بیان تفسیر وَ خَلَقَ الجانَّ مِن مارِجِِ مِن نارِِ

بیان تفسیر وَ خَلَقَ الجانَّ مِن مارِجِِ مِن نارِِ | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

بیان تفسیر وَ خَلَقَ الجانَّ مِن مارِجِِ مِن نارِِ | شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر پنجم ابیات 1927 تا 1973

نام حکایت : حکایت ایاز و حجره داشتن او به جهت چارق و پوستین اش

بخش : 4 از 14 ( بیان تفسیر وَ خَلَقَ الجانَّ مِن مارِجِِ مِن نارِِ )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت ایاز و حجره داشتن او به جهت چارق و پوستین اش

ایاز ، غلامِ محبوب سلطان محمود غزنوی چون در دستگاه او به مقام و منصب رسید به حکم نمک شناسی و بر خلافِ روش محتشمان و خودشیفتگان نوکیسه ، چارق و پوستینِ دورانِ شبانی خود را به دیوار اتاقش آویخته بود و هر روز ابتدا بدانجا می رفت و به آنها می نگریست و ایامِ پیشینِ خود را به یاد می آورد . و سپس بر سر منصب و مقام دولتی خود حاضر می شد . او برای اینکه کسی بدین کار واقف نشود . قفلی گران بر درِ اتاقش بسته بود …

متن کامل ” حکایت ایاز و حجره داشتن او به جهت چارق و پوستین اش را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

متن کامل ابیات بیان تفسیر وَ خَلَقَ الجانَّ مِن مارِجِِ مِن نارِِ

ابیات 1927 الی 1973

1927) شعله می زد آتشِ جانِ سفیه / کآتشی بود ، اَلوَلَد سِرُّ اَبیه

1928) نه غلط گفتم که بُد قهرِ خدا / علّتی را پیش آوردن چرا ؟

1929) کارِ بی علّت ، مُبرّا از علل / مستمرّ و مستقر است از ازل

1930) در کمالِ صُنع پاکِ مُستَحَث / علّت حادث چه گنجد یا حَدَث ؟

1931) سِرِّ اَب چه بوَد ؟ اَبِ ما صُنعِ اوست / صُنع مغزست و اَبِ صورت چو پوست

1932) عشق دان ای فُندُقِ تن ، دوستت / جانت جوید مغز و کوبَد پوستت

1933) دوزخی که پوست باشد دوستش / داد بَدَّلنا جُلوداََ پوستش

1934) معنی و مغزت بر آتش حاکم است / لیک آتش را قُشورت هیزم است

1935) کوزۀ چوبین که در وی آبِ جُوست / قدرتِ آتش همه بر ظرفِ اوست

1936) معنی انسان بر آتش مالک است / مالکِ دوزخ در او کی هالک است ؟

1937) پس میفزا تو بدن ، معنی فزا / تا چو مالک ، باشی آتش را کیا

1938) پوست ها بر پوست می افزوده ای / لاجَرَم چون پوست اندر دوده ای

1939) ز آنکه آتش را ، علف جز پوست نیست / قهرِ حق آن کِبر را پوستین کنی ست

1940) این تکبّر از نتیجۀ پوست است / جاه و مال آن کِبر را ز آن دوست است

1941) این تکبّر چیست ؟ غفلت از لُباب / مُنجَمِد ، چون غفلت یخ ز آفتاب

1942) چون خبر شد ز آفتابش ، یخ نماند / نرم گشت و گرم گشت و تیز راند

1943) شد ز دیدِ لُبّ ، جملۀ تن طمع / خوار و عاشق شد ، که ذَلَّ مَن طَمَع

1944) چون نبیند مغز ، قانع شد به پوست / بندِ عَزَّ مَن قَنَع زندانِ اوست

1945) عزَّت اینجا گبری است و ذُلِّ دین / سنگ ، تا فانی نشد ، کی شد نگین ؟

1946) در مقامِ سنگی ، آن گاهی اَنا ؟ / وقت مسکین گشتنِ توست و فنا

1947) کِبر ز آن جویَد همیشه جاه و مال / که ز سِرگین است گُلخَن را کمال

1948) کین دو دایه ، پوست را افزون کنند / شَحم و لَحم و کِبر و نَخوت آگنند

1949) دیده را بر لُبِّ لُبّ نفراشتند / پوست را ز آن روی لُبّ پنداشتند

1950) پیشوا ابلیس بود این راه را / کو شکار آمد شبیکۀ جاه را

1951) مال ، چون مارست و آن جاه اژدها / سایۀ مردان ، زُمُرّد این دو را

1952) ز آن زُمُرّد ، مار را دیده جَهَد / کور گردد مار و ، رهرو وارهد

1953) چون برین رَه خار بنهاد آن رئیس / هر که خَست او ، گفت : لعنت بر بِلیس

1954) یعنی این غم بر من از غدرِ وَی است / غَدر را آن مقتدا سابق پی است

1955) بعد ازو ، خود قَرن بر قَرن آمدند / جملگان بر سنّتِ او پا زدند

1956) هر که بنهد سنّتِ بَد ای فتا / تا در افتد بعدِ او خلق از عَمی

1957) جمع گردد بر وی آن جملۀ بَزَه / کو سری بوده ست و ایشان دُم غَزه

1958) لیک آدم چارُق و آن پوستین / پیش می آورد که هستم من ز طین

1959) چون اَیاز آن چارُقش مَورُود بود / لاجَرَم او عاقبت محمود بود

1960) هستِ مطلق ، کارسازِ نیستی ست / کارگاهِ هست کُن جز نیست چیست ؟

1961) بر نوشته هیج بنویسد کسی ؟ / یا نِهاله کارَد اندر مغرِسی ؟

1962) کاغذی جوید که آن بنوشته نیست / تخم کارد موضعی که کِشته نیست

1963) تو برادر موضعی ناکِشته باش / کاغذِ اِسپیدِ نابنوشته باش

1964) تا مُشَرَّف گردی از نون وَالقَلَم / تا بکارد در تو تخم ، آن ذُوالکرَم

1965) خود از این پالوده نالیسیده گیر / مَطبخی که دیده یی ، نادیده گیر

1966) زان کز این پالوده مستی ها بُوَد / پوستین و چارُق از یادت رود

1967) چون درآید نَزع و مرگ ، آهی کنی / ذکرِ دلق و چارُق آن گاهی کنی

1968) تا نمانی غرقِ موجِ زشتی ای / که نباشد از پناهی پشتی ای

1969) یاد نآری از سفینۀ راستین / ننگری در چارُق و در پوستین

1970) چونکه درمانی به غرقابِ فنا / پس ظَلَمنا وِرد سازی بر وِلا

1971) دیو گوید : بنگرید این خام را / سر بُرید این مرغِ بی هنگام را

1972) دُور این خصلت ز فرهنگِ اَیاز / که پدید آید نمازش بی نماز

1973) او خروسِ آسمان بوده ز پیش / نعره هایِ او همه در وقتِ خویش

شرح و تفسیر بیان تفسیر وَ خَلَقَ الجانَّ مِن مارِجِِ مِن نارِِ

شعله می زد آتشِ جانِ سفیه / کآتشی بود ، اَلوَلَد سِرُّ اَبیه


آتشِ جانِ نادان (ابلیس) زبانه می کشید . زیرا آن نادان گوهری آتشین داشت . پسر رازِ درونِ پدر است . یعنی فرزند ، نشانگرِ هویتِ والدین است . [ عنوان این بخش اشاره ای است به آیه 15 سورۀ رحمن « و بیافریدیم جنّیان را از زبانۀ آتش » ]

نه غلط گفتم که بُد قهرِ خدا / علّتی را پیش آوردن چرا ؟


نه ، سخنِ پیشینم خطا بود . سببِ اصلی عصیانِ ابلیس قهاریّتِ خداوند بود . چرا باید در این زمینه عللِ دیگر را مطرح کرد ؟ [ مولانا در اینجا بحثی را آغاز می کند که با عقاید مرسوم در بارۀ ابلیس تفاوت دارد . او می گوید : اینکه در ابیات پیشین گفتم که تکبّر و خوی بدبینانه سببِ اصلی کافر شدن ابلیس شد سخنی سطحی و ناصواب بود . بلکه سببِ اصلی سرکشی ابلیس این بود که او مظهر اسمِ قهّار است و آن قهر ، او را به سوی کِبر و نخوت کشاند . ابن عربی گوید « ابلیس مظهرِ اسمِ مُضِل است » ( نقد النصوص ، ص 106 ) و اسم مَضِل تحت اسم قهّار است . عین القضاة گوید « هرگز دانسته ای که خدا را دو نام است . رحمان و جبّار . از صفت جبّاریت ابلیس را در وجود آورد و از صفت رحمانیت محمّد را ( تمهیدات ، ص 227 ) ]

کارِ بی علّت ، مُبرّا از علل / مستمرّ و مستقر است از ازل


کارهای خداوندی که معلولِ هیچ علّتی نیست از علل و اسباب منزّه است و از اَرلِ آزال ، استمرار و استقرار داشته است . [ کارهای حضرتِ حق از حیطۀ قانون علّیت بیرون است . زیرا اگر فعلِ خداوندی معلّل به غیر باشد . او محتاج شود . ]

در کمالِ صُنع پاکِ مُستَحَث / علّت حادث چه گنجد یا حَدَث ؟


در قلمرو کمالِ صنع پاک و مطلوبِ حضرت حق ، علّتِ حادث و یا موجود حادث چه جایی دارد ؟ یعنی در مرتبۀ مطلقِ صنع الهی که پیوسته کمال می آفریند . نه قانوِ علّیت بدان مرتبه راه دارد و نه موجوداتِ حادث . زیرا خودِ قانونِ علّیّت نیز حادث است و قهراََ حادث در قدیم راهی ندارد . پس ای ظاهربین مبادا کارهای خداوند را با قوانینِ سطحی بشری بسنجی . [ مُستَحث = لفظاََ به معنی برانگیخته . اما در اینجا معنی مطلوب و مرغوب ار آن مستفاد می شود . ]

سِرِّ اَب چه بوَد ؟ اَبِ ما صُنعِ اوست / صُنع مغزست و اَبِ صورت چو پوست


راز پدر چیست ؟ یعنی رازِ علّیِتِ پدر مفهومی ندارد . زیرا پدر حقیقی ما صُنعِ الهی است . صنع الهی به مثابۀ مغز است و پدر ظاهری ما همچون پوست . [ اَب = لفظاََ به معنی پدر است اما در اصل به کسی گویند که چیزی را پدید آورد . از اینرو در انجیل به کرّات ، خداوند را اَب ( = پدر ) نامیده است . بدین اعتبار «مادر» نیز یکی از مصادیق «اَب» است زیرا سبب پیدایش و پرورش فرزند شده است . در عربی پدر و مادر را «اَبَوَین» گویند . ]

نتیجه بیت : حضرت حق مسبب الاسباب است و فعلِ او مافوقِ علل و اسباب . بدین جهت صنع و فعلِ او مانند مغز است و علل و اسبابِ ظاهری مانند پوست .

عشق دان ای فُندُقِ تن ، دوستت / جانت جوید مغز و کوبَد پوستت


انقروی در معنی این بیت می گوید : ای تنی که همچون فندق ، حقیر و ناچیزی . عشق را دوست خود بدان . زیرا عشق می خواهد روحِ تو مانندِ مغز باشد و پوستت را بکوبد . یعنی عشق الهی می خواهد که روح تو به مرتبۀ مغزِ نغز برسد .

اکبر آبادی در معنی این بیت می گوید : روح ، عشق الهی را می جوید که به مثابۀ مغز است و جسم ات را که به منزلۀ پوست است می کوید . یعنی روح لطیف ، مشتاقِ عشق الهی است و معارضِ جشم و ظواهر دنیوی .

دوزخی که پوست باشد دوستش / داد بَدَّلنا جُلوداََ پوستش


آدم دوزخ صفت که پوست را دوست دارد . حق تعالی به او پوست می دهد . ( دوزخی = دوزخ + یای نسبت به معنی کسی که دوزخ صفت است ) [ اشاره است به آیه 56 سورۀ نساء « آنان که به آیات ما کفر ورزند زود به آتشی اندرشان سازیم . هر گاه پوستِ آنان سوزد به پوستِ دگرش مبدّل گردانیم . تا چشند عذاب را . براستی که خداوند عزیز فرزانه است . » مولانا با اقتباس از این آیه می فرماید : کسی که شخصیتی دوزخی و هویّتی جهنمی دارد به جای توجه به مغز به پوست می گراید . یعنی فردی ظاهر پرست می شود و شیفتۀ ظواهر دنیا و نفسانیات . ]

معنی و مغزت بر آتش حاکم است / لیک آتش را قُشورت هیزم است


معنی و مغزِ تو بر آتش غالب است . ولی پوست های تو هیزم آتش می گردد . یعنی ای انسان ، حقیقت الهی تو بر دنیا و نفسانیات که همچون آتش است حاکمیت دارد . اما جنبۀ جسمانی و ظاهری تو تحتِ تأثیر و تصرّف دنیا و نفسانیات است . [ قُشور = جمع قشر به معنی پوست ]

کوزۀ چوبین که در وی آبِ جُوست / قدرتِ آتش همه بر ظرفِ اوست


برای مثال ، کوزۀ چوبینی که در آن آب جوی وجود داشته باشد . قدرت آتش فقط می تواند لایه چوبین آن را بسوزاند . [ در این تمثیل جنبۀ جسمانی انسان به لایه چوبین کوزه ، و جنبۀ الهی او به «آب» و دنیا و نفسانیات به آتش تشبیه شده است . نتیجه اینکه مظاهر دنیوی نمی تواند روح انسان وارسته را آلوده کند . ]

معنی انسان بر آتش مالک است / مالکِ دوزخ در او کی هالک است ؟


جنبۀ الهی و معنوی انسان بر آتش نفسانیات و مظاهر دنیوی چیره است . چنانکه مثلاََ فرشتۀ دوزخ چگونه ممکن است که در درون دوزخ هلاک شود ؟ پس همانطور که مالک دوزخ در عینِ اقامت در دوزخ هلاک نمی شود انسان وارسته نیز در حیطۀ دنیا و دنیاییان آلوده نمی گردد .

پس میفزا تو بدن ، معنی فزا / تا چو مالک ، باشی آتش را کیا


پس جسم را پروار مکن . بلکه جنبۀ معنوی خود را بالنده و نیرومند ساز . تا تو نیز مانندِ فرشتۀ دوزخ بر آتش حاکم باشی . [ کیا = حاکم ، پادشاه ]

پوست ها بر پوست می افزوده ای / لاجَرَم چون پوست اندر دوده ای


اما تو چون پوست بر پوست اضافه می کنی . یعنی چون دائماََ جنبۀ مادّی و جسمانی خود را تحکیم و تقویت می کنی . ناگزیر مانندِ پوست در دودۀ آتش می مانی .

ز آنکه آتش را ، علف جز پوست نیست / قهرِ حق آن کِبر را پوستین کنی ست


زیرا آتش ، طعامی جز پوست ندارد . و قهرِ حضرت حق بالاخره پوستینِ تکبّر و خودبینی را از تن خودبینان برکنَد . [ مراد از «کِبر» در اینجا «اهلِ تکبّر» است . ]

این تکبّر از نتیجۀ پوست است / جاه و مال آن کِبر را ز آن دوست است


تکبّر و خودبینی ناشی از گرایش به ظواهر دنیوی است . مقام و مال نیز به همین سبب با اهلِ تکبّر دوستی و سازگاری دارد .

این تکبّر چیست ؟ غفلت از لُباب / مُنجَمِد ، چون غفلت یخ ز آفتاب


این تکبّر چیست ؟ غافل ماندن از مغز . یعنی تکبّر ، غفلت از حقیقت است . درست مانند یخی که از آفتاب غافل است . یعنی از حرارت آن دور مانده است . [ اگر یخ همنشین حرارت خورشید شود به ماده ای سیّال مبدّل گردد . همینطور اگر اهلِ تکبّر خود را در معرض شمسِ حقیقت قرار دهند از انجماد روحی و فکری بیرون می آیند و روحی روان و سیّال می یابند . ]

چون خبر شد ز آفتابش ، یخ نماند / نرم گشت و گرم گشت و تیز راند


همینکه یخ از آفتاب با خبر شود . یعنی خود را در معرضِ حرارتِ آن قرار دهد . دیگر یخی باقی نمی ماند . بلکه نرم و گرم می گردد و شتابان روان می گردد .

شد ز دیدِ لُبّ ، جملۀ تن طمع / خوار و عاشق شد ، که ذَلَّ مَن طَمَع


هر کس مغز را ببیند . یعنی هر کس حقیقت را شناسد . سراسر وجودش را طمعِ حقیقت فرا گیرد و خاکسار و شیفته گردد . زیرا گفته اند که هر کس طمع ورزد خوار شود . [ منظور مولانا از «طمع» و «خواری» در این بیت جنبۀ مثبت آن است . گرچه طمع به دنیا و ظواهر دنیایی نکوهیده و مذموم است . اما طمع به حقیقت و کمالات معنوی بسی ستوده و محمود است . همینطور «خواری» در اینجا فروتنی و کُرنش در برابر حق است . ]

منظور بیت : شناخت حقیقت موجب فروتنی و انکسار نَفس می گردد و قلبِ شناسای حقیقت از اشتیاق و طلب آکنده می گردد .

چون نبیند مغز ، قانع شد به پوست / بندِ عَزَّ مَن قَنَع زندانِ اوست


اگر کسی مغز را نبیند و تنها به پوست بسنده کند . به زنجیرِ عزّتِ قناعت گرفتار آید . یعنی قناعت به عزّتِ ظاهری ، او را از عزّت حقیقی باز می دارد . ( عَزَّ = عزیز شده / قَنَع = قناعت کرده ) [ مولی علی (ع) می فرماید « میوۀ قناعت ، عزّت است » ( شرح غررالحکم و دررالکلم ، ج 3 ، ص 333 ) .

در اینجا نیز «عزّت» و «قناعت» در وجه منفی آن استعمال شده است . ]

منظور بیت : سطحی نگری و عدم شناخت حقیقت ، موجبِ تکبّر می گردد و شخص چنان در انانیّت و کبکبۀ ظاهری غرق می شود که از شکوه و جلال و عزّت معنوی محروم می ماند .

عزَّت اینجا گبری است و ذُلِّ دین / سنگ ، تا فانی نشد ، کی شد نگین ؟


عزّت در اینجا کافری و خواری دین است . یعنی در طریقِ ایمان اهمیت دادن به انانیّت و منی کفر است و توهین به دین . مثلاََ تا سنگ متلاشی نگردد کی ممکن است نگین شود ؟ ( گبری = کافری ) [ تا نَفسِ انسان ، فروتن و منکسر نشود آدمی نگین کائنات و اشرف مخلوقات نگردد . همانطور که اعتبار انگشتر به نگینِ آن است . اعتبار جهان هستی نیز به وجود انسان کامل است . ]

در مقامِ سنگی ، آن گاهی اَنا ؟ / وقت مسکین گشتنِ توست و فنا


آیا تو با اینکه در مقام سنگی قرار داری . یعنی در مرتبۀ جمادی و فقدانِ روح معنوی مانده ای باز منم منم می زنی ؟ وقت درماندگی و فنای تو فرا رسیده است . [ اَنا = من ]

کِبر ز آن جویَد همیشه جاه و مال / که ز سِرگین است گُلخَن را کمال


تکبّر از آنرو جویای مقام و مال است که کمالِ رونقِ گُلخن از مدفوع است . [ همانطور که مدفوع مایۀ سوختِ کوره های حمام های قدیمی بوده ، مقام و منصب نیز مانندِ مدفوع ، کورۀ تکبّر آدمیان را شعله ور و پُر رونق نگه می دارد . ]

کین دو دایه ، پوست را افزون کنند / شَحم و لَحم و کِبر و نَخوت آگنند


زیرا این دو دایه یعنی مقام و مال پوستِ انسان را اضافه می کنند . یعنی بر کبکبه و شکوه ظاهری او می افزایند . و درونِ او را از چربی و گوشت و تکبّر و خودبینی می آکنند . [ شَم = پیه / لَحم = گوشت ]

دیده را بر لُبِّ لُبّ نفراشتند / پوست را ز آن روی لُبّ پنداشتند


این غفلت زدگان چون به مغزِ مغز یعنی به حقیقت توجه نکردند پس خیال کردند که پوست همان مغز است . یعنی ظواهرِ دنیوی را به عنوانِ حقیقت انگاشتند و در نتیجه گام در راهِ هوی و هوس بنهادند .

پیشوا ابلیس بود این راه را / کو شکار آمد شبیکۀ جاه را


راهبر این راه ابلیس بود . زیرا او قبل از هر کس در دام مقام گرفتار آمد . ( شَبیکه = دام ، تور صیّادی ) [ چون خلقت خود را از آدم برتر و بهتر دانست و گفت من از او بالاترم . ]

 

 

 

 

مال ، چون مارست و آن جاه اژدها / سایۀ مردان ، زُمُرّد این دو را


مال مانند مار است و مقام مانند اژدها . و سایه مردان الهی نسبت به آن دو مانند زُمرّد است . [ مولانا در این بیت و بیت بعدی این باور قدیمی را که می گوید اگر زمرّد را در برابر چشم افعی نگه دارند کور می شود به عنوان تمثیل آورده است . توضیح این مطلب در شرح بیت 2548 دفتر سوم آمده است . ]

منظور بیت : اگر به سایۀ عنایت و هدایت مردان حق پناه ببری از گزند مارِ مال و جاه خواهی رَست .

ز آن زُمُرّد ، مار را دیده جَهَد / کور گردد مار و ، رهرو وارهد


بر اثر زمرّد ، چشم مار از حدقه درمی آید و کور می شود . مار کور می شود و سالک نجات پیدا می کند .

چون برین رَه خار بنهاد آن رئیس / هر که خَست او ، گفت : لعنت بر بِلیس


چون رئیس المتکبّرین یعنی شیطان ملعون در این راه خار ریخته است . هر کس که به وسیلۀ این خارها زخمی شود فوراََ می گوید : لعنت بر شیطان . ( خَست = زخمی کرد از مصدر خَستن به معنی زخمی کردن ) [ هر کس که در طریق رَه گرفتار خارهای شیطان شود یعنی وساوس و اوصاف ذمیمۀ شیطان بر او اثر گذارد پس از آنکه جرمی مرتکب می شود به خود می آید و شیطان را لعنت می کند . شیطان سنّتِ تکبّر و خودبینی را وضع کرد و زان پس اکثر آدمیان بر آن نهج رفتار کردند و فرجام بدی یافتند . در بیت 743 دفتر اوّل آمده است :

هر که او بنهاد ناخوش سنّتی / سوی او نفرین رود هر ساعتی ]

یعنی این غم بر من از غدرِ وَی است / غَدر را آن مقتدا سابق پی است


معنی این لعنت اینست : این غمی که من دارم از نیرنگِ شیطان است . در راهِ این نیرنگ آن پیشوا ، پیشقدم است . [ غَدر = نیرنگ ، حیله / سابق پی = پیشقدم ، شروع کننده ]

بعد ازو ، خود قَرن بر قَرن آمدند / جملگان بر سنّتِ او پا زدند


بعد از شیطان ، مردم نسل به نسل آمدند و جملگی در راهِ او قدم نهادند . [ قَرن = مردم یک دوران ، نسل ، یک دورۀ صد ساله / قَرن بر قَرن = نسل در نسل ]

هر که بنهد سنّتِ بَد ای فتا / تا در افتد بعدِ او خلق از عَمی


ای جوانمرد ، هر کس که سنّتی ناپسند وضع کند تا مردم بعد او کور کورانه تابع سنّت او شوند . [ ادامه معنا در بیت بعد ]

جمع گردد بر وی آن جملۀ بَزَه / کو سری بوده ست و ایشان دُم غَزه


گناهِ همۀ آن گمراهی ها به گردن واضعِ آن سنّت ناپسند است . زیرا او به منزلۀ سَر است و تابعان او به منزلۀ دُم . ( دُم غَزه = بیخ دُم و سرین ) [ در حدیثی از پیامبر (ص) آمده است « … و کسی که سنّتی ناپسند بنهد گناهِ این کار بر اوست و گناه آن کس که بدان سنّت عمل کند نیز بر اوست … ]

لیک آدم چارُق و آن پوستین / پیش می آورد که هستم من ز طین


اما آدم از همان اوّل ، چارُق و پوستینِ خود را پیش آورد که من از گِل آفریده شده ام . یعنی آدم با اینکه اشرف مخلوقات بود اصل خاکی خود را فراموش نکرد و طریق فروتنی و انکسار پیشه گرفت . [ طین = گِل ]

چون اَیاز آن چارُقش مَورُود بود / لاجَرَم او عاقبت محمود بود


از آنرو که اَیاز ( هر روز ) بر چارُقش وارد می شد ( و آن را نظاره می کرد ) ناگزیر او عاقبت به خیر شد . [ مورود = وارد شده ، ورود کرده شده ( آنندراج ، ج 6 ، ص 4887 ) ]

هستِ مطلق ، کارسازِ نیستی ست / کارگاهِ هست کُن جز نیست چیست ؟


حضرت پروردگار که هستی مطلق است . کارسازندۀ نیستی است . یعنی حضرت حق کارِ عاشقانِ فانی خود را به سامان آرد و آنان را ارتقاء دهد . آیا کارگاه هستی بخشی الهی جز نیستی در کجاست ؟ [ هست کُن = هست کننده ، هستی دهنده ]

منظور بیت : تا سالک از هستی موهوم و اِنانیّت خود دست نکشد و خود را در هستی مطلق الهی فانی نسازد به بقای جاودان نرسد . زیرا بقای حقیقی در گرو فنای سالک است . پس گنج بقا در ویرانۀ فنا یافت شود و لا غیر .

بر نوشته هیج بنویسد کسی ؟ / یا نِهاله کارَد اندر مغرِسی ؟


برای مثال ، آیا کسی روی کاغذِ نوشته شده چیزی می نویسد ؟ مسلماََ نمی نویسد . یا کسی در جایی که درختی کاشته روی آن درخت دیگری بکارد ؟ مسلماََ نمی کارد . [ نِهاله = درخت نو کاشته ، نهال / مَغرس = قلمستان ، محل کاشتن نهال ]

کاغذی جوید که آن بنوشته نیست / تخم کارد موضعی که کِشته نیست


بلکه کاغذی را طلب می کند که روی آن چیزی نوشته نشده باشد و زارع در جایی تخم می کارد که چیزی در آن کِشت نشده باشد .

تو برادر موضعی ناکِشته باش / کاغذِ اِسپیدِ نابنوشته باش


ای برادر تو باید مانند زمین کاشته نشده و کاغذ سفید نانوشته باشی . [ وقتی سالک از همۀ تعلّقات و رنگ ها آزاد گردد نهال دوستی حق در دلِ او کاشته شود و اسرار معرفت بر صحیفۀ قلب او نوشته . ]

تا مُشَرَّف گردی از نون وَالقَلَم / تا بکارد در تو تخم ، آن ذُوالکرَم


تا بواسطۀ ن وَلقَلَم شرافت یابی و تا آن خداوند بخشنده در قلب تو تخم محبت بکارد . ( ذُوالکرم = صاحب کرم و بخشش ، منظور حضرت پروردگار است ) [ در آیه اوّل سورۀ قلم آمده است « نون ، سوگند به قلم و آنچه نویسد » ن از حروف مقطعه است . ]

منظور بیت : صحیفۀ دل را از نقوش نفسانی پاک کن تا حضرت حق با قلم فیّاض خود ، حروف اسرار و معارف را بر آن بنگارد .

خود از این پالوده نالیسیده گیر / مَطبخی که دیده یی ، نادیده گیر


لذایذ دنیوی را نچشیده فرض کن . یعنی اندیشۀ لذّت جویی و شهوت رانی را از ذهنت بیرون کن و مطبخِ دنیا را که دیده ای نادیده بگیر . [ پالوده = در قدیم با آرد و آب و عسل می پختند و امروزه با نشاسته و شکر می پزند . و از مأکولات تفنّنی رایج است و همه با آن آشنایی دارند . اما در اینجا مراد از «پالوده» لذّات دنیوی و کامرانی های حیوانی است / لیسیدن = در اینجا به معنی چشیدن و خوردن است . ]

زان کز این پالوده مستی ها بُوَد / پوستین و چارُق از یادت رود


زیرا بر اثر خوردن این پالوده مستی هایی بر تو عارض می شود و در نتیجه ، پوستین و چارُقت را فراموش خواهی کرد . [ اگر در لذّات دنیوی غرق شوی اصلِ وجودت را از یاد خواهی برد . ]

چون درآید نَزع و مرگ ، آهی کنی / ذکرِ دلق و چارُق آن گاهی کنی


همینکه موقعِ جان کندن و مردن فرا می رسد . از روی حسرت و تأسف آهی می کشی و آنگاه به یاد پوستین و چارقت خواهی افتاد . ( دَلق = در اینجا به جای پوستین بکار رفته / نَزع = کندن ، جان کندن ) [ پس به وقت مرگ به یاد اصل خود خواهی افتاد . ]

تا نمانی غرقِ موجِ زشتی ای / که نباشد از پناهی پشتی ای


تا وقتی که غرق امواج زشتی نشده باشی . چنان موجِ زشتی ای که هیچ پشت و پناهی نداشته باشی . [ ادامه معنا در بیت بعد ]

یاد نآری از سفینۀ راستین / ننگری در چارُق و در پوستین


نه یادِ کشتی نجات می افتی و نه به چارق و پوستین ات نگاه می کنی . [ منظور دو بیت اخیر : تا وقتی که آدمی در دریای محنت و گرفتاری غرق نشده یاد مردان خدا که مُنجیِ غریقان دنیا و نفسانیات هستند نمی افتد . و نیز به یادِ خمیر مایۀ آغازین و بی مقدار خود . ]

چونکه درمانی به غرقابِ فنا / پس ظَلَمنا وِرد سازی بر وِلا


و چون در غرقاب هلاکت گرفتار آیی . در آن هنگام پی در پی می گویی . بر خود ستم کردیم . [ ظَلَمنا = ستم کردیم ما ، اشاره است به آیه 23 سورۀ اعراف « پروردگارا به خود ستم کردیم و اگر بر ما آمرزش و مهربانی نیاوری هر آینه از زیانکاران خواهیم بود » ]

دیو گوید : بنگرید این خام را / سر بُرید این مرغِ بی هنگام را


در این حال شیطان به طریق طنز و تعریض به چنین شخصی اشاره می کند و می گوید : به این آدم خام نگاه کنید که بی موقع قیل و قالِ توبه و ندامت راه انداخته است . این خروس بی محل را باید ذبح کنید . [ مرغ بی هنگام = شرح بیت 943 دفتر اول ]

دُور این خصلت ز فرهنگِ اَیاز / که پدید آید نمازش بی نماز


این خوی و خصلت از ادب و تربیت اَیاز بدور است که نمازش نماز حقیقی نباشد . [ مراد از «اَیاز» بندۀ عاشق و عارف بِالله است . یعنی خلق و خوی عارفان روشن بین به گونه ای است که نماز و نیایش و تضرّعشان حقیقی و خالصانه است و محال است که تضرع و انابتی بر ساخته داشته باشند . ]

او خروسِ آسمان بوده ز پیش / نعره هایِ او همه در وقتِ خویش


چنین بندۀ مقرّبی از اول خروس آسمانی بوده و همۀ بانگ های خود را به موقع سر می داده است . [ خروس آسمان = کنایه از اولیاء الله است ]

شرح و تفسیر بخش قبل                    شرح و تفسیر بخش بعد

دکلمه بیان تفسیر وَ خَلَقَ الجانَّ مِن مارِجِِ مِن نارِِ

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر پنجم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟