حکایت شیخ محمد سررزی غزنوی که هفت سال روزه داشت در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
حکایت شیخ محمد سررزی غزنوی که هفت سال روزه داشت
در شهر غزنین شیخ زاهدی مقیم بود با نام محمّد و لقب سَررَزی . وی هفت سال متوالی روزه داشت و هر روز با برگ های درخت رز افطار می کرد . او در این دورانِ پُر ریاضت ، عجایب شگرفی از حضرت حق دید . ولی بدین امر قانع نبود و دوست داشت که جمالِ الهی را شهود کند . او در اثنای ریاضاتِ خود از بقای مادّی خویش ملول و دل سیر شد . پس بر ستیغِ کوهی رفت و گفت : خداوندا ، یا جمالِ بی مثالت را بر من بنما . یا خود را از بالای این کوه به زمین خواهم افکند . از حضرت حق بدو الهام شد که هنوز هنگامِ دیدارِ من نرسیده است . و اگر خود را به زمین افکنی نخواهی مُرد . شیخ از فرطِ عشق و جذبه ، خود را از فرازِ کوه به نشیب افکند . ولی به اقتضای تقدیرِ الهی در میانِ آبی افتاد و نمرد . او که زندگی دنیوی را نمی خواست در فراقِ مرگ شیون و زاری سر داد . ناگهان از عالمِ غیب بدو الهام شد که از این صحرا به سویِ شهر برو .
شیخ گفت : خداوندا ، برای چه خدمتی به شهر بروم ؟ جواب رسید : خود را به صورتِ گدایی مسکین درآور و در شهر پرسه زن و هر چه از اغنیا دریافت کردی میان بینوایان تقسیم کن .
شیخ با شنیدن فرمانِ الهی به شهر غزنین رفت و چون مردم او را شناختند به خدمتش کمر بستند و اغنیای شهر برای او خانه های مجلل ترتیب دادند . ولی او به این تشریفات اعتنایی نکرد و گفت می خواهم طریقِ گدایان را پیشه سازم و توهین و دشنام را از خاص و عام نوش جان کنم . این را گفت و در کسوت گدایان به دوره گردی مشغول شد . روزی شیخ چهار بار با کشکول گدایی به سرای امیر شهر وارد شد . امیر که از سماجتِ او خشمگین شده بود بدو گفت : ای شیخ ، این چه وقاحت و لجاجتی است که تو را در یک روز چهار دفعه به قصر من آورده است ؟ واقعاََ که آبروی گدایان را برده ای .
شیخ گفت : ای امیر : خموش که من مطیع فرمان حقم . من به نان تو و امثال تو طمعی ندارم . لختی بیاندیش و به عارفانِ عاشق سطحی منگر و … شیخ این سخنان را گفت و سیلاب اشک بر رخسارش روان شد . صفای روحانی شیخ بر دلِ امیر تابید و او را نیز تحت تأثیر قرار داد . امیر بدو گفت : اینک بر خیز و هر چه میل داری از خزانه ام بردار . شیخ گفت : من بدین کار مأذون نیستم و با این عذر از قبول عطای امیر تن زد .
شیخ دو سال به گدایی مشغول بود . سپس از بارگاهِ الهی فرمان رسید که زین پس از کسی چیزی مخواه بلکه فقط ببخش . شیخ بر اثر الطافِ الهی به مرتبه ای رسید که ضمیر اشخاص را می خواند . بطوری که هر گاه نیازمندی بدو رجوع می کرد بی آنکه از او سؤالی کند به فراست ، نوع و مقدارِ نیازش را درمی یافت و آنرا مرتفع می کرد .
***
شیخ محمّد سررزی از عارفان گمنامی است که در تراجم و تذکره ها یادی از او نشده است . اما کرامتِ بارز او خواندن ضمیر اشخاص بود چنانکه مولانا در فیه ما فیه ، ص 40 و 41 ، حکایتی از ضمیر خوانی او نقل می کند : « شیخ سررزی (رحمة الله علیه) میان مریدان نشسته بود . مریدی را سرِ بریان اشتها کرده بود . شیخ اشارت کرد که او را سرِ بریان می باید بیارید . گفتند : شیخ ، به چه دانستی که او را سرِ بریان می باید ؟ گفت : زیرا که سی سال است که مرا «بایست» نمانده است و خود را از همۀ بایست ها پاک کرده ام و منزّهم همچون آیینۀ بی نقش ، ساده گشته ام . چون سرِ بریان در خاطرِ من آمد و مرا اشتها کرد و بایست شد . دانستم که آن از آنِ فلان است . زیرا آیینه بی نقش است . اگر در آیینه نقش نماید نقشِ غیر باشد . استاد فروزانفر می نویسد : از نقلِ بهاء ولد ( در معارف ) معلوم می گردد که چنین شخصی وجود داشته و شاید قریب العصر با سلطان العُلما بهاء ولد (پدر مولانا) بوده است .
مولانا در آخرین بیتِ بخش قبل فرمود که عارفِ بِالله که سینه از گرد و غبار عالمِ حدوث و امکان زدوده ، قلبش همچون آینۀ شفّافی است که همۀ رسوم و نقوش را در خود بازمی تاباند و در نتیجه بر ضمیر اشخاص واقف می گردد و خواطر قلبی و نیّاتِ درونی افراد را می خواند بی آنکه نیاز به مبادلۀ گفتار باشد . بدین مناسبت این حکایت را آورده تا مطلب مذکور بسط یابد . از جمله نکاتی را که در این حکایت ایراد می کند آنکه : انسان کامل واسطة الفیض است یعنی از حضرت حق استفاضه می کند و بر خلق ، افاضه . نکتۀ دیگر آنکه علل و اسبابِ ظاهری تحتِ سیطرۀ روحانی اولیاء الله قرار می گیرند و این همان چیزی است که در لسانِ شرع بدان «کرامت» گویند . و نکتۀ دیگر آنکه هر کس دل از پلیدی های دنیوی و اوصافِ حیوانی بزداید به مرتبه ای از شفّافیت روحی می رسد که می تواند ضمیر اشخاص را بخواند .
***
شرح و تفسیر اشعار ” حکایت شیخ محمد سررزی غزنوی که هفت سال روزه داشت ” در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدار جان مطالعه نمائید .
شرح و تفسیر شرح حال شیخ محمّد سَزرَزی و کرامات او
شرح و تفسیر آمدن شیخ بعد از چندین سال از بیابان به شهر
شرح و تفسیر در معنی لَولاکَ لَما خَلَقتُ الاَفلاک
شرح و تفسیر رفتن آن شیخ در خانه امیر بهرِ گدایی روزی چهار بار
شرح و تفسیر گریان شدن امیر از نصیحتِ شیخ و ایثار کردن مخزن
شرح و تفسیر اشارت آمدن از غیب به شیخ که دوسال گرفتی و بدادی
شرح و تفسیر دانستن شیخ ضمیر سائل را بی گفتن
شرح و تفسیر بیان سبب دانستن ضمیرهای خلق
شرح و تفسیر غالب شدن مکر روباه بر خویشتن داری خر
شرح و تفسیر بیان فضیلت پرهیز کردن و گرسنگی
شرح و تفسیر مریدی که شیخ از حرص و ضمیر او واقف شد
شرح و تفسیر قصۀ آن گاو که تنها در جزیره ای بزرگ است
شرح و تفسیر صید کردن شیر آن خر را و تشنه شدن از کوشش
شرح و تفسیر قصه آن راهب که روز با چراغ می گشت در میان بازار
شرح و تفسیر بیان دعوت کردن آن مسلمان ، مُغ را
شرح و تفسیر بیان مَثَلِ شیطان بر درِ رحمان از زبان آن مُغ
شرح و تفسیر جواب گفتن مؤمنِ سنّی به کافر جبری در اثباتِ اختیار