دوم بار آمدن روباه نزد آن خر تا بفریبدش | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
دوم بار آمدن روباه نزد آن خر تا بفریبدش | شرح و تفسیر
شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی
کتاب : مثنوی معنوی
قالب شعر : مثنوی
آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر پنجم ابیات 2600 تا 2666
نام حکایت : حکایت کسی که توبه کند و پشیمان شود و باز فراموش کند
بخش : 13 از 13 ( دوم بار آمدن روباه نزد آن خر تا بفریبدش )
خلاصه حکایت کسی که توبه کند و پشیمان شود و باز فراموش کند
گازُری خَری نحیف و لاغر داشت که کمرش در زیرِ سنگینی بار زخمی شده بود . و در آن وادی چیزی جز آب پیدا نمی شد که بخورد . و اتفاقاََ در آن حوالی بیشه ای قرار داشت و در آن شیری زندگی می کرد . روزی میان آن شیر و فیلی نیرومند جنگی رُخ داد و شیر در اثنای این جنگ مجروح شد و زآن پس از شکار جانوران فروماند . چون گرسنگی بر او غالب شد به روباهی امر کرد که به حومۀ بیشه برود و در صورتی که خری را دید او را با حیله نزدِ او آورد تا به اصطلاح دلی از عزا درآورد . روباه به شیر گفت : شاها ، خیالت راحتِ راحت باشد که حیله گری کارِ اصلی من است . روباه این را گفت و …
متن کامل ” حکایت کسی که توبه کند و پشیمان شود و باز فراموش کند “ را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
متن کامل ابیات دوم بار آمدن روباه نزد آن خر تا بفریبدش
ابیات 2600 الی 2666
2600) پس بیآمد زود روبه سویِ خر / گفت خر از چون تو یاری اَلحَذر
2601) ناجوانمردا چه کردم من تو را / که به پیشِ اژدها بُردی مرا ؟
2602) موجبِ کینِ تو با جانم چه بود ؟ / غیرِ خُبثِ جوهرِ تو ، ای عَنود
2603) همچو کژدُم ، کو گَزَد پایِ فتی / نا رسیده از وی او را زحمتی
2604) یا چو دیوی کو عدویِ جانِ ماست / نا رسیده زحمتش از ما و کاست
2605) بلکه طبعاََ خصمِ جانِ آدمی ست / از هلاکِ آدمی در خُرّمی ست
2606) از پیِ هر آدمی او نَسکُلَد / خو و طبعِ زشتِ خود او کی هِلَد ؟
2607) ز آنکه خُبثِ ذاتِ او بی موجبی / هست سویِ ظلم و عُدوان جاذبی
2608) هر زمان خوانَد تو را تا خرگهی / که دراندازد تو را اندر چهی
2609) که فلان جا حوضِ آب است و عُیون / تا دراندازد به حوضت سرنگون
2610) آدمی را با همه وحی و نظر / اندر افکند آن لعین در شور و شر
2611) بی گناهی ، بی گزندِ سابقی / که رسد او را ز آدم ، ناحقی
2612) گفت روبه : آن طلسمِ سِحر بود / که تو را در چشم ، آن شیری نمود
2613) ورنه من از تو به تن مسکین ترم / که شب و روز اندر آنجا می چَرَم
2614) گر نه زآن گونه طلسمی ساختی / هر شکم خواری بدانجا تاختی
2615) یک جهانِ بی نوا پُر پیل و اَرج / بی طلسمس کی بماندی سبز مَرج ؟
2616) من تو را خود خواستم گفتن به درس / که چنان هولی اگر بینی ، مترس
2617) لیک رفت از یاد آن علم آموزیت / که بُدم مُستغرقِ دلسوزیت
2618) دیدمت در جوعِ کلب و بی نوا / می شتابیدم که آیی تا دوا
2619) ورنه با تو گفتمی شرحِ طلسم / کآن خیالی می نماید ، نیست جسم
2620) گفت : رَو رَو ، هین ز پیشم ای عدو / تا نبینم رویِ تو ، ای زشت رُو
2621) آن خدایی که تو را بَدبخت کرد / رویِ زشتت را کریه و سخت کرد
2622) با کدامین روی می آیی به من / این چنین سَغری ندارد کرگدن
2623) رفته یی در خونِ جانم آشکار / که تو را من رَه بَرم تا مرغزار
2624) تا بدیدم رویِ عزرائیل را / باز آوردی فن و تسویل را ؟
2625) گر چه من ننگِ خرانم ، یا خرم / جانورم ، جان دارم این را کی خرم ؟
2626) آنچه من دیدم ز هولِ بی امان / طفل دیدی ، پیر گشتی در زمان
2627) بی دل و جان ، از نهیبِ آن شِکوه / سرنگون خود را در افکندم ز کوه
2628) بسته شد پایم در آن دَم از نهیب / چون بدیدم آن عذابِ بی حجاب
2629) عهد کردم با خدا لِای ذُوالمِنَن / برگشا زین بستگی تو پای من
2630) تا ننوشم وسوسۀ کس بعد از این / عهد کردم ، نذر کردم ای مُعین
2631) حق گشاده کرد آن دَم پایِ من / زآن دعا و زاری و ایمایِ من
2632) ورنه اندر من رسیدی شیرِ نَر / چون بُدی در زیرِ پنجۀ شیر ، خر
2633) باز بفرستادت آن شیرِ عَرین / سویِ من از مکر ، ای بِئسَ القَرین
2634) حقِ ذاتِ پاکِ الله الصَّمَد / که بُوَد بِه مارِ بَد از یارِ بَد
2635) مارِ بَد جانی ستاند از سلیم / یارِ بَد آرَد سویِ نارِ مقیم
2636) از قرین بی قول و گفت و گویِ او / خود بدزدد دل نهان از خویِ او
2637) چونکه او افکند بر تو سایه را / دزدد آن بی مایه از تو مایه را
2638) عقلِ تو گر اژدهایی گشت مست / یارِ بَد او را زُمرّد دان که هست
2639) دیدۀ عقلت بدو بیرون جهد / طعنِ اوت اندر کفِ طاعون نهد
2640) گفت روبه : صافِ ما را دُرد نیست / لیک تخییلاتِ وَهمی خُرد نیست
2641) این همه وَهمِ تو است ای ساده دل / ورنه بر تو نه غشی دارم نه غِل
2642) از خیالِ زشتِ خود منگر به من / بر مُحِبّان از چه داری سوء ظن ؟
2643) ظنِّ نیکو بر بر اِخوانِ صفا / گرچه آید ظاهر از ایشان جفا
2644) این خیال و وَهمِ بَد چون شد پدید / صد هزاران یار را از هم بُرید
2645) مُشفِقی گر کرد جور و امتحان / عقل باید که نباشد بدگمان
2646) خاصه من بَدرَگ نبودم زشت اِسم / آنکه دیدی بَد نَبُد ، بود آن طلسم
2647) ور بُدی بَد آن سِگالِش قَدَّرا / عفو فرمایند یاران ز آن خطا
2648) عالَمِ وَهم و خیالِ طمع و بیم / هست رهرو را یکی سدّی عظیم
2649) نقش هایِ این خیالِ نقش بند / چون خلیلی را که کُه بُد ، شد گزند
2650) گفت : هذا رَبّی ، ابراهیمِ راد / چونکه اندر عالَمِ وَهم اوفتاد
2651) ذکرِ کوکب را چنین تأویل گفت / آن کسی که گوهرِ تأویل سُفت
2652) عالَمِ وَهم خیالِ چشم بَند / آن چنان کُه را ز جایِ خویش کند
2653) تا که هذا رَبّی آمد قالِ او / خَربَط و خر را چه باشد حالِ او ؟
2654) غرق گشته عقل هایِ چون جِبال / در بِحارِ وَهم و گِردابِ خیال
2655) کوه ها را هست زین طوفان فُضوح / کو امانی ؟ جز که در کشتیِّ نوح
2656) زین خیالِ رَهزنِ راهِ یقین / گشت هفتاد و دو ملّت ، اهلِ دین
2657) مردِ ایقان رَست از وَهم و خیال / مویِ ابرو را نمی گوید هلال
2658) و آنکه نورِ عُمَّرش نَبوَد سَنَد / مویِ ابرویِ کژی راهش زند
2659) صد هزاران کشتیِّ با هول و سَهم / تخته تخته گشته در دریای وَهم
2660) کمترین ، فرعونِ چُستِ فیلسوف / ماهِ او در بُرجِ وَهمی در خُسوف
2661) کس نداند روسپی زن کیست آن / و آن که داند ، نیستش بر خود گمان
2662) چون تو را وَهمِ تو دارد خیره سر / از چه گردی گِردِ وَهمِ آن دِگر ؟
2663) عاجزم من از منیِّ خویشتن / چه نشستی پُر منی تو پیشِ من ؟
2664) بی من و مایی همی جویم به جان / تا شوم من گُویِ آن خوش صَولَحان
2665) هر که بی من شد ، همه من ها خود اوست / دوست جمله شد ، چو خود را نیست دوست
2666) آینۀ بی نقش شد ، یابد بها / زآنکه شد حاکیِّ جملۀ نقش ها
شرح و تفسیر دوم بار آمدن روباه نزد آن خر تا بفریبدش
- بیت 2600
- بیت 2601
- بیت 2602
- بیت 2603
- بیت 2604
- بیت 2605
- بیت 2606
- بیت 2607
- بیت 2608
- بیت 2609
- بیت 2610
- بیت 2611
- بیت 2612
- بیت 2613
- بیت 2614
- بیت 2615
- بیت 2616
- بیت 2617
- بیت 2618
- بیت 2619
- بخش
- بیت 2620
- بیت 2621
- بیت 2622
- بیت 2623
- بیت 2624
- بیت 2625
- بیت 2626
- بیت 2627
- بیت 2628
- بیت 2629
- بیت 2630
- بیت 2631
- بیت 2632
- بیت 2633
- بیت 2634
- بیت 2635
- بیت 2636
- بیت 2637
- بیت 2638
- بیت 2639
- بخش
- بیت 2640
- بیت 2641
- بیت 2642
- بیت 2643
- بیت 2644
- بیت 2645
- بیت 2646
- بیت 2647
- بیت 2648
- بیت 2649
- بیت 2650
- بیت 2651
- بیت 2652
- بیت 2653
- بیت 2654
- بیت 2655
- بیت 2656
- بیت 2657
- بیت 2658
- بیت 2659
- بیت 2660
- بیت 2661
- بیت 2662
- بیت 2663
- بیت 2664
- بیت 2665
- بیت 2666
پس بیآمد زود روبه سویِ خر / گفت خر از چون تو یاری اَلحَذر
پس روباه فوراََ به طرفِ خر آمد . خر گفت : از دوستی مانندِ تو باید حَذر کرد و اعتماد بر تو جایز نیست . [ اَلحَذر = ترسیدن ، پرهیز کردن ، دوری کردن ]
ناجوانمردا چه کردم من تو را / که به پیشِ اژدها بُردی مرا ؟
ای ناجوانمرد ، من در حقِ تو چه کردم که مرا پیشِ اژدها بُردی ؟ یعنی من چه هیزمِ تری به تو فروخته ام که می خواستی مرا طعمۀ آن شیر کنی ؟
موجبِ کینِ تو با جانم چه بود ؟ / غیرِ خُبثِ جوهرِ تو ، ای عَنود
ای ستیزه گر ، جز پلیدی درون و خُبثِ طینتِ تو چه چیزی موجب شد که نسبت به جانم سوء قصد کنی . [ خُبثِ جوهر = پلیدی باطن ، ناپاکی درون / عَنود = معاند ، ستیزه گر ]
همچو کژدُم ، کو گَزَد پایِ فتی / نا رسیده از وی او را زحمتی
مانندِ عقرب که پایِ جوانمردی را نیش می زند بدون آنکه از جانبِ او گزندی به عقرب رسیده باشد . ( فتی = جوان ، جوانمرد ) [ چنانکه گفته اند :
نیشِ عقرب نه از رهِ کین است / اقتضای طبیعتش این است ]
یا چو دیوی کو عدویِ جانِ ماست / نا رسیده زحمتش از ما و کاست
یا مانندِ شیطان که او دشمنِ جانِ ماست بی آنکه زحمت و ضرری از ما به او رسیده باشد .
بلکه طبعاََ خصمِ جانِ آدمی ست / از هلاکِ آدمی در خُرّمی ست
بلکه شیطان ذاتاََ دشمنِ جانِ انسان است و از هلاکت او شادمان گردد .
از پیِ هر آدمی او نَسکُلَد / خو و طبعِ زشتِ خود او کی هِلَد ؟
شیطان از دنبال کردن هیچ انسانی دست برنمی دارد . او کی ممکن است سیرت و سرشتِ زشت خود را ترک گوید ؟ یعنی ترک نمی گوید . [ نَسکُلد = نمی گسلد ، در اینجا یعنی دست برنمی دارد و جدا نمی شود / هِلَد = ترک گوید ]
ز آنکه خُبثِ ذاتِ او بی موجبی / هست سویِ ظلم و عُدوان جاذبی
زیرا پلیدی باطنِ او بدون هیچ علّت و سببی به طرفِ ستمکاری و تجاوز جذب می شود . [ عُدوان = تجاوز ، ستم ]
هر زمان خوانَد تو را تا خرگهی / که دراندازد تو را اندر چهی
شیطان هر لحظه تو را به سراپرده ای دعوت می کند تا تو را به چاهی افکند . یعنی اظهار دوستی شیطان فقط برای گمراه کردن انسان است . [ خَرگه = مخففِ خرگاه به معنی خیمه بزرگ ، سراپرده ]
که فلان جا حوضِ آب است و عُیون / تا دراندازد به حوضت سرنگون
مثلاََ به تو می گوید : در فلان مکان حوضِ آب و چشمه هایی است تا بدین وسیله تو را به درونِ حوضی افکند .
آدمی را با همه وحی و نظر / اندر افکند آن لعین در شور و شر
شیطان ، آدم (ع) را با وجودِ آنکه بدو وحی می رسید و دارای بینش بود دچارِ فتنه و بلا کرد .
بی گناهی ، بی گزندِ سابقی / که رسد او را ز آدم ، ناحقی
بی آنکه آدم (ع) گناهی مرتکب شده باشد و یا در زمانهای گذشته از جانب آدم به ناحق زیانی بدان ملعون رسیده باشد .
گفت روبه : آن طلسمِ سِحر بود / که تو را در چشم ، آن شیری نمود
روباه گفت : آن جانوری که به شکلِ شیر دیدی . شیر نبود بلکه طلسم جادو بود که به نظر تو همچون شیری جلوه کرد . یعنی یک جادوگر طلسمی ساخت و با افسونِ خود در قوّۀ خیالیه تو تصرف کرد و آن طلسم را به صورت شیر درآورد .
ورنه من از تو به تن مسکین ترم / که شب و روز اندر آنجا می چَرَم
و الّا من از نظر جسمانی از تو ناتوان ترم . در حالی که شبانه روز در آنجا به چرا مشغولم .
گر نه زآن گونه طلسمی ساختی / هر شکم خواری بدانجا تاختی
اگر آن جادوگر طلسمی بدان گونه نمی ساخت . هر چرنده ای بدانجا می تاخت . [ و می چرید و دیگر چمنزاری باقی نمی ماند . ]
یک جهانِ بی نوا پُر پیل و اَرج / بی طلسمس کی بماندی سبز مَرج ؟
در جهانی بی توشه و آذوقه و پُر از فیل و کرگدن اگر طلسمی در کار نباشد آن چمنزار چگونه سرسبز می ماند ؟ ( اَرج = کرگدن / مَرج = چمنزار ] [ مسلماََ سبز و خرّم نمی ماند چون این جانوران بدانجا هجوم می آورند و همه را می بلعند . ]
من تو را خود خواستم گفتن به درس / که چنان هولی اگر بینی ، مترس
من می خواستم این مطلب را به تو درس دهم و بگویم که اگر منظرۀ هولناکی دیدی ترسی به دل راه مده .
لیک رفت از یاد آن علم آموزیت / که بُدم مُستغرقِ دلسوزیت
اما از بس غرقِ دلسوزی تو بودم یادم رفت که این مطلب را به تو تعلیم دهم .
دیدمت در جوعِ کلب و بی نوا / می شتابیدم که آیی تا دوا
من می دیدم که تو دچار گرسنگی سختی و سخت بینوا . شتاب می کردم که تو به درمان دردت برسی . یعنی به علفزار برسی و رمقی یابی . [ جوعِ کلب = نوعی بیماری معده که شخص هر چه می خورد سیر نمی شود ، در اینجا به معنی گرسنگی سخت است ]
ورنه با تو گفتمی شرحِ طلسم / کآن خیالی می نماید ، نیست جسم
و الّا موضوع طلسم را برای تو توضیح می دادم و به تو می گفتم که آن طلسم هولناک ، خیالی بیش نیست و واقعیّت ندارد .
جواب گفتن خر به روباه
گفت : رَو رَو ، هین ز پیشم ای عدو / تا نبینم رویِ تو ، ای زشت رُو
خر به روباه گفت : ای دشمن ، ای بَد صورت از جلوی چشمم برو . برو که روی تو را نبینم .
آن خدایی که تو را بَدبخت کرد / رویِ زشتت را کریه و سخت کرد
آن خدایی که تو را بدبخت کرده . چهرۀ تو را نیز زشت و بی حیا ساخته است .
با کدامین روی می آیی به من / این چنین سَغری ندارد کرگدن
با کدام رُو نزدِ من می آیی . حتّی کرگدن هم چنین پوستِ کلفتی ندارد . [ سَغری = مخففِ ساغری به معنی پوست اسب و الاغ ، در اینجا منظور پوست کلفت و ضخیم است . ]
رفته یی در خونِ جانم آشکار / که تو را من رَه بَرم تا مرغزار
آشکارا قصدِ جانم کرده ای و آن وقت می گویی می خواهم تو را به چمنزار ببرم .
تا بدیدم رویِ عزرائیل را / باز آوردی فن و تسویل را ؟
چنان قصدِ جانم کردی که عزرائیل را در برابر چشمم دیدم . حالا دوباره به مکر و نیرنگ می پردازی ؟ [ تسویل = آراستن زشتی ، عمل بدی را خوب جلوه دادن ، فریب دادن ]
گر چه من ننگِ خرانم ، یا خرم / جانورم ، جان دارم این را کی خرم ؟
اگر چه من باعثِ رسوایی خران هستم . یا اینکه اصلاََ خرم . ولی به هر حال حیوانم و جان دارم . کی ممکن است خریدار سخن تو باشم .
آنچه من دیدم ز هولِ بی امان / طفل دیدی ، پیر گشتی در زمان
آن منظرۀ هولناکی که من دیدم . اگر طفل می دید (از شدّت هراس) فوراََ پیر می شد . [ مصراع دوم متّخذ است از آیه 17 سورۀ مزمّل « اگر کافر شوید در روزی که کودکان را پیر گرداند . چگونه (از عداب الهی) در امان خواهید ماند ؟ ]
بی دل و جان ، از نهیبِ آن شِکوه / سرنگون خود را در افکندم ز کوه
از شدبت ترس ، بی دل و جان خود را از فراز کوه ، واژگون به پایین انداختم . [ نهیب = هیبت ، عظمت ، ترس ، در اینجا مراد شدّت و سختی است / شِکُوه = ترس و بیم ، در اینجا مراد موجود هولناک است یعنی همان شیر ترس آور ]
بسته شد پایم در آن دَم از نهیب / چون بدیدم آن عذابِ بی حجاب
وقتی که آن عذابِ آشکار را دیدم در همان لحظه از ترس پایم بسته شد . [ «حجاب» را باید به صورت ممال یعنی «حجیب» خواند تا قافیه مناسب آید . ]
عهد کردم با خدا کِای ذُوالمِنَن / برگشا زین بستگی تو پای من
در آن لحظه با خدا پیمان بستم که ای صاحب نعمت ها این بند را از پایم بگشای . [ ذُوالمِنَن = دارای نعمت ها ]
تا ننوشم وسوسۀ کس بعد از این / عهد کردم ، نذر کردم ای مُعین
تا زین پس سخنانِ وسوسه آمیز کسی را نشنوم . ای یاور ، پیمان بستم و نذر کردم . [ ننوشم = مخففِ نینوشم به معنی نشنوم ، از مصدر نیوشیدن ]
حق گشاده کرد آن دَم پایِ من / زآن دعا و زاری و ایمایِ من
بر اثر آن دعا و ناله و اشارت قلبی ام ، حضرت حق همان لحظه پایم را گشود . [ ایماء = اشاره کردن با دست و ابرو و غیره ]
ورنه اندر من رسیدی شیرِ نَر / چون بُدی در زیرِ پنجۀ شیر ، خر
و چنانچه خداوند مرا رها نمی کرد شیرِ نَر به من می رسید . خر در زیر پنجه های شیر چه فرجامی پیدا می کند ؟ [ مسلماََ پاره پاره می شود . ]
باز بفرستادت آن شیرِ عَرین / سویِ من از مکر ، ای بِئسَ القَرین
ای همنشین بد ، دوباره آن شیر بیشه تو را برای فریبِ من فرستاده است . ( عَرین = بیشه ، نیزار ) [ بِئسَ القَرین = همنشین بد ، متّخذ است از آیه 38 سورۀ زخرف « تا هنگامی که به سوی ما آید (در نهایت حسرت) گوید : ای کاش میان من و تو (شیطان) فاصله ای به مسافت خاور و باختر می بود که او (شیطان) همنشین بدی است » ]
حقِ ذاتِ پاکِ الله الصَّمَد / که بُوَد بِه مارِ بَد از یارِ بَد
به حقِ ذاتِ پاکِ خداوندِ بی نیاز که مارِ بَد از دوستِ بَد بهتر است . ( صمد = از اسماء الله است به معنی بی نیاز ) [ مولانا از بیت به بعد از مضرّاتِ رفیق ناباب سخن می گوید . عرفای عظام می گویند : برای سالک بعد از توبه هیچ شربتی گواراتر از همنشینی با پاکان و دوری از ناپاکان نیست ( لب لباب مثنوی ، ص 137 ) ]
مارِ بَد جانی ستاند از سلیم / یارِ بَد آرَد سویِ نارِ مقیم
مار بد ، جان مار گزیده را می ستاند . اما دوستِ بد انسان را به سوی آتش جاودان و پا برجا می کشاند . [ سلیم = مار گزیده ، کسی که توسط مار گزیده شده باشد ]
از قرین بی قول و گفت و گویِ او / خود بدزدد دل نهان از خویِ او
دل آدمی بدون هیچ قیل و قالی در نهان خُو و سیرت همنشین خود را می دزدد . یعنی طبیعت انسان منفعل است و از خو و خصلت رفیق و همنشین خود تأثیر می پذیرد .
چونکه او افکند بر تو سایه را / دزدد آن بی مایه از تو مایه را
وقتی همنشین بد بر تو سایه افکند . یعنی تو را تحتِ تأثیرِ خود قرار دهد . آن بی مایه ، یعنی همنشین فاقدِ کمالات معنوی تو ، مایه های معنوی را از تو می دزدد . یعنی تو را فاقدِ کمال می کند .
عقلِ تو گر اژدهایی گشت مست / یارِ بَد او را زُمرّد دان که هست
اگر فرضاََ عقلِ تو به منزلۀ اژدهایی دُژَم باشد . بدان که رفیقِ ناباب به مثابۀ زُمرّد است . [ بنا به اعتقاد قدما اگر زمرّد را برابر چشمِ افعی بگیرند در جا کور شود . شرح بیت 2548 دفتر سوم ]
منظور بیت : اگر عقل نیرومندی داشته باشی باز رفیقِ بَد ، چشمِ تدبیرت را کور می کند .
دیدۀ عقلت بدو بیرون جهد / طعنِ اوت اندر کفِ طاعون نهد
چشم عقل تو بر اثر همنشینی با رفیق ناباب از حدقه بیرون می آید و تأثیراتِ منفی او ، تو را به دستِ طاعون می سپارد . یعنی شخصیت معنوی تو را هلاک می کند . [ حضرت مولی الموحدین علی (ع) می فرماید : « همنشین خوب ، نعمت است و همنشین بَد ، عذاب ( غرر الحکم ، حدیث 4774 به نقل از میزان الحکمة ، ج 1 ، ص 402 ) ]
جواب گفتن روباه به خر
گفت روبه : صافِ ما را دُرد نیست / لیک تخییلاتِ وَهمی خُرد نیست
روباه وقتی سخنان تند و عتاب آمیز خر را شنید باز دست از فریبِ او برنداشت بلکه حیله گرانه به او گفت : شرابِ صاف و زلال وجودِ ما غل و غشّی ندارد . ولیکن خیالات پندارگونه را هم نباید دست کم گرفت . یعنی بدبینی تو به ما ناشی از خیالات بی اساس است . و الّا ما سوء نظری به تو نداشتیم . [ صاف = شراب صاف و زلال / دُرد = ته نشین مایعات بخصوص شراب / تخییلات = خیالات ]
این همه وَهمِ تو است ای ساده دل / ورنه بر تو نه غشی دارم نه غِل
ای ساده لوح همۀ این بدبینی ها زاییدۀ پندارِ توست . و الّا من نسبت به تو هیچگونه غل و غشّی ندارم .
از خیالِ زشتِ خود منگر به من / بر مُحِبّان از چه داری سوء ظن ؟
تو از دریچۀ خیالات زشت و منفی خود به من نگاه مکن . چرا بر دوستداران خود گُمانِ بد داری ؟ [ در آیه 12 سورۀ حجرات آمده است : « هان ای کسانی که ایمان آوردید از بسیاری گمان ها در حق یکدیگر بپرهیزید . زیرا برخی از گمان ها گناه است . نیز در بارۀ یکدیگر تجسّس مکنید و همچنین غیبت یکدیگر مکنید . آیا کسی از شما دوست می دارد که گوشتِ برادر مُردۀ خود را بخورد ؟ البته که از آن کار نفرت دادرید . بترسید از خداوند که همانا خداوند توبه پذیر مهربان است » ]
ظنِّ نیکو بر بر اِخوانِ صفا / گرچه آید ظاهر از ایشان جفا
نسبت به برادران با صفا ، گمان خوب داشته باش . گر چه ظاهراََ از سویِ ایشان به تو درشتی و ناملایمی رسد .
این خیال و وَهمِ بَد چون شد پدید / صد هزاران یار را از هم بُرید
همینکه اینگونه خیالات و اوهامِ منفی ظاهر شود باعثِ جدایی بسیاری از دوستان از یکدیگر می شود . [ خیالات بدبینانه پیوند دوستی های دیرین را می گسلد . ]
مُشفِقی گر کرد جور و امتحان / عقل باید که نباشد بدگمان
اگر فرضاََ یاری مهربان در حقِ تو ستمی کند و یا تو را مورد امتحان قرار دهد . عقل تو نباید به او بدگمان گردد .
خاصه من بَدرَگ نبودم زشت اِسم / آنکه دیدی بَد نَبُد ، بود آن طلسم
بخصوص که من بدنهاد و بدنام نبوده و نیستم . و آن منظرۀ هولناکی که دیدی ( یعنی هجوم شیر ) واقعیت نداشت بلکه طلسمِ جادو بود . [ بَدرَگ = بَدنهاد ، ناسازگار ]
ور بُدی بَد آن سِگالِش قَدَّرا / عفو فرمایند یاران ز آن خطا
و اگر فرضاََ اندیشۀ من در بارۀ تو بد باشد . دوستان باید آن خطا را بر من ببخشند . [ قدّرا = تقدیراََ ، فرضاََ / سِگالِش = اندیشیدن ]
عالَمِ وَهم و خیالِ طمع و بیم / هست رهرو را یکی سدّی عظیم
دنیای پندار و خیالِ طمع و ترس ، برای سالک مانعی بزرگ است . یعنی عواملِ بازدارندۀ وَهم و خیالِ طمع و ترس نمی گذارد سالک به کویِ حقیقت واصل شود . [ اوهام و خیالات و ترس های بی اساس راهزنِ هر سالکی است . ]
نقش هایِ این خیالِ نقش بند / چون خلیلی را که کُه بُد ، شد گزند
نقوشی که این خیال نقش آفرین پدید می آورد حتی برای حضرت ابراهیم خلیل (ع) که همچون کوه استوار بود مزاحمت پدید آورد . [ این بیت و ابیات بعدی ناظر است بر آیه 76 تا 79 سورۀ انعام « آنگاه که شبِ تاریک همه جا را فرا گرفت ، ستاره ای بدرخشید . ابراهیم گفت : اینست پروردگارِ من ، و چون آن ستاره فرو شد ، گفت : من فروشوندگان را دوست ندارم . و آنگاه ماهی تابان دید ، گفت : اینست پروردگار من ، و چون آن ماه فرو شد . گفت : اگر خداوند مرا هدایت نکند هر آینه از گمراهان شوم . و آنگاه که آفتاب را تابان دید گفت : این است پروردگار من ، این بزرگتر است . و چون فرو شد گفت : من بیزارم از هر آنچه شما شریک و انبازِ خدا می دانید . همانا من روی بگردانم به سویِ کسی که آسمان و زمین را بیافرید در حالی که بر آیین او راست رونده ام و نیستم از مشرکان » ]
گفت : هذا رَبّی ، ابراهیمِ راد / چونکه اندر عالَمِ وَهم اوفتاد
ابراهیم صاحبِ همّت ، همینکه دچار عوالمِ وَهم و پندار شد گفت : اینست پروردگار من .
ذکرِ کوکب را چنین تأویل گفت / آن کسی که گوهرِ تأویل سُفت
حتی کسی که در تأویل کلمات مهارت خاصّی دارد در تأویل ستاره همان مطلبی را می گوید که ما گفتیم . یعنی اگر بگوید مراد از کوکب و قهر و شمسِ مذکور در آیات 76 تا 79 سورۀ انعام ، نه این ستاره و ماه و خورشید آسمان ، بلکه حسّ و خیال و عقل است . باز در نهایت فرفی نمی کند زیرا در آن صورت نیز ابراهیم (ع) به حسّ و خیال و عقل گفته است . هذا رَبّی . [ مولانا می گوید حتی کسانی که در تفسیر آیات 76 تا 79 سورۀ انعام ، ستاره و ماه و خورشید را به امور باطنی تأویل می کنند باز نتوانسته اند در اصلِ مطلب تغییری دهند زیرا در آن صورت نیز خطابِ «هذا رَبّی» متوجۀ حسّ و خیال و عقل می گردد که قهراََ با مقام توحید تفاوت دارد . ]
عالَمِ وَهم خیالِ چشم بَند / آن چنان کُه را ز جایِ خویش کند
دنیای وَهم و خیال که چشمِ دلِ آدمی را می بندد . کوهی بدان عظمت را از جای خود بر می کند . یعنی ابراهیم (ع) را نیز تحتِ تأثیر قرار داد .
تا که هذا رَبّی آمد قالِ او / خَربَط و خر را چه باشد حالِ او ؟
تا آنکه گفت : «اینست پروردگار من» ، وقتی ابراهیم (ع) این حرف را بزند تو ببین غاز و الاغ چه وضعی پیدا خواهند کرد ؟ ( قال = سخن ، گفتار / خَربَط = غاز ، پرنده ای درشت تر از اردک و مانند مرغابی و اردک که غذایش را درآب می جوید ولی تمایلش به آب کمتر از آنهاست و بیشتر به خاک تمایل دارد . ) [ «خَربَط و خر» کنایه از آدم های نادان و احمق است . ]
غرق گشته عقل هایِ چون جِبال / در بِحارِ وَهم و گِردابِ خیال
عقل هایی که در استواری و عظمت به کوه می مانند . در دریاهای وَهم و گردابهای خیال غرق شده اند .
کوه ها را هست زین طوفان فُضوح / کو امانی ؟ جز که در کشتیِّ نوح
بر اثرِ طوفانِ وَهم و خیال ، کوه های عقل رسوا شده اند . جز در کشتیِ نوح ، جای اَمن کجاست ؟ ( فضوح = رسوایی ) [ مراد از «نوح» ، انسان کامل و ولیِّ صاحب تصرّف است . ]
زین خیالِ رَهزنِ راهِ یقین / گشت هفتاد و دو ملّت ، اهلِ دین
بر اثرِ این خیال که راهزنِ راهِ یقین است . دینداران به هفتاد و دو مذهب تقسیم شده اند . [ مصراع دوم نیز اشاره به حدیث تفرقه دارد . سند این حدیث با اختلافِ روایات به ابوهُریره می رسد . این حدیث را از پیامبر (ص) نقل کرده اند که فرمود « امّتِ من به هفتاد و دو فرقه تقسیم می شوند » ذکر عدد هفتاد در این حدیث دلالت بر کثرت و مبالغه دارد و منظور اینست که پس از آن حضرت ، مسلمانان به فرقه ها و دسته های بسیاری تقسیم می شوند نه فقط هفتاد و دو فرقه . ( توضیح بیشتر پیرامون این حدیث در کتاب تاریخ شیعه و فرقه های اسلام ، ص 17 تا 20 ) ]
مردِ ایقان رَست از وَهم و خیال / مویِ ابرو را نمی گوید هلال
شخصی که از روی یقین حقیقت را شناخته است . از وَهم و خیال رهیده است . و دیگر موی کج شدۀ ابروی خود را که روی چشمش آمده ، هلالِ ماه نمی پندارد . [ مصراع دوم اشاره است به حکایت هلال پنداشتن آن شخص خیال را ]
و آنکه نورِ عُمَّرش نَبوَد سَنَد / مویِ ابرویِ کژی راهش زند
کسی که بورِ عُمّرِ خود یعنی به نورِ معنوی ولی و مرشدِ خود تکیه نکند . تارِ مویِ کجی از ابرو گمراهش می سازد . [ سَنَد = کسی یا چیزی که بدو تکیه کنند ]
صد هزاران کشتیِّ با هول و سَهم / تخته تخته گشته در دریای وَهم
صد هزار کشتی هولناک و سهمگین در دریای وَهم به تخته پاره هایی مبدّل شوند . یعنی بسیاری از کشتی های عظیم و با هیبتِ عقل در دریای اوهام و خیالات تباه گردند . [ سَهم = ترس ]
کمترین ، فرعونِ چُستِ فیلسوف / ماهِ او در بُرجِ وَهمی در خُسوف
کوچکترین نمونۀ آنها فرعونِ زیرکِ داناست که ماهِ عقل و هستی اش در بُرجِ اوهام دچارِ خسوف شد . یعنی فرعون با همۀ زرنگی بر اثرِ غلبۀ وَهم ادعای خدایی کرد و این دعوی ، عقل و هستی او را تباه کرد .
کس نداند روسپی زن کیست آن / و آن که داند ، نیستش بر خود گمان
هیچیک از قَلتَبانان ( = دیّوثان ) نمی داند قلتبان کیست . یعنی قلتبان کارِ خود را قبیح نمی داند . و اگر او شغلِ قلتبانی را زشت بداند . خود را قلتبان محسوب نمی دارد . یعنی می گوید این کارِ من قلتبانی نیست بلکه عنوان دیگری دارد ( این معنی از اکبرآبادی است ) .
منظور بیت : همانطور که قلتبان خود را قلتبان نمی دارد . شخص اسیرِ اوهام و خیالات نیز خود را گرفتار اوهام و خیالات نمی داند . [ روسپی زن = کسی که زنی بَدکار دارد ، زن به مُزد ، دیّوث ]
چون تو را وَهمِ تو دارد خیره سر / از چه گردی گِردِ وَهمِ آن دِگر ؟
در حالی که اوهام ، تو را سرگشته و حیران کرده . به چه سبب دنبال اوهامِ دیگری می گردی ؟ [ اگر کسی برای نجات از خودبینی به کسی که خود به خودبینی گرفتار است پناه ببرد نه تنها از مقدار انانیّتش کاسته نشود بلکه بدان افزوده نیز گردد . ]
عاجزم من از منیِّ خویشتن / چه نشستی پُر منی تو پیشِ من ؟
مولانا در اینجا از بابِ فروتنی خطاب به خود می گوید : من که از خودبینی خویش عاجز شده ام . تویی که انباشته از خودبینی و انانیّتی چرا مقابل من نشسته ای ؟ یعنی چرا آمده ای که من دردت را درمان کنم ؟ برو پیشِ شایستگان .
بی من و مایی همی جویم به جان / تا شوم من گُویِ آن خوش صَولَحان
از دل و جان به دنبالِ کسی می گردم که خودبین نباشد . تا گویِ آن چوگانِ خوب باشم . یعنی انسانی کامل و عاری از انانیّت بیابم و سرسپرده اش شوم . [ صَولَحان = معرَّبِ چوگان ]
هر که بی من شد ، همه من ها خود اوست / دوست جمله شد ، چو خود را نیست دوست
هر کس که از خودبینی خالی شود . همۀ «من» ها ، «او» می شود . یعنی عارفِ حقیقی کسی است که از خود خواهی های خود بگذرد و همۀ «من» ها را «خود» بداند . زیرا کسی که خودخواه نباشد ناگزیر یار و دوستدارِ دیگران شود .
دکلمه دوم بار آمدن روباه نزد آن خر تا بفریبدش
خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
منابع و مراجع :
- شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر پنجم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات