دوم بار آمدن روباه نزد آن خر تا بفریبدش

دوم بار آمدن روباه نزد آن خر تا بفریبدش | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

دوم بار آمدن روباه نزد آن خر تا بفریبدش | شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر پنجم ابیات 2600 تا 2666

نام حکایت : حکایت کسی که توبه کند و پشیمان شود و باز فراموش کند

بخش : 13 از 13 ( دوم بار آمدن روباه نزد آن خر تا بفریبدش )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت کسی که توبه کند و پشیمان شود و باز فراموش کند

گازُری خَری نحیف و لاغر داشت که کمرش در زیرِ سنگینی بار زخمی شده بود . و در آن وادی چیزی جز آب پیدا نمی شد که بخورد . و اتفاقاََ در آن حوالی بیشه ای قرار داشت و در آن شیری زندگی می کرد . روزی میان آن شیر و فیلی نیرومند جنگی رُخ داد و شیر در اثنای این جنگ مجروح شد و زآن پس از شکار جانوران فروماند . چون گرسنگی بر او غالب شد به روباهی امر کرد که به حومۀ بیشه برود و در صورتی که خری را دید او را با حیله نزدِ او آورد تا به اصطلاح دلی از عزا درآورد . روباه به شیر گفت : شاها ، خیالت راحتِ راحت باشد که حیله گری کارِ اصلی من است . روباه این را گفت و …

متن کامل ” حکایت کسی که توبه کند و پشیمان شود و باز فراموش کند را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

متن کامل ابیات دوم بار آمدن روباه نزد آن خر تا بفریبدش

ابیات 2600 الی 2666

2600) پس بیآمد زود روبه سویِ خر / گفت خر از چون تو یاری اَلحَذر

2601) ناجوانمردا چه کردم من تو را / که به پیشِ اژدها بُردی مرا ؟

2602) موجبِ کینِ تو با جانم چه بود ؟ / غیرِ خُبثِ جوهرِ تو ، ای عَنود

2603) همچو کژدُم ، کو گَزَد پایِ فتی / نا رسیده از وی او را زحمتی

2604) یا چو دیوی کو عدویِ جانِ ماست / نا رسیده زحمتش از ما و کاست

2605) بلکه طبعاََ خصمِ جانِ آدمی ست / از هلاکِ آدمی در خُرّمی ست

2606) از پیِ هر آدمی او نَسکُلَد / خو و طبعِ زشتِ خود او کی هِلَد ؟

2607) ز آنکه خُبثِ ذاتِ او بی موجبی / هست سویِ ظلم و عُدوان جاذبی

2608) هر زمان خوانَد تو را تا خرگهی / که دراندازد تو را اندر چهی

2609) که فلان جا حوضِ آب است و عُیون / تا دراندازد به حوضت سرنگون

2610) آدمی را با همه وحی و نظر / اندر افکند آن لعین در شور و شر

2611) بی گناهی ، بی گزندِ سابقی / که رسد او را ز آدم ، ناحقی

2612) گفت روبه : آن طلسمِ سِحر بود / که تو را در چشم ، آن شیری نمود

2613) ورنه من از تو به تن مسکین ترم / که شب و روز اندر آنجا می چَرَم

2614) گر نه زآن گونه طلسمی ساختی / هر شکم خواری بدانجا تاختی

2615) یک جهانِ بی نوا پُر پیل و اَرج / بی طلسمس کی بماندی سبز مَرج ؟

2616) من تو را خود خواستم گفتن به درس / که چنان هولی اگر بینی ، مترس

2617) لیک رفت از یاد آن علم آموزیت / که بُدم مُستغرقِ دلسوزیت

2618) دیدمت در جوعِ کلب و بی نوا / می شتابیدم که آیی تا دوا

2619) ورنه با تو گفتمی شرحِ طلسم / کآن خیالی می نماید ، نیست جسم

2620) گفت : رَو رَو ، هین ز پیشم ای عدو / تا نبینم رویِ تو ، ای زشت رُو

2621) آن خدایی که تو را بَدبخت کرد / رویِ زشتت را کریه و سخت کرد

2622) با کدامین روی می آیی به من / این چنین سَغری ندارد کرگدن

2623) رفته یی در خونِ جانم آشکار / که تو را من رَه بَرم تا مرغزار

2624) تا بدیدم رویِ عزرائیل را / باز آوردی فن و تسویل را ؟

2625) گر چه من ننگِ خرانم ، یا خرم / جانورم ، جان دارم این را کی خرم ؟

2626) آنچه من دیدم ز هولِ بی امان / طفل دیدی ، پیر گشتی در زمان

2627) بی دل و جان ، از نهیبِ آن شِکوه / سرنگون خود را در افکندم ز کوه

2628) بسته شد پایم در آن دَم از نهیب / چون بدیدم آن عذابِ بی حجاب

2629) عهد کردم با خدا لِای ذُوالمِنَن / برگشا زین بستگی تو پای من

2630) تا ننوشم وسوسۀ کس بعد از این / عهد کردم ، نذر کردم ای مُعین

2631) حق گشاده کرد آن دَم پایِ من / زآن دعا و زاری و ایمایِ من

2632) ورنه اندر من رسیدی شیرِ نَر / چون بُدی در زیرِ پنجۀ شیر ، خر

2633) باز بفرستادت آن شیرِ عَرین / سویِ من از مکر ، ای بِئسَ القَرین

2634) حقِ ذاتِ پاکِ الله الصَّمَد / که بُوَد بِه مارِ بَد از یارِ بَد

2635) مارِ بَد جانی ستاند از سلیم / یارِ بَد آرَد سویِ نارِ مقیم

2636) از قرین بی قول و گفت و گویِ او / خود بدزدد دل نهان از خویِ او

2637) چونکه او افکند بر تو سایه را / دزدد آن بی مایه از تو مایه را

2638) عقلِ تو گر اژدهایی گشت مست / یارِ بَد او را زُمرّد دان که هست

2639) دیدۀ عقلت بدو بیرون جهد / طعنِ اوت اندر کفِ طاعون نهد

2640) گفت روبه : صافِ ما را دُرد نیست / لیک تخییلاتِ وَهمی خُرد نیست

2641) این همه وَهمِ تو است ای ساده دل / ورنه بر تو نه غشی دارم نه غِل

2642) از خیالِ زشتِ خود منگر به من / بر مُحِبّان از چه داری سوء ظن ؟

2643) ظنِّ نیکو بر بر اِخوانِ صفا / گرچه آید ظاهر از ایشان جفا

2644) این خیال و وَهمِ بَد چون شد پدید / صد هزاران یار را از هم بُرید

2645) مُشفِقی گر کرد جور و امتحان / عقل باید که نباشد بدگمان

2646) خاصه من بَدرَگ نبودم زشت اِسم / آنکه دیدی بَد نَبُد ، بود آن طلسم

2647) ور بُدی بَد آن سِگالِش قَدَّرا / عفو فرمایند یاران ز آن خطا

2648) عالَمِ وَهم و خیالِ طمع و بیم / هست رهرو را یکی سدّی عظیم

2649) نقش هایِ این خیالِ نقش بند / چون خلیلی را که کُه بُد ، شد گزند

2650) گفت : هذا رَبّی ، ابراهیمِ راد / چونکه اندر عالَمِ وَهم اوفتاد

2651) ذکرِ کوکب را چنین تأویل گفت / آن کسی که گوهرِ تأویل سُفت

2652) عالَمِ وَهم خیالِ چشم بَند / آن چنان کُه را ز جایِ خویش کند

2653) تا که هذا رَبّی آمد قالِ او / خَربَط و خر را چه باشد حالِ او ؟

2654) غرق گشته عقل هایِ چون جِبال / در بِحارِ وَهم و گِردابِ خیال

2655) کوه ها را هست زین طوفان فُضوح / کو امانی ؟ جز که در کشتیِّ نوح

2656) زین خیالِ رَهزنِ راهِ یقین / گشت هفتاد و دو ملّت ، اهلِ دین

2657) مردِ ایقان رَست از وَهم و خیال / مویِ ابرو را نمی گوید هلال

2658) و آنکه نورِ عُمَّرش نَبوَد سَنَد / مویِ ابرویِ کژی راهش زند

2659) صد هزاران کشتیِّ با هول و سَهم / تخته تخته گشته در دریای وَهم

2660) کمترین ، فرعونِ چُستِ فیلسوف / ماهِ او در بُرجِ وَهمی در خُسوف

2661) کس نداند روسپی زن کیست آن / و آن که داند ، نیستش بر خود گمان

2662) چون تو را وَهمِ تو دارد خیره سر / از چه گردی گِردِ وَهمِ آن دِگر ؟

2663) عاجزم من از منیِّ خویشتن / چه نشستی پُر منی تو پیشِ من ؟

2664) بی من و مایی همی جویم به جان / تا شوم من گُویِ آن خوش صَولَحان

2665) هر که بی من شد ، همه من ها خود اوست / دوست جمله شد ، چو خود را نیست دوست

2666) آینۀ بی نقش شد ، یابد بها / زآنکه شد حاکیِّ جملۀ نقش ها

شرح و تفسیر دوم بار آمدن روباه نزد آن خر تا بفریبدش

پس بیآمد زود روبه سویِ خر / گفت خر از چون تو یاری اَلحَذر


پس روباه فوراََ به طرفِ خر آمد . خر گفت : از دوستی مانندِ تو باید حَذر کرد و اعتماد بر تو جایز نیست . [ اَلحَذر = ترسیدن ، پرهیز کردن ، دوری کردن ]

ناجوانمردا چه کردم من تو را / که به پیشِ اژدها بُردی مرا ؟


ای ناجوانمرد ، من در حقِ تو چه کردم که مرا پیشِ اژدها بُردی ؟ یعنی من چه هیزمِ تری به تو فروخته ام که می خواستی مرا طعمۀ آن شیر کنی ؟

موجبِ کینِ تو با جانم چه بود ؟ / غیرِ خُبثِ جوهرِ تو ، ای عَنود


ای ستیزه گر ، جز پلیدی درون و خُبثِ طینتِ تو چه چیزی موجب شد که نسبت به جانم سوء قصد کنی . [ خُبثِ جوهر = پلیدی باطن ، ناپاکی درون / عَنود = معاند ، ستیزه گر ]

همچو کژدُم ، کو گَزَد پایِ فتی / نا رسیده از وی او را زحمتی


مانندِ عقرب که پایِ جوانمردی را نیش می زند بدون آنکه از جانبِ او گزندی به عقرب رسیده باشد . ( فتی = جوان ، جوانمرد ) [ چنانکه گفته اند :

نیشِ عقرب نه از رهِ کین است / اقتضای طبیعتش این است ]

یا چو دیوی کو عدویِ جانِ ماست / نا رسیده زحمتش از ما و کاست


یا مانندِ شیطان که او دشمنِ جانِ ماست بی آنکه زحمت و ضرری از ما به او رسیده باشد .

بلکه طبعاََ خصمِ جانِ آدمی ست / از هلاکِ آدمی در خُرّمی ست


بلکه شیطان ذاتاََ دشمنِ جانِ انسان است و از هلاکت او شادمان گردد .

از پیِ هر آدمی او نَسکُلَد / خو و طبعِ زشتِ خود او کی هِلَد ؟


شیطان از دنبال کردن هیچ انسانی دست برنمی دارد . او کی ممکن است سیرت و سرشتِ زشت خود را ترک گوید ؟ یعنی ترک نمی گوید . [ نَسکُلد = نمی گسلد ، در اینجا یعنی دست برنمی دارد و جدا نمی شود / هِلَد = ترک گوید ]

ز آنکه خُبثِ ذاتِ او بی موجبی / هست سویِ ظلم و عُدوان جاذبی


زیرا پلیدی باطنِ او بدون هیچ علّت و سببی به طرفِ ستمکاری و تجاوز جذب می شود . [ عُدوان = تجاوز ، ستم ]

هر زمان خوانَد تو را تا خرگهی / که دراندازد تو را اندر چهی


شیطان هر لحظه تو را به سراپرده ای دعوت می کند تا تو را به چاهی افکند . یعنی اظهار دوستی شیطان فقط برای گمراه کردن انسان است . [ خَرگه = مخففِ خرگاه به معنی خیمه بزرگ ، سراپرده ]

که فلان جا حوضِ آب است و عُیون / تا دراندازد به حوضت سرنگون


مثلاََ به تو می گوید : در فلان مکان حوضِ آب و چشمه هایی است تا بدین وسیله تو را به درونِ حوضی افکند .

آدمی را با همه وحی و نظر / اندر افکند آن لعین در شور و شر


شیطان ، آدم (ع) را با وجودِ آنکه بدو وحی می رسید و دارای بینش بود دچارِ فتنه و بلا کرد .

بی گناهی ، بی گزندِ سابقی / که رسد او را ز آدم ، ناحقی


بی آنکه آدم (ع) گناهی مرتکب شده باشد و یا در زمانهای گذشته از جانب آدم به ناحق زیانی بدان ملعون رسیده باشد .

گفت روبه : آن طلسمِ سِحر بود / که تو را در چشم ، آن شیری نمود


روباه گفت : آن جانوری که به شکلِ شیر دیدی . شیر نبود بلکه طلسم جادو بود که به نظر تو همچون شیری جلوه کرد . یعنی یک جادوگر طلسمی ساخت و با افسونِ خود در قوّۀ خیالیه تو تصرف کرد و آن طلسم را به صورت شیر درآورد .

ورنه من از تو به تن مسکین ترم / که شب و روز اندر آنجا می چَرَم


و الّا من از نظر جسمانی از تو ناتوان ترم . در حالی که شبانه روز در آنجا به چرا مشغولم .

گر نه زآن گونه طلسمی ساختی / هر شکم خواری بدانجا تاختی


اگر آن جادوگر طلسمی بدان گونه نمی ساخت . هر چرنده ای بدانجا می تاخت . [ و می چرید و دیگر چمنزاری باقی نمی ماند . ]

یک جهانِ بی نوا پُر پیل و اَرج / بی طلسمس کی بماندی سبز مَرج ؟


در جهانی بی توشه و آذوقه و پُر از فیل و کرگدن اگر طلسمی در کار نباشد آن چمنزار چگونه سرسبز می ماند ؟ ( اَرج = کرگدن / مَرج = چمنزار ] [ مسلماََ سبز و خرّم نمی ماند چون این جانوران بدانجا هجوم می آورند و همه را می بلعند . ]

من تو را خود خواستم گفتن به درس / که چنان هولی اگر بینی ، مترس


من می خواستم این مطلب را به تو درس دهم و بگویم که اگر منظرۀ هولناکی دیدی ترسی به دل راه مده .

لیک رفت از یاد آن علم آموزیت / که بُدم مُستغرقِ دلسوزیت


اما از بس غرقِ دلسوزی تو بودم یادم رفت که این مطلب را به تو تعلیم دهم .

دیدمت در جوعِ کلب و بی نوا / می شتابیدم که آیی تا دوا


من می دیدم که تو دچار گرسنگی سختی و سخت بینوا . شتاب می کردم که تو به درمان دردت برسی . یعنی به علفزار برسی و رمقی یابی . [ جوعِ کلب = نوعی بیماری معده که شخص هر چه می خورد سیر نمی شود ، در اینجا به معنی گرسنگی سخت است ]

ورنه با تو گفتمی شرحِ طلسم / کآن خیالی می نماید ، نیست جسم


و الّا موضوع طلسم را برای تو توضیح می دادم و به تو می گفتم که آن طلسم هولناک ، خیالی بیش نیست و واقعیّت ندارد .

جواب گفتن خر به روباه

گفت : رَو رَو ، هین ز پیشم ای عدو / تا نبینم رویِ تو ، ای زشت رُو


خر به روباه گفت : ای دشمن ، ای بَد صورت از جلوی چشمم برو . برو که روی تو را نبینم .

آن خدایی که تو را بَدبخت کرد / رویِ زشتت را کریه و سخت کرد


آن خدایی که تو را بدبخت کرده . چهرۀ تو را نیز زشت و بی حیا ساخته است .

با کدامین روی می آیی به من / این چنین سَغری ندارد کرگدن


با کدام رُو نزدِ من می آیی . حتّی کرگدن هم چنین پوستِ کلفتی ندارد . [ سَغری = مخففِ ساغری به معنی پوست اسب و الاغ ، در اینجا منظور پوست کلفت و ضخیم است . ]

رفته یی در خونِ جانم آشکار / که تو را من رَه بَرم تا مرغزار


آشکارا قصدِ جانم کرده ای و آن وقت می گویی می خواهم تو را به چمنزار ببرم .

تا بدیدم رویِ عزرائیل را / باز آوردی فن و تسویل را ؟


چنان قصدِ جانم کردی که عزرائیل را در برابر چشمم دیدم . حالا دوباره به مکر و نیرنگ می پردازی ؟ [ تسویل = آراستن زشتی ، عمل بدی را خوب جلوه دادن ، فریب دادن ]

گر چه من ننگِ خرانم ، یا خرم / جانورم ، جان دارم این را کی خرم ؟


اگر چه من باعثِ رسوایی خران هستم . یا اینکه اصلاََ خرم . ولی به هر حال حیوانم و جان دارم . کی ممکن است خریدار سخن تو باشم .

آنچه من دیدم ز هولِ بی امان / طفل دیدی ، پیر گشتی در زمان


آن منظرۀ هولناکی که من دیدم . اگر طفل می دید (از شدّت هراس) فوراََ پیر می شد . [ مصراع دوم متّخذ است از آیه 17 سورۀ مزمّل « اگر کافر شوید در روزی که کودکان را پیر گرداند . چگونه (از عداب الهی) در امان خواهید ماند ؟ ]

بی دل و جان ، از نهیبِ آن شِکوه / سرنگون خود را در افکندم ز کوه


از شدبت ترس ، بی دل و جان خود را از فراز کوه ، واژگون به پایین انداختم . [ نهیب = هیبت ، عظمت ، ترس ، در اینجا مراد شدّت و سختی است / شِکُوه = ترس و بیم ، در اینجا مراد موجود هولناک است یعنی همان شیر ترس آور ]

بسته شد پایم در آن دَم از نهیب / چون بدیدم آن عذابِ بی حجاب


وقتی که آن عذابِ آشکار را دیدم در همان لحظه از ترس پایم بسته شد . [ «حجاب» را باید به صورت ممال یعنی «حجیب» خواند تا قافیه مناسب آید . ]

عهد کردم با خدا کِای ذُوالمِنَن / برگشا زین بستگی تو پای من


در آن لحظه با خدا پیمان بستم که ای صاحب نعمت ها این بند را از پایم بگشای . [ ذُوالمِنَن = دارای نعمت ها ]

تا ننوشم وسوسۀ کس بعد از این / عهد کردم ، نذر کردم ای مُعین


تا زین پس سخنانِ وسوسه آمیز کسی را نشنوم . ای یاور ، پیمان بستم و نذر کردم . [ ننوشم = مخففِ نینوشم به معنی نشنوم ، از مصدر نیوشیدن ]

حق گشاده کرد آن دَم پایِ من / زآن دعا و زاری و ایمایِ من


بر اثر آن دعا و ناله و اشارت قلبی ام ، حضرت حق همان لحظه پایم را گشود . [ ایماء = اشاره کردن با دست و ابرو و غیره ]

ورنه اندر من رسیدی شیرِ نَر / چون بُدی در زیرِ پنجۀ شیر ، خر


و چنانچه خداوند مرا رها نمی کرد شیرِ نَر به من می رسید . خر در زیر پنجه های شیر چه فرجامی پیدا می کند ؟ [ مسلماََ پاره پاره می شود . ]

باز بفرستادت آن شیرِ عَرین / سویِ من از مکر ، ای بِئسَ القَرین


ای همنشین بد ، دوباره آن شیر بیشه تو را برای فریبِ من فرستاده است . ( عَرین = بیشه ، نیزار ) [ بِئسَ القَرین = همنشین بد ، متّخذ است از آیه 38 سورۀ زخرف « تا هنگامی که به سوی ما آید (در نهایت حسرت) گوید : ای کاش میان من و تو (شیطان) فاصله ای به مسافت خاور و باختر می بود که او (شیطان) همنشین بدی است » ]

حقِ ذاتِ پاکِ الله الصَّمَد / که بُوَد بِه مارِ بَد از یارِ بَد


به حقِ ذاتِ پاکِ خداوندِ بی نیاز که مارِ بَد از دوستِ بَد بهتر است . ( صمد = از اسماء الله است به معنی بی نیاز ) [ مولانا از بیت به بعد از مضرّاتِ رفیق ناباب سخن می گوید . عرفای عظام می گویند : برای سالک بعد از توبه هیچ شربتی گواراتر از همنشینی با پاکان و دوری از ناپاکان نیست ( لب لباب مثنوی ، ص 137 ) ]

مارِ بَد جانی ستاند از سلیم / یارِ بَد آرَد سویِ نارِ مقیم


مار بد ، جان مار گزیده را می ستاند . اما دوستِ بد انسان را به سوی آتش جاودان و پا برجا می کشاند . [ سلیم = مار گزیده ، کسی که توسط مار گزیده شده باشد ]

از قرین بی قول و گفت و گویِ او / خود بدزدد دل نهان از خویِ او


دل آدمی بدون هیچ قیل و قالی در نهان خُو و سیرت همنشین خود را می دزدد . یعنی طبیعت انسان منفعل است و از خو و خصلت رفیق و همنشین خود تأثیر می پذیرد .

چونکه او افکند بر تو سایه را / دزدد آن بی مایه از تو مایه را


وقتی همنشین بد بر تو سایه افکند . یعنی تو را تحتِ تأثیرِ خود قرار دهد . آن بی مایه ، یعنی همنشین فاقدِ کمالات معنوی تو ، مایه های معنوی را از تو می دزدد . یعنی تو را فاقدِ کمال می کند .

عقلِ تو گر اژدهایی گشت مست / یارِ بَد او را زُمرّد دان که هست


اگر فرضاََ عقلِ تو به منزلۀ اژدهایی دُژَم باشد . بدان که رفیقِ ناباب به مثابۀ زُمرّد است . [ بنا به اعتقاد قدما اگر زمرّد را برابر چشمِ افعی بگیرند در جا کور شود . شرح بیت 2548 دفتر سوم ]

منظور بیت : اگر عقل نیرومندی داشته باشی باز رفیقِ بَد ، چشمِ تدبیرت را کور می کند .

دیدۀ عقلت بدو بیرون جهد / طعنِ اوت اندر کفِ طاعون نهد


چشم عقل تو بر اثر همنشینی با رفیق ناباب از حدقه بیرون می آید و تأثیراتِ منفی او ، تو را به دستِ طاعون می سپارد . یعنی شخصیت معنوی تو را هلاک می کند . [ حضرت مولی الموحدین علی (ع) می فرماید : « همنشین خوب ، نعمت است و همنشین بَد ، عذاب ( غرر الحکم ، حدیث 4774 به نقل از میزان الحکمة ، ج 1 ، ص 402 ) ]

جواب گفتن روباه به خر


گفت روبه : صافِ ما را دُرد نیست / لیک تخییلاتِ وَهمی خُرد نیست


روباه وقتی سخنان تند و عتاب آمیز خر را شنید باز دست از فریبِ او برنداشت بلکه حیله گرانه به او گفت : شرابِ صاف و زلال وجودِ ما غل و غشّی ندارد . ولیکن خیالات پندارگونه را هم نباید دست کم گرفت . یعنی بدبینی تو به ما ناشی از خیالات بی اساس است . و الّا ما سوء نظری به تو نداشتیم . [ صاف = شراب صاف و زلال / دُرد = ته نشین مایعات بخصوص شراب / تخییلات = خیالات ]

این همه وَهمِ تو است ای ساده دل / ورنه بر تو نه غشی دارم نه غِل


ای ساده لوح همۀ این بدبینی ها زاییدۀ پندارِ توست . و الّا من نسبت به تو هیچگونه غل و غشّی ندارم .

از خیالِ زشتِ خود منگر به من / بر مُحِبّان از چه داری سوء ظن ؟


تو از دریچۀ خیالات زشت و منفی خود به من نگاه مکن . چرا بر دوستداران خود گُمانِ بد داری ؟ [ در آیه 12 سورۀ حجرات آمده است : « هان ای کسانی که ایمان آوردید از بسیاری گمان ها در حق یکدیگر بپرهیزید . زیرا برخی از گمان ها گناه است . نیز در بارۀ یکدیگر تجسّس مکنید و همچنین غیبت یکدیگر مکنید . آیا کسی از شما دوست می دارد که گوشتِ برادر مُردۀ خود را بخورد ؟ البته که از آن کار نفرت دادرید . بترسید از خداوند که همانا خداوند توبه پذیر مهربان است » ]

ظنِّ نیکو بر بر اِخوانِ صفا / گرچه آید ظاهر از ایشان جفا


نسبت به برادران با صفا ، گمان خوب داشته باش . گر چه ظاهراََ از سویِ ایشان به تو درشتی و ناملایمی رسد .

این خیال و وَهمِ بَد چون شد پدید / صد هزاران یار را از هم بُرید


همینکه اینگونه خیالات و اوهامِ منفی ظاهر شود باعثِ جدایی بسیاری از دوستان از یکدیگر می شود . [ خیالات بدبینانه پیوند دوستی های دیرین را می گسلد . ]

مُشفِقی گر کرد جور و امتحان / عقل باید که نباشد بدگمان


اگر فرضاََ یاری مهربان در حقِ تو ستمی کند و یا تو را مورد امتحان قرار دهد . عقل تو نباید به او بدگمان گردد .

خاصه من بَدرَگ نبودم زشت اِسم / آنکه دیدی بَد نَبُد ، بود آن طلسم


بخصوص که من بدنهاد و بدنام نبوده و نیستم . و آن منظرۀ هولناکی که دیدی ( یعنی هجوم شیر ) واقعیت نداشت بلکه طلسمِ جادو بود . [ بَدرَگ = بَدنهاد ، ناسازگار ]

ور بُدی بَد آن سِگالِش قَدَّرا / عفو فرمایند یاران ز آن خطا


و اگر فرضاََ اندیشۀ من در بارۀ تو بد باشد . دوستان باید آن خطا را بر من ببخشند . [ قدّرا = تقدیراََ ، فرضاََ / سِگالِش = اندیشیدن ]

عالَمِ وَهم و خیالِ طمع و بیم / هست رهرو را یکی سدّی عظیم


دنیای پندار و خیالِ طمع و ترس ، برای سالک مانعی بزرگ است . یعنی عواملِ بازدارندۀ وَهم و خیالِ طمع و ترس نمی گذارد سالک به کویِ حقیقت واصل شود . [ اوهام و خیالات و ترس های بی اساس راهزنِ هر سالکی است . ]

نقش هایِ این خیالِ نقش بند / چون خلیلی را که کُه بُد ، شد گزند


نقوشی که این خیال نقش آفرین پدید می آورد حتی برای حضرت ابراهیم خلیل (ع) که همچون کوه استوار بود مزاحمت پدید آورد . [ این بیت و ابیات بعدی ناظر است بر آیه 76 تا 79 سورۀ انعام « آنگاه که شبِ تاریک همه جا را فرا گرفت ، ستاره ای بدرخشید . ابراهیم گفت : اینست پروردگارِ من ، و چون آن ستاره فرو شد ، گفت : من فروشوندگان را دوست ندارم . و آنگاه ماهی تابان دید ، گفت : اینست پروردگار من ، و چون آن ماه فرو شد . گفت : اگر خداوند مرا هدایت نکند هر آینه از گمراهان شوم . و آنگاه که آفتاب را تابان دید گفت : این است پروردگار من ، این بزرگتر است . و چون فرو شد گفت : من بیزارم از هر آنچه شما شریک و انبازِ خدا می دانید . همانا من روی بگردانم به سویِ کسی که آسمان و زمین را بیافرید در حالی که بر آیین او راست رونده ام و نیستم از مشرکان » ]

گفت : هذا رَبّی ، ابراهیمِ راد / چونکه اندر عالَمِ وَهم اوفتاد


ابراهیم صاحبِ همّت ، همینکه دچار عوالمِ وَهم و پندار شد گفت : اینست پروردگار من .

ذکرِ کوکب را چنین تأویل گفت / آن کسی که گوهرِ تأویل سُفت


حتی کسی که در تأویل کلمات مهارت خاصّی دارد در تأویل ستاره همان مطلبی را می گوید که ما گفتیم . یعنی اگر بگوید مراد از کوکب و قهر و شمسِ مذکور در آیات 76 تا 79 سورۀ انعام ، نه این ستاره و ماه و خورشید آسمان ، بلکه حسّ و خیال و عقل است . باز در نهایت فرفی نمی کند زیرا در آن صورت نیز ابراهیم (ع) به حسّ و خیال و عقل گفته است . هذا رَبّی . [ مولانا می گوید حتی کسانی که در تفسیر آیات 76 تا 79 سورۀ انعام ، ستاره و ماه و خورشید را به امور باطنی تأویل می کنند باز نتوانسته اند در اصلِ مطلب تغییری دهند زیرا در آن صورت نیز خطابِ «هذا رَبّی» متوجۀ حسّ و خیال و عقل می گردد که قهراََ با مقام توحید تفاوت دارد . ]

عالَمِ وَهم خیالِ چشم بَند / آن چنان کُه را ز جایِ خویش کند


دنیای وَهم و خیال که چشمِ دلِ آدمی را می بندد . کوهی بدان عظمت را از جای خود بر می کند . یعنی ابراهیم (ع) را نیز تحتِ تأثیر قرار داد .

تا که هذا رَبّی آمد قالِ او / خَربَط و خر را چه باشد حالِ او ؟


تا آنکه گفت : «اینست پروردگار من» ، وقتی ابراهیم (ع) این حرف را بزند تو ببین غاز و الاغ چه وضعی پیدا خواهند کرد ؟ ( قال = سخن ، گفتار / خَربَط = غاز ، پرنده ای درشت تر از اردک و مانند مرغابی و اردک که غذایش را درآب می جوید ولی تمایلش به آب کمتر از آنهاست و بیشتر به خاک تمایل دارد . ) [ «خَربَط و خر» کنایه از آدم های نادان و احمق است . ]

غرق گشته عقل هایِ چون جِبال / در بِحارِ وَهم و گِردابِ خیال


عقل هایی که در استواری و عظمت به کوه می مانند . در دریاهای وَهم و گردابهای خیال غرق شده اند .

کوه ها را هست زین طوفان فُضوح / کو امانی ؟ جز که در کشتیِّ نوح


بر اثرِ طوفانِ وَهم و خیال ، کوه های عقل رسوا شده اند . جز در کشتیِ نوح ، جای اَمن کجاست ؟ ( فضوح = رسوایی ) [ مراد از «نوح» ، انسان کامل و ولیِّ صاحب تصرّف است . ]

زین خیالِ رَهزنِ راهِ یقین / گشت هفتاد و دو ملّت ، اهلِ دین


بر اثرِ این خیال که راهزنِ راهِ یقین است . دینداران به هفتاد و دو مذهب تقسیم شده اند . [ مصراع دوم نیز اشاره به حدیث تفرقه دارد . سند این حدیث با اختلافِ روایات به ابوهُریره می رسد . این حدیث را از پیامبر (ص) نقل کرده اند که فرمود « امّتِ من به هفتاد و دو فرقه تقسیم می شوند » ذکر عدد هفتاد در این حدیث دلالت بر کثرت و مبالغه دارد و منظور اینست که پس از آن حضرت ، مسلمانان به فرقه ها و دسته های بسیاری تقسیم می شوند نه فقط هفتاد و دو فرقه . ( توضیح بیشتر پیرامون این حدیث در کتاب تاریخ شیعه و فرقه های اسلام ، ص 17 تا 20 ) ]

مردِ ایقان رَست از وَهم و خیال / مویِ ابرو را نمی گوید هلال


شخصی که از روی یقین حقیقت را شناخته است . از وَهم و خیال رهیده است . و دیگر موی کج شدۀ ابروی خود را که روی چشمش آمده ، هلالِ ماه نمی پندارد . [ مصراع دوم اشاره است به حکایت هلال پنداشتن آن شخص خیال را ]

و آنکه نورِ عُمَّرش نَبوَد سَنَد / مویِ ابرویِ کژی راهش زند


کسی که بورِ عُمّرِ خود یعنی به نورِ معنوی ولی و مرشدِ خود تکیه نکند . تارِ مویِ کجی از ابرو گمراهش می سازد . [ سَنَد = کسی یا چیزی که بدو تکیه کنند ]

صد هزاران کشتیِّ با هول و سَهم / تخته تخته گشته در دریای وَهم


صد هزار کشتی هولناک و سهمگین در دریای وَهم به تخته پاره هایی مبدّل شوند . یعنی بسیاری از کشتی های عظیم و با هیبتِ عقل در دریای اوهام و خیالات تباه گردند . [ سَهم = ترس ]

کمترین ، فرعونِ چُستِ فیلسوف / ماهِ او در بُرجِ وَهمی در خُسوف


کوچکترین نمونۀ آنها فرعونِ زیرکِ داناست که ماهِ عقل و هستی اش در بُرجِ اوهام دچارِ خسوف شد . یعنی فرعون با همۀ زرنگی بر اثرِ غلبۀ وَهم ادعای خدایی کرد و این دعوی ، عقل و هستی او را تباه کرد .

کس نداند روسپی زن کیست آن / و آن که داند ، نیستش بر خود گمان


هیچیک از قَلتَبانان ( = دیّوثان ) نمی داند قلتبان کیست . یعنی قلتبان کارِ خود را قبیح نمی داند . و اگر او شغلِ قلتبانی را زشت بداند . خود را قلتبان محسوب نمی دارد . یعنی می گوید این کارِ من قلتبانی نیست بلکه عنوان دیگری دارد ( این معنی از اکبرآبادی است ) .

منظور بیت : همانطور که قلتبان خود را قلتبان نمی دارد . شخص اسیرِ اوهام و خیالات نیز خود را گرفتار اوهام و خیالات نمی داند . [ روسپی زن = کسی که زنی بَدکار دارد ، زن به مُزد ، دیّوث ]

چون تو را وَهمِ تو دارد خیره سر / از چه گردی گِردِ وَهمِ آن دِگر ؟


در حالی که اوهام ، تو را سرگشته و حیران کرده . به چه سبب دنبال اوهامِ دیگری می گردی ؟ [ اگر کسی برای نجات از خودبینی به کسی که خود به خودبینی گرفتار است پناه ببرد نه تنها از مقدار انانیّتش کاسته نشود بلکه بدان افزوده نیز گردد . ]

عاجزم من از منیِّ خویشتن / چه نشستی پُر منی تو پیشِ من ؟


مولانا در اینجا از بابِ فروتنی خطاب  به خود می گوید : من که از خودبینی خویش عاجز شده ام . تویی که انباشته از خودبینی و انانیّتی چرا مقابل من نشسته ای ؟ یعنی چرا آمده ای که من دردت را درمان کنم ؟ برو پیشِ شایستگان .

بی من و مایی همی جویم به جان / تا شوم من گُویِ آن خوش صَولَحان


از دل و جان به دنبالِ کسی می گردم که خودبین نباشد . تا گویِ آن چوگانِ خوب باشم . یعنی انسانی کامل و عاری از انانیّت بیابم و سرسپرده اش شوم . [ صَولَحان = معرَّبِ چوگان ]

هر که بی من شد ، همه من ها خود اوست / دوست جمله شد ، چو خود را نیست دوست


هر کس که از خودبینی خالی شود . همۀ «من» ها ، «او» می شود . یعنی عارفِ حقیقی کسی است که از خود خواهی های خود بگذرد و همۀ «من» ها را «خود» بداند . زیرا کسی که خودخواه نباشد ناگزیر یار و دوستدارِ دیگران شود .

آینۀ بی نقش شد ، یابد بها / زآنکه شد حاکیِّ جملۀ نقش ها


آنکه از خودبینی رهید همچون آیینه ای صاف و شفاف شود و ارزش یابد . زیرا همۀ نقش ها را حکایت می کند یعنی نشان می دهد . [ هر گاه آینه از زنگارها زدوده شود تابناک و زیبا می گردد . ]

شرح و تفسیر

بخش قبل                    بخش بعد                    حکایت بعد

دکلمه دوم بار آمدن روباه نزد آن خر تا بفریبدش

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر پنجم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟