شرح و تفسیر تعجب کردن آدم از ضلالت ابلیس و عجب آوردن

شرح و تفسیر تعجب کردن آدم از ضلالت ابلیس و عجب آوردن در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

شرح و تفسیر تعجب کردن آدم از ضلالت ابلیس و عجب آوردن

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر اول ابیات 3893 تا 3923

نام حکایت : خدو انداختن خصم در روی امیرالمومنین علی علیه السلام

بخش : 5 از 9

مثنوی معنوی مولوی
داستان و حکایت

حضرت امیر مومنان علی علیه السلام روزی با یلی از یلان پر آوازه عرب پیکاری کرد . در کشاکش این نبرد ، حضرت ، او را بر زمین افکند و تیغی رخشان از کام نیام برکشید تا کارش را تمام کند . در این هنگام ، آن پهلوان شکست خورده از روی خشم و حقارت ، آب دهانی بر رخسارۀ تابناک آن بزرگ راد مرد افکند . زیرا مطمئن بود که دیگر کارش تمام است و امیدی بر ادامه زندگی نیست .ولی بر خلاف این انتظار دید ، که آن حضرت ، بی درنگ ، شمشیر خود را بر زمین افکند و دست از هلاکت او بداشت . دیدگان بُهت زده آن یل ، نظاره گر آین صحنۀ خیال انگیز و افسانه ای بود . در کوران شگفتی و حیرت بود که از او پرسید : تو که شمشیر بُرا و آبدار داشتی و…

متن کامل حکایت خدو انداختن خصم در روی امیرالمومنین علی علیه السلام را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید .

متن کامل ابیات 3893 الی 3923

3893) روزی آدم بر بِلیسی کو شَقی است / از حقارت و از زیافت بنگریست

3894) خویش بینی کرد و آمد خودگزین / خنده زد بر کارِ ابلیس لعین

3895) بانگ بر زد غیرتِ حق کِای صفی / تو نمی دانی ز اسرارِ خفی

3896) پوستین را بازگونه گر کُند / کوه را از بیخ و از بُن برکنَد

3897) پردۀ صد آدم آن دَم بر دَرَد / صد بِلیس نو مسلمان آورد

3898) گفت آدم توبه کردم زین نظر / این چنین گستاخ نندیشم دگر

3899) یا غیاث المُستَقیثین اهدِنا / لَا افتِخارَ بالعُلومِ والغِنا

3900) لاتُزغ قَلباََ هَدَیتَ بِالکَرَم / وَاصرِفِ السُوءَ الّذی خَطّ القَلَم

3901) بگذران از جان ما سُوءُالقَضا / وا مَبُر ما را ز اِخوانِ رضا

3902) تلخ تر از فرقَتِ تو ، هیچ نیست / بی پناهت غیرِ پیچاپیج نیست

3903) رختِ ما هم رختِ ما را راهزن / جسم ما مر جانِ ما را جامه کن

3904) دستِ ما چون پایِ ما را می خورَد / بی امانِ تو کسی جان چون بَرَد ؟

3905) ور بَرد جان ، زین خطرهایِ عظیم / بُرده باشد مایۀ اِدبار و بیم

3906) ز آنکه جان ، چون واصلِ جانان نبود / تا ابد با خویش ، کُور است و کبود

3907) چون تو ندهی راه ، جان ، خود بَرده گیر / جان که بی تو زنده باشد مُرده گیر

3908) گر تو طعنه می زنی بر بندگان / مر تو را آن می رسد ، ای کامران

3909) ور تو شمس و ماه را گویی جُفا / ور تو قدِ سرو را گویی دوتا

3910) ور تو عرش و چرخ را خوانی حقیر / ور تو کان و بَحر را گویی فقیر

3911) آن ، به نسبت با کمالِ تو ، رواست / مُلکِ اِکمالِ فناها مر تو راست

3912) که تو پاکی از خطر وز نیستی / نیستان را موجِدو مُغنیستی

3913) آنکه رویانید ، داند سوختن / ز آنکه خود بِدرید ، داند دوختن

3914) می بسوزد هر خزان ، مر باغ را / باز رویاند گُلِ صبّاغ را

3915) کِای بسوزیده ، برون آ ، تازه شو / بارِ دیگر ، خوبِ خوب آوازه شو

3916) چشمِ نرگس کور شد ، بازش بساخت / حلق نی بُبرید و بازش خود نواخت

3917) ما چو مصنوعیم و صانع نیستیم / جز زبون و جز که قانع نیستیم

3918) ما همه نَفسیِ و نَفسی می زنیم / گر نخوانی ، ما همه آهَرمنیم

3919) ز آن ز آهَرمَن رهیدستیم ما / که خریدی جانِ ما را از عَما

3920) تو عصا کش ، هر که را که زندگیست / بی عصا و بی عصا کش کور کیست ؟

3921) غیر تو هر چه خوش است و ناخوش است / آدمی سوز است و عینِ آتش است

3922) هر که را آتش پناه و پُشت شد / هم مَجوسی گشت و هم زردُشت شد

3923) کُلُ شَی ئِِ ما خَلاَلله باطِل / اِنّ فَضلَ اللهِ غَیمُ هاطِل

 

 

 

شرح و تفسیر تعجب کردن آدم از ضلالت ابلیس و عجب آوردن

روزی آدم بر بِلیسی کو شَقی است / از حقارت و از زیافت بنگریست


روزی حضرت آدم (ع) بر ابلیس بدبخت از روی حقارت و بی ادبی نگاه کرد . یعنی با خود بینی و احساس برتری به شیطان ، تحقیرآمیز نگریست . [ شقی = بدبخت . زیافت = ناسرگی زر و سیم ، بی ادبی ]

خویش بینی کرد و آمد خودگزین / خنده زد بر کارِ ابلیس لعین


حضرت آدم (ع) ، خود بینی کرد و خودش را بهتر و والاتر دانست . بر اثر همین خود بینی ، بر کار ابلیس ملعون خندید . [ خودگُزین = خودپسند . لعین = لعنت شده ، ملعون ]

بانگ بر زد غیرتِ حق کِای صفی / تو نمی دانی ز اسرارِ خفی


غیرت حضرت حق ، بر آدم بانگ زد ، کِای برگزیده ، تو بر اسرار نهانی واقف نیستی . [ صفی = برگزیده . خفی = پنهان ، نهان ]

پوستین را بازگونه گر کُند / کوه را از بیخ و از بُن برکنَد


اگر همین شیطان که به نظرت خفی می آید . از روش و سیرۀ خود باز گردد . خواهی دید که او دارای نیرویی است که می تواند کوه را از بیخ و بُن برکند . [ پوستین بازگونه کردن = از سیرت پیشین بازگشتن . ( امثال و حکم ، ج 1 ، ص 515 ) ]

پردۀ صد آدم آن دَم بر دَرَد / صد بِلیس نو مسلمان آورد


اگر ابلیس بخواهد می تواند پردۀ آبرو و اعتبار صد آدم نظیر تو را پاره کند . و صد ابلیس را که تازه به ایمان و ایقان در آمده اند به تو ( ای آدم ) نشان دهد .

گفت آدم توبه کردم زین نظر / این چنین گستاخ نندیشم دگر


حضرت آدم (ع) فوراََ پشیمان شد و گفت : پروردگارا از این نگاهِ تحقیرآمیز ، توبه می کنم و از این پس ، دیگر این اندیشه گستاخانه را به مغزم راه نمی دهم .

یا غیاث المُستَقیثین اهدِنا / لَا افتِخارَ بالعُلومِ والغِنا


ای دادرس دادخواهان ، ما را هدایت فرما که ما به دانش های گونه گون و بی نیازی ها افتخار و مباهات نمی کنیم .

لاتُزغ قَلباََ هَدَیتَ بِالکَرَم / وَاصرِفِ السُوءَ الّذی خَطّ القَلَم


پروردگارا ، دلِ ما را به کژی مکشان . ز آن پس که ما را به واسطه بزرگواریت هدایت کردی . و آن بلایی که بر قلمِ تقدیر رقم خورده از ما بگردان . [ اشاره است به آیه 8 سوره آل عمران « پروردگارا ، دلهای ما را زان پس که به هدایت آوردی به کژی مکشان و رحمتی از بارگاهات به ما بخش که همانا تویی بسیار بخشنده » ]

بگذران از جان ما سُوءُالقَضا / وا مَبُر ما را ز اِخوانِ رضا


پروردگارا ، بلا و نافرجامی را از جان ما بران . یعنی جان ما را از قضای بَد رهایی ده و ما را از صفِ برادران پاکدل و راضی به قضایت جدا مساز . [ اخوان رضا = برادرانی که راضی اند به رضای حق ]

تلخ تر از فرقَتِ تو ، هیچ نیست / بی پناهت غیرِ پیچاپیج نیست


هیچ چیز از فراق تو تلخ تر نیست و اگر مدد تو نباشد . چیزی جز گرفتاریهای پیچ در پیچ و تنگناهای متعدد نیست . [ فُرقت = جدایی و فراق ]

رختِ ما هم رختِ ما را راهزن / جسم ما مر جانِ ما را جامه کن


رختِ ما هم راهزنِ رختِ ماست . یعنی ابزار ووسائل دنیوی ما ، راهزن اسباب و وسائل اخروی ماست . جسمِ ما نیز جامۀ جان ما را برکنده است . خلاصه اینکه مقتضیات جسمانی و دنیوی ما ، احوال معنوی و روحانی ما را زائل کرده است . [ جامه کن = جامه کننده ، دزد ]

دستِ ما چون پایِ ما را می خورَد / بی امانِ تو کسی جان چون بَرَد ؟


از آنرو که دست ما پای ما را می خورد . یعنی اعمال ناشایست و فسادی که با دستمان انجام می دهیم . آن اعمال صالح و افعال نافعی را که پایمان حاصل می کند از میان می برد . بدون یاری و نگهداری تو چه کسی می تواند از ورطه های شیطانی جان سالم بدر بَرَد .

ور بَرد جان ، زین خطرهایِ عظیم / بُرده باشد مایۀ اِدبار و بیم


اگر فرضاََ کسی بتواند بی مدد و امان تو از این خطرهای بزرگ و هول انگیز . جان سالم بدر برد و خود را رها نماید . در واقع مایۀ بدبختی و بیو را برای خود فراهم کرده است . [ اِدبار = بدبختی و شقاوت ]

ز آنکه جان ، چون واصلِ جانان نبود / تا ابد با خویش ، کُور است و کبود


زیرا جانی که به جانان ، واصل نشود . تا ابد دچار نُقصان و زشتی است .

چون تو ندهی راه ، جان ، خود بَرده گیر / جان که بی تو زنده باشد مُرده گیر


پروردگارا ، اگر تو راه وصالت را به ما نشان ندهی . این جانِ ما را باید بَرده و اسیر شهوات دانست . جانی که با تو اُنس نداشته باشد باید آن را مُرده حقیقی دانست .

گر تو طعنه می زنی بر بندگان / مر تو را آن می رسد ، ای کامران


پروردگارا ، اگر تو بر بندگانت طعنه می زنی . ای کامران و غنی ، این کار ، شایسته و در خور مقام توست .

ور تو شمس و ماه را گویی جُفا / ور تو قدِ سرو را گویی دوتا


و اگر تو به ماه و خورشید بد بگویی و آن دو را بی فروغ و تار بشمری و قامت راست سرو را خمیده و ناموزون بشمری . [ جُفا = بیهوده و باطل و یاوه ]

ور تو عرش و چرخ را خوانی حقیر / ور تو کان و بَحر را گویی فقیر


و اگر تو فلک و عرش را با داشتن آن همه عظمت حقیر بدانی . و اگر کان و معدن و دریا را فقیر بشمری .

آن ، به نسبت با کمالِ تو ، رواست / مُلکِ اِکمالِ فناها مر تو راست


خداوندا ، اینگونه طعنه ها ، نسبت به مقام والا و کمال بی چونِ تو رواست . مُلکِ فناها را کمال بخشیدن و فانیان را به مرتبۀ وجود رسانیدن ویژه و مخصوص توست .

که تو پاکی از خطر وز نیستی / نیستان را موجِدو مُغنیستی


زیرا که تو از آسیب و گزند و نُقصان دوری . تو پدید آورنده فانیان و نیستان هستی و تویی بی نیاز کننده . [ ابیات اخیر ، مناجات بنده است با خالق توانا . اگر خداوند ، موجودات را ناقص و عیبناک بخواند رواست . اما این کار بر آدمی نمی زیبد . چون سر تا پا نقص و نیاز است . مُوجد = بوجود آورنده . مُغنی = بی نیازی دهنده ]

آنکه رویانید ، داند سوختن / ز آنکه خود بِدرید ، داند دوختن


ان خدایی که نیست ها را رویانید و به ظهور رسانید . می تواند آنها را دوباره بسوزاند و نیست کند و آنکه می دَرد . دوختن را هم می داند . یعنی او قادر است همه نیست شدگان را به عرصۀ هستی برساند . [ بیانی است از قدرت بی تکیّف و بی قیاس حضرت حق ]

می بسوزد هر خزان ، مر باغ را / باز رویاند گُلِ صبّاغ را


خداوند به هنگاه فصل خزان ، باغ را می سوزاند و از طراوت و سبزی می افکند . آن شاه حقیقی می تواند مجدداََ گل هایی با رنگ های گوناگون پدید اورد و آن را رنگ آمیزی نماید . [ صبّاغ = رنگرز ]

کِای بسوزیده ، برون آ ، تازه شو / بارِ دیگر ، خوبِ خوب آوازه شو


خداوند می فرماید : ای که با آتش فنا و مرگ سوخته ای . از عدم بیرون آ و تازه شو و بار دیگر ، سبز و با نشاط شو و شهرۀ آفاق .

چشمِ نرگس کور شد ، بازش بساخت / حلق نی بُبرید و بازش خود نواخت


برای مثال ، چشمان گُلِ نرگس که با هجوم خزان ، کور می شود . خداوند دوباره چشمانش را به او باز می گرداند . یعنی دوباره ، آن گل را می رویاند . گلوی نی که به تیغ خزانی بریده شود . دوباره آن را سبز و رشید می کند .

ما چو مصنوعیم و صانع نیستیم / جز زبون و جز که قانع نیستیم


از آنرو که ما مصنوع هستیم و نه صانع . جز اینکه خوار و زبون باشیم و قناعت را پیشه خود سازیم . کاری از ما بر نمی آید .

ما همه نَفسیِ و نَفسی می زنیم / گر نخوانی ، ما همه آهَرمنیم


خداوندا ما که مصنوع هستیم . همگی نَفسی می زنیم . یعنی تضرع و زاری سر می دهیم . نَفسِ ما را رهایی بخش . و اگر تو ما را به بارگاهت نخوانی . همه ما اهریمن خواهیم بود . [ نَفسیِ و نَفسی زدن = در پی نجات خود بودن . مأخوذ است از حدیث « روز رستاخیز ، خداوند تعالی آفریدگان را فراهم می آورد و انان برای رهایی از عذاب الهی به یک یک پیامبران رو می آورند و آنان در پاسخ ، نَفسیِ نَفسی می گویند : یعنی من در اندیشه خود هستم و می خواهم خود را برهانم . سرانجام نزد پیمبر آخر زمان می روند و او در پیشگاه خدا به سجده می افتد و گوید : یارب اُمتی اُمتی . ( شرح مثنوی شهیدی ، ج 4 ، ص 274 ) . نَفسی نَفسی = خودو و خودم . آهَرمَن = اهریمن ]

ز آن ز آهَرمَن رهیدستیم ما / که خریدی جانِ ما را از عَما


خداوندا ، اینکه ما از کمند اهریمن رهیده ایم . به واسطۀ آن است که تو جان ما را از کوری و تاریکی خریده ای و به ما بصیرت بخشیده ای و ما را به مقام ایمان و ایقان رسانیده ای . [ واِلّا اگر ما را به حال خودمان وا می نهادی گمراه می شدیم . [ عَمی = کوری ]

تو عصا کش ، هر که را که زندگیست / بی عصا و بی عصا کش کور کیست ؟


هر کس که زنده است . تویی عصاکش و راهبر او . کور و نابینا اگر عصا و عصاکش نداشته باشد چه حالی دارد ؟ مسلماََ نمی تواند راه برود .

غیر تو هر چه خوش است و ناخوش است / آدمی سوز است و عینِ آتش است


ا

هر که را آتش پناه و پُشت شد / هم مَجوسی گشت و هم زردُشت شد


هر کس که پشت و پناهش آتش باشد . او هم مجوسی است و هم زردشتی . [ لفظ مجوس که جمع مجوسی است . تنها یک بار در قرآن ، آیه 17 از سوره حج آمده است . کلمه مجوس ، ایرانی الاصل است و به وسیله آرامی ها با تغییر صوتی و حرفی مختصری ، در زبان عرب وارد شده است . این کلمه در زبان عربی به معنی مطلق زردشتی است ]

زردشت یا زرتشت بر حسب لغت به معنی دارنده شتر زرد است . مولد زردشت به گمان قوی در حدود آذربایجان بوده و آن سرزمین برای بنای آتشکده ها و پرستش آتش مناسب بوده است . ( اَعلام قرآن ، ص 527 ) . در روایات اسلامی ، مجوس از پیروان یکی از انبیای بر حق شمرده شده اند . که بعدها از اصل توحید باز می گردند . از پیامبر نیز روایت شده است . « همانا برای مجوسیان ، پیامبری بود که کشتندش و کتابی که سوختندش » ( وسائل الشیعه ، ج 11 ، ص 96 )

کُلُ شَی ئِِ ما خَلاَلله باطِل / اِنّ فَضلَ اللهِ غَیمُ هاطِل


همه اشیاء غیر از خدا باطل و نابود است . همانا فضلِ خداوند همانند ابری پُر باران و ریزان است . [ مصراع اول این بیت از لَبیدبنَ ربیعۀ عامری است . پیامبر در این شعر لبید فرموده اند . « این کلام لبید ، راست ترین کلام است » ( شرح اسرار ، ص 93 ) ]

بخش خالی. برای افزودن محتوا صفحه را ویرایش کنید.

دکلمه تعجب کردن آدم از ضلالت ابلیس و عجب آوردن

دکلمه تعجب کردن آدم از ضلالت ابلیس و عجب آوردن

زنگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر اول – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
یک دیدگاه 
  1. شاهین 5 سال پیش

    درود و سپاس بیکران;
    امید که همه تان هرچه خواهید یابید:-)

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟