خندیدن جهود و پنداشتن که ابوبکر ضرر می کند

خندیدن جهود و پنداشتن که ابوبکر ضرر می کند | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

خندیدن جهود و پنداشتن که ابوبکر ضرر می کند| شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر ششم ابیات 1034 تا 1074

نام حکایت : حکایت اَحَد اَحَد گفتن بلال در آفتاب حجاز از محبت مصطفی

بخش : 4 از 5 ( خندیدن جهود و پنداشتن که ابوبکر ضرر می کند )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت اَحَد اَحَد گفتن بلال در آفتاب حجاز از محبت مصطفی

بِلالِ حبشی بردۀ یکی از محتشمان مکّه بود . وقتی که به آیین حنیف احمدی گرایید . صاحبش برآشفت و برای گُسستنِ حبلِ ایمان او روزهای متوالی وی را در هُرمِ آفتابِ نیمروزی روی زمین می انداخت و با تازیانه های آتشین تنش را لاله باران می کرد . و بلال در صفیرِ تازیانه ها پیوسته «اَحَد اَحَد» می گفت . روزی ابوبکر از آن حوالی می گذشت و آن شکنجه و این پایداری را دید و دلش بر او سوختن گرفت . و چون بلال را به خلوت یافت بدو سفارش کرد که نیازی به اظهار ایمان نداری . چرا که خداوند ، دانای به سرایر است …

متن کامل ” حکایت اَحَد اَحَد گفتن بلال در آفتاب حجاز از محبت مصطفی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

متن کامل ابیات خندیدن جهود و پنداشتن که ابوبکر ضرر می کند

ابیات 1034 الی 1074

1034) قهقه زد آن جهودِ سنگ دل / از سَرِ افسوس و طنز و غِشّ و غّل

1035) گفت صدّیقش که این خنده چه بود ؟ / در جوابِ پرسش ، او خنده فزود

1036) گفت : اگر جِدّت نبودی و غَرام / در خریداریِ این اَسوَدغلام

1037) من ز استیزه نمی جوشیدمی / خود به عُشرِ اینش بفروشیدمی

1038) کو به نزدِ من نیرزد نیم دانگ / تو گران کردی بهایش را به بانگ

1039) پس جوابش داد صدّیق ای غَبی / گوهری دادی به جَوزی چون صَبی

1040) کو به نزدِ من همی ارزد دو کون / من به جانش ناظرستم ، تو به لَون

1041) زرِّ سرخ است او ، سیه تاب آمده / از برایِ رَشکِ این احمق کده

1042) دیدۀ این هفت رنگِ جسم ها / درنیاید زین نقاب آن روح را

1043) در مِکیسی کردیی در بَیع ، بیش / دادمی من جمله ملک و مالِ خویش

1044) ور مِکاس افزودیی ، من زاهتمام / دامنی زر کردمی از غیر وام

1045) سهل دادی چون تو ارزان یافتی / دُر ندیدی ، حُقّه را نشکافتی

1046) حُقّۀ سَربسته جهلِ تو بداد / زود بینی که چه غَبنَت اوفتاد

1047) حُقّۀ پُر لعل را دادی به باد / همچو زنگی در سیه رویی تو شاد

1048) عاقبت واحَسرَتا گویی بسی / بخت و دولت را فروشَد خود کسی

1049) بخت با جامۀ غلامانه رسید / چشمِ بدبختت بجز ظاهر ندید

1050) او نمودت بندگیِّ خویشتن / خویِ زشتت کرد با او مکر و فن

1051) این سیه اَسرارِ تن اسپید را / بُت پرستانه بگیر ای ژاژخا

1052) این تو را و آن مرا ، بُردیم سود / هین لَکُم دینُ وَلی دین ای جهود

1053) خود سزایِ بت پرستان این بُوَد / جُلَّش اطلس ، اسبِ او چوبین بُوَد

1054) همچو گورِ کافران پُر دود و نار / وز برون بَربَسته صد نقش و نگار

1055) همچو مالِ ظالمان ، بیرون جمال / وز درونش خونِ مظلوم و وبال

1056) چون منافق از برون صَوم و صَلات / وز درون خاکِ سیاهِ بی نبات

1057) همچو ابری ، خالیی پُر قَرّ و قُر / نه در او نفعِ زمین ، نه قوتِ بُر

1058) همچو وعدۀ مکر و گفتارِ دروغ / آخِرش رسوا و اوّل با فروغ

1059) بعد از آن بگرفت او دستِ بِلال / آن ز زخمِ ضِرسِ محنت چون خِلال

1060) شد خِلالی ، در دهانی راه یافت / جانبِ شیرین زبانی می شتافت

1061) چون بدید آن خسته ، رویِ مصطفی / خَرَّ مَغشِیّاََ فتاد او بر قَفا

1062) تا به دیری بی خود و بی خویش ماند / چون به خویش آمد ، ز شادی اشک راند

1063) مصطفی اش در کنارِ خود کشید / کس چه داند بخششی کو را رسید ؟

1064) چون بُوَد مَسّی که بر اِکسیر زد ؟ / مُفلسی بر گنجِ پُر توفیر زد ؟

1065) ماهی پژمرده در بحر اوفتاد / کاروانِ گم شده زد بر رَشاد

1066) آن خِطاباتی که گفت آن دَم نَبی / گر زند بر شب ، برآید از شبی

1067) روزِ روشن گردد آن شب چون صَباح / من نتانم باز گفت آن اصطلاح

1068) خود تو دانی ، کآفتابی در حَمَل / تا چه گوید با نبات و با دَقَل

1069) خود تو دانی هم که آن آبِ زُلال / می چه گوید با رَیاحین و نهال

1070) صنعِ حق با جمله اجزایِ جهان / چون دَم و حرف است از افسونگران

1071) جذبِ یزدان با اثرها و سبب / صد سخن گوید نهان بی حرف و لب

1072) نه که تأثیر از قَدَر معمول نیست / لیک تأثیرش از او معقول نیست

1073) چون مُقلِّد بود عقل اندر اُصول / دان مُقلِّد در فُروعش ، ای فَضول

1074) گر بپرسد عقل چون باشد مرام ؟ /  گو چنانکه تو ندانی ، وَالسَّلام

شرح و تفسیر خندیدن جهود و پنداشتن که ابوبکر ضرر می کند

قهقه زد آن جهودِ سنگ دل / از سَرِ افسوس و طنز و غِشّ و غّل


آن کافرِ قسیّ القلب از رویِ استهزاء و شوخی و غرض ورزی و دشمنی قهقه ای سر داد .

گفت صدّیقش که این خنده چه بود ؟ / در جوابِ پرسش ، او خنده فزود


صذّیق (ابوبکر) بدو گفت که این خنده چه بود که سر دادی ؟ آن کافر به جای جواب دادن به سؤال او خنده اش را زیادتر کرد .

گفت : اگر جِدّت نبودی و غَرام / در خریداریِ این اَسوَدغلام


کافر به ابوبکر گفت : اگر در خرید این غلامِ سیاه اینقدر جدّیت و شیفتگی نشان نمی دادی . ( غَرام = عشق ، شیفتگی / اَسوَدغلام = غلامِ سیاه ) [ ادامه معنا در بیت بعد ]

من ز استیزه نمی جوشیدمی / خود به عُشرِ اینش بفروشیدمی


من از رویِ دشمنی اینقدر جوش نمی زدم و حتّی حاضر بودم او را معادل یک دهم مالی که به من پرداختی بفروشم .

کو به نزدِ من نیرزد نیم دانگ / تو گران کردی بهایش را به بانگ


زیرا بلال پیشِ من نیم پشیز هم نمی ارزد . امّا تو با داد و قالت قیمت او را بالا بردی . [ دانگ = معادل ربع دِرهم است امّا در مثنوی غالباََ کنایه از چیز حقیر و بی ارزش است . ]

پس جوابش داد صدّیق ای غَبی / گوهری دادی به جَوزی چون صَبی


پس صدّیق (ابوبکر) در جواب آن کافر گفت : ای سبک مغز ، تو مانند کودکان ، جواهری را با دانه گردویی مبادله کردی . [ غَبی = کودن ، سبک مغز / صَبی = کودک ]

کو به نزدِ من همی ارزد دو کون / من به جانش ناظرستم ، تو به لَون


زیرا که بلال در نظر من به دو جهان می ارزد . امّا من به روح و باطنش نگاه می کنم و تو به قیافه و رنگ رویش . یعنی من باطن بینم و تو ظاهر بین .

زرِّ سرخ است او ، سیه تاب آمده / از برایِ رَشکِ این احمق کده


بلال به منزلۀ طلای نابی است که برای محفوظ ماندن از حسادت حاسدانی که در حماقت خانۀ دنیا می زیند ظاهرش سیاه شده است . ( سیه تاب = به رنگ سیاه ) [ نباید کمالات و فضایل خود را برای دیگران بِالکُلّ ظاهر کرد . نباید حسادت بَددلان انگیخته شود . ]

دیدۀ این هفت رنگِ جسم ها / درنیاید زین نقاب آن روح را


چشم ظاهر که قادر به دیدن هفت رنگ است . از پشت این حجاب نمی تواند آن روح را ببیند . ( نثر و شرح مثنوی شریف ، دفتر ششم ، ص 160 )

منظور بیت : چشم ظاهری و محسوس بین چون در حجاب جسم و مقتضیات عالَم محسوسات محصور شده نمی تواند حقیقت روح قدسی را بشناسد . چنانکه آن کافر ، مفتون ظاهر شده بود و لذا نتوانست ضمیر تابناک بلال را بشناسد .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

در مِکیسی کردیی در بَیع ، بیش / دادمی من جمله ملک و مالِ خویش


اگر در فروش بلال بیشتر چانه می زدی . همۀ ثروت و مال خود را به تو می دادم . [ مِکیس = مُمالِ مِکاس به معنی چانه زدن در معامله ]

ور مِکاس افزودیی ، من زاهتمام / دامنی زر کردمی از غیر وام


اگر باز بیشتر چانه می زدی . با سعی و تلاش ، یک دامن طلا از دیگران قرض می گرفتم و به تو می دادم . [ مِکاس = همان مِکیس است ، چانه زدن در معامله ]

سهل دادی چون تو ارزان یافتی / دُر ندیدی ، حُقّه را نشکافتی


امّا چون تو بلال را ارزان به دست آورده ای . آسان هم از دستش دادی . و چون حُفّه را نگشودی مروارید را نیز در آن ندیدی . [ حُقّه = ظرفی غالباََ کوچک و مُدوّر با دری جدا که از چوب یا عاج می سازند و در آن لعل و جواهر می تهند ]

حُقّۀ سَربسته جهلِ تو بداد / زود بینی که چه غَبنَت اوفتاد


حُقّۀ در بسته را از روی نادانی به من دادی . بزودی خواهی دانست که چه ضرری کردی . [ غَبن = زیان یافتن در خرید و فروش ]

حُقّۀ پُر لعل را دادی به باد / همچو زنگی در سیه رویی تو شاد


حُقّۀ پُر از لعل را به باد دادی و مانند زنگیان به سیاهی چهرۀ خود می بالی و شادی سر می دهی .

عاقبت واحَسرَتا گویی بسی / بخت و دولت را فروشَد خود کسی


بدان که سرانجام فریادِ دریغ و حسرت تو برخیزد . آیا ممکن است کسی بخت و اقبال حقیقی خود را بفروشد . [ واحَسرَتا = ای دریغ ، ای حسرت ]

بخت با جامۀ غلامانه رسید / چشمِ بدبختت بجز ظاهر ندید


بخت و اقبال حقیقی در لباس غلامان پیش تو آمد . ولی چشم ظاهربینِ تو بجز ظاهر چیز دیگری ندید .

او نمودت بندگیِّ خویشتن / خویِ زشتت کرد با او مکر و فن


بلال ، صفت بندگی خود را به تو نشان داد . یعنی تو فقط بندگی او را دیدی نه آقایی او را . به همین جهت صفت ناپسند تو با او به مکر و حیله پرداخت . یعنی خلاصه در حق او جفا کرد .

این سیه اَسرارِ تن اسپید را / بُت پرستانه بگیر ای ژاژخا


ای یاوه گو اینک مانند بُت پرستان این غلام سپید تن و سیاه دل را بگیر . یعنی حالا که ظاهر غلام مرا که صورتی بس زیبا و رویی بغایت سفید دارد ولی دلش از کفر سیاه شده است دیدی . بگیر مالِ تو باشد . [ مراد از «بُت پرستانه» ، صورت پرستانه است . یعنی جمیع اهل ظاهر ، بُت پرست اند . ]

این تو را و آن مرا ، بُردیم سود / هین لَکُم دینُ وَلی دین ای جهود


این غلام را بگیر و در عوض بلال را به من بده . ما هر دو سود برده ایم . ای کافر بهوش باش که دین شما برای شما و دین من برای من است . [ مصراع دوم مقتبس است از آیه 6 سورۀ کافرون « دین شما برای خودتان باشد و دین من برای من » ]

خود سزایِ بت پرستان این بُوَد / جُلَّش اطلس ، اسبِ او چوبین بُوَد


سزای بُت پرستان یعنی ظاهر پرستان اینست که اسبی چوبین با زینی حریرین داشته باشند . [ جُلّ = پالان امّا در اینجا یعنی زین / اسب چوبین برای بازی اطفال است و با آن کسی نمی تواند به مقصد برسد . «اسب چوبین» کنایه از باطن دروغین است و «جُلِّ اطلس» کنایه از ظاهر آراسته است . ]

همچو گورِ کافران پُر دود و نار / وز برون بَربَسته صد نقش و نگار


صورت بدون محتوا مانند قبر کافران است که اندرونش آکنده از دود و آتش است . ولی نمای بیرونی اش از نقش و نگارهای بسیار آراسته شده است .

همچو مالِ ظالمان ، بیرون جمال / وز درونش خونِ مظلوم و وبال


نیز صورت ظاهر مانند اموال و دارایی های ستمگران است که ظاهری جذّاب و دلنشین دارد . امّا در باطن تشکیل شده است از خون مظلومان و عذاب اُخروی .

چون منافق از برون صَوم و صَلات / وز درون خاکِ سیاهِ بی نبات


همچنین صورت ظاهر مانند اهل نفاق است که ظاهراََ روزه می گیرند و نماز می خوانند . امّا چون طاعت و عبادت آنان ریاکارانه است دلشان همچون خاک سیاهِ نامطلوبی است که هیچ گیاهی در آن نمی روید . [ عبادات ریایی ریاکاران ، گیاه صفا و نورانیت را در شورستانِ ضمیرشان نمی رویاند . ]

همچو ابری ، خالیی پُر قَرّ و قُر / نه در او نفعِ زمین ، نه قوتِ بُر


نیز صورت ظاهر مانند ابر خالی از بارانی است که تُندَر و سَر و صدا دارد ولی نه برای زمین سود دارد و گندم و سایر محصولات پدید می آورد . ( قَرّ و قُر = آسمان غُرُمبه ، تُندَر / بُر = گندم ) [ بعضی ابرها ، رعد و برق پدید می آورند ولی قطره ای باران از آن بر زمین نمی بارد . عرب به چنین ابری «جَهام» گوید . مولانا اهل ریا را به چنین ابری تشبیه کرده است . ]

همچو وعدۀ مکر و گفتارِ دروغ / آخِرش رسوا و اوّل با فروغ


همچنین صورت ظاهر مانند وعده های مکرآمیز و سخنان دروغین است . هر چند در ابتدا جلوه و زرق و برقی دارند . ولی سرانجام موجبِ رسوایی و بَدنامی می شوند .

بعد از آن بگرفت او دستِ بِلال / آن ز زخمِ ضِرسِ محنت چون خِلالِ


سپس ابوبکر دست بلال را گرفت . همان بلالی که از گزیدن دندانِ محنت و بلا مانندِ چوبِ خلال دندان باریک شده بود . [ ضِرس = بیشتر به دندان های آسیا گویند ولی در اینجا مطلقاََ به معنی دندان است . ]

شد خِلالی ، در دهانی راه یافت / جانبِ شیرین زبانی می شتافت


بلال که همچون چوبِ خلال ، باریک شده بود به دهانی راه پیدا کرد . اینک به سوی شخصی شیرین کلام یعنی پیامبر (ص) راه می یافت . [ بلال می رفت که به محضر شریف پیامبر (ص) رسد . ]

چون بدید آن خسته ، رویِ مصطفی / خَرَّ مَغشِیّاََ فتاد او بر قَفا


همینکه بلال مجروح ، رُخسار محمّد مصطفی (ص) را دید بیهوش شد و طاقباز روی زمین افتاد . ( خَرَّ = افتاد / مَغشیّ = بیهوش ، غَش / قَفا = پشت گردن ) [ مصراع دوم مقتبس است از قسمتی از آیه 143 سورۀ اعراف « و چون موسی ( با هفتاد نفر از بزرگان قومش ) وقت معین به وعده گاه ما آمد و خدا با وی سخن گفت ، موسی عرض کرد که خدایا خود را به من آشکار بنما که تو را مشاهده کنم خدا فرمود که مرا تا ابد نخواهی دید ولیکن در کوه بنگر اگر کوه به جای خود برقرار تواند ماند تو نیز مرا خواهی دید . پس آنگاه که نورِ تجلّی خدا بر کوه تابش کرد کوه را متلاشی ساخت و موسی بیهوش افتاد سپس که به هوش آمد عرض کرد خدایا تو منزه و برتری ، به درگاه تو توبه کردم و من اول کسی هستم که به تو و تنزه ذاتِ پاک تو ایمان دارم » ]

تا به دیری بی خود و بی خویش ماند / چون به خویش آمد ، ز شادی اشک راند


بلال تا دیر زمانی در حالت محو و استغراق روی زمین افتاد و همینکه به خود آمد از شدّت شادی به گریه درآمد .

مصطفی اش در کنارِ خود کشید / کس چه داند بخششی کو را رسید ؟


حضرت محمّد مصطفی (ص) او را در آغوش خود کشید . کسی چه می داند که با این دیدار چه موهبتی به بلال رسید ؟

چون بُوَد مَسّی که بر اِکسیر زد ؟ / مُفلسی بر گنجِ پُر توفیر زد ؟


مثلاََ مِسی که با کیمیا برخورد کند چه حالی می یابد ؟ مسلماََ به طلا تبدیل می شود و ارتقای ماهُوی پیدا می کند . یا مثلاََ فقیری که به گنجینه ای سرشار دست یازد چه حالی پیدا می کند ؟ [ توفیر = بسیار شدن ، افزودن / گنج پُر توفیر = گنج فراوان و سرشار ]

ماهی پژمرده در بحر اوفتاد / کاروانِ گم شده زد بر رَشاد


گویی که مثلاََ ماهی نیمه جانی به دریا راه یافته است . و یا کاروانِ گمگشته راهی ، راه را پیدا کرده است . [ بلال از رهایی خود اینگونه شادمان بود . ]

آن خِطاباتی که گفت آن دَم نَبی / گر زند بر شب ، برآید از شبی


آن گفتارهایی که پیامبر (ص) در آن لحظه به بلال فرمود . اگر به شب بگوید . شب از شب بودن بیرون می آید . یعنی کلمات نورانی آن حضرت حتّی شب دیجور را به روزِ پُر فُروز مبدّ می کرد .

روزِ روشن گردد آن شب چون صَباح / من نتانم باز گفت آن اصطلاح


آن شب ، همچون بامداد ، روشن می گردد . من قادر نیستم آن عبارات را بازگو کنم .

خود تو دانی ، کآفتابی در حَمَل / تا چه گوید با نبات و با دَقَل


تو خود نیک می دانی که آفتاب در موسم بهار به سبزه ها و میوه های کال چه می گوید . ( دَقَل = خرمای کال ، در اینجا یعنی میوه کال و نوباوه / حَمَل = به معنی بره و گوسفند و نام یکی از صورت های فلکی است در متطقة البروج . نخستین روزِ حَمَل با اول فرودین، منطبق است . در اشعار فارسی ، این بُرج نشان دهندۀ تغییر فصل و وصفِ آسمان و بهار است . ( فرهنگ اصطلاحات نجومی ، ص 210 ) ]

خود تو دانی هم که آن آبِ زُلال / می چه گوید با رَیاحین و نهال


تو خود نیک می دانی که آبِ زُلال به گلها و درختانِ نُو رُسته چه می گوید .

صنعِ حق با جمله اجزایِ جهان / چون دَم و حرف است از افسونگران


فعلِ خلّاقِ الهی بر همه ذرّات و کائنات جهان مانندِ افسون و اورادِ افسونگران اثر می گذارد . یعنی بطور شگفت انگیزی به ذرّات و موجودات جهان ، حیات و نشاط می بخشد .

جذبِ یزدان با اثرها و سبب / صد سخن گوید نهان بی حرف و لب


جاذبۀ خداوند بدون حرف و سخنی از طریق آثار و اسباب ، سخنان بسیار گوید . [ مراد از «سخن» تجلّی حضرت حق است . عرفا گویند که خداوند

نه که تأثیر از قَدَر معمول نیست / لیک تأثیرش از او معقول نیست


اینطور نیست که تأثیرات و تحولاتی که در عرصۀ هستی پیدا می شود ناشی از تقدیر الهی نباشد . ولی چگونگی این تأثیرات و تحولات از حیطۀ ادراک بشری فراتر است . [ هر اثری و سببی از جاذبۀ الهی مستفیض می شود و کار جهان با همان با همان جاذبه سامان می یابد . امّا عادت خداوند بر این تعلّق گرفته که نظام امور عالَم از طریق آثار و اسباب صورت بندد ( شرح اکبرآبادی ، دفتر ششم ، ص 49 ) ]

چون مُقلِّد بود عقل اندر اُصول / دان مُقلِّد در فُروعش ، ای فَضول


از آنرو که عقل جزئی و سطحی اندیش در اصول ، مقلّد است . ای یاوه گو بدان که در فروع نیز مقلّد است .

گر بپرسد عقل چون باشد مرام ؟ /  گو چنانکه تو ندانی ، وَالسَّلام


هرگاه عقلِ جزئی از حقایقِ مافوقِ ادراکش سؤال کرد و گفت آن حقایق چیست ؟ در جوابش بگو : تو را نرسد که آن را درک کنی . والسلام .

شرح و تفسیر بخش قبل                     شرح و تفسیر بخش بعد

دکلمه خندیدن جهود و پنداشتن که ابوبکر ضرر می کند

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر ششم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟