وزی
رفتن آن شیخ در خانۀ امیری بهر گدایی روزی چهار بار | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
رفتن آن شیخ در خانۀ امیری بهر گدایی روزی چهار بار | شرح و تفسیر
شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی
کتاب : مثنوی معنوی
قالب شعر : مثنوی
آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر پنجم ابیات 2749 تا 2771
نام حکایت : حکایت شیخ محمد سررزی غزنوی که هفت سال روزه داشت
بخش : 4 از 19 ( رفتن آن شیخ در خانۀ امیری بهر گدایی روزی چهار بار )
خلاصه حکایت شیخ محمد سررزی غزنوی که هفت سال روزه داشت
در شهر غزنین شیخ زاهدی مقیم بود با نام محمّد و لقب سَررَزی . وی هفت سال متوالی روزه داشت و هر روز با برگ های درخت رز افطار می کرد . او در این دورانِ پُر ریاضت ، عجایب شگرفی از حضرت حق دید . ولی بدین امر قانع نبود و دوست داشت که جمالِ الهی را شهود کند . او در اثنای ریاضاتِ خود از بقای مادّی خویش ملول و دل سیر شد . پس بر ستیغِ کوهی رفت و گفت : خداوندا ، یا جمالِ بی مثالت را بر من بنما . یا خود را از بالای این کوه به زمین خواهم افکند . از حضرت حق بدو الهام شد که هنوز هنگامِ دیدارِ من نرسیده است . و اگر خود را به زمین افکنی نخواهی مُرد . شیخ از فرطِ عشق و …
متن کامل ” حکایت شیخ محمد سررزی غزنوی که هفت سال روزه داشت “ را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
متن کامل ابیات رفتن آن شیخ در خانۀ امیری بهر گدایی روزی چهار بار
ابیات 2749 الی 2771
2749) شیخ روزی چار کرّت چون فقیر / بهرِ کُدیه رفت در قصرِ امیر
2750) در کفَش زنبیل و شَی لِله زنان / خالقِ جان می بجوید تایِ نان
2751) نعل های بازگونه ست ای پسر / عقلِ کُلّی را کند هم خیره سر
2752) چون امیرش دید گفتش : ای وقیح / گویمت چیزی مَنِه نامم شَحیح
2753) این چه سَغری و چه روی است و چه کار ؟ / که به روزی اندر آیی چار بار
2754) کیست اینجا شیخ اندر بندِ تو ؟ / من ندیدم نَرگدا مانندِ تو
2755) حرمت و آبِ گدایان برده ای / این چه عبّاسیِّ زشت آورده ای ؟
2756) غاشیه بر دوشِ تو عبّاسِ دَبس / هیچ مِلحد را مباد این نَفسِ نحس
2757) گفت : امیرا بنده فرمانم ، خموش / زآشم آگه نِه ای ، چندین مَجوش
2758) بهرِ نان در خویش حرصی دیدمی / اِشکمِ نان خواه را بدریدمی
2759) هفت سال از سوزِ عشقِ جسم پَز / در بیابان خورده ام من برگِ رَز
2760) تا ز برگِ خشک و تازه خوردنم / سبز گشته بود این رنگِ تنم
2761) تا تو باشی در حجابِ بُوالبَشَر / سَر سَری در عاشقان کمتر نگر
2762) زیرکان که موی ها بشکافتند / علمِ هیأت را به جان دریافتند
2763) علمِ نارنجات و سِحر و فلسفه / گرچه نشناسند حقّ المَعرِفَه
2764) لیک کوشیدند ، تا امکانِ خود / برگذشتند از همه اَقرانِ خود
2765) عشق ، غیرت کرد و زیشان در کشید / شد چنین خورشید زیشان ناپدید
2766) نورِ چشمی کو به روز اِستاره دید / آفتابی چون ازو رُو در کشید ؟
2767) زین گذر کن ، پندِ من بپذیر ، هین / عاشقان را تو به چشمِ عشق بین
2768) وقت نازک باشد و ، جان در رَصَد / با تو نتوان گفت آن دَم عذرِ خَود
2769) فهم کن ، موقوفِ آن گفتن مباش / سینه هایِ عاشقان را کم خراش
2770) نه گُمانی بُرده یی تو زین نَشاط ؟ / حَزم را مگذار ، می کن اِحتیاط
2771) واجبست و جایزست و مُستَحیل / این وسط را گیر در حَزم ، ای دَخیل
شرح و تفسیر رفتن آن شیخ در خانۀ امیری بهر گدایی روزی چهار بار
شیخ روزی چار کرّت چون فقیر / بهرِ کُدیه رفت در قصرِ امیر
شیخ محمّد سررزی روزی چهار دفعه مانندِ گدایان برای گدایی به کاخ سلطان می رفت . [ کرّت = بار ، دفعه ، مرتبه / کُدیه = سماجت در گدایی ]
در کفَش زنبیل و شَی لِله زنان / خالقِ جان می بجوید تایِ نان
شیخ زنبیلی در دست داشت و فریاد می زد : چیزی در راهِ خدا بدهید .
نعل های بازگونه ست ای پسر / عقلِ کُلّی را کند هم خیره سر
ای پسر معنوی ، اینگونه کارها غلط انداز است . یعنی اینکه عارفی بِالله و شیخی کامل دوره بیفتد و گدایی کند نه تنها صاحبان عقولِ جزئیه را حیران می کند بلکه صاحبان عقولِ کُلیّه را نیز به حیرت دچار می کند . ( نعل باز گونه = نعل واژگون زدن ، برای مصلحتی ، امری را جز آنچه هست ، نمودن ( امثال و حکم ، ج 4 ، ص 1816 ) توضیح آنکه در قدیم ، دزدان و غارتگران و مهاجمان برای آنکه تعقیب کنندگان خود را گمراه کنند و از پی خود به بیراهه کشند و جان سالم بدر برند . نعلِ اسبان خود را وارونه می زدند تا اگر مثلا به جانب شرق می گریزند . تعقیب کنندگان به غلط به سوی غرب بروند . چنانچه قاآنی می گوید :
تا نشانِ سمِ اسبت گم کنند / ترکمانا نعل را وارونه زن ]
چون امیرش دید گفتش : ای وقیح / گویمت چیزی مَنِه نامم شَحیح
چون سلطان او را دید گفت : ای بی شرم ، حرفی به تو می زنم ولی مرا تنگ چشم و بخیل مدان . [ شَحیح = بخیل ، تنگ چشم ]
این چه سَغری و چه روی است و چه کار ؟ / که به روزی اندر آیی چار بار
این چه پوست کلفتی و پُررویی و حرفه ای است که در یک روز چهار بار به گدایی می آیی ؟ [ سَغری = پوست خر و اسب ، کنایه از پوست کلفت و ضخیم ]
کیست اینجا شیخ اندر بندِ تو ؟ / من ندیدم نَرگدا مانندِ تو
ای شیخ در اینجا چه کسی به تو توجه دارد ؟ یعنی تو که این همه می آیی و می روی کسی به تو توجه نمی کند پس اینقدر اینجا نیا . من تا کنون گدایی به سماجت تو ندیده ام . [ نَرگدا = گدای سمج و پُر رُو ]
حرمت و آبِ گدایان برده ای / این چه عبّاسیِّ زشت آورده ای ؟
تو احترام و آبروی گدایان را برده ای . این چه گدابازی زشتی است که درآورده ای ؟ [ عبّاسی = در اینجا به معنی گدایی است و این اسم مأخوذ است از نام گدای سمج و معروف یعنی «عبّاس دَبس» ]
غاشیه بر دوشِ تو عبّاسِ دَبس / هیچ مِلحد را مباد این نَفسِ نحس
عبّاس دَبس چاکرِ توست . خدا نکند که چنین نَفسِ ناخجسته ای نصیبِ کافر شود . [ مُلحِد = بی دین ، کافر / غاشیه بر دوش = خادم ، چاکر / غاشیه = به معنی پوشش زینِ اسب است که در قدیم خادمان ، زین پوشِ خواجۀ خود را بر دوش حمل می کردند ]
گفت : امیرا بنده فرمانم ، خموش / زآشم آگه نِه ای ، چندین مَجوش
شیخ گفت : ای امیر ، ساکت شو که من مطیعِ فرمان هستم . چون از آتشِ درونم آگاه نیستی اینقدر جوش نزن . یعنی مرا بیهوده مورد عِتاب و خطاب قرار نده .
بهرِ نان در خویش حرصی دیدمی / اِشکمِ نان خواه را بدریدمی
اگر برای دستیابی به نان در خود ، طمعی احساس می کردم . قطعاََ شکمِ نان طلبِ خود را می دریدم و خود را هلاک می کردم .
هفت سال از سوزِ عشقِ جسم پَز / در بیابان خورده ام من برگِ رَز
من هفت سال از آتشِ عشقِ جسم گداز در بیابان برگِ درختِ انگور می خوردم .
تا ز برگِ خشک و تازه خوردنم / سبز گشته بود این رنگِ تنم
آنقدر برگِ خوشیده و تازه خوردم که رنگِ بدنم سبزتاب شد .
تا تو باشی در حجابِ بُوالبَشَر / سَر سَری در عاشقان کمتر نگر
مادام که در حجاب بشری پوشیده شده ای به احوال عاشقان حقیقی بطور سطحی نگان مکن . [ زیرا با چشم ظاهربین نمی توان به حقیقتِ حالِ عارفان بِالله پی برد . ]
زیرکان که موی ها بشکافتند / علمِ هیأت را به جان دریافتند
هوشمندانی که موشکافی ها کرده اند و علم هیأت را با تمام وجود یاد گرفتند . [ اینان باز نتوانستند به اسرارِ عشق و عرفان واقف شوند . در اینجا «زیرکان» کنایه از کوشندگان علوم رسمی و ظاهری است که با همۀ محفوظات خود اسرار کبریا را نیارند شناخت . در تعریف علم هیآت گفته اند : هیأت ، علمی است که بدان اَشکالِ افلاک و مساحت کرۀ زمین دریافته شود و باز گفته اند که علمی است که بوسیلۀ آن حالات اجرام بسیطۀ عِلوی (آسمانی) و سِفلی (زمینی) و حرکات افلاک و کواکب و مقادیر آنها دانسته شود ( کشافِ اصطلاحات الفنون ، ج 1 ، ص 47 ) ]
علمِ نارنجات و سِحر و فلسفه / گرچه نشناسند حقّ المَعرِفَه
گر چه دانشِ مربوط به طلسم و جادو و فلسفه را آنطور که باید فرا نگرفتند . [ حق المعرفه = معرفت حقیقی / نارنجات = نیرنگ ها ، مراد از آن دانش و فنّی است که با فراگرفتن آن ، کارهای عجیب و شگفت آوری می کنند . البته از سِحر خیلی ساده تر و نازلتر است و چیزی در حدِّ شعبده بازی است . ]
لیک کوشیدند ، تا امکانِ خود / برگذشتند از همه اَقرانِ خود
ولی حتّی الامکان سعی کردند که از امثالِ خود جلو بیفتند . [ اَقران = جمع قِرن به معنی نظیر ، مانند ، همتا ]
عشق ، غیرت کرد و زیشان در کشید / شد چنین خورشید زیشان ناپدید
عشقِ الهی غیرت ورزید و رخسارِ خود را از آنان پوشیده داشت و در نتیجه چنین آفتاب عالمتابی از آنان نهان شد . [ غیرت = شرح بیت 1713 دفتر اوّل ]
نورِ چشمی کو به روز اِستاره دید / آفتابی چون ازو رُو در کشید ؟
چشم زیرکانی که در اثنای روز حتی می تواند ستاره را ببیند عجیب است که خورشید (با این عظمت) چگونه از ایشان رخسار در نقاب کشید و پنهان شد ؟ [ این بیت در بیان عجز عالمان ظاهری در کشف حقیقت است . ]
منظور بیت : صاحبان عقول جزئیه گرچه پدیده های خُرد طبیعی را دقیقاََ مورد آزمایش قرار می دهند . ولی خورشید حقیقت را که در نظر عارفان از خورشید آسمان مشهودتر و مرئی تر است نمی بینند .
زین گذر کن ، پندِ من بپذیر ، هین / عاشقان را تو به چشمِ عشق بین
بهوش باش ، پند مرا بپذیر و از طعن و بدگویی عارفان بِالله صرف نظر کن . تو باید با چشمِ عشق به عاشقان نگاه کنی . [ مصراع دوم می گوید که پی بردن به احوال درونی عارفان عاشق مستلزم داشتن تجربه های عرفانی است . و الّا هر گونه قضاوت و داوری در این باره تیری است که در تاریکی رها می شود . « چون ندیدند حقیقت رهِ افسانه زدند » ]
وقت نازک باشد و ، جان در رَصَد / با تو نتوان گفت آن دَم عذرِ خَود
وقت عاشقان تنگ است و جانهایشان مترصّدِ حضرت معشوق ، پس آنان در این وقت نمی توانند عذر خود را برای دیگران شرح دهند . یعنی آنان از بس مستغرق حق اند نمی توانند حالِ خود را برای دیگران بیان کنند . پس تو خود هوشمندانه احوال آنان را دریاب . [ رَصَد = مراقب ، مترصّد ، نگهبان ]
فهم کن ، موقوفِ آن گفتن مباش / سینه هایِ عاشقان را کم خراش
این نکته را خود دریاب و مقیّد به شنیدن توضیحات آنان مباش . و دلِ عشّاق را جریحه دار مکن یعنی با سخنان ناهمواری که از حدسیّاتِ نادرست در مورد احوال درونی عارفان پدید می آید آنان را ناراحت مکن . [ تو خود بر حالِ عارفان واقف شو و منتظر مباش که آنان حال درونی خود را برای تو شرح دهند . این کار ممکن نیست زیرا احوال به اقوال در نیابد . ]
نه گُمانی بُرده یی تو زین نَشاط ؟ / حَزم را مگذار ، می کن اِحتیاط
شیخ به آن امیر گفت : مگر نه اینست که تو تکدّیِ مرا مانند تکدّی سایر گدایان پنداشتی ؟ دوراندیشی را از دست مده و احتیاط کن . یعنی درست است که گمان تو نسبت به من از روی دوراندیشی بود . ولی مواظب باش که افراط در دوراندیشی آدمی را دچار بدگُمانی و سوء ظن می کند .
واجبست و جایزست و مُستَحیل / این وسط را گیر در حَزم ، ای دَخیل
در دنیا سه امر وجود دارد . واجب ، ممکن ، مُحال . ای تازه وارد یعنی ای سالک مبتدی احتیاطاََ حدِّ وسط را بگیر . ( مُستحیل = محال ، ممتنع / دَخیل = کسی که جزو قبیله ای نباشد و به آنان بپیوندد ، در اینجا منظور سالک مبتدی است که تازه به اهلِ سلوک پیوسته است ) [ از بیت 2757 تا این بیت ، سخنان آن شیخ به امیر است . ]
منظور بیت : در قلمرو و معرفت بشری قضایا سه گونه طبقه بندی شده است : وجوب ، امکان و امتناع . مثلاََ قضیّه « نور ، روشنی بخش است » قضیه ای است واجب . زیرا روشنی از لوازم ذاتی نور است و تخلف بردار نیست . و این قضیه که « فلان شخص فردا می آید » قضیه ای است ممکن . زیرا سلب و ایجابش هر دو محتمل است . و این قضیه که « 2+2 می شود 5 » قضیه ای ممتنع است . مولانا در اینجا آدمی را از تصلّب و خشک مغزی پرهیز داده است او می گوید ای انسان به معلوماتِ خود ارزش مطلق مده و دچار نخوتِ علمی مشو و هر آنچه را که از حیطۀ آگاهی تو بیرون است نفی مکن . و قضایا را فقط به واجب و ممتنع تقسیم مکن بلکه به حدِّ وسط که همانا «ممکن» است نیز باور بیاور . ]
دکلمه رفتن آن شیخ در خانۀ امیری بهر گدایی روزی چهار بار
خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
منابع و مراجع :
- شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر پنجم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات