سفر ابویزید به شهر ری و مژده ولادت خرقانی

سفر ابویزید به شهر ری و مژده ولادت خرقانی | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

سفر ابویزید به شهر ری و مژده ولادت خرقانی | شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر چهارم ابیات 1802 تا 1855

نام حکایت : حکایت مژده دادن ابویزید از زادن خرقانی پیش از سال ها

بخش : 1 از 14 ( سفر ابویزید به شهر ری و مژده ولادت خرقانی )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت مژده دادن ابویزید از زادن خرقانی پیش از سال ها

بایزید بسطامی با اینکه سال ها پیش از تولّدِ شیخ ابوالحسنِ خرقانی وفات کرده بود . با اینحال از ولادت و شخصیتِ ظاهری و باطنی ابوالحسن خبر داد . زیرا در یکی از روزها بایزید همراه با عدّه ای از مریدانش در حالِ سفر بود که به حومۀ شهر ری رسیدند و ناگهان بایزید به مریدانش گفت : بوی دلاویزی از ناحیه خرقان به مشامم می رسد . این رایحۀ دلنشین حاکی از آن است که در سالیانِ بعد عارفی کامل به نامِ شیخ ابوالحسن خرقانی ظهور خواهد کرد و با انوارِ روحیِ خود طالبان را اررشاد می کند و مرید من شود و …

متن کامل ” حکایت مژده دادن ابویزید از زادن خرقانی پیش از سال ها ” را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

متن کامل ابیات سفر ابویزید به شهر ری و مژده ولادت خرقانی

ابیات 1802 الی 1855

1802) آن شنیدی داستان بایزید / که ز حالِ بوالحسن پیشین چه دید ؟

1803) روزی آن سلطانِ تقوی می گذشت / با مریدان ، جانبِ صحرا و دشت

1804) بویِ خوش آمد مر او را ناگهان / در سوادِ ری ، به سویِ خارَقان

1805) هم بدآنجا نالۀ مُشتاق کرد / بوی را از باد ، استنشاق کرد

1506) بویِ خوش را عاشقانه می کشید / جانِ او از باد ، باده می چشید

1807) کوزه یی کو از یخآبه پُر بُوَد / چون عرق از ظاهرش پیدا شود

1808) آن ز سردیِّ هوا آبی شده ست / از درونِ کوزه نم بیرون نَجَست

1809) بادِ بوی آور مر او را آب گشت / آب هم او را شرابِ ناب گشت

1810) چون در او آثارِ مستی شد پدید / یک مُرید او را از آن دَم بَر رَسید

1811) پس بپرسیدش که این احوالِ خَوش / که برون است از حجابِ پنج و شش

1812) گاه سرخ و ، گاه زرد و گه سپید / می شود رُویت ، چه حال است و نوید ؟

1813) می کشی بوی و ، به ظاهر نیست گُل / بی شک از غیبست و ، از گُلزارِ گَل

1814) ای تو کامِ جانِ هر خود کامه ای / هر دَم از غیبت پیام و نامه ای

1815) هر دَمی یعقوب وار از یوسفی / می رسد اندر مشامِ تو شِفا

1816) قطره یی بر ریز بر ما ز آن سبو / شَمّه یی ز آن گُلستان با ما بگو

1817) خُو نداریم ای جمالِ مهتری / که لبِ ما خشک و ، تو تنها خوری

1818) ای فلک پیمایِ چُستِ چُست ، خیز / ز آنچه خوردی جُرعه ای بر ما بریز

1819) میرِ مجلس نیست در دَوران دگر / جز تو ای شَه ، در حریفان در نگر

1820) کی توان نوشید این مَی زیردست ؟ / مَی یقین مر مرد را رسواگر است

1821) بوی را پوشیده و مکنون کند / چشمِ مستِ خویشتن را چون کند ؟

1822) خود نه آن بوی ست این ، کاندر جهان / صد هزاران پرده اش دارد نهان

1823) پُر شد از تیزیِّ او صحرا و دشت / دشتِ چه ؟ کز نُه فلک هم درگذشت

1824) این سرِ خُم را به کهگِل در مگیر / کین برهنه ، نیست خود پوشش پذیر

1825) لطف کُن ای رازدانِ رازگو / آنچه بازت صید کردش ، بازگو

1826) گفت : بویِ بُوالعَجُب آمد به من / همچنانکه مر نَبی را یَمَن

1827) که محمّد گفت : بر دستِ صبا / از یَمَن می آیدم بویِ خدا

1828) بویِ رامین می رسد از جانِ وَیس / بویِ یزدان می رسد هم از اُوَیس

1829) از اُوَیس و از قَرَن ، بویِ عجب / مر نَبی را مست کرد و پُر طَرَب

1830) چون اُوَیس از خویش فانی گشته بود / آن زمینی ، آسمانی گشته بود

1831) آن هلیلۀ پروریده در شِکر / چاشنیِّ تلخی اش نَبوَد دگر

1832) آن هلیلۀ رُسته از ما و منی / نقش دارد از هلیله ، طعم نی

1833) این سخن پایان ندارد ، بازگرد / تا چه گفت : از وحیِ غیب ، آن شیر مرد

1834) گفت : زین سو بویِ یاری می رسد / کاندرین دِه شهریاری می رسد

1835) بعدِ چندین سال می زاید شَهی / می زند ، بر آسمان ها ، خَرگهی

1836) رُویش از گُلزارِ حق ، گُلگُون بُوَد / از من او اندر مقام ، افزون بُوَد

1837) چیست نامش ؟ گفت : نامش بوالحسن / حِلیه اش واگفت ز ابرو و ذَقَن

1838) قدِّ او و رنگِ او و شکلِ او / یک به یک واگفت از گیسو و رُو

1839) حِلیه هایِ روحِ او را هم نمود / از صفات و از طریقه و جا و بود

1840) حلیۀ تن ، همچو تن عاریتی ست / دل بر آن کم نِه که آن یک ساعتی ست

1841) حلیه روحِ طبیعی هم فناست / حلیۀ آن جان طلب ، کآن بر سماست

1842) جسمِ او همچون چراغی بر زمین / نورِ او بالای سقفِ هفتمین

1843) آن شعاعِ آفتاب ، اندر وِثاق / قرصِ او اندر چهارم چارطاق

1844) نقشِ گُل ، در زیرِ بینی بهرِ لاغ / بویِ گُل ، بر سقف و ایوانِ دِماغ

1845) مردِ خُفته ، در عَدَن ، دیده فَرَق / عکسِ آن بر جسم ، افتاده عَرَق

1846) پیرهن در مصر ، رهنِ یک حریص / پُر شده کنعان ز بویِ آن ، قَمیص

1847) بر نبشتند آن زمان تاریخ را / از کباب آراستند آن سیخ را

1848) چون رسید آن وقت و ، آن تاریخ راست / زاده شد آن شاه و نردِ مُلک باخت

1849) از پسِ آن سالها آمد پدید / بوالحسن ، بعدِ وفاتِ یایزید

1850) جملۀ خُوهایِ او ز امساک و جُود / آن چنان آمد که آن شه گفته بود

1851) لوحِ محفوظ ست او را پیشوا / از چه محفوظ ست ؟ محفوظ از خطا

1852) نه نجوم ست و ، نه رمل ست و نه خواب / وحی حق ، وَاللهُ اَعلَم بِالصّواب

1853) از پیِ رُوپُوشِ عامه ، در بیان / وحیِ دل گویند آن را صوفیان

1854) وحیِ دل گیرش که منظرگاهِ اوست / چون خطا باشد چو دل آگاهِ اوست ؟

1855) مؤمنا یَنظُر بِنُورِ الله شدی / از خطا و سهو ایمن آمدی

شرح و تفسیر سفر ابویزید به شهر ری و مژده ولادت خرقانی

آن شنیدی داستان بایزید / که ز حالِ بوالحسن پیشین چه دید ؟


آیا حکایت بایزید بسطامی را شنیده ای که پیش از تولّدِ شیخ ابوالحسن خَرقانی از احوالِ او چه دید و چه خبر داد ؟ [ بایزید = شرح بیت 927 دفتر دوم ]

روزی آن سلطانِ تقوی می گذشت / با مریدان ، جانبِ صحرا و دشت


روزی آن پادشاه تقوی ( بایزید بسطامی ) با جمعی از مریدانش از جانب دشت و صحرا می گذشت .

بویِ خوش آمد مر او را ناگهان / در سوادِ ری ، به سویِ خارَقان


ناگهان در اطرافِ شهر ری از جانبِ خرقان بوی خوشی به مشامش رسید . [ سِواد = سیاهی ، سیاهی شهر که از دور پدید آید ، شهر ، شهر بزرگ / خارَقان = همان خرقان است ، یاقوتِ حموی می گوید : روستایی است از روستاهای بِسطام بر سرِ راهِ استرآباد ( معجم البلدان ، ج 2، ص 424 ) . حمدالله مُستوفی نیز گوید : خرقان دهی است از توابع بسطام با هوای خوش و آبِ فراوان ، و مزارِ شیخ ابوالحسن خرقانی در آن موضع است ( سرزمینهای خلافت شرقی ، ص 391 ) ]

هم بدآنجا نالۀ مُشتاق کرد / بوی را از باد ، استنشاق کرد


بایزید در همانجا مشتاقانه ناله ای کرد و رایحۀ خوشی که باد آن را آورد استشمام کرد .

بویِ خوش را عاشقانه می کشید / جانِ او از باد ، باده می چشید


بایزید بوی خوش را عاشقانه استشمام می کرد و روح و جانِ او از آن بادِ مُشک بیز باده می نوشید . یعنی روحِ او از آن باد که حاملِ اسرارِ ربّانی بود مستفیض شد .

کوزه یی کو از یخآبه پُر بُوَد / چون عرق از ظاهرش پیدا شود


برای مثال ، وقتی که کوزه ای پُر از آب و یخ باشد . قطراتِ آب مانندِ دانه های عرق بر قسمتِ خارجی کوزه نمایان می شود .

آن ز سردیِّ هوا آبی شده ست / از درونِ کوزه نم بیرون نَجَست


آن قطراتِ هوا که بر دیوارۀ کوزه نشسته در واقع همان رطوبتِ هواست که به صورتِ قطره های آب درآمده است و اِلّا آبی از کوزه به بیرون نتراویده است . [ مولانا تمثیلِ بیت 1807 را با یک تحلیلِ علمی تجربی همراه کرد تا مفهومِ مصراعِ دوم بیت 1806 را تبیین کند . ممکن است سؤال شود مگر می شود از باد ، باده نوشید ؟ مگر هوا آبناک و مرطوب است ؟ مولانا می گوید : اگر درون کوزه ای آب سرد بریزی و در مجاورتِ هوا قرار دهی ، هوا بر اثرِ برخورد و مجاورت با سردی کوزه تغییر کیفی پیدا می کند و رطوبتش بیشتر می شود و نهایتاََ به صورتِ قطره هایی بر جدارۀ خارجی کوزه می نشیند . این قطره ها از آب داخل کوزه نیست . ]

منظور تمثیل : نفخۀ ربّانی بویِ روحانیّتِ ابوالحسن خرقانی را با خود آورد . وقتی که آن بویِ خوش با کوزۀ وجودِ بایزید برخورد کرد بادۀ عشق الهی پدید آمد و بایزید از آن باده نوشید و سرمست و شیدا گشت .

بادِ بوی آور مر او را آب گشت / آب هم او را شرابِ ناب گشت


آن بادی که نفخۀ روحانی حضرت شیخ ابوالحسنِ خرقانی را به مشامِ دلِ بایزید رسانید برای او به آب مبدّل شد . سپس آن آب نیز برای بایزید به صورتِ شرابِ ناب درآمد .

چون در او آثارِ مستی شد پدید / یک مُرید او را از آن دَم بَر رَسید


وقتی که در بایزید آثارِ مستی نمایان شد . یکی از مریدان آمد و حالِ او را بررسی کرد . [ بَررسید = جستجو کرد ، سؤال کرد ]

پس بپرسیدش که این احوالِ خَوش / که برون است از حجابِ پنج و شش


سپس آن مرید از بایزید پرسید : این احوالِ لطیفِ تو که از حجابِ حواسِ پنجگانه و جهات شش گانه خارج است چیست ؟ [ حجابِ پنج همان حواس پنجگانه ظاهری است و حجاب شش نیز همان جهات شش گانه است . حواس ظاهره و جهاتِ ستّه مانندِ حجابی است که آدمی را از درکِ جهانِ برتر محتجب می سازد . ]

گاه سرخ و ، گاه زرد و گه سپید / می شود رُویت ، چه حال است و نوید ؟


روی تو گاهی سرخ می شود و گاهی زرد و گاهی سفید . این چه حال و چه بشارتی است ؟

می کشی بوی و ، به ظاهر نیست گُل / بی شک از غیبست و ، از گُلزارِ گَل


رایحۀ خوش را استشمام می کنی در حالیکه ظاهراََ گُلی در میان نیست . بدونِ تردید این حالِ لطیف از عالَمِ غیب و از گُلزارِ مقامِ الهی است .

ای تو کامِ جانِ هر خود کامه ای / هر دَم از غیبت پیام و نامه ای


آن مرید به بایزید خطاب می کند : ای محبوبِ الهی ، تویی مراد و مطلوب هر عارفِ واصل . و هر لحظه از عالَمِ غیب ، الهاماتِ ربّانی و واردات الهی به قلبِ تو می رسد . [ منظور از «پیام و نامه» الهامات الهی است . ]

هر دَمی یعقوب وار از یوسفی / می رسد اندر مشامِ تو شِفا


حالِ تو مانندِ حالِ یعقوب است که هر لحظه از جانبِ یوسف ، رایحۀ دلنواز و شفابخش به او می رسید . ( شِفا را باید بصورت ممال یعنی «شفی» بخوانیم تا با «یمسفی» قافیه شود . )  [ در این بیت الهاماتِ ربّانی که به بایزید می رسید به بوی پیراهنِ یوسف تشبیه شده است . همانطور که یعقوب آن بو را استشمام می کرد و فرزندانش از آن بهره ای نمی بردند . بایزید نیز روایح الهی را استشمام می کرد در حالی که مریدانش از آن روایح بویی نمی شمیدند . ]

قطره یی بر ریز بر ما ز آن سبو / شَمّه یی ز آن گُلستان با ما بگو


ای حضرت بایزید ، قطره ای از آن کوزه بر روح و قلبِ ما بریز و قدری از آن گُلزارِ معنوی برای ما حکایت کن .

خُو نداریم ای جمالِ مهتری / که لبِ ما خشک و ، تو تنها خوری


ای زیبایی مهتری و بزرگی ، ما عادت نداریم که لبمان از تشنگی بخوشد و تو آنرا تنها بنوشی . [ هر آنچه از بارگاهِ غیبِ الهی ، فتوح و واقعات و وارداتی به قلبت می رسد آن را در خود نهان نساز بلکه اندکی از آن آبِ حیات به قلبِ ما نیز بریز . زیرا ما عادت کرده ایم که به قدرِ استعداد و لیاقتِ خود از الهاماتِ نازله بر تو ، بهره مند شویم . ]

ای فلک پیمایِ چُستِ چُست ، خیز / ز آنچه خوردی جُرعه ای بر ما بریز


ای روحِ فلک نوردی که جمیعِ مراتبِ آسمانِ معنوی را در کمالِ چالاکی درمی نوردی . اینک برخیز و از آنچه نوشیده ای ، جرعه ای بر قلبِ تشنۀ ما بریز .

میرِ مجلس نیست در دَوران دگر / جز تو ای شَه ، در حریفان در نگر


ای شاهِ ولایت و ای سلطانِ هدایت ، در این دوران غیر از تو سالارِ مجلس وجود ندارد . پس به همراهانِ خود توجّهی کُن . [ میر مجلس = منظور قطب صوفیه است . صوفیان در این باب دو نظرِ متفاوت دارند . عده ای از آنها به تعدّدِ اقطاب در هر دوره قائل اند و عده ای دیگر به انفرادِ قطب در هر دوره . توضیح قطب در شرح بیت 820 دفتر دوم آمده است . ]

کی توان نوشید این مَی زیردست ؟ / مَی یقین مر مرد را رسواگر است


چگونه می توان این باده را پنهانی نوشید ؟ زیرا باده یقیناََ آدمی را رسوا می کند . یعنی اگر باده را پنهانی بنوشی . وقتی که سرت گرم شد و از خود بی خود شدی عربده می کشی و های و هوی راه می اندازی و بدین ترتیب آثارِ باده گساری تو را همگان می بینند . ( زیردست = پنهان ) [ ای بایزید گر چه بادۀ حقیقت را دور از انظار می نوشی . امّا آثارِ نورانی آن در حرکات و سکنات هویدا می گردد . پس آن را نیز در آن شریک کن . ]

بوی را پوشیده و مکنون کند / چشمِ مستِ خویشتن را چون کند ؟


فرض کنیم شخصِ باده گسار ، بوی تندِ شراب بوسیلۀ بعضی از ادویه بودار بگوشاند . امّ چشمِ خُمار خود را چگونه می پوشاند . [ چنانکه اهلِ دود و دم نیز موقع استفاده از تریاک ، اسفنر و کُندر دود می کنند تا بوی تریاک را مخفی دارند . غافل از آنکه احوال و اطوار آنان بر همگان عیان است . مریدانِ بایزید بدو می گویند : تو مست و مخمورِ خُمخانۀ حقیقتی ، گر چه احوالِ عاشقانه ات را از ما می پوشانی . امّا ذاتِ پُر خروش و شیدایت را چگونه از انظار ما مستور می داری ؟ ]

خود نه آن بوی ست این ، کاندر جهان / صد هزاران پرده اش دارد نهان


آن باده ای که تو نوشیده ای . بوی آن بویی نیست که در این جهان ، صدها هزار پرده بتواند آن را پنهان کند .

پُر شد از تیزیِّ او صحرا و دشت / دشتِ چه ؟ کز نُه فلک هم درگذشت


زیرا باده ای که تو نوشیده ای از بس تند و تیز است که سراسرِ دشت و صحرا از بوی آن پُر شده است . دشت و صحرا دیگر چیست ؟ بلکه این بو از فلکِ نهم هم درگذشته است . [ بوی شراب عشقِ حق در سراسرِ طبیعت و ماورای طبیعت پیچیده است . یعنی همۀ موجودات با حرکتِ حبّی و عشقی راهِ کمال را می پُویند . ]

این سرِ خُم را به کهگِل در مگیر / کین برهنه ، نیست خود پوشش پذیر


سرِ این خُم را با کاهگِل نگیر . زیرا این برهنه و عریان ، پوشش بردار نیست . [ خُمِ هستی تو آکنده است از بادۀ عشق و اسرارِ حق ، و اینها چیزی نیست که قابلِ پوشیدن و اختفا باشد . هر چه سعی کنی احوالِ متعالی خود را در اطوار بشری مخفی بداری باز عشقِ حق و اسرارِ ربّانی به اقتضای سعۀ وجودی خود عیان می شود . مصراعِ اوّل به این مطلب اشارت دارد که شراب سازان هرگاه که انگور را درونِ خُمره می ریختند . سرِ آن را با خشت و گِل می اندودند تا وقتی دانه های انگور به کف و جوش می آید از گلوی خُمره سر نرود . ]

لطف کُن ای رازدانِ رازگو / آنچه بازت صید کردش ، بازگو


ای کسی که هم به اسرارِ حق واقفی و هم ناطق ، مرحمتب فرما و هر حقیقتی که بازِ بلند پروازِ روحت صید کرده برای ما بیان کن .

گفت : بویِ بُوالعَجُب آمد به من / همچنانکه مر نَبی را یَمَن


حضرت بایزید بسطامی به آن مرید گفت : بوی شگفت انگیزی به من رسید . همانطور که از جانبِ یمن ، نفخه ای معطر به مشامِ دلِ حضرت ختمی مرتبت رسید .

که محمّد گفت : بر دستِ صبا / از یَمَن می آیدم بویِ خدا


چنانکه حضرت محمد (ص) فرمود : بوسیلۀ بادِ صبا از جانبِ یمن بوی خدا به مشامم می رسد . اشاره است به حدیثی که توضیح آن در شرح بیت 1203 دفتر دوم آمده است . ]

بویِ رامین می رسد از جانِ وَیس / بویِ یزدان می رسد هم از اُوَیس


از روح و جانِ ویس ، بوی رامین می اید . و از جانِ اویس نیز بوی حضرت حق . ( ویس و رامین = شرح بیت 228 دفتر سوم ) [ ویس چنان در عشقِ رامین فانی شده بود که بی اختیار آثار و رسومِ عشق از حرکات و سکنات او نمایان می شد . و نیز حضرت اویس قرنی چنان از عشقِ حق آکنده و ممتلی شده بود . که رایحۀ رحمانی او به مشامِ اهلِ دل می رسید گر چه در مسافت های دور توطّن داشت . ]

از اُوَیس و از قَرَن ، بویِ عجب / مر نَبی را مست کرد و پُر طَرَب


از جانبِ اویس و از کویِ قَرَن ، رایحه ای شگرف ، پیامبر (ص) را مست و بس شادمان کرد .

چون اُوَیس از خویش فانی گشته بود / آن زمینی ، آسمانی گشته بود


از آنرو که اویس از هستی موهومِ خود فانی شده بود . آن موجودِ خاکی ، به موجودی افلاکی مبدّل گشته بود . [ وقتی آدمی در هستی حقیقی فانی شود . اوصافِ بشری اش به اوصافِ الهی تبدیل می یابد و متخلّق به اخلاقِ الهی می شود . چنانکه مولانا در دو بیت ذیل تمثیلی در بیانِ این مطلب می آورد . ]

آن هلیلۀ پروریده در شِکر / چاشنیِّ تلخی اش نَبوَد دگر


برای مثال ، وقتی هلیله را در شِکر پرورش دهند . دیگر طعمِ تلخ و گَسِ آن بر جای نمی ماند . [ هلیله = میوۀ درختی است بزرگ ، دارای برگ های بلند و باریک که میوۀ آن به شکلِ خوشه است و انواعِ آن عبارتند از کابلی ، زرد ، هندی و سیاه چینی . هلیله از انواعِ داروهای لینت دهنده و روان کنندۀ مزاج است . ]

آن هلیلۀ رُسته از ما و منی / نقش دارد از هلیله ، طعم نی


گر چه آن هلیله ای که از مرتبۀ ما و منی رهیده است . صورت هلیله را دارد . امّا دیگر طعمِ آن را ندارد . یعنی هر چند هلیله ای که در شِکر پرورده شده ظاهراََ شکلِ هلیله دارد امّا در واقع هویّتِ خود را از دست داده . زیرا دیگر طعمِ تلخ و گس نوارد .

این سخن پایان ندارد ، بازگرد / تا چه گفت : از وحیِ غیب ، آن شیر مرد


این نکات باریک و دقیق پایان ندارد . پس بهتر است بازگردی تا ببینیم آن دلاور مردِ عرصۀ سلوک از الهاماتِ عالَمِ غیب چه گفت و در پاسخِ مرید خود چه مطالبی بیان فرمود .

قولِ رسول الله (ص) : اِنّی لَاَجِدُ نَفسَ الرَّحمان مِن قِبَلِ الیَمَن


گفت : زین سو بویِ یاری می رسد / کاندرین دِه شهریاری می رسد


حضرت بایزید بسطامی فرمود : از این جانب ، رایحۀ یارِ محبوبی به مشامِ دل می رسد و در این روستا شاهی ظهور خواهد کرد . [ در عنوان این بخش حدیثی نبوی نقل شده که توضیح آن در شرح بیت 1203 دفتر دوم آمده است . شارحان احتمال داده اند که ذکر این حدیث در این فصل اشاره دارد به نَفَسِ رحمانی که در اصطلاحِ صوفیه اطلاق می شود بر ظهورات حق در مراتبِ مختلفِ وجودی . و این همان مطلبی است که در تعابیر حکما به وجودِ منبسط موسوم شده است که توضیح آن در شرح بیت 3335 دفتر اوّل آمده است . ]

بعدِ چندین سال می زاید شَهی / می زند ، بر آسمان ها ، خَرگهی


پس از سپری شدن چندین سال ، شاهی زاده شد که بر اوجِ آسمان ها خیمه ای بر پا دارد . [ خَرگه = خیمه ، خرگاه ، در « اوجِ آسمان ها خرگه زدن » کنایه از به اوجِ کمال معنوی رسیدن ]

رُویش از گُلزارِ حق ، گُلگُون بُوَد / از من او اندر مقام ، افزون بُوَد


رخسارۀ او از گلستانِ حضرتِ حق رنگین می شود و نیز در مقامِ معنوی از من بالاتر و برتر خواهد شد .

چیست نامش ؟ گفت : نامش بوالحسن / حِلیه اش واگفت ز ابرو و ذَقَن


آن مرید پرسید نامِ این عارفِ بزرگ چیست ؟ بایزید جواب داد : نام او ابوالحسن است و سپس مشخصاتِ ظاهری او از قبیلِ شکلِ ابرو و چانۀ او را بازگو کرد . [ حِلّیه = هیأت ظاهری انسان و رنگِ چهرۀ او / ذَقَن = چانه ، زَنَخ ]

قدِّ او و رنگِ او و شکلِ او / یک به یک واگفت از گیسو و رُو


و نیز قد و قامت و رنگ و هیأتِ ظاهری و گیسو و مشخصاتِ چهرۀ او را یکی یکی شرح داد .

حِلیه هایِ روحِ او را هم نمود / از صفات و از طریقه و جا و بود


البته او فقط به مشخصاتِ ظاهری ابوالحسن خرقانی بسنده نکرد . بلکه ویژگی های روحی و شخصیتی او را نیز بازگو نمود و حتّی طریقت و مقامِ معنوی او را نیز بیان کرد .

حلیۀ تن ، همچو تن عاریتی ست / دل بر آن کم نِه که آن یک ساعتی ست


مشخثات و پیرایه های جسمانی ، مانندِ خودِ جسم ، جنبۀ عاریتی و موقتی دارد . پس دل بر آن مبند که زود گذر و سریع الزوال است .

حلیه روحِ طبیعی هم فناست / حلیۀ آن جان طلب ، کآن بر سماست


نه تنها صفات و مشخّصاتِ جسمانی سریعاََ زوال می یابد بلکه مشخّصات و ویژگی های روحِ حیوانی نیز شتابان به فنا می رود . پس زیور و صفاتِ آن روحی را طلب کن که نه بر زمین ، بلکه بر اوجِ آسمان هاست . [ روح طبیعی = منظور همان روحِ حیوانی است ، شرح بیت 188 دفتر دوم / حلیۀ روحِ طبیعی = منظور خوردن و خوابیدن و توالد و تناسل و التذاذِ آنی و حیوانی است / حلیۀ آن جان = منظور معرفت و ایقان و عرفان و تخلّق به اخلاقِ الهی است که باقی و مخلّد است ]

جسمِ او همچون چراغی بر زمین / نورِ او بالای سقفِ هفتمین


جسم آن روحِ لطیف مانندِ یک چراغ ، روی زمین است و نورِ آن بر اوجِ آسمان هفتم . [ همچون تمثیل قرآنی که کلمۀ طیّبه مانندِ شجرۀ پاک ، ریشه ای استوار دارد و شاخه هایی افشان در آسمان . ]

آن شعاعِ آفتاب ، اندر وِثاق / قرصِ او اندر چهارم چارطاق


برای مثال ، پرتوِ خورشید در اتاقِ خانه هاست . در حالی که قرصِ خورشید در فلکِ چهارم است . ( وِثاق = اتاق ) [ ذاتِ حقیقی و روحانی انسانِ کامل در عوالم ملکوتی است و ذاتِ مجازی و جسمانی او روی زمین . ]

نقشِ گُل ، در زیرِ بینی بهرِ لاغ / بویِ گُل ، بر سقف و ایوانِ دِماغ


مثال دیگر ، صورتِ ظاهری گُل برای تفنّن در زیر بینی قرار می گیرد . در حالی که بوی گُل به سقف و ایوانِ دماغ می رسد . یعنی جسم عارفان را در مرتبۀ نازل هستی مشاهده می کنی ولی رایحۀ روحِ او به دماغِ ساکنانِ ملکوت می رسد . چنانکه جسمِ گُل را زیرِ بینی ات قرار می دهی در حالی که تمامِ صحنِ حیاط و ایوان و رواق را بوی گُل آکنده ادست . [ لاغ = هزل ، شوخی ، نشاط ، در اینجا به معنی تفنّن ]

مردِ خُفته ، در عَدَن ، دیده فَرَق / عکسِ آن بر جسم ، افتاده عَرَق


مثال دیگر ، فرض کنید شخصی در جایی خوابیده و روحِ او در عالَمِ رویا به شهرِ عدن می رود و در آن رویا صحنه هایی خوفناک می بیند و بر اثرِ آن دچارِ خوف می شود و فوراََ آن خوف بر جسمِ او انعکاسی پیدا می کند و عرق بر تنش می نشیند . ( عَدَن = شهری است بندری در جمهوری دموکراتیک یمن در جنوبِ عربستان / فَرَق = ترس ، ترسیدن ) [ زیرا روح به هنگامِ خواب ، علاقۀ خود را بکُلّی از جسم منقطع نمی کند . ]

پیرهن در مصر ، رهنِ یک حریص / پُر شده کنعان ز بویِ آن ، قَمیص


مثال دیگر ، پیراهنِ یوسف در سرزمینِ مصر در دستِ یک شخصِ آزمند قرار داشت . در حالی که شهرِ کنعان از بویِ آن پیراهن پُر شده بود . ( رَهن = گِرو / قمیص = پیراهن ) [ اشاره است به آیه 94 سورۀ یوسف « هنگامی که کاروان برادران یوسف ، مصر را درنوردید . پدرشان (یعقوب) گفت : بوی یوسف را می شنوم اگر مرا سرزنش نکنید » ]

بر نبشتند آن زمان تاریخ را / از کباب آراستند آن سیخ را


وقتی که بایزید از ولادت حضرت شیخ ابوالحسن خرقانی خبر داد . از همان زمان تاریخ حیاتِ او را نگاشتند و سیخ خود را از کباب آراستند . یعنی قلمِ خود را از سخنان بایزید که به منزلۀ طعامِ روح بود آرایش دادند . [ انقروی «کباب» را کنایه از پیشگویی بایزید و «سیخ» را کنایه از قلم نوشتاری می داند . ]

چون رسید آن وقت و ، آن تاریخ راست / زاده شد آن شاه و نردِ مُلک باخت


همینکه آن زمان و آن تاریخِ درست فرا رسید . آن شاهِ معنوی متولّد شد و پادشاهی خود را آغاز کرد . [ نردِ مُلک باختن = پادشاهی کردن ]

از پسِ آن سالها آمد پدید / بوالحسن ، بعدِ وفاتِ یایزید


از وفاتِ بایزید سال ها سپری شد تا اینکه ابوالحسن زاده شد . [ بایزید در سال 261 وفات کرد و ابوالحسنِ خرقانی در سال 348 یا 352 متولد شد . بنابراین فاصلۀ رحلتِ بایزید و ولادت شیخ ابوالحسن حدوداََ یک قرن بوده است . ]

جملۀ خُوهایِ او ز امساک و جُود / آن چنان آمد که آن شه گفته بود


تمامِ صفات و خُلقیّاتِ ابوالحسن از قبیل امساک و بخشش همانطور بود که آن پادشاه ( بایزید ) خبر داده بود . [ تمام اوصافِ متضادی که بایزید در بارۀ ابوالحسن خرقانی گفته بود عیناََ به ظهور رسید . منظور از «امساک» و «جود» قبض و بسط است که توضیح آن در شرح بیت 2961 دفتر دوم آمده است . ]

لوحِ محفوظ ست او را پیشوا / از چه محفوظ ست ؟ محفوظ از خطا


لوحِ محفوظ پیشوا و راهنمای اوست . آن لوح از چه چیز محفوظ است ؟ مسلماََ از لغزش و خطا . ( لوح محفوظ = شرح بیت 1064 دفتر اوّل ) [ دلِ بایزید از حکمت و معرفتِ الهی الهام می گرفت از اینرو در پیشگویی خود ، خطا نمی کرد زیرا در علمِ الهی خطایی نیست . ]

نه نجوم ست و ، نه رمل ست و نه خواب / وحی حق ، وَاللهُ اَعلَم بِالصّواب


پیشگویی بایزید و وقوفِ او بر رخدادهای آینده ناشی از وحی الهی و اتصال او به لوح محفوظ بود نه معلولِ دانشِ تنجیم و رمل و خوابگری . و خداوند به راستی و درستی داناتر است . [ «وحی» در اینجا با توجه با بیت بعد معنی عام دارد نه خاص . یعنی وحی در اینجا اعم از الهام و اشراق و مکاشفه است . و اِلّا معنی خاص و اصطلاحی آن عبارت است از کلامی که حضرت حق توسط فرشتۀ وحی بر نبی القا می کند و شریعتی تشریع نماید و یا او را مأمورِ تبلیغ می گرداند . وحی بدین معنی به وجودِ شریفِ حضرتِ ختمی مرتبت پایان گرفت . امّا الهامات و اشراقات و مبشّرات همچنان برای اهلِ دل باقی است . ]

منظور بیت : بشارتی که بایزید به ظهورِ شیخ ابوالحسنِ خرقانی داد ناشی از الهاماتِ ربّانی بود نه دانش های عاریتی و اکتسابی چون دانش منجّمان و رمّالان . امّا الهاماتِ ربّانی عیناََ با واقعیت انطباق دارد .

از پیِ رُوپُوشِ عامه ، در بیان / وحیِ دل گویند آن را صوفیان


صوفیه هنگامی که می خواهند از وحی الهی حرف بزنند . برای پوشاندن از عوام ، آن را وحی دل می نامند . [ مشایخِ صوفیه از اینکه مبادا عوام النّاس را بر ضد خود بشورانند . وقتی می گفتند به ما نیز وحی رسیده است . آن را وحی الهی نمی نامیدند بلکه وحی دل می گفتند . زیرا اگر صراحتاََ می گفتند مُلقیِ وحی به عرفا و صوفیه ، حضرت حق است بلافاصله عوام النّاس منقلب می شدند و دست به چماقِ تکفیر می بردند و می گفتند : وحی الهی مخصوص انبیاست به شما چه ربطی دارد ؟ در حالی که «وحی» به معنی الهام نیز آمده است و لزوماََ به معنی وحی تشریعی نیست . طبق مفادِ آیه 111 سورۀ مائده ، به حواریونِ عیسی (ع) نیز وحی می شده است و یا طبق آیه 7 سورۀ قصص ، خداوند به مادر موسی (ع) نیز وحی کرده است . حال آنکه نه حواریون شریعتی تشریع کردند و نه مادر موسی (ع) . ]

وحیِ دل گیرش که منظرگاهِ اوست / چون خطا باشد چو دل آگاهِ اوست ؟


اگر می خواهی تو نیز آن را وحی دل نام بگذار . یعنی هیچ فرقی نمی کند چه بگویی وحی دل ، و چه بگویی وحی الهی . منشأ هر دو یکی است زیرا دل نظرگاهِ خداست . وقتی که دلِ آدمی به حق آگاه باشد چگونه ممکن است خطا کند ؟

مؤمنا یَنظُر بِنُورِ الله شدی / از خطا و سهو ایمن آمدی


ای مؤمن تو با نورِ الهی می بینی . بنابراین از خطا و اشتباه درامانی . [ مصراع اوّل اشاره است به حدیث « بترسید از زیرکی مومن که او با نور خدا می بیند » یعنی او روشن بین است و با نظر باطنی به همه چیز می نگرد . ( مشارق الدراری ، ص 550 ) ]

شرح و تفسیر بخش بعد

دکلمه سفر ابویزید به شهر ری و مژده ولادت خرقانی

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر چهارم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟