جوان ماندن عزیر و شناخته نشدن برای فرزندان

جوان ماندن عزیر و شناخته نشدن برای فرزندان | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

جوان ماندن عزیر و شناخته نشدن برای فرزندان | شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر چهارم ابیات 3271 تا 3299

نام حکایت : حکایت فرزندان عزیر که از پدر احوال پدر را می پرسیدند

بخش : 1 از 4 ( جوان ماندن عزیر و شناخته نشدن برای فرزندان )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت فرزندان عزیر که از پدر احوال پدر را می پرسیدند

پسران عُزیر (ع) به دنبالِ پدرِ خود بودند و سراغِ او را از هر رهگذری می گرفتند . تا اینکه با پدرِ خود مواجه شدند . امّا او را نشناختند . زیرا او به حکمِ مشیّتِ الهی جوان مانده بود . پی به او گفتند : ای رهگذر آیا از عُزیر خبر داری ؟ عُزیر برای امتحان هوش و کیاست فرزندانِ خود ، خود را معرفی نکرد …

متن کامل ” حکایت فرزندان عزیر که از پدر احوال پدر را می پرسیدند ” را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

متن کامل ابیات جوان ماندن عزیر و شناخته نشدن برای فرزندان

ابیات 3271 الی 3299

3271) همچو پورانِ عُزَیر اندر گذر / آمده پُرسان ز احوالِ پدر

3272) گشته ایشان پیر و باباشان جوان / پس پدرشان پیش آمد ناگهان

3273) پس بپرسیدند از او کای رهگذر / از عُزَیرِ ما عجب داری خبر ؟

3274) که کسی مان گفت کامروز آن سَنَد / بعدِ نومیدی ز بیرون می رسد

3275) گفت : آری بعدِ من خواهد رسید / آن یکی خوش شد ، چو این مژده شنید

3276) بانگ می زد کِای مُبّشّر ، باش شاد / و آن دگر بشناخت ، بیهوش اوفتاد

3277) که چه جای مژده است ای خیره سر ؟ / که در افتادیم در کانِ شِکر

3278) وَهم را مژده است و ، پیشِ عقل ، نقد / ز آنکه چشمِ وَهم شد محجوبِ فقد

3279) کافران را درد و مؤمن را بشیر / لیک نقدِ حال در چشمِ بصیر

3280) ز آنکه عاشق در دَمِ نقد است مست / لاجَرَم از کُفر و ایمان برتر است

3281) کفر و ایمان هر دو خود دربانِ اوست / کوست مغز و ، کفر و دین او را دو پوست

3282) کفر ، قشرِ خشکِ رُو بر تافته / باز ایمان قشرِ لذّت یافته

3283) قشرهای خُشک را جا آتش است / قشرِ پیوسته به مغزِ جان خوش است

3284) مغز ، خود از مرتبۀ خوش برترست / برترست از خوش که لذّت گُسترست

3285) این سخن پایان ندارد ، باز گرد / تا برآرَد موسیَم از بحر ، گَرد

3286) در خورِ عقلِ عوام این گفته شد / از سخن ، باقیِّ آن بنهفته شد

3287) زَرِّ عقلت ریزه است ای مُتَّهم / بر قُراضه مُهرِ سِکّه چون نَهَم ؟

3288) عقلِ تو قسمت شده بر صد مُهِمّ / بر هزاران آرزو و طِمّ و رِمّ

3289) جمع باید کرد اجزا را به عشق / تا شوی خوش چون سمرقند و دمشق

3290) جَو جَوی ، چون جمع کردی ز اشتباه / پس توان زد بر تو سکّۀ پادشاه

3291) ور ز مثقالی شوی افزون تو خام / از تو سازد شَه یکی زرّینه جام

3292) پس بَرو هم نام و هم القابِ شاه / باشد و هم صورتش ای وصل خواه

3293) تا که معشوقت بُوَد هم نان و آب / هم چراغ و شاهد و نُقل و شراب

3294) جمع کن خود را ، جماعت رحمت است / تا توانم با تو گفتن آنچه هست

3295) ز آنکه گفتن از برای باوَری ست / جانِ شِرک از باوریِّ حق بری ست

3296) جانِ قسمت گشته بر حشوِ فلک / در میانِ شصت سودا مشترک

3297) پس خموشی بِه دهد او را ثُبوت / پس جواب احمقان آمد سکوت

3298) این همی دانم ، ولی مستیِّ تَن / می گشاید بی مرادِ من دَهن

3299) آنچنان کز عطسه و از خامیاز / این دهان گردد به ناخواهِ تو باز

شرح و تفسیر جوان ماندن عزیر و شناخته نشدن برای فرزندان

همچو پورانِ عُزَیر اندر گذر / آمده پُرسان ز احوالِ پدر


مانند پسرانِ عُزیر (ع) که در گذرگاه و معبر عمومی ، احوالِ پدرِ خود را از عابران جویا می شدند .

گشته ایشان پیر و باباشان جوان / پس پدرشان پیش آمد ناگهان


پسرانِ عُزَیر پیر شده بودند و پدرشان جوان ، ناگهان پدرشان با آنان روبرو شد . [ زیرا همان سان که در آیه 259 سورۀ بقره آمده است . خداوند ، عُزیر را صد سال قبض روح کرد و از پسِ صد سال زنده اش ساخت . رجوع شود به متن همین حکایت ]

پس بپرسیدند از او کای رهگذر / از عُزَیرِ ما عجب داری خبر ؟


پسرانِ عُزیر بدون آنکه پدر را بشناسند از او پرسیدند : ای عابر از عُزیرِ ما هیچ خبر تازه ای داری .

که کسی مان گفت کامروز آن سَنَد / بعدِ نومیدی ز بیرون می رسد


زیرا شخصی به ما گفته است که امروز همان بزرگمردی که از وی قطعِ امید کرده اید از بیرون خواهد رسید و نزدِ شما می آید . [ سَنَد = تکیه گاه ، پشتیبان ، در اینجا به معنی شخصیتِ معتبر و معتمد آمده است ]

گفت : آری بعدِ من خواهد رسید / آن یکی خوش شد ، چو این مژده شنید


عُزیر گفت : بله این خبر صحّت دارد . امّا بعد از من خواهد آمد . یکی از پسرانِ او همینکه این مژده را شنید شاد شد . [ این پسر تمثیل اصحابِ قیل و قال است که بر آثارِ حقیقت دل خوش کرده اند . ]

بانگ می زد کِای مُبّشّر ، باش شاد / و آن دگر بشناخت ، بیهوش اوفتاد


آن پسری که شادمان شده بود بی آنکه عُزیر را بشناسد خطاب به او فریاد زد . ای بشارت دهنده ، الهی که همیشه شاد باشی که ما را اینقدر شادمان کردی . امّا آن فرزندِ دیگرش که ذکیّ و هوشمند بود . پدر را از احوال و اطوارش شناخت و از شدّتِ شوق ناگهان بیهوش بر زمین افتاد .

که چه جای مژده است ای خیره سر ؟ / که در افتادیم در کانِ شِکر


آن بیهوش خطاب به برادرِ شادمان خود گفت : ای احمق ، اینک چه جای مژده است ؟ یعنی اکنون موضوعِ مژده در میان نیست بلکه خودِ مطلوب ظهور کرده است . زیرا مژده از مقولۀ ذهنیّت است در حالی که اکنون ما با عینیّت روبرو هستیم . ( خیره سَر = احمق ، ابله ، گستاخ ) [ ابیات بعدی زبانِ حالِ آن برادر بیهوش است . ]

وَهم را مژده است و ، پیشِ عقل ، نقد / ز آنکه چشمِ وَهم شد محجوبِ فقد


این شخص (عُزیر) در نظرِ اسیرانِ وَهم ، بشارت دهنده است . یعنی در حدِّ ذهنیّات و نظرات اعتبار دارد . امّا در نظرِ صاحبان عقل ، عینِ مقصود . زیرا چشمی که مقهورِ وَهم است از دیدنِ هر آنچه ظاهراََ مفقود است . محروم و محتجب است . ( فقد = از دست دادن ، در اینجا به معنی مفقود آمده است ) [ مولانا در این ابیات از حکایت عُزیر و فرزندان ، نقبی می زند به دو نوع اسلوب در شناختِ حقیقت :

1 – متعلّق است به کسانی که حقیقت را در الفاظ و آثار ، تحرّی می کنند و گامی در جهتِ شهودِ عینی حقیقت برنمی دارند و به همین مقدار قانع می شوند . اهلِ وَهم ، حقیقت را که هستِ نیست نماست مفقود می بینند و به آثار و علایم متمسّک می شوند . باشد که او را بیابند .

2 – کسانی که از این مرتبه فراتر می روند و حقیقت را در ورای کلمات شهود می کنند که این اسلوب به صاحبدلان و عارفانِ بالله تعلّق دارد که به هر چه نظر می کنند . قبل از آن و با آن و بعد از آن حقیقت را می بینند . ]

کافران را درد و مؤمن را بشیر / لیک نقدِ حال در چشمِ بصیر


مولانا در اینجا مخاطبان انبیای عِظام را به سه دسته تقسیم می کند و می گوید : پیام انبیاء برای حق ستیزان دردآور است . امّا برای حق باوران ، بشارت دهنده . و برای صاحبدلان و دیده وران ، ظهورِ عینِ مقصود .

ز آنکه عاشق در دَمِ نقد است مست / لاجَرَم از کُفر و ایمان برتر است


زیرا عاشق به هنگامِ ظهور عینی حقیقت ، مدهوش می شود . و ناچار مقام و مرتبۀ او از کفر و ایمان برتر است . [ برخی از شارحان مراد از ایمان را در اینجا « ایمان تقلیدی » دانسته اند ( مثنوی مولوی معنوی ، ج 5 ، ص 267 ) . با این تقدیر هم کفر حجابِ حق است و هم ایمانِ تقلیدی . کفر از نوعِ حجابِ ظلمانی است و ایمانِ تقلیدی از نوعِ حجابِ نورانی . رجوع شود به شرح بیت 2967 دفتر چهارم ]

کفر و ایمان هر دو خود دربانِ اوست / کوست مغز و ، کفر و دین او را دو پوست


کفر و ایمان هر دو ، دربانِ درگاهِ حقیقت اند . یعنی کفر و ایمانِ تقلیدی سبب می شوند که نااهلان به درگاهِ حقیقت واصل نشوند . زیرا عدّه ای در مرتبۀ کفر متوقف می شوند و عدّه ای دیگر در مرتبۀ ایمانِ تقلیدی . پس این دو گروه از رسیدن به حقیقت فرو می مانند . زیرا حقیقت به منزلۀ مغز است و کفر و ایمان به منزلۀ دو پوست .

کفر ، قشرِ خشکِ رُو بر تافته / باز ایمان قشرِ لذّت یافته


در اینجا مولانا میانِ کفر و ایمانِ تقلیدی تمایز قائل می شود و می گوید : درست است که ما گفتیم کفر و ایمانِ تقلیدی هر دو مانعِ نیل به حقیقت اند . امّا میانِ آن دو فرقی نهفته است و این فرق را با مثالی بیان می فرماید : کفر به منزلۀ پوستۀ خشک و زُمُختِ بیرونی است که از مغزش جدا افتاده است . امّا ایمان تقلیدی به منزلۀ پوستۀ نرم و لطیفی است که مغز را احاطه کرده و طعم و مزۀ آن را یافته است . [ گردو و بادام را وقتی از درخت می چینند و لایۀ سبز آن را جدا می کنند دو پوسته باقی می ماند . یکی گوستۀ سفت و سبزِ خارجی ، و دیگری پوستۀ نرم و لطیفِ داخلی . کفر در مَثَل مانندِ قشرِ خارجی است . و ایمان مانندِ قشرِ داخلی که به مغز چسبیده است . مولانا می گوید با اینکه کفر و ایمانِ تقلیدی هیچکدام به مغز نرسیده اند . لیکن ایمانِ تقلیدی به حقیقت نزدیکتر است . ]

قشرهای خُشک را جا آتش است / قشرِ پیوسته به مغزِ جان خوش است


پوسته های خشک را باید به درونِ آتش انداخت . و امّا پوسته هایی که به مغز چسبیده و طعمِ آن را یافته ، لذیذ و قابلِ تناول است و قهراََ به کامِ آتش افکنده نمی شود . [ در آیات 13 و  14 سورۀ انفطار آمده است « همانا نیکان در نعمت اند و تباهکاران در آتشِ دوزخ » ]

مغز ، خود از مرتبۀ خوش برترست / برترست از خوش که لذّت گُسترست


امّا مغز ( حقیقت ) از مرتبۀ لطیف و با طراوتِ ایمان نیز بالاتر است و از هر امرِ لذیذی بالاتر است . زیرا جمیعِ لذّاتِ معنوی از او پدید آمده و گسترش یافته ادست . [ مرتبۀ حقیقت از مرتبۀ ایمان نیز بالاتر است و ایمان نسبت بدان مقام ، پوسته ای بیش نیست و هر لذّت و طراوتی که در ایمان نهفته است از برکتِ وجود حقیقت است . ]

این سخن پایان ندارد ، باز گرد / تا برآرَد موسیَم از بحر ، گَرد


این نکاتی که گفتیم پایان پذیر نیست . بازگرد تا موسای کلامم از دریای حقیقت ، حقایقِ دیگری آشکار سازد . [ مصراعِ دوم اشاره دارد به یکی از معجزات حضرت موسی (ع) . و آن وقتی بود که فرعونیان در تعقیبِ قومِ او بودند و چون به دریا رسیدند . موسی (ع) عصای معجزنشانِ خود را به دریا زد و راهی گشوده گشت و قومش نجات یافتند ( آیه 50 سورۀ بقره ) . مولانا از این حادثه تاریخی ، تعبیری تمثیلی پدید آورده که خاصِّ خودِ اوست . و آن « گَرد از دریا برآوردن » است . این تعبیر در مثنوی چند بار آمده از جمله در بیت 2040 دفتر دوم . که در آنجا کنایه از بند آوردن آب و راهی خشک در وسطِ دریا پدید آوردن است . امّا در این بیت و بیت 2411 دفتر سوم ، کنایه از افشای راز و کشفِ اسرار است . یعنی شما را به میانِ دریایِ حقیقت می برم و نهانی ترین نهانی های این دریا را به شما نشان می دهم . چنانکه تَهِ دریا از خاک و گِل است . خلاصه ژرف ترین ژرفنایِ دریای حقیقت را به شما نشان می دهم . و امّا در این مورد که فعلِ «بازگرد» در این بیت به چه موضوعی اشارت دارد . اکبرآبادی معتقد است : که «بازگرد» خطاب به خودِ مولاناست و منظور اینست که رشتۀ سخن را به ادامۀ حکایت موسی و فرعون که در بیت 2779 همین دفتر ( دفتر چهارم ) متوقف ماند بازگردان ( شرح ولی محمّد اکبرآبادی ، دفتر چهارم ، ص 136 و 137 ) . نیکلسون که با این قول موافق است گوید : هر چند مولانا بلافاصله ادامۀ آن حکایت را بازگو نکرد . امّا بالاخره از بیت 3575 همین دفتر ( دفتر چهارم ) این کار را انجام داد (شرح مثنوی معنوی مولوی ، دفتر چهارم ، ص 1641 ) . یکی از شارحان گوید : منظور از «موسی» در این بیت ، قلبِ مولاناست . یعنی از حرف و سخن بازگرد و به قلبِ ما نزدیک شو تا دریای معارف بر تو مکشوف شود . زیرا با حرف نمی توان کشفِ راز کرد ( مثنوی مولوی معنوی ، ج 5 ، ص 267 ) ]

در خورِ عقلِ عوام این گفته شد / از سخن ، باقیِّ آن بنهفته شد


خیال نکن مطالبی که در ابیات قبل گفته شد . برای خواص بوده است . نه ، بلکه این مطالب را در حدِّ فهم و شعور عوام گفتیم . و چون دیدیم که عوام نمی توانند استماعِ اسرار را برتابند لذا بقیه سخنان رازگشای خود را مخفی داشتیم و بازگو نکردیم .

زَرِّ عقلت ریزه است ای مُتَّهم / بر قُراضه مُهرِ سِکّه چون نَهَم ؟


ای که به تبعیّت از هوای نَفس متّهمی . طلای عقلِ تو ، به صورت خُرد و ریز است . پس چگونه می توانم بر خُرد و ریز طلای عقلت مُهرِ سکّه بزنم . [ قُراضه = ریزه های طلا و نقره و پول ]

عقلِ تو قسمت شده بر صد مُهِمّ / بر هزاران آرزو و طِمّ و رِمّ


عقلِ تو میان بسیاری از کارها و آرزوهای مختلف تقسیم شده است . [ طِمّ = دریا ، آب فراوان ، عدر بسیار / رِمّ = زمین ، خاک / طِمّ و رِمّ = مثلی است در عرب به معنی «آورده آب و خاک را» و یا «آورده دریا و خشکی را» و یا «آورده تر و خشک را» و یا «آورده نفوس و اموال بسیار را» این ضرب المثل در موردی جاری است که شخص ، تمام امکاناتِ خود را بیاورد . عقلِ تو در امورِ دنیوی و آرزوهای دراز آهنگ پراهندگی شده است . یا به قولِ صوفیه و عرفا ، تو دچارِ تفرقۀ خاطر شده ای در حالی که سالکِ حقیقی باید جمعیّتِ خاطر داشته باشد . و ذهن و ضمیرش در امورِ سطحی دنیا پراکنده و مشغول نشود . پس بر این عقلِ پراکنده و آشفته نمی توان مُهرِ حقیقت ضرب کرد . ]

جمع باید کرد اجزا را به عشق / تا شوی خوش چون سمرقند و دمشق


باید به مددِ عشقِ الهی ، اجزای پراکنده عقلت را جمع کنی . یعنی باید توسطِ عشقِ الهی به جمعیّتِ خاطر و ثباتِ روحی برسی . تا مانندِ شهرِ سمرقند و دمشق خوش و خرّم شوی . [ سمرقند = هم اکنون در کشورِ ازبکستان است و نزدیک بخارا قرار دارد . این شهر در ادوارِ پیشین از شهرهای مهمِ دنیا محسوب می شده است . در یکی از متونِ کُهن و معتبر جغرافیایی در وصفِ سمرقند آمده است « شهری بزرگ است ، و آبادان است و با نعمتِ بسیار . جای بازرگانانِ همۀ جهان است ( حدودالعالم ، ص 107 ) / دمشق = از شهرهای شام و در ردیفِ آبادترین شهرهای جهان محسوب می شده است . تشبیه خوشی و خرّمی به این دو شهر در این بیت به این دلیل بوده است . ]

جَو جَوی ، چون جمع کردی ز اشتباه / پس توان زد بر تو سکّۀ پادشاه


اگر عقلِ خود را یک جو یک جو و ذرّه ذرّه از تفرقۀ اشتباه و شکوک نجات دهی و به جمعیّتِ خاطر و ثباتِ روحی برسی . می توان نقشِ سکّۀ پادشاه را بر تو ضرب کرد . یعنی حقیقت بر عقل و دلت نقش می بندد . و خلاصه می توانی به اسرار و حقایقِ ربّانی واقف شوی .

ور ز مثقالی شوی افزون تو خام / از تو سازد شَه یکی زرّینه جام


اگر تو که شخصی خام هستی . وزنت حتّی از یک مثقال بیشتر شود . شاه از تو جامی طلایی می سازد . [ اگر استعدادِ روحی خود را در شناختِ حقیقت رشد دهی بطوریکه از حدِّ متعارف فراتر رود . آنگاه خداوند ، وجودِ تو را به جامِ گرانبهایی مبدّل می کند که جایگاهِ شراب توحید و عشق می شود و از جامِ لبریز از معارفت ، طالبان و تشنگانِ حقیقت ، سرمست و مخمور می شوند . ]

پس بَرو هم نام و هم القابِ شاه / باشد و هم صورتش ای وصل خواه


ای طالبِ وصال در اینصورت روی آن جام ، هم نامِ شاه نقش می بندد و هم القاب و صورتِ شاه . [ انقروی گوید : مراد از «نام» ، اسماء الهی است و منظور از «القاب» ، ترکیباتی از قبیلِ احکم الحاکمین ، احسن الخالقین ، ارحم الراحمین ، ذوالجلال و الاِکرام و … و مراد از «صورت» ، صفات الهی است ( شرح کبیر انقروی ، ج 11 ، ص 1074 ) . ]

منظور بیت : اگر تو اندکی از حدِّ متعارف بالاتر بیایی . مظهرِ اسماء و صفاتِ حق می شوی ( شرح ولی محمّد اکبرآبادی ، دفتر چهارم ، ص 148 ) .

تا که معشوقت بُوَد هم نان و آب / هم چراغ و شاهد و نُقل و شراب


تا بر اثرِ این ارتقاء معنوی ، معشوقت برای تو هم نان شود و هم آب و هم چراغ و هم محبوب و هم نُقل و هم شراب . یعنی معشوقت همه چیزِ تو شود و تو را از اغیار بی نیاز گرداند . [ شاهد = زیبارُو ]

جمع کن خود را ، جماعت رحمت است / تا توانم با تو گفتن آنچه هست


حال که وضع بدین منوال است . عقل و شعورِ خود را از پراکندگی و مشغول شدن به امیال و اهوایِ نفسانی برکنار کن و به مرتبۀ جمعیّتِ خاطر و تمرکز بر حقیقت برسان . زیرا جماعت ، رحمت است . در اینصورت می توانم برای تو از هر آنچه هست صحبت کنم . [ اشاره است به حدیث « جماعت ، مایۀ رحمت است و تفرقه ، سببِ عذاب » ( احادیث مثنوی ، ص 31 ) ]

ز آنکه گفتن از برای باوَری ست / جانِ شِرک از باوریِّ حق بری ست


زیرا گفتن برای اینست که مستمع ، آنرا باور کند . در حالی که جانِ مشرک از باور داشتن به حضرت حق بیزار است . [ شرک = در اینجا به معنی مُشرک است ]

جانِ قسمت گشته بر حشوِ فلک / در میانِ شصت سودا مشترک


جانی که بر زوائدِ فلک تقسیم شده . یعنی آن کسی که بر امورِ پوچ و زائدِ این جهان دلبستگی پیدا کرده و قلب و روحش بر آروزهای دنیوی دچارِ تفرقه و پراکندگی شده . قلب و روحِ او به آرزوهای بیشماری مقیّد شده است . ( حشو = آنچه بدان درونِ چیزی را پُر کنند مانندِ پشم و پنبه ای که درونِ تشک و لحاف می گذارند ، کلامِ زائد ) ] هر کس که در این جهان به امورِ نفسانی و مبتذل دلبستگی پیدا کند توسطِ آرزوهای بی اساس احاطه می شود و کسی که از آرزوهای دراز آهنگ رها نشود پیوسته در تشویش و اضطراب به سر می برد . ]

پس خموشی بِه دهد او را ثُبوت / پس جواب احمقان آمد سکوت


خاموشی گُزیدن در مقابلِ چنین جانِ وابسته و مقیّدی ، او را بهتر ثبات می دهد . پس « جوابِ ابلهان خاموشی است » . [ زیرا با چنین اشخاصی هر چه بیشتر حرف بزنی عِناد و سِفاهتشان بیشتر می شود . پس باید از گفتگوی با آنان حذر کنی ، باشد که به خود آیند و ثبات و تعادل روحی و شخصیتی به دست آرند . ]

این همی دانم ، ولی مستیِّ تَن / می گشاید بی مرادِ من دَهن


من این نکته را می دانم که سکوت بهتر است . امّا طبیعتِ بدنِ من دچار مستی شده . از اینرو بی آنکه اراده کنم دهانِ مرا به سخن گفتن می گشاید .

آنچنان کز عطسه و از خامیاز / این دهان گردد به ناخواهِ تو باز


چنانکه مثلاََ هنگام عطسه و خمیازه ، بی آنکه اراده کنی دهانت باز می شود . ( خامیاز = خمیازه ) [ گاه جذبۀ الهی چنان مرا مست می کند که برای اهل و نااهل کشفِ اسرار می کنم . در حالی که بدین امر واقفم که در برابرِ نااهلان باید سکوت اختیار کرد . ]

شرح و تفسیر بخش قبل                    شرح و تفسیر بخش بعد

دکلمه جوان ماندن عزیر و شناخته نشدن برای فرزندان

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر چهارم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟