آموختن پیشه گور کنی ، قابیل از زاغ جهت دفن هابیل

آموختن پیشه گور کنی ، قابیل از زاغ جهت دفن هابیل | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

آموختن پیشه گور کنی ، قابیل از زاغ جهت دفن هابیل| شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر چهارم ابیات 1301 تا 1357

نام حکایت : حکایت شاعر و عطا دادن شاه و مضاعف کردن وزیر آن را

بخش : 6 از 10 ( آموختن پیشه گور کنی ، قابیل از زاغ جهت دفن هابیل )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت شاعر و عطا دادن شاه و مضاعف کردن وزیر آن را

شاعری به طمع دریافتِ صِله و خِلعَت و رسیدن به جاه و مقام ، شعری در مدحِ پادشاهی ساخت و به دربار سلطنتی رفت و آن را در مقابلِ شاه و وزیر و اطرافیان او خواند . شاه از این شعر شادمان شد و دستور داد هزار سکه طلا به او پاداش دهند . وزیر که مردی خُوش خُلق و بلند طبع بود گفت : ای پادشاه ، این پاداش برای چنین شاعری گرانقدر ناچیز است . بهتر است ده هزار سکه به او داده شود . باز وزیر با بیانی شیوا و مستدل شاه را قانع کرد که حتّی ده هزار سکه نیز کم است . سرانجام شاه پس از شنیدن سخنان وزیر دستور داد علاوه بر ده هزار سکه ، خِلعتِ شایسته ای نیز بدو دهند . شاعر پس از دریافت این همه پاداش سراپا شادمان شد و …

متن کامل ” حکایت شاعر و عطا دادن شاه و مضاعف کردن وزیر آن را ” را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

متن کامل ابیات آموختن پیشه گور کنی ، قابیل از زاغ جهت دفن هابیل

ابیات 1301 الی 1357

1301) کندنِ گوری که کمتر پیشه بود / کی ز فکر و حیله و اندیشه بود

1302) گر بُدی این فهم ، مر قابیل را / کی نهادی بر سَر ، او هابیل را ؟

1303) که کجا غایب کنم این کُشته را ؟ / این به خون و خاک در آغشته را ؟

1304) دید زاغی ، زاغِ مُرده در دهان / بر گرفته ، تیز می آمد چنان

1305) از هوا زیر آمد و شد او به فن / از پیِ تعلیم ، او را گورکن

1306) پس به چنگال از زمین انگیخت گَرد / زود زاغِ مُرده را در گور کرد

1307) دفن کردش ، پس بپوشیدش به خاک / زاغ از اِلهامِ حق بُد علم ناک

1308) گفت قابیل ، آه شُه بر عقلِ من / که بُوَد زاغی ز من افزون به فن

1309) عقلِ کُل را گفت : ما زاغَ البَصَر / عقلِ جزوی می کند هر سو نظر

1310) عقلِ مازاغ است نورِ خاصگان / عقلِ زاغ اُستادِ گورِ مُردگان

1311) جان که او دنبالۀ زاغان پَرَد / زاغ ، او را سویِ گورستان بَرَد

1312) هین مَدو اندر پیِ نَفسِ چو زاغ / کو به گورستان بَرَد ، نه سویِ باغ

1313) گر روی ، رَو در پیِ عَنقایِ دل / سویِ قاف و مسجد اقصایِ دل

1314) نو گیاهی هر دَم از سودایِ تو / می دمد در مسجدِ اقصایِ تو

1315) تو سلیمان وار دادِ او بده / پی بَر از وَی ، پایِ رَد بَر وَی منه

1316) ز آنکه حالِ این زمینِ با ثَبات / باز گوید با تو انواعِ نبات

1317) در زمین گر نیشکر ، ور خود ، نی است / ترجمانِ هر زمین نَبتِ وی است

1318) پس زمینِ دل که نَبتَش فکر بود / فکرها اسرارِ دل را وانمود

1319) گر سخن کش یابم اندر انجمن / صد هزاران گل برُویم چون چمن

1320) ور سخن کش یابم آن دَم ، زن به مُزد / می گُریزد نکته ها از دل چو دزد

1321) جُنبشِ هر کس به سویِ جاذب است / جذبِ صادق ، نه چو جذبِ کاذب است

1322) می روی گه گمره و گه در رَشَد / رشته پیدا نه و آن کِت می کشد

1323) اُشترِ کوری ، مِهارِ تو رَهین / تو کشِش می بین ، مِهارت را مَبین

1324) گر شدی محسوسِ جذّاب و مِهار / پس نماندی این جهان دارالغِرار

1325) گَبر دیدی کو پیِ سگ می رود / سُخرۀ دیوِ سِتَنبه می شود

1326) در پیِ او کی شدی مانندِ حیز ؟ / پایِ خود را واکشیدی گَبر نیز

1327) گاو ، گر واقف ز قصّابان بُدی / کی پیِ ایشان بدان دکّان شدی ؟

1328) یا بخوردی از کفِ ایشان سُپوس / یا بدادی شیرِشان از چاپلوس ؟

1329) ور بخوردی ، کی علف هضمش شدی ؟ / گر ز مقصودِ علف واقف بُدی

1330) پس ستونِ این جهان ، خود غفلت است / چیست دولت ، کین دَوادَو با لَت است

1331) اوّلش دَو دَو ، به آخِر لَت بخَور / جز در این ویرانه نبوَد مرگِ خر

1332) تو به جِد کاری که بگرفتی به دست / عیبش این دَم بر تو پوشیده شده ست

1333) ز آن همی تانی به دادن تن به کار / که بپوشید از تو عیبش کردگار

1334) همچنین هر فکر که گرمی در آن / عیبِ آن فکرت شده ست از تو نهان

1335) بر تو گر پیدا شدی زو عیب و شَین / زو رمیدی جانت بُعدَالمَشرِقَین

1336) حال کآخِر زو پشیمان می شوی / گر بُوَد این حالت اوّل ، کی دَوی ؟

1337) پس بپوشید اوّل آن بر جانِ ما / تا کنیم آن کار بر وفقِ قضا

1338) چون قضا آورد حکمِ خود پدید / چشم وا شد ، تا پشیمانی رسید

1339) این پشیمانی قضایِ دیگر است / این پشیمانی بِهِل ، حق را پَرَست

1340) وَر کنی عادت ، پشیمان خور شوی / زین پشیمانی ، پشیمان تر شوی

1341) نیمِ عُمرت در پریشانی رود / نیمِ دیگر در پشیمانی رود

1342) ترکِ این فکر و پشیمانی بگو / حال و یار و کارِ نیکوتر بجو

1343) ور نداری کارِ نیکوتر به دست / پس پشیمانیت بر فوتِ چه است ؟

1344) گر همی دانی ، رَهِ نیکو ، پَرَست / ور ندانی ، چون بدانی کین بَد است ؟

1345) بد ندانی تا ندانی نیک را / ضدّ را از ضد توان دید ای فتی

1346) چون ز ترکِ فکرِ این عاجز شدی / از گُنه آنگه هم عاجز بُدی

1347) چون بُدی عاجز ، پشیمانی ز چیست ؟ / عاجزی را بازجو کز جذبِ کیست ؟

1348) عاجزی بی قادری اندر جهان / کس ندیده ست و ، نباشد این بدان

1349) همچنین هر آرزو که می بَری / تو ز عیبِ آن ، حجابی اندری

1350) ور نبودی علّتِ آن آرزو / خود رمیدی جانِ تو ز آن جستجو

1351) گر نمودی عیبِ آن کار ، او تو را / کس نبردی کش کشان آن سو تو را

1352) و آن دگر کاری ، کز آن هستی نَفور / ز آن بُوَد که عیبش آمد در ظهور

1353) ای خدایِ رازدانِ خُوش سُخُن / عیبِ کارِ بَد ، ز ما پنهان مکُن

1354) عیبِ کارِ نیک را منما به ما / تا نگردیم از رَوِش سَرد و هَبا

1355) هم بر آن عادت سلیمانِ سَنی / رفت در مسجد میانِ روشنی

1356) قاعدۀ هر روز را ، می جُست شاه / که ببیند مسجد اندر نو گیاه

1357) دل ببیند سِر بدان چشمِ صفی / آن حَشایش که شد از عامه خَفی

شرح و تفسیر آموختن پیشه گور کنی ، قابیل از زاغ جهت دفن هابیل

کندنِ گوری که کمتر پیشه بود / کی ز فکر و حیله و اندیشه بود


حرفۀ گور کنی که از نازل ترین حرفه هاست چگونه ممکن است که از فکر و تدبیر و اندیشۀ آدمی برآید .

گر بُدی این فهم ، مر قابیل را / کی نهادی بر سَر ، او هابیل را ؟


اگر قابیل واقعاََ از این حرفه اطلاعی داشت . پس چرا جسدِ هابیل را بر دوش می کشید .

که کجا غایب کنم این کُشته را ؟ / این به خون و خاک در آغشته را ؟


و با خود می گفت : جسدِ این مقتول ( هابیل ) را کجا پنهان کنم ؟ این جسدِ آغشته به خون و خاک را کجا مخفی سازم ؟ [ وقتی که قابیل ، برادرش هابیل را از روی خودخواهی کشت نمی دانست با جسدِ او چه کند . سرگشته و هراسان جسد را بر دوش خود به این سو و آن سو می بُرد . تا اینکه کلاغی آمد و جسدِ همنوعِ خود را در زمین دفن کرد و قابیل فنِ تدفین را از او فرگرفت . چند بیت قبل و ابیات بعد اشارت است به همین حکایت . در آیه 31 سورۀ مائده آمده است « خداوند ، کلاغی فرستاد که زمین را می کاوید تا قابیل را بنماید که چه سان پیکرِ برادرِ خود ، مدفون سازد . قابیل گفت : وای بر من ، آیا من نمی توانم مانندِ این کلاغ باشم و پیکرِ برادرِ خود دفن کنم ؟ آنگاه قابیل از ( کِردۀ خود ) پشیمان شد » . مفسرانِ قرآن کریم نوشته اند که دو کلاغ در برابرِ قابیل نزاع کردند و یکی دیگری را کُشت و با چنگال و منقارِ خود زمین را کاوید و جسدِ رفیق خود را در آن نهاد و روی آن را با خاک پوشاند و بدین وسیله قابیل شیوۀ تدفین را فراگرفت ( مجمع البیان ، ج 3 ، ص 185 و ابوالفتوح رازی ، ج 3 ، ص 441 ) ]

دید زاغی ، زاغِ مُرده در دهان / بر گرفته ، تیز می آمد چنان


قابیل در این احوال بود که دید زاغی جسدِ زاغی دیگر را به منقار گرفته و با شتاب می آید .

از هوا زیر آمد و شد او به فن / از پیِ تعلیم ، او را گورکن


آ زاغ از هوا فرود آمد و برای تعلیمِ فنِ گورکنی به قایبل ، مشغولِ کندن زمین شد .

پس به چنگال از زمین انگیخت گَرد / زود زاغِ مُرده را در گور کرد


پس آن زاغ با چنگالِ خود زمین را کند و فوراََ جسدِ زاغِ مُرده را در گور قرار داد .

دفن کردش ، پس بپوشیدش به خاک / زاغ از اِلهامِ حق بُد علم ناک


جسدِ زاغ را دفن کرد و با خاک پوشاند زیرا زاغ از طریقِ الهامِ الهی دارای عِلم شده بود .

گفت قابیل ، آه شُه بر عقلِ من / که بُوَد زاغی ز من افزون به فن


قابیل گفت : اُف بر این عقلِ من که یک زاغ از فن و هنر از من برتر است . [ شُه = تُف ]

عقلِ کُل را گفت : ما زاغَ البَصَر / عقلِ جزوی می کند هر سو نظر


حضرت حق در بارۀ عقلِ کُل ( عقلِ حقیقت طلب ) فرموده است : چشمِ او به کژی نگرایید . در حالی که عقلِ جزوی ( عقل دنیا طلب ) از روی هوی و هوس به هر سو نگاه می کند . [ مصراع اوّل اشاره دارد به آیه 17 سورۀ نجم « چشمِ محمد (ص) به کژی نگرایید و از حدّ درنگذشت » . آیه فوق مربوط است به معراج پیامبر (ص) . مفسران در اینکه پیامبر (ص) طبقِ مفادِ این آیه چه چیز را مشاهده کرده ، اختلافِ نظر دارند . جمعِ کثیری از مفسران قرآنِ کریم از آیه 13 تا 17 سورۀ نجم را مربوط به ملاقاتِ دوبارۀ پیامبر با جبرییل دانسته اند . از جمله طبرسی ( مجمع البیان ، ج 9 ، ص 173 ) و زمخشری ( کشاف ، ج 4 ، ص 421 ) . امّا برخی گفته اند : پیامبر (ص) به هنگامِ بازگشت از معراج ، جبرییل را در صورتِ اصلی خود دید و چشمِ او در این مشاهده دچار خطا و لغزش نشد . از جمله امام فخر رازی ( التفسیر الکبیر ، ج 28 ، ص 294 ) و علامه طباطبایی ( تفسیر المیزان ، ج 19 ، ص 294 ) . لیکن قلیلی از مفسّران نیز می گویند . طبق مفادِ این آیات ، پیامبر (ص) حضرت حق را مشاهده کرد . امّا نه با این چشم ، بلکه با چشمِ قلب . مولانا در اینجا با قولِ اخیر موافق است . او می گوید : بندگانِ مقرّبِ الهی فقط چشم به حضرت حق دوخته و به مظاهر فریبندۀ دنیا هیچ نظر نمی کنند . ]

عقلِ مازاغ است نورِ خاصگان / عقلِ زاغ اُستادِ گورِ مُردگان


عقلی که مصداقِ حقیقی مازاغ است . نورِ معنوی و روحانی بندگانِ خاصِ خداوند است که هیچگاه در شهودِ باطنیِ حق خطا نمی کند . امّا عقلِ زاغ ، استادِ گورِ مُردگان است . [ توضیح مازاغ در شرح بیت قبل آمده است . مولانا در اینجا «زاغ» را کنایه از نَفسِ امّاره و اهلِ هوی و سفلگانی می داند که پروازی کوتاه دارند و در ویرانۀ دنیا طعامِ خود را از مُردار می جویند و بدان سرخوش و شادمان اند . و بر عکسِ آنان ، بازانِ بلند پروازِ آسمانِ حقیقت و معرفت . که به ویرانکدۀ دنیا دل نمی بندند و شکار خود را در اوجِ آسمان ها می جویند . ]

منظور بیت : عقلِ حقیقت طلب نوری است که به بندگانِ خاص و مقرّبِ الهی اختصاص دارد و آنان بدان وسیله به شهود حقیقتِ محض نائل می شوند و عقلِ اهلِ هوی و هوس معلّم و راهنمای مُرده دلان و اسیرانِ شهوات و حیوانیّت است و به آنان می آموزد که چگونه روحِ لطیف و پاکِ خود را در گورِ شهوات مدفون سازند .

جان که او دنبالۀ زاغان پَرَد / زاغ ، او را سویِ گورستان بَرَد


آن روحی که به دنبالِ زاغان پرواز کند . زاغ او را به گورستان راهنمایی می کند .

هین مَدو اندر پیِ نَفسِ چو زاغ / کو به گورستان بَرَد ، نه سویِ باغ


مبادا به دنبالِ نَفسِ امّاره بروی که او همچون زاغ ، تو را به گورستان می برد . نه به سوی گلستان . [ تو را به مُردار و جیفۀ دنیا دعوت می کند نه به سوی گلزارِ معنا . ]

گر روی ، رَو در پیِ عَنقایِ دل / سویِ قاف و مسجد اقصایِ دل


اگر قرار است که دنباله روی کنی ، از سیمرغ دل پیروی کن . و به سوی کوهِ قاف و مسجد اقصای دل حرکت کن .

نو گیاهی هر دَم از سودایِ تو / می دمد در مسجدِ اقصایِ تو


هر لحظه از خیالاتِ بی اساس و آرزوهای درازآهنگِ تو گیاهی جدید در مسجد اقصای دلِ تو می روید . ( نوگیاهی = تعبیر دیگری است از خواطر نفسانی و شیطانی ( شرح بیت 1038 دفتر اوّل ) ) [ در اینجا مولانا «دل» را به مسجد اقصی تشبیه کرده از آنرو که دل باید پرستشگاهِ حق باشد و لاغیر . امّا خیالات و آرزوهای بی اساسِ آدمی سبب می شود که دمادم گیاهانِ مخرّبِ هوی و هوس در دل او بروید و آن معبد الهی را ویران کند . ]

تو سلیمان وار دادِ او بده / پی بَر از وَی ، پایِ رَد بَر وَی منه


تو نیز باید مانندِ حضرت سلیمان نبی ، حقِ آن گیاهانِ نو رُسته را ادا کنی و به ماهیّت و خاصیّتِ آنها واقف شوی و پای رَد روی آنها نگذاری و نباید به آنها بی توجّه باشی . [ موانا می گوید : سالک برای توفیق در سلوک باید خواطر اربعه ( = شرح بیت 1038 دفتر اوّل ) را دقیقاََ باز شناسد . چنانکه سلیمان نبی ( همانطور که پیشتر آمد ) از خاصیّتِ هر گیاهی مطلع می شد . اینک تو نیز سالک باید از هویت و خاصیّتِ خواطر اربعه که مانندِ گیاه در معبدِ قلبت می روید واقف شوی و اسرارِ آن را بشناسی زیرا در بسیاری مواقع ، خاطر نفسانی رنگِ خاطر الهی به خود می گیرد و تو را می فریبد . مثلاََ زهّاد را در جامۀ طاعت و عبادت به معصیت می اندازد و این وقتی است که زهّاد بر طاعتِ خود غرّه و مفتون می شوند و از قربِ الهی محروم و مُحتَجَب . که این نوع عصیان و کژ روی در لسانِ عرفا « حجاب نورانی » نام دارد . بنابراین ای سالک هر خیال و اندیشه ای که به قلبِ تو می رسد ولو شیطانی و نفسانی ، خالی از حکمت نیست . چرا که اگر به اعتباری مُضِر باشد به اعتباری دیگر نافع است . به شرطِ آنکه اندیشه ها و خواطر را باز شناسی . چنانکه هیچ گیاهی مطلقاََ زیانبار نیست بلکه از حیثی مضر است و از حیثی نافع . اگر سالک هوشمند باشد از خواطر شیطانی نیز در جهتِ اصلاحِ خود بهره می جوید . زیرا مضرّاتِ آن ، او را بیدار می کند . ]

ز آنکه حالِ این زمینِ با ثَبات / باز گوید با تو انواعِ نبات


زیرا مثلاََ انواعِ گیاهان ، احوالِ زمین را برای تو بازگو می کنند . یعنی نوعِ گیاه ، نشان می دهد که زمینش چگونه زمینی است . شوره زار است و یا حاصلخیز ؟ کویر است و یا مرغزار ؟ [ پس با شناخت اندیشه ها و خواطری که در زمینِ قلبت می رویند تو به احوالِ آن واقف می شوی و درمی یابی که قلبِ تو چگونه قلبی است . الهی است و یا شیطانی ؟ آنگاه در صدد کمال و اصلاحِ آن برمی آیی . ]

در زمین گر نیشکر ، ور خود ، نی است / ترجمانِ هر زمین نَبتِ وی است


مثلاََ وقتی که می بینی در زمینی نیشکر و یا نیِ خالی می روید در می یابی که آن زمین چه جنسی دارد . زیرا گیاهانِ هر زمینی بازگو کنندۀ حالِ آن زمین هستند . [ نَبت = گیاه ، رُستنی ]

پس زمینِ دل که نَبتَش فکر بود / فکرها اسرارِ دل را وانمود


پس گیاهِ زمینِ دل نیز اندیشه است . اندیشه ها اسرار دل را آشکار می سازند . [ نیکلسون می گوید : به مُرید سفارش می شود که همۀ خواطرِ خود را که در دلش جوانه می زند به دقت موردِ مداقّه و معاینه قرار دهد ( شرح مثنوی معنوی مولوی ، دفتر چهارم ، ص 1502 ) ]

گر سخن کش یابم اندر انجمن / صد هزاران گل برُویم چون چمن


اگر در مجلس ، شنوندگانی مستعد و قابل پیدا کنم . صدها هزار گُلِ معرفت از قلب و زبانم می رویانم و به سمعِ حضّار می رسانم . [ سخن کش = کسی که سخن را جذب می کند و نکات را درمی یابد ]

ور سخن کش یابم آن دَم ، زن به مُزد / می گُریزد نکته ها از دل چو دزد


و اگر دَیّوثی پیدا کنم که سخن را تباه می کند . در آن لحظه نکته ها مانندِ دزد از قلبم فرار می کند . [ زن به مُزد = دیّوث ، آن که زنِ خود را در اختیار دیگری بگذارد و در مقابل پولی بگیرد ]

جُنبشِ هر کس به سویِ جاذب است / جذبِ صادق ، نه چو جذبِ کاذب است


هر کس به سوی چیزی حرکت می کند که برای او جذب کننده است . امّا عواملِ جذبِ حقیقی مانندِ عواملِ جذبِ دروغین نیست . [ هیچ حرکت و جنبشی بدون محرّک و جُنباننده نیست . بنابراین مولانا می گوید : عواملِ درونی جذب کننده و حرکت دهندۀ آدمی بر دو نوع است . یکی عواملِ حقیقی که عبارت است از افکار و خواطر مثبت و سازنده که انسان را به سوی خیر و صلاح جذب می کند و دیگری عواملِ دروغین که انسان را به سوی مظاهرِ دنیوی و هوای نَفس می کشد . ]

می روی گه گمره و گه در رَشَد / رشته پیدا نه و آن کِت می کشد


گاهی به سوی گمراهی حرکت می کنی و گاهی به سوی هدایت . نه ریسمانی که تو را می کشد پیداست و نه آن کسی که تو را می کشد . [ کِت = مخفف که تو را ]

اُشترِ کوری ، مِهارِ تو رَهین / تو کشِش می بین ، مِهارت را مَبین


تو در مَثَل مانندِ شتری نابینا هستی که افسار تو به دستِ کسی دیگر است . امّا اگر تو چشمی حقیقت بین داشته باشی به کشیده شدن خود نگاه می کنی نه به افسارت . ( رهین = گرو نهاده شده ، مرهون ) [ یعنی تو به مسبّب نگاه کن نه به سبب . زیرا اگر ظاهربین باشی خیال می کنی که عاملِ اصلیِ حرکتِ تو علل و اسباب طبیعی است . در حالی که چنین نیست . چنانکه عاملِ حرکتِ شتر ، افسار نیست بلکه ساربان است . ]

گر شدی محسوسِ جذّاب و مِهار / پس نماندی این جهان دارالغِرار


اگر کشندۀ مِهار و خودِ مِهار نمایان می شد . این جهان هرگز به صورتِ سرای خدعه و فریب نمی ماند . [ دارالغِرار = خانۀ فریب ، کنایه از دنیاست ]

منظور بیت : اگر رابطۀ سبب و مسبب معلوم می شد راز مکتومِ قضا و قَدَر آشکار می شد . چنانکه ابن عربی ، علم به سِرّالقضا و سِرّالقَدَر را از اجلِب علوم دانسته است که انسان را از رازِ عظیمِ هستی آگاه می سازد ( محیی الدین عربی ، ص 294 ) . تنها اخصِّ خواص از آن آگاه اند . و در اینصورت انسان به حقیقتِ هر امری واقف می شد و دیگر فریب این دنیا را نمی خورد .

گَبر دیدی کو پیِ سگ می رود / سُخرۀ دیوِ سِتَنبه می شود


اگر کافر متوجه شود که به دنبالِ سگ افتاده است و موردِ تمسخر دیوِ زشت و زورمند واقع شده است . ( گَبر = کافر / سِتَنبه = زشت و کریه و زورمند ) [ ادامه معنا در بیت بعد ]

در پیِ او کی شدی مانندِ حیز ؟ / پایِ خود را واکشیدی گَبر نیز


چگونه ممکن است که او مانندِ افرادِ بی حمیّت به دنبالِ دیو روان شود ؟ بلکه حتّی کافر نیز در اینصورت پای خود را واپس می کشد و جلوتر نمی رود . [ حیز = نامرد ، مخنّث ، زن نما ]

منظور بیت : حتّی کافر و معاند نیز اگر بداند که ماهیّت دیوِ نَفس چقدر زشت و مهیب است هرگز از او پیروی نمی کند تا چه رسد به اهلِ ایمان .

گاو ، گر واقف ز قصّابان بُدی / کی پیِ ایشان بدان دکّان شدی ؟


برای مثال ، اگر گاو از قصد و نیّتِ قصّابان خبر داشت . چگونه ممکن بود که به دنبالِ ایشان به آن دکّان برود .

یا بخوردی از کفِ ایشان سُپوس / یا بدادی شیرِشان از چاپلوس ؟


و یا چگونه مکن بود که از دستِ قصّابان علف بخورد و به خاطرِ مراقبت های صاحبان خود به آنان شیر دهد . [ سُپوس = سَبوس ، پوست گندم و یا جو ]

ور بخوردی ، کی علف هضمش شدی ؟ / گر ز مقصودِ علف واقف بُدی


و تازه اگر علف می خورد و می دانست که به چه سبب به آن علف می دهند . چگونه ممکن بود که آن علف ها را هضم کند ؟ مسلماََ نمی توانست . زیرا خوفِ از هلاکت ، دستگاهِ هاضمه اش را مختل می کرد .

پس ستونِ این جهان ، خود غفلت است / چیست دولت ، کین دَوادَو با لَت است


پس نتیجه می گیریم که ستونِ نگهدارندۀ این دنیا غفلت است . دولت چیست ؟ دولتِ دنیوی عبارت است از دویدن های بسیار و سرانجام سیلی خوردن . ( دَوادَو = دویدن ، دوندگی دائمی / لَت = سیلی ) [ اگر انسان هوشیاری و خردمندی کامل داشت . نظم جهان و ترتیبِ معاش و چگونگی تنازع بقاء بر این حال که می بینیم نمی گذشت و وصعِ زندگی بکلّی تغییر می کرد . پس اقتضای حکمتِ آفرینش آنست که بشر در حال غفلت بماند و سعی و تلاش را در عرصۀ حیات ادامه دهد تا نظامِ اجتماعی انسان ها برقرار بماند ( مولوی نامه ، ج 1 ، ص 146 ) . بنابراین منظور از غفلت موردِ بحث ، غفلتِ مذموم نیست . بلکه غفلت نسبت به مرگ و داغِ از دست رفتگان و غمِ شکست هایی است که هر کس در طولِ زندگانی خود با آن روبرو می شود . اگر بشر به این معنی فراموشکار نمی شد هرگز تن به کوشش و کار نمی داد . زیرا هر لحظه خود را رفتنی می دانست و از طرفی گرانباریِ اندوه عزیزان از دست رفته و غمِ شکستهایش نیز او را از هر گونه سعی و تلاش بازمی داشت . در نتیجه جهان آباد نمی شد . پس این غفلت اگر به افراط نگراید . عاملِ مهمّی در جهد و تلاش مثبت آدمیان است . مولانا در اثرِ دیگر خود می گوید : « قومی را خدای چشم هاشان را به غفلت بست تا عمارتِ این عالَم کنند . اگر بعضی را از این عالَم غافل نکنند هیچ عالَم ، آبادان نگردد . غفلت ، عمارت و آبادانی ها انگیزاند » ( فیه ما فیه ، ص 82 ) . مولانا در مصراع دوم کلمۀ «دولت» را به صورت طنزآمیزی از هم جدا می کند . بدین صورت ، دو ( = دویدن ) + لَت ( = سیلی خوردن ) . یعنی آنان که به دنبالِ دولت و حشمتِ دنیوی می دوند سرانجام ، از دستِ گردشِ روزگار سیلی می خورند . پس صلاح اینست که گِردِ جاه و حشمتِ دنیوی نگردند . ]

اوّلش دَو دَو ، به آخِر لَت بخَور / جز در این ویرانه نبوَد مرگِ خر


ابتدای دولت ، دویدن است و عاقبتش سیلی خوردن . برای دولتمندان در این ویرانکدۀ دنیا بهره ای نیست جز مرگی چون مرگِ خران . [ مرگِ خر = کنایه از اینست که دنیا طلبان می میرند . در حالی که در جهلِ مرکب از این دنیا می روند . ]

تو به جِد کاری که بگرفتی به دست / عیبش این دَم بر تو پوشیده شده ست


ای کسی که با سعی و کوشش ، کاری از کارهای دنیایی را بدست گرفته ای . بدان که سببِ علاقۀ وافر تو بدان کار اینست که عیب و زشتی آن کار در آن موقع بر تو پوشیده و مخفی مانده ادست .

ز آن همی تانی به دادن تن به کار / که بپوشید از تو عیبش کردگار


سببِ اینکه تو می توانی بدان کار بپردازی اینست که حضرت حق ، عیبِ آن کار را بر تو پوشیده داشته است . [ اینکه مردم دنیا طلب اینقدر به مناصبِ دنیوی دل سپرده اند و با جان و دل و چنگ و یغما آن را از دستِ یکدیگر به یغما می برند اینست که به علّتِ غلبۀ حرص و آز قبایح و فجایعِ آن کار بر آنان پوشیده مانده است . ]

همچنین هر فکر که گرمی در آن / عیبِ آن فکرت شده ست از تو نهان


همینطور هر فکر و اندیشه ای که سخت تو را به خود مشغول داشته . عیبِ آن از تو نهان می شود . [ این بیت تداعی می کند مضمون حدیث نبوی « عشق تو به هر چیزی ، تو را کور و کر می کند » ( حواشی و تعلیقاتِ فیه ما فیه ، ص 305 ) ]

بر تو گر پیدا شدی زو عیب و شَین / زو رمیدی جانت بُعدَالمَشرِقَین


  • اگر عیب و زشتی آن بر تو معلوم می شد . قطعاََ جان و روان تو به اندازۀ مشرق و مغرب از آن می گریخت . ( شَین = زشتی ، عیب ، بدی / بُعدَالمَشرِقَین = فاصله میان مشرق و مغرب ) [ مصراع دوم اشاره است به آیه 38 سورۀ زُخرُف « وقتی که کافر از دنیا به سوی ما آید گوید : ای کاش میان من و آن شیطان فاصله ای به دوری مشرق و مغرب بود . که او همنشینی بَد بود » . دنیا پرستان نیز اگر حقیقتِ شهواتِ نفسانی و لذّاتِ دنیوی درک می کردند از زشتی و قباحتِ آن سخت می رمیدند . چنانکه ملاصدرا می گوید : هر که با دیدۀ بصیرت باطنی به دنیا نگرد آن را آکنده از جانوران مؤذی و ددان و درندگان می بیند . چرا که شهوت و غضب و حسد و کبر و ریا و خودبینی و حُبِ دنیا به صورتِ جانورانی مؤذی و مهیب برای او جلوه می کنند ( الشواهد الربوبیّة ، ص 286 ) . برای همین است که عارفان بِالله از این صفات سخت دوری می کنند . امّا اکثر مردم چون دیدۀ باطنی سان پوشیده شده از این موضوع غافل اند و با حرارتِ تمام به دنبالِ دنیا و شهوات می تازند . ]

حال کآخِر زو پشیمان می شوی / گر بُوَد این حالت اوّل ، کی دَوی ؟


کاری که در عاقبت از آن پشیمان خواهی شد . اگر از همان اوّل بدان واقف بودی چگونه ممکن بود که اینقدر به دنبالش بدوی و برای بدست آوردنِ آن تلاش کنی ؟

پس بپوشید اوّل آن بر جانِ ما / تا کنیم آن کار بر وفقِ قضا


پس خداوند در ابتدا ، عاقبتِ آن کار را از جانِ ما پوشیده می دارد تا ما آن را موافقِ حکم و قضای الهی انجام دهیم .

چون قضا آورد حکمِ خود پدید / چشم وا شد ، تا پشیمانی رسید


همینکه قضای الهی ، حکمِ خود را بوجود آوَرَد . چشمِ بصیرت آدمی باز می گردد و در نتیجه دچارِ پشیمانی می شود . [ مولانا در چند بیت اخیر و بیت بعدی به گونه ای سخن گفته که گویی هم گناه کردن طبقِ قضای الهی است و هم پشیمان شدن بر گناه . یعنی هم معصیّت مقدّرِ اوست و هم توبه و ندامت . برای درک این مطلب باید قضای تکوینی و قضای تکلیفی را از هم باز شناخت ( شرح بیت 1373 دفتر سوم ) . مسلماََ این ابیات ربطی به افکار و آراء جبریّه ندارد . چنانکه مضمونِ روایتی که شیخ صدوق در توحید خود آورده است و مجلسی نیز آن را مکرراََ در کتاب خود نقل کرده توهّمِ جبرِ مصطلح را از ابیات مزبور دفع می کند . این روایت اینست : روزی امیر مؤمنان علی (ع) از پایِ دیواری در شُرفِ خرابی برمی خیزد و در جای دیگری می نشیند . به او می گویند : ای امیر مؤمنان آیا از قضای الهی می گریزی ؟ آن حضرت می فرماید : « از قضای خدا به قَدَرِ خدا می گریزم » ( بحارالانوار ، ج 5 ، ص 97 ) بنابراین حسابِ ضقا و قدر از جبرِ مصطلح کاملاََ جداست . منظور مولانا در اینگونه ابیات اینست که انسان نباید به اختیار خود که یک پایه اصلی آن روی جهل است مغرور شود و خود را فعّال ما یَشاء بداند . بلکه بر اوست که علل و اسبابِ جهان را به علل و اسبابِ شناخته شده خود محدود نکند و بداند که جز اینها علل و اسابِ مستوری در این جهان در کار است . ]

این پشیمانی قضایِ دیگر است / این پشیمانی بِهِل ، حق را پَرَست


این پشیمانی نیز قضای دیگری است . این پشیمانی را رها کن و حضرت حق را پرستش کن . [ از این بیت چنین برمی آید که بر گناه و معصیّت نباید نادم و پشیمان شد . حال آنکه این امر از بدیهیّات است که پشیمانی و ندامت ، شرط لازمِ توبه و بازگشت از گناه است . و هر کس ولو در نازل ترین مراتب آگاهی مطلب مذکور را درک می کند تا چه رسد به عارفِ بلند مرتبتی چون مولانا . در میان شارحان ، عبدالعلی بحر العلوم بر این مطلب شرحی آورده که قابلِ تأمل است . او ضمن آنکه ندامت و پشیمانی را شرطِ لازم و حتمی توبه محسوب می دارد سخنِ متینی دارد که مضمون آن اینست : برای رجوع از معاصی و انجامِ توبه . تنها پشیمانی و ندامت کافی نیست بلکه شخصِ تائب باید اعمالِ حسنه انجام دهد و از افعالِ بَد دوری گزیند و اِلّا صِرفِ ندامت ، وافی به مقصود نیست . بنابراین مولانا آدمیان را از پشیمانی نسبت به اعمالِ بَد بازنمی دارد بلکه می گوید گر چه ندامت در امرِ توبه ، شرطِ لازم است امّا شزطِ کافی نیست ( مثنوی مولوی معنوی ، ج 5 ، ص 109 ) .

وَر کنی عادت ، پشیمان خور شوی / زین پشیمانی ، پشیمان تر شوی


و اگر به پشیمانی عادت کنی ، دائماََ دچار پشیمانی می شوی و از این پشیمانی ، پشیمان تر می گردی . [ منظور بیت : تو ابتدا از کردۀ ناپسندِ خود پشیمان می شوی و چون به مضرّتِ این پشیمانی واقف می شوی . دوباره از پشیمانی خود پشیمان می شوی . ]

نیمِ عُمرت در پریشانی رود / نیمِ دیگر در پشیمانی رود


با پشیمانی های یاد شده ، نیمی از عمرت در پریشانی سپری می شود و نیمی دیگر در پشیمانی .

ترکِ این فکر و پشیمانی بگو / حال و یار و کارِ نیکوتر بجو


چارۀ حالِ تو اینست که این فکر و پشیمانی را رها کنی و در جستجوی حال و یار و کارِ بهتری باشی . [ تنها پشیمانی کافی نیست بلکه باید به عملِ صالح و مصاحبتِ اَخیار اقدام کنی . ]

ور نداری کارِ نیکوتر به دست / پس پشیمانیت بر فوتِ چه است ؟


و اگر کارِ بهتری در دست نداری یعنی اگر به عملِ صالح مشغول نیستی . پس پشیمانی تو برای از دست دادن چه چیزی است ؟

گر همی دانی ، رَهِ نیکو ، پَرَست / ور ندانی ، چون بدانی کین بَد است ؟


اگر راهِ نیک را می شناسی سالکِ آن راه شو و خدا را بپرست . و اگر راهِ نیک را نمی شناسی پس از کجا می دانی که این عملی که انجام داده ای بَد است . [ پی بُردن به قبح هر عمل مستلزم باور داشتن به حُسن است . ]

بد ندانی تا ندانی نیک را / ضدّ را از ضد توان دید ای فتی


تا نیک را نشناسی نمی توانی بَد را تشخیص دهی . ای جوان هر ضدّی را با ضدِ خود می توان شناخت .

چون ز ترکِ فکرِ این عاجز شدی / از گُنه آنگه هم عاجز بُدی


حال که نمی توانی افکار ناپسند را رها کنی پس بدان که از گناه کردن هم نمی توانی خودداری کنی . [ اگر از رها کردن افکارِ ناروا ناتوانی در ارتکابِ گناه هم بی اختیاری . ]

چون بُدی عاجز ، پشیمانی ز چیست ؟ / عاجزی را بازجو کز جذبِ کیست ؟


اگر از ترکِ گناه ناتوان بودی پس چرا پشیمان شده ای ؟ در بارۀ این ناتوانی جستجو کن و ببین که این ناتوانی بر اثرِ جذبۀ ارادۀ کیست ؟ [ حکیم سبزواری گوید : پس با وجودِ عجز ، این پشیمانی از چیست ؟ زیرا در امری که اختیار نباشد . پشیمانی راه ندارد . پس بازجو که عجزِ تو از کیست ؟ زیرا هیچ مقهوری بی قاهر نیست . پس معلوم شد که همه به قضای الهی است . بنابراین تو باید ماننِد مُرده ای باشی در دستِ غسّال و هستی تو در برابرِ هستی حق نیست باشد . باید بدانی که حق را دو نوع قضاست : یکی قضای حتمی ، و دیگری قضای تعلیقی . قضای حتمی در غیرِ افعالِ بندگان است و قضای تعلیقی در افعالِ بندگان است و معلق بر اراده و اختیار آنان ( شرح اسرار ، ص 289 ) ]

عاجزی بی قادری اندر جهان / کس ندیده ست و ، نباشد این بدان


این نکته را بدان که در این جهان ، هیچکس ناتوانی و عجز را بدون موجودی قادر و توانا ندیده و نخواهد دید .

همچنین هر آرزو که می بَری / تو ز عیبِ آن ، حجابی اندری


همینطور هر آرزویی که در سر می پروری و برای نیل بدان می کوشی . عیب و زیانِ آن برای تو پوشیده است . [ یعنی نمی توان از زشتی و مضرّت آن فکر و آرزو آگاه شوی و از آن احتراز جویی . ]

ور نبودی علّتِ آن آرزو / خود رمیدی جانِ تو ز آن جستجو


و اگر عیب و زشتی آن فکر و آرزو برای تو آشکار می شد . جانت از طلبِ آن می رمید و دیگر برای نیل بدان فکر و آرزو نمی کوشیدی .

گر نمودی عیبِ آن کار ، او تو را / کس نبردی کش کشان آن سو تو را


اگر عیب و زشتی آن کار برای تو آشکار می شد . هیچکس نمی توانست تو را کشان کشان به سوی آن ببرد . [ یعنی نه تنها نسبت بدان فکر و آرزو بی میل و علاقه می شدی بلکه حتّی با زور و اکراه نیز کسی نمی توانست تو را به سوی آن امر بکشاند و ببرد . ]

و آن دگر کاری ، کز آن هستی نَفور / ز آن بُوَد که عیبش آمد در ظهور


و آن کاری که تو به شدّت از آن می رمی ، کاری است که عیب و زیانِ آن برای تو اشکار شده است . یعنی به سببِ آنکه معایب آن بر تو مکشوف شده دیگر طرفِ آن نمی روی . [ نَفور = رمنده ]

ای خدایِ رازدانِ خُوش سُخُن / عیبِ کارِ بَد ، ز ما پنهان مکُن


ای خداوندی که به اسرارِ امور واقفی و کلامی زیبا و دلنشین داری . عیب کارهای ناپسند را بر ما مپوشان . [ مولانا در اینجا برای تعلیم و تربیت مردمان این بیت و چند بیت ذیل را بر سبیل مناجات آورده تا کسی خیال نکند که بی توفیق ربّانی و ارشاد الهی می تواند حُسن و قبح امور را باز شناسد و را را از چاه تمییز دهد . ]

عیبِ کارِ نیک را منما به ما / تا نگردیم از رَوِش سَرد و هَبا


مشکلات و عیوب کارهای پسندیده را نیز به ما نشان مده تا مبادا از انجام آن دلسرد و سست شویم . ( هَبا = مخفف هباء ، به معنی گردِ پراکندۀ ذرّاتی که همراه با شعاعِ خورشید از منفذی پراکنده و دیده شود ، در اینجا منظور سست شدن و وادادن است ) [ از آنجا که تنها حضرت حق ، خیر مطلق است و سایرِ خیرات نسبی و اضافی است . طبعاََ هر کارِ نیکی به اعتباری حامل زیان نیز هیت . امّا نباید به خاطرِ چند مضرّت از کارِ خیر دست کشید . چنانکه مثلاََ شخم زدن زمین گر چه موجبِ هلاکت تعدادی از جانوران خاکی می شود . امّا در عوض محصولاتِ لازمِ مردم را ببار می آورد و از قحطی و گرسنگی جلوگیری می کند . و یا خوردن دارو ممکن است برای مواضعی از بدن ، مضر باشد امّا در عوض بیماری های مهلک را ریشه کن و سلامتی بدن را حفظ می کند . همینطور عدالتِ اجتماعی ممکن است برای گروهی مضر باشد امّا برای عموم مفید است . ]

هم بر آن عادت سلیمانِ سَنی / رفت در مسجد میانِ روشنی


سلیمانِ عالی مقام ، طبق عادت خود در سپیدۀ صبح به مسجد اقصی رفت . [ سَنی = رفیع و بلند مرتبت ]

قاعدۀ هر روز را ، می جُست شاه / که ببیند مسجد اندر نو گیاه


آن سلطان بزرگ طبقِ عادتِ روزانۀ خود همه جای مسجد را وارسی می کرد تا گیاهی نو رُسته پیدا کند .

دل ببیند سِر بدان چشمِ صفی / آن حَشایش که شد از عامه خَفی


دل با آن چشمِ باطنی ، گیاهانی را می بیند که از چشمِ عامۀ مردم نهان است . [ حَشایش = حمع حشیش به معنی گیاهِ خشک ، در مطلق گیاه / چشم صفی = چشم پاک ، منظور چشمِ باطنی صاحبدلان است که از هر حجاب و خللی مبرّاست . همانطور که سلیمان نبی هر گیاه نو رُسته را در گوشه و کنار مسجد اقصی می دید و از خواص و ماهیّت آنها باخبر می شد . دلِ صاحبدلان و عارفان نیز با دیدۀ باطنی خود از خواطر و اندیشه هایی که مانندِ گیاه در مسجدِ دلِ آدمیان می روید باخبر می شود و از اسرارِ آن افکار و سببِ پیدایش و تأثیر و خاصیّت آنها وقوف می یابد . در حالی که عوام النّاس از این موضوعات غافل و فارغ اند . ]

مولانا در حکایت بعد ( بخش بعد ) ، از احوالِ درونی عارفان سخن می گوید و بیان می دارد که گر چه آنها با مردمان حشر و نشر می کنند امّا « کم کسی ز ابدالِ حق آگاه شد »

شرح و تفسیر بخش قبل                   شرح و تفسیر بخش بعد

دکلمه آموختن پیشه گور کنی ، قابیل از زاغ جهت دفن هابیل

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر چهارم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟