شرح و تفسیر سوال پیغامبر از زید بن حارثه و جواب گفتن اودر مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
شرح و تفسیر سوال پیغامبر از زید بن حارثه و جواب گفتن او
شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی
کتاب : مثنوی معنوی
قالب شعر : مثنوی
آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر اول ابیات 3500 تا 3583
نام حکایت : پرسیدن پیغامبر مر زید را که امروز چونی و چون برخاستی
بخش : 1 از 6
روزی پیامبر (ص) به زید بن حارثه فرمود : بامداد را چگونه آغاز کردی ؟ زید گفت : بامداد را در حالی آغاز کرده ام که بنده ای با ایمان و ایقانم . پیامبر فرمود : اگر قلب تو همچون باغی ، سرسبز و با طراوت است . نشانی از آن بنما . زید گفت : روزها از فرطِ طلب و شب ها از سوزش عشق حق و خواب و آرام ندارم . پیامبر فرمود : از دگر سوی جهانِ هستی چه ارمغانی برای عقول و مردمان اینسوی آورده ای ؟ زید گفت : مردم ، آسمان لاجوردین می بینند ولی من در همان آسمان « هشت بهشت » و …
متن کامل حکایت پرسیدن پیغامبر مر زید را که امروز چونی و چون برخاستی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید .
3500) گفت پیغمبر صباحی زید را : / کیفَ اَصبَحت ای صحابی با صفا ؟
3501) گفت : عبداََ مومناََ ، باز اوش گفت : / کو نشان از باغِ ایمان گر شِکُفت ؟
3502) گفت : تشنه بوده ام من روزها / شب نخفتستم ز عشق و سوزها
3503) تا به روز و شب گذر کروم چنان / که از اِسپر بگذرد نوکِ سِنان
3504) که از آن سو ، مُولِد و مادت یکی است / صد هزاران سال و ، یک ساعت یکی است
3505) هست ابد را و ازل را اتّحاد / عقل را ره نیست آن سو ز افتقاد
3506) گفت : از این ره کو ره آوردی ؟ بیآر / کو نشانِ یکرهی ز آن خوش دیار
3507) گفت : خلقان چون ببینند آسمان / من ببینم عرش را با عرشیان
3508) هشت جنت ، هفت دوزخ ، پیشِ من / هست پیدا همچو بُت پیشِ شَمَن
3509) یک به یک وا می شناسم خلق را / همچو گندم من ز جو در آسیا
3510) که بهشتی کیست و بیگانه کی است ؟ / پیشِ من پیدا چو مار و ماهی است
3511) روزِ زادن ، روم و زنگ و هر گروه / یَومَ تَبیَضُ و تَسوَدُ وُجُوه
3512) پیش از این هر چند جان ، پُر عیب بود / در رَحِم بود و ز خلقان ، غیب بود
3513) الشَقّیُ مَن شَقا فی بَطنِ الاُم / مِن سِماتِ اللهِ یُعرَف کُلُهُم
3514) تن چو مادر ، طفلِ جان را حامله / مرگ ، دردِ زادن است و زلزله
3515) جمله جانهایِ گذشته مُنتَظِر / تا چگونه زاید آن جانِ بَطِر
3516) زنگیان گویند : خود از ماست او / رومیان گویند : نَی ، زیباست او
3517) چون بزاید در جهانِ جان و جود / پس نماند اختلافِ بیض و سُود
3518) گر بُوَد زنگی ، برندش زنگیان / وَر بُوَد رومی ، کَشَندَش رومیان
3519) تا نزاد او ، مشکلاتِ عالَم است / آنکه نازاده شناسد او ، کم است
3520) او مگر یَنظُر بَنُورِالله بُوَد / کاندرونِ پوست ، او را ره بُوَد
3521) اصلِ آبِ نطفه ، اِسپیداست و خَوش / لیک عکسِ جانِ رومی و حَبَش
3522) می دهد رنگ ، اَحسَن التَقویم را / تا به اَسفَل می بَرَد این نیم را
3523) این سخن پایان ندارد ، باز ران / تا نمانیم از قِطارِ کاروان
3524) یَومَ تَبیَضُ و تَسوَدُ وُجُوه / تُرک و هندو ، شُهره گردد آن گروه
3525) در رَحِم پیدا نباشد هند و تُرک / چون که زاید ، بیندش زار و سِتُرگ
3526) جمله را چون روزِ رستاخیز ، من / فاش می بینم چو خلقان ، مرد و زن
3527) هین بگویم ، یا فرو بندم نَفَس ؟ / لب گزیدش مصطفی ، یعنی که بس
3528) یا رسول الله بگویم سِرّ حشر ؟ / در جهان پیدا کنم امروز ، نشر ؟
3529) هِل مرا تا پرده ها را بَر دَرَم / تا چو خورشیدی بتابد گوهرم
3530) تا کُسوف آید ز من ، خورشید را / تا نمایم نَخل را و بید را
3531) وا نمایم رازِ رستاخیز را / نَقد را و نَقدِ قلب آمیز را
3532) دست ها بُبریده اصحابِ شِمال / وا نمایم رنگِ کُفر و رنگِ آل
3533) وا گشایم هفت سوراخِ نِفاق / در ضیایِ ماهِ بی خَسف و مُحاق
3534) وا نمایم من پِلاسِ اَشقیا / بشنوانم طبل و کُوسِ انبیا ؟
3535) دوزخ و جنّات و برزخ در میان / پیشِ چشمِ کافران آرَم عِیان
3536) وا نمایم حوضِ کوثر را بجوش / کآب بر روشان زند بانگش به گوش
3537) وآنکه تشنه گِردِ کوثر می دوند / یک به یک را نام واگویم کی اند
3538) می بساید دوششان بر دوشِ من / نعرِه هاشان می رسد در گوشِ من
3539) اهلِ جنّت پیشِ چشمم ز اختیار / در کشیده یکدگر را در کنار
3540) دستِ همدیگر زیارت می کنند / وز لبان هم بوسه غارت می کنند
3541) کر شد این گوشم ز بانگِ واه واه / از خَسان و نعرۀ واحَسرتاه
3542) این اشارت هاست گویم از نُغول / لیک ، می ترسم ز آزارِ رسول
3543) همچنین می گفت سرمست و خراب / داد پیغامبر گریبانش به تاب
3544) گفت : هین درکَش که اسبت گرم شد / عکسِ حق لایَستحی زد ، شرم شد
3545) آینۀ تو جَست بیرون از غِلاف / آینه و میزان کجا گوید خِلاف ؟
3546) آینه و میزان کجا بندد نَفَس / بهرِ آزار و حیای هیچ کس ؟
3547) آینه و میزان مِحک های سَنی / گر دو صد سالش تو خدمت می کنی
3548) کز برای من بپوشان راستی / بر فزون بنما و منما کاستی
3549) اوت گوید : ریش و سَبلَت بر مخند / آینه و میزان و آنگه ریو و بند
3550) چون خدا ما را برای آن فراخت / که به ما بتوان حقیقت را شناخت
3551) این نباشد ، ما چه ارزیم ای جوان ؟ / کی شویم آیینِ رویِ نیکوان ؟
3552) لیک درکش در نمد آیینه را / گر تجلّ کرد ، سینا سینه را
3553) گفت : آخر هیچ گنجد در بغل ؟ / آفتابِ حق و خورشیدِ ازل ؟
3554) هم بَغل را هم دَغَل را بردَرد / نَی جنون مانَد به پیشش ، نَی خِرَد
3555) گفت : یک اِصبَع چو بر چشمی نهی / بینی از خورشید عالم را تهی
3556) یک سرِ انگشت پردۀ ماه شد / وین نشانِ ساتری الله شد
3557) تا بپوشاند جهان را نقطه ای / خَسف گردد آفتاب از سَقطه ای
3558) لب ببند و غورِ دریایی نگر / بحر را حق کرد محکوم بشر
3559) همچو چشمۀ سَلسَبیل و زَنجبیل / هست در حکمِ بهشتیِ جَلیل
3560) چار جویِ جَنّت اندر حکمِ ماست / این نه زورِ ما ، ز فرمانِ خداست
3561) هر کجا خواهیم داریمَش روان / همچو سِحر اندر مرادِ ساحران
3562) همچو این دو چشمۀ چشمِ روان / هست در حکمِ دل و فرمانِ جان
3563) گر بخواهد ، رفت سویِ زهر و مار / ور بخواهد ، رفت سویِ اعتبار
3564) گر بخواهد سویِ محسوسات رفت / ور بخواهد ، سویِ مَلبوسات رفت
3565) گر بخواهد ، سویِ کلّیات راند / ور بخواهد ، سویِ جُزویّات ماند
3566) همچنین هر پنج حس ، چون نایزه / بر مراد و امرِ دل شد جایزه
3567) هر طرف کی دل اشارت کردشان / می رود هر پنج حس ، دامن کشان
3568) دست و پا ، در امرِ دل اندر ملا / همچو اندر کفّ موسی آن عصا
3569) دل بخواهد یا درآید زو به رقص / یا گریزد سویِ افزونی ز نقص
3570) دل بخواهد ، دست آید در حساب / یا اَصابع ، تا نویسد او کتاب
3571) دست در دستِ نهانی مانده است / او درون ، تن را برون بنشانده است
3572) گر بخواهد ، بر عدُو ماری شود / ور بخواهد بر ولی یاری شود
3573) ور بخواهد ، کفچه ای در خوردنی / ور بخواهد ، همچو گُرز ده مَنی
3574) دل چه می گوید بدیشان ؟ ای عجب / طُرفه وَصلَت ، طُرفه پنهانی سبب
3575) دل مگر مُهرِ سلیمان یافته است ؟ / که مِهارِ پنج حس برتافته است
3576) پنج حسّی از برون ، میسورِ او / پنج حِسّی از درون ، مأمورِ او
3577) ده حس است و هفت اندام و دگر / آنچه اندر گفت نآید می شُمَر
3578) چون سلیمانی دلا در مِهتری / بر پری و دیو ، زن انگشتری
3579) گر درین مُلکَت بری باشی ز ریو / خاتم از دستِ تو نستاند سه دیو
3580) بعد از آن عالَم بگیرد اسمِ تو / دو جهان ، محکومِ تو ، چون جسمِ تو
3581) ور ز دستت دیو ، خاتم را بِبُرد / پادشاهی فوت شد ، بختت بِمُرد
3582) بعد از آن یا حَسرتا شد یا عِباد / بر شما مختوم ، تا یَوم التَناد
3583) ور تو ریوِ خویشتن را مُنکِری / از ترازو و آینه ، کی جان بَری ؟
گفت پیغمبر صباحی زید را : / کیفَ اَصبَحت ای صحابی با صفا ؟
پیامبر (ص) در یک بامداد به زید گفت : ای رفیق با صفا ، چگونه صبح کردی ؟ [ کیفَ اَصبَحت = چگونه صبح کردی . صحابی = یکی از اصحاب پیامبر ]
گفت : عبداََ مومناََ ، باز اوش گفت : / کو نشان از باغِ ایمان گر شِکُفت ؟
زید گفت : صبح کردم در حالی که بنده ای مومن بودم . باز حضرت پیامبر (ص) به زید گفت : اگر باغ ایمانت شکفته شده . نشان آن باغ کو و کجاست ؟
گفت : تشنه بوده ام من روزها / شب نخفتستم ز عشق و سوزها
زید گفت : روزها تشنه بودم و شب از عشق و سوزها نخوابیدم . [ روزها ، روزه دار بودم و شب ها در حال قیام و تهجد ]
تا به روز و شب گذر کروم چنان / که از اِسپر بگذرد نوکِ سِنان
این تزکیه و تهذیب ادامه یافت تا آنکه از روز و شب چنان گذشتم که نیزه از سپر می گذرد . [ یعنی به مافوق زمان گام نهادم و از عالمِ ماده و مدّت در گذشتم و به مقام تجرید واصل شدم . سِنان = نیزه ]
که از آن سو ، مُولِد و مادت یکی است / صد هزاران سال و ، یک ساعت یکی است
زید گفت : ای رسول خدا ، من به مقامی رسیدم که دیدم سرچشمۀ هستی و مایۀ اصلی همه مخلوقات یکی است و همه موجودات ، تجلّیات حضرت حق است و در این مرتبه ، صدها هزار سال با یک ساعت ، فرقی نمی کند . [ زیرا مسئله امتداد و کشش زمان ، در ماورای طبیعت و مقام وحدت ، بکلی منتفی است ]
هست ابد را و ازل را اتّحاد / عقل را ره نیست آن سو ز افتقاد
در این مرتبه ، ابد و ازل با هم اتحاد دارند . و عقلِ جزیی به سبب فقدان استعدادِ لازم نمی تواند به این مقام راه یابد . [ افتقاد = جستن هر چیز گمشده ، گم کردن چیزی ، در اینجا مراد فقدانِ قابلیت و استعداد لازم است ]
گفت : از این ره کو ره آوردی ؟ بیآر / کو نشانِ یکرهی ز آن خوش دیار
حضرت رسول به زید گفت : از این راه ، کو آن ارمغانی که با خود آورده ای ؟ آنرا برایم بیاور . کو نشانه یک راهی و وحدت که دلیل بر آن دیار خوش و نغز باشد ؟
گفت : خلقان چون ببینند آسمان / من ببینم عرش را با عرشیان
زید گفت : ای رسول خدا هنگامی که مردم عادی ، به آسمان نظر می کنند و آسمان لاجوردین را می بینند . من عرش و عرشیان را مشاهده می کنم .
هشت جنت ، هفت دوزخ ، پیشِ من / هست پیدا همچو بُت پیشِ شَمَن
فردوس برین که دارای هشت طبقه است و دوزخ آتشین که هفت طبقه دارد در نظر من چنان پیداست که بت در مقابل بت پرست . [ شَمَن = بت پرست ]
یک به یک وا می شناسم خلق را / همچو گندم من ز جو در آسیا
من باطن مردم را یک به یک می شناسم . همانسان که در آسیاب ، گندم را از جو باز می شناسم و می توانم میان آنها فرق بگذارم .
که بهشتی کیست و بیگانه کی است ؟ / پیشِ من پیدا چو مار و ماهی است
می دانم که بهشتی کیست و بیگانه از بهشت کدام است . مانند مار و ماهی در نظرم آشکار است . [ عارف کامل ، می تواند احوال قیامت را در همین دنیا مشاهده کند ]
روزِ زادن ، روم و زنگ و هر گروه / یَومَ تَبیَضُ و تَسوَدُ وُجُوه
روز زاییده شدن ، چه رومی و چه زنگی ، هر گروهی از هم بازشناخته می شود . در آن روز رخساره هایی سپید گردد و رخساره هایی سیاه . [ مصراع دوم مقتبس است از آیه 106 سوره آل عمران . « روزی که رخساره هایی سپید گردد و روهایی سیاه » ]
پیش از این هر چند جان ، پُر عیب بود / در رَحِم بود و ز خلقان ، غیب بود
پیش از این زمان ، هر چند که جان ، پر از عیب بود . ولی در رَحِم قرار داشت و از دید و نظر مردم ، مستور بود . یعنی جان آدمی ، مادام که در مرحله جنینی قرار گرفته ، اگر چه بسیار عیبناک است ولی چون مستور و پنهان است کسی نمی نواند معایب آن را مشاهده کند .
الشَقّیُ مَن شَقا فی بَطنِ الاُم / مِن سِماتِ اللهِ یُعرَف کُلُهُم
سیه روز و بدبخت آن کس است که در شکم مادرش بدبخت و سیه روز بوده است . از نشانه های خدا ، همه احوال آنان شناخته شود . [ اشاره است به حدیث « نیکبخت کسی است که در شکم مادرش نیکبخت باشد و بدبخت نیز همینطور » ( احادیث مثنوی ، ص 35 ) ]
تن چو مادر ، طفلِ جان را حامله / مرگ ، دردِ زادن است و زلزله
برای مثال ، تن مانند مادر ، طفلِ جان را باردار است . یعنی تن حاملِ روح است . یعنی هرگاه در این دنیا ، زنی وضع حملش نزدیک شود و دچار درد زایمان گردد . اطرافیان آن زن منتظر می شوند که جنینی که درون شکم مادر است چگونه است ؟ آیا پسر است یا دختر ؟ سیاه است یا سفید ؟ زشت است یا زیبا ؟ مرگ هم نوعی درد زایمان است . یعنی جنین روح می خواهد از رحمِ کالبد بیرون آید و در دنیایی دیگر زاده شود . و چون از این جهان رحلت کرد و در آن جهان زاده شد . جمیع اوصاف او مصور و مجسّم می گردد و آنگاه معلوم می گردد که سعید است یا شقی .
جمله جانهایِ گذشته مُنتَظِر / تا چگونه زاید آن جانِ بَطِر
همه جانهای گذشته و همه ارواحی که قبلا به آن دنیا پرواز کرده اند در انتظارند تا آن جان و روح مسرور که در زهدان تن قرار گرفته چگونه در عالم آخرت متولد می شود ؟ [ بَطِر = شادمان و سرمست ]
زنگیان گویند : خود از ماست او / رومیان گویند : نَی ، زیباست او
زنگیان و سیاه پوستان می گویند : این جنین مانند ما سیاه پوست است و رومیان و سفید پوستان هم می گویند : چنین نیست بلکه این جنین مانند ما زیباروست . [ منظور از «زنگیان» در اینجا اشقیا و منظور از «رومیان» همانا صالحان اند ]
چون بزاید در جهانِ جان و جود / پس نماند اختلافِ بیض و سُود
همینکه آن جنین از رحم مادر در جهان جان و بخشش یعنی در جهان پس از مرگ زاده شد . دیگر میان آنان اختلاف از بین می رود و دیگر بر سَرِ اینکه آن کودک ، سیاه است یا سفید نزاع درنمی گیرد . [ بیض = جمع ابیض به معنی سیفید . سُود = جمع اَسوَد به معنی سیاه ]
گر بُوَد زنگی ، برندش زنگیان / وَر بُوَد رومی ، کَشَندَش رومیان
اگر آن مولود ، زنگی باشد . زنگیان او را با خود می برند و اگر آن مولود ، رومی باشد . رومیان او را با خود می برند . [ هر کس به اصل خود باز می گردد . بدکاران به جمع بَدان ، و نکوکاران به جمع نیکان رجوع می کنند ]
تا نزاد او ، مشکلاتِ عالَم است / آنکه نازاده شناسد او ، کم است
تا وقتی آن مولود ، به مرحله تولد نرسیده . تشخیص ماهیت او یکی از مشکلات عالم است . ولی کم اند کسانی که مولود را قبل از تولد شناسایی کنند و چگونگی او را تشخیص دهند . مثلا بگویند : پسر است یا دختر ؟ سیاه است یا سفید ؟ و …
او مگر یَنظُر بَنُورِالله بُوَد / کاندرونِ پوست ، او را ره بُوَد
آن کسی که از حال پدیده های ماورای ظاهر باخبر می شود کسی است که با نور خدا می بیند .
اصلِ آبِ نطفه ، اِسپیداست و خَوش / لیک عکسِ جانِ رومی و حَبَش
اصلِ آب نطفۀ آدمی ، سفید و بی کدورت است . ولی پرتو جانِ رومی و حبشی در آن افتاده است و آن را از حالت صفا و بیرنگی ، به رنگی و شکلی درمی آورد . یعنی حقایق در نفس الامر و هویت خود جنبۀ معنوی و صفا دارند . همینکه با مسائل مادی و تعیّنات دنیوی در می آمیزند . تعدد و کثرت نمایان می شود . چنانکه آبِ نطفه سفید است . ولی هنگامی که وارد مجاری تحولی طبیعت می شود . از این آب سفید ، انسانهای مختلفی زاده می شوند . با اشکال و رنگهای مختلف .
می دهد رنگ ، اَحسَن التَقویم را / تا به اَسفَل می بَرَد این نیم را
ولی پرتو جان رومی ، رومی را بهترین صورت می دهد و آن یکی را به فروترین مرتبت فرو می برد . [ اشاره است به آیه 4 و 5 سوره تین . « و همانا آدمی را در بهترین و نکوترین هنجار آفریدیم . سپس به جهت نافرمانی ، او را به پست ترین مراتب باز گرداندیم » ( اَسفُل = پایین تر و پست تر ) ]
این سخن پایان ندارد ، باز ران / تا نمانیم از قِطارِ کاروان
این سخن پایانی ندارد . باز کلام را به سوی قصه زید بران تا از قافله عقب نمانیم . یعنی از کاروان کلمات و الفاظ مربوط به این داستان عقب نیفتیم .
یَومَ تَبیَضُ و تَسوَدُ وُجُوه / تُرک و هندو ، شُهره گردد آن گروه
روز قیامت بسیاری از صورتها سفید و بسیاری نیز سیاه می گردد . یعنی سپیدرویان ( کنایه از پاکدلان ) از سیه رویان ( کنایه از بدکاران ) شناخته شنوند . [ رجوع شود به شرح بیت 3511 همین بخش ]
در رَحِم پیدا نباشد هند و تُرک / چون که زاید ، بیندش زار و سِتُرگ
هندو و ترک در رَحمِ مادر معلوم نمی شوند . یعنی چگونگی آنان از مردم مخفی است ولی همینکه زاده شدند احوالشان نمایان می گردد که آیا مثلا ناتوان هستند و یا نیرومند .
جمله را چون روزِ رستاخیز ، من / فاش می بینم چو خلقان ، مرد و زن
باز زید گوید : ای رسول خدا ، در این دنیا ، اکنون من همه مردم را از زن و مرد آشکارا مشاهده می کنم . یعنی در روز قیامت ، مرد و زن را در هر حالی که مشاهده خواهم کرد . هم اکنون نیز آنان را در همان حال مشاهده می کنم .
هین بگویم ، یا فرو بندم نَفَس ؟ / لب گزیدش مصطفی ، یعنی که بس
آیا آشکارا بگویم یا دم فرو بندم . یعنی اسرار و حقایق معنوی را بگویم یا سکوت کنم ؟ و حضرت ختمی مرتبت (ص) به او گفت : دیگر خاموش شو و چیزی مگو . [ لب گزیدن = کنایه از دعوت کردن شخص مقابل است به سکوت ]
یا رسول الله بگویم سِرّ حشر ؟ / در جهان پیدا کنم امروز ، نشر ؟
باز زید گفت : ای رسول خدا ، آیا اسرار حشر و قیامت را بگویم و آیا اجازه دارم که امروز در دنیا چگونگی نشر اموات را آشکار سازم ؟
هِل مرا تا پرده ها را بَر دَرَم / تا چو خورشیدی بتابد گوهرم
بگذار من پرده ها را پاره کنم تا گوهر من چون خورشید بدرخشد . [ هِل = رها کن ]
تا کُسوف آید ز من ، خورشید را / تا نمایم نَخل را و بید را
تا از کمال ظهور و چیرگی اسرار باطن و انوار حقیقت من ، این آفتاب صوری ، مغلوب شود و بی فروغ بماند تا من نخل و بید را نشان دهم . یعنی آن مومن و صالح را که چون درخت خرما ، مثمر و مفید است و آن کافر را که چون درخت بید ، بی ثمر و نامفید مانده است آشکار کنم . [ نخل و بید = استعاره از نیکبخت و بدبخت . کسوف = شرح بیت 92 همین دفتر ]
وا نمایم رازِ رستاخیز را / نَقد را و نَقدِ قلب آمیز را
در صورتیکه اجازه دهید . من اسرار قیامت را آشکار می کنم و زر و سیم اصلی را از زر و سیم تقلبی جدا خواهم کرد . [ مومنان را از ریاکاران متمایز خواهم کرد . نقد = زر و سیم . قلب آمیز = تقلبی ]
دست ها بُبریده اصحابِ شِمال / وا نمایم رنگِ کُفر و رنگِ آل
دوزخیان را در حالی نشان دهم که دستهایشان ببریده باشد . و نیز رنگ کفر و روشنایی را نشان خواهم داد . ( اصحاب شمال = یاران چپ ، از تعبیرات قرآنی از جمله سوره واقعه ، آیه 27 ) [ ملا هادی سبزواری گوید : رنگ آل یعنی سیمای آلِ حق . و می شود آل به معنای سراب باشد که اعمال اهلِ جهل مانند سرابی است در کویر که بیننده گُمان دارد که آن آبنما واقعاََ آب است ]
وا گشایم هفت سوراخِ نِفاق / در ضیایِ ماهِ بی خَسف و مُحاق
اگر اجازه دهی ، هفت سوراخ را در روشنایی و درخششی همانند روشنایی ماه که خسوفی ندارد و مُحاق نرفته باشد نشان دهم . ( خَسف = خسوف . محاق = شرح بیت 3162 همین دفتر ) . [ این نور ، نور حق است که هرگز دچار خسف و محاق نمی شود . اما مراد از هفت سوراخ نفاق چیست ؟ بعضی گفته اند : مراد هفت طبقه دوزخ است . بعضی مانند نیکلسون گفته اند : مراد هفت صفت ناپسندیدۀ کبر ، حرص ، شهوت ، حسد ، خشم ، آز و عناد است . ( شرح مثنوی معنوی مولوی ، دفتر اول ، ص 474 ) . لاهوری نیز با استناد به حدیثی از پیامبر (ص) ، هفت سوراخ نفاق را ، شرک ، سِحر ، قتل نفس ، ربا خواری ، خوردن مال یتیم و … دانسته است . ( مکاشفات رضوی ، ص 266 ) . اما به نظر می رسد که هیچکدام از این وجوه ، ایهام «هفت سوراخ نفاق» را بر طرف نمی کند . زیرا نه دوزخ به اهل نفاق اختصاص دارد و نه آن اوصاف و اعمال ناپسند به عدد هفت . شاید این وجه به منظور بیت نزدیکتر باشد که «هفت» را عدد تکثیری بگیریم و «سوراخ نفاق» را به لایه های تو در توی نفاق حمل کنیم . یعنی نفاق لایه ها و چهره های درونی بیشماری دارد .
وا نمایم من پِلاسِ اَشقیا / بشنوانم طبل و کُوسِ انبیا ؟
آیا من درون بدکاران را رسوا و نمایان سازم و طبل و کوس پیامبران را بشنوانم . یعنی شوکت و اقتدار آنان را به مردم بفهمانم . [ کوس = طبل بزرگ ]
دوزخ و جنّات و برزخ در میان / پیشِ چشمِ کافران آرَم عِیان
جهنم و بهشت و برزخ واقع در میان آنها را در پیشِ چشم کافران منکر ، آشکارا بیاورم . [ برزخ در لغت به معنی حائل و حاجز میان دو چیز است . و اصطلاحاََ جهانی است میان مرگ و روز رستاخیز . چنانکه در سوره مومنون ، آیه 100 و 101 بدان تصریح شده است . و همچنین برزخ ، اصطلاحاََ بر جهانی میان بهشت و دوزخ اطلاق می شود که در منابع اسلامی آن را اعراف گویند . چنانکه در سوره اعراف ، آیات 46 تا 48 بدان اشاره شده است . ]
وا نمایم حوضِ کوثر را بجوش / کآب بر روشان زند بانگش به گوش
حوض کوثر را در حال جوشیدن نشان دهم به طوری که آب آن ، بر رویشان زده شود و صدایش به گوش رسد . یعنی به حدّی آب کوثر را بطور عینی نشان دهم که بانگ آن به گوش مردمان برسد و آبش به رخسار شان بخورد . [ کوثر = نهری است در بهشت و حوض خاص رسول خدا (ص) در بهشت یا در محشر . بجوش = در حال جوشیدن ]
وآنکه تشنه گِردِ کوثر می دوند / یک به یک را نام واگویم کی اند
و نیز آن کسانی را که تشنه پیرامون حوض کوثر می چرخند آشکارا نشان خواهم داد و نامشان را خواهم گفت .
می بساید دوششان بر دوشِ من / نعرِه هاشان می رسد در گوشِ من
دوش آنان از فرط نزدیکی با دوش من تماس می گیرد و فریادشان نیز به گوشم می رسد .
اهلِ جنّت پیشِ چشمم ز اختیار / در کشیده یکدگر را در کنار
بهشتیان را می بینم که در کمال علاقه و از روی اختیار یکدیگر را در آغوش کشیده اند .
دستِ همدیگر زیارت می کنند / وز لبان هم بوسه غارت می کنند
دست هم را می فشارند و مشتاقانه بر لبان یکدیگر بوسه می زنند .
کر شد این گوشم ز بانگِ واه واه / از خَسان و نعرۀ واحَسرتاه
گوشم از صدای آه آه و واحسرتای دوزخیان فرومایه کر شده است . [ امام علی (ع) در قسمتی از خطبه همّام فرماید . « و هرگاه پرهیزگاران به آیتی برخورند که در آن بیم و هراس است . گوش هوش بدان سپارند . چندانکه گویی شیون و فریاد دوزخیان را آشکارا بشنوند » ( نهج البلاغه فیض الاسلام ، خطبه 184 ) ]
این اشارت هاست گویم از نُغول / لیک ، می ترسم ز آزارِ رسول
این اشارتها را که گفتم . می توانم به صورت مفصل و عمیق نیز شرح دهم ولی می ترسم که حضرت رسول خدا (ص) ناراحت شود . [ این ابیات ناظر به این مطلب است که عارفان روشن بین در همین جهان ، برزخ و قیامت را شهود می کنند . ( نُغول = ژرف و ژرف اندیشی ) ]
همچنین می گفت سرمست و خراب / داد پیغامبر گریبانش به تاب
زید در حالی که سرمست و بی خویش بود از این قبیل سخنان می گفت . حضرت پیامبر (ص) گریبانش را گرفت . یعنی او را متوجه ساخت . [ گریبان تاب دادن = استعاره از توجه دادن ]
گفت : هین درکَش که اسبت گرم شد / عکسِ حق لایَستحی زد ، شرم شد
پیامبر (ص) به زید فرمود : عنان و لگام اختیارت را بکش که اسب روحت گرم شده و خموش شو . بازتاب اینکه خدا از گفتن حق شرم ندارد در تو منعکس شده و شرم از تو رفته است . ( شرم شد = شرم رفت ) [ مصراع دوم اشارت است به آیه 53 از سوره احزاب « ای مومنان به خانه های پیامبر درنیایید مگر به طعامی که بخوانندتان . اما منتظر فراهم شدن آن منشینید و چون خوانده شدید اندرون خانه روید و چون خوردید پراکنده شوید و به گفتگویی سرگرم مشوید که این امر پیامبر را بیازارد و او از شما شرم دارد که چیزی گوید . ولی خدا از گفتن حق ، شرم نمی دارد » ]
آینۀ تو جَست بیرون از غِلاف / آینه و میزان کجا گوید خِلاف ؟
آینه روح تو از حجاب جسمانی خود بیرون آمده و همه حقایق و اسرار را نشان می دهد . ترازوی امین و آینۀ صاف و شفاف کی و کجا چیزی را خلاف واقع نشان می دهد . [ میزان = ترازو ]
آینه و میزان کجا بندد نَفَس / بهرِ آزار و حیای هیچ کس ؟
آینه و ترازو کی به خاطر آزار و شرم کسی از گفتن و نشان دادن واقعیت خموش و ساکت می ماند . [ نَفَس بستن = خاموش و ساکت شدن ]
آینه و میزان مِحک های سَنی / گر دو صد سالش تو خدمت می کنی
آینه و ترازو فی نفسه ، معیارهای بسیار عالی اند . اگر بر فرض تو برای آینه و ترازو دویست سال خدمت کنی و این طور بگویی . [ سَنی = بلند و عالی ]
کز برای من بپوشان راستی / بر فزون بنما و منما کاستی
که به خاطر رضای من ، واقعیت را بپوشان و بیشتر بنما و کمتر نشان بده . [ بر خلاف واقعیت عمل کن ]
اوت گوید : ریش و سَبلَت بر مخند / آینه و میزان و آنگه ریو و بند
آینه و ترازو با زبان حال به تو گویند : خود را بی جهت مسخره مکن و ممکن نیست که خاصیت اصلی و ذاتی آینه و ترازو را از آنان بگیری و آن دو را با حیله و نیرنگ ، همساز نمایی . یعنی وادار کنی که آینه شفاف و صاف و ترازوی سالم ، بر خلاف واقعیت ، چیزی را نشان دهند . و این البته امری محال است . [ ریو = نیرنگ و خدعه ]
چون خدا ما را برای آن فراخت / که به ما بتوان حقیقت را شناخت
حق تعالی بدین جهت مقام ما را عالی کرده که به واسطه ما حقیقت شناخته گردد . [ ملا هادی سبزواری گوید : مراد از آینه و ترازو ، انسان کامل است . جناب امیرالمومنین علی (ع) فرمود : اَنَا المیزان … پس انسان کامل و عقل بالفعل ، حقیقتاَ میزان و ترازوست . ( شرح اسرار ، ص 84 و 85 ) ]
این نباشد ، ما چه ارزیم ای جوان ؟ / کی شویم آیینِ رویِ نیکوان ؟
ای جوان اگر اینطور نباشد ما چه ارزشی داریم ؟ یعنی اگر خاصیت نمایان کردن حقیقت و صداقت در ما نباشد چه ارزشی داریم ؟ و کی می توانیم جلوه گاهِ رخسار خوبرویان (حقیقت) باشیم .
لیک درکش در نمد آیینه را / گر تجلّ کرد ، سینا سینه را
ولی ای زید ، آیینه جهان نمای دل را بپوشان و این قدر از اسرار و حقایق فاش مکن و این تجلّی سینه را که از سینای الهی ناشی شده پوشیده دار .
گفت : آخر هیچ گنجد در بغل ؟ / آفتابِ حق و خورشیدِ ازل ؟
زید به رسول الله گفت : آیا آفتاب حقیقت و خورشید ازل ، در بغل انسان جای می گیرد ؟ یعنی قلبِ انسان می تواند جایگاه خدا باشد ؟
هم بَغل را هم دَغَل را بردَرد / نَی جنون مانَد به پیشش ، نَی خِرَد
آن خورشید ازل و شمس حقیقت ، هم دَغل را از هم می درد و هم بغل را و بالاخره خور را ظاهر می کند . در برابر آن نه دیوانگی می ماند و نه عقل .
گفت : یک اِصبَع چو بر چشمی نهی / بینی از خورشید عالم را تهی
حضرت رسول اکرم به زید فرمود : برای مثال ، اگر تو یک انگشت را بر روی چشمانت بگذاری . دنیا را از آفتاب ، خالی خواهی دید . [ اِصبَع = انگشت ]
یک سرِ انگشت پردۀ ماه شد / وین نشانِ ساتری الله شد
یک سرِ انگشت که بر چشم نهاده میشود . پردۀ ماه می گردد و این مثال ، نشانه ستّار بودنِ خداوند است . ( ساتر = پوشاننده ) [ اگر حق تعالی بر دیده قلب ، انگشتِ ستّاریت گذارد . دیده دل قادر نخواهد شد که انوار ظاهر و تجلّیات باهر او را درک کند . ( شرح کبیر انقروی ، ج 3 ، ص 1289 ) ]
تا بپوشاند جهان را نقطه ای / خَسف گردد آفتاب از سَقطه ای
تا اینکه یک نقطه یعنی سرِ انگشت ، جهان را بپوشاند و از نظر محو کند . و خورشید نیز بر اثر افتادن از مدار خود ، دچار کسوف گردد . [ کسوف خورشید نوعی گرفتگی است که ضمن آن ، تمام یا قسمتی از خورشید ، تاریک به نظر می رسد و این وضع زمانی پیش می آید که ماه بین زمین و خورشید قرار می گیرد . ولی از نظر قدما ، افتادن خورشید یا ماه است در یکی از عقدتین ، عقدۀ راس و عقدۀ ذنب . ( فرهنگ اصطلاحات نجومی ، ص 626 ) و همین تعریف با معنی کلمه سقطه ( افتادگی و سقوط ) تطابق دارد .
لب ببند و غورِ دریایی نگر / بحر را حق کرد محکوم بشر
ای زید ، لب فرو بند و ژرفای دریای اسرار الهی و حقایق ربّانی را نگر . این حق تعالی است که این دریا را در اختیار بشر قرار داده است . ( غور = ژرفا و عمق هر چیزی ) . [ سالک مجاز نیست که دریافت ها و شهودهای خود را برای هر کسی بازگو کند بلکه کتمان اسرار از شروط سلوک است ]
همچو چشمۀ سَلسَبیل و زَنجبیل / هست در حکمِ بهشتیِ جَلیل
مانند چشمۀ سلسبیل و زنجبیل که حق تعالی آنها را در اختیار بهشتیان والامقام قرار داده است .
سلسبیل = نرم ، روان و آب گوارا و نام چشمه ای در بهشت است . ( المتوکّلی ، ص 25 ) این واژه فارسی است که در قرآن ، سوره دهر ، آیه 18 نیز آمده است « در بهشت ، چشمه ای است که آن را سلسبیل نامند »
زنجبیل = گیاهی است خوشبو . این واژه نیز فارسی است که در قرآن ، سوره دهر ، آیه 17 آمده است . « و ایشان را جامی است لبریز که آمیغ آن زنجبیل است »
چار جویِ جَنّت اندر حکمِ ماست / این نه زورِ ما ، ز فرمانِ خداست
چهار نهر بهشت در اختیار و فرمان ماست . این نصرت از زور و قوّتِ ما نیست بلکه از فرمان خداست .
هر کجا خواهیم داریمَش روان / همچو سِحر اندر مرادِ ساحران
آن جویبارها را به هر کجا که بخواهیم روان می کنیم . مانند سِحر که ساحران هرگونه که بخواهند آن را بکار می گیرند .
همچو این دو چشمۀ چشمِ روان / هست در حکمِ دل و فرمانِ جان
درست مانند چشم های آدمی که سراپا در اختیار دل است و دل هر گونه که بخواهد آنها را در اختیار اراده و میل خود قرار می دهد .
گر بخواهد ، رفت سویِ زهر و مار / ور بخواهد ، رفت سویِ اعتبار
اگر دل بخواهد چشم ها به سوی زهر و مار می روند . یعنی چشم ها به طرف امور حرام ، متوجه می شوند . و اگر دل بخواهد . چشم ها به سوی اعتبار می رود و از همه چیز عبرت می گیرد . نیز به امور والا میل می کند .
گر بخواهد سویِ محسوسات رفت / ور بخواهد ، سویِ مَلبوسات رفت
اگر دل بخواهد چشم ها به سوی محسوسات رود و اگر بخواهد به سوی ملبوسات می رود . [ اکبرآبادی ، ملبوسات را همان معقولات می داند و باز می گوید که مقصود این بیت و بیت آینده یکی باشد و می تواند مراد از ملبوسات ، عام بُوَد مر صُوَر خیالیه و معانی کلیه و جزئیه را . ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر اول ، ص 285 ) . ( ملبوسات = جمع ملبوس به معنی جامه و پوشیدنی ) ]
گر بخواهد ، سویِ کلّیات راند / ور بخواهد ، سویِ جُزویّات ماند
اگر دل بخواهد ، چشم ها را به سوی کلیّات می کشاند و اگر دل بخواهد چشم ها را در جرئیات نگه می دارد .
همچنین هر پنج حس ، چون نایزه / بر مراد و امرِ دل شد جایزه
همین طور حواس پنجگانه مانند لوله و نی میان خالی بر طبق فرمان و اشاره دل ، جاری می شود و به کار می افتد . [ نایزه = نایژه ، لوله ، لوله ابریق و آفتابه ( فرهنگ نفیسی ، ج 5 ، ص 3663 ) . جایزه = روان شونده ، درگذرنده ]
هر طرف کی دل اشارت کردشان / می رود هر پنج حس ، دامن کشان
به هر سو که دل به آن پنج حس اشاره کند . بیدرنگ بدان سو می روند . [ دامن کشان = کنایه از خرامیدن و با ناز و کرشمه راه رفتن است ]
دست و پا ، در امرِ دل اندر مَلا / همچو اندر کفّ موسی آن عصا
همان تصرفی که موسی (ع) در حضور ناظران ، در عصا داشت . قلب نیز در دست و پا همانگونه تصرف دارد . [ اندر مَلا = در برابر چشم حاضران ]
دل بخواهد یا درآید زو به رقص / یا گریزد سویِ افزونی ز نقص
اگر دل بخواهد ، پا فوراََ به رقص در می آید . و یا از نقص و کاستی رو به کمال و فزونی می رود .
دل بخواهد ، دست آید در حساب / یا اَصابع ، تا نویسد او کتاب
اگر دل بخواهد . دست شروع به حساب می کند و یا اینکه آن دست کتاب می نویسد . [ اَصابع = جمع اَصبع به معنی انگشت دست یا پا ]
دست در دستِ نهانی مانده است / او درون ، تن را برون بنشانده است
این دست ظاهری و عضوی ، تماماََ در اختیار آن دست باطنی است که نامش دل است . و خودش در درون قرار دارد و تن را در بیرون نشانده است . یعنی خودِ دل ، مستور و مخفی است و تن و کالبد جسمانی آلتِ فعل خود کرده است .
گر بخواهد ، بر عدُو ماری شود / ور بخواهد بر ولی یاری شود
اگر دل بخواهد ، دست علیه دشمن ، ماری گزنده می شود و اگر دل بخواهد دست برای دوست ، یار و معین می گردد .
ور بخواهد ، کفچه ای در خوردنی / ور بخواهد ، همچو گُرز ده مَنی
اگر دل بخواهد . دست مانند کفچه یا قاشق ، وسیله خوردن غذا می شود و اگر دل بخواهد . دست مانند گُرزِ ده منی می شود و بر سرِ خصم فرود می آید .
دل چه می گوید بدیشان ؟ ای عجب / طُرفه وَصلَت ، طُرفه پنهانی سبب
شگفتا ، دل به این اعضاء و جوارح چه می گوید ؟ عجب وصلتی میان دل و اعضای بدن است که عقل از درک آن حیران می شود . [ طرفه = خوشایند و شگفت ]
دل مگر مُهرِ سلیمان یافته است ؟ / که مِهارِ پنج حس برتافته است
دل مگر انگشتری و مُهرِ سلیمان را پیدا کرده و در کشور وجودش همانند سلیمان (ع) مقام یافته که مِهارِ حواسِ پنجگانه را به دست گرفته است ؟
پنج حسّی از برون ، میسورِ او / پنج حِسّی از درون ، مأمورِ او
حواس پنچگانه ظاهری از بیرون در تصرّف آن دل است . یعنی بی هیچ رنج و مشقتی ، فرمانبر دل است . همینطور حواسِ پنجگانه باطنی نیز از درون ، مأمور اجرای فرمانهای دل است . [ قدماء علاوه بر حواس ظاهری ، به حواس باطنی نیز قائل بودند . از آن جمله ابن سینا ، بحثِ مستوفایی در این زمینه دارد . این حواس عبارتند از : حسِ مشترک ، خیال یا مُصوره ، قوه مُتُخیّله ، حافظه و … ( الشفا ، ص 151 تا 171 ) ]
ده حس است و هفت اندام و دگر / آنچه اندر گفت نآید می شُمَر
ده حس است و هفت اندام و غیر از اینها ، آنچه که به سخن در نمی آید . بشمار آور . [ از ابیات اخیر دانسته شد که روح ، سلطان بدن است و حواس و اعضای بدن ، مأموران او هستند . اما روح نیز بالاستقلال در بدن تصرف ندارد . بلکه به اذنِ الهی است ]
چون سلیمانی دلا در مِهتری / بر پری و دیو ، زن انگشتریی
ای دل تو در مهتری و حکومت ، مانند سلیمان (ع) هستی زیرا که وجود تو واقعاََ عصاره عالَم اکبر است . پس بر دیو و پری حکمِ انگشتری خود را اجراء کن .
گر درین مُلکَت بری باشی ز ریو / خاتم از دستِ تو نستاند سه دیو
اگر تو در این مملکت جسمانی ، از حیله و خدعه بری باشی و از روی عدالت و صداقت رفتار کنی . انگشتری قلبت را آن سه دیو که همانا هوی و هوس و نَفس است از دستت نمی ربایند . ( خاتم = انگشتر و نگین انگشتر ) . [ برخی گویند که سدیو ، نام دیوی است که خاتم سلیمان (ع) را دزدید . ( شرح اسرار ، ص 86 ) . قصه گم شدن انگشتری حضرت سلیمان (ع) و سرگردان بودن وی و به دست آمدن انگشتری در شکم ماهی که طبری و کسایی نقل کرده اند و مقتبس از داستانی است که در تلمود بابلی نقل شده است . « روزی سلیمان از آسمودایی پرسید که منشاء قدرت تو چیست ؟ آسمودایی گفت : زنجیر را از من باز کن و انگشتریت را به من بده تا منشاء قدرت خود را به تو نشان دهم . چون سلیمان چنین کرد . دیو یک بال خود را به زمین گذاشت و بال دیگر خود را به آسمان بالا برد و سلیمان را به فاصله چهارصد فرسنگ پرتاب کرد … سلیمان سرگردان شد و مانند گدایان می گشت . همه جا می گفت : من پادشاه اورشلیم بوده ام . تا پیشِ یکی از افراد رسید . وی که این وضع را دید مشکوک شد و به بنیاهو پیغام داد که آیا سلیمان را ملاقات کرده است ؟ وی جواب داد که مدتی است . سلیمان او را به حضور نخواسته . به این ترتیب دانستند که آن گدا سلیمان است و انگشتری او را با اسم اعظم به وی باز دادند و وی به سلطنت رسید » ( اعلام قرآن ، ص 372 ) ]
بعد از آن عالَم بگیرد اسمِ تو / دو جهان ، محکومِ تو ، چون جسمِ تو
پس از آن نام تو جهانگیر شود یعنی همه عالم را پُر کند و هر دو جهان ، محکومِ فرمان تو شوند . همانطور که جسمت ، محکوم روح توست .
ور ز دستت دیو ، خاتم را بِبُرد / پادشاهی فوت شد ، بختت بِمُرد
اما اگر دیو انگشتری را از دستت برباید . پس سلطنت از دستت برود و اقبالت محو گردد . [ یعنی هرگاه دیو نَفس ، انگشتری قلبت را بدزدد . حکومت و فرمانروایی معنوی از دستت برود ]
بعد از آن یا حَسرتا شد یا عِباد / بر شما مختوم ، تا یَوم التَناد
ای بندگان هوی ، پس از آنکه حکومت و پادشاهی معنوی شما از میان رفت . آنگاه تا روز قیامت باید واحسرتا بگویید . [ مصراع اول اشارت است به آیه 56 از سوره زُمَر . « تا کسی نگوید : دریغا از آن سستی که نسبت به خدا کردم و از مسخره کنندگان بودم » و مصراع دوم اشارت است به آیه 32 از سوره مومن . « ای قوم ، من در باره شما از روزی که بهشتیان ، همگنان خود را و دوزخیان ، همتایان خود را ندا دهند . می ترسم » یَوم التَناد = یکی از اسامی روز رستاخیز است ]
ور تو ریوِ خویشتن را مُنکِری / از ترازو و آینه ، کی جان بَری ؟
اگر تو مکر و خدعه خود را انکار می کنی . پس از ترازو و آینه ، کی می توانی جانِ سالم بدر بری ؟ [ داستان بعدی در همین معنا آمده و بازگو کننده معیارها و مقیاس هایی است که بدان وسیله ، باطن آدمی برمَلا می شود ]
دکلمه سوال پیغامبر از زید بن حارثه و جواب گفتن او
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
منابع و مراجع :
- شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر اول – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات