شرح و تفسیر دل نهادن عرب بر التماس دلبر خویش

شرح و تفسیر دل نهادن عرب بر التماس دلبر خویش در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

شرح و تفسیر دل نهادن عرب بر التماس دلبر خویش

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر اول ابیات 2643 تا 26836

نام حکایت : خلیفه که در کرم در زمان خود از حاتم طایی گذشته بود و نظیر نداشت

بخش : 18 از 32

مثنوی معنوی مولوی
داستان و حکایت

در روزگاران پیشین ، خلیفه ای بود بسیار بخشنده و دادگر ، بدین معنی که نه تنها بر قبیله و عشیره خود بخشش و جوانمردی می کرد . بلکه همه اقوام و قبائل را مشمول دلجویی و دادِ خود می ساخت . شبی بنابر خوی و عادت زنان که به سبب گرفتاری خود به کارهای خانه و تیمارِ طفلان و اشتغال مردان به مشاغل دیگر . تنها شب هنگام ، فرصتی بدست می آرند که از شویِ خود شکایتی کنند . زنی اعرابی از تنگیِ معاش و تهیدستی و بینوایی گِله آغازید و فقر و نداری شویِ خود را با بازتابی تند و جان گزا بازگو کرد . و از سرِ ملامت و نکوهش ، بدو گفت : از صفات ویژه عربان ، جنگ و غارت است . ولی تو ، ای شویِ بی برگ ونوا ، چنان در چنبر فقر و فاقه اسیری که رعایت این رسم و سنت دیرین عرب نیز نتوانی کردن . در نتیجه ، مال و مُکنتی نداری تا هرگاه مهمانی نزد ما آید از او پذیرایی کنیم . و حال آنکه از سنت کهن اعرابیان است که مهمان را بس عزیز و گرامی دارند . وانگهی اگر مهمانی هم برای ما رسد . ناگزیریم که شبانه بر رخت و جامه او نیز دست یغما و …

متن کامل حکایت خلیفه کریم تر از حاتم طایی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید .

متن کامل ابیات 2643 الی 2683

2643) مرد گفت : اکنون گذشتم از خِلاف / حُکم داری ، تیغ برکَش از غِلاف

2644) هر چه گویی ، من تو را فرمان بَرم / در بَد و نیک آمدِ آن ننگرم

2645) در وجودِ تو شوَم من مُنعَدِم / چون مُحِبّم ، حُب یُعمی وَ یُصِم

2646) گفت زن : آیا عجب یارِ منی / یا به حیلت کَشفِ سِرّم می کُنی ؟

2647) گفت والله عالِمِ السرّ الخَفی / کافرید از خاک ، آدم را صَفی

2648) در سه گَز قالب که دادش ، وانمود / هر چه در الواح و در ارواح بود

2649) تا اَبَد هر چه بُوَد ، او پیش پیش / درس کرد از عَلّمَ الاسماء خویش

2650) تا مَلَک بی خود شد از تدریسِ او / قُدسِ دیگر یافت از تقدیس او

2651) آن گشادیشان کز آدم رُو نمود / در گشادِ آسمان هاشان نبود

2652) در فراخی عرصۀ آن پاک جان / تنگ آمد عرصۀ هفت آسمان

2653) گفت پیغمبر که حق فرموده است / من نگنجم در خُمِ بالا و پست

2654) در زمین و آسمان و عرش نیز / من نگنجم ، این یقین دان ، ای عزیز

2655) در دلِ مومن بگنجم ، ای عَجَب / گر مرا جویی ، در آن دلها طلب

2656) گفت : اُدخُل فی عِبادی ، تَلتَقی / جَنّةََ مِن رویَتی یا مُتَقی

2657) عرش ، با آن نورِ با پهنایِ خویش / چون بدید آن را ، برفت از جای خویش

2658) خود بزرگی عرش ، باشد بس مدید / لیک ، صورت کیست چون معنی رسید ؟

2659) پس مَلَک می گفت : ما را پیش ازین / اُلفتی می بود بر گردِ زمین

2660) تخمِ خدمت بر زمین می کاشتیم / آن تعلّق ، ما عجب می داشتیم

2661) کین تعلّق چیست با آن خاکمان ؟ / چون سِرشتِ ما بُده ست از آسمان

2662) اُلفِ ما انوار ، با ظلمات چیست ؟ / چون تواند نور با ظلمات زیست ؟

2663) آدما ، آن اُلف از بُویِ تو بود / ز آنکه جسمت را زمین بُد تار و پود

2664) جسمِ خاکت را ازینجا بافتند / نورِ پاکت را درینجا یافتند

2665) اینکه جانِ ما ز روحت یافته است / پیش پیش از خاک ، آن می تافته است

2666) در زمین بودیم و غافل از زمین / غافل از گنجی که در وی بُد دَفین

2667) چون سفر فرمود ما را زان مقام / تلخ شد ما را از آن تحویل ، کام

2668) تا که حجت ها همی گفتیم ما / که به جایِ ما کی آید ای خدا ؟

2669) نورِ این تسبیح و این تهلیل را / می فروشی بهرِ قال و قیل را ؟

2670) حکمِ حق گسترد بهرِ ما بِساط / که : بگویید از طریقِ انبساط

2671) هر چه آید بر زبانتان بی حذر / همچو طفلانِ یگانه با پدر

2672) ز آنکه این دمها چه گر نالایق است /  رحمتِ من بر غضب ، هم سابق است

2673) از پیِ اظهار این سَبق ای مَلَک / در تو بنهم داعیۀ اِشکال و شَک

2674) تا بگویی و نگیرم در تو من / مُنکِرِ حِلمم نیآرد دَم زدن

2675) صد پدر صد مادر اندر حِلمِ ما / هر نَفَس زاید در افتد در فنا

2676) حلمِ ایشان کَفِ بحرِ حلمِ ماست / کَف رَوَد ، آید ، ولی دریا بجاست

2677) خود چه گویم ؟ پیشِ آن دُر این صدف / نیست اِلّا کفِِّ کفِِّ کفِِّ کف

2678) حقِ آن کف ، حقِ آن دریای صاف / که امتحانی نیست این گفت و ، نه لاف

2679) از سَرِ مِهر و صفا است و خُضوع / حقِ آن کس که بدو دارم رجوع

2680) گر به پیشت امتحان است این هوس / امتحان را امتحان کن یک نَفَس

2681) سِر مپوشان ، تا پدید آید سِرم / امر کن تو هر چه بر وَی قادرم

2682) دل مپوشان ، تا پدید آید دلم/ تا قبول آرم هر آنچه قابلم

2683) چون کنم ؟ در دستِ من چه چاره است ؟ / درنِگر تا جانِ من چه کاره است ؟

 

شرح و تفسیر دل نهادن عرب بر التماس دلبر خویش

مرد گفت : اکنون گذشتم از خِلاف / حُکم داری ، تیغ برکَش از غِلاف


مرد عرب گفت : اینک از ستیز و نزاع گذشتم . هر حکمی که در باره من داری ، تیغِ فرمانت را از نیامِ کامت برکش و بیرون آر .

هر چه گویی ، من تو را فرمان بَرم / در بَد و نیک آمدِ آن ننگرم


هر امری به من کنی ، من آن را گوش می کنم و وطیع هستم . هرگز به نیک و بدِ آن فرمان نمی نگرم .

در وجودِ تو شوَم من مُنعَدِم / چون مُحِبّم ، حُب یُعمی وَ یُصِم


من در وجود تو فانی می شوم زیرا که عاشق هستم و عشق ، چشم و گوش آدمی را کور و کر می سازد . [ اشاره است به حدیث « عشق تو نسبت به چیزی ، تو را کور و کر می سازد » ( احادیث مثنوی ، ص 25 ) ( مُنعَدِم = نیستی پذیر ، عدم پذیر ) ]

گفت زن : آیا عجب یارِ منی / یا به حیلت کَشفِ سِرّم می کُنی ؟


زن گفت : آیا واقعا یار و یاور من هستی یا می خواهی با حیله و نیرنگ ، اسرارِ درونی ام را آشکار نمایی ؟

گفت والله عالِمِ السرّ الخَفی / کافرید از خاک ، آدم را صَفی


مرد اعرابی گفت : به خدایی که دانای سِرّ پنهان است سوگند که آدم صفی و برگزیده را از خاک بیافرید . ( سِرّ خفی = رازِ نهان . صفی = برگزیده )

در سه گَز قالب که دادش ، وانمود / هر چه در الواح و در ارواح بود


خداوند آن سه ذرع قالبی که به حضرت آدم (ع) داد . در آن قالب کوچک هر چه در لوح قضا و قدر و عالم ارواح بود به او نشان داد . [ سه گز = منظور محدودیت و خُردی است نه بیان عددی خاص . گز ، مقیاسی در اندازه است که عربی آن ذرع است . سه گز قالب = مجازاََ قالبی کوتاه و کم پهنا و محدود ]

تا اَبَد هر چه بُوَد ، او پیش پیش / درس کرد از عَلّمَ الاسماء خویش


حضرت آدم (ع) ، اسرار و اسماء هر چه که تا ابد خواهد آمد . پیشاپیش فرا گرفته است . [ مصراع دوم اشاره است به آیه 31 سوره بقره « و خداوند بیاموخت به آدم ، همه نامها را » ]

تا مَلَک بی خود شد از تدریسِ او / قُدسِ دیگر یافت از تقدیس او


تا اینکه فرشتگان از تعلیم این علم به حضرت آدم (ع) از خود بیخود شدند و از تقدیس او پاکی تازه ای یافتند . [ احتمالا ناظر است به آیات 31 و 32 سوره بقره و آن جایی که فرشتگان نتوانستند از نام های تعلیم شده بر آدم خبر دهند و به عجز خود اعتراف کردند . از دیدگاه عرفان ابن عربی نیز توان گفت : « ملائکه جامعیت آدم را نداشتند . چرا که ایشان فقط به اسمایی خاص از حضرت حق واقف بودند در حالیکه آدم مظهر مَجلایِ جمیع اسماءالله بود . ]

آن گشادیشان کز آدم رُو نمود / در گشادِ آسمان هاشان نبود


آن گشایش و فتوحی که از ناحیۀ حضرت آدم (ع) به آنان دست داد . حتی نظیرش در آن گشایش و فتوحی که از آسمان ها بر آنان رو می نمود نبود .

در فراخی عرصۀ آن پاک جان / تنگ آمد عرصۀ هفت آسمان


در مقابل پهناوری آن روحِ پاک ، عرصۀ هفت آسمان تنگ و خُرد می نمود . یعنی وسعت آسمان های هفت گانه و زمین ، در مقابل روحِ پاکِ انسان کامل ، باز هم تنگ است .

گفت پیغمبر که حق فرموده است / من نگنجم در خُمِ بالا و پست


چنانکه حضرت رسول گقت : حق تعالی فرموده : من در محدوده بالا و پستی نمی گنجم . [ اشاره است به حدیث « زمین و آسمانِ من ، گنجایش مرا ندارد . اما دلِ بنده مومن گنجایش مرا دارد » ( شرح مثنوی شریف ، ج 3 ، ص 1114 ) ]

در زمین و آسمان و عرش نیز / من نگنجم ، این یقین دان ، ای عزیز


ای عزیز تو یقین بدان که من هرگز در زمین و آسمان و حتی عرش در نمی گنجم .

در دلِ مومن بگنجم ، ای عَجَب / گر مرا جویی ، در آن دلها طلب


اما در قلب مومن می گنجم و این شگفت است . اگر مرا می خواهی باید در آن دلها بجویی . [ صوفیان ، انسان را مظهر تام و تمام حضرت حق دانسته اند به نحوی که حق تعالی با همه صفات و اسماء در او تجلّی کرده است . ( شرح گلشن راز ، ص 130 . و توضیح بیشتر در شرح بیت 1 همین دفتر   آمده است ) .  آنها وقتی آدم می گویند منظورشان تنها شخصِ خاصی که همسر حوا باشد نیست . بلکه مقصود ایشان از آدم ، حقیقت انسان است . چنانکه ابن عربی ، نخستین فص از کتاب فصوص الحکم را به نام آدم اختصاص داده است . منظورش حقیقت نوعی و کلّی انسان است نه یک فرد خاص ، غایت و مقصود از آفرینش جهان ، انسان کامل بوده است . زیرا انسان در حکم روح عالَم است و عالَم ، جسد و کالبد آن . و مسلماََ بی حضور انسان ، عالَم ، زنده و معنی دار نیست . زیرا انسان ، برزخ میان عالَم وجود و حضرت حق و یا جامع خلق و حق است . از اینرو حق تعالی به او مقام خلافت خود بخشید . به این معنی که هر فردی از افراد انسان ، بهره ای از این خلافت دارد ولی خلافت حقیقی از آنِ انسان کامل است . ( شرح فصوص الحکم ، ص 55 تا 72 ) ]

گفت : اُدخُل فی عِبادی ، تَلتَقی / جَنّةََ مِن رویَتی یا مُتَقی


حق تعالی گفت : داخل شو ای پرهیزگار در زمره بندگانِ من . تا از دیدار من بهشت را ببینی . [ مقتبس است از آیه 27 تا 30 سوره فجر « ای جانِ به حق آرام یافته . به پروردگارت باز آی . تو از خدا خشنود و خدا از تو خشنود . به جمع بندگانم پیوند و به بهشتِ کرامتم اندر شو » ( شرح مثنوی شریف ، ج 3 ، ص 1115 ) ]

عرش ، با آن نورِ با پهنایِ خویش / چون بدید آن را ، برفت از جای خویش


عرش عظیم با آن نورِ پهناور خود ، همینکه آدم و اسرارش را دید از جا تکان خورد و محو انوار آدم شد .

خود بزرگی عرش ، باشد بس مدید / لیک ، صورت کیست چون معنی رسید ؟


عظمت عرش بسیار است ولی در قبال معنی ، صورت کیست ؟ یعنی صورت در برابر معنی چیزی نیست . ( مَدید = کشیده و گسترده )

پس مَلَک می گفت : ما را پیش ازین / اُلفَتی می بود بر گردِ زمین


هر فرشته ای می گفت : ما پیش از این امر ، با زمین اُلفَتِ خاصی داشتیم . ( اُلفَت = دوستی و خوگری )

تخمِ خدمت بر زمین می کاشتیم / آن تعلّق ، ما عجب می داشتیم


در زمین ، تخمِ خدمت می کاشتیم و بنیاد طاعت و عبادت می نهادیم و از این تعلق و محبتی که با زمین داشتیم خودمان هم شگفت زده بودیم .

کین تعلّق چیست با آن خاکمان ؟ / چون سِرشتِ ما بُده ست از آسمان


و از خودمان می پرسیدیم : این همه میل و گرایش به خاک از بهرِ چیست ؟ حال آنکه سرشتِ ما آسمانی است .

اُلفِ ما انوار ، با ظلمات چیست ؟ / چون تواند نور با ظلمات زیست ؟


الفت و دوستی ما که از نور هستیم با تاریکی برای چیست ؟ نور چگونه می تواند با ظلمت زندگی کند ؟

آدما ، آن اُلف از بُویِ تو بود / ز آنکه جسمت را زمین بُد تار و پود


ای آدم ، آن اُلف و اُنس و تعلقی که میان ما و زمین پدیدار شده بود بر اثر آن بویِ دلاویز تو بود . زیرا تار و پود جسم تو از زمین است .

جسمِ خاکت را ازینجا بافتند / نورِ پاکت را درینجا یافتند


جسم خاکی تو را در زمین به سامان آوردند و نور پاک تو را در این جسدِ خاکی یافتند .

اینکه جانِ ما ز روحت یافته است / پیش پیش از خاک ، آن می تافته است


این اُنس و اُلفتی که جان ما از روح تو پیدا کرده ، خیلی پیشتر از آن ، از خاک می تابید .

در زمین بودیم و غافل از زمین / غافل از گنجی که در وی بُد دَفین


در آن اوان ، ما در زمین بودیم . ولی ما از زمین و گنجی که در آن مدفون بود غافل بودیم > ( دفین = مدفون ، پنهان شده در خاک )

چون سفر فرمود ما را زان مقام / تلخ شد ما را از آن تحویل ، کام


وقتی حق تعالی از آن مقام ، ما را به سوی آسمان فرمان داد . از آن انتقال و تبدّلِ مقام ، کاممان تلخناک شد . [ مفسران در ذیل آیه 30 سوره بقره که خداوند خلقت آدم را به فرشتگان خبر می دهد و فرشتگان بر سرِ خلقت آدم با او چون و چرا می کنند . روایت مشهوری آورده اند که گویا مولانا نیز در این ابیات بدان نظر داشته است . طبرسی آورده است که قبل از آدم ، جنی ها بر روی زمین فساد می انگیختند . بدین روی خداوند فرشتگان را به زمین فرستاد تا آنان را تار و مار کنند . ( مجمع البیان ، ج 1 ، ص 74 ) . ابوالفتوح و کثیری از مفسران نیز همین روایت را آورده اند . ( تفسیر ابوالفتوح ، ج 1 ، ص 120 ) ]

تا که حجت ها همی گفتیم ما / که به جایِ ما کی آید ای خدا ؟


در آن روزگار که با تلخکامی از زمین جدا می شدیم . ما حجّت ها آوردیم و گفتیم : ای خدا پس به جای ما چه کسانی می آیند ؟ زیرا ما ستایش و تقدیس تو می کردیم .

نورِ این تسبیح و این تهلیل را / می فروشی بهرِ قال و قیل را ؟


آیا نورِ این تسبیح و تهلیل را به قیل و قال می فروشی ؟ یعنی آدمیان خونخوار و سفّاک را بر ما ترجیح می دهی . [ بعضی از مفسران گفته اند که سوال فرشتگان از خداوند جنبه استعلام و استفهام داشته است نه انکار ، برخی هم آن را از روی تعجب می دانند مانند استفهام حضرت ابراهیم و عُزَیر . ( تهلیل = گفتن کلمه لااله ال الله )

حکمِ حق گسترد بهرِ ما بِساط / که : بگویید از طریقِ انبساط


حکمِ حق بِساط رحمت را برای ما گسترده و گفت : ای فرشتگان من از طریق انبساط سخن بگویید . ( بِساط = هر چیز گستردنی مانند فرش و سفره . انبساط = گستاخی و بی ملاحظگی ، ناز فروشی به سبب صمیمیت )

هر چه آید بر زبانتان بی حذر / همچو طفلانِ یگانه با پدر


هر چه بر زبانتان می آید بی بیم و واهمه بگویید ، همانگونه که کودکان یگانه و عزیز کرده به پدرانشان می گویند .

ز آنکه این دمها چه گر نالایق است /  رحمتِ من بر غضب ، هم سابق است


زیرا اگر چه این سخنان ، ناروا و نابخردانه است ولی رحمت من بر غضبم پیشی و غلبه دارد . [ در فصل 19 دعای جوشن کبیر آمده است « ای آنکه مِهرتو بر خشمت پیشی دارد »

_ دعای جوشن کبیر از ادعیه معروف و معتبر است و از حضرت ختمی مرتبت روایت شده است . این دعای طویل به صد فصل تقسیم شده است و در هر فصل آن ، ده اسم از اسماءالله ذکر شده است . این دعا را معمولا در شب های قدر می خوانند . بر این دعا شروحی نوشته شده که از آن جمله می توان به شرح الاسماء الحسنی ملا هادی سبزواری اشاره کرد .

از پیِ اظهار این سَبق ای مَلَک / در تو بنهم داعیۀ اِشکال و شَک


ای فرشتگان ، برای نمایاندن پیشی داشتن مِهرم بر خشم و غضبم ، در وجود شما دعوی اِشکال و تردید را گماردم . [ صوفیه گویند : حکمت الهی اقتضاء می کرد که فرشتگان از درِ اعتراض درآیند . تا دریای رحمت و غفران حق تعالی به جوش آید . چنانکه در حدیث قدسی است « اگر شما گناه نمی کردید . شما را از میان برمی داشتم و آفریدگان دیگری می آفریدم تا گناه کنند و آمرزش خواهند . تا من بر آنان آمرزش آرم » زیرا ایراد ملائکه ظاهرا رنگ اعتراض و عصیان داشت و باطناََ عین عبادت و بندگی بوده است . چرا که فرشتگان ، عاصی نتوانند بود . بلکه فرشتگان به همه اسماء الهی واقف نبودند و آن اسماء را که هر یک از آنها مقام و مرتبه ای خاص است دارا نبودند و تنها در مقام معیّنی می توانستند تسبیح حق گویند و هرگز نمی توانستند به مقام و مرتبه ای بالاتر روند و از آن مقام نیز خدا را ستایش کنند . بنابراین فقط به مقتضای اسمایی که از حق تعالی گرفته بودند او را ستایش می کردند . در حالی که انسان بر همه اسماء واقف بود . یعنی دارای همه مراتب و حضرات شهودی و غیبی بود . ( شرح فصوص الحکم ، ص 79 ) ]

تا بگویی و نگیرم در تو من / مُنکِرِ حِلمم نیآرد دَم زدن


تا سخنان ناروا در حق من بگویی و من بر تو نگیرم . یعنی تو را به سبب گناهی که کرده ای کیفر ندهم . تا آن کس که حلم و بردباری مرا قبول ندارد ، نتواند در این باره حرفی بزند . مباد که مدعی شود من حلم ندارم .

صد پدر صد مادر اندر حِلمِ ما / هر نَفَس زاید در افتد در فنا


در حلم ما هر لحظه ، صد پدر و مادر زاده شوند و به فنا روند . یعنی حلم و مهربانی پرد و مادران عالم همه ناشی از حلم خداوند است . قطره ای است از دریا که دوباره به دریا می پیوندد .

حلمِ ایشان کَفِ بحرِ حلمِ ماست / کَف رَوَد ، آید ، ولی دریا بجاست


حلم و مرحمت پدران و مادران ، در مقابل دریای حلم ما ، کفی بیش نیست . کف از میان می رود و دوباره پدید می آید ولی دریا پابرجاست . [ کف از پدیده های ناپایدار است . گاهی نمایان می شود و در دَمی به فنا می رود و اصالتی ندارد . همین طور افعال و احوال ممکنات ، همه از کانِ بی پایان الهی سرچشمه می گیرد و خود وجودی مستقل ندارد ]

خود چه گویم ؟ پیشِ آن دُر این صدف / نیست اِلّا کفِِّ کفِِّ کفِِّ کف


حلم و رحمت پدران و مادران نسبت به فرزندان خویش ، در مقابل حلم و رحمت خدا ، مانند نسبت صدف است به مروارید . صدف در مقابل مروارید چه ارزشی دارد ؟ بلکه کفی است که از کفِ کف های دیگر پدید آمده است . [ ابیات زیر به ادامه گفتار مردِ اعرابی می پردازد ]

حقِ آن کف ، حقِ آن دریای صاف / که امتحانی نیست این گفت و ، نه لاف


مردِ اعرابی گفت : به حق آن کف و به حق آن دریای صاف سوگند . یعنی به حق آن مِهر و محبّت مخلوق که مانند کف دریاست و به حق دریای مهر و رحمت خالق که صاف و زلال و بی شائبه است . که این گفته های من از روی امتحان و آزمایش تو نیست و نیز بیهوده و گزاف هم نیست .

از سَرِ مِهر و صفا است و خُضوع / حقِ آن کس که بدو دارم رجوع


به حق کسی که بازگشتم به سوی اوست . این سخنان همه از روی مهر و صفا و خضوع است . [ مصراع دوم ناظر است به آیه شریفه 156 سوره بقره « انّا لله و انّا الیه راجعون . ما همه از خداییم و به سوی خدا رویم »

گر به پیشت امتحان است این هوس / امتحان را امتحان کن یک نَفَس


مرد به زن گفت : اگر گمان می کنی که این خواسته و هوس من از بابت امتحان توست . یک دَم امتحان مرا مورد آزمایش قرار دِه .

سِر مپوشان ، تا پدید آید سِرم / امر کن تو هر چه بر وَی قادرم


تو سِرّ خود را پنهان مکن و آن را آشکار کن تا من هم راز خود را آشکار نمایم . هر چه که بدان توانا و قادرم به من امر کن تا انجامش دهم .

دل مپوشان ، تا پدید آید دلم/ تا قبول آرم هر آنچه قابلم


قلبت زا پیش من آشکار کن و آن را مپوشان تا قلب من نیز ظاهر شود . آن وقت به هر چه لایقم آن را بپذیرم . [ نیّات خود را آشکار کن و مرا بیازمای تا حقیقت درونم برملا شود ]

چون کنم ؟ در دستِ من چه چاره است ؟ / درنِگر تا جانِ من چه کاره است ؟


چه کار کنم ؟ من چه چاره ای دارم ؟ ببین از من چه کاری ساخته است .

بخش خالی. برای افزودن محتوا صفحه را ویرایش کنید.

دکلمه دل نهادن عرب بر التماس دلبر خویش

دکلمه دل نهادن عرب بر التماس دلبر خویش

زنگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر اول – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟