بقیه دعوت بلقیس و مثل قانع شدن آدمی به دنیا | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
بقیه دعوت بلقیس و مثل قانع شدن آدمی به دنیا| شرح و تفسیر
شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی
کتاب : مثنوی معنوی
قالب شعر : مثنوی
آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر چهارم ابیات 1041 تا 1112
نام حکایت : حکایت یاری خواستن حلیمه از بتان چون مصطفی (ص) را گم کرد
بخش : 5 از 6 ( بقیه دعوت بلقیس و مثل قانع شدن آدمی به دنیا )
خلاصه حکایت یاری خواستن حلیمه از بتان چون مصطفی (ص) را گم کرد
حلیمۀ سعدیّه ، دایه مهربان حضرت محمد (ص) ، وقتی که او را از شیر بازگرفت همراهِ خود آورد تا به جدِّ بزرگوارش عبدالمطلّب بسپارد و همینکه قدم به محوطۀ کعبه نهاد . هاتفی غیبی او را موردِ خطاب قرار داد . حلیمه هر چه اطراف را نگریست تا صاحبِ ندا را پیدا کند توفیق نیافت و همچنان در بُهت و حیّرت فرو رفته بود . امّا ندا قطع نمی شد . سرانجام محمد را بر زمین نهاد و به جستجو پرداخت باشد که منشأ ندا را بیابد . این بار نیز موفق نشد . ناچار به سوی محمد بازگشت تا او را در آغوش بگیرد و به سوی خانۀ عبدالمطلّب حرکت کند . امّا با کمالِ تعجب محمد را در آنجا ندید . او واقعاََ گم شده بود . حلیمه سرآسیمه و مضطرب شد و بی اختیار به این سو و آن سو می دوید و …
متن کامل ” حکایت یاری خواستن حلیمه از بتان چون مصطفی (ص) را گم کرد ” را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
متن کامل ابیات بقیه دعوت بلقیس و مثل قانع شدن آدمی به دنیا
ابیات 1041 الی 1112
1041) خیز بلقیسا بیا و مُلک بین / بر لبِ دریایِ یزدان ، دُر بچین
1042) خواهرانت ساکنِ چرخِ سَنی / تو به مُرداری ، چه سلطانی کنی ؟
1043) خواهرانت را ز بَخششهایِ راد / هیچ می دانی که آن سلطان چه داد ؟
1044) تو ز شادی چون گرفتی طبل زن ؟ / که مَنَم شاه و رئیسِ گُولخَن
1045) آن سگی در کو گدای کور دید / حمله می آورد و دلقش می درید
1046) گفته ایم این را ، ولی باری دگر / شد مکرّر بهرِ تأکیدِ خبر
1047) کور گفتش : آخِر آن یارانِ تو / بر کُه اَند این دَم ، شکاری صیدجُو
1048) قومِ تو در کوه می گیرند گور / در میانِ کوی می گیری تو کور ؟
1049) ترکِ این تزویر گو ، شیخِ نَفور / آبِ شوری ، جمع کرده چند کور
1050) کین مُریدانِ من و ، من آبِ شور / می خورند ، از من همی گردند کور
1051) آبِ خود ، شیرین کُن از بحرِ لَدُن / آبِ بَد را دامِ این کُوران مکن
1052) خیز ، شیرانِ خدا بین گورگیر / تو چو سگ چونی به زَرقی کورگیر ؟
1053) گورِ چه ؟ از صیدِ غیرِ دوست ، دور / جمله شیر و شیرگیر و مستِ نور
1054) در نظارۀ صید و صَیّادیِّ شَه / کرده ترکِ صید و ، مُرده در وَلَه
1055) همچو مُرغِ مُرده شان بگرفته یار / تا کند او جنسِ ایشان را شکار
1056) مُرغِ مُرده مضطر اندر وَصل و بَین / خوانده یی : اَلقَلبُ بَینَ اِصبَعین ؟
1057) مرغِ مُرده ش را هر آنکه شد شکار / چون ببیند ، شد شکارِ شهریار
1058) هر که او زین مرغِ مرده سَر بتافت / دستِ آن صیّاد را هرگز نیافت
1059) گوید او : منگر به مُرداریِّ من / عشقِ شَه بین در نگهداریِّ من
1060) من نه مُردارم ، مرا شَه کُشته است / صورتِ من شبهِ مُرده گشته است
1061) جُنبِشم زین پیش بود از بال و پَر / جنبشم اکنون ز دستِ دادگر
1062) جُنبِشِ فانیم بیرون شد ز پوست / جنبشم باقی ست اکنون ، چون از اوست
1063) هر که کژ جنبید به پیشِ جنبشم / گر چه سیمرغ ست ، زارش می کُشم
1064) هین مرا مُرده مَبین گر زنده ای / در کفِ شاهم نگر ، گر بنده ای
1065) مُرده زنده کرد عیسی از کرَم / من به کفِّ خالقِ عیسی دَرَم
1066) کی بمانم مُرده در قبضۀ خدا ؟ / بر کفِ عیسی مدار این هم روا
1067) عیسی ام ، لیکن هر آن کو یافت جان / از دَمِ من ، او بمانَد جاودان
1068) شد ز عیسی زنده ، لیکن باز مُرد / شاد آن کو جان بدین عیسی سپرد
1069) من عصااَم در کفِ موسیِّ خویش / موسیم پنهان و ، من پیدا به پیش
1070) بر مسلمانان ، پُلِ دریا شوم / باز بر فرعون ، اژدرها شوم
1071) این عصا را ای پسرتنها مَبین / که عصا ، بی کفِّ حق ، نَبوَد چنین
1072) موجِ طوفان هم عصا بُد ، کو ز درد / طَنطَنۀ جادوپَرَستان را بخَورد
1073) گر عصاهای خدا را بشمرم / زَرقِ این فرعونیان را بَر دَرَم
1074) لیک ، زین شیرین گیایِ زَهرمند / تَرک کن تا چند روزی می چَرَند
1075) گر نباشد جاهِ فرعون و سَری / از کجا یابد جهنّم پَروَری ؟
1076) فَربِهش کُن ، آنگهش کُش ای قصاب / ز آنکه بی برگ اند در دوزخ ، کِلاب
1077) گر نبودی خصم و دشمن در جهان / پس بمُردی خشم اندر مردمان
1078) دوزخ آن خشم ست ، خصمی بایدش / تا زِیَد ، وَرنی رحیمی بُکشَدَش
1079) پس بماندی لطف ، بی قهر و بَدی / پس کمالِ پادشاهی کی بُدی ؟
1080) ریشخندی کرده اند آن مُنکِران / بر مَثَل ها و بیان ذاکِران
1081) تو اگر خواهی بکُن هم ریشخند / چند خواهی زیست ؟ ای مُردار چند ؟
1082) شاد باشید ای مُحبّان در نیاز / بر همین دَر که شود امروز باز
1083) هر حویجی باشدش کردی دگر / در میانِ باغ ، از سیر و کبَر
1084) هر یکی با جنسِ خود در کردِ خود / از برای پختگی نم می خورَد
1085) تو که کردِ زعفرانی ، زعفران / باش و ، آمیزش مکن با دیگران
1086) آب می خور زعفرانا تا رَسی / زعفرانی ، اندر آن حلوا رسی
1087) در مکُن در کرتِ شغلم پوزِ خویش / که نگردد با تو او هم طبع و کیش
1088) تو به کردی ، او به کردی ، مُودَعَه / ز آنکه اَرضُ الله آمد واسِعَه
1089) خاصه آن اَرضی که از پهناوری / در سفر گم می شود دیو و پَری
1090) اندر آن بحر و بیابان و جِبال / منقطِع می گردد اوهام و خیال
1091) این بیابان در بیابان هایِ او / همچو اندر بحرِ پُر یک تایِ مو
1092) آب اِستاده که سَیر استش نهان / تازه تر ، خوشتر ز جُوهایِ روان
1093) کو درونِ خویش چون جان و روان / سَیرِ پنهان دارد و پایِ روان
1094) مستمِع خفته ست ، کوته کُن خِطاب / ای خطیب ، این نقش کم کُن تو بر آب
1095) خیز بلقیسا که بازاری ست تیز / زین خسیسانِ کساد افگن گُریز
1096) خیز بلقیسا کنون با اختیار / پیش از آنکه مرگ آرَد گیر و دار
1097) بعد از آن گوشت کشد مرگ آنچنان / که چو دزد آیی به شِحنه ، جان کنان
1098) زین خران تا چند باشی نعل دزد ؟ / گر همی دزدی ، بیآ و لعل دزد
1099) خواهرانت یافته مُلکِ خُلود / تو گرفته مُلکتِ کور و کبود
1100) ای خُنک آن را کزین مُلکت بجَست / که اَجل این مُلک را ویرانگر است
1101) خیز بلقیسا بیآ ، بازی ببین / مُلکتِ شاهان و سلطانانِ دین
1102) شِسته در باطن میانِ گُلسِتان / ظاهراََ حادی میانِ دوستان
1103) بوستان با او روان ، هر جا رود / لیک آن از خلق پنهان می شود
1104) میوه ها لابه کنان کز من بچَر / آبِ حیوان ، آمده کز من بخَور
1105) طوف می کُن بر فلک بی پَرّ و بال / همچو خورشید و چو بدر و چون هِلال
1106) چون روان باشی ، روان و پای ، نی / می خوری صد لوت و ، لقمه خای ، نی
1107) نی نهنگِ غم زند بر کشتی ات / نی پدید آید ز مُردن زشنی ات
1108) هم تو شاه و هم تو لشکر ، هم تو تخت / هم تو نیکوبخت باشی ، هم تو بخت
1109) گر تو نیکوبختی و سلطانِ زفت / بخت غیرِ توست ، روزی بخت رفت
1110) تو بماندی چون گدایان بی نوا / دولتِ خود هم تو باش ای مُجتبی
1111) چون تو باشی بختِ خود ای معنوی / پس تو که بختی ، ز خود کی گم شوی ؟
1112) تو ز خود کی گم شوی ای خوش خِصال ؟ / چونکه عینِ تو ، تو را شد مُلک و مال
شرح و تفسیر بقیه دعوت بلقیس و مثل قانع شدن آدمی به دنیا
- بیت 1041
- بیت 1042
- بیت 1043
- بیت 1044
- بخش
- بیت 1045
- بیت 1046
- بیت 1047
- بیت 1048
- بیت 1049
- بیت 1050
- بیت 1051
- بیت 1052
- بیت 1053
- بیت 1054
- بیت 1055
- بیت 1056
- بیت 1057
- بیت 1058
- بیت 1059
- بیت 1060
- بیت 1061
- بیت 1062
- بیت 1063
- بیت 1064
- بیت 1065
- بیت 1066
- بیت 1067
- بیت 1068
- بیت 1069
- بیت 1070
- بیت 1071
- بیت 1072
- بیت 1073
- بیت 1074
- بیت 1075
- بیت 1076
- بیت 1077
- بیت 1078
- بیت 1079
- بیت 1080
- بیت 1081
- بیت 1082
- بیت 1083
- بیت 1084
- بیت 1085
- بیت 1086
- بیت 1087
- بیت 1088
- بیت 1089
- بیت 1090
- بیت 1091
- بیت 1092
- بیت 1093
- بیت 1094
- بیت 1095
- بیت 1096
- بیت 1097
- بیت 1098
- بیت 1099
- بیت 1100
- بیت 1101
- بیت 1102
- بیت 1103
- بیت 1104
- بیت 1105
- بیت 1106
- بیت 1107
- بیت 1108
- بیت 1109
- بیت 1110
- بیت 1111
- بیت 1112
خیز بلقیسا بیا و مُلک بین / بر لبِ دریایِ یزدان ، دُر بچین
ای بلقیس ، برخیز و به سوی ما بیا و سلطنت جاودان را ببین و بر ساحلِ دریای حقیقتِ الهی بنشین و مرواریدهای اسرار و معارف را جمع کن .
خواهرانت ساکنِ چرخِ سَنی / تو به مُرداری ، چه سلطانی کنی ؟
ای بلقیس ، خواهران تو یعنی زنان با ایمان ، ساکنِ آسمانِ رفیع هستند . تو بر مرداری متعفّن ( دنیا ) چه سلطنتی می کنی ؟ ( سَنی = رفیع ، بلند ، بلند مرتبه ) [ پس تو نیز ار قید و بندِ سلطنت ظاهری رها کن تا روحت تعالی یابد و به مرتبۀ ملکوت برسد . مصراع دوم اشارت است به ای قول « دنیا مُرداری است و طالبان آن سگانند » ( احادیث مثنوی ، ص 216 ) ]
خواهرانت را ز بَخششهایِ راد / هیچ می دانی که آن سلطان چه داد ؟
هیچ می دانی که آن پادشاهِ حقیقی عالَمِ وجود از عطایای بزرگِ خود چه چیزهایی به آن زنان با ایمان بخشیده است .
تو ز شادی چون گرفتی طبل زن ؟ / که مَنَم شاه و رئیسِ گُولخَن
تو چگونه راضی شدی که از روی سرمستی ، طبل زنان و نقاره چیان را پیرامونِ خود بگماری و بگویی : این منم پادشاه و رئیس این دنیای دون و پست ؟ [ گُولخَن = همان گُلخَن ، آتش خانه حمام های قدیمی است که جایی بسیار کثیف و دودآلود بوده است . مولانا به کرّات در مثنوی و آثارِ دیگرِ خود ، دنیا را به گُلخَن تشبیه کرده است . ]
مَثَلِ قانع شدن آدمی به دنیا و غفلت او از دولت روحانیان
آن سگی در کو گدای کور دید / حمله می آورد و دلقش می درید
مولانا پیش از این در حکایت محمّد (ص) از روح با کمال و واصل به قرب الهی سخن به میان آورد . و اینک در این بخش جلیل سخن از دور ماندگانِ قربِ الهی را با این تمثیل آغاز می کند .
سگی در محلۀ خود ، گدای نابینایی را دید و بلافاصله به او حمله آورد و لباس هایش را پاره کرد .
گفته ایم این را ، ولی باری دگر / شد مکرّر بهرِ تأکیدِ خبر
گر چه نظیر این حکایت را قبلاََ آورده ایم لیکن برای آنکه مقصودِ ما روشن تر شود و مفهومِ آن در اذهان بهتر جای گیرد . آنرا بار دگر تکرار می کنیم . [ مولانا نظیر این حکایت را در ابیات 2354 تا 2361 دفتر دوم آورده است . مقصود او در حکایت دفتر دوم بیان حال کسانی است که نمی توانند اولیای خدا را بشناسند و در این حکایت بیان حال دنیاپرستان است که فقط به متاع دنیا بسنده کرده اند . ]
کور گفتش : آخِر آن یارانِ تو / بر کُه اَند این دَم ، شکاری صیدجُو
آن نابینا به سگ گفت : آخر آن یاران و همجنسانِ تو ، در این لحظه در کوه در جستجوی شکارند .
قومِ تو در کوه می گیرند گور / در میانِ کوی می گیری تو کور ؟
همجنسانِ تو در کوه ، گورخر شکار می کنند . آن وقت تو در کوچه و محلّه ، نابینایان را گاز می گیری . [ یعنی ای انسان کوته نظر چرا هدفِ عالی طلب نمی کنی و به اهدافِ مبتذل قانع هستی ؟ سالکان طریقت در عقبه ها و گردنه های سلوک به صید معانی می پردازند و تو در این دنیای دون به لذّات و شهوات دل خوش داشته ای . ]
ترکِ این تزویر گو ، شیخِ نَفور / آبِ شوری ، جمع کرده چند کور
ای شیخی که از آبِ شیرین معارف یقینی و مکارم اخلاقی می گُریزی . دست از حیله گری بردار . تو مانندِ آبِ شور هستی که چند نابینا را پیرامونِ خود جمع کرده ای . [ نَفور = بسیار رمنده ( صیغۀ مبالغه ) ]
کین مُریدانِ من و ، من آبِ شور / می خورند ، از من همی گردند کور
تو با زبان حال می گویی : این ها مُریدان من هستند و من مانندِ آبِ شورم . این مریدان از من می خورند و کور می شوند . [ آن فریفتارانی که در جامۀ ارشاد و اصلاح درآمده اند . بینش و بصیرت را از مریدانِ خود می گیرند . زیرا با یک مشت محفوظاتِ تقلیدی ، روحِ تحقیق و تحرّی حقیقت را در آنان می کُشند تا بر خرِ مراد سوار شوند . ]
آبِ خود ، شیرین کُن از بحرِ لَدُن / آبِ بَد را دامِ این کُوران مکن
ای مُرشدِ دروغین ، تو آبِ اعمال و احوال و افکار خود را از دریای حقیقت ، شیرین کن و آبِ ناگوار افکار فاسد و اعمالِ ریاکارانۀ خود را وسیلۀ صیدِ این نابینایان ( عوام النّاس ) مکن .
خیز ، شیرانِ خدا بین گورگیر / تو چو سگ چونی به زَرقی کورگیر ؟
ای مرشدی که دین را وسیلۀ دنیای خود کرده ای . برخیز و شیر مردان الهی را نگاه کن که گورخر شکار می کنند . یعنی مقصود و مطلوبِ عالی دارند نه همچون تو که به متاعِ نازلِ دنیا دل خوش کرده ای . امّا تو چرا مانندِ سگ ، با حیله و تزویر نابینایان را صید می کنی ؟ یعنی تو خواهانِ خرمریدانی تا سوارشان شوی و دنیای خود را آباد کنی . [ زَرق = تزویر ، ریا ، دورنگی ]
گورِ چه ؟ از صیدِ غیرِ دوست ، دور / جمله شیر و شیرگیر و مستِ نور
گورِخر دیگر چیست ؟ یعنی اینکه گفتم اولیاء الله گورِخر شکار می کنند نباید خیال کنی که آنها می روند و گورِخرهای صحرا را شکار می کنند . این که گفتم مثل بود و در مثل مناقشه نیست . بلکه منظورم اینست که آنها غیر از حضرتِ معشوق به چیزی توچه نمی کنند . اینان به منزلۀ شیرانِ بیشۀ حق اند و شیر شکار می کنند و مستِ نور الهی اند .
در نظارۀ صید و صَیّادیِّ شَه / کرده ترکِ صید و ، مُرده در وَلَه
شیر مردان الهی وقتی که مشغولِ تماشای صید و شکار حضرت شاهِ وجود می شوند . خود ، صیّادی را رها می کنند و محو در حیرت می شوند . [ این بیت متضمّنِ دو نکتۀ عرفانی است . یکی اینکه وقتی مردان الهی ، مجذوب شدن طالبان حق را از مشیّتِ الهی می بینند . این جذب را به تبلیغ و ارشادِ خود نسبت نمی دهند زیرا در برابر حق برای خود وجودی قائل نمی شوند . نکته دوم اینکه وقتی سالک به مقام سالک مجذوب می رسد هر گونه رسوم و آثار را از خود نفی می کند و ترک ارشاد می گوید زیرا در آن حال کلیل اللسان می شود و نمی تواند از حالِ خود چیزی بگوید و گوش ها و دل ها ، یافته های اسرارآمیز روحی او را در نیابند . چنانکه در بیت 130 دفتر اوّل فرمود :
من چه گویم ؟ یک رگم هوشیار نیست / شرحِ آن یاری که او را یار نیست ]
همچو مُرغِ مُرده شان بگرفته یار / تا کند او جنسِ ایشان را شکار
حضرت معشوق ، این عاشقان را مانندِ پرندۀ مُرده در دستِ خود می گیرد تا بوسیلۀ آنان ، عاشقان دیگر را شکار کند . [ شکار چیان به طرق مختلف پرندگان را به دام می اندازند . یکی از آن طرق اینست که ابتدا دامی می گسترند و سپس پرندۀ مُرده ای را بدست می گیرند و از خود صدای پرنده در می آورند . پرندگان به خیال آن که آن صفیر از پرندۀ همنوعِ خود است از هوا به زمین فرود می آیند و بالاخره گرفتار دام می شوند . بنابراین انبیاء و اولیاء وسیلۀ الهی اند که حق تعالی با آنان دیگر مستعدان را شکار عشقِ خود می کنند . ]
مُرغِ مُرده مضطر اندر وَصل و بَین / خوانده یی : اَلقَلبُ بَینَ اِصبَعین ؟
پرندۀ مُرده در وصال و هجران اختیاری از خود ندارد . یعنی عاشقانِ اهلِ فنا مانند پرندۀ مُرده هستند . همانطور که پرندۀ مُرده از خود اختیاری ندارد عاشقانِ حضرت حق نیز در تقلیب پنجۀ رب اند . آیا حدیث اَلقَلبُ بَینَ اِصبَعین را خوانده ای ؟ [ اشاره است به حدیثی که توضیح آن در شرح بیت 2777 دفتر سوم آمده است . مولانا می گوید سالک باید خود را به دستِ قدرت و مشیّت حق بسپُرد و هیچ اختیاری برای خود قائل نشود . چنانکه در بیت 911 دفتر اوّل آمده است :
مُرده باید بود پیشِ حکمِ حق / تا نیابد زخم از ربّ الفَلَق ]
مرغِ مُرده ش را هر آنکه شد شکار / چون ببیند ، شد شکارِ شهریار
هر کس بوسیلۀ پرندۀ مُرده حضرت حق شکار شود . وقتی خوب دقت کند می بیند که توسطِ حضرت شاهِ وجود شکار شده است . [ هر کس خالصاََ و مخلصاََ پیرو انبیای عظام و اولیای کِرام شود در حقیقت بنده و مطیع حضرت حق است . چنانکه در آیه 80 سورۀ نساء آمده است « هر که فرمانبردار پیامبر شود در واقع از خدا فرمان برده است … » زیرا اولیاء نایب حق اند و قهراََ میان نایب و منوب ، اتحادِ نوری برقرار است . مولانا در این بیت و چند بیت بعدی در بارۀ اتحادِ نوری خدا با اولیاء سخن می گوید که این مطلب از حساسترین موضوعاتِ مکتب اوست . ]
هر که او زین مرغِ مرده سَر بتافت / دستِ آن صیّاد را هرگز نیافت
هر کس که از این پرندۀ مُرده رُخ برتابد . هرگز دستِ آن شکارچی را نخواهد یافت . یعنی هر کس از مردان الهی سرپیچی کند و آنان را منکر شود هرگز به مقامِ قربِ الهی واصل نشود .
گوید او : منگر به مُرداریِّ من / عشقِ شَه بین در نگهداریِّ من
آن پرندۀ مُرده که مقهورِ دستِ صیّاد است می گوید : به مرده بودنم نگاه مکن تو به این نگاه کن که عشقِ شاه چگونه مرا نگه می دارد . [ یعنی به فقر و مسکنتِ باطنی ام منگرید . بلکه به این نگاه کنید که صیّادِ حقیقی دل ها ( خداوند ) بر من عاشق شده و مرا وسیلۀ ارشادِ دیگران کرده است . ]
من نه مُردارم ، مرا شَه کُشته است / صورتِ من شبهِ مُرده گشته است
خیال نکنید که من مُرده معمولی هستم . مرا حضرتِ شاهِ وجود کشته است . یعنی من به مرگِ اختیاری رسیده ام . زیرا به تیغِ عشقِ حق کشته شده ام . گرچه از حیث صورت و ظاهر مرده ام . امّا از حیثِ سیرت و باطن زنده ام . یعنی من هر گونه رسوم و آثار «منی» و «مایی» و انانیبت و خودبینی را محو کرده ام و هستی موهوم و مجازی خود را ساقط نموده ام . از این نظر مُرده و فانی ام . امّا چون در بقای حق ، بقا یافته ام زندۀ حقیقی ام . [ مصراع اوّل اشاره است به حدیث قدسی « هر که عاشقِ من شود ، عاشق او شوم ، و هر که را عاشق شوم او را بکشم … » ]
جُنبِشم زین پیش بود از بال و پَر / جنبشم اکنون ز دستِ دادگر
حرکت من پیش از این توسطِ بال و پر صورت می گرفت . یعنی قبل از آنکه به بقای حضرت حق ، بقا یابم با تکیه بر عقل و تدبیر و قوای خود حرکت می کردم . امّا اینک که وجودِ موهومِ خود را محو کرده ام و باقی به بقای حق شده ام . همۀ حرکات و سکناتم از قدرت مشیّت حق ناشی می شود .
جُنبِشِ فانیم بیرون شد ز پوست / جنبشم باقی ست اکنون ، چون از اوست
همۀ حرکات و افعال و احوالِ فانی و ناپایدار از وجودم خارج شد . اینک حرکات و افعال و احوال باقی و پایدار یافته ام . زیرا همۀ اینها از حضرت حق است .
هر که کژ جنبید به پیشِ جنبشم / گر چه سیمرغ ست ، زارش می کُشم
هر کسی در برابر حرکت من ، حرکتی کج داشته باشد . حتّی اگر سیمرغ هم باشد . با وضعِ وخیمی هلاکش می کنم . [ این بیت از قول آن ولی و رادمردی است که خود را به تصرف و ارادۀ حق سپرده و فانی فِی الله شده است . او می گوید هر کس در برابر من عملی بر خلافِ رضای حق انجام دهد کیفرش دهم . ]
هین مرا مُرده مَبین گر زنده ای / در کفِ شاهم نگر ، گر بنده ای
بهوش باش ، اگر واقعاََ زنده ای ، مرا مُرده محسوب مکن و اگر بندۀ حضرت حقی ، مرا در دست شاهِ عالَمِ وجود ببین . [ اشاره به آیه 169 سورۀ آل عمران « و مپندارید آنان که در راهِ خدا کشته شده اند مُردگان اند . بلکه زندگان اند و به نزدِ پروردگارشان روزی خوارند » ]
مُرده زنده کرد عیسی از کرَم / من به کفِّ خالقِ عیسی دَرَم
حضرت عیسی (ع) به سببِ معجزه و کرامتی که حق به او عطا کرده بود مُردگان را زنده می کرد و اینک من در دستِ قدرتِ آفریدگار عیسی هستم . ( کرَم = در اینجا منظور معجزه و خرق عادتی است که خداوند به عیسی عطا فرمود . ) [ یعنی تو این را باور داری که عیسی ، مُرده زنده می کرد . چگونه به امر باور نداری که من در قبضۀ قدرتِ پروردگاری باشم که همو معجزه زنده کردن را به عیسی داد و با این حال مُرده بمانم ؟ در حالیکه عیسی مخلوق بود و نه خالق . ]
کی بمانم مُرده در قبضۀ خدا ؟ / بر کفِ عیسی مدار این هم روا
من چگونه ممکن است که در قبضۀ قدرت خدا باشم و مُرده بمانم ؟ در حالی که این گمان را در موردِ عیسی روا نمی داری . [ به تصریح آیه 49 سورۀ آل عمران و آیه 110 سورۀ مائده ، عیسی به اذنِ الهی مُردگان را زنده می کرد . ]
عیسی ام ، لیکن هر آن کو یافت جان / از دَمِ من ، او بمانَد جاودان
من عیسی هستم . لیکن هر کسی که از دَمِ حیات بخشِ من زندگی یابد . جاویدان خواهد ماند و زوال نخواهد یافت .
شد ز عیسی زنده ، لیکن باز مُرد / شاد آن کو جان بدین عیسی سپرد
گر چه مُردگان به برکتِ نَفَسِ جانبخش عیسی زنده می شدند . امّا دوباره وقتی اَجلشان سر می رسید می مُردند . خوشا به حالِ کسی که دل و جانِ خود را به این عیسی سپرده است . [ در بادی امر از دو بیت فوق چنین توهّم می شود که مقامِ ولی از پیامبر مرسل و اولوالعزم ( حضرت عیسی (ع) ) بالاتر است ( رجوع شود به شرح بیت 1967 دفتر سوم ) . زیرا می گوید عیسی احیای جسم می کرد و اولیاء احیای جان . به عبارتی دیگر حیات ظاهری می بخشید و اولیاء حیاتِ باطنی . یکی از شارحان مثنوی ( بحرالعلوم معتقد است که منظور از « بدین عیسی » حضرت حق است نه ولیّ خدا ( مثنوی مولوی معنوی ، ج 5 ، ص 88 ) . چنانکه در بیت بعدی حضرت حق را به موسی و خود را به «عصا» تشبیه می کند . جواب دیگری که می توان به این اشکال داد اینست که منظور مولانا برتری حیات معنوی بر حیاتِ جسمانی است و چون حضرت عیسی (ع) به اذنِ الهی اموات را حیات می بخشید و این خرق عادت از آن حضرت مشهور و مسلّم است . لذا مولانا صرفاََ این معجزۀ عیسی را که مُردگان را زنده می کرد به عنوان تمثیلی برای حیاتِ جسمانی یاد کرده است . و اِلّا شخصیت معنوی حضرت عیسی (ع) را در اینجا مطمح نظر نداشته است . زیرا مولانا چه در دیوان کبیر و چه در مثنوی شریف ، عیسی را نمونۀ اعلای معنویت می داند . ]
من عصااَم در کفِ موسیِّ خویش / موسیم پنهان و ، من پیدا به پیش
من عصایی هستم در دستِ موسای خود ، موسای من پنهان است و من در حضور خلایق حاضرم . [ در این بیت ولیّ خدا ( = انسان کامل ) خود را به «عصا» و حضرت حق را به موسی تشبیه می کند . همانطور که «عصا» موجودی بی جان و بی اختیار در دستِ حضرت موسی (ع) بود . ولیِّ خدا مقهورِ مشیّة الله است ]
بر مسلمانان ، پُلِ دریا شوم / باز بر فرعون ، اژدرها شوم
برای اهلِ ایمان پُلی بر روی دریا می شوم . امّا برای فرعون و فرعونیان به صورت اژدها درمی آیم . [ چنانکه حضرت موسی (ع) دریا را با عصا بشکافت و گذرگاهی برای بنی اسرائیل فراهم کرد و آنان از آن راه به سلامت به ساحلِ نجات رسیدند . امّا همان عصا برای فرعون و اعوانش به صورت اژدهایی دژم درآمد . برخی گفته اند : ولیِّ کامل ، نجات دهنده طالبان از دریای دنیاست و «نَفس» را که همچون فرعون است هلاک می کند ( شرح مثنوی معنوی مولوی ، دفتر چهارم ، ص1485 ) ]
این عصا را ای پسرتنها مَبین / که عصا ، بی کفِّ حق ، نَبوَد چنین
ای پسر معنوی ، فقط این عصا را نبین . بلکه آن که بر عصا تجلّی می کند ، او را ببین . زیرا عصا بدون قدرت و مشیّتِ حق تعالی چنین آثارِ شگفت انگیزی ندارد . [ مولانا در این بیت و ابیات پیشین با بیانی فخیم نشان داد که اولیاء الله در مقابلِ ارادۀ الهی تسلیم و مطیع محض اند . راضی به رضای حق اند و به امر او مأمور . و همۀ احوال و اعمالِ ایشان از رضا و مشیّت حق سرچشمه می گیرد . ]
موجِ طوفان هم عصا بُد ، کو ز درد / طَنطَنۀ جادوپَرَستان را بخَورد
موجِ طوفان نیز مانندِ عصایی بود که از روی درد به خروش آمد و حشمت و شوکت جادو پرستان را فروخورد . ( طَنطَنه = شکوه و جلال ) [ طوفان نوح (ع) نیز مانندِ اعجازِ عصای موسی (ع) ، معجزه ای الهی بود که اهلِ باطل را به هلاکت رساند . مراد از « جادو پرستان » اهل باطل است . از آنرو که فرعون و فرعونیان می خواستند با سِحر و جادو و امورِ باطل جلوی نورِ حق را بگیرند . قومِ نوح را نیز « جادو پرست » وصف می کند زیرا آنان نیز با تمسّک بر اباطیلِ خود قصد ستیز با نوح و نوحیان را داشتند . ]
گر عصاهای خدا را بشمرم / زَرقِ این فرعونیان را بَر دَرَم
اگر بخواهم عصاهای خدا و معجزاتِ الهی را بشمارم . حیله و تزویر و ریای این فرعونیان و مخالفان حق را نابود خواهم کرد . ( زَرق = تزویر ، حیله ، ریا ) [ منظور از «عصا» جمیع معجزات انبیاست . نه فقط معجزۀ موسی (ع) ]
لیک ، زین شیرین گیایِ زَهرمند / تَرک کن تا چند روزی می چَرَند
امّا اینان را به حالِ خود بگذار تا چند صباحی از این گیاهِ شیرین و آلوده به زَهر بچرند . [ شیرین گیای زَهرمند = منظور دنیا و لذّاتِ نفسانی است . در آیه 3 سورۀ حِجر می فرماید : « رهاشان کن تا خورند و کام جویند و مشغول داردشان آرزوی درازآهنگ ، در اینده خواهند دانست » ]
گر نباشد جاهِ فرعون و سَری / از کجا یابد جهنّم پَروَری ؟
اگر جاه طلبی و ریاست خواهی فرعون نبود . آتش دوزخ چگونه پرورده یابد ؟ [ سَری = ریاست ، سروری ]
فَربِهش کُن ، آنگهش کُش ای قصاب / ز آنکه بی برگ اند در دوزخ ، کِلاب
ای قصابِ دهر ، تو ابتدا فرعون صفتان را چاق و پروار کن و سپس ذِبحشان کُن . زیرا سگ ها در دوزخ بی توشه و آذوقه اند . [ کِلاب = جمع کلب به معنی سگ ]
گر نبودی خصم و دشمن در جهان / پس بمُردی خشم اندر مردمان
برای مثال ، اگر در دنیا دشمن و ستیزه گر وجود نداشت . در آن صورت قوّۀ خشم و غضب در مردم از میان می رفت .
دوزخ آن خشم ست ، خصمی بایدش / تا زِیَد ، وَرنی رحیمی بُکشَدَش
اینک بدان که دوزخ ، در مَثَل همان خشم است و برای آنکه به حیات و بقای خود ادامه دهد ، به دشمن نیاز دارد . و اِلّا صفتِ رحمانیت حق تعالی آن را خاموش می کرد . [ زِیَد = زندگی کند ]
پس بماندی لطف ، بی قهر و بَدی / پس کمالِ پادشاهی کی بُدی ؟
ظاهراََ از مولانا سؤال شده که چه اشکالی داشت که فقط بهشت وجود می داشت و جهنم اصلاََ خلق نمی شد ؟ مولانا در پاسخ می گوید : در اینصورت صفت لطف و رحمت الهی بدون صفت قهر و غضب می ماند و بدین ترتیب کمال مطلق الهی چگونه وجود می داشت ؟ [ مولانا در سه بیت اخیر نشان داد که وجود دوزخ امری قهری و ضروری است . چرا که کمالِ الهی اقتضا می کند که خداوند دارای دو نوع دارای دو نوع صفت جمالی و جلالی باشد . لطف و رحمت از صفات جمالی است و قهر و قدرت از صفاتِ جلالی . و چون اسماء الهی هر یک مظاهری دارند . بهشت مظهر اسمِ رحیم و لطیف ، و دوزخ مظهر اسمِ قهار و مُنتَقِم است . امّا این بدان معنا نیست که جبر در کار است . چرا که مولانا می گوید اگر چه وجودِ دوزخ امری قهری است ، امّا دوزخی شدن امری اختیاری است . چنانکه وجود بهشت امری قهری و وجوبی دارد . امّا بهشتی شدن به اختیار و فعل انسان ها صورت می بندد . مولانا در دفتر سوم ، ابیات 2983 تا 2997 ، فصلی مستقل در حکمت آفریدن دوزخ دارد . او می گوید : از آنجا که به فرمایش حضرت حق ، مقصود غایی خلقت جن و انس ، عبادت است . پس گروهی به اختیار ، حق را می پرستند که آنان را مؤمن می خوانیم . امّا عده ای نیز حق را مُنکر می شوند و از راهِ طاعت و عبادت او بیرون می روند که آنان را در لسان شرع ، کافر می نامیم . پس دوزخ ، وسیله ای است برای صفا یافتن حق ستیزان . ]
ریشخندی کرده اند آن مُنکِران / بر مَثَل ها و بیان ذاکِران
حق ستیزان ، اَمثال و کلماتِ ناصحان و موعظه کنندگان را مسخره می کنند . [ از آنجا که اسلوب تعلیمی و بیانی مولانا همانندِ اسلوب پسندیدۀ قرآن کریم ، ضرب امثال و ذکر احوال است . بدخواهان به جای آنکه مقصود را فهم کنند . جرئیات و فروع را دستاویز خود می سازند و مناقشاتی بیهوده و کارافزا برپا می کنند و خود را از کشفِ حقیقت محروم می سازند . مثلاََ می گویند اینکه در دفتر دوم گفته ای : « دید موسی یک شبانی را به راه » این واقعه در کدام مأخذ و کدام صفحه آمده است ؟ اصلاََ کی موسی با چنین شبانی روبرو شده و کجا چنین حرف هایی میانِ آنها رد و بدل شده است ؟ موسای نبی بالاتر از اینهاست که خداوند ، او را به خاطرِ شبان مورد عتاب و خطاب قرار دهد . و امثال این سخنان . مولانا به این خرده گیری ها در ابیات 3612 تا 3635 دفتر دوم جواب داده است . در این ابیات او می فرماید :
ای برادر قصه ، چون پیمانه ای است / معنی اندر وی ، مثال دانه ای است
دانۀ معنی بگیرد مردِ عقل / ننگرد پیمانه را گر گشت نقل ]
تو اگر خواهی بکُن هم ریشخند / چند خواهی زیست ؟ ای مُردار چند ؟
ای حق ستیز اگر می خواهی تو نیز امثال و کلماتِ ما را موردِ تمسخُر قرار بده . ای مُردار مگر عُمرِ تو در این دنیا جقدر است ؟ [ ای کسی که به صورت زنده ای و به سیرت ، مُرده . مگر حیاتِ حیوانی تو در این دنیا کوتاه و ناچیز نیست ؟ پس چرا به خود نمی آید ؟
شاد باشید ای مُحبّان در نیاز / بر همین دَر که شود امروز باز
ای عاشقانِ حقیقت ، در این نیازمندی خود شاد باشید که با وجودِ این نیاز حقیقی در به روی شما گشوده می شود .
هر حویجی باشدش کردی دگر / در میانِ باغ ، از سیر و کبَر
برای مثال ، هر یک از سبزیجاتِ موردِ نیاز مردم از قبیل سیر و کبر ، کرتِ جداگانه ای دارد . ( حَویج = تره ، زردک ، دیگ افزار ، مأکولات و ارزاق / کرد = همان کرت است ، هر یک از قطعه های زمینِ زراعی و یا باغچه را گویند که اطراف آن را با خاک ، بلندتر از سطح زمین می سازند و در هر یک از آنان بذری می کارند / کبَر = درختچه ای پُر شاخه که در مناطقِ گرمسیری آسیا می روید . در ایران هم می روید و غنچه های آن را ترشی می اندازند . میوه آن به خیارِ کبَر معروف است ) [ عاشقان حق و دشمنان حق ، مراتبی مخصوص دارند . همانطور که گیاهان مختلف هنگامِ کاشتن جای خاصی دارند . آدمیان نیز از حیث ظاهر و باطن مختلف اند و در مراتبِ خاصِ خود قرار دارند . ]
هر یکی با جنسِ خود در کردِ خود / از برای پختگی نم می خورَد
هر یک از سبزیجات و گیاهان با همجنسِ خود در کرتِ مخصوص آبیاری می شود تا به ثمر رسد .
تو که کردِ زعفرانی ، زعفران / باش و ، آمیزش مکن با دیگران
مثلاََ تو که در کرتِ زعفران هستی . زعفران باش و با گیاهان دیگر میامیز . [ تو که به مرتبۀ ایمان و ایقان رسیده ای و در سلک عارفان درآمده ای . بکوش تا در همین مرتبه بمانی و خدای ناکرده سر از مرتبۀ عاصیان در نیاوری . ]
آب می خور زعفرانا تا رَسی / زعفرانی ، اندر آن حلوا رسی
ای زعفران آب بخور تا به مرتبۀ زعفران شدن برسی و در آن صورت به حلوا برسی . [ انسانِ مؤمن نیز باید در مزرعۀ دنیا آبِ طاعت و عبادت بخورد تا به لذّتِ معرفت و شهودِ حق برسد ( شرح کبیر انقروی ، جزو اوّل ، دفتر چهارم ، ص 423 ) ]
در مکُن در کرتِ شغلم پوزِ خویش / که نگردد با تو او هم طبع و کیش
ای زعفران مبادا دهان در کرتِ شلغم فرو کنی . زیرا شلغم با تو هم سرشت و هم کیش نمی شود . [ ای مؤمن تو در این دنیا نباید همنشین و مصاحبِ تبه کاران شوی . در این بیت «شلغم» کنایه از بددلان و پلیدان است . ]
تو به کردی ، او به کردی ، مُودَعَه / ز آنکه اَرضُ الله آمد واسِعَه
تو به کرتی مخصوص سپرده شده ای و او نیز همینطور . زیرا زمینِ خدا پهناور است . [ مصراع دوم اقتباسی لفظی از آیه 96 سورۀ نساء است « … گفتند مگر زمینِ خدا پهناور نبوده است ؟ … » اکبرآبادی منظور از « اَرضُ الله واسِعَه » را عالَمِ مثال و یا قلب انسان می داند ( شرح مثنوی ولی محمداکبرآبادی ، دفتر چهارم ، ص 48 ) عبدالرحمان جامی در شرح نقش الفصوص ابن عربی می گوید : عالَم مثال مرتبه ای است میان عالَمِ ارواح و عالَمِ اجسام ( نقدالفصوص ، ص 155 ) یعنی هر چند صورت مادّی دارد امّا جوهر آن مادّی نیست . مانندِ صوری که در رویا دیده می شود . البته مولانا خود را به این اصطلاحات مقیّد نمی کند و منظورِ کُلّی او عالَمِ معناست . ]
خاصه آن اَرضی که از پهناوری / در سفر گم می شود دیو و پَری
بخصوص آن زمینی که از فرطِ پهناوری و وسعت ، حتّی دیو و پری هم در قلمرو وسیع آن گم می شوند . [ منظور از این «ارض» ارض حقیقت است ( شرح کبیر انقروی ، جزو اوّل ، دفتر چهارم ، ص 424 ) . پس مقامِ الهی را آن سان که باید هیچ مخلوقی درک نمی کند . ]
اندر آن بحر و بیابان و جِبال / منقطِع می گردد اوهام و خیال
اوهام و خیالات انسان در فهمِ دریا و بیابان و کوههای آن جهان عاجز می ماند . [ یعنی حقیقتِ عالَمِ الهی بر هیچ موجودی مکشوف نیست . ]
این بیابان در بیابان هایِ او / همچو اندر بحرِ پُر یک تایِ مو
بیابان های این دنیا در مقابلِ بیابان های آن جهان مانندِ تارِ مویی در دریای خروشان و پهناور است .
آب اِستاده که سَیر استش نهان / تازه تر ، خوشتر ز جُوهایِ روان
آبِ راکدی که جریان نهانی دارد ، از آبِ جویبارهای نهان هم تازه تر و گواراتر است . [ یکی از شارحان گفته است : منظور از «آبِ اِستاده» اهلِ طریقت است که خلوت نشین اند و سیرِ نهانی آنان از صفای چشمه های جاری نیز خوش تر و زلال تر است . یعنی خلوت نشینانی که اوقاتِ خود را صرفِ عبادت و ریاضت می کنند . هر چند که به ظاهر ساکت و ساکن اند . امّا سیر و حرکت ملکوتی دارند . سکون ظاهری اینان بهتر است از طاعت و عبادت اهلِ ظاهر که از ذوقِ عرفانی بی خبرند ( شرح کبیر انقروی ، جزو اوّل ، دفتر چهارم ، ص 426 ) ]
کو درونِ خویش چون جان و روان / سَیرِ پنهان دارد و پایِ روان
زیرا او ( عارف بِالله ) در درونِ خود ، مانندِ روح و جان ، سیری نهانی و پایی رونده دارد . [ عارفان بِالله اگر سیر آفاقی نداشته باشند . قطعاََ سیر انفسی دارند . ]
مستمِع خفته ست ، کوته کُن خِطاب / ای خطیب ، این نقش کم کُن تو بر آب
شنونده خوابیده است ، سخن را کوتاه کن . ای سخنور ، کارِ بیهوده مکن . [ نقش بر آب کردن = یا نقش بر آب زدن ، کنایه از عملی بی فایده و کاری بیهوده کردن است ( امثال و حکم ، ج 4 ، ص 1823 ) بسیاری از اوقات مولانا ، مثنوی را از سرِ شب تا طلوع صبح متوالیاََ تفریر می کرد و حسام الدین با سرعت می نوشت و طبعاََ عده ای از حضّار مخصوصاََ در مواضعِ ثقیل مثنوی به خواب فرو می رفتند و مولانا رعایت حالِ آنان را می کرد . و همچنین جایز است « مستمع خفته است » را حمل بر باطن کنیم و بگوییم : کسانی که باید این معارفِ معنوی را بشنوند در خوابِ غفلت فرو رفته اند . در مصراع دوم « خطیب » کنایه از خودِ مولاناست . گاه مولانا در اثنای نقلِ حکایت و ایراد نکات ، خود را مخاطب می سازد . ]
خیز بلقیسا که بازاری ست تیز / زین خسیسانِ کساد افگن گُریز
ای بلقیس برخیز که بازرِ حقیقت ، بازاری پُر رونق است . و از این فرومایگانی که موجبِ کسادی می شنوند فرار کن . [ یعنی از کسانی که به بازارِ ایمان و معرفتِ مردم آسیب وارد می کنند دور شو . ]
خیز بلقیسا کنون با اختیار / پیش از آنکه مرگ آرَد گیر و دار
ای بلقیس ، هم اکنون با اختیار خود از تختگاهِ سلطنت دنیوی و شکوه و حشمتِ ظاهری بلند شو . پیش از آنکه مرگ با گِلاویز شود . [ زیرا عقابِ سیاهِ مرگ ، شاه و گدا و شریف و وضیع نمی شناسد . با هر که گِلاویز شود پشتش را به خاکِ فنا می رساند . ]
بعد از آن گوشت کشد مرگ آنچنان / که چو دزد آیی به شِحنه ، جان کنان
وقتی که مرگ فرا رسد . گوشِ تو را چنان می کشد که گویی دزد با حالی زار و خوار به نزدِ داروغه می رود . [ شِحنه = داروغه ، پاسبان شهر ، جمع آن شِحَن ]
زین خران تا چند باشی نعل دزد ؟ / گر همی دزدی ، بیآ و لعل دزد
آخر تا کی می خواهی از این خران نعل بدزدی ؟ یعنی تا کی می خواهی از این دنیای دون ، متاع های بیمقدار بدست آری ؟ اگر هم می خواهی چیزی بدزدی لااقل بیا و لعل و گوهر بدزد .
خواهرانت یافته مُلکِ خُلود / تو گرفته مُلکتِ کور و کبود
ای بلقیس ، خواهرانِ تو سلطنت جاودان یافته اند . امّا تو در این دنیا به سلطنتی حقیر و بی مقدار متمسّک شده ای . [ کور و کبود = رنج و اَلَم ، نقصان و حقارت ، زشتی و ناروایی ]
ای خُنک آن را کزین مُلکت بجَست / که اَجل این مُلک را ویرانگر است
خوشا به حالِ کسی که با اختیار خود از سلطنت دنیوی به سلامت جَست . زیرا مرگ و اَجل سرانجام سلطنت دنیا را ویران خواهد کرد .
خیز بلقیسا بیآ ، بازی ببین / مُلکتِ شاهان و سلطانانِ دین
ای بلقیس برخیز و بیا ، سلطنت شاهان و ساطین دین را بنگر .
شِسته در باطن میانِ گُلسِتان / ظاهراََ حادی میانِ دوستان
آن شاهانِ دین و سلاطینِ ایمان باطناََ در میانِ گلستان نشسته اند . امّا ظاهراََ در میانِ یاران ترنّم می کنند . [ حادی = خوانندۀ آوازِ حُدا / حُدا = آواز ساربانان صحرا نشین عرب بوده که آنان با خواندن این آواز شترانِ خود را به هیجان در می آوردند و این آواز بقدری بر شتران مؤثر بوده که راههای صعب العبور و مشقّت بار را به شتاب و مستی درمی نوردیدند . در اینجا مولانا مرشدان و هادیان را به «ساربان حُدا خوان» تشبیه می کند که بادمِ گرمِ خود ، طالبان را در طریقِ صعب العبور سلوک حرکت می دهند . ]
منظور بیت : گر چه هادیان کامل و مرشدان واصل با سالکان حشر و نشر دارند و با کلماتِ خود الفبای سلوک را به آنان می آموزند . امّا روحِ پُر فتوحِ آنان در اعلی عِلّیین جای دارد . « آنان باطناََ در میان گلستان نشسته اند امّا در ظاهر همانندِ یکی از افراد در میانِ دوستان اند » ( نثر و شرح مثنوی شریف ، دفتر چهارم ، ص 148 ) .
بوستان با او روان ، هر جا رود / لیک آن از خلق پنهان می شود
آن سلاطین دین و عرفان هر جا روند . باغ و بوستان نیز همراهِ آنان است . یعنی بهشت آنان در روح و روانِ خودشان استقرار دارد . امّا آن بوستان از مردم پنهان است یعنی مردم نمی توانند بوستان معنوی عرفا را مشاهده کنند .
میوه ها لابه کنان کز من بچَر / آبِ حیوان ، آمده کز من بخَور
میوه های آن بوستانِ معنوی ، با لابه و تضرّع به مردمان غفلت زده می گویند . از ثمراتِ من تناول کنید . آبِ حیات هم می گوید : بیایید از من بنوشید . [ مخاطب « میوه ها و آبِ حیات » مردم غفلت زده هستند . ]
طوف می کُن بر فلک بی پَرّ و بال / همچو خورشید و چو بدر و چون هِلال
مانندِ خورشید و همچون ماهِ شبِ چهارده و مانندِ هلال بدون بال و پر در آسمان گردش کن . [ اینجا نیز خطاب به کسانی است که در زندان شهوت و قفسِ نفسانیّت محبوس مانده اند . و نه عارفان که خود بدین سیر معنوی و معراج روحی رسیده اند . ]
چون روان باشی ، روان و پای ، نی / می خوری صد لوت و ، لقمه خای ، نی
اگر به مرتبۀ روح لطیف برسی ، بی آنکه به پا نیاز داشته باشی حرکت می کنی . و صدها نوع غذا می خوری ، بی آنکه محتاجِ جویدن باشی . ( لوت = طعام / لقمه خای = جونده لقمه ، خورنده لقمه غذا ) [ در مصراع اوّل ، نخستین «روان» به معنی روح است و دومین «روان» به معنی رونده است . ]
منظور بیت : مقتضیات عالَمِ ماوراء الطبیعه با عالَمِ طبیعت فرق دارد . در آنجا به علل و اسبابِ اینجهانی نیازی نیست . ]
نی نهنگِ غم زند بر کشتی ات / نی پدید آید ز مُردن زشنی ات
اگر به مرتبۀ روحِ لطیف برسی ، نه نهنگِ اندوه می تواند به کشتی وجودت آسیبی رساند و نه از فرا رسیدن مرگ ناراحت می شوی . [ در این بیت «غم» به «نهنگ» تشبیه شده است . ]
هم تو شاه و هم تو لشکر ، هم تو تخت / هم تو نیکوبخت باشی ، هم تو بخت
در صورت رسیدن به مرتبۀ روح لطیف ، تو خود هم شاهی و هم لشکر و هم تخت . تو هم سعادتمندی و هم خودِ بخت هستی . [ یعنی به مرتبۀ وحدت می رسی و کثرات تماماََ ساقط می شوند . ]
گر تو نیکوبختی و سلطانِ زفت / بخت غیرِ توست ، روزی بخت رفت
این بیت از قولِ سلیمان خطاب به بلقیس است : اگر چه سعادتمند و سلطانِ با عظمتی ، امّا بخت غیر از توست و بالاخره روزی بخت از تو برمی گردد . زیرا این بخت و سلطنت ، دنیایی و این جهانی است .
تو بماندی چون گدایان بی نوا / دولتِ خود هم تو باش ای مُجتبی
در آن صورت تو مانندِ گدایان بینوا می شوی . پس ای انسان برگُزیده ، تو خود دولت و اقبال خود باش . یعنی بر طریقی گام سپار که هیچگاه دولت و سعادت از تو منفک نشود . پس روح خود را با سعادت آشنا کن نه تن خود را .
چون تو باشی بختِ خود ای معنوی / پس تو که بختی ، ز خود کی گم شوی ؟
ای انسانِ معنوی اگر تو خود ، بختِ خود باشی . پس در اینصورت ، چگونه ممکن است که از خود گم شوی ؟ [ وقتی که سعادتِ تو ذاتی شد و نه ظاهری ، هیچگاه این سعادت را از دست نخواهی داد . زیرا انفکاکِ شی ء از ذاتِ خویش محال است . چنانکه رطوبت را از آب و حرارت را از آتش و شوری را از نمک نمی توان منفک کرد . در عین حال ، این سه عنصر یعنی آب و آتش و نمک ، ذاتِ خود را حفظ کنند . یعنی انفکاکِ خواصِ آنها وقتی میسر است که ذاتشان را تغییر داد . و اِلّا با بقای ذاتشان نمی شود خواصشان را از آنها بازستاند . ]
تو ز خود کی گم شوی ای خوش خِصال ؟ / چونکه عینِ تو ، تو را شد مُلک و مال
ای نیکو خصال و پسندیده خُو ، چگونه ممکن است که تو از ذاتِ خود گم و غایب شوی ؟ در حالیکه عینِ وجودِ تو ، مُلک و مالِ تو شده است . [ نیکلسون می گوید : یعنی آن کس که خویشتن حقیقی خود را یافت به سعادت جاوید رسید ( شرح مثنوی معنوی مولوی ، دفتر چهارم ، ص 1498 ) ]
دکلمه بقیه دعوت بلقیس و مثل قانع شدن آدمی به دنیا
خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
منابع و مراجع :
- شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر چهارم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات