آن جمله ملا هادی سبزواری ، گنج روان را همان گنج قارون دانسته اند و کلمه روان در مصراع دوم را بر روح و روان تطبیق کرده اند . ( شرح اسرار ، ص 67 ) . استاد فروزانفر نیز می گوید : به گفته فرهنگ نویسان ، گنج روان همان گنج قارون است برای آنکه پیوسته در درون زمین حرکت می کند و یا فرو می رود . ( شرح مثنوی شریف ، ج 3 ، ص 988 ) . برخی دیگر از جمله انقروی ، روان را در هر دو مصراع به معنی جان و روح گرفته اند . ( شرح کبیر انقروی ، ج 3 ، ص 903 ) . به هر حال شرح این بیت بر اساس نظر ملا هادی سبزواری صورت گرفت ]

تو مخوانم جُفت ، کمتر زن بَغَل / جُفتِ انصافم ، نیم جُفتِ دَغَل


تو مرا همسر خود مخوان و جفت خود مدان و مرا کمتر مورد تمسخر قرار ده که من جفتِ با انصافم و خالص نه جفتِ ریاکار . [ بغل زدن = شماتت کردن ، خوشی کردن از روی استهزاء با کسی . ( فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی ، ج 3 ، ص 136 ) ]

چون قدم با میر و با بَگ می زنی ؟ / چون ملخ را در هوا رَگ می زنی ؟


تو که مدعی هستی که با امیران و بزرگان همراه و همقدم هستی پس چرا از شدّت فقر و نداری ، سخت می کوشی و این در و آن در می زنی تا غذایی ناگوار و پست پیدا کنی ؟ [ رگ زدن ملخ در هوا = کنایه از جستجوی بسیار در طلب معاش و بسنده کردن به طعامی ناخوش و ناگوار ]

با سگان از استخوان در چالشی / چون نِیی اشکم تهی ، در نالشی


به خاطر یک پاره استخوان حتی با سگ ها در جنگ و ستیزی و تو مانند «نی» که درونش خالی و شکمش تهی است در ناله و فغانی . یعنی تو و طالبان جیفۀ دنیا که سگ سیرت هستند لقمه ها را از دست هم به یغما می برید و زوزه می کشید .

سویِ من منگر به خواری سست سست / تا نگویم آنچه در رگهایِ توست


به من با دیده حقارت منگر . والّا باطن تو را فاش خواهم ساخت .

عقل خود را از من افزون دیده ای ؟ / مر منِ کم عقل را چون دیده ای ؟ 


تو عقل خود را بیشتر از من می دانی . حال بگو ببینم منِ کم عقل را چگونه دیده ای ؟ یعنی مرا واقعا نشناختی که کم عقلم می دانی .

همچو گُرگِ غافل اندر ما مَجِه / ای ز ننگِ عقلِ تو بی عقل ، بِه 


مانند گرگهای غافل به روی من جست و خیز مکن . ای شوهری که بی عقلی و جنون از وضع و کیفیت عقلِ مورد ادعای تو بهتر است .

چونکه عقلِ تو عقیلۀ مردم است / آن نه عقل است آن ، که مار و کژدم است 


از آن جهت که عقل تو باعث مزاحمت و بندِ پای مردم است . تو نباید به آن عقل بگویی . بلکه این ، مار و کژدم است که به هر کس برسد نیشی می زند و آزاری می رساند . [ عقیله = پای بند شتر ، زانو بند است . ظاهراََ این کلمه اماله شده «عقال» است که در عربی زانو بند شتر را گویند . بر خلاف قیاس . ( شرح مثنوی شریف ، ج 3 ، ص 992 ) ]

خصمِ ظلم و مکرِ تو ، الله باد / مکرِ عقلِ تو ، ز ما کوتاه باد


دشمن ستم و نیرنگ تو ، خدا باشد . و نیرنگ عقل تو از ما کوتاه باشد . [ در اینجا مولانا از زبان زن اعرابی ، احوال شیوخ ریاکار و مزوّر را که اهل هوی را صید می کنند . توصیف می کند و می فرماید ]

هم تو ماری ، هم فسونگر ای عَجَب / مارگیر و ماری ای ننگِ عرب


شگفتا که تو هم ماری و هم افسونگر ، تو هم مارگیری و هم مار . ای ننگِ تازیان . [ فسونگر = جادوگر ، کسی که افسون می خواند ]

زاغ اگر زشتی خود بشناختی / همچو برف از درد و غم بگداختی


مثلا زاغ اگر از زشتی خود آگاه می شد . از درد و غم همچون برف ، آب می شد .

مردِ افسونگر بخوانَد چون عدُو / او فسون بر مار ، مار افسون بَرو


مردِ افسونگر بر مار همچون دشمن ، افسون می خواند . او افسون را بر مار می خواند و مار هم او را افسون می کند . [ چون افعال آدمی تحت تصرف میل و انگیزه است . ابتدا مار ، مار گیر را شیفته خود می کند و سپس مارگیر بر او افسون می خواند و صیدش می کند ]

گر نبودی دامِ او افسونِ مار / کی فسون مار را گشتی شکار ؟ 


اگر افسون مار برای آن افسونگر ، دام و بند نبود . کی افسونگر ، شکار و گرفتار افسون مار می شد و آن مار چگونه می توانست او را به خودش مشغول سازد ؟

مردِ افسونگر ز حرص و کسب و کار / در نیابد آن زمان ، افسون مار


مرد افسونگر (مارگیر) از شدت آزمندی و کار و کسب ، آن موقع ، افسون مار را بر خودش نمی فهمد .

مار گوید : ای فسونگر هین و هین / آنِ خود دیدی ؟ فسون من ببین 


مار می گوید : ای فسونگر ، بدان و آگاه باش که نتیجه افسون خود را دیدی . اینک افسون مرا نیز ببین . [ مرشدان ریاکار و قطب نماهای فریبکار که همواره با حیله و دَغَل ، اصحاب نَفس و اقران هوی را افسون می کنند موجب می شوند که آن مردم ، پیرامونشان حلقه زنند و با القاب و عناوین پر زرق و برق ، پیران دغل باز را مفتون و مشغول به خود کنند و چون آنان به کثرت مریدان و انبوه هواداران خود می نگرند گمان می دارند که واقعا کسی هستند . به قولِ عزیزالدین نِسَفی : « ای درویش ، بسیار دیدم که این رنگ را بر خود بسته اند و دعوی شیخی می کنند و شیخی را دامِ مال و جاه ساخته اند . خدای تعالی همه را از صحبت ایشان نگاه دارد . ( مقصد اقصی ، ص 226 و 227 ) ( هین = آگاه باش و تکرار آن جهت تاکید است ) ]

تو به نامِ حق ، فریبی مر مرا / تا کُنی رسوای شور و شر مرا


تو با نام و عنوان شریف حق تعالی مرا فریب می دهی تا مرا رسوای شور و شر کنی . یعنی مرا وسیله ای می سازی برای جلب دیگر ساده لوحان . پس من در واقع به خاطر حق و حقیقت مطیع تو شدم نه به خاطر خودِ تو .

نامِ حقم بست ، نِی آن رای تو / نامِ حق را دام کردی ، وایِ تو


ای پیر ریاکار و ای قطب دغل کار ، بدان که تنها این نامِ شریف حق تعالی است که مرا تسلیم و منقاد تو کرده نه رای تو . زیرا تو زبون تر از این هستی که من تسلیم تو باشم . تو نام شریف حق را وسیله ای کردی برای شکار کردن من . پس وای بر احوال تو که حق را وسیله رسیدن به باطل می کند .

نام حق بستانَد از تو دادِ من / من به نامِ حق سپردم جان وتن


نام شریف حق تعالی دادِ مرا از تو می گیرد . که من جان و کالبدم را به نام شریف حق ، تسلیم تو کردم .

یا به زخمِ من رگِ جانت بُرَد / یا تو را چون من به زندانی بَرَد


یا با زخم من رگِ عُمرت را می بُرد و یا آن که همانند من به زندانت گرفتار می سازد . [ در ابیان فوق ، مولانا از زبان زنِ اعرابی موشکافی های دقیقی در باره شیوخ ریا کار و اقطابِ مکار به دست داده و این ابلیسان آدم روی را معرفی کرده است تا طالبان حق به هر دستی ، دست ندهند . ]

زن ازین گونه خَشن گفتارها / خواند بر شُوی جوان ، طومارها


زن اعرابی به درازای طومارها از این سخنان خشن و ناهموار برای همسر خود خواند . خلاصه حرفهای درشت و ناگواری بدو زد .

بخش خالی. برای افزودن محتوا صفحه را ویرایش کنید.

دکلمه نصیحت کردن زن مر شوی را که سخن به اندازه خود گو

دکلمه نصیحت کردن زن مر شوی را که سخن به اندازه خود گو

زنگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر اول – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟