شرح و تفسیر مرد بقال و طوطی و روغن ریختن طوطی در دکان در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
شرح و تفسیر مرد بقال و طوطی و روغن ریختن طوطی در دکان
شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی
کتاب : مثنوی معنوی
قالب شعر : مثنوی
آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر اول ابیات 247 تا 323
نام حکایت : مرد بقال و طوطی و روغن ریختن طوطی در دکان
بخش : 1 از 1
بقالی طوطی زیبا و خوش نوائی داشت و با مشتریان نکته ها می گفت و آنان را به خود سرگرم می داشت و هر وقت که بقال از دکان بیرون می رفت ، طوطی مواظب دکانش می شد . روزی طوطی در دکان به پرواز درآمد و شیشه های روغن گل را بر زمین ریخت . بقال وقتی که به دکان بازگشت و دید که روغن ها روی زمین پخش شده خشمگین شد و چنان ضربتی …
متن کامل ” حکایت طوطی و مرد بقال و روغن ریختن طوطی در دکان “را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
247) بود بقالی و وی را طوطیی / خوش نوایی ، سبز گویا طوطیی
248) در دکان بودی نگهبان دکان / نکته گفتی با همه سوداگران
249) در خطاب آدمی ناطق بدی / در نوای طوطیان ، حاذق بدی
250) جست از سوی دکان ، سویی گریخت / شیشه های روغن گل را بریخت
251) از سوی خانه بیامد خواجه اش / بر دکان بنشست فارغ ، خواجه وش
252) دید پر روغن دکان و جامه چرب / بر سرش زد ، گشت طوطی کل ز ضرب
253) روزکی چندی سخن ، کوتاه کرد / مرد بقال از ندامت ، آه کرد
254) ریش بر کند و می گفت : ای دریغ / کافتاب نعمتم شد زیر میغ
255) دست من بشکسته بودی آن زمان / چون زدم من بر سر آن خوش زبان
256) هدیه ها می داد هر درویش را / تا بیابد نطق مرغ خویش را
257) بعد سه روز و سه شب حیران و زار / بر دکان بنشسته بود نومیدوار
258) می نمود آن مرغ را هر گون شگفت / تا که باشد اندر آید او به گفت
259) جولقیی سر برهنه می گذشت / تا سر بی مو ، چو پشت طاس و طشت
260) طوطی اندر گفت آمد در زمان / بانگ بر درویش زد که ، هی فلان
261) از چه ای کل با کلان آمیختی ؟ / تو مگر از شیشه روغن ریختی ؟
262) از قیاسش خنده آمد خلق را / کو چو خود پنداشت صاحب دلق را
263) کار پاکان را قیاس از خود مگیر / گرچه ماند در نبشتن شیر و شیر
264) جمله عالم زین سبب گمراه شد / کم کسی ز ابدال حق آگاه شد
265) همسری با انبیا برداشتند / اولیا را همچو خود پنداشتند
266) گفته : اینک ما بشر ، ایشان بشر / ما و ایشان ، بسته خوابیم و خور
267) این ندانستند ایشان از عمی / هست فرقی در میان ، بی منتها
268) هر دو گون زنبور ، خوردند از محل / لیک شد زان نیش و زین دیگر عسل
269) هر دو گون آهو گیا خوردند و آب / زین یکی سرگین شد و زان مشک ناب
270) هر دو نی خوردند از یک آبخور / این یکی خالی و آن دیگر شکر
271) صد هزاران این چنین اشباه بین / فرق شان هفتاد ساله راه بین
272) این خورد ، گردد پلیدی زو جدا / آن خورد ، گردد همه نور خدا
273) این خورد ، زاید همه بخل و حسد / آن خورد ، زاید همه عشق احد
274) این زمین پاک و آن شوره است و بد / این فرشته پاک و آن دیو است و دد
275) هر دو صورت گر به هم ماند ، رواست / آب تلخ و آب شیرین را صفاست
276) جز که صاحب ذوق که شناسد ، بیاب / او شناسد آب خوش از شوره آب
277) سحر را با معجزه کرده قیاس / هر دو را بر مکر پندارد اساس
278) ساحران موسی از استیزه را / بر گرفته چون عصای او عصا
279) زین عصا با آن عصا فرقی است ژرف / این عمل تا آن عمل راهی است شگرف
280) لعنت الله این عمل را در قفا / رحمت الله آن عمل را در وفا
281) کافران اندر مری بوزینه طبع / آفتی آمد درون سینه ، طبع
282) هر چه مردم می کند ، بوزینه هم / آن کند کز مرد بیند دم به دم
283) او گمان برده که من کردم چو او / فرق را کی داند آن استیزه رو ؟
284) این کند از امر و ، او بهر ستیز / بر سر استیزه رویان خاک ، ریز
285) آن منافق با موافق در نماز / از پی استیزه آید ، نی نیاز
286) در نماز و روزه و حج و زکات / با منافق ، مومنان در برد و مات
287) مومنان را برد باشد عاقبت / بر منافق ، مات اتدر آخرت
288) گر چه هر دو بر سر یک بازی اند / هر دو با هم مروزی و رازی اند
289) هر یکی سوی مقام خود رود / هر یکی بر وفق نام خود رود
290) مومنین خوانند ، جانش خوش شود / ور منافق گویی ، پر آتش شود
291) نام او محبوب از ذات وی است / نام این مبغوض ، از آفات وی است
292) میم و واو و میم و نون تشریف نیست / لفظ مومن ، جز پی تعریف نیست
293) گر منافق خوانی اش ، این نام دون / همچو کژدم می خلد در اندرون
294) ورنه این نام ، اشتقاق دوزخ است / پس چرا در وی مذاق دوزخ است
295) زشتی آن نام بد از حرف نیست / تلخی آن آب بحر ، از ظرف نیست
296) حرف ، ظرف آمد در او معنی چو آب/ بحر معنی ، عنده ام الکتاب
297) بحر تلخ و بحر شیرین در جهان / در میانشان برزخ لایبغیان
298) دان که این هر دو ز یک اصلی روان / برگذر زین هر دو ، رو تا اصل آن
299) زر قلب و زر نیکو در عیار / بی محک هرگز ندانی ز اعتبار
300) هر که را در جان ، خدا بنهد محک / مر یقین را باز داند او ز شک
301) در دهان زنده ، خاشاکی جهد / آنگه آرامد ، که بیرونش نهد
302) در هزاران لقمه یک خاشاک خرد / چون درآمد ، حس زنده پی ببرد
303) حس دنیا ، نردبان این جهان / حس دینی ، نردبان آسمان
304) صحت این حس ، بجویید از طبیب / صحت آن حس ، بخواهید از حبیب
305) صحت این حس ز معموری تن / صحت آن حس ، ز ویرانی بدن
306) راه جان ، مر جسم را ویران کند / بعد از آن ویرانی ، آبادان کند
307) کرد ویران ، خانه بهر گنج زر / وز همان گنجش کند معمورتر
308) آب را ببرید و جو را پاک کرد / بعد از آن در جو روان کرد آب خورد
309) پوست را بشکافت و پیکان را کشید / پوست تازه بعد از آنش بر دمید
310) قلعه ویران کرد و از کافر ستد / بعد از آن برساختش صد برج و سد
311) کار بی چون را که کیفیت نهد ؟ / این که گفتم هم ضرورت می دهد
312) گه چنین بنماید و گه ضد این / جز که حیرانی نباشد کار دین
313) نی چنان حیران که پشتش سوی اوست / بل چنین حیران و غرق و مست دوست
314) آن یکی را روی او شد سوی دوست / و آن یکی را روی او خود ، روی اوست
315) روی هر یک می نگر ، می دار پاس / بو که گردی تو ز خدمت ، رو شناس
316) چون بسی ابلیس آدم روی هست / پس به هر دستی نشاید داد دست
317) ز آنکه صیاد آورد بانگ صفیر / تا فریبد مرغ را ، آن مرغ گیر
318) بشنود آن مرغ ، بانگ جنس خویش / از هوا آید ، بیابد دام و نیش
319) حرف درویشان بدزد مرد دون / تا بخواند بر سلیمی ز آن فسون
320) کار مردان ، روشنی و گرمی است / کار دونان ، حیله و بی شرمی است
321) شیر پشمین از برای گد کنند / بو مسیلم را لقب ، احمد کنند
322) بو مسیلم را لقب کذاب ماند / مر محمد را اولوالالباب ماند
323) آن شراب حق ، ختامش مشک ناب / باده را ختمش بود گند و عذاب
بود بقالی و وی را طوطیی / خوش نوایی ، سبز گویا طوطیی
در دوران پیشین بقالی بود که طوطی خوش آواز و سبز رنگی داشت و این طوطی با مردم حرف می زد .
در دکان بودی نگهبان دکان / نکته گفتی با همه سوداگران
این طوطی در واقع نگهبان دکان بود و با همه مشتریان نکته و لطیفه می گفت .
در خطاب آدمی ناطق بوی / در نوای طوطیان ، حاذق بوی
این طوطی با آدمیان حرف می زد و در نغمه سرائی طوطیان نیز بسیار ماهر بود .
– در برخی از نسخه ها بعد از بیت فوق دو بیت الحاقی آمده که مضمونش این است : روزی صاحب دکان به منزلش رفته بود و طوطی مواظب دکان بود که ناگهان گربه ای برای شکار موشی داخل دکان پرید و طوطی از ترس جانش .
جست از سوی دکان ، سویی گریخت / شیشه های روغن گل را بریخت
از یک طرف دکان پرید طرف دگر و شیشه های روغن گل را روی زمین ریخت .
از سوی خانه بیامد خواجه اش / بر دکان بنشست فارغ ، خواجه وش
صاحب طوطی از سوی خانه اش به دکان آمد و فارغ و آسوده با متانت و بزرگی در آنجا نشست .
دید پر روغن دکان و و جامه چرب / بر سرش زد ، گشت طوطی کل ز ضرب
بقال دید که دکان پر از روغن شده و لباسش چرب گشته است از اینرو چنان خشمگین شد که بر سر طوطی زد و از شدت ضرب دستش طوطی کچل شد .
روزکی چندی سخن ، کوتاه کرد / مرد بقال از ندامت، آه کرد
طوطی چند روزی سخن نگفت و مرد بقال از مشاهده این وضع آه ندامت برکشید .
ریش برمی کند و می گفت : ای دریغ / کافتاب نعمتم شد زیر میغ
بقال از شدت اندوه ریش خود را می کند و می گفت افسوس که آفتاب نعمت و دولتم زیر ابر نهان شد یعنی کلام طوطی و نوای آن نعمتی بود که به زوال رفت .
دست من بشکسته بودی آن زمان / چون زدم من بر سر آن خوش زبان
ای کاش در آن وقت که طوطی خوش آوازم را زدم دستم می شکست .
هدیه ها می داد هر درویش را / تا بیابد نطق مرغ خویش را
بقال برای آنکه طوطی به آواز و سخن باز گردد به هر درویش و بینوائی هدیه ها می داد .
بعد سه روز و سه شب ، حیران و زار / بر دکان بنشسته بد نومیدوار
پس از سپری شدن سه شبانه روز ، مرد بقال حیران و نومید و گریان بر دکان نشست .
می نمود آن مرغ را هر گون شگفت / تا که باشد اندر آید او به گفت
بقال برای آن طوطی هر گونه کار شگفت و غریب انجام می داد تا شاید طوطی را به نغمه سرائی درآورد .
جولقیی سر برهنه می گذشت / تا سر بی مو ، چو پشت طاس و طشت
روزی درویشی سر برهنه و موی سترده از آنجا می گذشت که سرش مانند پشت طاس و طشت ، صاف بود .
– جولقی به دسته ای از قلندران می گفتند که به رسم این طایفه موی سر و صورت را می تراشیده و لباسی مویین و خشن از جنس جوال به تن می کردند و گاهی این لباس مرکب بوده است از پاره ها و تکه ها به رنگهای مختلف که آن را “دلق مرقع” می گفته اند . بنابراین جولقی منسوب است به جولق به معنی جوال و آن خرقه ای بوده مویین و ضخیم .
طوطی اندر گفت آمد در زمان / بانگ بر درویش زد که ، هی فلان
طوطی همینکه آن درویش بی موی را دید به سخن آمد و بر او بانگ زذ که آهای فلانی .
از چه ای کل با کلان آمیختی ؟ / تو مگر از شیشه روغن ریختی ؟
ای کچل ، برای چه تو نیز در سلک کچلان درآمده ای ؟ مگر تو هم از شیشه روغن ریختی ؟
از قیاسش خنده آمد خلق را / کو چو خود پنداشت صاحب دلق را
از اینکه طوطی ، درویش را با خود قیاس کرده بود مردم به خنده افتادند .
کار پاکان را قیاس از خود مگیر / گر چه ماند در نبشتن شیر و شیر
کار انسانهای پاک و وارسته را نباید با کار خودت مقایسه کنی اگر چه املای شیر درنده با شیر خوردنی مانند هم نوشته می شود .
جمله عالم زین سبب گمراه شد / کم کسی ز ابدال حق آگاه شد
همه مردم دنیا بدان جهت گمراه شده اند که کار انسانهای پاک و وارسته را با کار خود قیاس می کنند ، براستی که شمار اندکی از مردم از حال اولیاءالله آگاهند .
– ابدال جمع بدل است و در اصطلاح صوفیه و عرفا به گروهی از اولیاءالله گفته شود که صفات زشت بشری خود را به اوصاف نیک الهی مبدل کرده اند . برخی گویند از آنرو بدان اولیاء ، ابدال گویند که اگر یکی از آنان از جایی رود . بدل خود را در آنجا می گذارد . ولی به هر حال منظور از ابدال در اینجا مطلق اولیاءالله است . مولانا می فرماید : علت گمراهی بیشتر جهانیان این است که حقیقت اولیاءالله را نشناخته اند . آنان نیز که مدعی شناختن ایشانند . دعوی بیهوده کرده اند . ابن عربی گوید : « ابدال عبارت است از ابدال سبعه ( هفت مرد ) . که یکی از آنان از محلّی می کوچد و در آنجا شخصی را در صورت خود می نهد بطوریکه کسی نمی داند که او مفقود شده است »
همسری با انبیا برداشتند / اولیا را همچو خود پنداشتند
افراد ظاهر بین و قشری مدعی برابری با پیامبران شدند و اولیای خدا را مانند خودشان تصور کردند .
گفته : اینک ما بشر ، ایشان بشر / ما و ایشان ، بسته خوابیم و خور
این ظاهر بینان گفتند : ما بشریم و اولیاءالله هم بشرند ، و ما و ایشان وابسته به خوابیدن و خوردن و نیازهای طبیعی و مقتضیات غریزی هستیم . [ در آیه 10 سوره ابراهیم آمده است « … گفتند ، شما نیستید مگر بشری همچو ما … » مصراع دوم نیز ناظر است به آیه 7 سوره فرقان « و گفتند این چه رسولی است که (همانند ما) طعام خورَد و در بازار (و معابر) راه رود »
این ندانستند ایشان از عمی / هست فرقی در میان ، بی منتها
این افراد ظاهربین بواسطه کوردلی خود این حقیقت را درک نکردند که میان آنان و انبیا و اولیا فرقی بی نهایت وجود دارد .
هر دو گون زنبور خوردند از محل / لیک شد زان نیش و زین دیگر عسل
برای مثال هر دو نوع زنبور ( زنبور عسل و معمولی ) از یک محل شیره می خورند ولی از یکی عسل بدست می آید و از یکی نیش .
هر دو گون آهو گیا خوردند و آب / زین یکی سرگین شد و زان مشک ناب
مثال دیگر ، هر دو نوع آهو ( آهوی معمولی و آهوی ختن ) گیاه می خورند و آب می نوشند ولی از یکی مدفوع حاصل می شود و از دیگری مشک معطر .
هر دو نی خوردند از یک آبخور / این یکی خالی و آن دیگر شکر
مثال دیگر ، هر دو نوع نی ( نی معمولی و نی شکر ) از یک محل آب می خورند ولی یکی خالی از شکر است و یکی پر از شکر .
صد هزاران این چنین اشباه بین / فرق شان هفتاد ساله راه بین
نظیر این مثالهائی که گفتیم صد هزار مثال دیگر پیدا می شود که میان ذات آنها فرقی بسیار به طول هفتاد سال راه است .
این خورد ، گردد پلیدی زو جدا / آن خورد گردد همه نور خدا
یکی غذا می خورد و آن غذا در او پلیدی می زاید و دیگری همان غذا را می خورد ولی یک پارچه نور الهی می شود .
این خورد ، زاید همه بخل و حسد / آن خورد ، زاید همه عشق احد
این یکی غذا می خورد و آن غذا در او صفات مذمومی نظیر بخل و حسادت پدید می آورد ولی آن یکی همان غذا را می خورد و عشق الهی را پدید می آورد .
این زمین پاک و آن ، شوره است و بد / این فرشته پاک و آن دیو است و دد
انبیا و اولیا مانند زمین پاک و حاصلخیزند و کافران مانند شوره زار . دسته اول مانند فرشته پاک اند و دسته دوم مانند دیو و جانور وحشی .
هر دو صورت گر به هم ماند ، رواست / آب تلخ و آب شیرین را صفاست
اگر ظاهر دو چیز به هم شبیه باشد مسئله مهمی نیست بلکه امری جایز است زیرا تشابه در ظاهر امری طبیعی و قهری است چنانکه آب تلخ و شیرین هردو ظاهر صاف و شفاف دارند ولی اگر چشیده شود تفاوت میان آنها آشکار گردد .
جز که صاحب ذوق که شناسد ، بیاب / او شناسد آب خوش از شوره آب
بجز شخص صاحب ذوق ( کسی که قوه ذائقه اش خوب کار میکند ) چه کسی می تواند مزه این دو آب تلخ و شیرین را متوجه شود ؟ مسلما هیچ کس ، پس جستجوی او باش ، اوست که مزه آب گوار از ناگوار را تمیز می دهد .
– این بیت اشاره به این دارد که در امر سیر و سلوک باید به هادی و راهنمای صادق اقتدا کرد .
سحر را با معجزه کرده قیاس / هر دو را بر مکر پندارد اساس
ظاهر بینان سحر و معجزه را مانند هم می دانند و گمان می دارند که مبنای هر دو مکر و حیله است .
سِحر = به معنی حیله و تخیّلاتِ یاوه است امّا در اصل به معنی پوشیدگی و استتار است . طبرسی گوید : سِحر ، عملی است که اسباب آن از درکِ عموم پوشیده است و عملی است وارونه نما ( مجمع البیان ، ج 1 ، ص 170 و تفسیر ابوالفتوح ، ج 1 ، ص 256 ) حاجی خلیفه نیز می گوید : سِحر ، امری پنهان و درک آن برای اکثریّتِ عقول دشوار است و آن دانشی است که در بارۀ معرفت احوالِ فلکی و اوضاع کواکب و رابطۀ آن با امور زمینی و موالیدِ ثلاثه بطور اخص بحث می کند ( کشف الضون ، ج 2 ، ص 980 و 981 ) ابن خلدون نیز در تعریف سِحر گوید : و آن آگاهی به چگونگی استعدادهایی است که نفوسِ بشری در بارۀ آنها بر عالَم عناصر تأثیر می گذارد . خواه مستقیم و بی واسطه باشد و یا بوسیلۀ یاریگری از امور آسمانی . گونۀ نخستین ، ساحری و گونۀ دوم ، طلسمات است ( مقدمه ، ج 2 ، ص 1039 )
سِحر ، تاریخی دیرینه دارد و خاصه در میان سریانیان و کلدانیان و قبطیان کشور مصر متداول بوده است . خاصیّت سِحر در ساحران مانند همۀ قوای بشری بصورت قوه و استعداد وجود دارد و برای به ظهور رساندن و فعلیّت بخشیدن به آن باید ریاضت ها کشید و کلیّه ریاضت های ساحری عبارت است از توجّه به افلاک و ستارگان و عوالِمِ عِلوی و شیاطین با انواع تعظیم وعبادت و خضوع و اظهارِ فروتنی و خاکساری است . و از اینرو ساحری ، وجهه ای بجز خدا و سجود به غیرِ اوست . و روی آوردن به غیر خدا کفر است و بدین سبب ساحری کفر به شمار آید . ( مقدمه ، ج2 ، ص 1042 و رسائل اخوان الصفا ، ج 4 ، ص 295 به بعد ) بی گمان سِحر ، در افراد و نفوس تأثیر می گذارد و این امری است که قرآن کریم بدان تصریح دارد ( آیه 102 سورۀ بقره ) و از حضرت علی (ع) روایت شده « … و سحر حق است … ( نهج البلاغه فیض الاسلام ، حکمت 392 ) یعنی سحر تأثیرش حقیقت دارد . از اینرو تعلیم و تعلّمِ سِحر شرعاََ حرام است مگر به قصد ابطال سِحر و رهاندن مسحور از شرِ ساحر . چنانکه از امام صادق (ع) مروی است که « گرۀ سِحر را بگشا ولی گرۀ سِحر مزن »
معجزه = خرق عادتی است که فقط از انبیاء صادر می شود و دیگران از آوردن نظیر آن عاجز و ناتوان اند . البته اظهار معجزه منوط به اِذنِ الهی است . هر چند خوارق عادت بر خلافِ جریان معتاد طبیعی است ولی محالِ ذاتی نیست . مولانا می گوید اساسِ سِحر توجّه به نیروهای شیطانی است در حالیکه مبنای معجزه ، اذنِ رحمانی است پس میان ای دو خرق عادت تفاوت بسیار است ولی ظاهربینان هر دو را یکسان می پندارند . بنابراین بیت فوق سِحر و معجزه را تمثیلاََ ذکر کرده تا ظاهربینان را موردِ نقد قرار دهد . چرا که آنان خود را با اولیاء و کاملان یکسان مقایسه کنند .
ساحران موسی از استیزه را / بر گرفته چون عصای او عصا
ساحران در دوران حضرت موسی (ع) از سر عناد و مجادله ، خود را مانند حضرت موسی (ع) پنداشتند و عصائی مانند عصای او بدست گرفتند .
زین عصا تا آن عصا فرقی است ژرف / زین عمل تا آن عمل راهی شگرف
میان عصای ساحران فرعونی تا عصای موسی (ع) فرقی فاحش است و کار حیله گرانه ساحران با معجزه موسی (ع) خیلی تفاوت دارد .
لعنت الله این عمل را در قفا / رحمت الله آن عمل را در وفا
کار ساحران لعنت خدا را به دنبال خود دارد و کار موسی (ع) رحمت الهی را .
کافران اندر مری بوزینه طبع / آفتی آمد درون سینه ، طبع
کافران در عناد و ستیز خود طبعی بوزینه وش دارند یعنی مخالفت هاشان تقلیدی است نه از روی تحقیق چرا که طبیعت نفسانی در نهاد آدمی آفتی بزرگ است . مری به معنی عناد و ستیز است و بوزینه طبع به معنی مانند بوزینه .
– آنان بر گونه آبا و اجداد خود مشی می کنند و بر آئین موروثی هستند . ( رجوع شود به آیه 21 سوره لقمان )
هرچه مردم می کند ، بوزینه هم / آن کند کز مرد بیند دم به دم
هر کاری که انسان می کند بوزینه هم لحظه به لحظه هر چه می بیند همان را تقلید می کند .
او گمان برده که من کردم چو او / فرق را کی داند آن استیزه رو ؟
بوزینه گمان کرده که کارش مانند کار انسان است ولی آن حیوان لجوج و گستاخ چگونه ممکن است دریابد که میان این دو عمل فرقی شگرف است .
این کند از امر و ، او بهر ستیز / بر سر استیزه رویان خاک ، ریز
انبیا و اولیا به امر خداوند کار می کنند و حال آنکه مقلدان بوزینه صفت کارشان بر اساس تقلید است پس بر سر گستاخان ستیزه گر خاک بریز یعنی ترکشان کن .
آن منافق با موافق در نماز / از پی استیزه آید ، نی نیاز
این درست است منافق هم مانند مومن راستین به نماز می ایستد ولی نماز منافق از روی حق ستیزی است نه از روی اخلاص و نیاز قلبی .
در نماز و روزه و حج و زکات / با منافق ، مومنان در برد و مات
در نماز و روزه و حج و زکات ، مومنان و منافقان حالت برد و باخت دارند ، مومنان چون خلوص دارند عبادات را خالصانه انجام می دهند ولی منافقان به سبب عدم خلوص بازنده و حرمان زده هستند .
مومنان را برد باشد عاقبت / بر منافق ، مات اندر آخرت
سرانجام مومنان به رستگاری رسند ولی منافقان در آخرت زیانکار و گرفتار شوند .
– قسمتی از آیه 83 سوره قصص : نیک فرجامی از آن پرهیزگاران است و در آیه 145 سوره نسا آمده است : همانا منافقان در پست ترین مرتبه دوزخ اند و برای ایشان یاوری نیابی .
گرچه هر دو بر سر یک بازی اند / هر دو با هم مروزی و رازی اند
هر چند مومن و منافق هر دو یک عمل را پیش گرفته اند ولی هر دو نسبت به یکدیگر بسیار دور و بیگانه اند .
– رازی و مروزی دو چیز دور از هم و مخالف . ظاهرا به مناسبت آنکه مرو در مشرق ایران و ری در مغرب ایران واقع است .
هر یکی سوی مقام خود رود / هر یکی بر وفق نام خود رود
سرانجام هر یک از مومن و منافق به جایگاه و مرتبه اصلی خود می رود و هر یک از آن دو مطابق حقیقت نام خود راهی را می پیماید .
مومنین خوانند ، جانش خوش شود / ور منافق گویی ، پر آتش شود
اگر به منافق ، مومن بگوئی شادمان گردد زیرا او دوست دارد که وی را بر خلاف باطن تیره اش در صف پاکدلان به شمار آرند و اگر او را منافق صدا زنند سخت خشمگین شود زیرا در اینصورت باطنش هویدا شود .
نام او محبوب از ذات وی است / نام این مبغوض از آفات وی است
محبوبیت نام مومن ناشی از حقیقت ذات اوست ، و سبب منفور شدن منافق نیز آفات بیماری روحی و نفاق اوست .
میم و واو و میم و نون تشریف نیست / لفظ مومن ، جز پی تعریف نیست
لفظ ” مومن” که از چهار حرف میم و واو و میم و نون تشکیل شده به ذات مومن شرافتی نمی بخشد بلکه لفظ “مومن” برای تعریف و توصیف ذاتی وضع شده که حقیقتا ایمان داشته باشد نه اینکه الفاظی را لقلقه لسان کند .
گر منافق خوانی اش ، این نام دون / همچو کژدم می خلد در اندرون
اگر منافق را بدین نام بخوانی ، این نام پست و حقیر قلب او را مانند عقرب نیش می زند .
گر نه این نام اشتقاق دوزخ است / پس چرا در وی مذاق دوزخ است ؟
اگر نام ” منافق ” از صفت دوزخی نفاق سرچشمه نگرفته پس چرا منافق طبعی دوزخی دارد .
– مولانا و عموم عرفا بهشت و دوزخ را مکان خارجی نمی دانند بلکه آنرا تجسم اخلاق و ملکات روحی شخص می شمرند .
زشتی آن نام بد ، از حرف نیست / تلخی آن آب بحر ، از ظرف نیست
زشتی و قباحت نام ” منافق ” از حروف آن نیست همانگونه که تلخی آب دریا از کوزه ای که آب دریا را در آن می ریزند نیست بلکه از خود دریاست .
حرف ، ظرف آمد در او معنی چو آب / بحر معنی ، عنده ام الکتاب
حروف مانند ظرف است و معنی در آن مانند آب است ، یعنی همانطور که آب را در ظرف می ریزند معنی را نیز در قالب حروف می ریزند ، همانا ام الکتاب که دریای معنویات است در نزد خداوند است . [ اُمُ الکتاب = تعبیری است قرآنی که در چند آیه ذکر شده است از جمله آیه 39 سورۀ رعد « خداوند هر چه خواهد محو کند و هر چه خواهد اثبات کند و اُمُ الکتاب نزدِ اوست » . نیکلسون می گوید : ام الکتاب ، کتاب علم الهی و قضاء سابق نیز هست . این کتاب هر چیز گذشته ، حال و آینده را از ازل تا به ابد شامل است . معنی اصلی نام هایی چون مومن و منافق از علم ازلی خداوند نشات می گیرد و روح هایی که این نام ها بدان تعلق دارد مقدر و اطلاق می گردد . خداوند مومن راستین را ظرفی ساخته است از لطف و رحمت خویش و منافق را ظرفی از قهر و غضب خویش . ]
بحر تلخ و بحر شیرین در جهان / در میانشان برزخ لایبغیان
در این جهان میان دریای تلخ و شیرین سدی است نامرئی که در هم نمی آمیزند . [ دریای تلخ کنایه از کافران و دریای شیرین کنایه از مومنان است . گرچه مومن و کافر بر حسب ظاهر در کنار هم حشر و نشر می کنند ولی بر حسب باطن از هم جدا هستند و آن سد و برزخی که آنان را از هم جدا می کند حقیقت ذات آنان است . ]
– مصراع دوم مقتبس است از آیه 19 و 20 سوره رحمن که می فرماید « اوست که اندر آمیزد دو دریا را اما میان آن دو دریا حائلی است که در هم نیامیزند » و هم چنین اشاره ای است به آیه 53 سوره فرقان که می فرماید « و اوست که اندر آمیزد دو دریا را ، آب این دریا زلال و گواراست و آب آن یکی تلخ و شورگین و میان این دو دریا مانع و حائلی نهاده که در هم نیامیزند » . بعضی از مفسران قرآن کریم در پی آن رفته اند که دو دریای مورد اشاره قرآن کریم را پیدا کنند و در این باب تحقیقاتی نیز شده است . بعضی گفته اند که مراد از آن حائل یا برزخ ، درجۀ غلظت آب شور و شیرین و یا وزن مخصوص که سبب می شود برای مدتی این دو نوع آب در هم نیامیزند . به هر حال مولانا آن را استعاره ای از اختلاط ظاهری و تمایز باطنی صالحان و طالحان گرفته است .
دان که این هر دو ز یک اصلی روان / بر گذر زین هر دو ، رو تا اصل آن
این حقیقت را بدان که این دو دریای تلخ و شیرین یعنی حقیقت آدمیان صالح و طالح از یک اصل سرچشمه گرفته است . تو باید از ظاهر این دو بگذری و به اصل حقیقت آنها برسی .
– پس مادام که در ظواهر توقف کرده ای نمی توانی حقیقت ذات اهل کفر و ایمان را باز شناسی . جمیع صوفیه ، همه هستی را مظهر اسماء و صفات حق می دانند . از اینرو کفر را وظهر اسم مضل و ایمان را مظهر اسم هادی می شمرند .
زر قلب و زر نیکو در عیار / بی محک هرگز ندانی ز اعتبار
برای مثال عیار طلای خالص و ناخالص را نمی توانی بدون سنگ محک تعیین کنی .
هر که را در جان خدا بنهد محک / مر یقین را باز داند او ز شک
اگر خداوند در باطن کسی محک علم و عرفان را به ودیعت نهد ، چنین کسی هرگونه یقین را از شک باز خواهد شناخت .
در دهان زنده خاشاکی جهد / آنگه آرامد ، که بیرونش نهد
برای مثال اگر در دهان زنده ای خس و خاشاکی داخل شود ، مادام که آن خس و خاشاک را از دهان خود بیرون نیاورده آرام نمی گیرد .
در هزاران لقمه یک خاشاک خرد / چون درآمد ، حس زنده پی ببرد
در میان هزاران لقمه اگر فقط یک خاشاک وارد دهان شود حس آدم زنده آنرا درمی یابد .
– مولانا در چند بیت اخیر می فرماید چون حق و باطل در ظاهر یکسان به نظر می آید از اینرو میزان و محکی لازم می آید که تمیز این دو میسر گزدد و به نظر مولانا این میزان دل پاک و زدوده از هواهای نفسانی است و سپس این حس باطنی مهذب را به دهان آدم زنده تشبیه کرده که می تواند خس و خار را در میان لقمه غذا احساس کند .
حس دنیا ، نردبان این جهان / حس دینی ، نردبان آسمان
حس دنیوی نردبان این جهان محسوس است یعنی عقل معاش و حس ظاهری و دنیوی فقط می تواند مدرکات مربوط به این جهان فرودین را دریابد ولی حس دینی مدرکات عرفانی را درمی یابد .
– نیکلسون می گوید همانگونه که سلامت جسم به فعالیت حواس طبیعی وابسته است ، سلامت روح نیز به پالایش حواس روحانی وابسته است که عارف بوسیله این حواس به معرفت خدا نائل می شود .
صحت این حس ، بجویید از طبیب / صحت آن حس ، بخواهید از حبیب
سلامتی حواس ظاهری را از طبیب جسم جویا شوید ولیکن سلامتی حواس دینی و عرفانی را از خداوند طلب کنید .
صحت این حس ز معموری تن / صحت آن حس ، ز ویرانی بدن
سلامتی حواس ظاهری از سلامتی کالبد جسمانی حاصل می آید ، ولیکن سلامتی حواس دینی و عرفانی از ویرانی کالبد ، یعنی ترک هواهای نفسانی و حظوظ جسمانی .
راه جان ، مر جسم را ویران کند / بعد از آن ویرانی آبادان کند
راه جان ابتدا کالبد عنصری را ویران می کند یعنی ترک شهوات می کند و سپس آنرا آباد می کند یعنی بعد از فنای اوصاف جسمانی به مقام شهود قلبی میرسد.
کرد ویران ، خانه بهر گنج زر / وز همان گنجش کند معمورتر
بعنوان مثال ، هرگاه کسی اطلاع یابد که در خانه اش گنجی از طلا نهفته است ، ابتدا خانه اش را ویران می کند و سپس گنج را می یابد و چون بدان گنج دست یافت مجددا خانه اش را می سازد منتهی بسیار آبادتر و زیباتر از خانه پیشین .
آب را ببرید و جو را پاک کرد / بعد از آن در جو روان کرد آب خورد
مثال دیگر ، کسی که بخواهد جوی آبی را از مواد زائد پاک کند ابتدا جریان آب را به جوی قطع کرده و سپس آنرا تمیز میکند و آنگاه آب زلال را بدان روان می سازد .
– این بیت به ضرورت تهذیب و تخلیه باطن اشاره دارد .
پوست را بشکافت و پیکان را کشید / پوست تازه بعد از آنش بردمید
مثال دیگر ، هنگامی که سرنیزه ای در پوست بدن فرو می رود باید پوست را شکافت و آن تیر را بیرون آورد تا پوست و گوشت تازه بروید و جراحت التیام یابد .
– ریاضت و تهذیب نفس اگرچه سخت است ولی سبب می شود که تیرهای حیوانیت و شهوت از درون آدمی بیرون کشیده شود .
قلعه ویران کرد و از کافر ستد / بعد از آن برساختش صد برج و سد
مثال دیگر ، امیری از لشکر ابتدا به دژ دشمنان حمله و آن را از چنگشان بیرون می آورد و پس از تصرف صد نوع برج و بارو و حصار بر آن می سازد .
– نیکلسون می گوید : جسم مانند قطعه ای است که خداوند روح و روان را با امر به دفاع از آن در برابر “کافر” یعنی در برابر نفس اماره در آن قرار داده است و در آن زمان که جسم را هوس های پلید نفسانی اشغال کند . روح باید آن را ویران سازد . مهاجمان را بیرون راند و آن را دوباره عمارت کند و غیر قابل تسخیر سازد .
کار بی چون را که کیفیت نهد ؟ / این که گفتم هم ضرورت می دهد
چه کسی می تواند کیفیتی برای کار خداوند قائل شود ؟ و تازه این حرفهائی را که زدم از روی ناچاری بود .
( فعل خداوند فاقد کیفیت است و عقل محدود بشر نمی تواند افعال الهی را شرح دهد )
گه چنین بنماید و گه ضد این / جز که حیرانی نباشد کار دین
کارهای خداوند روی قواعد معهود بشری صورت نمی گیرد از این رو گاهی بدین صورت انجام می شود و گاهی بدان صورت ، اصولا کار دین جز حیرت چیز دیگری نیست .
نی چنان حیران که پشتش سوی اوست / بل چنین حیران و غرق و مست دوست
البته منظورم از حیران شدن این نیست که شخص حیران ، از حق رخ برتابد بلکه مرادم حیرتی است که شخص حیران ، مست و مستغرق حق شود .
حیرت = حالی ناگهانی که بر قلب عارفان به هنگام تامل و تفکر درآید و آنان را از تامل و اندیشه بازدارد . حیرت بر دو نوع است . حیرتی که منشا آن علم و معرفت است و دوم حیرتی که منشا آن جهل و لاشعوری است . حیرت عارفان از نوع اول است .
آن یکی را روی او شد سوی دوست / و آن یکی را روی او ، خود روی اوست
آنکه حیران جمال حق است هماره متوجه حق است و روی به حضرت دوست دارد اما آنکه حیران جمال کاذب دنیاست پشت به حق دارد و رویش هماره به سوی دنیا و نفسانیات است .
روی هر یک می نگر ، می دارپاس / برکه گردی تو ز خدمت روشناس
به حقیقت و ذات حیرانان حق و حیرانان دنیا خوب درنگر ، شاید تو نیز حقیقت شناس شوی .
چون بسی ابلیس آدم روی هست / پس به هر دستی نشاید داد دست
زیرا همیشه بسیاری از مردم هستند که باطنی شیطانی و ظاهری انسانی دارند ، اینان خود را به صورت اهل حقیقت می آرایند و دعوی پیشوائی می کنند و افراد ساده لوح را به دام می افکنند ، پس روا نیست که به هر دستی ، دست بیعت و اطاعت داد .
ز آنکه صیاد آورد بانگ صفیر / تا فریبد آن مرغ را ، آن مرغ گیر
مثلا شکارچی برای صید طیور ، صدای آنها را تقلید می کند و آوائی مانند پرندگان در می آورد .
– صفیر به معنی آوازی است که برای طلب مرغان کنند که شبیه آواز همان مرغ است .
بشنود آن مرغ بانگ جنس خویش / از هوا آید ، بیابد دام و نیش
وقتی که پرنده صدای همجنس خود را می شنود از هوا پائین می آید و به دام صیاد می افتد .
حرف درویشان بدزد مرد دون / تا بخواند بر سلیمی ز آن فسون
فرد فرومایه ، سخنان درویشان راستین را می دزد و آن را حفظ می کند تا برای اشخاص ساده لوح بازگوید و آنان را بدین وسیله خام و گمراه سازد .
کار مردان روشنی و گرمی است / کار دونان ، حیله و بی شرمی است
در حالی که کار مردان الهی این است که به مردم گرمی معنوی بخشند و آنان را از دل مردگی و افسردگی روحی برهانند ، ولی کار مدعیان ، نیرنگ بازی و بی حیائی است که الفاظی چند از اهل حقیقت اقتباس می کنند تا خود را در سلک اهل الله جا بزنند و ساده لوحان را بفریبند .
شیر پشمین از برای گد کنند / بُو مُسَیلِم را لقب ، احمد کنند
مثلا شیر پشمین ساختگی را برای گدائی بکار می برند ، یعنی برای خود ظاهری مانند شیران طریقت درست می کنند تا به مطامع دنیوی برسند . این سیاهکاران مسیلمۀ کذّاب را احمد ( ص ) لقب می دهند یعنی شخص عاطل و بی حقیقتی را حق جلوه می دهند .
– در اواخر دوران حیات رسول الله (ص) یعنی در سال نهم هجری شخصی به نام مَسلَمه با گروهی از افراد قبیله یمامه به خدمت رسول خدا رسیدند و چون از محضر ایشان بازگشتند راه ارتداد پیشه خود ساختند . سپس نامه ای به حضرت رسول نوشت و مدعی پیامبری شد از اینرو پیامبر برای تخفیف شأن او ، وی را مُسَیلَمۀ کذّاب خواند . پس از وفات رسول خدا کار مرتدان بالا گرفت و تنها قبیله ثقیف و قریش به ارتداد نرفتند . او سرانجام به سال یازدهم هجری در جنگی کشته شد .
بو مسیلم را لقب کذاب ماند / مر محمد را اولوالالباب ماند
سرانجام مسیلمه به لقب کذاب یعنی بسیار دروغگو ملقب شد و حضرت محمد (ص) به لقب اولوالالباب یعنی صاحبان عقل و خرد ملقب شدند .
آن شراب حق ختامش مشک ناب / باده راختمش بود گند و عذاب
مردان الهی مانند شراب حق اند که مهرش مشک ناب است در حالیکه شراب دنیوی طعم تلخ و زننده دارد .
– ختام یا مهر ، همان گلی است که دهانه شیشه شراب را با آن می پوشاند ، می گوید دهانه شیشه شراب بهشتی با مشک پوشانده می شود .
دکلمه مرد بقال و طوطی و روغن ریختن طوطی در دکان
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
منابع و مراجع :
- شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر اول – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات
سلام کارتون عالیه
برای مردم کشورم متاسفم که به این اشعار بهایی نمیدن
لیاقت مردم همین وضع هست
کاری که انجام دادید واقعا با ارزشه.امیدوارم موفق باشید.
دمتون گرم با این همت بلند
سلام
کار بسیار خوبی انجام دادید. بسیار ممنونم
سلام
باتشکر از زحمات شما
در خصوص ری و مرو به نظر درست است به جای غرب و شرق از شمال ایران و جنوب ایران استفاده شود.
واقعا کار فرهنگی، عالی و قابل احترامی را انجام دادهاید که اینگونه تفاسیر ابیات زیبا و پرمفهوم مثنوی و معنوی را قرار دادهاید، با سپاس و آرزو موفقیت روز افزون.