اعتراض کردن به رسول الله بر امیر کردن هُذَیلی | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
اعتراض کردن به رسول الله بر امیر کردن هُذَیلی | شرح و تفسیر
شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی
کتاب : مثنوی معنوی
قالب شعر : مثنوی
آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر چهارم ابیات 2030 تا 2080
نام حکایت : حکایت مژده دادن ابویزید از زادن خرقانی پیش از سال ها
بخش : 9 از 14 ( اعتراض کردن به رسول الله بر امیر کردن هُذَیلی )
خلاصه حکایت مژده دادن ابویزید از زادن خرقانی پیش از سال ها
بایزید بسطامی با اینکه سال ها پیش از تولّدِ شیخ ابوالحسنِ خرقانی وفات کرده بود . با اینحال از ولادت و شخصیتِ ظاهری و باطنی ابوالحسن خبر داد . زیرا در یکی از روزها بایزید همراه با عدّه ای از مریدانش در حالِ سفر بود که به حومۀ شهر ری رسیدند و ناگهان بایزید به مریدانش گفت : بوی دلاویزی از ناحیه خرقان به مشامم می رسد . این رایحۀ دلنشین حاکی از آن است که در سالیانِ بعد عارفی کامل به نامِ شیخ ابوالحسن خرقانی ظهور خواهد کرد و با انوارِ روحیِ خود طالبان را اررشاد می کند و مرید من شود و …
متن کامل ” حکایت مژده دادن ابویزید از زادن خرقانی پیش از سال ها ” را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
متن کامل ابیات اعتراض کردن به رسول الله بر امیر کردن هُذَیلی
ابیات 2030 الی 2080
2030) چون پیمبر سَروری کرد از هُذَیل / از برای لشکر منصور خَیل
2031) بوالفضولی از حسد طاقت نداشت / اعتراض و لانُسَلِّم بر فراشت
2032) خلق را بنگر که چون ظلمانی اند / در متاعِ فانیی چون فانی اند
2033) از تکبّر جمله اندر تفرقه / مُرده از جان ، زنده اندر مَخرَقه
2034) این عجب که جان به زندان اندر است / وآنگهی مفتاحِ زندانش به دست
2035) پای تا سر ، غرقِ سِرگین آن جوان / می زند بر دامنش جویِ روان
2036) دایماََ پهلو به پهلو بی قرار / پهلویِ آرامگاه و پشت دار
2037) نور پنهانست و ، جُست و جُو گواه / کز گِزافه دل نمی جوید پناه
2038) گر نبودی حبسِ دنیا را مَناص / نه بُدی وحشت ، نه دل جُستی خلاص
2039) وحشتت همچون مُوَکّل می کشد / که بجو ای ضالّ ، مِنهاجِ رَشَد
2040) هست منهاج و ، نهان در مُکمَن است / یافتش رهنِ گِزافه گفتن است
2041) تفرقه ، جویانِ جمع ، اندر کمین / تو درین طالب ، رخِ مطلوب بین
2042) مُردگانِ باغ ، بر جسته ز بُن / کآن دهندۀ زندگی را فهم کن
2043) چشمِ این زندانیان هر دَم به دَر / کی بُدی ؟ گر نیستی مژده ور
2044) صد هزار آلودگانِ آب جُو / کی بُدندی ؟ گر نبودی آبِ جُو
2045) بر زمین پهلوت را آرام نیست / دان که در خانه لحاف و بستری ست
2046) بی مَقَرگاهی نباشد بی قرار / بی خُمار اِشکن نباشد این خُمار
2047) گفت : نه نه یا رسول الله مکن / سرورِ لشکر مگر شیخِ کهُن
2048) یا رسول الله جوان از شیرزاد / غیرِ مردِ پیر سرلشکر مباد
2049) هم تو گفتستیّ و ، گفتِ تو گُوا / پیر باید ، پیر باید پیشوا
2050) یا رسول الله درین لشکر نگر / هست چندین پیر و از وَی پیشتر
2051) زین درخت آن برگِ زردش را مبین / سیب های پختۀ او را بچین
2052) برگهایِ زردِ او خود کی تهی ست ؟ / این نشانِ پختگیّ و کاملی ست
2053) برگِ زردِ ریش و آن موی سپید / بهرِ عقلِ پخته می آرَد نوید
2054) برگهایِ نورسیدۀ سبزفام / شد نشانِ آنکه آن میوه است خام
2055) برگِ بی برگی نشانِ عارفی ست / زردیِ زر ، سرخ رُوییّ صارفی ست
2056) آنکه او گُل عارِض است ، ار نو خَط است / او به مکتب گاهِ مَخبَر نو خَط است
2057) حرف هایِ خَطِّ او کژ مَژ بُوَد / مُزمنِ عقل ست ، اگر تن می دود
2058) پایِ پیر از سرعت ارچه باز ماند / یافت عقلِ او دو پَر ، بر اوج راند
2059) گر مَثَل خواهی ، به جعفر در نگر / داد حق بر جایِ دست و پاش پَر
2060) بگذر از زر ، کین سخن شد مُحتَجب / همچو سیماب این دلم شد مُضطرب
2061) زاندرونم صد خموشِ خوش نَفَس / دست بر لب می زند یعنی که بس
2062) خامُشی بحرست و ، گفتن همچو جُو / بحر می جوید تو را ، جُو را مجو
2063) از اشارت های دریا سر متاب / ختم کن ، وَاللهُ اَعلَم بِالصّواب
2064) همچنین پیوسته کرد آن بی ادب / پیشِ پیغمبر سخن ز آن سردلب
2065) دست می دادش سخن ، او بی خبر / که خبر هَرزه بُوَد پیشِ نظر
2066) این خبرها از نظر خود نایب است / بهرِ حاضر نیست ، بهرِ غایب است
2067) هر که او اندر نظر موصول شد / این خبرها پیشِ او معزول شد
2068) چونکه با معشوق گشتی همنشین / دفع کن دَلّالگان را بعد از این
2069) هر که از طفلی گذشت و مَرد شد / نامه و دلّاله بر وی سرد شد
2070) نامه خوانَد از پیِ تعلیم را / حرف گوید از پیِ تفهیم را
2071) پیشِ بینایان خبر گفتن خطاست / کآن دلیلِ غفلت و نقصانِ ماست
2072) پیشِ بینا ، شد خموشی نفعِ تو / بهرِ این آمد خطابِ اَنصِتُوا
2073) گر بفرماید : بگو ، بر گوی خَوش / لیک اندک گو ، دراز اندر مَکش
2074) ور بفرماید که اندر کش دراز / همچنین شَرمین بگو ، با امر ساز
2075) همچنین که من درین زیبا فسون / با ضیاء الحق حُسام الدین ، کنون
2076) چونکه کوته می کنم من از رَشَد / او به صد نوعم به گفتن می کشد
2077) ای حُسام الدین ضیای ذُوالجلال / چونکه می بینی ، چه می جویی مَقال ؟
2078) این مگر باشد ز حُبِّ مُشتهی / اِسقِنی خَمراََ وَ قُل لی اِنّها
2079) بر دهانِ توست این دَم ، جامِ او / گوش می گوید که قسمِ گوش کو ؟
2080) قسمِ تو گرمی ست ، نَک گرمیّ و مست / گفت : حرصِ من ازین افزون تر است
شرح و تفسیر اعتراض کردن به رسول الله بر امیر کردن هُذَیلی
- بیت 2030
- بیت 2031
- بیت 2032
- بیت 2033
- بیت 2034
- بیت 2035
- بیت 2036
- بیت 2037
- بیت 2038
- بیت 2039
- بیت 2040
- بیت 2041
- بیت 2042
- بیت 2043
- بیت 2044
- بیت 2045
- بیت 2046
- بیت 2047
- بیت 2048
- بیت 2049
- بیت 2050
- بیت 2051
- بیت 2052
- بیت 2053
- بیت 2054
- بیت 2055
- بیت 2056
- بیت 2057
- بیت 2058
- بیت 2059
- بیت 2060
- بیت 2061
- بیت 2062
- بیت 2063
- بیت 2064
- بیت 2065
- بیت 2066
- بیت 2067
- بیت 2068
- بیت 2069
- بیت 2070
- بیت 2071
- بیت 2072
- بیت 2073
- بیت 2074
- بیت 2075
- بیت 2076
- بیت 2077
- بیت 2078
- بیت 2079
- بیت 2080
چون پیمبر سَروری کرد از هُذَیل / از برای لشکر منصور خَیل
وقتی که پیامبر (ص) برای سپاهِ پیروز ، جوانی از قبیلۀ هُذَیل را به مقامِ فرماندهی رسانید . [ منصورخیل = لشکر ظفرمند ، سپاه پیروز / خیل = رمۀ اسبان و مجازاََ بر سواران اطلاق شود . در اینجا به معنی لشکر است . ]
بوالفضولی از حسد طاقت نداشت / اعتراض و لانُسَلِّم بر فراشت
شخصی فُضول و یاوه گو از شدّتِ حسادت طاقت نیاورد و پرچمِ اعتراض م مخالفت برافراشت . [ لانُسَلّم = تسلیم نمی شویم ]
خلق را بنگر که چون ظلمانی اند / در متاعِ فانیی چون فانی اند
مردم دنیا را نگاه کن که چقدر تاریک دل و فاقدِ نورِ ایمان اند و نگاه کن ببین در راهِ کالای ناپایدارِ جهان چه جانی می کنند ؟
از تکبّر جمله اندر تفرقه / مُرده از جان ، زنده اندر مَخرَقه
از فرطِ خودبینی و بزرگ منشی جملگی دچارِ تفرقه و پریشان حالی شده اند . در نتیجه در غفلت از حق ، مُرده اند . امّا در کذب و دروغ زنی افرادی زنده و فعال بشمار آیند . [ مَخرقه = دروغ ، افترا ]
این عجب که جان به زندان اندر است / وآنگهی مفتاحِ زندانش به دست
عجیب اینست که روح در زندانِ جسم اسیر است . در حالی که کلیدِ این زندان در دستِ روح است . [ کلیدِ رهایی از زندانِ طبیعت و محبس دنیا ، ریاضت و عبادت است . امّا حیف که روحِ آدمیانِ دنیا طلب این کلید را در اختیار دارد و بکار نمی گیرد . ]
پای تا سر ، غرقِ سِرگین آن جوان / می زند بر دامنش جویِ روان
مثلاََ آن جوان سر تا پای وجودش آلوده به نجاست است در حالی که آبِ جاری به دامنش می رسد . [ آدمی سراپا غرق در نجاست و و پلیدی شهوت است و آبِ طَهورِ ذکرِ حق در دسترس اوست امّا از آن استفاده نمی کند . ]
دایماََ پهلو به پهلو بی قرار / پهلویِ آرامگاه و پشت دار
یا مثلاََ از شدّتِ ناراحتی دائماََ از این پهلو به آن پهلو می چرخد در حالی که کنارِ منزل و حامیِ خویش است . ( پشت دار = حامی ، پشتیبان ) [ آدمی در این دنیا پریشان و مضطرب است در حالی که به معیّتِ حق توجه نمی کند . ]
نور پنهانست و ، جُست و جُو گواه / کز گِزافه دل نمی جوید پناه
نورِ حضرتِ حق از اَنظار ، پوشیده و پنهان است . و این همه جستجو خود دلیل بر وجودِ آن نور است . زیرا دل ، بیهوده به دنبالِ پناهگاهی نمی رود که وجود ندارد . [ حضرت حق وجودِ جاودان و سرمدی خود را توسطِ مظاهر می نمایاند . به هر حال همۀ خلایقِ جهان به سوی حقیقتی سرمدی در تکاپو هستند . هر کس به گونه ای او را توصیف می کند . همۀ آن حرکات نشان از وجودِ آن یارِ حقیقی است . ]
گر نبودی حبسِ دنیا را مَناص / نه بُدی وحشت ، نه دل جُستی خلاص
اگر رهایی از زندانِ دنیا ممکن نبود . نه بیمی وجود داشت و نه دل در صدد نجات از زندانِ دنیا برمی آمد . [ مَناص = پناه بردن ، پناهگاه ]
وحشتت همچون مُوَکّل می کشد / که بجو ای ضالّ ، مِنهاجِ رَشَد
ترس و وحشت مانندِ مأموری تو را می کشد و با زبانِ حال می گوید : ای گمراه ، راه نمایانِ هدایت و کمال را طلب کن . [ مِنهاج = راهِ پیدا ، راهِ آشکار ]
هست منهاج و ، نهان در مُکمَن است / یافتش رهنِ گِزافه گفتن است
راه نجات هست . امّا در نهانگاه است . و یافتنِ آن راه ، مرهونِ جستجوهای فراوان است . [ مُکمَن = جای پنهان شدن ، کمینگاه ]
تفرقه ، جویانِ جمع ، اندر کمین / تو درین طالب ، رخِ مطلوب بین
این بیت را بر سه وجه می توان حمل کرد :
وجه اوّل : تفرقه ، نهانی جمع را می جوید . تو از این طالب ( تفرقه ) ، چهرۀ مطلوب یعنی «جمع» را مشاهده کن .
وجه دوم : منظور از تفرقه را ، اهلِ تفرقه بدانیم . یعنی اهلِ تفرقه ، نهانی طالبِ اهلِ جمع اند . و تو در وجودِ اهلِ تفرقه ، آثارِ وجود اهلِ جمع را مشاهده کن .
وجه سوم : آنان که خواهانِ تفرقه اند هر چند که به ظاهر متکثّر و متفرق اند . امّا بر حسبِ باطن دارای وحدت اند زیرا جملگی آنان خواهانِ یک حقیقت اند . لیکن هر یک از آنان به زبانی حقیقت را می جوید . مانندِ حکایت آن چهار نفری که همه انگور می خواستند ولی آن را با الفاظِ مختلف ادا می کردند . منازعت چهار کس جهت انگور در دفتر دوم .
جمع و تفرقه = از جمله مصطلحات صوفیه است که در غالب منابعِ معتبر این طایفه موردِ بحث قرار گرفته است که در اینجا به قدرِ حاجت بدان می پردازیم . تعاریفی از جمع و تفرقه ( فرق ) :
1- فرق آن بُوَد که به تو منسوب است و جمع آن بُوَد که از تو ربوده بُوَد .
2- آنچه به احوالِ بشری سزد . فرق است و آنچه از قِبلِ حق بُوَد ، جمع .
3- هر چه منشأ آن تدبیر بنده است ، تفرقه نام دارد و آنچه منشأ آن عطای ربّانی است ، جمع .
4- فرق ، نزول از مرکزِ دایره به محیطِ دایره . و جمع ، حرکت از محیطِ دایره به مرکز .
5- تفرقه ، مکاسب است و جمع ، مواهب .
6- تفرقه ، مباینتِ وجود حق و خلق . و جمع ، رفعِ مباینت و اسقاطِ اضافات است .
منظور بیت : جنگ و ستیزه های بشری نشان می دهد که حقیقتی واحد وجود دارد . و این از مبانی مکتبِ فکری و عرفانی مولاناست .
مُردگانِ باغ ، بر جسته ز بُن / کآن دهندۀ زندگی را فهم کن
برای مثال ، گیاهان و درختانِ پژمرده و خوشیدۀ بوستان از ریشۀ خود حیاتِ دوباره می یابند و با زبانِ حال می گویند : ای بیننده ، در بارۀ حیات دهندۀ ما اندیشه کن و او را بشناس . ( بُن = ریشه ، اصل ) [ این بیت تمثیلی است برای بیت قبل ، زیرا در اینجا مولانا ، اهلِ تفرقه را به گیاهان و اشجارِ مختلف تشبیه می کند . اگر چه گیاهان و درختان رنگ و شکل و خاصیّتِ مختلف دارند امّا حیات دهندۀ آنها آبِ واحد است . همینطور گر چه در این جهان مردم مذاهب و عقایدِ مختلف دارند ولی جامعِ همۀ این تفرقه ها و پراکندگی ها حضرتِ احدیّت است . ]
چشمِ این زندانیان هر دَم به دَر / کی بُدی ؟ گر نیستی مژده ور
مثال دیگر ، اگر مژده دهنده ای در میان نبود چگونه امکان داشت که زندانیان برای آزادی خود ، چشم به راهِ باز شدن درِ زندان باشند ؟ ( مژده ور = صاحب مژده و نوید ) [ انقروی گوید : مؤمنان که محبوسان این جهان اند هر آن انتظار دارند به سرای جاودان وارد شوند . بنابراین اگر خدا انبیاء و اولیاء را مژده دهندۀ ظهورِ دارِ آخرت نمی کرد . دلِ مؤمنان چگونه بدان عالم شاد می شد ؟ ]
صد هزار آلودگانِ آب جُو / کی بُدندی ؟ گر نبودی آبِ جُو
مثال دیگر ، اگر آبِ چویبار وجود نداشت . کی صدها هزار آدم کثیف و آلوده در طلبِ آب برمی آمدند تا خود را پاکیزه کنند ؟ [ زیرا هیچ عاقلی به دنبالِ معدوم برنمی آید . پس سعی و طلب خلایق در نیل به حقیقت ، نشان می دهد که در ورای این ظواهر حقیقتی وجود دارد . ]
بر زمین پهلوت را آرام نیست / دان که در خانه لحاف و بستری ست
مثال دیگر ، گاهی پیش می آید که بر حسبِ اضطرار رویِ زمینِ خالی دراز می کشی . امّا از شدّتِ ناراحتی ، آرامش نداری بلکه از این پهلو به آن پهلو می چرخی . این بیقراری تو نشان می دهد که در خانه ، لحاف و بستری مناسب برای خواب داری . [ اگر در خانه لحاف و تشک نرم و گرم داشته باشی و بر حسبِ اتفاق گذارت به جایی بیفتد که از آن لحاف و تشک خبری نباشد نمی توانی آسوده بخوابی چون به آن وضع عادت کرده ای . پس این بیقراری تو نشان می دهد که قرارگاه و مأمنی داری . همینطور بیقراری تو در محنت آبادِ دنیا نشان می دهد که دارالسّلامی در پیشِ رو داری . در این تمثیل « لحاف و بستر » کنایه از حضرت حق است که ار اسمای حسنای او مُؤمن ( = امان دهنده ) و مُجیر ( = پناه دهنده ) است و با ذکر نامِ او دل ها آرام گیرد . ]
بی مَقَرگاهی نباشد بی قرار / بی خُمار اِشکن نباشد این خُمار
بدون قرارگاه ، بیقراری و ناآرامی انسان مفهومی ندارد . چنانکه این مستی بدونِ زائل کنندۀ مستی محقّق نمی شود . [ خمارشکن = اطبای قدیم چون مستی طولانی را موجبِ تباهی قوۀ دماغ و بروز بیماری های عصبی می دانستند لذا به کسی که متوالیاََ در حالتِ مستی می ماند داروهایی می دادند که آن را «خمارشکن» می گفتند . از جمله برای اینکه مست را زودتر به هوشیاری آورند . سرکه را با آب مخلوط می کردند و سه پیاله به او می خوراندند و یا معجونی از سرکه و گلاب و روغن گُل به سرِ او می مالیدند ( ذخیره خوارزمشاهی ، ج 3 ، ص 176 ) . مولانا از این بیت نتیجه می گیرد که بیقراری انسان در ویرانکدۀ دنیا نشان می دهد که مأمن و قرارگاهی در جهان برین وجود دارد و نیز مستیِ غفلتِ انسان حاکی از آن است که عواملِ هوشیار کنندۀ او که اسرار و حقایقِ ربّانی است حقیقتی انکار ناپذیر است . ]
گفت : نه نه یا رسول الله مکن / سرورِ لشکر مگر شیخِ کهُن
مولانا به ادامه حکایت می پردازد و می گوید : آن مردِ فضول گفت : نه ، نه یا رسول الله ، فرماندهی سپاه را فقط به یک شخصِ سالخورده واگذار کن .
یا رسول الله جوان از شیرزاد / غیرِ مردِ پیر سرلشکر مباد
زیرا یا رسول الله اگر جوان مثلاََ در شجاعت و قدرت زادۀ شیر هم که باشد . باز باید فقط یک مردِ کهنسال فرماندۀ سپاه شود . [ چونکه پیرمرد تجربه دارد و جوان ، خام و ناآزموده است . پس لازم است که فرماندهی را به پیرانِ مجرّب وانهاد . ]
هم تو گفتستیّ و ، گفتِ تو گُوا / پیر باید ، پیر باید پیشوا
یا رسول الله ، تو خود فرموده ای که زعیم و پیشوا باید سالخورده و پیر باشد . [ اشاره است به روایت « بزرگترانِ خود را بزرگ دارید » ( احادیث مثنوی ، ص 125 ) ]
یا رسول الله درین لشکر نگر / هست چندین پیر و از وَی پیشتر
یا رسول الله به این سپاه نگاه کن که چقدر در میان آن ، پیر وجود دارد که همه از آن جوان باسابقه ترند .
زین درخت آن برگِ زردش را مبین / سیب های پختۀ او را بچین
مثلاََ به این نگاه مکن که تعدادی از برگهای یک درخت کهنسال زرد شده . بلکه سیب های رسیده آن درخت را بچین یعنی به فرتوتی و سستی پیرانِ لشکر منگر بلکه پختگی عقلی آنان را ببین . [ از اینجا به بعد نکاتی آمده که ظاهراََ ادامۀ اعتراضِ آن شخص به رسول الله (ص) است امّا در واقع سخنانی است که مولانا برای ارشادِ مردم ایراد کرده است . ]
برگهایِ زردِ او خود کی تهی ست ؟ / این نشانِ پختگیّ و کاملی ست
برگهای زردِ آن درخت چگونه ممکن است خالی از حکمت و تجربه باشد ؟ زیرا زردی برگهای آن ، نشان دهندۀ پختگی و کمال آن است . [ همینطور به صورتِ زرد و اندامِ ضعیفِ سالخوردگان منگر ، بلکه به عقل و اندیشۀ آنان نگاه کن که محصولِ یک عمر تجربه و برخورد با حوادثِ تلخ و شیرین روزگار است . ]
برگِ زردِ ریش و آن موی سپید / بهرِ عقلِ پخته می آرَد نوید
ریشِ مردِ کهنسال که به منزلۀ برگِ زردِ درخت است و نیز موی سفیدِ او از عقلِ آزموده و کاملِ او نوید می دهد .
برگهایِ نورسیدۀ سبزفام / شد نشانِ آنکه آن میوه است خام
برگ های تازه و سبز رنگ ، نشان دهندۀ اینست که میوۀ آن درخت هنوز کال است .
برگِ بی برگی نشانِ عارفی ست / زردیِ زر ، سرخ رُوییّ صارفی ست
عدمِ وابستگی و بی نیازی ، نشانۀ عارفِ راستین بودن است . همانطور که مثلاََ رنگِ زردِ طلا موجبِ شادمانی و نشاطِ صرّاف می شود . عدمِ تعلّق به غیر حق ، عارفان را شادمان می سازد . [ برگِ بی برگی = سرمایۀ عدمِ تعلّق و آزادگی از بندِ هوی و آویزش های دل / صارفی = صرّاف ، آنکه زر و سیم سِره را از ناسره باز می شناسد ]
منظور بیت : عارفِ کامل کسی است که از همۀ رنگ های خود بینی و دنیا خواهی بی رنگ شده باشد و جز حقیقت به هیچ چیزِ دیگر مقیّد نباشد . و همانطور که طلای ناب ، صرّافان را شادمان می کند . عدمِ وابستگی به خلایق ، عارفان را مسرور و شادمان می سازد . البته نوعِ شادی آنان با هم فرق می کند و این تمثیل تنها برای تفهیم مطلب بود . ]
آنکه او گُل عارِض است ، ار نو خَط است / او به مکتب گاهِ مَخبَر نو خَط است
آن جوانی که رخساره ای لطیف دارد و تازه موی بر آن رُسته است . او در مکتب خانه ، تازه به آموختنِ علم و تجربه پرداخته است . ( گُل عارض = آن که صورتی مانندِ گل ، لطیف و زیبا دارد ، خوش چهره / نو خَط = در مصراع اوّل به معنی نوجوانی که تازه موی بر صورتش رُسته باشد / مَخبر = آگاهی یافتن و محلِ تجربه / نو خَط = در مصراع دوم به معنی نوآموز و کودکی که تازه به مکتب رفته ) [ بسیارند کسانی که از گذرِ زمان و گردشِ روزگار تجربه نمی اندوزند و تا پایان عمر ، بر هوای نَفس حرکت می کنند . اینان اگر ده نسل هم عمر کنند باز خام و نارسیده اند . ]
حرف هایِ خَطِّ او کژ مَژ بُوَد / مُزمَنِ عقل ست ، اگر تن می دود
حروف کتابتِ او کج و معوج است ، گر چه از نظرِ جسمانی فعّال و بانشاط است امّا از نظرِ عقلی علیل و زمین گیر . [ مُزمَن = کسی که دچارِ نقص عضو شده باشد / کژ مَژ = کج و ناراست ]
پایِ پیر از سرعت ارچه باز ماند / یافت عقلِ او دو پَر ، بر اوج راند
گر چه انسانِ کهنسال نمی تواند با سرعت راه برود و در راه می ماند . امّا در عوض عقلِ او دو بال دارد و با آن بر اوجِ افلاک پرواز می کند .
گر مَثَل خواهی ، به جعفر در نگر / داد حق بر جایِ دست و پاش پَر
اگر در این خصوص مثالی می خواهی به جعفرِ طیّار نگاه کن که خداوند به جای دست ، به او دو بال عطا فرمود . [ توضیح در بارۀ جعفرِ طیّار در شرح بیت 3565 دفتر دوم آمده است . ]
بگذر از زر ، کین سخن شد مُحتَجب / همچو سیماب این دلم شد مُضطرب
ای مستمع از سخنم که همچون طلاست بگذر زیرا این سخن ، مخفی و مستور است و دلِ من مانندِ جیوه ، لرزان . ( سیماب = جیوه ) [ مخاطب این بیت را می توانیم خودِ مولانا بدانیم . یعنی مولانا به خود می گوید : از سخن گفتن در این باب خودداری کن . ]
منظور بیت : سخنانی که من در رجحانِ عقل پیران گفتم غامض است و هر کسی از عهدۀ فهمِ آن برنمی آید و بیم آن دارم کج فهمان دچار لغزش و گمراهی شوند .
زین سبب من تیغ کردم در غلاف / تا که کژخوانی نخواند بر خلاف
زاندرونم صد خموشِ خوش نَفَس / دست بر لب می زند یعنی که بس
زیرا از باطنِ من تعدادِ بسیاری از خاموشانِ مبارک دَم دست بر لب می گذارند که هیس . دیگر بس است . خاموش باش . [ خوش نَفَس = آنکه دَم و نفسِ او مبارک است ، خیرخواه ، خوش طینت / خموش خوش نَفَس = الهامات و وارداتِ الهی است که بای شخصِ عارف ، مُبشّر و مُبذّر است . توصیف آن به «خموش» از آنروست که ندای الهاماتِ قلبی با گوش ظاهر شنیده نمی شود ( مثنوی مولوی معنوی ، ج 5 ، ص 167 ) و توصیف آن به «خوش نَفَس» از آنروست که آن بشارت و اشارت قلبی خجسته و مبارک است . ]
خامُشی بحرست و ، گفتن همچو جُو / بحر می جوید تو را ، جُو را مجو
برای مثال ، خاموشی مانندِ دریاست و سخن گفتن مانندِ جُوی آب . دریا تو را می جُوید . پس تو در صددِ جُستنِ جُوی مباش . [ عالمِ معنا مانندِ دریای بیکران است و از تو می خواهد که ساکت و صامت باشی و اسرارِ ربوبی را فاش مسازی پس فریفتۀ قیل و قال که به منزلۀ نهرِ کوچک است مشو . زیرا نهر چگونه می تواند دریا را در خود جا دهد ؟ حال که حقیقت را نمی توان در لفظ جا داد . پس بهتر است خموشی پیشه کنی . ]
از اشارت های دریا سر متاب / ختم کن ، وَاللهُ اَعلَم بِالصّواب
از اشاره های دریای حقیقت رخ برمتاب . این سخنان اسرار آمیز را در همینجا پایان ده که خداوند به راستی و درستی داناتر است . [ یکی از آدابِ سلوک خاموشی گُزیدن است . زبان همچون توسنی است که باید مهار شود . از اینرو عارفانِ بِالله صَمت ( = شرح بیت 28 دفتر اوّل ) و خاموشی را هم برای مبتدیان و هم برای منتهیان امری لازم دانسته اند . ]
همچنین پیوسته کرد آن بی ادب / پیشِ پیغمبر سخن ز آن سردلب
در اینجا مولانا مجدداََ به ادامه حکایت باز می گردد . خلاصه آن بی ادبِ گُستاخ در حضور پیامبر (ص) با آن دهانِ بی روح و سردش پیوسته سخنان بی مغز می گفت .
دست می دادش سخن ، او بی خبر / که خبر هَرزه بُوَد پیشِ نظر
آن بی ادب سخن می گفت و خبر نداشت که سخن در مقابلِ بینش هیچ ارزشی ندارد . [ دست دادن = حاصل شدن ، میسّر گشتن ]
این خبرها از نظر خود نایب است / بهرِ حاضر نیست ، بهرِ غایب است
خبرهایی که ما می شنویم در واقع جانشینِ دیدن است و برای حاضران نیست . بلکه برای غایبان است . [ شنیدن خبر به دردِ کسی می خورد که خود شاهدِ حوادث نبوده و اِلّا کسی که خود در متنِ جریانات بوده شنیدن خبر برای او لطفی ندارد . همینطور مباحثِ نظری و علمِ قیل و قال به دردِ کسی می خورد که خود ، حقیقت را شهود نکرده و در سایۀ آن الفاظ کلیّاتی مبهم از حقیقت درمی یابد . امّ کسی که حقیقت را بی حجاب و نقابِ کلمات شهود کرده نیازی به این مباحث ندارد . ]
هر که او اندر نظر موصول شد / این خبرها پیشِ او معزول شد
هر کس به مرتبۀ بینش برسد . دانش در نظرِ او از اعتبار می افتد . [ معزول = عزل شده ]
چونکه با معشوق گشتی همنشین / دفع کن دَلّالگان را بعد از این
برای مثال ، همینکه تو به معشوقِ خود واصل شدی و با او همنشین گشتی دیگر به واسطه ها نیاز نداری و طبعاََ آنها را باید کنار بگذاری . [ مولانا می گوید : علمِ قیل و قال تا وقتی برای سالک معتبر است که هنوز به حقیقت نرسیده است . در طولِ تاریخ برخی از اوائل العقول از این نکته دقیقِ تصوّف که بینش برتر از دانش است . سوء استفاده ها کرده و بازارِ مسندنشینی و مریدپروری خود را گرم کرده اند . چرا که هنوز ، قدمِ اوّل را برنداشته مدعی وصول به اعلی درجۀ حقیقت شده اند . غافل از آنکه اگر عارفانِ بزرگی چون مولانا و غزالی و … علومِ نظری را در کشفِ حقیقت ، حقیر و کور و کبود ددانسته اند خود پله پله همۀ مراتبِ سلوک طی کرده و در جمیعِ علوم عقلی و نقلی سرآمدِ عصر خود بوده اند .
کارِ پاکان را قیاس از خود مگیر / گر چه باشد در نوشتن شیر شیر ]
هر که از طفلی گذشت و مَرد شد / نامه و دلّاله بر وی سرد شد
مثال دیگر ، هر کس از مرحلۀ کودکی بگذرد و مرد شود . نامه و واسطه در نظرِ او از اعتبار می افتد . [ در ادوارِ پیشین رسم بر این بود که گاه دختر بچّه ای را به عقد و نکاح پسر بچّه ای درمی آوردند و آن دختر را تا سنِ ازدواج پسر از او نهان می داشتند و پسر نمی توانست دختر را ملاقات کند . بلکه واسطه ای میانِ آن دو رفت و آمد می کرد و نامه و پیغامِ آنها را به یکدیگر می رسانید . و چون وقتِ ازدواجِ آنان فرا می رسید آن دو به هم می رسیدند و نامه و واسطه خود به خود کنار می رفت ( شرح کبیر انقروی ، ج 11 ، ص 668 ) . رجوع شود به داستان « مشغول شدن عاشقی به عشق نامه خواندن » که از بیت 1406 دفتر سوم آغاز شده است . ]
نامه خوانَد از پیِ تعلیم را / حرف گوید از پیِ تفهیم را
اگر عارفان واصل نامه می خوانند یعنی به قیل و قال مشغول اند برای تعلیم و ارشادِ طالبان است و اگر از آن علوم سخن می گویند برای اینست که مسائل و موضوعات را به سالکان تفهیم کنند . [ و اِلّا خود بدانها نیازی ندارند . چرا که برای ارشادِ خلق الله باید در سطحِ افهام و عقولِ آنان سخن گفت . چنانکه از پیامبر (ص) روایت شده است که فرمود « ما پیامبران مأمور شده ایم که با مردم به اندازه سطحِ فهم و عقلشان سخن بگوییم » ( اصول کافی ، ج 1 ) ]
پیشِ بینایان خبر گفتن خطاست / کآن دلیلِ غفلت و نقصانِ ماست
در حضور عارفِ روشن بین ، دَم از علومِ ظاهری زدن اشتباه است . زیرا این کار دلیل بر غفلت و نقصِ گوینده است .
پیشِ بینا ، شد خموشی نفعِ تو / بهرِ این آمد خطابِ اَنصِتُوا
خاموش ماندن در حضورِ عارفِ روشن بین به نفعِ توست . برای همین فرمان « خموش باشید » آمده است . [ اَنصِتُوا = ساکت باشید ، اشاره است به آیه 204 سورۀ اعراف . ]
گر بفرماید : بگو ، بر گوی خَوش / لیک اندک گو ، دراز اندر مَکش
هر گاه عارفِ روشن بین به تو اجازۀ حرف زدن داد و گفت : حرف بزن ، تو باید خوب و گّزیده و اندک حرف بزنی . نه آنکه شروع کنی به زدن حرف های مفصّل . [ چنانکه گفته اند : بهترین سخن ، سخنی کوتاه و رساست . ]
ور بفرماید که اندر کش دراز / همچنین شَرمین بگو ، با امر ساز
و اگر به تو بفرماید که به تفصیل سخن بگو ، امرش را اطاعت کن و با حالتِ شرم و آزرم و حفظِ ادب حرف بزن . ( شَرمین = شرمناک ، با حیا / با امر ساز = از دستور اطاعت کن ) [ از آدابِ سلوک ، حُسنِ استماع و قلّتِ کلام است . خاصه از حضورِ کسی که از حیثِ علمی و روحی در مرتبۀ بالاتری قرار دارد . پس شخصِ خردمند نه تنها بیهوده سخن نمی گوید . بلکه کلامِ متین خود را نیز به قدرِ حاجت می زند و بیشتر استماع می کند تا نطق . ]
همچنین که من درین زیبا فسون / با ضیاء الحق حُسام الدین ، کنون
مانندِ من که در این افسانۀ زیبا یعنی در مثنوی معنوی مشمولِ سخن گفتن با ضیاء الحق حسام الدین چلبی هستم و حقایقی را با او در میان می گذارم .
چونکه کوته می کنم من از رَشَد / او به صد نوعم به گفتن می کشد
همینکه من کلامِ خود را در بابِ ارشاد و هدایتِ طالبان کوتاه و مختصر کنم . حسام الدین با تدابیر بسیار مرا به سخن گفتن ترغیب می کند . [ چنانکه منقول است که تا حسام الدین در مجلس مولانا حضور نمی یافت . او به ایرادِ معانی و کشفِ اسرار نمی پرداخت ( مناقب العارفین ، ج 2 ، ص 769 و 770 ) ]
ای حُسام الدین ضیای ذُوالجلال / چونکه می بینی ، چه می جویی مَقال ؟
ای حسام الدین ، که نورِ خداوندِ ذوالجلالی ، تویی که حقایق الهی را با چشمِ دلِ خود می بینی پس چرا اینقدر طالبِ گفتارِ منی .
این مگر باشد ز حُبِّ مُشتهی / اِسقِنی خَمراََ وَ قُل لی اِنّها
مولانا در اینجا به سؤالی ، پاسخ می دهد که خود در بیت قبل طرح کرده است : شاید این طلب از شدّتِ علاقۀ تو باشد . چنانکه مثلاََ شاعر می گوید : به من شراب بده و خود نیز بگو که این چیزی که به تو می دهم نامش شراب است . ( مُشتهی = در اینجا به معنی اشتها آمده / اِشقِنی = به من آب بده ، در اینجا یعنی به من شراب بنوشان ) [ از نظر روانی انسان تحتِ تأثیرِ قوۀ سامعه است و به این ترتیب درکِ او کاملتر می گردد . بطوریکه وقتی به کامیابی و توفیقی دست یازد دوست دارد آن را از زبانِ دیگران بشنود و شنیدنِ آن شادمانی اش را مضاعف می سازد . همینطور وقتی او دچارِ مصیبتی می شود با آنکه خود به عمقِ آن مصیبت واقف است . امّا شنیدن آن از دیگران بر تأثرِ او می افزاید . از اینرو مولانا می گوید با اینکه حسام الدین به شهودِ حقیقت نائل شده . امّا دوست دارد از من بشنود و بیشتر متذکّر گردد . ]
بر دهانِ توست این دَم ، جامِ او / گوش می گوید که قسمِ گوش کو ؟
ای حسام الدین چلبی ، اینک جامِ وصالِ حقیقت ، لب بر لبِ تو نهاده است . امّا گوش می گوید : قسمتِ گوش کجاست ؟ [ چون هر حسی بهره ای خاص از لذّات دارد . در اذواق و مواجیدِ روحانی نیز هر حسی ، سهمِ خود راا طلب می کند . چنانکه وقتی قلب از شهودِ حقیقت متلذّذ شود . زبان نیز دوست دارد آن را ادا کند و گوش نیز می خواهد آن را بشنود . ]
قسمِ تو گرمی ست ، نَک گرمیّ و مست / گفت : حرصِ من ازین افزون تر است
ای گوش ، قسمتِ تو گرم شدن از کلامِ حضرتِ معشوق است . اکنون تو ، هم گرم شده ای و هم مست . گوش در جواب می گوید : قسمتِ من از آنچه تو گفتی بیشتر است . [ در این بیت «گوش» کنایه از حسام الدین چلبی است زیرا او برای استماعِ کلامِ مولانا سراپا گوش بود . نیکلسون از بیت فوق چنین استنباط کرده که حسام الدین تنها به معرفتِ حق قناعت نکرده بلکه می خواهد آن را به دیگران نیز منتقل کند ( شرح مثنوی معنوی مولوی ، دفتر چهارم ، ص 1563 ) ]
دکلمه اعتراض کردن به رسول الله بر امیر کردن هُذَیلی
خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
منابع و مراجع :
- شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر چهارم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات