شرح و تفسیر گمان بردن کاروانیان که بهیمه صوفی رنجور است

شرح و تفسیر گمان بردن کاروانیان که بهیمه صوفی رنجور است در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

شرح و تفسیر گمان بردن کاروانیان که بهیمه صوفی رنجور است

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر دوم ابیات 244 تا 322

نام حکایت : هلال پنداشتن آن شخص ، خیال را در عهد عمر رضی الله عنه

بخش : 6 از 10

مثنوی معنوی مولوی
داستان و حکایت

ماه رمضان فرا رسیده بود . مردم برای دیدن هلال ماه ، بر کوهی فراز آمده بودند . ناگهان یکی از آن میان به عُمر ( خلیفه دوم مسلمین ) روی کرد و گفت : اینک هلال ماه را در پهنۀ لاجوردین آسمان می بینم . عُمر به آسمان درنگریست ولی هلالی ندید . به آن شخص روی کرد و گفت : این چه را که تو به شکل هلال می بینی در واقع هلال نیست بلکه خیالِ یاوۀ تو است . زیرا که من به …

متن کامل حکایت هلال پنداشتن آن شخص ، خیال را در عهد عمر رضی الله عنه را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید .

متن کامل ابیات 244 الی 322

244) چون که صوفی برنشست و شد روان / رِو در افتادن گرفت او هر زمان

245) هر زمانش خلق برمی داشتند / جمله رنجورش همی پنداشتند

246) آن یکی گوشش همی پیچید سخت / و آن دگر در زیرِ کامش جُست لَخت

247) و آن دگر در نعلِ او می جُست سنگ / و آن دگر در چشمِ او می دید زنگ

248) باز می گفتند ای شیخ ، این ز چیست ؟ / دی نمی گفتی که شکر ، این خر قوی ست

249) گفت ، آن خر کو به شب لاحول خَورد / جز بدین شیوه نداند راه کرد

250) چون که قوتِ خر ، به شب لاحول بود / شب مُسبّح بود و ، روز اندر سجود

251) آدمی خوارند اغلب مردمان / از سلام علیک شان کم جُو امان

252) خانۀ دیو است دل های همه / کم پذیر از دیو مردم دَمدَمه

253) از دَمِ دیو آن که او لاحول خَورد / هم چو آن خر در سَر آید در نبرد

254) هرکه در دنیا خورَد تلبیس دیو / وز عدوّ دوست رُو تعظیم و ریو

255) در رَهِ اسلام و بر پول صِراط / در سَر آید همچو آن خر از حُباط

256) عِشوه های یارِ بَد مَنیوش هین / دام بین ، ایمن مَرو تو بر زمین

257) صد هزار ابلیس لاحول آر بین / آدما ، ابلیس را در مار بین

258) دَم دهد گوید تو را ، ای جان و دوست / تا چو قصّابی کشَد از دوست ، پوست

259) دَم دهد ، تا پوستت بیرون کشَد / وایِ او کز دشمنان ، اَفیون چَشَد

260) سَر نهد بر پای تو ، قصّاب وار / دَم دهد تا خونت ریزد زارِ زار

261) همچو شیری ، صیدِ خود را خویش کُن / ترک عشوۀ اجنبی و ، خویش کُن

262) همچو خادم دان مراعاتِ خَسان / بی کسی بهتر ، ز عشوۀ ناکسان

263) در زمینِ مردمان ، خانه مکُن / کارِ خود کُن ، کارِ بیگانه مکُن

264) کیست بیگانه ؟ تنِ خاکیّ تو / کز برای اوست غمناکیّ تو

265) تا تو تن را چرب و شیرین می دهی / جوهرِ خود را نبینی فَربَهی

266) گر میانِ مُشک تن را جا شود / روزِ مُردن گَندِ او پیدا شود

267) مُشک را بر تن مَزن ، بر دل بمال / مُشک چه بوَد ؟ نامِ پاکِ ذوالجلال

268) آن منافق مُشک برتن می نهد / روح را در قعرِ گُلخُن می نهد

269) بر زبان ، نامِ حق و ، در جانِ او / گندها از فکرِ بی ایمانِ او

270) ذکر ، با او همچو سبزه گُلخُن است / بر سرِ مَبرَز گُل است و ، سوسن است

271) آن نبات آنجا یقین ، عاریّت است / جای آن گُل ، مجلس است و عشرت است

272) طیّبات آید به سوی طیّبین / لِلخَبیثین الخَبیثاتست هین

273) کین مدار آنها که از کین گُمرَهند / گورشان پهلوی کین داران نهند

274) اصلِ کینه دوزخ است و ، کینِ تو / جزو آن کُل است و ، خصمِ دینِ تو

275) چون تو جزوِ دوزخی ، پس هوش دار / جزو ، سویِ کُلِ خود گیرد قرار

276) تلخ ، با تلخان ، یقین مُلحَق شود / کی دَمِ باطل ، قرینِ حق شود

277) ای برادر تو همآن اندیشه ای / مابقی تو استخوان و ریشه یی

278) گر گُل است اندیشۀ تو ، گُلشنی / ور بُوَد خاری ، تو هیمۀ گُلخَنی

279) گر گلابی ، بر سر و جَیبت زنند / ور تو چون بَولی ، بُرونت افکنند

280) طبله ها در پیشِ عطّاران ببین / جنس را با جنسِ خود کرده قرین

281) جنس ها با جنس ها آمیخته / زین تجانس ، زینتی انگیخته

282) گر درآمیزنند عُود و شِکرّش / برگریند یَک یَک از یکدیگرش

283) طبله ها بشکست و جان ها ریختند / نیک و بد در همدگر آمیختند

284) حق ، فرستاد انبیا را با وَرَق / تا گُزید این دانه ها را بر طَبَق

285) پیش از این ما امّتِ واحد بُدیم / کس ندانستی که ما نیک و بَدیم

286) قلب و نیکو ، در جهان بودی روان / چون همه شب بود و ، ما چون شبروان

287) تا برآمد آفتابِ انبیا / گفت : ای غِش دُور شو ، صافی بیا

288) چشم ، داند فرق کردن رنگ را / چشم ، داند لعل را و ، سنگ را

289) چشم ، داند گوهر و ، خاشاک را  / چشم را ز آن می خَلَد خاشاک ها

290) دشمنِ روزند ، این قلّابکان / عاشقِ روزند ، آن زرهایِ کان

291) زآنکه روزست آینۀ تعریفِ او / تا ببیند اشرفی ، تشریفِ او

292) حق ، قیامت را لقب ز آن روز کرد / روز بنماید جمالِ سُرخ و زرد

293) پس حقیقت ، روز ، سِرّ اولیاست / روز ، پیشِ ماهشان چون سایه هاست

294) عکسِ رازِ مردِ حق دانید روز / عکسِ ستّاریش ، شامِ چشم دوز

295) ز آن سبب فرمود یزدان : وَالضُحی / وَالضّحی نورِ ضمیرِ مصطفی

296) قولِ دیگر کین ضُحی را خواست دوست / هم برای آنکه این هم عکسِ اوست

297) ورنه بر فانی قسم گفتن ، خطاست / خود فنا چه لایقِ گفتِ خداست ؟

298) از خلیلی ، لا اُحِبُ الآفلین / پس فنا چون خواست ربّ العالَمین

299) باز وَالّیل است ستّاریّ او / و آن تنِ خاکیِ زنگاریِ او

300) آفتابش چون برآمد ز آن فلک / با شبِ تن گفت : هین ماوَدّعَک

301) وصل ، پیدا گشت از عینِ بلا / ز آن حلاوت شد عبارت ماقَلا

302) هر عبارت خود نشانِ حالتی است / حال ، چون دست و ، عبارت آلتی است

303) آلتِ زرگر به دستِ کفشگر / همچو دانۀ کِشت کرده ریگ در

304) آلتِ اِشکاف پیشِ برزگر / پیشِ سگ کَه ، استخوان در پیشِ خر

305) بود اَنَالحق در لبِ منصور ، نور / بود اَنَالله در لبِ فرعون زور

306) شد عصا اندر کفِ موسی گوا / شد عصا اندر کفِ ساحِر هَبا

307) زین سبب عیسی بدان همراهِ خَود / در نیاموزید آن اسمِ صَمَد

308) کو نداند ، نقص بر آلت نهد / سنگ بر گِل زن تو ، آتش کی جهد ؟

309) دست و آلت همچو سنگ و آهن است / جفت باید ، جفت ، شرطِ زادن است

310) آنکه بی جفت است و بی آلت ، یکی است / در عدد شَک است و آن یک بی شَکی است

311) آنکه دو گفت و ، سه گفت و ، بیش از این / مُتّفِق باشند در واحد ، یقین

312) اَحوَلی چون دفع شد ، یکسان شوند / دو سه گویان هم ، یکی گویان شوند

313) گر یکی گویی تو در میدانِ او / گِرد برمی گرد از چوگانِ او

314) گوی ، آنگه راست و بی نُقصان شود / کو ز زَخمِ دستِ شه ، رقصان شود

315) گوش دار ، ای اَحوَل اینها را به هوش / دارویِ دیده بکش از راهِ گوش

316) پس کلامِ پاک در دل های کور / می نپاید ، می رود تا اصلِ نور

317) و آن فسونِ دیو در دل های کژ / می رود چون کفشِ کژ در پایِ کژ

318) گر چه حکمت را به تکرار آوری / چون تو نااهلی ، شود از تو بَری

319) ور چه بنویسی نشانش می کنی / ور چه می لافی بیانش می کنی

320) او ز تو رُو درکشَد ای پُر ستیز / بندها را بگسلَد وز تو گُریز

321) ور نخوانی و ، ببیند سوزِ تو / عِلم باشد مرغِ دست آموز تو

322) او نپاید پیش هر نا اُوستا / همچو طاووسی به خانۀ روستا

شرح و تفسیر گمان بردن کاروانیان که بهیمه صوفی رنجور است

چون که صوفی برنشست و شد روان / رِو در افتادن گرفت او هر زمان


همین که صوفی سوار بر الاغش شد و به راه افتاد . حیوان زبان بسته هر لحظه به روی زمین واژگون می شد .

هر زمانش خلق برمی داشتند / جمله رنجورش همی پنداشتند


هر دفعه که الاغ صوفی به زمین می افتاد . مردم آن را بلند می کردند و می پنداشتند که آن حیوان ، بیمار و رنجور است .

آن یکی گوشش همی پیچید سخت / و آن دگر در زیرِ کامش جُست لَخت


یکی گوشِ الاغ را محکم می کشید و آن دیگری زیر زبان و دهانش را بررسی می کرد . یعنی که شاید زخمی پیدا کند .

و آن دگر در نعلِ او می جُست سنگ / و آن دگر در چشمِ او می دید زنگ


و آن یکی نعلِ خر را نگاه می کرد که شاید در آن سنگی فرو رفته باشد . و آن دیگری چشم الاغ را وارسی می کرد که شاید لکه ای در آن پیدا شده باشد .

باز می گفتند ای شیخ ، این ز چیست ؟ / دی نمی گفتی که شکر ، این خر قوی ست


رفقای صوفی باز به وی می گفتند : ای شیخ ، این دیگر چه حالتی است ؟ مگر تو نبودی که دیروز می گفتی ، سپاس خدا را که این الاغ ، بس نیرومند است .

گفت ، آن خر کو به شب لاحول خَورد / جز بدین شیوه نداند راه کرد


آن صوفی به رفقایش پاسخ داد : خری که شب به جای کاه و جو ، لاحول بخورد شیوۀ راه رفتنش غیر از این نخواهد بود .

چون که قوتِ خر ، به شب لاحول بود / شب مُسبّح بود و ، روز اندر سجود


وقتی که علوفۀ الاغ در شب ، لاحول باشد . پس آن حیوان زبان بسته سراسر شب را به تسبیح گفتن مشغول می شود و ناچار در روز به سجده می افتد و واژگون می شود .

آدمی خوارند اغلب مردمان / از سلام علیک شان کم جُو امان


بسیاری از مردم ، در واقع آدمخوارند . پس نباید به سلام علیک ظاهری آنان چندان مطمئن باشی . [ زیرا سلام علیک و قول و قرارهای آنان ، نظیر لاحول گفتن خادمِ خانقاه است . از اینجا تا بیت 263 نتیجه گیری از بیان این حکایت است . ]

خانۀ دیو است دل های همه / کم پذیر از دیو مردم دَمدَمه


دل های مردم ، خانۀ شیطان است . از مردم شیطان پرست کمتر فریب بخور . [ زیرا ظاهراََ لاف و گزافِ دوستی می زنند ولی باطناََ در صدد فریفتن این و آن اند . دَمدَمه = سخن فریبنده گفتن ، گول زدن ]

از دَمِ دیو آن که او لاحول خَورد / هم چو آن خر در سَر آید در نبرد


آن کس که از نَفَسِ شیطان ، لاحول خورد . یعنی کسی که مفتون سخنان فریبندۀ دیگران شود . مانندِ آن خرِ صوفی بالاخره هنگام حرکت و عزیمت با سر به زمین واژگون می افتد ]

هرکه در دنیا خورَد تلبیس دیو / وز عدوّ دوست رُو تعظیم و ریو


هر کس که در این دنیا حیله و نیرنگِ شیطان را بخورد و از دشمنِ دوست نما ، اخترام و مکر را باور کند . [ ریو = حیله ]

در رَهِ اسلام و بر پول صِراط / در سَر آید همچو آن خر از حُباط


در راهِ اسلام و مسلمانی بر سرِ پلِ صراط ، مانند آن خر صوفی از ضعف و پریشانی با سر به زمین سقوط خواهد کرد . [ حُباط = حالت شبیه به دیوانگی ، شوریدگی مغز ، پری زدگی . ( فرهنگ معین ، ج 1 ، 1396 ) ]

صراط : در لغت به معنی بلیعدن است ، علت اینکه به راه ، صراط گویند این است که راه ، رهگذران را در خود ناپیدا می کند و گویی که آنان را فرو می بلعد . در تفاسیر قرآن کریم ، صراط را راه راست ، راه آشکار و وسیع معنی کرده اند . ( قاموس قرآن ، ج 4 ، ص 122 و 123 ) . پلِ صراط همان راهِ مستقیم دین و فطرت الهی است . عرفا در شرح صراط می گویند : هر پدیده ای دارای حرکتی فطری به سوی حق تعالی است . یعنی راهِ کمال را فطرتاََ می پوید . ولی در میان موجودات این انسان است که علاوه بر حرکت نخست دارای یک حرکت ارادی و اختیاری نیز هست که البته این راه ، ویژه کاملان است . هرگونه کژی و انحراف از این راه (صراط مستقیم) آدمی را به ژرفای دوزخ می برد . صراط مستقیم از حیث دقت و اهمیت دارای دو جنبه است . یکی علمی و دیگری عملی . از حیث علمی بارکتر از موست زیرا کشف دقایق و اسرار و حقایق الهی و مسائل یقینی از مو بارکتر است . چنانکه در ضرب المثل گویند : این نکته ، از مو باریکتر است . و جنبه عملی آن نیز از شمشیر ، تیزتر است . زیرا ایجاد تعادل میان قوای متضّادِ آدمی و عدم انحراف واقعاََ در حساسیت و خطیر بودن از شمشیر هم تیزتر است . ( مقتبس از شواهد الربوبیة ، ص 290 و 291 )

عِشوه های یارِ بَد مَنیوش هین / دام بین ، ایمن مَرو تو بر زمین


آگاه باش و به خود آی که عشوه ها و نازهای رفیق بَد ، تو را فریب ندهد . حتی در روی زمین که راه می روی با خیال راحت راه نرو . شاید بر سرِ راهت دامی گسترده باشند . [ منیوش = گوش مکن ، فعل نهی از نیوشیدن ( = گوش کردن و پذیرفتن ) ]

صد هزار ابلیسِ لاحول آر بین / آدما ، ابلیس را در مار بین


صد هزار شیطان ریاکار و فریبکار را بشناس و زیر نظر قرار بده . و ای آدم در درونِ مار ، ابلیس را مشاهده کن . [ به نقل تورات ، ابلیس در صورتِ مار ابتداء حوا را فریب می دهد و سپس حوا ، آدم را به خوردن از شجرۀ ممنوعه تحریض می کند . آدم گفت : این زنی که قرین من ساختی . وی از میوه درخت به من داد که خوردم . پس خداوند به زن گفت : این چه کار است که کردی ؟ زن گفت : مار مرا اغوا نمود که خوردم . ( سِفر پیدایش ، باب سوم ، آیه 14-12 ) . اکبرآبادی می گوید : در این بیت ، اشارت به این مطلب است که ابلیسی و شیطان صفتی در درون هر کسی وجود دارد . ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر دوم ، ص 44 ) ]

دَم دهد گوید تو را ، ای جان و دوست / تا چو قصّابی کشَد از دوست ، پوست


تو را افسون می کند و «جان» و «دوست» خطاب می کند تا مانند قصّاب ، پوست از دوست (گوسفند و نظایر آن) بر کنَد . [ قصّاب هم به ظاهر با گوسفندان دوستی می ورزد و با دادن آب و علف و برآوردن اصواتِ دوستانه و محبت آمیز ، آن زبان بسته ها را به مسلخ می کشد و خونشان می ریزد و پوست از تنشان جدا می کند . شیطان صفتان نیز با مردم ساده لوح چنین معاملتی دارند . ]

دَم دهد ، تا پوستت بیرون کشَد / وایِ او کز دشمنان ، اَفیون چَشَد


آن انسانِ شیطان صفت با افسون های فریبندۀ خویش ، تو را گمراه می کند تا پوست از سرت بکنَد . وای به حال کسی که از دستِ دشمنانِ دوست نما اندکی تریاک استفاده کند . [ دَم دادن = افسون خواندن بر مار ، در اینجا فریب دادن / افیون چشیدن = در لغت به معنی خوردن اندکی تریاک و یا مزه کردن آن است . ولی مراد این است که دشمنان شیطان صفت و تبه کاران بدنهاد در لباس دوست درمی آیند و با فردی ساده لوح ، طرح دوستی می ریزند و او را به مجلسِ کیف دعوت می کنند و بستی تریاک بر سرِ وافور می گذارند و به دستِ او می دهند و از خواصِ تریاک دَم می زنند و مثلا می گویند : اگر این بست را بکشی طبعت در مقابل امراض ، مقاوم می شود و همیشه جوان و نیرومند می مانی و … از این اراجیف بسیار می بافند تا آن نگون بخت را خام کنند و به جرگۀ اهلِ کیف درآورند و بیچاره اش کنند . ]

سَر نهد بر پای تو ، قصّاب وار / دَم دهد تا خونت ریزد زارِ زار


آن انسان شیطان صفت ، چاپلوسی و تملق می کند تا همانند آن قصّاب که گوسفندان را می کُشد . تو را با حالی زار و خوار ، خونت را بریزد و هلاکت نماید .

همچو شیری ، صیدِ خود را خویش کُن / ترک عشوۀ اجنبی و ، خویش کُن


مانند شیر باش و شکار خود را خودت صید کن . عشوه و نازِ بیگانه و دشمن را رها کن و از خوشامد گویی و ثناخوانی آنان استقبال مکن .

همچو خادم دان مراعاتِ خَسان / بی کسی بهتر ، ز عشوۀ ناکسان


غمخواری و مواظبتِ فرومایگان را مانند مواظبتِ آن خادم بدان . بی کسی و تنهایی بهتر است از خوشامد گویی و ثناخوانی انسان های تبه کارِ بدنهاد .

در زمینِ مردمان ، خانه مکُن / کارِ خود کُن ، کارِ بیگانه مکُن


برای مثال ، نباید در زمینی که به دیگران تعلق دارد . خانه ای بسازی . کارِ خود را بکن و برای بیگانه کار مکن . [ حالا گوش کن که مقصود از بیگانه چیست ]

کیست بیگانه ؟ تنِ خاکیّ تو / کز برای اوست غمناکیّ تو


بیگانه کیست ؟ مسلماََ بیگانه ، این جسمِ تو است که از خاک دید آمده ، همان جسمی که برای آن دل می سوزانی و غم می خوری و سخت بدان توجه می کنی .

تا تو تن را چرب و شیرین می دهی / جوهرِ خود را نبینی فَربَهی


تا وقتی که این جسمِ مادّی خود را با غذاهای چرب و شیرین پرورش می دهی . هرگز نمی توانی روحت را قوی و نیرومند ببینی . [ توجه به نفسانیات و شهوات ، روح را خموده می سازد ]

گر میانِ مُشک تن را جا شود / روزِ مُردن گَندِ او پیدا شود


اگر فرضاََ بدن آدمی را در میان مُشک هم که قرار بدهند . باز پس از مرگش بوی گند از آن بلند می شود .

مُشک را بر تن مَزن ، بر دل بمال / مُشک چه بوَد ؟ نامِ پاکِ ذوالجلال


مُشک را بر جسمت نزن بلکه آن را بر دلت بمال . مُشک چیست ؟ مسلماََ مُشک نامِ پاکِ خداوند بلند مرتبه است که ذکر نام های او قلب و روح را لطیف و معطر می سازد . ( ذوالجلال = دارندۀ شکوه ) . [ همین طور اذکار الهی نباید ظاهرب و به صورت لقلقۀ لسان باشد بلکه ذاکر باید در مذکور مستغرق شود ]

آن منافق مُشک برتن می نهد / روح را در قعرِ گُلخُن می نهد


آن آدمِ منافق ، مُشک را بر جسمش می مالد . ولی روح خود را در ژرفای آتشدان قرار می دهد . [ گُلخُن = اجاق و آتشدان حمام های قدیمی که جای بسیار کثیف و دودآلودی بوده است ]

بر زبان ، نامِ حق و ، در جانِ او / گندها از فکرِ بی ایمانِ او


آن منافق ، نامِ حق را ظاهراََ بر زبان می آورد ولی روحش به واسطۀ افکار بی ایمان وی ، بوی گند می دهد .

ذکر ، با او همچو سبزه گُلخُن است / بر سرِ مَبرَز گُل است و ، سوسن است


ذکر خدا در دهان منافق مانند سبزه ای است که در گُلخُن حمام بروید . یا همچون گُل و سوسنی است که روی مستراح بدمد . [ اکبرآبادی گوید : در اینجا گُلخُن به معنی مزبله و سرگین دان است . ( شرح مثنوی ولی محمداکبرآبادی ، دفتر دوم ، ص 45 ) . و نیز اشاره است به حدیث « از سبزه های دمیده در سِرگین دان بپرهیزید » ( احادیث مثنوی ، ص 43 ) ]

آن نبات آنجا یقین ، عاریّت است / جای آن گُل ، مجلس است و عشرت است


بی گمان ، آن گُل در آنجا عاریتی است . زیرا جای اصلی گُل ، مجلس دوستان و محفل جشن و سرور است . [ همین طور ذکر نام های الهی نسبت به منافق جنبۀ عارضی و عاریتی دارد . و جای اصلی ذکر خدا ، مجلس اهل الله است . لازم به توضیح است که ذکر ، یکی از ارکانِ سلوک است . در قرآن کریم آیات بسیاری در این باب آمده است . ( سوره بقره،  آیه 152 و سوره آل عمران ، آیه 41 و سوره اعراف ، آیه 205 و … ) . اهل سلوک با الهام از قرآن کریم و روایات مأثوره ، برای ذکر ، اهمیت والایی قائل شده اند . از آن جمله امام محمد غرالی می گوید : بدان که مقصود و لباب همه عبادت ها ، یاد کردن خدای تعالی است که عماد مسلمانی ، نماز است و مقصود از وی ، ذکر حق تعالی است . ( کیمیای سعادت ، ج 1 ، ص 252 ) . امام قشیری نیز گوید : ذکر ، رکنی قوی است اندر طریق سبحانه و تعالی ، و هیچکس به خدای تعالی نرسد مگر به دوام ذکر . ( ترجمه رساله قشیریه ، ص 347 )  . ارباب طریقت ، ذکر را به اعتبار کُلی دو قسم می دانند . 1) ذکر جلی ، ذکری است که با زبان و غالباََ با صدای بلند و به طور گروهی می خوانند . 2) ذکر خفی ، ذکری است که به تلفظ زبانی نیاز ندارد و قلب ، خود ذکر می گوید به این معنی که هیچ دَم و بازدَمی بدون ذکر سپری نشود و اینگونه ذکر نیاز به مجلس خاص ندارد و ذاکر می تواند با تمرکز قلبی در هر جا و مکانی ذکر بگوید . و حضرت امام سجاد (ع) در مناجات الذاکرین می فرماید : « و ما را انیس و مونس ذکر خفی بگردان » ( زبدۀ مفاتیح الجنان ، ص 460 ) .

طیّبات آید به سوی طیّبین / لِلخَبیثین الخَبیثاتست هین


زنان پاک به سوی مردان پاک می روند و آگاه باش که زنان ناپاک از آنِ مردان ناپاک اند . [ توضیح بیشتر در شرح بیت 1495 و شرح بیت 3604 دفتر اول آمده است ]

کین مدار آنها که از کین گُمرَهند / گورشان پهلوی کین داران نهند


کینه توزی مکن . زیرا کسانی که از کینه توزی گمراه شده اند . گورشان را در کنار گورِ کینه توزان قرار می دهند . [ هر کس با هم جنس خود محشور می شود ]

اصلِ کینه دوزخ است و ، کینِ تو / جزو آن کُل است و ، خصمِ دینِ تو


اصل و ریشۀ کینه توزی ، همان دوزخ است و کینۀ تو جزوی از آن کُل است و دشمن دین و ایمان تو است . [ اکبرآبادی گوید : دوزخ نزدِ اهلِ تحقیق ، ورای نَفس و صفاتِ نفسانی نیست . چنانچه بهشت نزدِ ایشان سوای روح و اوصاف روحانی نیست . ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر دوم ، ص 48 ]

چون تو جزوِ دوزخی ، پس هوش دار / جزو ، سویِ کُلِ خود گیرد قرار


از آن رو که تو جزو دوزخ هستی . پس بهوش باش که سرانجام حزو به کُلِ خود می پیوندد . [ جمیعِ اوصافِ ذمیمه جزو دوزخ است و از این حکم معلوم شد که جمیع اوصافِ حمیده جزو جنت باشد . ( توضیح بیشتر در شرح بیت 1382 دفتر اول ) ]

تلخ ، با تلخان ، یقین مُلحَق شود / کی دَمِ باطل ، قرینِ حق شود


یقین بدان که هر چیز تلخ به تلخ ها می پیوندد . یعنی مردم ناپاک و بَدنهاد که در واقع گوهرِ ناسِره دارند به اشخاصی مانند خودشان ملحق می شوند . سخن یاوه کی می تواند همطراز و همراه سخن حق شود ؟ مسلماََ نمی تواند چون جمع نقیض محال است . [ پس هر کس بر اوصافِ خود محشور شود و در زمرۀ هم صفتان خود قرار گیرد . «کُند هم جنس با هم جنس پرواز » ]

ای برادر تو همآن اندیشه ای / مابقی تو استخوان و ریشه یی


ای برادر معنوی ، گوهر و حقیقت تو ، همان اندیشه تو است . و غیر از اندیشه ، تنها استخوان و رگی از تو می ماند که فاقد ارزش است . [ اگر اندیشه و عقل را از انسان سلب کنیم . وجه تمایزی میان او و حیوانات وجود نخواهد داشت . اکبرآبادی گوید : ذات و حقیقت تو همین علم است و بس ، و علم هر چیز را که تصور می کند رنگِ آن چیز می گیرد . ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر دوم ، ص 49 ) ]

_ در زمان حیات مولانا معنای این بیت از او سوال می شود و او می فرماید : « تو به این معنی نظر کن که همان اندیشه ،  اشارت به آن اندیشه مخصوص است . و آن را ما اندیشه عبارت کردیم جهتِ توسّع ، اما فی الحقیقه ، آن اندیشه نیست و اگر هست این چنین اندیشه نیست که مردم فهم کرده اند . ما را غرض این معنی بود از لفظ اندیشه . ( فیه ما فیه ، ص 196 ) . از اینجا تا بیت 279 بیانی است از اتحاد عاقل و معقول .

گر گُل است اندیشۀ تو ، گُلشنی / ور بُوَد خاری ، تو هیمۀ گُلخَنی


اگر اندیشۀ تو مانند گُل است . نگاه کن و ببین که تو گُلشنی . و اگر اندیشه ات مانند خار ، ناسازگار باشد . تو همچون هیزم گلخنی که باید بدانجا افکنده شوی .

گر گلابی ، بر سر و جَیبت زنند / ور تو چون بَولی ، بُرونت افکنند


اگر تو گلاب باشی ، تو را آدمیان بر سر و روی خود می زنند . و اگر مانند ادرار باشی بیرونت می افکنند . [ باطن و روح آدمی به هر چیز علاقمند و مقیّد شود . رنگِ آن چیز را می گیرد و شخصیت اش بر اساس چیزهای موردِ علاقه اش شکل می گیرد . اکبرآبادی در دفتر دوم شرح مثنوی خود ، ص 49 آورده است :

گر در دلِ تو گُل گذرد ، گُل باشی / ور بلبلِ بی قرار ، بلبل باشی

تو جزوی و حق کُلّ است اگر چند روزی / اندیشۀ کُلّ ، پیشه کُنی کُلّ باشی

طبله ها در پیشِ عطّاران ببین / جنس را با جنسِ خود کرده قرین


برای مثال ، به صندوقجه های عطاران نگاه کن که هر جنسی را در کنار هم جنس خود گذاشته اند . [ طبله = صندوق کوچک ، صندوقچه ]

جنس ها با جنس ها آمیخته / زین تجانس ، زینتی انگیخت


عطاران از آمیختن این اجناس همگن با یکدیگر و ایجاد تجانس مناسب ، آرایش زیبایی پدید آورده اند . [ تجانس = هم جنس بودن ]

گر درآمیزنند عُود و شِکرّش / برگریند یَک یَک از یکدیگرش


اگر مثلا دو جنس ناهمگن مانند عود و شکر در هم آمیزند و کنار یکدیگر قرار گیرند . عطار آن دو را از یکدیگر جدا می کند . [ انبیاء نیز آمده اند تا صالحان را از طالحان تمییز دهند و آنان را از هم جدا سازند ]

طبله ها بشکست و جان ها ریختند / نیک و بد در همدگر آمیختند


صندوقچه ها شکست و روح ها از عالم ارواح به این عالم بیرون ریختند و در نتیجه در این عالم روح های صالحان و طالحان در یکدیگر درآمیخت . [ اکبرآبادی گوید : حضرت مولوی صورتِ مثالی ارواح را که پیش از تعلّق به اجسام در عالم مثال بود به طبله تمثیل فرموده اند . ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر دوم ، ص 50 ) ]

حق ، فرستاد انبیا را با وَرَق / تا گُزید این دانه ها را بر طَبَق


حق تعالی ، پیامبران را با کتابهای آسمانی فرستاد تا آنها این دانه ها ، یعنی انسانهای صالح و طالح را روی طبق عالم قرار دهند و از یکدیگر جدا سازند . [ فرستادن ورق = در اینجا یعنی نازل کردن کتاب های آسمانی ]

پیش از این ما امّتِ واحد بُدیم / کس ندانستی که ما نیک و بَدیم


قبل از آن ما امّتی واحد بودیم و هیچکس نمی دانست که ما خوبیم و یا بَد . [ مصراع اول اشارت است به آیه 213 سورۀ بقره . « مردم ، یک گروه بودند . خدا رسولان بفرستاد که نکوکاران را مژده دهند و بدکاران را بترسانند » ]

قلب و نیکو ، در جهان بودی روان / چون همه شب بود و ، ما چون شبروان


سکه های تقلبی و سکه های حقیقی در این جهان رایج بود یعنی صالحان و طالحان در هم آمیخته بودند . همه جا مانند شب تاریک بود و ما نیز به منزلۀ راهیانِ شب بودیم .

تا برآمد آفتابِ انبیا / گفت : ای غِش دُور شو ، صافی بیا


تا اینکه آفتاب پیامبران دمید . یعنی آفتاب عالمتاب پیامبران ، مردمان را از هم جدا کرد . این آفتاب گفت : ای سکۀ تقلبی دور شو و ای سکۀ حقیقی پیش آی . یعنی صالحان را به خود فراخواند و طالحان را از خود راند .

چشم ، داند فرق کردن رنگ را / چشم ، داند لعل را و ، سنگ را


برای مثال ، چشم می تواند رنگ های مختلف را از هم تمییز دهد و نیز چشم می تواند لعلِ گرانبها را از سنگ بی مقدار تشخیص دهد .

چشم ، داند گوهر و ، خاشاک را  / چشم را ز آن می خَلَد خاشاک ها


همچنین چشم می تواند گوهر را از خاشاک تمییز دهد . به همیین سبب است که خاشاک در چشم فرو می رود . [ انبیاء که به منزلۀ چشم اند ، گوهر و خاشاک را نیک تشخیص می دهند . صالحان که به منزلۀ گوهرند ، انبیاء را به سرور و خرسندی درمی آورند . اما طالحان که به مثابۀ خاشاک اند انبیاء را آزرده می سازند . ( شرح کبیر انقروی ، دفتر دوم ، جزو اول ، ص 117 و 118 ) ]

دشمنِ روزند ، این قلّابکان / عاشقِ روزند ، آن زرهایِ کان


این صرّافان دغلکار ، دشمن روزند ولی طلاهای نابِ معادن شیفتۀ روزند . [ آن مزّوران ریاکار ، همواره دشمن انبیاء و اولیاء هستند که وجودشان چون روزِ پُر فروز است . اما نیکانِ نیک نهاد عاشق و شیفته وجودِ نورانی آنانند . روز به معنی قیامت هم می تواند باشد . ( شرح کبیر انقروی ، دفتر دوم ، جزو اول ، ص 117 و 118 ) . [ قلّاب = آنکه سکه تقلبی بزند ]

زآنکه روزست آینۀ تعریفِ او / تا ببیند اشرفی ، تشریفِ او


زیرا روز مانند آینه ، حقیقت طلا را نشان می دهد . تا اشرفی صرّافان امین ، بهتر دیده شود . [ وجه دیگر مصراع دوم ، تا آنکس که شریف و گرانقدر است . بزرگواری و والایی مقام انبیاء و اولیاء را که همانند روز است مشاهده کند . ( شرح کبیر انقروی ، دفتر دوم ، جزو اول ، ص 117 و 118 ) ]

حق ، قیامت را لقب ز آن روز کرد / روز بنماید جمالِ سُرخ و زرد


حق تعالی بدان سبب لقب روز را قیامت داده که روز ، زیبایی سرخ و زرد را نشان می دهد . [ قرآن کریم ، قیامت را روزِ جدایی نیکان از بَدان می داند . چنانکه در آیه 58 سوره یس می فرماید . « ای بَدکاران ، امروز شما از صفِ نیکان جدا شوید » و در آیه 16 سوره حج می فرماید . « همانا خداوند در روز قیامت میان آنها جدایی افکند که او بر احوالِ همه موجودات گواه است » ]

پس حقیقت ، روز ، سِرّ اولیاست / روز ، پیشِ ماهشان چون سایه هاست


پس در حقیقت ، روز سِرِ اولیاءالله است . یعنی روزِ حقیقی ، درونِ روشن اولیاست . هر چند که روز ، در برابر ماهِ اولیاءالله سایه ای بیش نیست . [ قلب انبیاء و اولیاء ، حامل حقایق عالم است و حقیقت هر چیز و هر کس در آن ، روشن و آشکار است . ( شرح مثنوی ولی محمد اکبر آبادی ، دفتر دوم ، ص 51 ) . صوفیان در تعریف سِر گویند : سِر ، لطیفه ای است مُستَودع در دل ، که محلِ مشاهده باشد . ( مجمع البحرین (ابرقوهی) ، ص 485 ) ]

عکسِ رازِ مردِ حق دانید روز / عکسِ ستّاریش ، شامِ چشم دوز


این را بدانید که روز بازتابی است از نور درون اولیاءالله ، و شب که چشم ها را فرو می بندد . بازتابی است از صفتِ ستاریت اولیاءالله . [ شبِ تاریک که احوال و اشیاء را می پوشاند . جلوه ای است از صفت ستار بودن اولیاء . آنان نیز معایب خلق را می پوشانند ]

ز آن سبب فرمود یزدان : وَالضُحی / وَالضّحی نورِ ضمیرِ مصطفی


از آنرو خداوند فرمود : «سوگند به چاشتگاه» که چاشتگاه جلوه ای از روشنی دل حضرت ختمی مرتبت (ص) است . [ اشاره است به سوره واضّحی > « سوگند به چاشتگاه ، سوگند به شب ، آنگاه که همه جا را فرا گیرد » مولانا این آیه را طبق مشرب صوفیانۀ خود تفسیر کرده و می گوید : مراد از ضحی ( = چاشتگاه ) نور ضمیر حضرت محمد (ص) است . و مراد از لیل ( = شب ) وصفِ ستّاریت اوست از آن جهت که معایب مردمان را می پوشاند . و به رویشان نمی آورد . ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر دوم ، ص 52 ) . و باز گفته اند : ستّاریت حضرت ختمی مرتبت (ص) از آن رو است که تن مبارک او ، حجابِ نورِ ضمیر اوست تا خلایق تابِ صحبت او بیارند و از نور بی حجابِ او نسوزند . ( شرح مثنوی معنوی شاه داعی ، ج 1 ، دفتر دوم ، ص 456 و شرح کفافی ، ج 2 ، ص 412 ) . انقروی در توضیح این بیت و ابیات بعدی سخنانی دارد که مضمونِ آن چنین است « خداوند متعال به نور روز و شب تار سوگند یاد کرده ، ولی این سوگند نه به خاطر ارزش ذاتی روز است . بلکه به خاطر بزرگداشت حضرت محمد (ص) است . از آنرو که روز ، روشنی بخش و پُرفروز است . و از این نظرکه مشابهتی با نور معنوی آن جناب دارد به روز سوگند یاد کرده و اِلّا ، پدیده های فانی شدنی و آفل ارزش سوگند ندارند . ( شرح کبیر انقروی ، دفتر دوم ، جزو اول ، ص 120 و 121 ) ]

قولِ دیگر کین ضُحی را خواست دوست / هم برای آنکه این هم عکسِ اوست


قول دیگر آن است که دوست ( در اینجا حق تعالی ) از آنرو چاشتگاه را خواست که چاشتگاه ، جلوه ای از نور معنوی حضرت محمد (ص) است .

ورنه بر فانی قسم گفتن ، خطاست / خود فنا چه لایقِ گفتِ خداست ؟


و اِلّا سوگند یاد کردن باقی بر فانی درست نیست . پدیدۀ فنا پذیر چه ارزشی دارد که خدا از آن سخن بگوید و بدان سوگند یاد کند .

از خلیلی ، لا اُحِبُ الآفلین / پس فنا چون خواست ربّ العالَمین


در جایی که حضرت ابراهیم خلیل (ع) بگوید : من غروب کنندگان را دوست نمی دارم . پس چگونه ممکن است که پروردگار جهانیان به پدیده های فناپذیر و آفل توجه کند و به نام آنها سوگند خورد . [ مصراع اول اشارت است به قسمتی از آیه 76 سوره انعام . « … پس آنگاه که غروب کرد گفت : من افول کنندگان را دوست نمی دارم » ]

باز وَالّیل است ستّاریّ او / و آن تنِ خاکیِ زنگاریِ او


همچنین سوگند به شب به صفت عیب پوشی حضزت محمد (ص) و کالبد زنگاریّ اوست . [ اشاره به این است که جسمِ شریف آن حضرت ، نورِ باطنش را از دیدگان مردم می پوشاند . ضمناََ زنگاری ، تن پوشهای سبزفام پیامبر (ص) را نیز متبادر به اذهان می کن . ( زنگاری = منسوب به زنگار . زنگار ، زنگِ فلزات و آیینه و جز آن است که به سبب رنگِ سبز آنها به این نام موسوم شده است . از فرهنگ معین ، ج 2 ، ص 1755 ) ]

آفتابش چون برآمد ز آن فلک / با شبِ تن گفت : هین ماوَدّعَک


هنگامی که آفتاب حضرت رسول از فلک تابیدن گرفت . به این جسم که همانند شب ، پوشاننده است گفت : بهوش باش که حق تعالی تو را رها نکرده است . [ اشاره است به آیه 2 سوره والضّحی . « پروردگارت تو را رها نکرده و تو را دشمن نداشته است » .( وَدّعک = تو را ترک نکرد ، از مصدر تودیع )

_ در تفاسیر آمده است که وحی به مدت پانزده یا دوازده یا چهل روز به پیامبر (ص) قطع شد و مشرکان مکه گفتند : پروردگار ، محمد را رها کرده و او را مورد خشم و قهر خود قرار داده است . نیز گفته اند که یهودیان از رسول در بارۀ ذوالقرنین و اصحاب کهف سوال کردند و پیامبر بی آنکه اِن شاءالله گوید . قاطعاََ گفت که فردا جواب خواهم داد و به دنبال آن وحی قطع شد . این سوره در تسلی خاطر پیامبر (ص) آمده است . ( مجمع البیان ، ج 10 ، ص 504 ) ]

وصل ، پیدا گشت از عینِ بلا / ز آن حلاوت شد عبارت ماقَلا


وصال از درون بلا آشکار شد . و از آن شیرینی وصال ، عبارت «دشمن نداشته باش» پدید آمد . ( ما قَلی = دشمن نداشت و ترک نکرد ) . [ اکبرآبادی گوید : در اینجا اشارت است به آنکه عارفِ کامل در حالت فیض و هجر هم از حق ،  جدا نیست . چه وی ذات و صفاتِ خود را ذات و صفات حق می داند . پس جدایی حق از وی ، جدایی حق است از خود ، و این محال است . ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر دوم ، ص 53 ) ]

هر عبارت خود نشانِ حالتی است / حال ، چون دست و ، عبارت آلتی است


هر عبارتی نشانگر حالتی خاص است . حال و معنی مانند دست است و عبارت و کلام مانند ابزار و وسیلۀ آن . [ هر عبارتی که از زبان پیامبر شنیده می شود چون در او حقیقت دارد . آن عبارت حاکی از حال اوست . بر خلاف اهلِ نفاق که عبارات جاری بر زبانشان مطابق حالتِ آنان نیست . ]

آلتِ زرگر به دستِ کفشگر / همچو دانۀ کِشت کرده ریگ در


برای مثال ، اگر ابزار زرگر در دستِ کفشگر قرار گیرد . مانند این است که دانه ای در ریگزار کاشته شود .

آلتِ اِشکاف پیشِ برزگر / پیشِ سگ کَه ، استخوان در پیشِ خر


مانند این است که ابزار کفشگر را در اختیار کشاورز قرار دهی . و کاه را پیش سگ بگذاری و استخوان را پیش الاغ . ( اِشکاف = کفشگر ) . [ همانطور این چیزها که گفتیم با یکدیگر تناسبی ندارند . عبارات قرآنی نیز اگر در معنایی نامربوط بکار گرفته شود . مصداق همین تمثیلات می گردد . ( مقتبس از شرح کبیر انقروی ، دفتر دوم ، جزو اول ، ص 124 ) ]

بود اَنَالحق در لبِ منصور ، نور / بود اَنَالله در لبِ فرعون زور


برای مثال ، اَنَالحق گفتن منصور حلاج ، به نور تبدیل شد . ولی اَنَالحق گفتن فرعون ، دروغ و یاوه بود . ( زُور = دروغ و حرف یاوه ) . [ زیرا منصور حلاج از سرای خود بینی سفر کرده بود و خود را در ذات الله فانی کرده بود و دیگر چیزی جز حق نمی دید و وجود او همچون نایی بود که دمنده آن ، حضرت حق بود . و این اَنَالحق را در واقع خدا می گفت نه منصور . فرعون هم گفت : من خدایم ولی این سخن ، در شمارِ تُرّهایی بود که از پریشان مغزی و بیمار دلی او ناشی می شد . او به قدرت ظاهری و سلطنت دنیایی خود مغرور شده بود . ]

شد عصا اندر کفِ موسی گوا / شد عصا اندر کفِ ساحِر هَبا


مثال دیگر ، عصایی که موسی در دست داشت بر صدق و راستی او گواه بود . ولی عصایی که در دستِ جادوگران بود به هیچ دردی نخورد . [ هَبا = مخفف هباء ، در اصل به معنی گرد و غباری است که در پرتو آفتاب دیده شود ولی در اینجا به معنی چیز بی ارزش و ناکارآمد . ]

زین سبب عیسی بدان همراهِ خَود / در نیاموزید آن اسمِ صَمَد


به همین دلیل بود که حضرت عیسی ، اسم اعظم خداوند بی نیاز را به همراه نادان خود نیاموخت . ( صَمَد = بی نیاز ) . [ توضیح بیشتر در شرح بیت 141 به بعد همین دفتر ]

کو نداند ، نقص بر آلت نهد / سنگ بر گِل زن تو ، آتش کی جهد ؟


آنکه نادان است . عیب و نقص را به ابزار نسبت می دهد . مثلا تو اگر سنگ را بر گِل بکوبی آیا آتشی بیرون می جهد ؟ [ نااهلان نیز ممکن است کلمات حق تعالی و اولیاءالله را حفظ کنند و دائماََ وِردِ زبان سازند . وقتی نتیجه ای از آن نمی گیرند به جای آنکه خود را اصلاح کنند . منکر حقانیت آن کلمات می شوند . ]

دست و آلت همچو سنگ و آهن است / جفت باید ، جفت ، شرطِ زادن است


ولی دست و ابزار مانند سنگ و آهن است . همانطور که از خوردن آهن به سنگ ، شراره پدید می آید . دست آدمی نیز باید همراه ابزار مناسب باشد تا نتیجه ای از این همراهی و جفت شدن پدید آید . [ ادعیه و اورادی که اولیاءالله می خوانند . نتایجی مطلوب به بار می آورد . زیرا آن کلمات قدسی با ارواح پاک و نورانی آنان تناسب دارد . ولی همین اوراد و ادعیه اگر از زبان و دلِ نااهلان برآید . آن نتایج مطلوب را به بار نمی آورد . زیرا هنوز تناسبی میان آن کلمات قدسی و ارواح ناصافِ آنان پدید نیامده است . ]

آنکه بی جفت است و بی آلت ، یکی است / در عدد شَک است و آن یک بی شَکی است


آن کس که بی همتا و بی وسیله است همانا یکی است . یعنی همان خداوند واحد است . عدد ممکن است در معرض شک و خطا قرار گیرد ولی یگانگی حضرت حق مورد شک و ظن نیست .

آنکه دو گفت و ، سه گفت و ، بیش از این / مُتّفِق باشند در واحد ، یقین


آنانکه به تنویّت و تثلیث عقیده دارند سرانجام در بارۀ وحدانیت حق ، متفّق می شوند . ( ادامه در بیت بعد )

اَحوَلی چون دفع شد ، یکسان شوند / دو سه گویان هم ، یکی گویان شوند


زیرا وقتی که چشمِ آنان از نقصِ لوچی و دو بینی بهبود یابد . متحد می شوند و دوگانه پرستان و سه گانه پرستان به توحید و یکتا پرستی می رسند . ( دو سه گوی = معتقد و قائل به شِرک و تنویّت . یکی گوی = معتقد و قائل به توحید ) . [ حق یکی است . تعدد و اختلاف در آن ناشی از اغراض نفسانی و روانی است ]

گر یکی گویی تو در میدانِ او / گِرد برمی گرد از چوگانِ او


اگر تو در میدانِ او ، مانند گویِ چوگانی ، پس در اطراف چوگانِ او بگرد . [ یکی گوی ، هم به معنی کسی است که به توحید و یکتایی خدا قائل است و هم می تواند به معنی چوگان باشد . به هر حال مقصود این است که اگر تو یکتا پرست هستی باید همانند گوی ، مطیع و منقادِ چوگان مَشیّةالله باشی . ] توضیح بیشتر در شرح بیت 2466 دفتر اول .

گوی ، آنگه راست و بی نُقصان شود / کو ز زَخمِ دستِ شه ، رقصان شود


زیرا گوی ( = توپ چوگان ) وقتی که بی عیب و نقص باشد از ضربه های دستِ شاه به حرکت درمی آید . [ انسان نیز وقتی از نقایص درونی پاک شود از ضربه های چوگان مَشیّة الله و حکمِ پادشاه عرصۀ وجود ، پویا می گردد و راهِ کمال نهایی را درمی نوردد . ]

گوش دار ، ای اَحوَل اینها را به هوش / دارویِ دیده بکش از راهِ گوش


ای دوبین با گوشِ هوش ، این سخنان را گوش کُن و از راهِ گوش ، چشمت را درمان کن . یعنی چشمِ باطنت را به وسیله گوش سپاردن به حق معالجه کن .

پس کلامِ پاک در دل های کور / می نپاید ، می رود تا اصلِ نور


پس سخن پاک در دل های کور جای نمی گیرد . بلکه به اصلِ نور می رود . [ چون سنخیتی میان تاریک دلان و پاکی کلامِ حق نیست لذا کلام حق به سوی اهلش می رود . ضمناََ اشاره است به حدیث . « حکمت را هر جا که هست بگیر زیرا که حکمت در سینۀ منافق ، آنقدر می جنبد که سرانجام در سینۀ مومن جای گیرد » ( احادیث مثنوی ، ص 44 ) ]

و آن فسونِ دیو در دل های کژ / می رود چون کفشِ کژ در پایِ کژ


مکر و افسون شیطان ، در کج دلان نفوذ می کند و در درون آنان قرار می گیرد . چنانکه مثلا کفش کج مناسب پای کج است .

گر چه حکمت را به تکرار آوری / چون تو نااهلی ، شود از تو بَری


اگر تو سخنان حکمت آمیز را با زبان تکرار کنی ، از آنرو که تو شایسته آن سخنان نیستی . حکمت از تو دور می شود .

ور چه بنویسی نشانش می کنی / ور چه می لافی بیانش می کنی


خواه آن سخنان را بنویسی و حفظ کنی و خواه لاف بزنی و به گزاف بیانش کنی . ( ادامه مطلب در بیت بعد )

او ز تو رُو درکشَد ای پُر ستیز / بندها را بگسلَد وز تو گُریز


ای ستیزه رو ، آن حکمت از تو روی برمی گرداند و خود را نهان می سازد و سرانجام بندها را از هم پاره می کند و می گریزد . [ حقیقت کلمات حکمت آمیز از باطن شخصی که فقط کارش حفظ کردن آن است روی در هم می کشد و جمال با کمال خود را بدو نمی نماید . ]

ور نخوانی و ، ببیند سوزِ تو / عِلم باشد مرغِ دست آموز تو


ولی اگر از آن سخنان حکمت آمیز چیزی نخوانده باشی و آن عِلم ، سوز و گداز و عشق و علاقه تو را نسبت به خودش مشاهده کند . در اختیارت قرار می گیرد مانند پرندۀ دست آموز و تربیت شده .

او نپاید پیش هر نا اُوستا / همچو طاووسی به خانۀ روستا


آن عِلم نزدِ هر نااهلی قرار نمی گیرد . چنانکه طاووس در خانۀ محقّرِ روستایی دوام نمی آورد . بلکه جای آن خانه های شاهانه است . [ حکایت یافتن پادشاه باز را در خانۀ کمپیرزن که در بخش بعدی آمده در تبیین همین مطلب است ]

بخش خالی. برای افزودن محتوا صفحه را ویرایش کنید.

دکلمه گمان بردن کاروانیان که بهیمه صوفی رنجور است

دکلمه گمان بردن کاروانیان که بهیمه صوفی رنجور است

زنگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر دوم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟