سوال در باره مرغی که روی بارو نشسته است

سوال در باره مرغی که روی بارو نشسته است | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

سوال در باره مرغی که روی بارو نشسته است | شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر ششم ابیات 129 تا 182

نام حکایت : حکایت سؤال سایل از مرغی که بر سر حصار شهر نشسته باشد

بخش : 1 از 3 ( سوال در باره مرغی که روی بارو نشسته است )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت سؤال سایل از مرغی که بر سر حصار شهر نشسته باشد

روزی شخصی از خطیبی سؤال کرد . اگر پرنده ای روی بُرجی بنشیند آیا سرش بهتر است یا تنش ؟ خطیب گفت : اگر سرِ آن پرنده به طرف شهر و دُمش به طرف دِه باشد بدان که سرش از دُمش بهتر است و اگر دُمش به سوی شهر و سرش به طرف دِه باشد . خاشع و خاضع آن دُم باشد و از سرش صرف نظر کن .

ظاهراََ این حکایت مأخوذ است از این بیت سنایی در حدیقه ( مأخذ قصص و تمثیلان مثنوی ، ص 197 ) .

مرغ ، دُم سویِ شهر و سَر سویِ دِه / دُمِّ آن مُرغ از سَرِ او بِه

متن کامل ” حکایت سؤال سایل از مرغی که بر سر حصار شهر نشسته باشد را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

متن کامل ابیات سوال در باره مرغی که روی بارو نشسته است

ابیات 129 الی 182

129) واعظی را گفت روزی سائلی / کای تو مِنبر را سَنی تر قایلی

130) یک سؤال اَستَم بگو ای ذُو لُباب / اندرین مجلس سؤالم را جواب

131) بر سرِ بارُو یکی مرغی نشست / از سَر و از دُم کدامینش بِه است ؟

132) گفت : اگر رویش به شهر و دُم به دِه / رویِ او از دُمِّ او می دان که بِه

133) ور سویِ شهرست دُم، رُویش به دِه / خاکِ آن دُم باش و از رویش بِجِه

134) مرغ با پَر می پَرد تا آشیان / پَرِّ مردم همّت است ای مردمان

135) عاشقی کآلوده شد در خیر و شَر / خیر و شَر منگر ، تو در همّت نگر

136) باز ، اگر باشد سپید و بی نظیر / چونکه صیدش موش باشد شد حقیر

137) ور بُوَد جُغدی و میلِ او به شاه / او سرِ بازست ، منگر در کلاه

138) آدمی بر قدّ یک طَشتِ خمیر / بر فزود از آسمان و از اثیر

139) هیچ کرّمّنا شنید این آسمان ؟ / که شنید این آدمیِّ پُر غمان

140) بر زمین و چرخ عرضه کرد کس / خوبی و عقل و عبارات و هوس ؟

141) جلوه کردی هیچ تو بر آسمان / خوبیِ روی و اصابت در گمان ؟

142) پیشِ صورت های حمّام ای وَلَد / عرضه کردی هیچ سیم اندامِ خود ؟

143) بگذری زآن نقش های همچو حُور / جلوه آری با عجوزِ نیم کور

144) در عجوزه چیست کایشان را نبود ؟ / که تو را زآن نقش ها با خود ربود

145) تو نگویی ، من بگویم در بیان / عقل و حس و درک و تدبیر است و جان

146) در عجوزه جانِ آمیزش کُنی ست / صورتِ گرمابه ها را روح نیست

147) صورت گرمابه گر جُنبش کند / در زمان او از عجوزت بر کنَد

148) جان چه باشد ؟ با خبر از خیر و شَر / شاد با احسان و گریان از ضرر

149) چون سِر و ماهیّتِ جان مُخبَر است / هر که او را آگاه تر با جان تر است

150) روح را تأثیر ، آگاهی بُوَد / هر که را از بیش ، اَلّلهی بُوَد

151) چون خبرها هست بیرون زین نهاد / باشد این جان ها در آن میدان جماد

152) جان اوّل مظهرِ درگاه شد / جانِ جان خود مظهرِ الله شد

153) آن ملایک جمله عقل و جان بُدند / جانِ نو آمد که جسمِ آن بُدند

154) از سعادت چون بر آن جان بر زدند / همچو تن آن روح را خادم شدند

155) آن بلیس از جان ، از آن سَر بُرده بود / یک نشد با جان ، که عضوِ مُرده بود

156) چون نبودش آن ، فِدایِ آن نشد / دستِ بشکسته مطیعِ جان نشد

157) جان نشد ناقص ، گر آن عضوش شکست / کآن به دستِ اوست ، تواند کرد هست

158) سِرِّ دیگر هست ، کو گوشِ دگر ؟ / طوطیی کو مستعدِّ آن شِکر ؟

159) طوطیانِ خاص را قندی است ژرف / طوطیانِ عام از آن خور بسته طَرف

160) کی چَشَد درویشِ صورت زآن زکات ؟ / معنی است آن ، نه فَعُولُن فاعِلات

161) از خَرِ عیسی دریغش نیست قند / لیک خر آمد به خلقت کَه پسند

162) قند ، خر را گر طَرب انگیختی / پیشِ خر قِنطارِ شِکَّر ریختی

163) معنیِّ نَختِم عَلی اَفواهِهِم / این شناس ، اینست رَهرو را مهم

164) تا ز راهِ خاتَمِ پیغمبران / بوک برخیزد ز لب ، ختمِ گران

165) ختم هایی کانبیا بگذاشتند / آن به دینِ احمدی برداشتند

166) قفل های ناگشاده مانده بود / از کفِ اِنّا فَتَحنا برگشود

167) او شفیع است این جهان و آن جهان / این جهان زی دین و آنجا زی جِنان

168) این جهان گوید که تو رهشان نُما / و آن جهان گوید که تو مَه شان نُما

169) پیشه اش اندر ظُهور و در کُمون / اِهدِ قَومی اِنَّهُم لایَعلَمُون

170) بازگشته از دَمِ او هر دو باب / در دو عالَم دعوتِ او مُستَجاب

171) بهرِ این خاتم شده ست او که به جُود / مثلِ او نه بود و ، نه خواهند بود

172) چونکه در صنعت بَرَد استاد دست / نه تو گویی : ختم صنعت بر تو است ؟

173) در گُشادِ ختم ها تو خاتمی / در جهانِ روح بخشان حاتمی

174) هست اشاراتِ محمد المُراد / کُل گشاد اندر گشاد اندر گشاد

175) صد هزاران آفرین بر جانِ او / بر قُدوم و دَورِ فرزندانِ او

176) آن خلیفه زادگانِ مُقبلش / زاده اند از عنصرِ جان و دلش

177) گر ز بغداد و هِری یا از ری اند / بی مزاجِ آب و گِل نسل وی اند

178) شاخ گُل هر جا که روید هم گُل است / خُمِّ مُل هر جا که جوشد ، هم مُل است

179) گر ز مغرب بَر زَنَد خورشید سَر / عینِ خورشید است نه چیزِ دگر

180) عیب چینان را از این دَم کور دار / هم به ستّاریِ خود ای کردگار

181) گفت حق ، چشمِ خفّاشِ بَدخصال / بسته ام من ز آفتابِ بی مِثال

182) از نظرهای خفاشِ کمّ و کاست / اَنجُمِ آن شمس نیز اندر خَفاست

شرح و تفسیر سوال در باره مرغی که روی بارو نشسته است

واعظی را گفت روزی سائلی / کای تو مِنبر را سَنی تر قایلی


روزی سؤال کننده ای از واعظی پرسید : ای کسی که عالی ترین خطیبان هستی . [ سنی تر = رفیع تر / قایل = گوینده / سنی تر قایل = بلند مرتبه ترین گوینده ]

یک سؤال اَستَم بگو ای ذُولُباب / اندرین مجلس سؤالم را جواب


سؤالی دارم ای خردمند ، در این مجلس جوابم را بده . [ ذُولُباب = خردمند ]

بر سرِ بارُو یکی مرغی نشست / از سَر و از دُم کدامینش بِه است ؟


فرض کنیم پرنده ای روی دیوارِ قلعه ای نشسته است . بگو ببینم سرِ آن پرنده بهتر است یا دُمش ؟ [ بارُو = دیوار قلعه ، حِصار ]

گفت : اگر رویش به شهر و دُم به دِه / رویِ او از دُمِّ او می دان که بِه


واعظ جواب داد : اگر روی آن پرنده به طرف شهر و دُمش به طرف دِه باشد . بدان که سرِ آن پرنده از دُمش بهتر است . [ «شهر» کنایه از عالَمِ الهی و «دِه» کنایه از دنیاست . ]

ور سویِ شهرست دُم ، رُویش به دِه / خاکِ آن دُم باش و از رویش بِجِه


ولی اگر دُمش به طرف شهر و رویش به طرف دِه باشد در برابرِ آن دُم خاضع و خاکسار باش و از رویش رُخ برتاب .

مرغ با پَر می پَرد تا آشیان / پَرِّ مردم همّت است ای مردمان


پرنده با پَر به سویِ آشیانۀ خود می پَرد . ای آدمیان ، پَرِّ مردم همّت است . [ همّت = شرح بیت 2 دفتر چهارم ]

عاشقی کآلوده شد در خیر و شَر / خیر و شَر منگر ، تو در همّت نگر


بندۀ عاشقی که به خیر و شَر آلوده شده است . تو نباید به خیر و شرّش نگاه کنی . بلکه باید به همّتِ او بنگری . [ به ظاهرش نگاه نکن به باطنش نگاه کن . مولانا با چند تمثیل زیر صورت پرستی و ظاهر گرایی را نقد و نکوهش می کن . ]

باز ، اگر باشد سپید و بی نظیر / چونکه صیدش موش باشد شد حقیر


برای مثال ، اگر باز شکاری سفید و بی مانند باشد ولی صید او موش باشد . آن باز حقیر است .

ور بُوَد جُغدی و میلِ او به شاه / او سرِ بازست ، منگر در کلاه


مثال دیگر ، اگر جغدی پیدا شود که به شاه علاقه داشته باشد . او پیشوای باز است . پس به ظاهرش منگر . [ «کلاه» در اینجا کنایع از ظاهر است . ]

آدمی بر قدّ یک طَشتِ خمیر / بر فزود از آسمان و از اثیر


مثال دیگر ، انسان که به اندازۀ طشتِ خمیر است . یعنی بر حسبِ ظاهر کوچک است . ولی بر حسب باطن نیز از آسمان و افلاک فراتر رفته است .

هیچ کرّمّنا شنید این آسمان ؟ / که شنید این آدمیِّ پُر غمان


آیا انسان هرگز خطاب کرّمنا ( = گرامی داشتیم ) را شنیده است ؟ یعنی آیا آسمان با همۀ این رفعت و بلندی مانندِ انسان به کرامت الهی رسیده است ؟ مسلماََ نرسیده است . در حالیکه انسان اندوهگین آن خطاب مبارک را شنید . [ «کرّمنا» اشاره است به آیه 70 سوره اسرا که می فرماید : « و ما فرزندان آدم را بس گرامی داشتیم و آنان را در خشکی و دریا بر مرکوب ها سوار کردیم و ایشان را از غذاهای پاکیزه روزی دادیم و آنان را بر بسیاری از آفریدگان برتری بخشیدیم » ]

بر زمین و چرخ عرضه کرد کس / خوبی و عقل و عبارات و هوس ؟


آیا مثلاََ کسی مقولاتی نظیر زیبایی و عقل و سخن و هوس را بر زمین و آسمان عرضه می دارد ؟ معلوم است که نمی دارد . زیرا آسمان و زمین با همۀ بزرگی از این مسائل سر در نمی آورند .

جلوه کردی هیچ تو بر آسمان / خوبیِ روی و اصابت در گمان ؟


مثال دیگر ، آیا تو هرگز زیبایی چهره و رأیِ صوابت را به آسمان نشان داده ای ؟ مسلماََ نشان نداده ای .

پیشِ صورت های حمّام ای وَلَد / عرضه کردی هیچ سیم اندامِ خود ؟


مثال دیگر ، ای فرزند آیا اندامِ سفید و زیبای خود را پیشِ نقوش حمّام عرضه می داری ؟ مسلماََ عرضه نمی داری . زیرا آن نقوش بصیرت ندارند . [ صورت های حمّام = از روزگاران پیشین معمول بوده است که سربینه ( جامه کن ) حمّامها را با نقوش و تصاویری از پهلوانان و ورزشکاران و گاهی حیوانات آرایش می دادند و نیز صورتهای زنان دف به دست و رامشگران را می نگاشتند . ( شرح مثنوی شریف ، ج 3 ، ص 1155 ) ]

بگذری زآن نقش های همچو حُور / جلوه آری با عجوزِ نیم کور


بلکه از آن نقوش بس زیبا صرف نظر می کنی و می روی نزدِ پیرزنی که قوّۀ باصره اش ضعیف است خود را نشان می دهی و با او درمی آمیزی . ( حُور = زیبا چشم ، کسی که رنگ سفیدی و سیاهی چشمش بسیار باشد ، در زبان فارسی به معنی زن بغایت زیبا یا زن زیبای بهشتی است ) [ زیرا می دانی که آن عجوزه اگر چه فرتوت و ضعیف البصر است . لیکن روح و جان دارد و قادر به دیدن و گفت و شنود است . ]

در عجوزه چیست کایشان را نبود ؟ / که تو را زآن نقش ها با خود ربود


بگو ببینم آن پیرزن چه چیزی دارد که در نقوش دیوار نبود و همو توجه تو را از نقش ها به تو جلب کرد ؟

تو نگویی ، من بگویم در بیان / عقل و حس و درک و تدبیر است و جان


اگر تو جواب این سؤال را نمی گویی . من آن را بازگو می کنم . جوابش اینست که پیرزن دارای عقل و احساس و ادراک و تدبیر و جان است .

در عجوزه جانِ آمیزش کُنی ست / صورتِ گرمابه ها را روح نیست


در آن پیرزن روحِ آمیزش و مباشرت وجود دارد . ولی نقوش گرمابه فاقد روح است .

صورت گرمابه گر جُنبش کند / در زمان او از عجوزت بر کنَد


اگر نقوش گرمابه به حرکت درآید . یعنی جان پیدا کند و بر اثر جان به حرکت درآید . همان لحظه از آن پیرزن دل می کنی . [ نقوش که از زنان زیبا و رامشگران بر در و دیوار حمّام ها رسم می کردند کسی را به مباشرت با آنان برنمی انگیخت چون همه می دانستند که آن نقوش فاقد جان است . مولانا با این تمثیل می خواهد بگوید که اصالت انسان به روح اوست نه به جسمِ او . ]

جان چه باشد ؟ با خبر از خیر و شَر / شاد با احسان و گریان از ضرر


جان چیست ؟ جان از خیر و شَر آگاه است . از نیکی و احسان شادمان می شود و از زیان و ضرر اندوهگین .

چون سِر و ماهیّتِ جان مُخبَر است / هر که او را آگاه تر با جان تر است


چون راز و هویّتِ جان ، آگاهی است . پس هر کس که آگاه تر باشد . جانی عظیم تر و کامل تر دارد . [ مُخبَر = آگاهی ]

روح را تأثیر ، آگاهی بُوَد / هر که را از بیش ، اَلّلهی بُوَد


تأثیر روح آگاهی است . یعنی قدرت و شوکتِ روح به معرفتِ روح بستگی دارد . پس هر کس آگاهی بیشتری داشته باشد خدایی تر است . [ ارزش روح ها و بالطبع ارزش انسانها به مقدار آگاهی آنان بستگی دارد . و مراد از این آگاهی معرفت های حقیقی است نه محفوظات مجازی . پس ملاکِ اهل الله بودن چیزی جز شکوفایی و بالندگی روح نیست . ]

چون خبرها هست بیرون زین نهاد / باشد این جان ها در آن میدان جماد


از آنرو که در ماورای این طبیعت محسوس ، آگاهی هایی والا وجود دارد . جان های معمولی در آن عرصۀ برین ، جمادی بیش نیستند . [ نهاد = در لغت به معنی اساس و بنیاد ، رسم و روش است . اما در اینجا منظور طبیعت مادّی و محسوس است / این جان ها = منظور روح های کمال نیافته و تربیت نشده است ]

منظور بیت : حقایق ماوراء الطبیعه را با روح های کمال نیافته و ریاضت نکشیده نمی توان درک کرد . زیرا این روح های نازل و ناقص در مقابل آن حقایق عالی و کامل همچون سنگِ بی فرهنگ و جمادِ لایَعلَم اند . ]

جانِ اوّل مظهرِ درگاه شد / جانِ جان خود مظهرِ الله شد


جان اوّل ، مظهر درگاه الهی است . ولی جانِ جان ، مظهر خداوند است . [ جانِ اوّل = منظور روح انسانی است که بر اثر آلایش های دنیوی در حیطۀ طبیعتِ مادّی محبوس شده است و قدرت خروج از چهار دیواری طبیعت و عروج به ماوراء را ندارد . / جانِ جان = منظور روح انسانی است که بر اثر تهذیب درون از حیطۀ طبیعت درگذشته است و به ماوراء الطبیعه قدم نهاده است . / درگاه = به معنی آستانۀ در ، که پایین ترین قسمت مجلس و منزل است که در اینجا به احتمال قوی منظور دنیاست . ]

منظور بیت : کسانی که در مرتبۀ روح حیوانی توقف کرده اند و حیاتی بهیمی دارند . مظهر دنیا و دنیا دوستی اند . اما کسانی که روحی پاک و مهذب دارند مظهر حقیقت الهی هستند .

آن ملایک جمله عقل و جان بُدند / جانِ نو آمد که جسمِ آن بُدند


آن فرشتگان جملگی عقل و روح بودند . و چون جانی نو آفریده شد همۀ فرشتگان به منزلۀ جسمِ آن جان محسوب شدند . [ این بیت سبب برتری و شرافت انسان را بر فرشتگان نشان می دهد . زیرا می فرماید همینکه «جانِ نو» یعنی روح انسان کامل ظهور کرد . فرشتگان با وجودِ مقامِ تجریدی که داشتند در قیاس با انسان ، جسدی بیش محسوب نشدند . چنانکه ابن عربی عالَم را جسد ، و انسان را روح آن شمرده است ( فصوص الحکم ، فصّ آدمی ) ]

از سعادت چون بر آن جان بر زدند / همچو تن آن روح را خادم شدند


از نیکبختی ، وقتی در برابر روح الهی انسان قرار گرفتند مانند کالبد جسمانی به خدمت آن روح پرداختند . [ بَر زَدن = به هم آوردن ، از هم جدا کردن ، رسیدن به لب دریا ، برابری میان دو زن ، در اینجا به معنی وقابل شدن و ظاهر گشتن است / خدمت ملائکه به آدم ، کنایه از سجدۀ آنان در مقابل آدم است ]

آن بلیس از جان ، از آن سَر بُرده بود / یک نشد با جان ، که عضوِ مُرده بود


ابلیس از آنرو از روح الهی انسان کامل رُخ برتافته بود و با آن متّحد نشده بود که مانند عضوی از اعضای مُردۀ بدن بود . [ سَر بُردن = در لغت به معنی طی کردن است و در اینجا به معنی اِعراض و رُخ برتافتن . / اینکه مولانا ابلیس را به مرتبۀ میّت تنزّل داده است و او را مُرده محسوب می دارد بدین جهت است که ابلیس در برابر امرِ پروردگار عصیان کرد .

چون نبودش آن ، فِدایِ آن نشد / دستِ بشکسته مطیعِ جان نشد


چونکه ابلیس ، سعادت نداشت . خود را قربانی جانِ آدم نکرد . یعنی به رازِ شرافت و برتری آدم واقف نشد . و در نتیجه ابلیس مانندِ دستی شکسته و بُریده از بدن نتوانست مطیع جانِ آدم (ع) شود . [ چنانکه اگر عضوی از کالبد قطع شود دیگر در خدمت جان نیست و نمی تواند تحتِ فرمان جان قرار گیرد . در مصراع اوّل ضمیر «آن» اوّل به سعادت راجع است که در بیت 154 همین بخش آمده است و ضمیر «آن» دوم به جان انسانی باز می گردد ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر ششم ، ص 13 ) ]

جان نشد ناقص ، گر آن عضوش شکست / کآن به دستِ اوست ، تواند کرد هست


اگر عضوی از کالبد بریده شود هیچ نقصانی بر روح وارد نمی شود . زیرا زمام اختیار جسم به دست روح است و روح می تواند آن عضر را بسازد و یا فقدانش را جبران کند . [ روح یک هویّت وحدانی و مستقل است . اگر دست و پای کسی قطع شود و حتی نیمی از بدنش برود باز احساس می کند که به آن هویّت مستقل نقصانی وارد نیامده است . روح می تواند فقدان اعضاء و حواس را به نوعی جبران کند . «جان» در اینجا کنایه از حضرت آدم (ع) و یا انسان کامل است . و «عضو» کنایه از ابلیس و یا ابلیس سیرتان است . ]

منظور بیت : اِعراض بَدکاران از انسان کامل هیچ صدمه ای بر کمالِ او وارد نمی سازد و از قدر و اعتبار حقیقی او نمی کاهد . چنانکه سجده نیاوردن ابلیس بر آدم ذرّه ای از جامعیّت او نکاست .

سِرِّ دیگر هست ، کو گوشِ دگر ؟ / طوطیی کو مستعدِّ آن شِکر ؟


راز دیگری در اینجا نهفته است . یعنی در خصوص سرکِشی و عصیان ابلیس رازِ دیگری وجود دارد . اما کو آن گوشِ راز شنو ؟ یعنی برای شنیدن آین راز گوشی شنوا لازم است . زیرا هر گوشی شایستگی استماع آن راز را ندارد . کو آن طوطیی که استعداد خوردن آن شِکر را داشته باشد یعنی کجاست آن سالکِ لایقی که بتواند شِکرِ معنویِ راز و رمزهای معنوی را تناول کند . [ گوشِ دِگر = کنایه از گوشِ باطنی است که لیاقت استماعِ رازهای الهی را دارد . مولانا در بیت 1028 دفتر اوّل فرمود :

گوشِ خر بفروش و دیگر گوش ، خر / کین سخن را در نیابد گوشِ خر

و در بیت 4686 دفتر سوم آن را با «گوشِ بی گوشی» تعبیر می کند .

گوشِ بی گوشی در این دَم برگُشا / بهرِ رازِ یَفعَلُ الله ما یَشا ]

طوطیانِ خاص را قندی است ژرف / طوطیانِ عام از آن خور بسته طَرف


برای طوطیان خاص ، قندی بس عالی است . یعنی قندِ معارفِ ربّانی مخصوص سالکان روشن بین است . در حالی که طوطیان عام از آن طعام (قند) چشم فرو بسته اند . یعنی آدمیان معمولی و ظاهربین از آن قندِ مخصوص هیچ بهره ای ندارند . [ طَرف = چشم / طَرف بستن = در فارسی به معنی سود بردن و بهره مند شدن است . ]

کی چَشَد درویشِ صورت زآن زکات ؟ / معنی است آن ، نه فَعُولُن فاعِلات


چگونه ممکن است که درویشِ ظاهری از آن رزقِ پاک تناول کند ؟ آن رزق پاک ، معانی و نکاتِ ربّانی است نه مشتی کلامِ منظوم . [ زکات = پاکی ، طهارت ، در اینجا مراد معارف ربّانی است / فَعُولُن فاعِلات = اشاره به اوزان عَروضیِ شعر است . ]

منظور بیت : اگر خود را بر هیأت و صورت عارفان روشن بین درآوری . یعنی اگر فقط به ظواهر بسنده کنی هرگز از حقایق الهی بویی نخواهی برد . زیرا نکات و دقایق عرفانی با لفّاظی و آرایش های کلامی به دست نمی آید .

از خَرِ عیسی دریغش نیست قند / لیک خر آمد به خلقت کَه پسند


عارفان قند را از خرِ عیسی دریغ نمی دارند یعنی از دادن قند معارف به اسیران جسم مضایقه نمی کنند . ولی سرشت خر به گونه ای است که به جای قند ، کاه را می پسندد . [ عیسی کنایه از روح و خرِ عیسی کنایه از جسم است . یعنی تو به جای اینکه به کمال روحی بپردازی و روحت را به زیور کمال بیارایی . تنها به پروار جسم خود توجه داری . وقتی که چنین غفلتی در تو باشد ناگزیر مانند خران و نادانان از حریم عرفان و معرفت بیرون خواهی ماند . و از آن بهره ای نخواهی برد . ( شرح کفافی ، ج 2 ، ص 499 ) . عیسی مشربان بر جمیع خلق افاضۀ معانی می کنند . اما عدّه ای از آن افاضات استفاده می کنند و جمعی نیز تن می زنند . ]

قند ، خر را گر طَرب انگیختی / پیشِ خر قِنطارِ شِکَّر ریختی


اگر قند ، خرصفتان را شاداب می کرد بدان که عارفان عیسی مشرب ، بارِ قند را جلوی آنان می نهادند . [ قِنطار = واحدی در وزن که در مقدار آن اختلاف وجود دارد . به هر حال در مقادیر فراوان بکار می رود . ]

معنیِّ نَختِم عَلی اَفواهِهِم / این شناس ، اینست رَهرو را مهم


معنی « مُهر می نهیم بر دهان هایشان » همین است . این معنی برای سالک مهم است . [ عارف ، قند معارف را بر همگان عرضه می دارد ولی کسی که دهان باطنی اش بسته است نمی تواند از آن بخورد . ]

تا ز راهِ خاتَمِ پیغمبران / بوک برخیزد ز لب ، ختمِ گران


تا شاید به طریقۀ محمد (ص) خاتم پیامبران مُهرهای سنگین از لب های آدمیان برداشته شود . [ آنان که دهان باطنشان با مُهر غفلت و شهوت بسته شده است و نمی توانند قندِ معارف ربّانی را تناول کنند اگر از سرِ صدق و صفا و معرفت در طریقِ حنیف احمدی وارد شوند . قطعاََ آن مُهرها و قفل ها گشوده گردد . ]

ختم هایی کانبیا بگذاشتند / آن به دینِ احمدی برداشتند


مُهرهایی که پیامبران پیشین به سببِ حدّ درک امت خود باقی گذاشته بودند . آن مُهرها به برکت آیین حنیفِ احمدی گشوده شد . [ منظور مصراع دوم : چون امم پیشین استعدادشان در کشفِ اسرار کامل و یا کافی نبود پیامبران نیز رعایت حال ایشان می کردند و در حدِ فهم و فکرشان اسراری را بازگو می کردند . لیکن در امت نبی اکرم (ص) چون قابلیت استماع اسرار کافی بود لذا دین محمد (ص) اسرار ناگفتۀ ادیان پیشین را بیان کرد . ]

قفل های ناگشاده مانده بود / از کفِ اِنّا فَتَحنا برگشود


قفل های ناگشوده باقی مانده بود که به اذن و مشیّت الهی گشوده شد . [ مصراع دوم اشاره به آیه اول سورۀ فتح است « ما به تو پیروزی نمایانی بخشیدیم » ]

او شفیع است این جهان و آن جهان / این جهان زی دین و آنجا زی جِنان


حضرت محمد (ص) هم در این دنیا شفیع است و هم در آن دنیا . در این جهان به سویِ دین و در آن جهان به سویِ بهشت . [ زی = طرف ، جانب ، سُو / شفاعت = شرح بیت 1784 دفتر سوم ]

این جهان گوید که تو رهشان نُما / و آن جهان گوید که تو مَه شان نُما


حضرت محمد (ص) در دنیا می گوید : خداوندا راه را به ایشان نشان بده . و در آن جهان می گوید : تو ماه جمالت را به ایشان بنما . [ تو مَه شان نما = اشاره است به حدیث « اصحاب گفتند : ای رسول خدا آیا پروردگارمان را به روز قیامت خواهیم دید ؟ فرمود : شما پروردگارتان را خواهید دید همانطور که قُرصِ ماه را به شب چهاردهم » ( شرح التعرّف لمذهب التصوف ، ج 1 ، ص 389 ) ]

پیشه اش اندر ظُهور و در کُمون / اِهدِ قَومی اِنَّهُم لایَعلَمُون


کار آن حضرت در عیان این بود که بگوید : « پروردگارا قومِ مرا هدایت فرما که آنان (نسبت به حق) نادان اند . [ مصراع دوم دعایی است که پیامبر در بارۀ قومِ ستیزه گر خود و در اثنای غزوۀ اُحُد گفتند « خداوندا قوم مرا هدایت فرما که همانا ایشان نادان اند » ]

بازگشته از دَمِ او هر دو باب / در دو عالَم دعوتِ او مُستَجاب


به برکت نَفَسِ گرمِ حضرت ختمی مرتبت (ص) دو در گشوده شده است . یعنی درِ سعادتِ دنیا و آخرت به رویِ مردمان باز شده است . و دعای او در دنیا و آخرت مقبولِ درگاهِ ایزدی است . [ حکیم سبزواری «هر دو باب» را به وحدت و کثرت و یا لطف و قهر تأویل کرده است » ( شرح اسرار ، ص 415 ) ]

بهرِ این خاتم شده ست او که به جُود / مثلِ او نه بود و ، نه خواهند بود


آن حضرت بدان جهت خاتم پیامبران و رسولان شده است که در جُود و بخشندگی نه نظیری داشته است و نه خواهد داشت .

چونکه در صنعت بَرَد استاد دست / نه تو گویی : ختم صنعت بر تو است ؟


برای مثال ، اگر استاد در صنعت و پیشه ای بر دیگران سبقت گرفته باشد . آیا تو نمی گویی : ای استاد حقّا که این صنعت و پیشه بر تمام شده است ؟ یعنی تو از همۀ استادان در این فن کامل تری . [ محمد (ص) نیز جامع اسرار و حقایق ربّانی بود و خاتم رسل . چرا که نبوّت در وجودِ شریفِ او به کمال حقیقی خود رسید . ]

در گُشادِ ختم ها تو خاتمی / در جهانِ روح بخشان حاتمی


ای پیامبر ، تو در گشودن مُهرها و قفل ها آخرین شخصی . یعنی هیچکس نمی تواند بعد از تو این چنین درِ اسرار و گنجخانه های معارف را به روی مردم بگشاید . و در جهانی که مردان الهی به مردم روح می بخشند تو بسیار سخاوتمند و گشاده دستی . [ حاتم طایی = سوارکار ، شاعر و سخاوتمند معروف دوران جاهلیت که در بخشندگی و گشاده دستی ، ضرب المثل شده است . از اهالی نجد بود و به شام رفت و با دختر حجر غسّانی ازدواج کرد . ( اعلام زِرِکلی ، ج 2 ، ص 151 ) ]

هست اشاراتِ محمد المُراد / کُل گشاد اندر گشاد اندر گشاد


خلاصه در گفتار و کردار و رفتار محمد (ص) گشایش در گشایش در گشایش است . یعنی در سنّتِ سَیّئۀ او گنجینه های فراوان و گرانقدری از اسرار و فتوحاتِ ربّانی نهفته است .

صد هزاران آفرین بر جانِ او / بر قُدوم و دَورِ فرزندانِ او


صدها هزار آفرین بر جانِ او و بر ظهور و عصرِ فرزندان او باد . [ قُدوم = آمدن ، گرچه جمع «قَدَم» نیز تواند بود . اما معنی اول بهتر است / دَورِ فرزندان او = همان عصر محمدی و روزگار آیین حنیف احمدی است . و مراد از «فرزندان» ، فرزندان معنوی است . یعنی پیروان راستین او خواه از صُلب او باشند و خواه از اصلابی دیگر . ]

آن خلیفه زادگانِ مُقبلش / زاده اند از عنصرِ جان و دلش


اخلافِ سعادتمند او از عنصر جان و قلب او زاده شده اند . یعنی کسانی که از سرِ صدق و صفا به محمد (ص) و آیین پاک او ایمان می آورند و به برکت جان و روح آن حضرت تولد دوباره پیدا می کنند فرزندان معنوی او هستند . [ احتمال دارد که مراد از «خلیفه زادگان» ، آدمیزادگان باشد زیرا حضرت آدم (ع) خلیفة الله بوده است ( شرح مثنوی معنوی مولوی ، دفتر ششم ، ص 2006 ) ]

گر ز بغداد و هِری یا از ری اند / بی مزاجِ آب و گِل نسل وی اند


پیروان صدیق پیامبر (ص) خواه از بغداد و شهر هرات باشند و یا از شهر ری . جملگی صرف نظر از قالب های جسمانی شان فرزندان او بشمار می روند .

شاخ گُل هر جا که روید هم گُل است / خُمِّ مُل هر جا که جوشد ، هم مُل است


برای مثال ، شاخۀ گُل در هر خاک و یا زمینی که بروید گُل است . چنانکه خُمِ شراب در هر جا که بجوشد شراب است . [ جسم آدمی همچون خاک است و روح او همچون گُل . همینطور جسمِ آدمی همچون خُمره است و روحِ او همچون شراب . در هر جسمی رویش و جوشش معنوی می تواند باشد . ]

گر ز مغرب بَر زَنَد خورشید سَر / عینِ خورشید است نه چیزِ دگر


مثال دیگر ، اگر خورشید از مغرب هم که بتابد باز خورشید است نه چیز دیگر . [ این بیت در بیان وحدت انبیاء و اولیاء و نفی جنگ های فرقه ای است . ]

عیب چینان را از این دَم کور دار / هم به ستّاریِ خود ای کردگار


خداوندا به حق مقام ستّاریت و عیب پوشی ات ، عیب جویان را از این نَفَسِ پاکِ الهی که به فرزندان معنوی آن حضرت بخشیده ای کور فرما . [ عیب چین = کسی که معایب مردم را می بیند و به حافظه اش می سپرد تا در مجالس و مجامع و یا بطور خصوصی آن را فاش کند و پردۀ خلق الله را بدرد . ]

گفت حق ، چشمِ خفّاشِ بَدخصال / بسته ام من ز آفتابِ بی مِثال


حضرت حق فرمود : من چشمِ خفاش بَدخوی را از مشاهدۀ آفتابِ بی همتای بسته ام . یعنی چشم حق ستیزان بَدسِگال را از مشاهدۀ جمال شمس حقیقت بسته ام .

از نظرهای خفاشِ کمّ و کاست / اَنجُمِ آن شمس نیز اندر خَفاست


نه تنها خورشید را از چشم خفّاشانِ ضعیف البصر مستور داشته ام . بلکه حتی جمال ستارگان را نیز بر آنان پنهان داشته ام . [ پس بدخواهان حق ستیز نه قادر به شناخت حقیقتِ کلّیه اند و نه حقیقت جزئیه . ]

شرح و تفسیر بخش بعد

دکلمه سوال در باره مرغی که روی بارو نشسته است

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر ششم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟