ایثار کردن صاحب موصل آن کنیزک را به خلیفه مصر

ایثار کردن صاحب موصل آن کنیزک را به خلیفه مصر | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

ایثار کردن صاحب موصل آن کنیزک را به خلیفه مصر | شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر پنجم ابیات 3848 تا 3901

نام حکایت : حکایت خلیفۀ مصر و فرستادن امیری با سپاه به جنگ موصل

بخش : 2 از 9 ( ایثار کردن صاحب موصل آن کنیزک را به خلیفه مصر )

مثنوی معنوی مولوی

حکایت خلیفۀ مصر و فرستادن امیری با سپاه به جنگ موصل

یکی از جواسیس برای خلیفۀ مصر خبر آورد که شاهِ موصل کنیزکی بس زیبا دارد که در دنیا نظیر ندارد . خلیفه فوراََ پهلوانی را همراه سپاهی گران به سوی موصل فرستاد تا کنیزک را نزدِ او آورد . پهلوان ، شهر موصل را محاصره کرد و یک هفته آن را در هم کوبید تا بالاخره شاه موصل از درِ تسلیم درآمد و به پهلوان پیغام داد که هر چه خواهی به تو دهم .پهلوان گفت خلیفۀ مصر فلان کنیزک را از تو خواسته است . شاه موصل بلافاصله کنیزک را بدو سپرد و غائله فیصله یافت …

متن کامل ” حکایت خلیفۀ مصر و فرستادن امیری با سپاه به جنگ موصل را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

متن کامل ابیات ایثار کردن صاحب موصل آن کنیزک را به خلیفه مصر

ابیات 3848 الی 3901

3848) چون رسول آمد به پیشِ پهلوان / داد کاغذ اندر او نقش و نشان

3849) بنگر اندر کاغذ این را طالبم / هین بده ، ور نه کنون من غالبم

3850) چون رسول آمد ، بگفت آن شاهِ نر / صورتی کم گیر ، زود این را ببر

3851) من نِیَم در عهدِ ایمان بُت پَرست / بُت برِ آن بُت پَرست اولی تر است

3852) چونکه آوردش رسول ، آن پهلوان / گشت عاشق بر جمالش آن زمان

3853) عشق ، بحری آسمان بر وَی کفی / چون زلیخا در هوایِ یوسفی

3854) دورِ گردون ها ز موجِ عشق دان / گر نبودی عشق ، بِفسُردی جهان

3855) کی جمادی محو گشتی در نبات ؟ / کی فدایِ روح گشتی نامیات ؟

3856) روح کی گشتی فدایِ آن دَمی / کز نسیمش حامله شد مریمی ؟

3857) هر یکی بر جا تُرُنجیدی چو یخ / کی بُدی پَرّان و جویان چون ملخ

3858) ذرّه ذرّه عاشقانِ آن کمال / می شتابد در عُلُو همچون نَهال

3859) سَبَّحَ لِلّه هست اِشتابشان / تَنقیۀ تن می کنند از بهرِ جان

3860) پهلوان ، چَه را چو رَه پنداشته / شوره اش خوش آمده ، حَب کاشته

3861) چون خیالی دید آن خُفته به خواب / جُفت شد با آن و از وی رفت آب

3862) چون برفت آن خواب و بیدار شد زود / دید آن لُعبت به بیداری نبود

3863) گفت : بر هیچ آبِ خود بُردم ، دریغ / عِشوۀ آن عِشوه دِه خوردم ، دریغ

3864) پهلوان تن بُد ، آن مردی نداشت / تخمِ مردی در چنان ریگی بکاشت

3865) مَرکبِ عشقش دریده صد لگام / نعره می زد لااُبالی بِالحِمام

3866) أیش اُبالی بِالخلیفه فِی الهَوی / اِستَوی عِندی وُجُودی وَالنَّوی

3867) این چنین سوزان و گرم ، آخِر مَکار / مشورت کن با یکی خاوندگار

3868) مشورت کو ؟ عقل کو ؟ سیلابِ آز / در خرابی کرد ناخن ها دراز

3869) بَینَ اَیدی سَدّ و سویِ خَلف سَدّ / پیش و پس کم بیند آن مفتونِ خَدّ

3870) آمده در قصدِ جان ، سیلِ سیاه / تا که روبَه افکند شیری به چاه

3871) از چَهی بنموده معدومی خَیال / تا دراندازد اُسُوداََ ، کالجِبال

3872) هیچ کس را با زنان مَحرم مدار / که مثالِ این دو ، پنبه ست و شَرار

3873) آتشی باید بِشسته ز آبِ حق / همچو یوسف مَعتَصِم اندر رَهَق

3874) کز زلیخایِ لطیفِ سَروقَد / همچو شیران خویشتن را واکشد

3875) بازگشت از موصلِ و ، می شد به راه / تا فرود آمد به بیشه و مَرج گاه

3876) آتشِ عشقش فروزان آن چنان / که نداند او زمین از آسمان

3877) قصدِ آن مَه کرد اندر خیمه او / عقل کو و ؟ از خلیفه خوف کو ؟

3878) چون زند شهوت در این وادی دُهُل / چیست عقلِ تو فُجُلّ بنِ الفُجُلّ

3879) صد خلیفه گشته کمتر از مگس / پیشِ چشمِ آتشینش آن نَفَس

3881) چون ذَکر سوی مَقَر می رفت راست / رستحیز و غلغل از لشکر بخاست

3882) برجَهید و کون برهنه سویِ صف / ذوالفقارِ همچو آتش او به کف

3883) دید شیرِ نَر ، سِیّه از نَیسِتان / بر زده بر قلبِ لشکر ناگهان

3884) تازیان چون دیو در جوش آمده / هر طویله و خیمه اندر هم زده

3885) شیرِ نَر گُنبد همی کرد از لُغَز / در هوا چون موجِ دریا بیست گز

3886) پهلوان مردانه بود و بی حَذَر / پیشِ شیر آمد چو شیرِ مستِ نَر

3887) زد به شمشیر و سرش را برشکافت / زود سویِ خیمۀ مَه رُو شتافت

3888) چونکه خود را او بدان حُوری نمود / مردی او همچنان بر پای بود

3889) با چنان شیری به چالِش گشت جُفت / مردی او مانده بر پای و نخُفت

3890) آن بتِ شیرین لقایِ ماه رُو / در عجب درمانده از مردیِّ او

3891) جفت شد با او به شهوت آن زمان / متحد گشتند حالی آن دو جان

3892) ز اتّصالِ این دو جان با همدگر / می رسد از غیبشان جانی دگر

3893) رُو نماید از طریقِ زادنی / گر نباشد از عُلوقش ره زنی

3894) هر کجا دو کس به مِهری یا به کین / جمع آید ثالثی ، زاید یقین

3895) لیک اندر غیب زاید آن صُوَر / چون روی آن سو ببینی در نظر

3896) آن نتایج از قِراناتِ تو زاد / هین مگرد از هر قرینی زود شاد

3897) منتظر می باش آن میقات را / صِدق دان اِلحاقِ ذُرّیّات را

3898) کز عمل زاییده اند و از عِلل / هر یکی را صورت و نطق طَلَل

3899) بانگشان در می رسد زآن خوش حِجال / کای ز ما غافل هَلا زوتر تَعال

3900) منتظر در غیب جانِ مرد و زن / مُول مُولت چیست ؟ زوتر گام زن

3901) راه گم کرد او از آن صبحِ دروغ / چون مگس افتاد اندر دیگِ دوغ

شرح و تفسیر ایثار کردن صاحب موصل آن کنیزک را به خلیفه مصر

چون رسول آمد به پیشِ پهلوان / داد کاغذ اندر او نقش و نشان


وقتی که فرستادۀ شاهِ موصل نزدِ پهلوان آمد . پهلوان کاغذی را که روی آن تصویر و مشخصات کنیزک نگاشته بود بدو داد .

بنگر اندر کاغذ این را طالبم / هین بده ، ور نه کنون من غالبم


پهلوان بدو گفت : به این کاغذ نگاه کن . من صاحب این تصویر را می خواهم . او را به من تحویل بده و الّا (او را به زور خواهم گرفت) زیرا هم اکنون غلبه با من است .

چون رسول آمد ، بگفت آن شاهِ نر / صورتی کم گیر ، زود این را ببر


وقتی که فرستادۀ شاه نزد او آمد و پیغام پهلوان را بدو داد . آن شاه بزرگوار گفت : فرض کن صورتی از صورت ها کم شود . هر چه زودتر کنیزک را نزد او ببر .

من نِیَم در عهدِ ایمان بُت پَرست / بُت برِ آن بُت پَرست اولی تر است


شاه موصل می گوید : من در دورۀ ایمان ، بت پرستی نمی کنم . پس سزاوارتر اینست که بت ، نزد آن بت پرست باشد .

چونکه آوردش رسول ، آن پهلوان / گشت عاشق بر جمالش آن زمان


وقتی که فرستادۀ شاه موصل کنیزک را نزد آن پهلوان آورد . پهلوان بر زیبایی او عاشق شد .

عشق ، بحری آسمان بر وَی کفی / چون زلیخا در هوایِ یوسفی


در اینجا مولانا از عشق مجازی به عشق حقیقی منتقل می شود و می گوید : عشق ، چنان دریایی است که آسمان (با همۀ عظمت) کفِ آن دریا محسوب شود . و آسمان همانطور در عشق حضرت حق حیران است که زلیخا در عشق یوسف (ع) . [ در اینجا «آسمان» به زلیخا تشبیه شده و حضرت حق به یوسف . مولانا در این بیت عظمت مقامِ عشق الهی و حقارت کائنات و موجودات را در برابر آن بیان کرده است . ]

دورِ گردون ها ز موجِ عشق دان / گر نبودی عشق ، بِفسُردی جهان


بدان که گردش افلاک تماماََ از حرکت امواجِ عشق الهی است . اگر عشق نبود جهان منجمد و افسرده می شد . [ صوفیه و عرفا نه تنها پیدایش جهان را نتیجۀ عشق حق می دانند بلکه حرکت جمیع موجودات ، از ذرّه تا کائنات را حُبّی و عشقی می شمرند . ]

کی جمادی محو گشتی در نبات ؟ / کی فدایِ روح گشتی نامیات ؟


اگر عشق الهی نبود کی امکان داشت که جماد در نبات محو گردد ؟ و اگر عشق الهی نبود کی امکان داشت که نبات فدای روح حیوانی شود ؟ یعنی این عشق الهی است که جماد از مرتبۀ خود به مرتبۀ نباتی کمال بی یابد . و نبات ترقی می کند و به مرتبۀ روح حیوانی می رسد . ( نامیّات = نمو کننده ، روینده ) [ تکامل جهان بر مبنای حرکت حُبّی موجودات است . همۀ موجودات عاشقانه به سوی حضرت حق می روند . مراد از «روح» در مصراع دوم ، «روح حیوانی» است . ]

روح کی گشتی فدایِ آن دَمی / کز نسیمش حامله شد مریمی ؟


اگر عشق الهی نبود کی امکان داشت که روح حیوانی ، فدای نفخۀ الهی گردد . همان نفخه ای که مریم (ع) از آن حامله شد . [ آن دَمی = اشاره به نفخۀ الهی و روح قدسی است . در دو بیت اخیر سیر کمالی موجودات از پست ترین مرتبه به عالی ترین مرتبه بیان شده است . توضیح بیشتر در شرح ابیات 3901 تا 3906 دفتر سوم آمده است . ]

هر یکی بر جا تُرُنجیدی چو یخ / کی بُدی پَرّان و جویان چون ملخ


اگر عشق الهی نبود هر یک از موجودات بر جایش مانند یخ ، منجمد می شد . در آن صورت چگونه ممکن بود که مانند ملخ در پرواز و جستجو باشد ؟ [ تُرُنجیدی = چین و شکن یافتن ، کوفته شدن و در هم کشیده شدن ، در اینجا یعنی انجماد و فسردگی ]

منظور بیت : عشق الهی جهان را سیّال و پویا کرده است . همینطور روحِ عشّاقِ حقیقی ، سیّال است . و روح بیگانگان عشق ، منجمد و پژمرده .

ذرّه ذرّه عاشقانِ آن کمال / می شتابد در عُلُو همچون نَهال


عشّاقِ حضرت حق مانند درختی نو رُسته لحظه به لحظه به سویِ کمال و بلند مرتبگی می شتابد . [ مراد از «ذرّه ذرّه» در اینجا لحظه به لحظه و دم به دم است . و مراد از «آن کمال» حضرت حق است که کمال محض است . در این بیت عاشقان حضرت حق به نهالی تشبیه شده اند که هر لحظه در صدد ارتقای روحی است . ]

سَبَّحَ لِلّه هست اِشتابشان / تَنقیۀ تن می کنند از بهرِ جان


شتاب آنان تسبیح خداوند است . جسم را به خاطر روح ، پاک می کنند . یعنی براب ارتقای روحی ، جسم خود را ریاضت می دهند و آن را از پلیدی ها می پالایند . [ تَنقیۀ = پاکر کردن ، لایروبی کردن / سَبَّح لِلّه = قسمتی از چند آیه قرآنی است . سورۀ حدید ، آیه 1 ، سورۀ حشر ، آیه 1 و سورۀ صف ، آیه 1 « تسبیح گویند خداوند را هر آنچه در آسمان ها و زمین است . و اوست عزیزِ فرزانه » . مولانا می گوید عشّاق حضرت حق آنی در سیر استکمالی خود توقف و کُندی ندارند . ]

پهلوان ، چَه را چو رَه پنداشته / شوره اش خوش آمده ، حَب کاشته


مولانا بعد از ایراد نکاتی از اوصاف عشق الهی به ادامه حکایت آن پهلوان بازمی گردد و می گوید : آن پهلوان بر اثر غلبۀ عشق مجازی و مُبتذل ، چاه را راه پنداشت . شوره زار را جای مناسبی برای کاشت دانه شمرد . ( حَبّ = دانه ) [ آن پهلوان که مغلوب هوی و هوس شده بود به کاری وقیح دست زد . زیرا غلبۀ شهوت چشم را کور و گوش را کر و عقل را از تفکر بازمی دارد . ]

چون خیالی دید آن خُفته به خواب / جُفت شد با آن و از وی رفت آب


آن پهلوان شبیهِ شخص خفته ای است که در خواب ، رویایی (شهوانی) می بیند . با آن آمیزش می کند و محتلم می کند . [ «چون» در این بیت حرف تشبیه است . پس «آن خفته» اشاره به پهلوان نیست . ]

چون برفت آن خواب و بیدار شد زود / دید آن لُعبت به بیداری نبود


همینکه آن شخص از خواب برمی خیزد می بیند که آن صورت خیالی در بیداری وجود خارجی ندارد . [ لُعبت = پیکر ، تمثال ، عروسک ، مجازاََ به صورت خیالی می گویند . ]

گفت : بر هیچ آبِ خود بُردم ، دریغ / عِشوۀ آن عِشوه دِه خوردم ، دریغ


آن شخص می گوید : دریغا که برای هیچ اِنزال کردم و محتلم شدم . دریغا که فریب آن رویای فریبنده را خوردم . [ عِشوه دِه = فریب دهنده ، مراد همان رویای فریبنده است . ]

پهلوان تن بُد ، آن مردی نداشت / تخمِ مردی در چنان ریگی بکاشت


آن پهلوان فقط پهلوان جسمانی بود . یعنی فقط جسمش نیرومند بود و بر هوای نَفس اش تسلّطی نداشت . در نتیجه در آن شوره زار بذر مردانگی خود را کاشت . یعنی با آن کنیزک به ناروا آمیزش کرد .

مَرکبِ عشقش دریده صد لگام / نعره می زد لااُبالی بِالحِمام


مرکوبِ عشق آن پهلوان افسار فراوانی را پاره کرد . یعنی آن پهلوان بر اثر غلبۀ شهوت همۀ حدود و قیود شرعی و اخلاقی را نقض کرد و نعره زنان می گفت من از مرگ هیچ باکی ندارم . [ لااُبالی بِالحِمام = پروا ندارم ، باک ندارم از مرگ / حِمام = مرگ ]

أیش اُبالی بِالخلیفه فِی الهَوی / اِستَوی عِندی وُجُودی وَالنَّوی


در طریق عشق به چه سبب از خلیفه بترسم ؟ در حالی که هستی و نیستی ام در نظرم یکسان است .

این چنین سوزان و گرم ، آخِر مَکار / مشورت کن با یکی خاوندگار


اینگونه آتشین و با حرارت زراعت مکن . بلکه لازم است که با خردمندی صاحبدل مشورت کنی . [ مَکار = کِشت و زراعت مکن / خاوندگار = خداوندگار ، در اینجا مراد خردمند صاحبدل است ]

مشورت کو ؟ عقل کو ؟ سیلابِ آز / در خرابی کرد ناخن ها دراز


در جایی که سیلِ حِرص برای ویران کردن ، ناخن دراز می کند . یعنی وقتی حرص و آز برای شکستن حدود اخلاقی و شرعی قدرت می گیرد . مشورت کجاست و عقل کجاست ؟ یعنی در آن موقعیت عقل و مشورت بکار نمی آید . [ ناخن دراز کردن = دست دراز کردن ، مهیا شدن ، قدرت یافتن ]

بَینَ اَیدی سَدّ و سویِ خَلف سَدّ / پیش و پس کم بیند آن مفتونِ خَدّ


آن کسی که شیفتۀ جمال صورت شده از طرف پیش و پس در حصاری فرو رفته است که نمی تواند جلو و عقب خود را ببیند . [ خَدّ = چهره ، گونه ، صورت ]

منظور بیت : هر کس نسبت به کسی یا چیزی عشق ورزد جز معشوق چیزی و کسی را نبیند .

آمده در قصدِ جان ، سیلِ سیاه / تا که روبَه افکند شیری به چاه


سیلی سیاه و ویرانگر به قصد نابودی جان به راه افتاده تا روباه ، شیری را به چاه افکند .

منظور بیت : اگر چه عقل همچون شیر ، نیرومند است ولی نَفسِ امّاره همچون خرگوش با حیله و ترفند او را به چاه هلاکت می افکند . [ توضیح بیشتر در بخش نظر کردن شیر در چاه از بیت 1304 به بعد دفتر اول آمده است . ]

از چَهی بنموده معدومی خَیال / تا دراندازد اُسُوداََ ، کالجِبال


در تهِ چاهی خیالاتی موهوم نشان داد تا شیرانِ کوه پیکر را به درون چاه افکند . ( اُسُود = جمع اَسَد به معنی شیر ) [ همانطور که در آن حکایت خرگوش ، شیر را بر لب چاه آورد و با حیله بدو گفت که شیری در ته این چاه مکان دارد . و شیر همینکه سرش را در چاه کرد و تصویر خود را در آب دید . خیال کرد که آن تصویر واقعاََ شیری دیگر است و برای کشتن او خود را به درون چاه افکند و هلاک شد . همینطور خرگوش نَقسِ امّاره عقول بسیاری را به گمراهی و تباهی کشانده است . ]

هیچ کس را با زنان مَحرم مدار / که مثالِ این دو ، پنبه ست و شَرار


هیچ مردی را محرمِ زنان مکن . زیرا مَثَلِ این دو ، مثل پنبه و آتش است .

آتشی باید بِشسته ز آبِ حق / همچو یوسف مَعتَصِم اندر رَهَق


آتشی لازم است که با آب حق فرو نشسته باشد . مانند حضرت یوسف (ع) که در موقعیت گناه و عصیان ( به ریسمان تقوای الهی ) چنگ زد . ( مُعتَصِم = پناه برنده ، چنگ زننده به چیزی برای طلب یاری / رَهَق = در اصل به معنی پوشاندن چیزی است ، به معنی گناه و طغیان نیز آمده است / بِشسته = مخففِ نشسته / آتشِ بِشسته = آتشی که فرو نشسته است ) [ با آنکه زلیخا حضرت یوسف (ع) را در شرایط گناه و طغیان قرار داد . لیکن او با توسل به تقوای الهی خویشتن داری کرد و اسیر هوس های زلیخا نشد . ]

منظور بیت : کسی می تواند مصاحب و محرم زنان باشد که آتش شهوات و هوس هایش را آبِ عشق و محبت الهی نشانده باشد و مانند یوسف (ع) برای پرهیز از گناه به عُروة الوثقای الهی چنگ زده باشد .

کز زلیخایِ لطیفِ سَروقَد / همچو شیران خویشتن را واکشد


و بتواند که مانند شیران ، یعنی مانند مردان الهی خود را از زلیخای رعنا و خوش قد و قامت نگه دارد . [ سروقَد = قدّی که در بلندی و رعنایی مانند درخت سرو است / واکشیدن خود = خویشتن داری ]

بازگشت از موصلِ و ، می شد به راه / تا فرود آمد به بیشه و مَرج گاه


مولانا به ادامه حکایت بازمی گردد و می گوید : پهلوان از شهر موصل بازگشت و به راه افتاد تا آنکه به بیشه و مرتعی فرود آمد . [ مَرج گاه = مرتع ]

آتشِ عشقش فروزان آن چنان / که نداند او زمین از آسمان


آتش عشق آن پهلوان چنان افروخته شده بود که زمین را از آسمان تشخیص نمی داد . [ مراد از «عشق» در اینجا همان شهوات پست حیوانی است . ]

قصدِ آن مَه کرد اندر خیمه او / عقل کو و ؟ از خلیفه خوف کو ؟


پهلوان آهنگ ملاقات آن ماهروی را کرد . در آن حال عقا کجا بود و ترس از خلیفه کجا ؟ یعنی در حالی که شهوات حیوانی ، شخص را مقهور کرده است نه عقل مطرح است و نه ترس از کیفر . [ آن پهلوان ، پهلوان حقیقی نبود زیرا اگر منشِ پهلوانی داشت در امانت خیانت نمی کرد . ]

چون زند شهوت در این وادی دُهُل / چیست عقلِ تو فُجُلّ بنِ الفُجُلّ


وقتی که شهوت در بیابان وجودت طبل خود را به صدا درآورد . ای حقیر حقیرزاده عقل تو چه کاره است ؟ [ فُجُلّ بنِ الفُجُلّ = به معنی تُرُب تُرُب زاده است و برای بیان تحقیر و تخفیف شأن بکار می رود ]

صد خلیفه گشته کمتر از مگس / پیشِ چشمِ آتشینش آن نَفَس


در لحظه ای که شهوت غلبه می کند ( یک خلیفه که سهل است ) صد خلیفه نیز در برابر چشم برافروخته از شهوتش ، از مگس نیز حقیرتر می نماید .

چون ذَکر سوی مَقَر می رفت راست / رستحیز و غلغل از لشکر بخاست


و همان لحظه که آلتِ پهلوان به سوی شرمگاه کنیزک می رفت . در میان لشکریان هنگامه ای شد و هیاهوی آنان بلند شد .

برجَهید و کون برهنه سویِ صف / ذوالفقارِ همچو آتش او به کف


پهلوان تا سر و صدای لشکریان خود را شنید با عجله شمشیرِ بُرّنده و آتشینی بدست گرفت و همانطور لخت به سوی آنان دوید . [ ذُوالفقار = شرح بیت 2300 دفتر دوم ]

دید شیرِ نَر ، سِیّه از نَیسِتان / بر زده بر قلبِ لشکر ناگهان


پهلوان دید که یک شیر سیاه نر از نیزار بیرون آمده و ناگهان به قلب لشکر هجوم آورده است .

تازیان چون دیو در جوش آمده / هر طویله و خیمه اندر هم زده


اسبان تازی از ترس شیر همچون دیو به جوش و خروش آمده بودند . بطوری که هر اصطبل و خیمه ای را به هم می ریختند . [ تازیان = جمع تازی به معنی اسب عربی و نژاده ]

شیرِ نَر گُنبد همی کرد از لُغَز / در هوا چون موجِ دریا بیست گز


آن شیر نر از کمینگاه بیرون جهید و همچون موج دریا بیست متر در هوا پرید . [ گُنبد کردن = جَست و خیز کردن / لُغَز = سوراخ موش ، در اینجا یعنی کمینگاه / گز = مقیاسی در طول معادل یک متر ]

پهلوان مردانه بود و بی حَذَر / پیشِ شیر آمد چو شیرِ مستِ نَر


آن پهلوان که روحیه ای مردانه داشت و بی باک بود . مانند شیرِ نَرِ مست پیش آمد و با شیر مبارزه کرد .

زد به شمشیر و سرش را برشکافت / زود سویِ خیمۀ مَه رُو شتافت


شمشیری زد و سر شیر را دو نیمه کرد و بلافاصله به سوی خیمه آن زیبارُو دوید .

چونکه خود را او بدان حُوری نمود / مردی او همچنان بر پای بود


در آن لحظه که پهلوان نزدِ آن کنیزک زیبارُو رسید . آلتش هنوز بر پا بود .

با چنان شیری به چالِش گشت جُفت / مردی او مانده بر پای و نخُفت


آن پهلوان گر چه با چنان شیر مهیبی درگیر شده بود ولی هنوز آلتِ او قائم و ناخفته بود . [ چالِش = کشمکش ، جدال ]

آن بتِ شیرین لقایِ ماه رُو / در عجب درمانده از مردیِّ او


آن معشوقۀ زیبارُو از قوۀ مردانگی آن پهلوان تعجب کرده بود .

جفت شد با او به شهوت آن زمان / متحد گشتند حالی آن دو جان


وقتی کنیزک به نیروی مردانگی آن پهلوان پی بُرد همان لحظه از روی میل و رغبت با او درآمیخت و در آن لحظه آن دو جان یکی شدند .

ز اتّصالِ این دو جان با همدگر / می رسد از غیبشان جانی دگر


از پیوند این دو جان با یکدیگر ، از جهان غیب جانی دیگر درمی رسد . [ مراد از «دو جان» در اینجا مطلقِ زن و مرد است نه فقط آن پهلوان و کنیزک . مولانا با اشاره به آمیزش زن و مرد و تولد فرزند می خواهد مسئلۀ «نتیجۀ اعمال» و «تجسم اعمال» را بیان کند . ]

رُو نماید از طریقِ زادنی / گر نباشد از عُلوقش ره زنی


اگر زن مانعی برای انعقاد نطفۀ مرد و باردار شدن نداشته باشد . جان از طریق تولد ظاهر می شود . [ عُلوق = باردار شدن ، جنین ، مرگ ، حادثه ناگوار ، فرج . معنی اول مناسب این بیت است . ]

هر کجا دو کس به مِهری یا به کین / جمع آید ثالثی ، زاید یقین


هر جا که دو نفر یا از روی محبت و یا از روی دشمنی درآمیزند . بدون تردید موجودی ثالث پدید می آید . [ تعامل دوستانه و یا دشمنانه هر دو نتایج خاص خود را دارند . در اینجا آنچه مطمح نظر است فقط ولادت نوزاد نیست بلکه هر نتیجه ای است که از عمل انسان پدید می آید . خواه عمل خجسته و خواه عمل گجسته . ]

لیک اندر غیب زاید آن صُوَر / چون روی آن سو ببینی در نظر


اما آن صورت ها در جهان غیب زاده می شود . هر گاه بدان جهان بروی آن صورت ها را خواهی دید . [ هر عملی که از آدمی سرزند ولو در مرحله نیّت و خطور قلبی ، نتیجۀ آن به صورت صفات و ملکات نفسانی در حاقِ ضمیر او نقش بندد . و این کتاب نَفسی در نشئۀ اُخروی منشرح شود و همۀ مسطورات آن به صُوَر مختلف ظهور کند . ابن ابی الحدید در خطبۀ 154 از قول حضرت علی (ع) آورده است « و بدان که برای هر ظاهری باطنی همانند آن است . اگر ظاهر پاک باشد . باطن نیز پاک باشد . و اگر ظاهر پلید باشد باطن نیز پلید باشد » ( شرح نهج البلاغه ، ج 9 ، ص 178 ) ]

آن نتایج از قِراناتِ تو زاد / هین مگرد از هر قرینی زود شاد


آن نتیجه ها تماماََ معلولِ مصاحبت های توست . زینهار از مصاحبت هر دمسازی زود شادمان مشو . [ قِرانات = جمع قِران به معنی همدم شدن و همنشینی ، «قرین» در اینجا اعم از اشخاص و اعمال است . ]

منظور بیت : با هر قرینی که همدم شدی نباید بلاتحقیق شادمان شوی . ای بسا این مقارنت و همنشینی به زیان تو تمام شود .

منتظر می باش آن میقات را / صِدق دان اِلحاقِ ذُرّیّات را


منتظر وقت معینی باش که از آن عمل چه نتیجه ای حاصل خواهد شد . ملحق کردن فرزندان را حقیقت بدان . ( میقات = وقت معین برای انجام کاری ، وعده گاه / ذُرّیّات = فرزندان ، نسل ها ) ) [ مصراع دوم اشاره است به آیه 21 سورۀ طور « کسانی که ایمان آوردند و فرزندانشان در ایمان از آنان پیروی کردند . فرزندانشان را به آنان ملحق می کنیم … » مولانا از این آیه اقتباس لفظی کرده و می گوید : نتایج اعمال همچون «ذریّات» به سوی صاحبان آن اعمال بازمی گردد . یعنی هر کس نتیجۀ اعمال خود را می بیند . با آنکه صورت عمل محو می شود ولی نتایجی که از آن عمل حاصل می آید به عاملِ آن بازمی گردد . مولانا در بیت 215 دفتر اوّل می فرماید :

این جهان کوه است و فعل ما ندا / سوی ما آید نداها را صدا ]

کز عمل زاییده اند و از عِلل / هر یکی را صورت و نطق طَلَل


آن فرزندان یعنی نتایج اعمال از اعمال و اسبابی زاده شده اند . و هر یک از آن نتایج ، شکل و سخن و هیأتی دارد . ( طَلَل = جای بلند ، هیکل و جسم هر چیز ) [ طبق مفاد این بیت اعمال به صورت شخص زیبایی متمثّل می شود و نزد صاحبش می رود و با او به ملاطفت رفتار می کند . آن شخص از جمال او متعجّب می شود و می گوید : تو کیستی ؟ آن خوبرو جواب می دهد : من نتیجۀ عمل تو هستم . هم در آنجا قرین تو بودم و هم در اینجا . ]

بانگشان در می رسد زآن خوش حِجال / کای ز ما غافل هَلا زوتر تَعال


فریادشان از آن حجله های زیبا یعنی از بهشت به گوش می رسد که می گویند : ای کسی که از ما غافل و بی خبری هر چه زودتر به سوی ما بیا . یعنی نتایج اعمال صالح در بهشت ، صالحان را به سوی خود می خواند . [ خوش حِجال = حجله های زیبا ، مراد از آن غرفه های بهشت است / تَعال = در زبان عرب یعنی بیا ]

منتظر در غیب جانِ مرد و زن / مُول مُولت چیست ؟ زوتر گام زن


جان مرد و زن در جهان غیب منتظر توست . چرا اینقدر فِس فِس می کنی ؟ هر چه زودتر حرکت کن . ( مُول = تأخیر و درنگ / مُول مُول = تأخیر از پی تأخیر ، فِس فِس کردن  [ اکبرآبادی می گوید : مراد از «جان» در اینجا نتیجۀ اعمال است ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر پنجم ، ص 148 ]

راه گم کرد او از آن صبحِ دروغ / چون مگس افتاد اندر دیگِ دوغ


مولانا مجدداََ به نقل ادامه حکایت بازمی گردد و می گوید : آن پهلوان بوسیلۀ صبح کاذب یعنی بواسطۀ جاذبه های ظاهری کنیزک دچار گمراهی شد و مانند مگس در دیگ دوغ افتاد . یعنی حقیرانه گرفتار و زبون امیال و شهوات حیوانی اش شد . [ صبح دروغ = صبح کاذب ، شرح بیت 1692 دفتر چهارم ، مراد از آن جاذبه های ظاهری و شهوانی آن کنیزک است / دوغ = کنایه از امیال و شهوات حیوانی است / در دیگ دوغ افتادن = تعبیری است از رسوایی و سقوطِ معنوی شخص بر اثر پیروی از هواهای نفسانی ]

شرح و تفسیر بخش قبل                     شرح و تفسیر بخش بعد

دکلمه ایثار کردن صاحب موصل آن کنیزک را به خلیفه مصر

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر پنجم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟