حکایت آن امیر که به غلام گفت مَی بیآر رفت و سبوی مَی آورد

حکایت آن امیر که به غلام گفت مَی بیآر رفت و سبوی مَی آورد در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

حکایت آن امیر که به غلام گفت مَی بیآر رفت و سبوی مَی آورد

در دوران گذشته امیری بود میگسار . شبی ناگهان بر او مهمان سر رسید . امیر به غلامش گفت : کوزه ای بردار و نزدِ فلان عیسوی برو و شرابی ناب بخر و به اینجا بیاور . غلام شتابان رفت شراب را خرید و به سوی خانۀ امیر بازگشت . در راه زاهدی به غلام برخورد کرد و به او ظنین شد . گفت : ای غلام در کوزه چه داری ؟ غلام گفت : شرابی خریده ام و برای فلان امیر می برم . زاهد گفت : مگر مردِ خدا شراب هم می خورد ؟ پس سنگی برداشت و بر کوزه زد و شراب بر زمین ریخت و غلام ترسان و دست خالی به خانۀ امیر دوید . امیر با تعجب پرسید پس شراب کو ؟ غلام ماجرای خود و زاهد را بازگفت . وقتی امیر شنید یکپارچه غضب شد و از جا پرید و به غلام گفت : بگو ببینم خانۀ زاهد کجاست ؟ خانه اش را نشان بده تا با گُرزِ گران بر سرش بکوبم امیر عربده کشان به درِ خانۀ زاهد رسید . زاهد از ترس خود را پنهان کرد . مردم محلّه وقتی های و هوی امیر را شنیدند سراسیمه از خانه ها بیرون ریختند و چون جانِ زاهد را در خطر دیدند به التماس افتادند و تقاضای عفو کردند . امیر به التماس مردم توجهی نکرد و همچنان عربده می کشید و سخنان تهدید آمیز می گفت . مردم به دست و پای او افتادند و درخواست خود را تشدید کردند و بدو گفتند آخر امیری به بزرگی تو روا نیست که اینقدر محتاج شراب باشد ولی امیر می گفت من این حرف ها سرم نمی شود . یا شرابم را به من پس دهید یا با این گُرز بر سرِ فلان فلان شده اش می کوبم . و سقطش می کنم .

***

مأخذ حکایت : استاد فروزانفر مأخذ این حکایت را در احیاء العلوم غزالی می داند .

متن حکایت : ابوالحسن نوری ( از عارفان دوران معتضد عباسی ) مردی بود که کمتر در کارها دخالت می کرد . بیهوده از چیزی نمی پرسید و تا به چیزی نیازمند نمی شد کنکاش نمی کرد . هر گاه با مُنکری روبرو می شد از آن نهی می کرد اگر چه ممکن بود که در این راه جانِ خود را دربازد .

روزی برای طهارت قبل از نماز به مَشرعه ای (راه کنار رودخانه) درآمد که آن را مَشرعه ذغال فروشان می گفتند . ناگهان چشمش به زورقی افتاد که در آن سی خُمِ بزرگ بود و با قیر بر آن نوشته بودند «لطف» . نوری وقتی نوشته را خواند چیزی از آن سر در نیاورد . زیرا تا آن موقع در زمینۀ تجارت و داد و ستد کالایی به نام «لطف» نمی شناخت . پس به ملّاح گفت : در این خُم ها چیست ؟ ملّاح جواب داد : تو را با آن چه کار ؟ به کار خود مشغول باش . وقتی نوری جواب مبهم و شک برانگیز ملّاح را شنید کنجکاویش بیشتر شد . پس به ملّاح گفت : آخر تو را با آن چه کار ؟ ای صوفی به خدا قسم که تو فضولی . این شرابی است از آنِ معتضد که می خواهد با آن محفل خود را بیاراید . نوری گفت پس درون این خم ها شراب است . ملّاح گفت : آری . نوری گفت : آن شاخ را به من بده . ملّاح در خشم شد و به غلام خود گفت : شاخ را بدو بده تا بنگرم چه می کند . همینکه نوری شاخ را به دست گرفت به زورق درآمد و خم ها را یکی یکی شکست مگر یک خُم را . ملاح ، سپهسالار لشکر را به کمک طلبید . او به زورق درآمد و نوری را گرفت و نزدِ معتضد برد و معتضد مردی سخت کش بود . و مردمان تردید نداشتند که معتضد او را خواهد کُشت . نوری گوید : به نزدِ معتضد رفتم در حالی که بر تختی آهنین نشسته بود و گُرزی بدست داشت که پیوسته می چرخاند . وقتی مرا دید گفت : تو کیستی ؟ گفتم : مُحتسبم . گفت : چه کسی تو را بر کارِ احتساب گماشته ؟ گفتم : ای امیر مؤمنان ، همان کسی که تو را امانت داد . نوری گوید وقتی این سخن را گفتم معتضد مدتی سر به ز یر افکند . سپس سر به سوی من بر آورد و گفت : به چه سبب این کار را کردی ؟ گفتم به سبب محبتی که به تو دارم . زیرا دست گشادم و مُنکری را از تو راندم  که تو بر دفعِ آن ناتوان بودی . نوری گوید : معتضد دوباره سر به ز یر افکند و پیرامون سخنی که بدو گفتم می اندیشید . سپس سر برآورد و گفت : چگونه این یک خُم از میان آن همه خُم ها سالم ماند ؟ گفتم : سالم ماندن آن را سببی است که اگر امیر مؤمنان اذن فرماید آنرا نیز شرح دهم . گفت : برایم بگو . گفتم : ای امیر مؤمنان بر شکستن خُم ها طبق فرمان خداوند سبحان عمل کردم . ناگهان عظمت حق و بیمِ مطالبت او بر دلم عارض شد . در آن لحظه هیبتِ خلق از قلبم نهان گشت . پس دیگر نتوانستم این یک خُم را بشکنم . و چنانچه بر حالت نخستین ام بودم اگر دنیا پُر از خُم شراب بود بی هیچ ملاحظه ای می شکستم . معتضد به من گفت برو که دستت را باز گذاشتم که هر مُنکری را که می خواهی رفع کنی . نوری گوید به معتضد گفتم ای امیر مؤمنان من دیگر نهی مُنکر را دوست نمی دارم . زیرا تا امروز از جانب خداوند نهی مُنکر می کردم و امروز از جانب معتضد . معتضد گفت چه حاجتی داری ؟ ای امیر مؤمنان امر کن که مرا از اینجا به سلامت بیرون برند . معتضد فرمان داد و او به بصره رفت و همانجا ماند از بیمِ آنکه مبادا مردم از او حاجتی طلبند که از معتضد بخواهد و چون معتضد فوت کرد به بغداد بازگشت .

مولانا نکات فخیمی در این حکایت گنجانده و مقاصد والایی در بیان آورده است از جمله :

بر خلاف صورت حکایت که امیر شخصیتی مذموم و منفی دارد . مراد مولانا از «امیر» انسان کامل و عارف کامل است . و مراد از «شراب» باده کبرای الهی است و مراد از «زاهد» مُتشرّعی ( تابع شرع ) است که از بادۀ عشق الهی بی خبر است . مولانا از بیت 3469 ، میگساری را مذموم و مُضر توصیف می کند و عمده مضرّت آن را زوال عقل و فکرت می شمرد .

***


شرح و تفسیر اشعار ” حکایت آن امیر که به غلام گفت مَی بیآر رفت و سبوی مَی آورد ” در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدار جان مطالعه نمائید .

شرح و تفسیر می آوردن غلام و امر به معروف کردن زاهد

شرح و تفسیر قصه ضیاء دَلق که بس دراز بود و برادرش کوتاه

شرح و تفسیر رفتن امبر خشم آلود برای گوشمالِ زاهد

شرح و تفسیر قصه مات کردن دلقک ، سید شاهِ تَرمذ را

شرح و تفسیر انداختن مصطفی خود را از کوه حرا از فراق حق

شرح و تفسیر جواب گفتن امیر به شفیعان و همسایگان زاهد

شرح و تفسیردست و پای امیر را بوسیدن و لابه کردن شفیعان

شرح و تفسیر باز جواب گفتن امیر به شفیعان و همسایگان زاهد

شرح و تفسیر آیه وَ اِنَّ الدّارَ الآخِرَةَ لَهِیَ الحَیَوانُ لَو کانُوا یَعلَمُون

شرح و تفسیر دگر بار استدعای شاه از ایاز که تأویل کار خود بگو

شرح و تفسیر قصه مهمان و زنِ خانه که گفت باران فرو گرفت

شرح و تفسیر تمثیل فکر هر روزینه که اندر دل آید مانند مهمان

شرح و تفسیر بیان نواختن سلطان محمود ، ایاز را

شرح و تفسیر وصیت پدر به دخترش که خود را نگهدار تا حامله نشوی

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟