شرح و تفسیر حسادت چاکران شاه بر غلام خاص در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
شرح و تفسیر حسادت چاکران شاه بر غلام خاص
شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی
کتاب : مثنوی معنوی
قالب شعر : مثنوی
آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر دوم ابیات 1047 تا 1130
نام حکایت : امتحان پادشاه به آن دو غلام که نو خریده بود
بخش : 4 از 14
پادشاهی دو غلام می خرد . یکی از آن دو ، زیبا رخسار و دلپذیر است و آن دیگری ، زشت روی و کثیف . پادشاه غلامِ زیباروی را راهی گرمابه می کند و با رفیق او به گفتگو می نشیند . برایِ امتحانِ شخصیت و وضعیت روحی او می گوید : این غلام که رخساره ای زیبا و اندامی موزون و کلامی شیوا و شیرین دارد از تو بَدی ها می گوید : تو را خیانتکار و نامرد وصف می کند . بگو ببینم نظرِ تو چیست ؟ غلامِ زشت رو می گوید : رفیقِ من مردی راستگو و درست کردار است و من تا به حال سخنِ یاوه ای از او نشنیده ام . و آنگاه اوصافِ بسیاری از کمالاتِ رفیق خود را برمی شمرد . شاه می گوید : اینقدر از او تعریف مکن و …
متن کامل حکایت امتحان پادشاه به آن دو غلام که نو خریده بود را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید .
1047) پادشاهی ، بنده ای را از کرَم / برگزیده بود بر جملۀ حَشَم
1048) جامگیِ او وظیفۀ چل امیر / دَه یکی قدرش ندیدی صد وزیر
1049) از کمالِ طالع و اقبال و بخت / او ایازی بود و شه ، محمودِ وقت
1050) روحِ او با روحِ شه در اصلِ خویش / پیش از این تن ، بود هم پیوند و خویش
1051) کار ، آن دارد که پیش از تن بده ست / بگذر ار اینها که نو حادث شده ست
1052) کار ، عارف راست ، کو نه اَحوَل است / چشمِ او بر کِشت های اوّل است
1053) آنچه گندم کاشتندی و آنچه جَو / چشمِ او آنجاست روز و شب گِرَو
1054) آنچه آبست است شب ، جز آن نزاد / حیله ها و مَکرها با دستِ باد
1055) کی کُند دل خوش به حیلت هایِ گَش / آنکه بیند حیلۀ حق بر سَرَش
1056) او درونِ دام ، دامی می نهد / جانِ تو نَه این جهد ، نَه آن جهد
1057) گر بروید ، ور بریزد صد گیاه / عاقبت بر روید آن کِشتۀ اله
1058) کِشتِ تو کارید بر کِشتِ نخست / این دوم فانی است و آن اوّل دُرُست
1059) کِشتِ اوّل کامل و بُگزیده است / تخمِ ثانی فاسد و پوسیده است
1060) افکن این تدبیرِ خود را پیشِ دوست / گر چه تدبیرت هم از تدبیرِ اوست
1061) کار ، آن دارد که حق افراشته است / آخر آن روید که اوّل کاشته است
1062) هر چه کاری ، از برایِ او بکار / چون اسیرِ دوستی ای دوستدار
1063) گِردِ نفسِ دزد و کارِ او مپیچ / هر چه آن نه کار ، حق هیچ است هیچ
1064) پیش از آنکه روزِ دین پیدا شود / نزدِ مالک ، دزدِ شب رسوا شود
1065) رختِ دزدیده به تدبیر و فَنَش / مانده روزِ داوری بر گردنش
1066) صد هزاران عقل با هم برجهند / تا به غیرِ دامِ او دامی نهند
1067) دامِ خود را سخت تر یابند و بس / کی نماید قوّتی با باد ، خس ؟
1068) گر تو گویی فایدۀ هستی چه بود ؟ / در سؤالت فایده هست ای عنود
1069) گر ندارد این سؤالت فایده / چه شنوم این را ، عَبَث ، بی عایده ؟
1070) ور سؤالت را بسی فایده هاست / پس جهان ، بی فایده آخِر چراست ؟
1071) ور جهان از یک جهت بی فایده ست / از جهت های دگر پُر عایده ست
1072) فایدۀ تو گر مرا فایده نیست / مر تو را چون فایده ست از وَی مه ایست
1073) حُسنِ یوسف عالَمی را فایده / گر چه بر اِخوان ، عَبَث ، بُد زایده
1074) لحنِ داودی چنان محبوب بود / لیک بر محروم ، بانگِ چوب بود
1075) آبِ نیل از آبِ حیوان بُد فزون / لیک بر محروم و مُنکِر بود خون
1076) هست بر مؤمن شهیدی زندگی / بر منافق ، مُردن است و ژَندَگی
1077) چیست در عالَم بگو یک نعمتی/ که نه محرومند از وَی اُمّتی ؟
1078) گاو و خر را فایده چه در شِکر ؟ / هست هر جان را یکی قُوتی دگر
1079) لیک گر آن قُوت بر وَی عارضی است / پس نصیحت کردن او را رایضی است
1080) چون کسی کو از مَرَض گِل داشت دوست / گر چه پندارد که آن خود قُوتِ اوست
1081) قُوتِ اصلی را فرامُش کرده است / روی ، در قُوتِ مرض آورده است
1082) نُوش را بگذاشته ، سَم خورده است / قُوتِ علّت را چو چَربِش کرده است
1083) قُوتِ اصلیِ بشر ، نورِ خداست / قوتِ حیوانی مر او را ناسزاست
1084) لیک از علّت درین افتاد دل / که خورد او روز و شب زین آب و گِل
1085) روی ، زرد و پای ، سست و دل ، سَبُک / کو غذایِ وَالسّما ذاتِ الحُبُک ؟
1086) آن ، غذای خاصِگانِ دولت است / خوردن آن ، بی گلو و آلت است
1087) شد غذایِ آفتاب از نورِ عَرش / مر حسود و دیو را از دودِ فَرش
1088) در شهیدان ، یُرزَقُون فرمود حق / آن غذا را نه دهان بُد نه طَبَق
1089) دل ز هر یاری ، غذایی می خورد / دل ز هر علمی ، صفایی می بَرَد
1090) صورتِ هر آدمی چون کاسه ای است / چشم از معنیِ او حَسّاسه ای است
1091) از لقایِ هر کسی ، خَوری / وز قِرانِ هر قَرین ، چیزی بَری
1092) چون ستاره با ستاره شد قرین / لایقِ هر دو اثر زاید یقین
1093) چون قِرانِ مرد و زن زاید بشر / وز قِرانِ سنگ و آهن ، شد شَرر
1094) وز قِرانِ خاک با باران ها / میوه ها و سبزه و ریحان ها
1095) وز قِرانِ سبزه ها با آدمی / دلخوشی و بی غمیّ و خرّمی
1096) وز قِرانِ خرّمی با جانِ ما / می بِزاید خوبی و احسانِ ما
1097) قابلِ خوردن شود اجسامِ ما / چون برآید از تفّرُج ، کامِ ما
1098) سرخ رویی از قِرانِ خون بُوَد / خون ز خورشیدِ خوشِ گُلگُون بُوَد
1099) بهترینِ رنگ ها سُرخی بُوَد / و آن ز خورشیدست و ، از وی میرسد
1100) هر زمینی کان قرین شد با زُحَل / شوره گشت و کِشت را نَبوَد مَحَل
1101) قُوّت اندر فعل آید ز اتّفاق / چون قِرانِ دیو با اهلِ نفاق
1102) این معانی راست از چرخِ نُهُم / بی همه طاق و طُرُم طاق و طُرُم
1103) خلق را طاق و طُرُم ، عاریتی است / امر را طاق و طُرُم ماهیّتی است
1104) از پیِ طاق و طُرُم ، خواری کشند / بر امیدِ عِز در خواری خَوشند
1105) بر امیدِ عِزّ دَه روزۀ خُدوک / گَردنِ خود کرده اند از غم ، چو دوک
1106) چون نمی آیند اینجا کی منم ؟ / کاندرین عِز ، آفتابِ روشنم
1107) مشرِقِ خورشید ، بُرجِ قیرگون / آفتابِ ما ز مشرق ها بُرون
1108) مَشرقِ او ، نسبتِ ذرّاتِ او / نَی برآمد ، نَی فرو شد ذاتِ او
1109) ما که واپس ماندِ ذرّاتِ وَییم / در دو عالَم آفتابی بی فَییم
1110) باز گِردِ شمس می گردم عَجَب / هم ز فرّ شمس باشد این سبب
1111) شمس باشد بر سبب ها مطّلع / هم از او حبلِ سبب ها مُنقَطِع
1112) صد هزاران بار بُبریدم امید / از کِه ؟ از شمس ، این شما باور کنید ؟
1113) تو مرا باور مکن کز آفتاب / صبر دارم من و یا ماهی ز آب
1114) ور شوم نومید ، نومیدیّ من / عینِ صُنعِ آفتاب است ای حَسَن
1115) عینِ صُنع از نَفسِ صانع چون بُرَد / هیچ هست از غیرِ هستی چون چَرَد ؟
1116) جمله هستی ها از این رَوضه چرند / گر بُراق و تازیان ور خود خرند
1117) و آنکه گردش ها از آن دریا ندید / هر دَم آرد رُو به مِحرابی جدید
1118) او ز بحرِ عَذب ، آبِ شور خَورد / تا که آبِ شور ، او را کُور کرد
1119) بحر می گوید : به دستِ راست خَور / ز آبِ من ای کُور ، تا یابی بَصَر
1120) هست دستِ راست ، اینجا ظنّ راست / کو بدانَد نیک و بد را کز کجاست
1121) نیزه گردانی است ای نیزه که تو / راست می گَردی گَهی ، گاهی دو تُو
1122) ما ز عشقِ شمسِ دین بی ناخنیم / ور نه ما نه این کور را بینا کنیم ؟
1123) هان ، ضیاءالحق ، حسام الدین تو زود / داروش کن کوریِ چشمِ حسود
1124) توتیایِ کبریایِ تیز فعل / دارویِ ظُلمت کُشِ استیز فعل
1125) آنکه گر بر چشمِ اعمی بر زند / ظُلمتِ صد ساله را زو بر کند
1126) جمله کوران را دوا کن جز حسود / کز حسودی بر تو می آرد جُحود
1127) مر حسودت را اگر چه آن مَنَم / جان مده ، تا همچنین جان می کنم
1128) آنکه او باشد حسودِ آفتاب / ز آنکه می رنجد ز بودِ آفتاب
1129) اینت دردِ بی دوا کو راست آه / اینت افتاده اَبَد در قعرِ چاه
1130) نفیِ خورشیدِ ازل ، بایستِ او / کی برآید این مرادِ او ؟ بگو
پادشاهی ، بنده ای را از کرَم / برگزیده بود بر جملۀ حَشَم
پادشاهی یکی از غلامان خود را از روی جوانمردی بر سایر غلامانش برگزیده بود . [ حَشَم = چاکران ، خدمتکاران ]
_ مولانا در تبیین این مطلب که ارزش انسان به اندیشه و باطنِ اوست . حکایتی را آغاز می کند . اما مضمون این حکایت به صورتی دیگر در دفتر ششم ، بیت 385 به بعد آمده است . پادشاهی ، یکی از غلامان خود را مقرب خود می سازد . جنانکه سلطان محمود غزنوی ، ایاز را عزیز خود کرد . حسودان در صدد ستیز و آزار او بودند ولی شاه از او حمایت می کرد .
جامگیِ او وظیفۀ چل امیر / دَه یکی قدرش ندیدی صد وزیر
مقرری و حقوق آن غلام ، معادل حقوق چهل فرمانده بود . و صد وزیر یک دهم ارزش او را نداشت . [ جامگی = راتبه ، ماهانه ، وظیفه و آنچه که به ملازم و نوکر و غلام دهند به جهت جامه بها و خوراک . ( فرهنگ نفیسی ، ج 2 ، ص 1053 ) ]
از کمالِ طالع و اقبال و بخت / او ایازی بود و شه ، محمودِ وقت
آن غلام به علّت کمال دولت و بخت و اقبال ، مانند ایاز ، عزیز بود و آن شاه نیز مانند سلطان محمود غزنویِ زمانِ خود . [ ایاز = غلام ترک و از امرای محبوب سلطان محمود غزنوی ، ( اعلام معین ، ج 1 ، ص 204 ) / طالع = شرح بیت 752 دفتر اول ]
روحِ او با روحِ شه در اصلِ خویش / پیش از این تن ، بود هم پیوند و خویش
روحِ آن غلام با روحِ شاه در اصل ، پیش از به وجود آمدن این جسم ، با روحِ شاه پیوند و خویشی داشت . [ اشاره است به حدیث « روح ها لشکریانی بسیج شده اند . هر کدام از آن ارواح که با دیگری آشنا باشد . همبسته می شوند و هر کدام که با دیگری بیگانه باشد گسسته » ( احادیث مثنوی ، ص 52 ) . ]
_ مولانا به این بیت که می رسد مستمع را آماده شنیدن اسرار و نکته های تیز و باریک معنوی می بیند و عنان از کلام خود فرو می هلد و در عرصه معنا می تازد و می فرماید :
کار ، آن دارد که پیش از تن بده ست / بگذر ار اینها که نو حادث شده ست
کارِ حقیقی از آنِ آن وجود حقیقی و معنای مطلق است که پیش از جهانِ ماده بوده است . پس باید از پدیده های حادث و عالَم صورت بگذری . ادینگتون فیزیکدان می گوید : در آغاز خیال می کردم که ذهن محصولِ فرعی ماده است . تا رسیدم به اینکه جهان از فکر ساخته شده نه ماده ، جهان به آگاهی شبیه تر است تا ماده .
کار ، عارف راست ، کو نه اَحوَل است / چشمِ او بر کِشت های اوّل است
این کار ، کارِ عارف است . یعنی نگاه کردن و توجه داشتن به کارهای خدا مخصوص عارف است . زیرا که عارف ، دوبین نیست . و چشم عارف متوجّه کِشت های اوّل است . یعنی او کشتزار ازلی را می بیند . [ هر چه در این جهان به ظهور می رسد . او پیشتر آن را دیده است . توضیح بیشتر در شرح بیت 167 و 168 همین دفتر آمده است . ]
آنچه گندم کاشتندی و آنچه جَو / چشمِ او آنجاست روز و شب گِرَو
هر چه از گندم و یا جو کاشته اند . چشم عارف ، روز و شب به آنجا متوجه است . [ عارف ، حقیقت را می بیند و روز و شب و در هر آن و لحظه ای چشم از آن بر نمی گیرد . چرا که او مجذوبِ حقیقت است ]
آنچه آبست است شب ، جز آن نزاد / حیله ها و مَکرها با دستِ باد
شب آنچه آبستن است . جز آن نمی زاید . تدبیرها و نیرنگ ها در مقابل تقدیر الهی هیچ و پوچ است . [ مولانا در این بیت و ابیاتِ بعدی بار دیگر مسئله قضا و قدر را مطرح می کند که بحثی بسیار دقیق با نکته های ظریف و باریک است . فهم آن تنها با استدلالاتِ عقلی و احتجاجاتِ کلامی روشن نمی شود . بلکه باید به مدد کشف و ذوق در این وادی حرکت کرد . توضیح قضا و قدر در شرح بیت 2440 دفتر اول آمده است . ]
کی کُند دل خوش به حیلت هایِ گَش / آنکه بیند حیلۀ حق بر سَرَش
کسی که تدبیر خدای متعال را بر حیله های خود غالب می بیند . کی به حیله های فراوان و انبوه خود می تواند دل خوش کند ؟ ( گش = بسیار ، فراوان ، انبوه ) . [ اشاره است به آیه 54 سوره آل عمران « و آنان فریفتاری نمودند و خدا نیز مکر کرد و خدا بهترین مکر کنندگان است » در برخی از آیاتِ قرآنی به خدا نسبت مکر داده شده . لیکن مسلّم است که مکر خدا به معنی مذمومِ آن نیست . بلکه به معنی تدبیر و چاره سازی است . ( تفسیر المنار ، ج 9 ، ص 601 ) . مولانا نیز در بیت فوق با همین ذهنیّت حیله را به خدا نسبت می دهد . ]
او درونِ دام ، دامی می نهد / جانِ تو نَه این جهد ، نَه آن جهد
کسی که به تدبیر و عقلِ خود مغرور باشد . درون دام ، دامی دیگر کار می گذارد . به جان تو سوگند که نه دام نجات پیدا می کند نه دام گذار . [ اهلِ تدبیر را از دام تقدیر ، چاره و گریز نیست . هر چند خواهند که به حیله و تدبیر از دامِ تقدیر بگریزند . لیکن همان تدبیر ، عین دامِ تقدیر شود . ( شرح ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر دوم ، ص 118 ) . ابیات ذیل در ادامه معنای داستان نگریستن عزرائیل بر مردی و گریختن آن مرد در سرای سلیمان آمده است . ]
گر بروید ، ور بریزد صد گیاه / عاقبت بر روید آن کِشتۀ اله
اگر مثلا صد گونه گیاه و چمن سبز شود و همۀ آنها فرو ریزد . سرانجام آنچه را که حق تعالی کاشته است خواهد رویید . [ این هم تمثیلی است در این که اگر آدمی صد نوع تدبیر و دوراندیشی به کار گیرد . ولی عاقبت آن می شود که حق تعالی اراده فرموده است . ]
کِشتِ تو کارید بر کِشتِ نخست / این دوم فانی است و آن اوّل دُرُست
برای مثال ، اگر در زمینی که قبلا کِشت شده ، کِشتِ دیگری روی آن انجام دهند . این کِشت تباه می شود و نمی روید . ولی آن کِشتِ نخستین در خاک ثابت و پایدار می ماند .
کِشتِ اوّل کامل و بُگزیده است / تخمِ ثانی فاسد و پوسیده است
زیرا کِشتِ نخستین ، کامل و برگزیده است . ولی کشتِ دوم ، تباه و پوسیده است . [ کشتِ اول ریشه در خاک دارد ولی کشتِ دوم ثبات و قراری ندارد از اینرو نمی روید . همینطور هر آنچه را که حق تعالی در ازل مقدّر کرده همان می شود و افعال آدمی مانند کشتِ دوم ، راه به جایی نمی برد . ]
افکن این تدبیرِ خود را پیشِ دوست / گر چه تدبیرت هم از تدبیرِ اوست
تدبیر خود را پیشِ محبوب حقیقی فرو افکن و دست از آن بردار . اگر چه همین تدبیر نیز از تدبیر ( تقدیر ) او ناشی شده است .
کار ، آن دارد که حق افراشته است / آخر آن روید که اوّل کاشته است
آن کاری اعتبار دارد که حق تعالی آن را بر پا داشته باشد و سرانجام همان چیزی می روید که خدا کاشته است .
هر چه کاری ، از برایِ او بکار / چون اسیرِ دوستی ای دوستدار
هر چه می کاری برای خدا بکار . زیرا ای دوستدارِ حق ، تو اسیر و فرمانبردار او هستی .
گِردِ نفسِ دزد و کارِ او مپیچ / هر چه آن نه کار ، حق هیچ است هیچ
پیرامون نَفسِ امّاره ای که دزد و دَغل است . گردش مکن . زیرا هر چه که کارِ حضرت حق نباشد هیچ اندر هیچ است .
پیش از آنکه روزِ دین پیدا شود / نزدِ مالک ، دزدِ شب رسوا شود
پیش از آنکه روزِ جزا آشکار شود و قیامت فرا رسد . در نزدِ صاحبِ روزِ جزا ، دزدِ شب رسوا می شود . [ اهل هوی که حرامیان دین و ایمانِ مردم اند در این دنیا که به اعتبار پوشیدگی و احتجاب ، همانند شب است . در لباس صالحان درمی آیند و توشۀ معنویِ آنان را در می ربایند . هر چند که تیرگی دنیا سبب پوشیدگی چهرۀ حقیقی آنان می گردد . ولی در نزد حق تعالی و انبیاء و اولیاءالله کاملا رسوا و شناخته شده اند . ای بیت اشاره دارد به آیه 4 سوره فاتحه « مالکِ یَومِ الدّین : صاحب روز جزا . ]
رختِ دزدیده به تدبیر و فَنَش / مانده روزِ داوری بر گردنش
آن رخت و اسبابی را که با حیله و ترفند دزدیده ، در روز حساب و عدل ، وبال گردن آن دزد می شود . [ هر کس نتیجه اعمال خود را می بیند ]
صد هزاران عقل با هم برجهند / تا به غیرِ دامِ او دامی نهند
صدها هزار عقل با یاری و پشتیبانی یکدیگر در صدد برمی آیند تا دامی غیر از دامِ خدا کار بگذارند . [ می کوشند تا خود را از تقدیر الهی رهایی بخشند . اما تقدیر سبحان بر تدبیر انسان چیره است ]
دامِ خود را سخت تر یابند و بس / کی نماید قوّتی با باد ، خس ؟
ولی خود را در دامی سخت تر می یابند . برای مثال ، خار و خس در برابر باد چه نیرویی می تواند داشته باشد ؟ [ مصراع دوم را به وجه دیگر می توان معنی کرد : دام خود را سخت تر و محکمتر می دانند . ( شرح کبیر انقروی ، دفتر دوم ، جزو اول ، ص 369 ) . همانگونه که خار و خس در برابر تند باد ، چیزی به حساب نمی آید . صاحبان تدبیر نیز در برابر تقدیر الهی کاری از پیش نمی برند . ]
گر تو گویی فایدۀ هستی چه بود ؟ / در سؤالت فایده هست ای عنود
ظاهراََ از مولانا سؤال می شود ، تو که می فرمایی هر چه در این جهان به وقوع می پیوندد . همه از تقدیر الهی ناشی شده ، پس این جهان هستی چه فایده ایی دارد ؟ اصلا برای چه آفریده شده است ؟ مولانا در جواب می فرماید : ای حق ستیز ، تو که می گویی جهان هستی چه فایده ای دارد ؟ بدان که در همین سؤال تو فایده وجود دارد . [ توضیح بیشتر در شرح ابیات 1515 تا 1524 دفتر اول آمده است . عنود = ستیزه گر ، مُعاند ]
گر ندارد این سؤالت فایده / چه شنوم این را ، عَبَث ، بی عایده ؟
اگر این سؤال تو فایده ای ندارد . چرا باید به این سؤال بیهوده و بی نتیجه گوش دهم ؟
[ عَبَث = بیهوده و بی فایده / عایده = عطا ، بخشش ، مهربانی ، نیکی ، سود . ( فرهنگ نفیسی ، ج 4 ، ص 2296 ) ]
ور سؤالت را بسی فایده هاست / پس جهان ، بی فایده آخِر چراست ؟
اگر سؤالِ تو فایده های بسیار دارد پس چرا جهان هستی باید بی فایده باشد ؟ [ مولانا به سؤال بیت 1068 جواب نقضی داده است . او می گوید : وقتی سؤال تو که امری جزیی است ، دارای فایده است . مگر می شود که جهان بی فایده باشد . ]
ور جهان از یک جهت بی فایده ست / از جهت های دگر پُر عایده ست
و اگر جهان از یک جهت بی فایده باشد . از جهات دیگر پُر از فایده و نتیجه است .
فایدۀ تو گر مرا فایده نیست / مر تو را چون فایده ست از وَی مه ایست
اگر چیزی برای تو فایده دارد . ولی برای من مفید نباشد . چون که برای تو فایده دارد نباید نسبت بدان فارغ و بی توجه باشی . [ این بیت و ابیات بعدی ، بیانی است از نسبی بودن خیر و شر در عالم ، یک پدیده ممکن است برای کسی خیر و شادی آور باشد و برای دیگری زیانبار و پریشان کننده . ولی کلّ عالم هستی ، برای حق تعالی که موجد آن است . خیرِ محض است از اینرو هر دم به کاری است و هر لحظه تجلّی و خلق جدیدی از او نمایان ، مولانا در ابیات ذیل مثالهایی در این باب آورده و می فرماید :
حُسنِ یوسف عالَمی را فایده / گر چه بر اِخوان ، عَبَث ، بُد زایده
برای مثال ، زیبایی حضرت یوسف (ع) برای جهانیان فایده در بر داشت ولی برای برادران او بیهوده و مزاحم بود . [ هر کس به جمال آن حضرت می نگریست شادمان و پُر نشاط می شد . ولی برادران او ، از این جهت ناراحت بودند . چون با وجود او دیگر جلوه ای نداشتند . ]
لحنِ داودی چنان محبوب بود / لیک بر محروم ، بانگِ چوب بود
مثال دیگر ، نوای نیِ حضرت داود (ع) که آنگونه دلنشین و روح نواز بود ، برای انسانِ بی ذوق ، مانند صدای بی روحِ چوب بود .
آبِ نیل از آبِ حیوان بُد فزون / لیک بر محروم و مُنکِر بود خون
مثال دیگر ، آب رودِ نیل که در گوارایی از آب حیات هم بالاتر بود . ولی برای محرومان از ایمان و منکران خون می شد . [ اشاره است به یکی از عذابهایی که بر فرعونیان نازل شد . ( آیه 133 از سوره اعراف ) . نیل = شرح بیت 694 همین دفتر ]
هست بر مؤمن شهیدی زندگی / بر منافق ، مُردن است و ژَندَگی
مثال دیگر ، شهادت برای انسان مؤمن ، سرآغاز زندگی نوین دیگری است . در حالی که برای آدم منافق ، مُردن و پوسیدن . [ مصراع اول اشاره است به آیه 169 سوره آل عمران « و گمان مدارید که کشته شدگان در راه خدا مُردگان اند . بلکه آنان زندگان اند و نزد پروردگارشان روزی خواران » . ژندگی = پوسیدگی و کهنگی ]
چیست در عالَم بگو یک نعمتی/ که نه محرومند از وَی اُمّتی ؟
بگو ببینم کدام نعمتی در جهان است که گروهی از مردم از آن محروم نباشند ؟ [ مسلماََ هیچ نعمتی وجود ندارد . زیرا پدیده های جهان همه نسبی هستند . پس هر نعمت و مکنتی در جهان موجب خرسندی و تقویت عده ای و ناخرسندی و تضعیفِ عده ای دیگر می شود . ]
گاو و خر را فایده چه در شِکر ؟ / هست هر جان را یکی قُوتی دگر
مثال دیگر ، شِکر برای گاو و الاغ چه فایده ای دارد . مسلماََ هیچ فایده ای ندارد . زیرا هر جانداری ، غذای جداگانه ای دارد .
لیک گر آن قُوت بر وَی عارضی است / پس نصیحت کردن او را رایضی است
اولی اگر آدمی به غذای عارضی و موقتی روی آورد . نصحیت کردن ، او را تربیت می کند و به راه می آورد . [ اگر کسی با لذّات و شهوات انسانی زندگی کند و آن لذّات را غذای حقیقی خود پندارد . مسلماََ راه کج پوییده و به انحراف گراییده است . حال اگر مرشدی فاضل و انسانی کامل ، وی را با کردار و گفتار متینِ خود تحتِ تربیت قرار دهد . به راه می آید و از غذای نفسانی و قوتِ شهوانی دست می دارد . رایض = رام کننده اسب ، گویی که نَفسِ امّاره همچون حیوان سرکش و چموشی است که باید او را تربیت کرد . ]
چون کسی کو از مَرَض گِل داشت دوست / گر چه پندارد که آن خود قُوتِ اوست
مثلا کسی که دچار مرضِ گِل خواری است . گِل را دوست می دارد و آن را غذای خوبی برای خود می پندارد . [ گِل خواری ، در مثنوی کنایه از پداختن به شهوات است .
قُوتِ اصلی را فرامُش کرده است / روی ، در قُوتِ مرض آورده است
آن شخصِ بیمار ، غذای اصلی را فراموش کرده و به غذایی روی آورده که بر اثر بیماری آن را غذای خوبی فرض کرده است . یا به غذایی روی آورده که بیماری زاست .
نُوش را بگذاشته ، سَم خورده است / قُوتِ علّت را چو چَربِش کرده است
این شخص بیمار ، انگبین را رها کرده و به جای آن زهرابه می خورد و غذای بیماری زا را همانند چربی و روغن ، نیروزا گمان کرده است . ( نوش = شهد ، انگبین / چَربِش = چربی و روغن ) . [ حالا اگر از من می پرسی پس قوت و غذای اصلی انسان چیست ؟ گوش کن ببین چه می گویم : ]
قُوتِ اصلیِ بشر ، نورِ خداست / قوتِ حیوانی مر او را ناسزاست
غذای اصلی انسان ، نورِ خداست . و مسلماََ غذای حیوانی برای او سزاوار نیست .
لیک از علّت درین افتاد دل / که خورد او روز و شب زین آب و گِل
وقتی قلب آدمی به سبب بیماری ، روز و شب به خوردن این آب و گِل روی آورده است . یعنی دائماََ غذاهای نفسانی و شهوانی تناول می کند .
روی ، زرد و پای ، سست و دل ، سَبُک / کو غذایِ وَالسّما ذاتِ الحُبُک ؟
آن کسی که به گِل خواری و غذاهی نفسانی می پردازد . چهره ای زرد و پای سست و دلی پریشان پیدا می کند . پس کو و کجاست آن غذای آسمانی که راههای بسیار دارد . [ مصراع دوم اشاره دارد به آیه 7 سوره ذاریات « سوگند به آسمان که دارای راههاست » ]
آن ، غذای خاصِگانِ دولت است / خوردن آن ، بی گلو و آلت است
آن نور خدا ، غذای مردان خاص در دولتِ ایمان است . خوردن آن نیازی به گلو و ابزار ندارد .
شد غذایِ آفتاب از نورِ عَرش / مر حسود و دیو را از دودِ فَرش
غذای آفتاب از نور عرش است ولی غذای حسود و شیطان از دودِ زمین است .
در شهیدان ، یُرزَقُون فرمود حق / آن غذا را نه دهان بُد نه طَبَق
حضرتِ حق تعالی در شأن شهیدان فرمود : شهیدان نزد حق روزی خورند . آن غذایی که نزدِ حق تعالی است نه احتیاجی به دهان دارد و نه خوان و طبق . [ اشاره است به آیه 169 سوره آل عمران « شرح بیت 1076 همین بخش »
دل ز هر یاری ، غذایی می خورد / دل ز هر علمی ، صفایی می بَرَد
دل آدمی از هر یاری غذایی می خورد و از هر علم و معرفتی صفایی پیدا می کند . [ تمثیل غذای شهیدان است به غذای دل از دیدار و یا غذای جان از کسب علوم و معارف . ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر دوم ، ص 121 ) ]
صورتِ هر آدمی چون کاسه ای است / چشم از معنیِ او حَسّاسه ای است
برای مثال ، صورت و قالب انسان همانند کاسه ای پُر است از طعام های معنوی . چشمان حقیقت بین می تواند غذاهای معنوی را در آن کاسه مشاهده و درک کند . ( حَسّاسه = درک کننده ، حس کننده ) . [ کالبد آدمی همانند کاسه ای آکنده از علوم و معارف و حقایق و اسرار معنوی است . افراد ظاهر بین نمی توانند آن را ببینند . ولی انسان های صاحبدل ، تنها نظر به جسم ندارند بلکه محتویات و مظروف آن را نیز مشاهده می کنند . ( مقتبس از شرح ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر دوم ، ص 121 ) ]
از لقایِ هر کسی ، خَوری / وز قِرانِ هر قَرین ، چیزی بَری
از دیدار هر کسی چیزی کسب خواهی کرد و از نزدیکی با هر مصاحب و همنشینی بهره ای خواهی برد . [ میان افراد انسانی ، فعل و انفعالات روحی و اخلاقی حاکم است . هر کس از دیگری تأثیر می گیرد و تأثیر می گذارد . چه بخواهد و چه نخواهد . مولانا این تأثیر و تأثر را به عرصۀ پدیده های جهان نیز می کشد و در تبیین تأثیر مصاحبت مثال هایی می آورد . ]
چون ستاره با ستاره شد قرین / لایقِ هر دو اثر زاید یقین
برای مثال ، هر گاه ستاره ای با ستاره دیگر قرین شود . بی گمان از اقتران آن دو ، اثری مناسب آن دو پیدا خواهد شد . [ منجّمان ، اقتران ستارگان را در احوال بشر مؤثر می دانند و بری هر کدام خاصیتی قائل اند . ( شرح بیت 1288 دفتر اول / قِران = شرح بیت 2267 دفتر اول ) ]
چون قِرانِ مرد و زن زاید بشر / وز قِرانِ سنگ و آهن ، شد شَرر
همینطور از نزدیک مرد و زن ، انسانی زاده می شود و از برخورد و اقتران سنگ چخماق و آمن ، پاره های آتش پدید می آید .
وز قِرانِ خاک با باران ها / میوه ها و سبزه و ریحان ها
و از نزدیک و همنشینی خاک با باران ، میوه ها و سبزه ها می دمد .
وز قِرانِ سبزه ها با آدمی / دلخوشی و بی غمیّ و خرّمی
و از نزدیکی و همنشینی سبزه ها با انسان ، شادمانی و نشاط و شادابی پدید می آید .
وز قِرانِ خرّمی با جانِ ما / می بِزاید خوبی و احسانِ ما
و از نزدیکی شادمانی با روح ما ، نیکی و احسان پدید می آید .
قابلِ خوردن شود اجسامِ ما / چون برآید از تفّرُج ، کامِ ما
وقتی که از گردش و تفرّج ، کامیاب و خرم شدیم . جسم ما آمادۀ غذا خوردن می شود .
سرخ رویی از قِرانِ خون بُوَد / خون ز خورشیدِ خوشِ گُلگُون بُوَد
چهرۀ سرخ انسان به سبب نزدیکی خون با اوست . یعنی نشان شادابی و سلامتی است . خون از تابش خورشید لطیف و سرخ فام پدید می آید .
بهترینِ رنگ ها سُرخی بُوَد / و آن ز خورشیدست و ، از وی میرسد
بهترین رنگ ها ، رنگ سرخ است . و آن رنگ از آفتاب پدید می آید و به موجودات می رسد .
هر زمینی کان قرین شد با زُحَل / شوره گشت و کِشت را نَبوَد مَحَل
مثال دیگر ، هر زمینی که با ستارۀ زُحَل ( = کیوان ) مقترن شود . آن زمین تبدیل به شوره زار می گردد و دیگر جای کشت و زرع نمی ماند . [ منجّمان ، ستارۀ زُحل را نَحس می دانند . ( شرح بیت 1288 دفتر اول ) مولانا تا اینجا مسئلۀ تأثیر همنشین و مصاحب را با تمثیل هایی پدیده های طبیعی و آفاقی بیان کرد تا مقدمه ای باشد برای بحث اصلی خود که همانا تأثیر روحی آدمیان بر یکدیگر است . از اینرو می فرماید : ]
قُوّت اندر فعل آید ز اتّفاق / چون قِرانِ دیو با اهلِ نفاق
حال که این امثال را شنیدی . بدان که هر گاه پدیده ایی با پدیده دیگر نزدیک و مقترن شود . از مرحلۀ قوّه به فعلیّت خواهد رسید . بطوریکه مثلاََ از همنشینی شیطان با اهل نفاق سبب می شود که شرارتِ بالقوّۀ آنان ، بالفعل شود و به ظهور رسد .
این معانی راست از چرخِ نُهُم / بی همه طاق و طُرُم طاق و طُرُم
این معانی جلیل ، اگر چه در این دنیا ، ظاهراََ شکوه و جلالی ندارند ولی در فلک نهم دارای شکوه و جلال است . [ طاق و طُرُم = مراد سر و صدای ظاهر و جلوه و عظمت ناپایداری است که عام خلق را مفتون می دارد . ( سرّ نی ، ج 1 ، ص 211 ) / چرخ نهم = اشاره دارد به عالم لامکان و مجردات ، این تعبیر برای تقریب افهام عامه بکار رفته است . ( شرح ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر دوم ، ص 122 ) باز گفته اند که چرخ نهم ، همان عرش اعظم است . ( المنهج القوی ، ج 2 ، ص 367 ، به نقل از کفافی ) به هر حال منظور از آن عالم معانی اس . ]
خلق را طاق و طُرُم ، عاریتی است / امر را طاق و طُرُم ماهیّتی است
شکوه و جلال مردم موقتی و گذراست . ولی شکوه و جلال عالم امر ، ذاتی و اصلی است . [ عالم بر دو نوع است : عالم خلق و عالم امر : قرآن نیز در سورۀ اعراف ، آیه 54 ، می فرماید « بدانید که عالم امر و خلق از آنِ خداوند است … » مفسران قرآن در مورد عالم امر و خلق سخنان مختلفی ایراد کرده اند . لیکن عرفا می گویند : عالم امر عبارت از هر موجودی باشد که بی سببی از حق پیدا گردد و مراد عالم ملکوت باشد . و اما عالم خلق عبارت ار هر چیزی باشد که از حق به سبب ، موجود گردد و منظور عالم سهادت است . ( مجمع البحرین ابرقوهی ، ص 492 ) . دو بیت اخیر در مقایسه شکوه صوری این جهان و شکوه حقیقی آن جهان است . ]
از پیِ طاق و طُرُم ، خواری کشند / بر امیدِ عِز در خواری خَوشند
مردمِ دنیا برای بدست آوردن شکوه و جلال به ذلّت و خواری تن می دهند و به امید آنکه به عزّت رسند خود را در ذلّت سعادتمند احساس می کنند . [ دنیا طلبان از خوفِ ذلّت محتمل به ذلّت فعلی تن در می دهند . ]
بر امیدِ عِزّ دَه روزۀ خُدوک / گَردنِ خود کرده اند از غم ، چو دوک
این مردم به امید شکوه و جلال روزگاری دنیوی که آکنده از تشویش و پریشانی روحی است . گردنِ خود را مانند دوک نخ ریسی لاغر و باریک می کنند . [ ده روزه = اشاره به ناپایدار بودن خوشی های دنیوی است / لاغری گردن = کنایه از بد حالی و وخامت شرایط روحی و جسمی آدمیان آزمند و حریص است / خُدوک = پریشانی و پراکندگی خاطر از اور ناملایم ]
چون نمی آیند اینجا کی منم ؟ / کاندرین عِز ، آفتابِ روشنم
چرا مردم به اینجا که من هستم نمی آیند ؟ و در مقامِ عزّت مانند خورشید تابانم .
مشرِقِ خورشید ، بُرجِ قیرگون / آفتابِ ما ز مشرق ها بُرون
مشرق خورشید ، برج سیه فام است . آفتابِ عزّت و عظمت ما از مشرق ها بیرون است . [ در مصراع اول به خورشید ظاهری اشارت دارد که متعلق به دنیای منکدر و تیره است . و در مصراع دوم لفظ افتاب کنایه از آفتاب حقیقت است . که هیچ حد و مکانی ندارد و از دایره محسوسات خارج است . کفافی می گوید : اینکه مولانا مشرق خورشید را «برج سیه فام» می داند . شاید منظور این باشد که مردم منتظرند که تابش خورشید از آسمان تیره و سیاه ، نمایان شود . ( شرح کفافی ، ج 2 ، ص 453 ) پس شمس حقیقت ، بی کران است و شمس طبیعت ، محدود . بُرج = شرح بیت 750 دفتر اول ]
مَشرقِ او ، نسبتِ ذرّاتِ او / نَی برآمد ، نَی فرو شد ذاتِ او
مشرق حضرت حق ، موجودات و مظاهر اوست . یعنی موجودات ، آینه ای هستند که نورِ حق در آنها نمایان می شود . واِلّا خدا نه طلوعی دارد و نه غروبی . [ مشرق بر موجودات اطلاق می شود نه ذاتِ حق . زیرا موجودات ، جملگی دارای حدوث اند . زمانی پیدا می شوند و زمانی دیگر نهان . ولی حضرت حق مبرّا از حدوث است . از اینرو هیچگونه طلوع و غروبی ندارد و ازلاََ و ابداََ تابان است . بنابراین وقتی می گوییم «مشرق او» منظور موجودات و مظاهر حق است که همچون آینه ای ، نورِ او را نشان می دهند . ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر دوم ، ص 123 و شرح مثنوی معنوی شاه داعی ، ج 1 ، دفتر دوم ، ص 494 ) ]
ما که واپس ماندِ ذرّاتِ وَییم / در دو عالَم آفتابی بی فَییم
با اینکه ما ناچیزترین ذرات پرتو او هستیم . با این حال در هر دو جهان به منزلۀ آفتابی هستیم که همواره می تابیم و هیچ چیز نمی تواند بر ما سایه افکند و نور ما را منکدر سازد . ( فَی = سایه ) . [ با اینکه ما در زمرۀ اولیای اخصّ او نیستیم . با این حال از فیض انوار آنان ، خورشیدی شده ایم که بَر دوام می تابیم . ]
باز گِردِ شمس می گردم عَجَب / هم ز فرّ شمس باشد این سبب
شگفتا که من دوباره گرداگردِ خورشید (حقیقت) می چرخم . سبب این کار نیز همانا شکوه و جلال خورشید (حقیقت) است . [ لفظ شمس ، تلمیحی است به شمس تبریزی ، پیر و مراد حضرت مولانا ]
شمس باشد بر سبب ها مطّلع / هم از او حبلِ سبب ها مُنقَطِع
این خورشید بر جمیع اسباب آگاه و مطلع است . و در عین حال نیز ریسمان اسباب گاهی از آن خورشید گسسته شود . [ خداوند هم سبب ساز است و هم سبب سوز ، توضیح بیشتر در شرح بیت 548 دفتر اول ]
صد هزاران بار بُبریدم امید / از کِه ؟ از شمس ، این شما باور کنید ؟
صدها هزار دفعه امیدم را بریدم . از چه کسی ؟ از خورشید . آیا شما این را باور می کنید ؟ [ در مصراع دوم عبارت « این شما باور کنید » یعنی باور نمی کنید . این بیت و ابیات بعدی در بیان دردِ فراق است . ]
تو مرا باور مکن کز آفتاب / صبر دارم من و یا ماهی ز آب
تو هرگز این را باور نکن که من و فراق خورشید و جدایی از آن صبر توانم کرد . و یا ماهی بتواند بر جدایی از آب صبر کند . [ همانگونه که ماهی به آب زنده است و حیاتش بدو بسته ، حیاتِ معنوی من نیز به آن خورشید حقیقت بسته است و نمی توانم از آن جدا شوم . ]
ور شوم نومید ، نومیدیّ من / عینِ صُنعِ آفتاب است ای حَسَن
ای حسن ، اگر فرضاََ نومید هم که شوم . این نومیدی نیز عینِ فعل و مشیّتِ آفتاب حقیقت است . [ ای حسن ، احتمال دارد خطابِ عام باشد و معنی وصفی از آن اراده گردد . یعنی ای نیکو مرد ، ای نیکو سیرت که شنوندۀ این ابیاتی ، و یا ممکن است خطابِ خاص باشد . در این صورت می توان گفت که منظور از آن حسام الدین چَلَبی است . زیرا نام او حسن بوده است . ]
عینِ صُنع از نَفسِ صانع چون بُرَد / هیچ هست از غیرِ هستی چون چَرَد ؟
چگونه ذاتِ مصنوع از صانع می تواند جدا باشد ؟ یا چگونه موجود می تواند بجز از وجودِ مطلق فیض بگیرد ؟ [ مخلوق همۀ هستی اش قائم بر خالق است . ]
جمله هستی ها از این رَوضه چرند / گر بُراق و تازیان ور خود خرند
همۀ موجودات از باغ فیوضاتِ ربّانی فیض می برند . خواه بُراق باشد و خواه اسبِ عربی و یا الاغ . ( روضه = باغ ) . [ بُراق و اسبِ عربی و الاغ اشاره است به مردم از حیثِ تفاوتِ مرتبۀ روحی آنان . بنابراین منظور این است که همۀ مردمان صالح و طالح ، مؤمن و منافق ، صادق و کاذب و … از رحمانیت و سعۀ وجودی حضرت حق مستفیض می شوند . ]
و آنکه گردش ها از آن دریا ندید / هر دَم آرد رُو به مِحرابی جدید
و آن کس که گردش ها ، یعنی همۀ کارها و افعال را از دریای ذاتِ حق نمی بیند . چنین شخصی هر دَم رو به محراب جدیدی می کند . [ تشبیه حضرت حق به دریا در متون عرفانی رایج است . در مثنوی نیز چنین تشبیهاتی دیده می شود . از آن جمله بیت 504 دفتر اول و بیت 2213 دفتر اول ، انسانی که از وجود حق غافل است . مصنوعات را وجود حقیقی می انگارد و اسیر و بندی او می شود و عمرِ عزیز خود را بر بادِ فنا می دهد . مولانا در تمثیلِ مرغ ، بیت 417 دفتر اول ، همین معنا را اراده کرده است . پس انسان غافل به معبود آفل رو می کند . ]
او ز بحرِ عَذب ، آبِ شور خَورد / تا که آبِ شور ، او را کُور کرد
چنین کسی از دریای شیرین و گوارا آب شور می نوشد . تا آنکه این آبِ شور ، چشمان او را کور می کند . [ او در دریای هستی حق تعالی ، به جای اینکه به وجود حقیقی توجه کند . به موجودات موهوم و مجازی متوجه می شود و در نتیجه نمی تواند هستی حقیقی را مشاهده کند . ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر دوم ، ص 125 ) . عَذب = شرح بیت 801 دفتر اول ]
بحر می گوید : به دستِ راست خَور / ز آبِ من ای کُور ، تا یابی بَصَر
دریا به آنکه در طلب آب است چنین می گوید : با دست راستت از آبِ من بنوش . تا ای کور دل ، بینایی به دست آری . [ دست راست کنایه از سلوک استوار در راهِ حقیقیت است . ( شرح کفافی ، ج 2 ، ص 454 )
هست دستِ راست ، اینجا ظنّ راست / کو بدانَد نیک و بد را کز کجاست
منظور از دستِ راست در اینجا گمان راست است . و هموست که منشأ نیکی و بدی را می داند . [ مراد از ظنّ راست ، شهود قلبی و یقینی است که بر بدی و نیکی وقوف دارد و فارق آن دو است . ]
نیزه گردانی است ای نیزه که تو / راست می گَردی گَهی ، گاهی دو تُو
ای نیزه ، نیزه گردانی وجود دارد که تو گاهی راست می شوی و گاهی خمیده . [ مراد از نیزه گردان ، ارادۀ حق تعالی یا تصرف ولی کامل است . ]
ما ز عشقِ شمسِ دین بی ناخنیم / ور نه ما نه این کور را بینا کنیم ؟
ما بر اثر عشق شمس تبریزی مغلوب و فانی شده ایم . واِلّا ما چگونه آن کور دل را بینا نمی کردیم ؟ [ شمس دین = می تواند کنایه از معشوق حقیقی باشد / بی ناخن بودن = کنایه از نداشتن همّت و تصرف در کار . ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر دوم ، ص 125 ) و مجال کاری نداشتن . ( شرح کفافی ، ج 2 ، ص 453 ) . و مغلوب و فانی شدن . ( شرح کبیر انقروی ، دفتر دوم ، جزو اول ، ص 388 ) ]
هان ، ضیاءالحق ، حسام الدین تو زود / داروش کن کوریِ چشمِ حسود
ای ضیاءالحق و ای حسام الدین فوراََ آن کور دل را به کوری چشم حسودان درمان کن . [ دو بیت اخیر اشاره است به اینکه مولانا در عشق شمس ، به حالت محو و بیخویشی فر رفته . حکم سالک مجذوب را یافته . از اینرو نمی تواند دستگیری کند . پس باید مجذوب سالکی بیاید و کار ارشاد خلایق را بر عهده گیرد . به همین سبب حضرت مولانا به حسام الدین چَلَبی سفارش می کند که من فعلاََ بیخویش و مستغرقم و تو که اکنون در حال صحو و باخویشی هستی طالبان را دستگیری کن . شرح مجذوب و سالک مجذوب و مجذوب سالک در شرح بیت 3191 دفتر اول آمده است . ]
توتیایِ کبریایِ تیز فعل / دارویِ ظُلمت کُشِ استیز فعل
ای حسام الدین ، تئتیای تو با عظمت است و خیلی زود اثر می بخشد و تاریکی قلوب حق ستیزان را می زداید . [ وجه دیگر «استیز فعل » اینست که این دارو ، پیکارجو است . یعنی تا ظلمت دل را از میان نبرد آرام و قرار نمی گیرد . ( شرح کبیر انقروی ، دفتر دوم ، جزو اول ، ص 388 ) ]
آنکه گر بر چشمِ اعمی بر زند / ظُلمتِ صد ساله را زو بر کند
همان دارویی که اگر به چشم کور دل مالیده شود ، تاریکی صد ساله را از میان برمی دارد . [ سخت ترین ظلمت ها را نابود می کند . ]
جمله کوران را دوا کن جز حسود / کز حسودی بر تو می آرد جُحود
همۀ کوردلان را درمان کن مگر حسود را . زیرا حسود ، از روی حسادت ، تو را انکار می کند .
مر حسودت را اگر چه آن مَنَم / جان مده ، تا همچنین جان می کنم
ای حسام الدین ، هرگز به کسی که بر تو حسد می ورزد جان مبخش . اگر چه آن حسود من باشم . آنقدر به من جان نبخش تا بمیرم .
آنکه او باشد حسودِ آفتاب / ز آنکه می رنجد ز بودِ آفتاب
آن کس که نسبت به خورشید حسد می ورزد . و آن کس که از وچودِ خورشید رنج می برد . [ ادامه معنا در بیت بعد ]
اینت دردِ بی دوا کو راست آه / اینت افتاده اَبَد در قعرِ چاه
ببین چه دردِ بی درمانی دارد . وای بر او ، ببین که او تا ابد در ژرفای چاه فرو افتاده است . [ اینت = این تو را ، هم برای تحسین می آید و هم برای تعجب . در اینجا معنی تعجب دارد . ]
نفیِ خورشیدِ ازل ، بایستِ او / کی برآید این مرادِ او ؟ بگو
او لزوماََ می خواهد خورشید ازلی را نفی کند . بگو ببینم این خواستۀ او چه موقع برآورده می شود . [ بایستِ او = آنچه او برای خود بایسته و حتمی می داند ]
دکلمه حسادت چاکران شاه بر غلام خاص
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
منابع و مراجع :
- شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر دوم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات
سپاس فراوان
راهتان پررهرو باد