حکایت منادی کردن مَلِکِ تِرمَذ و شنیدن دلقک خبر این منادی در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
حکایت منادی کردن مَلِکِ تِرمَذ و شنیدن دلقک خبر این منادی
شاهِ ولایتِ تِرمَذ در دستگاه حکومتی خود دلقکی زیرک و گُربُز داشت . روزی شاه ، جارچیان را در شهر مأمور کرد که چنین جار زنند : هر کس ظرفِ پنج روز از تِرمذ به سمرقند رود و از آنجا برای شاه خبر آورد پاداشی بس عالی بدو داده خواهد شد . دلقک در دهی بود که این خبر را شنید . بیدرنگ بر اسبی تیزرُو سوار شد و به سویِ ترمذ تاخت . او بقدری تند و شتابزده اسب را می دواند که آن زبان بسته در راه سقط شد . بلافاصله اسبی دیگر گرفت و دوباره همچون باد تاخت . آن حیوان نیز از تاختن سریع و متّصل تلف شد . و خلاصه با سومین اسب خود را به دربار شاه رسانید و با همان سر و وضع غُبارآلود در حالیکه از هیجان نَفَس نَفَس می زد از مأموران اجازت خواست که با شاه ملاقات کند . قیافۀ عبوس و درهمِ دلقک از واقعۀ ناگواری حکایت می کرد . به هر حال حالت دلقک درباریان را نگران کرده بود . زیرا تا آن لحظه او را اینگونه ندیده بودند . رفته رفته فُجفُجی در میانِ آنان افتاد و پریشانی و اضطراب از نگاه و رفتارشان نمایان شد . شاه نیز متوجّه وضع غیر عادی دربار شد و نتوانست نگرانی خود را پنهان دارد . زیرا مدّت ها بود که خاطر او از حملۀ احتمالی سلطان محمد خوارزمشاه پریشان شده بود . همه پیش خود می گفتند که چه حادثۀ ناگواری در پیش است که دلقک خندان بدین روز افتاده است ؟ کم کم اهالی شهر هم از این نگرانی ها آگاه شدند و شتابان در اطراف دربار اجتماع کردند تا ببینند چه امرِ ناخجسته ای در شُرُفِ وقوع است . آیا دشمنی قهّار رو بدین دیار آورده است ؟ آیا بلایی خانمانسوز در حال نزول است ؟ و امثال این سؤالات که همۀ فکر و خیالشان را آکنده بود . با آن که شاه معمولاََ کسی را به حضور نمی پذیرفت ولی از آنجا که سخت ترسیده بود دلقک را فوراََ نزد خود خواند و بلافاصله با نگرانی گفت : بگو ببینم چه خبر شده ؟ شاه متّصل این سؤال را تکرار می کرد . ولی دلقک چیزی نمی گفت . فقط انگشت بر لب می نهاد که : هیس ، هیس . حرف نزن . این عملِ غیر عادی دلقک توهّمِ شاه و اطرافیان را دو چندان می کرد . دوباره شاه با آشفتگی و اضطراب همان سؤال را تکرار می کرد و دلقک نیز به اشاره می گفت : شاها ، لحظه ای مهلت بده نَفَسم بالا بیاید تا اصل ماجرا را بگویم . شاه قرار و آرام نداشت و بالاخره با یک تَشرِ جانانه که به عربده شبیه بود گفت : زود باش بگو ببینم چه خبر است ؟ دلقک که رنگش پریده بود و نَفَس نَفَس می زد گفت : قربان ، من در دِه بودم که شنیدم شاه فرموده است هر کس ظرف چند روز به سمرقند برود و فلان خبر را بیاورد . پاداشی عظیم به او خواهد داد . اکنون به حضور شما رسیده ام که عرض کنم من نمی توانم در این مدّتِ کوتاه ، خود را به سمرقند برسانم . شاه با شنیدن این جواب لغو از کوره در رفت و گفت : لعنت بر تو . ای ابله برای چنین حرف بیهوده ای شهر را به هم ریخته ای ؟ وزیر که از دلقک دلِ پُری داشت گفت : شاها ، مبادا این عمل دلقک را ساده بگیری و از کنار آن رَد شوی . او خبر مهمی دارد ولی از گفتنش پشیمان شده است و اکنون با این لاغ و لودگی می خواهد روی آن سرپوش بگذارد . بهتر است او را تحتِ بازجویی قرار دهیم تا زیر کتک مجبور شود به مسایل خود اعتراف کند . شاه دستور داد دلقک را برای شکنجه به زندان ببرند . دلقک رو به شاه نمود و او را به حِلم و تأنّی دعوت کرد و از تعجیلِ ابلهانه پرهیزش داد و خلاصه میان آن دو گفتگویی در باب ضرورت تأنّی در کیفر و نیز ضرورتِ کیفرِ بهنگام مبادله شد که حاوی نکاتی نغز و پُر مغز است .
مولانا در ابیات بخش قبل از مدّعیانِ علم و معرفت سخن به میان آورد و آنان را فاقدِ معنا توصیف کرد . حالِ این مدّعیان همچون حالِ آن دلقک است که هیاهویی غریب در شهر به راه انداخت و همه را تکان داد . چندانکه پنداشتند که خبری مهم دارد . امّا بعداََ معلوم شد که چیزی در چنته ندارد و بی جهت همه را معطّل و مشوّش داشته است .
***
شرح و تفسیر اشعار ” حکایت منادی کردن مَلِکِ تِرمَذ و شنیدن دلقک خبر این منادی ” در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدار جان مطالعه نمائید .