رجوع به قصه آن عجوزه و رفتن او به جشن عروسی | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
رجوع به قصه آن عجوزه و رفتن او به جشن عروسی | شرح و تفسیر
شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی
کتاب : مثنوی معنوی
قالب شعر : مثنوی
آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر ششم ابیات 1268 تا 1292
نام حکایت : حکایت هِلال که بندۀ مخلص و صاحب بصیرت و بی تقلید خدا بود
بخش : 9 از 9 ( رجوع به قصه آن عجوزه و رفتن او به جشن عروسی )
خلاصه حکایت هِلال که بندۀ مخلص و صاحب بصیرت و بی تقلید خدا بود
هِلال یکی از یاران پیامبر (ص) ، در بیتِ خواجه ای به کارِ ستوربانی و تیمارداشتِ چهارپایان مشغول بود . امّا خواجه از حقیقتِ حالِ او خبر نداشت . تا اینکه هِلال بیمار می شود و نُه روز در اصطبل ، رنجور و بیمار می افتد و کسی هم از این امر مطلّع نمی شود . حتّی خواجه نیز نمی داند او بیمار شده است . تا اینکه پیامبر (ص) از طریقِ وحی بر این امر وقوف می یابد و برای عیادت او شتابان راهی بیت خواجه می شود . همینکه خواجه می شنود که پیامبر (ص) به سوی خانۀ او می آید …
متن کامل ” حکایت هِلال که بندۀ مخلص و صاحب بصیرت و بی تقلید خدا بود “ را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
متن کامل ابیات رجوع به قصه آن عجوزه و رفتن او به جشن عروسی
ابیات 1268 الی 1292
1268) چون عروسی خواست رفتن آن خریف / مویِ ابرو پاک کرد آن مستخیف
1269) پیشِ رو آیینه بگرفت آن عجوز / تا بیاراید رُخ و رُخسار و پوز
1270) چند گُلگُونه بمالید از بَطَر / سفرۀ رویش نشد پوشیده تر
1271) عَشرهایِ مُصحَف از جا می بُرید / می بچفسانید بر رُو آن پلید
1272) تا که سفرۀ رویِ او پنهان شود / تا نگینِ حلقۀ خوبان شود
1273) عَشرها بر روی هر جا می نهاد / چونکه برمی بَست چادر ، می فتاد
1274) باز او آن عَشرها را با خُدو / می بچفسانید بر اطرافِ رُو
1275) باز چادر راست کردی آن نگین / عَشرها افتادی از رُو بر زمین
1276) چون بسی می کرد فن و ، آن می فتاد / گفت : صد لعنت بر آن ابلیس باد
1277) شد مُصَوَّر آن زمان ابلیس زود / گفت : ای قَحبۀ قدیدِ بی ورود
1278) من همۀ عُمر این نیندیشیده ام / نه ز جُز تو قحبه ای این دیده ام
1279) تخمِ نادر در فَضیحت کاشتی / در جهان تو مُضحَفی نگذاشتی
1280) صد بلیسی تو ، خَمیس اندر خَمیس / ترکِ من گوی ، ای عَجوزۀ دَردَبیس
1281) چند دزدی عَشر از علمِ کتاب / تا شود رویت مُلَوَّن همچو سیب ؟
1282) چند دزدی حرفِ مردانِ خدا / تا فروشی و ستانی مَرحَبا ؟
1283) رنگِ بربسته تو را گُلگُون نکرد / شاخِ بربسته فَنِ عُرجون نکرد
1284) عاقبت چون چادرِ مرگت رسد / از رُخَت این عَشرها اندر فتد
1285) چونکه آید خیزخیزانِ رَحیل / گم شود زآن پس فنونِ قال و قیل
1286) عالَمِ خاموشی آید پیش ، بیست / وایِ آنکه در درون اُنسیش نیست
1287) صیقلی کن یک دو روزی سینه را / دفترِ خودساز آن آیینه را
1288) که ز سایۀ یوسفِ صاحب قِران / شد زلیخایِ عجوز از سَر جوان
1289) می شود مُبدَل به خورشیدِ تَموز / آن مِزاجِ بارِدِ بَردُالعَجوز
1290) می شود مُبدَل به سوزِ مریمی / شاخ لب خشکی به نخلی خُرَّمی
1291) ای عجوزه چند کوشی با قضا ؟ / نقد جو اکنون ، رها کُن مامَضا
1292) چون رُخت را نیست در خوبی امید / خواه گُلگُونه نِه و ، خواهی مِداد
شرح و تفسیر رجوع به قصه آن عجوزه و رفتن او به جشن عروسی
چون عروسی خواست رفتن آن خریف / مویِ ابرو پاک کرد آن مستخیف
چون آن پیرزنِ شهوی خواست به عروسی برود . موهای زائد ابرویش را زدود . به اصطلاح ابرو برداشت . [ خریف = پاییز ، در اینجا استعاره ای است برای دورۀ خزان عمر و مرحله پیری ، با خَرِف ( = پیری که عقلش زوال یافته است ) نیز تناسب دارد یعنی آن پیرزن کم عقل بود زیرا خیال می کرد با بَزَکِ خود می تواند شوهر پیدا کند / مُستَخیف = اگر آن را از خَیف ( = غلاف آلت تناسلی شتر ) مشتق بدانیم به معنی کسی است که خواهان مرد است و این وصف آن پیرزن بود . ]
پیشِ رو آیینه بگرفت آن عجوز / تا بیاراید رُخ و رُخسار و پوز
آن پیرزن آیینه ای مقابل صورت خود گرفت و گونه و لب هایش را بَزَک کرد .
چند گُلگُونه بمالید از بَطَر / سفرۀ رویش نشد پوشیده تر
او از شادی و سرمستی چند بار سرخاب به صورتش مالید . ولی از بس صورتش مانند سفره چین و چروک داشت که اصلاََ افاقه نکرد و صورتش صاف نشد .
عَشرهایِ مُصحَف از جا می بُرید / می بچفسانید بر رُو آن پلید
آن عجوزۀ پلید برای آنکه چین و چروک صورتش را بپوشاند حتّی تذهیب های قرآنی را نیز می برید و بر صورتش می چسباند . [ عَشرهای مُصحف = نشانه های مدّوری که بر سر هر ده آیه قرآن می نگاشتند . معمولاََ آن عَشرها را با آب طلا می نهادند . ]
تا که سفرۀ رویِ او پنهان شود / تا نگینِ حلقۀ خوبان شود
تا با این کار صورتِ پُر چین و چروکش را بپوشاند و همچون نگینِ جمع خوبرویان گردد .
عَشرها بر روی هر جا می نهاد / چونکه برمی بَست چادر ، می فتاد
آن پیرزن عَشرهایِ قرآنی را به هر قسمت صورتش می چسباند و همینکه چادر سر می کرد همۀ آنها ور می آمد و می افتاد .
باز او آن عَشرها را با خُدو / می بچفسانید بر اطرافِ رُو
دوباره آن تذهیب ها را برمی داشت و با آب دهان به قسمت های مختلف صورتش می چسباند .
باز چادر راست کردی آن نگین / عَشرها افتادی از رُو بر زمین
و دوباره آن خوبرو همینکه چادر سر می کرد آن تذهیب ها از صورتش کنده می شد و روی زمین می افتاد .
چون بسی می کرد فن و ، آن می فتاد / گفت : صد لعنت بر آن ابلیس باد
چون خیلی کوشید که آن تذهیب ها نیفتد . ولی نتیجه ای نداد . صد بار شیطان را لعنت کرد .
شد مُصَوَّر آن زمان ابلیس زود / گفت : ای قَحبۀ قدیدِ بی ورود
در همان لحظات که شیطان را لعنت می کرد . شیطان بلافاصله در نظر او مجسّم شد و گفت : ای فاحشۀ خشکیدۀ ناشایست . [ قَدید = گوشت خشک شده / بی ورود = ناشایست ، ناآگاه ]
من همۀ عُمر این نیندیشیده ام / نه ز جُز تو قحبه ای این دیده ام
شیطان به پیرزن گفت : من در تمام عُمرم چنین مَکری به ذهنم خطور نکرده است و این کار را جز از تو فاحشه از کسی ندیده ام .
تخمِ نادر در فَضیحت کاشتی / در جهان تو مُضحَفی نگذاشتی
ای عجوزۀ پلید ، در رسوایی و قباحت ، بذرِ منحصر به فردی کاشتی . یعنی بِدعتِ ایمان سوزی باب کردی . و در جهان قرآنی نمانده است مگر آنکه آن را پاره پاره کرده ای و تذهیب های آن را به صورت چسبانده ای . [ ای ریاکار همۀ ارزش های معنوی را افزار هواهای نفسانی خود کرده ای . ]
صد بلیسی تو ، خَمیس اندر خَمیس / ترکِ من گوی ، ای عَجوزۀ دَردَبیس
ای پیرزنِ گنده ، دست از سرم بردار که تو خود به تنهایی به اندازۀ صد شیطان و لشکریانِ انبوه او مکر و خدعه می دانی . [ خَمیس = لشکر و قشون / دَردَبیس = گنده پیر ، سختی و بلا ، مُهرۀ افسون ]
چند دزدی عَشر از علمِ کتاب / تا شود رویت مُلَوَّن همچو سیب ؟
آخر چقدر می خواهی زینت علوم کتب آسمانی را بدزدی و چهرۀ خود را مانند سیب بدان بیآرایی ؟
چند دزدی حرفِ مردانِ خدا / تا فروشی و ستانی مَرحَبا ؟
آخر چقدر سخنان رجال الهی را می دزدی تا با آن فضل فروشی کنی و از این و آن احسنت و آفرین بشنوی ؟
رنگِ بربسته تو را گُلگُون نکرد / شاخِ بربسته فَنِ عُرجون نکرد
رنگِ مصنوعی نتوانست صورتِ تو را سرخ و با نشاط کند . چنانکه مثلاََ شاخۀ مصنوعی نمی تواند جای شاخۀ درخت را بگیرد . [ عُرجون = شاخۀ درخت خرما از مقطعِ تنۀ درخت تا محلِ انشعاب برگهاست . در اینجا مطلقاََ به معنی شاخۀ طبیعی درخت است ]
عاقبت چون چادرِ مرگت رسد / از رُخَت این عَشرها اندر فتد
سرانجام که چادر مرگ یعنی کفن ، تو را فرو پوشد . جمیع زیورهای ساختگی و آرایه های بربسته از روی تو فرو خواهد افتاد . [ چادر مرگ = کنایه از کفن است و نیز اشاره است به چادر این پیرزن که در بیت 1273 همین بخش از آن سخن رفت . ]
چونکه آید خیزخیزانِ رَحیل / گم شود زآن پس فنونِ قال و قیل
همینکه مرگ ، بانگِ برخیز برخیز سردهد . در آن لحظه همۀ هنرها و فضایلِ ساختگی و علوم ناشی از قیل و قال محو و فانی شود . [ رَحیل = کوچیدن ، در اینجا کنایه از مرگ است ]
عالَمِ خاموشی آید پیش ، بیست / وایِ آنکه در درون اُنسیش نیست
صبر کن تا جهان سکوت پدید آید . وای به حال کسی که با آن جهان خو نگرفته است . [ بیست = مخفّفِ بِایست ، توقف کن ]
صیقلی کن یک دو روزی سینه را / دفترِ خودساز آن آیینه را
یکی دو روز سینۀ خود را از زنگار حِرص و شهوت جَلا بده و آینۀ دل را دفتر و کتاب خود کن . [ در بیت 159 دفتر دوم مولانا می فرماید :
دفتر صوفی سواد و حرف نیست / جز دلِ اِسپیدِ همچون برف نیست ]
که ز سایۀ یوسفِ صاحب قِران / شد زلیخایِ عجوز از سَر جوان
زیرا که زلیخای پیر از سایۀ عنایت و دعای یوسف نیکبخت دوباره جوان شد . ( صاحب قِران = در اصطلاحِ نجومی به اجتماعِ زُحَل و مشتری گفته می شود ( مفاتیح العلوم ، ص 219 ) و به کسی که ولادتش در این وقت باشد صاحبقران گویند . صاحبقران یعنی پادشاه پیروز و مظفر که لقب امیر تیمور بوده است . در این بیت به معنی نیکبخت آمده است . ) [ در کتب قصص آمده است که وقتی زلیخا به گناه خود اعتراف کرد . عزیز مصر (شوهر زلیخا) او را طلاق داد و زآن پس بزرگان مصر به خواستگاری او رفتند ولی نپذیرفت و همچنان بر عشق یوسف باقی ماند . او به مدّت هیجده سال بر فراق یوسف می گریست تا آنکه دو چشمش کور شد و پشتش خمیده و موهایش سفید گشت و پیری و ضعف او را چنان فرو گرفت که همۀ دوستان و خویشان از او دور شدند . روزی یوسف به شکار می رفت که با گوژپشتی کلانسال روبرو شد . و چون سخنانی میان آن دو مبادله شد . یوسف وی را شناخت و به او گفت اینک چه می خواهی ؟ گفت هنوز عشق تو در دل دارم و کاش چشمانم بینا می بود و می توانستم روی تو را ببینم . یوسف دست به دعا برداشت که هم چشمان او بینا شود و هم جوانی اش بدو بازگردد و چنین شد و آن دو به وصال یکدیگر رسیدند ( قصص الانبیا (ابن خلف نیشابوری) ، ص 145 تا 147 ) . این بیت اشاره بدین حکایت دارد . ]
می شود مُبدَل به خورشیدِ تَموز / آن مِزاجِ بارِدِ بَردُالعَجوز
مزاجِ بسیار سردِ آدمیانِ عاری از معنا بر اثر خورشید گرمِ عشق الهی دگرگون می شود . ( تَموز = ماه اوّل تابستان ، گرمای سخت / بارِد = سرد / بَردُالعَجوز = به معنی سرمای پیرزن است که هفت روز است و اولین روز آن مطابق 25 یا 26 اسفند است و آخرین روز آن دوم فروردین ) [ «خورشید تموز» در اینجا کنایه از عشق خداوند است . مراد از «مزاج بارد بردالعجوز» مزاج سرد و بی روح آدمیان دنیا طلب است . ]
منظور بیت : اگر گرمای مُحبّة الله بر قلب پژمرده و فسردۀ ابنای دنیا اصابت کند . آنان را متحوّل سازد .
می شود مُبدَل به سوزِ مریمی / شاخ لب خشکی به نخلی خُرَّمی
به سبب سوزِ دل حضرت مریم (ع) شاخه ای خشک به نخلی تر و تازه مبدّل می شود . ( مُبدَل = دگرگون شده ، بَدَل یافته ) [ اشاره است به آیه 25 سورۀ مریم « و (ای مریم) تنۀ خُرمابُن را به سویِ خود جنبان تا رطبی تازه بر اتو فرو بارد » ]
ای عجوزه چند کوشی با قضا ؟ / نقد جو اکنون ، رها کُن مامَضا
ای پیرزن با قضا و قَدَر تا کی می خواهی ستیزه کنی ؟ اینک به دنبال نقد باش و گذشته را رها کن . [ مامضی = آنچه گذشت ، گذشته ]
چون رُخت را نیست در خوبی امید / خواه گُلگُونه نِه و ، خواهی مِداد
چون امیدی به زیبا شدن چهرۀ تو نیست . خواه روی آن سُرخاب بمال و خواه مرکب . زیرا فرقی نمی کند . [ برای تناسب قافیه «مِداد» را باید بصورت مُمال یعنی «مِدید» خواند . ]
دکلمه رجوع به قصه آن عجوزه و رفتن او به جشن عروسی
خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
منابع و مراجع :
- شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر ششم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات