شرح و تفسیر ملامت کردن مردم شخصی را که مادرش را کشت به تهمت

شرح و تفسیر ملامت کردن مردم شخصی را که مادرش را کشت به تهمت در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

شرح و تفسیر ملامت کردن مردم شخصی را که مادرش را کشت به تهمت

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر دوم ابیات 776 تا 842

نام حکایت : خاریدن روستایی به تاریکی ، شیر را به ظنّ آنکه گاوِ اوست

بخش : 6 از 6

مثنوی معنوی مولوی
داستان و حکایت

یکی از روستائیان گاو خود را در طویله به آخوری بست و رفت . شبانگاهان ، شیری دژم به طویله آمد و گاو را کُشت و خود در جای آن آرمید . آن روستایی بی خبر از همه جا ، شبانه آمد که به گاو خود سری بزند . طبق عادت همیشگی به نوازش و سودنِ گاو خود مشغول شد . به گمانِ آنکه این همان گاو …

متن کامل حکایت خاریدن روستایی به تاریکی ، شیر را به ظنّ آنکه گاو اوست را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید .

متن کامل ابیات 776 الی 842

776) آن یکی از خشم ، مادر را بکُشت / هم به زخمِ خنجر و هم زخمِ مشت

777) آن یکی گفتش که از بَد گوهری / یاد ناوردی تو حقِ مادری

778) هِی تو مادر را چرا کشتی ؟ بگو / او چه کرد آخِر ؟ بگو ای زشت خو

779) گفت : کاری کرد کآن عارِ وی است / کُشتمش کآن خاک ، ستّارِ وی است

780) گفت : آن کس را بکُش ای مُحتَشم / گفت : پس هر روز مردی را کُشم

781) کُشتم او را ، رَستم از خون های خلق / نایِ او بُرّم ، بِه است از نایِ خلق

782) نَفسِ تو است آن مادرِ بَد خاصیّت / که فسادِ اوست در ناحیّت

783) هین بکُش او را که بهرِ آن دَنی / هر دمی قصدِ عزیزی می کُنی

784) از وی این دنیای خوش بر توست تنگ / از پیِ او با حق و با خلق جنگ

785) نَفس کُشتی ، باز رَستی ز اعتذار / کس تو را دشمن نمانَد در دیار

786) گر شِکال آرد کسی در گفتِ ما / از برای انبیا و اولیا

787) کانبیا را نَی که نَفسِ کُشته بود ؟ / پس چراشان دشمنان بود و حسود ؟

788) گوش نِه تو ای طلب کارِ صواب / بشنو این اِشکالِ شُبهت را جواب

789) دشمنِ خود بوده اند آن مُنکِران / زخم بر خود می زدند ایشان چنان

790) دشمن آن باشد که قصدِ جان کُند / دشمن آن نَبوَد که خود جان می کَند

791) نیست خفّاشک عدوِ آفتاب / او عدوِ خویش آمد در حجاب

792) تابش خورشید او را می کُشد / رنجِ او خورشید هرگز کِی کشَد ؟

793) دشمن آن باشد کزو آید عذاب / مانع آید لعل را از آفتاب

794) مانعِ خویشند جملۀ کافران / از شعاعِ جوهرِ پیغمبران

795) کی حجابِ چشمِ آن فردند خلق ؟ / چشمِ خود را کور و کژ کردند خلق

796) چون غلامِ هندوی کو کین کشَد / از ستیزۀ خواجه خود را می کُشد

797) سرنگون می افتد از بامِ سرا / تا زیانی کرده باشد خواجه را

798) گر شود بیمار دشمن با طبیب / ور کند کودک عداوت با ادیب

799) در حقیقت رهزنِ راهِ خودند / راهِ عقل و جان خود را خود زدند

800) گازُری گر خشم گیرد ز آفتاب / ماهیی گر خشم می گیرد ز آب

801) تو یکی بنگر که را دارد زیان ؟  / عاقبت که بوَد سیاه اختر از آن ؟

802) گر تو را حق آفریند زشت رُو / هان مشو هم زشت رُو ، هم زشت خو

803) ور بُرَد کفشت ، مرو در سنگلاخ / ور دو شاخستت ، مشو تو چار شاخ

804) تو حسودی ، کز فلان من کمترم ؟ / می فزاید کمتری در اخترم

805) خود حسد نقصان و عیبی دیگرست / بلکه از جملۀ کمی ها بتّرست

806) آن بلیس از ننگ و عارِ کمتری / خویشتن افگند در صد اَبتَری

807) از حسد می خواست تا بالا بُوَد / خود چه بالا ؟ بلکه خون پالا بُوَد

808) آن ابوجهل از محمد ننگ داشت / وز حسد خود را به بالا می فراشت

809) بوالحِکم نامش بُد و ، بوجهل شد / ای بسا اهل ، از حسد نااهل شد

810) من ندیدم در جهانِ جُست و جو / هیچ اهلیّت بِه از خویِ نکو

811) انبیا را واسطه ز آن کرد حق / تا پدید آید حسدها در قَلَق

812) ز آنکه کس را از خدا عاری نبود / حاسدِ حق هیچ دَیّاری نبود

813) آن کس کِش مثلِ خود پنداشتی / ز آن سبب با او حسد برداشتی

814) چون مُقرّر شد بزرگیِ رسول / پس حسد ناید کسی را از قبول

815) پس به هر دَوری ولیّی قائم است / تا قیامت آزمایش دائم است

816) هر که را خویِ نکو باشد ، بِرَست / هر کسی کو شیشه دل باشد ، شکست

817) پس امامِ حَیّ قائم ، آن ولی است / خواه از نسلِ عُمَر ، خواه از علی است 

818) مهدی و هادی وی است ای راه جو / هم نهان و هم نشسته پیشِ رو

819) او چو نور است و ، خِرَد جبریل اوست / آن ولیّ کم ازو ، قِندیلِ اوست

820) آنکه زین قِندیل کم ، مشکاتِ ماست / نور را در مرتبه ترتیب هاست

821) ز آنکه هفتصد پرده دارد نورِ حق / پرده های نور دان ، چندین طبق

822) از پسِ هر پرده قومی را مُقام / صف صف اند این پرده هاشان تا امام

823) اهل صفِ آخرین از ضعفِ خویش / چشمشان طاقت ندارد نورِ پیش

824) و آن صفِ پیش از ضعیفیِ بصر / تاب نآرد روشنایی پیشتر

825) روشنیی کو حیاتِ اوّل است / رنجِ جان و فتنۀ این اَحوَل است

826) اَحولی ها اندک اندک کم شود / چون ز هفصد بگذرد ، او یَم شود

827) آتشی کاصلاحِ آهن با زرست / کی صلاح آبی و سیب تر است ؟

828) سیب و آبی خامیی دارد خفیف / نه چو آهن ، تابشی خواهد لطیف

829) لیک آهن را لطیف ، آن شعله هاست / کو جَذوبِ تابشِ آن اژدهاست

830) هست آن آهن ، فقیرِ سخت کش / زیرِ پُتک و آتش است او سرخ و خوش

831) حاجِبِ آتش بُوَد بی واسطه / در دلِ آتش رود بی رابطه

832) بی حجابی آب و فرزندانِ آب / پختگی ز آتش نیابند و خطاب

833) واسطه ، دیگی بُوَد یا تابه ای / همچو پا را در روش پاتابه ای

834) یا مکانی در میان تا آن هوا / می شود سوزان و می آرد به ما

835) پس فقیر آن است کو بی واسطه است / شعله ها را با وجودش رابطه است

836) پس دلِ عالَم وَی است ایرا که تن / می رسد از واسطۀ این دل به فن

837) دل نباشد تن ، چه داند گفت و گو ؟ / دل نجوید تن ، چه داند جُست و جو ؟

838) پس نظرگاه شعاع ، آن آهن است / پس نظرگاهِ خدا دل ، نَی تن است

839) باز این دل هایِ جزوی چون تن است / با دلِ صاحب دلی کو معدن است

840) بس مثال و شرح خواهد این کلام / لیک ترسم تا نلغزد وهمِ عام

841) تا نگردد نیکوییِ ما بَدی / اینکه گفتم هم نَبُد جز بیخودی

842) پای کژ را کفشِ کژ بهتر بُوَد / مر گدا را دستگه ، بَر دَر بُوَد

شرح و تفسیر ملامت کردن مردم شخصی را که مادرش را کشت به تهمت

آن یکی از خشم ، مادر را بکُشت / هم به زخمِ خنجر و هم زخمِ مشت


شخصی از روی خشم ، مادر خود را با ضرباتِ دشنه و مشت کُشت .

_ مولانا در این تمثیلِ کوتاه می فرماید که دشمنِ اصلیِ تو نَفسِ امّاره است . هموست که تو را با دیگران به جنگ و ستیز اندر ساخته . او را مهار کُن تا جنگ و نزاع تو با دیگران نیز به پایان رسد . امّا صورتِ تمثیل :

جوانی مادرِ بدکاره اش را کُشت . بدو گفتند : کاش به جای آنکه مادرت را کُشتی ، فاسق او را می کشتی . جوان گفت : در آن صورت باید هر روز کسی را می کشتم . پس او را کُشتم تا دست به خونِ کثیری از مردم نیالایم .

آن یکی گفتش که از بَد گوهری / یاد ناوردی تو حقِ مادری


یک نفر به او گفت : تو به علّتِ سرشتِ پلید ، حقِ مادری را نیز فراموش کردی . [ پس چنین جنایتی مرتکب شدی ]

هِی تو مادر را چرا کشتی ؟ بگو / او چه کرد آخِر ؟ بگو ای زشت خو


آهای بگو ببینم چرا مادرت را کُشتی ؟ ای بَد خُلق بگو ببینم او چه گناهی کرده بود ؟ [ هِی = کلمه ای است برای آگاه کردن و تنبیه نمودن مانندِ های ]

گفت : کاری کرد کآن عارِ وی است / کُشتمش کآن خاک ، ستّارِ وی است


قاتل به سوال کننده گفت : مادرم کاری کرده که سبب ننگ و رسوایی او شده . پس او را به قتل رساندم تا خاکِ گور پوشاننده معایب و مفاسد او باشد .

گفت : آن کس را بکُش ای مُحتَشم / گفت : پس هر روز مردی را کُشم


سوال کننده به قاتل گفت : ای بزرگ مرد می خواستی آن مردِ زناکار و فاسق را بکُشی . قاتل گفت : در این صورت لازم بود که هر روز یک مرد را بکُشم . [ زیرا مادرم از این کارِ پلید دست بردار نبود ]

کُشتم او را ، رَستم از خون های خلق / نایِ او بُرّم ، بِه است از نایِ خلق


قاتل ادامه داد : او را به قتل رساندم و از آلوده شدن به خون های مردم رهیدم . بریدنِ گلوی او بهتر است از بریدنِ گلویِ مردم . [ در اینجا حضرت مولانا شروع می کند به نتیجه گیری از این حکایت و می فرماید . ]

نَفسِ تو است آن مادرِ بَد خاصیّت / که فسادِ اوست در ناحیّت


نَفسِ امّارۀ تو مانند آن مادرِ پلید است که تباهی و فسادِ او همه جا را فرا گرفته است .

هین بکُش او را که بهرِ آن دَنی / هر دمی قصدِ عزیزی می کُنی


آگاه باش و نَفسِ امّاره خود را به قتل رسان . زیرا به خاطرِ آن نَفسِ فرومایه هر لحظه در صدد قتلِ جانِ عزیزی برمی آیی . [ کُشتن نَفسِ امّاره یعنی مطیع کردن او به احکام الهی است ]

از وی این دنیای خوش بر توست تنگ / از پیِ او با حق و با خلق جنگ


این دنیای زیبا و دلنشین به سببِ نَفسِ امّاره ، بر تو ننگ شده است . و برای خاطرِ اوست که تو با حق و خلق به ستیز برخاسته ای .

نَفس کُشتی ، باز رَستی ز اعتذار / کس تو را دشمن نمانَد در دیار


اگر تو نَفسِ امّاره ات را بکُشی از عذر خواهی و ندامت خواهی رَست . و دیگر کسی در این دنیا با تو دشمنی نمی ورزد .

گر شِکال آرد کسی در گفتِ ما / از برای انبیا و اولیا


اگر کسی در این سخن ما ایرادی وارد کند و در بارۀ پیامبران و مردان خدا چنین بگوید : [ شِکال = مخفف اِشکال ]

کانبیا را نَی که نَفسِ کُشته بود ؟ / پس چراشان دشمنان بود و حسود ؟


مگر پیامبران نَفسِ خود را نکشته بودند ؟ پس چرا این همه دشمن و حسود داشتند .

گوش نِه تو ای طلب کارِ صواب / بشنو این اِشکالِ شُبهت را جواب


ای کسی که جویای حق و راستی هستی . به سخنم گوش کُن وپاسخِ این ایرادِ شُبهه آمیزت را بشنو که جواب این است .

دشمنِ خود بوده اند آن مُنکِران / زخم بر خود می زدند ایشان چنان


آن منکران در واقع با خود دشمنی میکردند . از اینرو آنگونه به خود ضربه ها زدند .

دشمن آن باشد که قصدِ جان کُند / دشمن آن نَبوَد که خود جان می کَند


دشمن ، آن کسی است که قصدِ جانِ دیگری را بکند . دشمن ، آن کسی نیست که خود به خود به حالِ جان کندن بیفتد . [ معاندان و حق ستیزان که با انبیاء و اولیاء به ستیز برمی خیزند در واقع تیشه به ریشه خود می زنند ]

نیست خفّاشک عدوِ آفتاب / او عدوِ خویش آمد در حجاب


برای مثال ، خفاشِ خُرد و حقیر در واقع دشمن خورشید نیست . بلکه او به سبب فرو رفتن در پردۀ تاریکی ، دشمن خود است .

تابش خورشید او را می کُشد / رنجِ او خورشید هرگز کِی کشَد ؟


زیرا نورِ خورشید ، آن خفاشِ حقیر را می کُشد . ولی آیا ممکن است خورشید رنج و گزندی از خغاش تحمّل کند ؟

دشمن آن باشد کزو آید عذاب / مانع آید لعل را از آفتاب

دشمن ، آن کسی است که از طرف او به انسان گزندی رسد و نگذارد که مثلا نور آفتاب به لعل برسد . [ قدما عقیده داشتند که سنگ های قیمتی بر اثرِ تابش خورشید پدید می آیند . ( شرح بیت 2592 دفتر اول ) . همانگونه که پرتوِ آفتاب ، لعل و گوهر می سازد . نورِ انبیاء و اولیاء نیز سنگِ مادّیتِ آدمیان را به لعل و گوهر معنا دگرگون می سازند . و آنکه دشمنِ حقیقی آدمیان است می کوشد مانع از رسیدن نورِ مردانِ حق به او شود . ]

مانعِ خویشند جملۀ کافران / از شعاعِ جوهرِ پیغمبران


همۀ کافران باعث می شوند که نورِ پیامبران به آنان نرسد .

کی حجابِ چشمِ آن فردند خلق ؟ / چشمِ خود را کور و کژ کردند خلق


مردم چگونه می توانند در برابر آن چشم بی نظیر پرده بکِشند ؟ بلکه آنان چشم خود را کور و لوچ می کنند . [ مقصود از چشمِ فرد ، چشمِ پیامبران است . زیرا هر پیامبری در زمان خود فرد و یگانه بود . ( شرح کبیر انقروی ، دفتر دوم ، جزو اول ، ص 278 و شرح اسرار ، ص 112 ]

چون غلامِ هندوی کو کین کشَد / از ستیزۀ خواجه خود را می کُشد


کار آنان مانند کارِ آن غلامِ هندی است که از روی خشم و کینه نسبت به خواجۀ خود ، خویش را می کُشد تا او را ناراحت کُند .

سرنگون می افتد از بامِ سرا / تا زیانی کرده باشد خواجه را


آن غلام می رود و خود را از بامُ خانه به زمین می افکند . تا مثلا به آقایش زیانی رساند .

گر شود بیمار دشمن با طبیب / ور کند کودک عداوت با ادیب


مثال دیگر ، اگر یک مریض با طبیب خود دشمنی کند و اگر طفلی با آموزگارِ خود عداوت کند .

در حقیقت رهزنِ راهِ خودند / راهِ عقل و جان خود را خود زدند


این بیمار و این کودک در واقع راهزنِ جانِ خویشتن اند . آنها در حقیقت راهزن جان و خِردِ خود شده اند . یعنی به خود زیان می زنند .

گازُری گر خشم گیرد ز آفتاب / ماهیی گر خشم می گیرد ز آب


مثالِ دیگر ، اگر یک رختشوی ، نسبت به خورشید خشم بگیرد . یا یک ماهی نسبت به آب غضبناک شود .

تو یکی بنگر که را دارد زیان ؟  / عاقبت که بوَد سیاه اختر از آن ؟


تو ببین در این صورت به چه کسی زیان وارد می شود ؟ سرانجام چه کسی از این دشمنی بدبخت می گردد . [ رختشو ، لباس های خود را زیر آفتاب پهن نمی کند . دچار زیان می شود . ماهی هم مثلا خود را از آب بیرون می افکند و او نیز هلاک می شود . سیاه اختر = کنایه از بدبخت ]

گر تو را حق آفریند زشت رُو / هان مشو هم زشت رُو ، هم زشت خو


اگر مثلا خدا تو را زشت و بد منظر آفریده ، دیگر کاری نکن که اخلاقِ بَد نیز داشته باشی . که در آن صورت هم بَد صورت هستی و هم بَد سیرت .

ور بُرَد کفشت ، مرو در سنگلاخ / ور دو شاخستت ، مشو تو چار شاخ


برای مثال ، هرگاه کفش ات پاره شد نباید در سنگلاخ حرکت کنی . و اگر تو دو نقص داری ، نباید آن را به چهار نقص افزایش دهی . ( مصراع دوم مقتبس است از جواهرالاسرار ، دفتر دوم ، ص 330 ) . [ برخی از شارحان دو شاخ را کنایه از زشت رویی و زشت خویی و چار شاخ را کنایه از زشت رویی و زشت خویی و بَدسِگالی و بَدکرداری دانسته اند . ]

تو حسودی ، کز فلان من کمترم ؟ / می فزاید کمتری در اخترم


تو از آنرو که دچار بیماری حسدی . لذا همواره با خود می گویی : مگر من از فلانی کمترم که ستارۀ اقبالم هر روز کم فروغ تر می شود ؟

خود حسد نقصان و عیبی دیگرست / بلکه از جملۀ کمی ها بتّرست


حسد نیز به نوبۀ خود نقص و عیبی به شمار می آید . بلکه می توان گفت که حسد از همۀ معایب و نقص ها قبیح تر است .

آن بلیس از ننگ و عارِ کمتری / خویشتن افگند در صد اَبتَری


آن شیطان به علّتِ ننگِ حقارت و احساسِ کُهتری ، خود را دچارِ بسیاری از نقص ها و ناکامی ها کرد . [ اَبتر = عقیم ، بی دنباله . عدد صد در اینجا برای تکثیر آمده است نه عددی معیّن [

از حسد می خواست تا بالا بُوَد / خود چه بالا ؟ بلکه خون پالا بُوَد


شیطان از رویِ حسادت می خواست تا به مقامی بالا رسد . ولی چه بالا بودنی ؟ بلکه در این آرزوی خام خون گریست . [ خون پالا = خون ریز ]

آن ابوجهل از محمد ننگ داشت / وز حسد خود را به بالا می فراشت


مثلا ابوجهل نیز نسبت به سروری و برتری حضرت محمد (ص) ننگ داشت و از روی حسادت ، خود را از او بالاتر می شمرد .

بوالحِکم نامش بُد و ، بوجهل شد / ای بسا اهل ، از حسد نااهل شد


نامِ ابوجهل ، ابتدا ابوالحکم ( = صاحب حکمت ها ) بود . چه بسا آدمیانِ اهل و شایسته بر اثر حسادت ، نااهل و ناشایسته شوند .

من ندیدم در جهانِ جُست و جو / هیچ اهلیّت بِه از خویِ نکو


من در این جهانِ سعی و طلب ، هیچ شایستگی و لیاقتی را بهتر از نیک خویی و اخلاقِ خوب ندیدم . [ مستفاد از مضمونِ روایت « بهترین چیزی که به مردم داده شده ، خوش خویی است . ( احادیث مثنوی ، ص 49 ) ]

انبیا را واسطه ز آن کرد حق / تا پدید آید حسدها در قَلَق


حق تعالی برای این پیامبران را واسطه میان خود و مردم کرد تا آنها در ازایِ بعثتِ پیامبران به اضطراب آیند و حسادت پنهان در سینه های خود را آشکار سازند . ( مقتبس از شرح کفافی ، ج 2 ، ص 94 ) . [ فَلَق = ناآرامی و اضطراب ]

ز آنکه کس را از خدا عاری نبود / حاسدِ حق هیچ دَیّاری نبود


از آنرو که هیچکس نسبت به خدا ننگ و عاری احساس نمی کند . پس کسی نسبت به حضرت حق حسد نمی ورزد .

آن کس کِش مثلِ خود پنداشتی / ز آن سبب با او حسد برداشتی


کسی که پیامبران را مانند خود گمان می کند نسب به آنان حسد می ورزد .

چون مُقرّر شد بزرگیِ رسول / پس حسد ناید کسی را از قبول


همینکه برزگیِ پیامبر با دلائل بیّنه های روشن ثابت شود . پس کسی از قبول کردن آن حضرت دچار حسد نمی شود .

پس به هر دَوری ولیّی قائم است / تا قیامت آزمایش دائم است


پس در هر دوره ای ، ولی و جانشینی وجود دارد . و امتحانِ مردم تا روز رستاخیز برقرار است . [ صوفیه را عقیده بر این است که پس از ختمِ حلقۀ نبوّت به وجودِ مبارکِ حضرتِ رسول ، حلقه ولایت تا قیامِ قیامت برقرار است . زیرا اسماءءالله هر کدام مظاهری دارند و از آن جمله اسماء الهی ، ولیّ است . از این رو در هیچ دوره ای ، زمین از اولیاء خالی نمی ماند و آنکه کاملتر از سایرین است . مظهر تمام و کمالِ اسمِ ولیّ به شمار می رود و در زبانِ شرع از او به حجت ، قائم و … یاد کرده اند . ]

هر که را خویِ نکو باشد ، بِرَست / هر کسی کو شیشه دل باشد ، شکست


هر کس که خوش اخلاق باشد ، نجات می یابد . و هر کس که نازک دل و زود رنج باشد ، زود می شکند . [ شیشه دل = دل نازک ، بی طاقت ، زود رنج ]

پس امامِ حَیّ قائم ، آن ولی است / خواه از نسلِ عُمَر ، خواه از علی است 


پس پیشوایِ زنده ای که به حفظِ دین قیام می کند . آن ولی است . چه از نسلِ عُمَر باشد و چه از نسلِ علی . یعنی هیچ فرقی نمی کند . [ اصلِ مهدویّت و ظهورِ منجیِ آخرالزمان مورد اعتقاد ادیان و مذاهبِ گوناگون است . با این فرق که شیعه معتقد است که حضرتِ مهدی (عج) از نسلِ پیامبر (ص) و از اولاد حضرت علی (ع) است . او تا به گاهِ ظهور از پسِ پردۀ غیبت ، حیّ و قائم و باقی است . لیکن مولانا در این ابیات به مهدویتِ نوعیّه نظر دارد نه مهدویّتِ شخصیّه . از اینرو او و بسیاری از فرقه هایِ صوفیه در این عقیده با شیعه امامیه همراهند که امامِ حی و ولی عصر یا قطب و انسانِ کامل در هر زمان بیش از یکی نیست . شیعۀ اسماعیلیه نیز همچنان معتقدند که امام ناطق و امامِ قائم در هر زمان ، منحصر به یک تن است و اگر یک تنِ دیگر نیز در آن زمان شایسته امامت و پیشوایی باشد . ناچار امامِ ساکت و یا امامِ قاعد خواهد بود . ( مولوی نامه ، ج 2 ، ص 844 ) . ولی برخی از فرقه های صوفیه به تعدد اقطاب در هر دوره ای معتقدند . آنها در توجیه این مطلب ، قطب را به قطب شمسی و قمری تقسیم می کنند . قطبِ شمسی همان قطب الاقطاب است که تعدد بردار نیست . ولی قطبِ قمری متعدد است . ( مقامات العرفا یا زندگانی شمس العرفا ، ص 67 ) ]

مهدی و هادی وی است ای راه جو / هم نهان و هم نشسته پیشِ رو


ای که جویای راه هستی . هدایت شده و هدایت کننده هموست . وی به اعتباری ، نهان است و به اعتباری عیان . و پیشِ روی تو نشسته است . [ صوفیه ، قطب را همانسان وصف کرده اند که در بیت قبل ملاحظه شد . قطب در واقع همچون قلب است در بدن . و هموست امامِ زمان و غوثِ اعظم و اسرافیل زمان . ( مجمع البحرین ابرقوهی ، ص 488 . توضیح بیشتر برای قطب در شرح بیت 2129 دفتر اول آمده است ) . با همۀ این اوصاف بسیاری از مردم حقیقتِ او را نمی شناسند . چه او به اعتبارِ مقامِ لاهوتی ، نهان است و به اعتبار مقام ناسوتی ، عیان . ( شرح اسرار ، ص 114 ) . به عبارتِ دیگر جسمِ او را مشاهده می کنند . ولی حقیقتِ باطنی او را نمی بینند . ]

او چو نور است و ، خِرَد جبریل اوست / آن ولیّ کم ازو ، قِندیلِ اوست


او مانند نور است و عقل به منزلۀ جبریلِ او . و آن ولی که در مقامی فروتر از او قرار دارد به مثابۀ قندیلِ اوست . یعنی از او نور و بهره می گیرد . [ قطبِ اعظم ، از آنرو که مظهرِ کاملِ حق تعالی است در امرِ هدایت مظهرِ اسمِ نور است که یکی از اسماء الهی است . و عقل ، همانند جبریل ، رسول اوست . یعنی معارف و حقایق را بدین وسیله به ولیِ مادون خود می رساند . ( شرح کفافی ، ج 2 ، ص 438 و شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر دوم ، ص 96 ) . و این ولی که مقامی پایین تر دارد به مثابۀ قندیلِ اوست و از او نور می گیرد . ]

_ برداشت دیگر از مصراع اول : همینکه انسان کامل ، وحدتِ ذاتی خود را با حق تعالی درک کرد از جبریل نیز برتر می شود . چنانکه وقتی حضرت رسول به معراج رفت . جبریل از ادامۀ همراهی آن حضرت باز ماند . ( مقدمۀ رومی و تفسیر مثنوی معنوی ، ص 204 و 205 ) .

آنکه زین قِندیل کم ، مشکاتِ ماست / نور را در مرتبه ترتیب هاست


آن کس که در مقامی فروتر از قندیل قرار دارد . مشکاتِ ما به شمار می رود . نور به اعتبار مرتبه ، درجاتی دارد . ( مِشکات = سوراخ و یا جایی که در آن چراغ گذارند ، چراغدان ) . صوفیه اولیاءالله را از حیثِ معنوی به مراتبی تقسیم کرده اند بدین صورت :

قطب ( = شرح بیت 2129 دفتر اول ) : یک نفر است که مدارِ ارشاد و دستگیری است ( بعضی از صوفیه به تعدد اقطاب در یک زمان عقیده دارند . نظیر ابن عربی و عزیزالدین نسفی )

اِمامَین ( = دو امام ) : یکی در سمتِ راستِ قطب ، به ملکوت می نگرد و دیگری در سمتِ چپِ او به مُلک نظر دارد . و همو برای خلافتِ قطب مستعدتر است . ( در برخی از متونِ صوفیه به جای اِمامَین ، افراد قرار دارد و ایشان سه تن اند که از غایتِ کمال از دایرۀ قطب الاقطاب خارج اند . )

اوتاد : چهار تن اند و چهار رکن عالَم ، یعنی شمال ، جنوب ، مغرب و مشرق بر آآنها قائم است .

اَبدال : ابدال هفت تن اند . توضیح ابدال در شرح بیت 264 دفتر اول .

نُجَباء : شمار آنها چهل نفر است .

نُقَباء : پست ترین مقام اولیاءالله است و شمار آنها سیصد تن است . ( این تقسیم بندی مقتبس از شرح گلشن راز ، ص 282 و مجمع البحرین ابرقوهی ، ص 488 و 489 و تصوف در اسلام ، ص 96 ) .

این تقسیم بندی ، جنبۀ فرقه ای و رسمی دارد . لیکن مولانا طبقِ اسلوبِ پسندیدۀ خود هیچگاه خود را مقیّد به شکلِ رسمی و محدودِ اینگونه اصطلاحات نمی کند . بلکه او نظری فراتر از این دیدگاههای تنگ و محدود فرقه ای دارد .

ز آنکه هفتصد پرده دارد نورِ حق / پرده های نور دان ، چندین طبق


زیرا که نور الهی دارای هفتصد حجاب است . و بدان که این حجاب ها چندین طبقه دارد . ( توضیح بیشتر در شرح ابیات 139 دفتر اول و 1599 دفتر اول آمده است )

از پسِ هر پرده قومی را مُقام / صف صف اند این پرده هاشان تا امام


در پشتِ هر حجاب ، جمعی جای دارند . آنها تا جایگاه امام ( = قطب ) صف در صف و مرتبه به مرتبه ایستاده اند . ( توضیح قطب در شرح بیت 820 همین بخش گذشت )

اهل صفِ آخرین از ضعفِ خویش / چشمشان طاقت ندارد نورِ پیش


آنان که در آخرین صف ایستاده اند به سبب ضعفِ قوۀ بینایی ، نمی توانند نورِ صف های جلوتر از خود را مشاهده کنند .

و آن صفِ پیش از ضعیفیِ بصر / تاب نآرد روشنایی پیشتر


همینطور ، صفِ پیشتر هم به سبب ضعفِ بینایی ، نمی توانند نورِ صفِ جلوتر از خود را ببینند .

روشنیی کو حیاتِ اوّل است / رنجِ جان و فتنۀ این اَحوَل است


نوری که نسبت به صفِ اول حیات بخش است . همان نور برای این شخصِ دوبین ( = لوچ باطنی ) رنج آور و عذاب دهنده است .

اَحولی ها اندک اندک کم شود / چون ز هفصد بگذرد ، او یَم شود


دوبینی ها رفته رفته کاستی می گیرد و چون سالک از این حجاب ها بگذرد و در هیچ موقفی از مواقف درنگ نکند . او عین دریای وحدت می شود . ( یَم = دریا ، کنایه از وحدتِ ذاتِ الهی ، شرح بیت 2213 دفتر اول ) . [ در اینجا حضرت مولانا به اختلاف مراتب در قابلیت ها و استعدادهای سالکان اشاره می کند و طبق اسلوبِ پسندیده خویش ضمن تمثیلی می فرماید : ]

آتشی کاصلاحِ آهن با زرست / کی صلاح آبی و سیب تر است ؟


برای مثال ، آتشی که برای شکل دادن به آهن و یا طلا ، مناسب است کی می تواند برای بِه و سیبِ تر و تازه نیز مناسب باشد ؟ مسلماََ مناسب نیست .

سیب و آبی خامیی دارد خفیف / نه چو آهن ، تابشی خواهد لطیف


سیب و بِه اندکی خامی و نارسی دارند . برای رسیده شدن آنها ، باید حرارتی ملایم داد . نه مانند آهن که حرارتی بس قوی نیازمند است .

لیک آهن را لطیف ، آن شعله هاست / کو جَذوبِ تابشِ آن اژدهاست


ولی برای آهن ، آن شعله های نیرومند ، مناسب و لطیف است . زیرا آهن زبانه های اِژدهای آتش را جذب می کند . [ جَذوب = بسیار جذب کننده ، صیغۀ مبالغۀ جاذب ]

هست آن آهن ، فقیرِ سخت کش / زیرِ پُتک و آتش است او سرخ و خوش


آن آهن مانند درویشی است که سخت ریاضت می کِشد و در زیرِ ضربات پُتک و حرارتِ آتشِ ریاضت ، سرخوش و شادمان است . [ فقیر = در اینجا معنی صوفیانه دارد یعنی کسی که از همۀ تعیّن ها و خودبینی ها عاری و خالی است . شرح بیت 2342 دفتر اول ]

حاجِبِ آتش بُوَد بی واسطه / در دلِ آتش رود بی رابطه


ای درویش بی خویش ، پرده دارِ سلطان آتش است و بدونِ هیچ رابط و واسطی به درونِ آتش می رود . [ آتش مظهرِ اسمِ مُفنی و قهار است که همۀ هستی های مجازی را در خود فانی می سازد . سالکانی که در مراتبِ فروتری قرار دارند بی واسطۀ انسانِ کامل نمی توانند به آتشِ عشقِ الهی در آیند . زیرا اگر مستقیماََ گام بدان نهند . پیش از آنکه پخته شوند می سوزند . زیرا : ]

نکته ها چون تیغِ پولاد است تیز / گر نداری تو سپر واپس گریز

بی حجابی آب و فرزندانِ آب / پختگی ز آتش نیابند و خطاب


آب و هرآنچه از آب است . بدون واسطه نمی تواند از آتش ، کمال یابد و با آن نسبتی برقرار کند .

واسطه ، دیگی بُوَد یا تابه ای / همچو پا را در روش پاتابه ای


همانگونه که پا برای راه رفتن نیاز به کفش دارد . آنها نیز باید دیگ و یا تابه ای را واسطه خود و آتش قرار دهند تا به کمال و پختگی رسند .

یا مکانی در میان تا آن هوا / می شود سوزان و می آرد به ما


یا آنکه باید میانِ آب و آتش ، مکانی باشد تا به واسطۀ حرارتِ آتش ، هوای آنجا گرم شود و سپس گرما به آب سرایت کند . [ اگر جامه های خیس را در هوایی با دَمایِ بالا پهن کنند . بلافاصله شروع می کند به خشک شدن . مانند اتاقی که در آن بخاری و یا آتشی روشن است . ولی اگر جامه ها را مستقیماََ در آتش افکنند یکسره می سوزد و به خاکستر تبدیل می شود . همینطور است حالِ سالکانِ مبتدی . ( ما = همان ماء عربی است به معنی آب ) ]

پس فقیر آن است کو بی واسطه است / شعله ها را با وجودش رابطه است


پس درویشِ حقیقی کسی است که مستقیماََ با شعله های عشق و اخگرِ تجلّیات الهی در تماس باشد .

پس دلِ عالَم وَی است ایرا که تن / می رسد از واسطۀ این دل به فن


بنابراین در حقیقت او به منزلۀ قلبِ جهان است . زیرا بدن به واسطۀ تصرّفات روح قادر به فعالیّت و کار می شود . [ چنانکه ابن عربی ، انسانِ کامل را روح ، و ,الَم را جَسَدی به شمار آورده است . توضیح بیشتر در بارۀ انسان کامل در شرح بیت 1 دفتر اول ]

دل نباشد تن ، چه داند گفت و گو ؟ / دل نجوید تن ، چه داند جُست و جو ؟


اگر قلب وجود نداشته باشد . جسم چگونه می تواند گفتگو کند ؟ و نیز اگر قلب چیزی را نخواهد . جسم چه می داند که جستجو یعنی چه ؟ [ بنابراین اصل و اساس وجودِ آدمی به روح و روان بستگی و پیوستگی دارد ]

پس نظرگاه شعاع ، آن آهن است / پس نظرگاهِ خدا دل ، نَی تن است


پس نتیجه می گیریم که آهن ، موردِ نظر شعله های آتش است و به همین دلیل قلبِ انسان ، موردِ نظر عنایت الهی است نه جسم . [ خلقتِ آدم متوقف بر خلقتِ انسانِ کامل است ]

باز این دل هایِ جزوی چون تن است / با دلِ صاحب دلی کو معدن است


البته این قلب های ظاهری در قیاس با قلبِ حقیقی عارفان ، که معدنِ بیکرانِ اسرار و حقایق ربّانی است به منزلۀ جسم است . [ منظور سه بیتِ اخیر : قلب انسانِ کامل ، واسطۀ فیضِ الهی است . به واسطۀ اوست که عالَم به فیض حق می رسد . ]

بس مثال و شرح خواهد این کلام / لیک ترسم تا نلغزد وهمِ عام


این سخن که گفتیم نیازمندِ مثال ها و شرح فراوان است . ولی می ترسم که اَفهامِ عامه دچارِ لغزش شود .

تا نگردد نیکوییِ ما بَدی / اینکه گفتم هم نَبُد جز بیخودی


مبادا که نیّتِ پاکِ ما نتایجِ بَد به بار آورد . همین مقدار از اسرار و حقایق نیز که بر زبان راندم چیزی نبود جز نتیجه بیخویشی و اِلّا اینها را در عالَمِ صَحو و هوشیاری نگفتم .

پای کژ را کفشِ کژ بهتر بُوَد / مر گدا را دستگه ، بَر دَر بُوَد


چنانکه برای پای کج ، کفشِ کج مناسب تر است . و گدا جایگاهی ندارد مگر در آستانۀ درِ منزل .

بخش خالی. برای افزودن محتوا صفحه را ویرایش کنید.

دکلمه ملامت کردن مردم شخصی را که مادرش را کشت به تهمت

دکلمه ملامت کردن مردم شخصی را که مادرش را کشت به تهمت

زنگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر دوم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟