شرح و تفسیر بازگشتن به حکایت زید

شرح و تفسیر بازگشتن به حکایت زید در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

شرح و تفسیر بازگشتن به حکایت زید

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر اول ابیات 3668 تا 3706

نام حکایت : پرسیدن پیغامبر مر زید را که امروز چونی و چون برخاستی

بخش : 5 از 6

مثنوی معنوی مولوی
داستان و حکایت

روزی پیامبر (ص) به زید بن حارثه فرمود : بامداد را چگونه آغاز کردی ؟ زید گفت : بامداد را در حالی آغاز کرده ام که بنده ای با ایمان و ایقانم . پیامبر فرمود : اگر قلب تو همچون باغی ، سرسبز و با طراوت است . نشانی از آن بنما . زید گفت : روزها از فرطِ طلب و شب ها از سوزش عشق حق و خواب و آرام ندارم . پیامبر فرمود : از دگر سوی جهانِ هستی چه ارمغانی برای عقول و مردمان اینسوی آورده ای ؟ زید گفت : مردم ، آسمان لاجوردین می بینند ولی من در همان آسمان « هشت بهشت » و …

متن کامل حکایت پرسیدن پیغامبر مر زید را که امروز چونی و چون برخاستی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید .

متن کامل ابیات 3668 الی 3706

3668) زید را اکنون ، نیابی کو گریخت / جَست از صَفِّ نِعال و نَعل ریخت

3669) تو که باشی ؟ زید هم خود را نیافت / همچو اختر که بر او خورشید تافت

3670) نَی ازو نقشی بیابی ، نَی نشان / نَی کَهی یابی به راهِ کهکشان

3671) شد حواس و نطقِ با پایانِ ما / محوِ علم و دانشِ سلطانِ ما

3672) حِس ها و عقل هاشان در درون / موج در موجِ لَدَینا مُحضَرُون

3673) چون شب آمد ، باز وقتِ بار شد / اَنجُمِ پنهان شده ، بر کار شد

3674) بی هُشان را وا دهد حق ، هوش ها / حلقه حلقه ، حلقه ها در گوش ها

3675) پای کوبان ، دست افشان در ثَنا / ناز نازان ، رَبّنا اَحییتَنا

3676) آن جُلود و آن عِظامِ ریخته / فارسان گشته غُبار انگیخته

3677) حمله آرند از عدم ، سویِ وجود / در قیامت ، هم شَکور و هم کَنود

3678) سَر چه می پیچی ؟ کُنی نادیده ای / در عدم ز اوّل نه سَر پیچیده ای

3679) در عدم افشرده بودی پای خویش / که مرا که بَر کنَد از جایِ خویش

3680) می نبینی صُنعِ ربّانیت را / که کشید او موی پیشانیت را ؟

3681) تا کشیدت اندرین انواعِ حال / که نبودت در گُمان و در خیال

3682) آن عدم او را هماره بنده است / کار کُن دیوا ! سلیمان زنده است

3683) دیو می سازد جِفانِِ کالجَواب / زَهره نَی تا دفع گوید یا جواب

3684) خویش را بین چون همی لرزی ز بیم ؟ / مر عدم را نیز لرزان دان مُقیم

3685) ور تو دست اندر مَناصِب می زنی / هم ز ترس است آنکه جانی می کنی

3686) هر چه جز عشقِ خدایِ اَحسَن است / گر شِکرخواری است ، آن جان کندن است

3687) چیست جان کندن ؟ سویِ مرگ آمدن / دست در آبِ حیاتی نازَدن

3688) خلق را دو دیده در خاک و مَمات / صد گُمان دارند در آبِ حیات

3689) جهد کُن تا صد گُمان گردد نَوَد / شب برو ، ور تو بخُسبی ، شب رود

3690) در شبِ تاریک ، جُوی آن روز را / پیش کُن آن عقلِ ظُلمت سوز را

3691) در شبِ بَد رنگ ، بس نیکی بُوَد / آب حیوان ، جفتِ تاریکی بُوَد

3692) سر ز خُفتن کی توان برداشتن ؟ / با چنین صد تخمِ غَفلت کاشتن

3693) خوابِ مُرده ، لقمۀ مُرده یار شد / خواجه خُفت و دزدِ شب بر کار شد

3694) تو نمی دانی که خَصمانت کی اند / ناریان ، خصمِ وجودِ خاکی اند

3695) نار ، خصمِ آب و فرزندان اوست / همچنان که آب ، خصمِ جانِ اوست

3696) آب آتش را کُشد زیرا که او / خصمِ فرزندان آب است و عَدو

3697) بعد از آن این نار ، نارِ شهوت است / کاندر او اصلِ گناه و زَلّت است

3698) نارِ بیرونی به آبی بِفسُرد / نارِ شهوت تا به دوزخ می بَرد

3699) نارِ شهوت می نیآرامد به آب / ز آنکه دارد طبعِ دوزخ در عذاب

3700) نارِ شهوت را چه چاره ؟ نورِ دین / نُورُکُم اِطفآءُ نارِالکافرین

3701) چه کُشد این نار را ؟ نورِ خدا / نورِ ابراهیم را ساز اوستا

3702) تا ز نارِ نَفسِ چون نَمرودِ تو / وارهد این جسمِ همچون عُودِ تو

3703) شهوتِ ناری به راندن کم نشد / او به ماندن کم شود ، بی هیچ بُد

3704) تا که هیزم می نهی بر آتشی/ کی بمیرد آتش از هیزم کشی ؟

3705) چون که هیزم باز گیری نار ، مُرد / ز آنکه تقوی ، آب ، سویِ نار بُرد

3706) کی سیه گردد به آتش رویِ خوب ؟ / کو نهد گُل گونه از تقوَی القلوب ؟

 

 

 

شرح و تفسیر بازگشتن به حکایت زید

زید را اکنون ، نیابی کو گریخت / جَست از صَفِّ نِعال و نَعل ریخت


اینک دیگر زید را پیدا نخواهی کرد زیرا که او شتابان از حیطه بشری گریخته است و به آن جهان رفته است و اثری از او بر جای نمانده است و گویی که در حال گریز از این جهان ، کفش خود را در کفش کن دنیا باقی گذاشته است . [ اکبرآبادی می گوید : وجود بشری را به کفش تشبیه کرده است . نعل ریختن = کنایه از به شتابان دویدن . صَفّ نِعال = پای ماچان ، کفش کنی ، رجوع به شرح بیت 1635 همین دفتر ]

تو که باشی ؟ زید هم خود را نیافت / همچو اختر که بر او خورشید تافت


تو کیستی که بتوانی زید را پیدا کنی ؟ زیرا خودِ زید هم خودش را پیدا نکرد . او همچنین ستاره ای بود که خورشید بر او تابید و ناپدید و محو شد . [ وقتی که حق جلوه کند دیگر وجودی برای نمی ماند و هرچه هست اوست . زیرا که شمس حقیقت تابیدن گرفته و دیگر اختران و ستارگانی که نور وجود خود را از او گرفته اند . ظهوری ندارند بلکه فانی و محو در او می شوند . این مقام را مقام «فنا» گویند ( شرح بیت 57 همین دفتر ) . ملاهادی سبزواری گوید : پس آنجا که قیام حضرت قیوم است . زید و عمرو فانی است . چنانکه اختران که در شب ظهور دارند . چون خورشید تابان ظهور کند . وجود دارند ولی ظهور ندارند و نور ، بکلی منسوب به خورشید است . ( شرح اسرار ، ص 87 و 88 ) ]

نَی ازو نقشی بیابی ، نَی نشان / نَی کَهی یابی به راهِ کهکشان


از زید ، نه نقشی می یابی و نه نشانی پیدا می کنی و نه کاهی در راه کهکشان می یابی . یعنی از آن راهی که زید رفته هیچ نشان و علامتی نخواهی یافت . [ کهکشان = گروه عظیمی از ستارگان و اجرام سماوی است . کهکشانها در عالم بصورت جزایری درآمده اند که به وسیله فضای رقیقی از یکدیگر جدا می شوند … کهکشان یا کاهکشان به کاه ریخته شباهت دارد . ( فرهنگ اصطلاحات نجومی ، ص 641 ) ]

شد حواس و نطقِ با پایانِ ما / محوِ علم و دانشِ سلطانِ ما


حواس ظاهری و باطنی ما و قوه ناطقه تابان ما ، محو نور علم سلطان ما شد . [ مولانا در اینجا از حال زید متوجه احوال عرفا می شود . همان طور که هستی زید در طلوع خورشید حقیقت ، محو و فانی شد . همینطور همه عرفا ، وجود خود و اوصاف بشری خود را در ذاتِ حق محو می کنند . ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر اول ، ص 293 ) ]

حِس ها و عقل هاشان در درون / موج در موجِ لَدَینا مُحضَرُون


حواس آنان در درون ، موج در موج در نزدِ خداوند حاضر است . چنانکه حق تعالی فرموده است . آنها در نزد ما حاضران اند . [ اشاره است به آیه 32 سوره یس . « و کسی نیست از ایشان جز آنکه همگی شان نزد ما حاضر شوند » ]

چون شب آمد ، باز وقتِ بار شد / اَنجُمِ پنهان شده ، بر کار شد


همینکه شب فرارسید . باز وقت اجازه دادن شروع می شود و ستارگان پنهان شده دوباره ظهور می کنند . [ همینطور وقتی خورشید حق نهان شد . سالک دوباره به خویش می آید و اسیر و بندی حواس و ادراکات خود می شود . بار = رخصت و اجازه . انجم = جمع نجم به معنی ستاره ]

بی هُشان را وا دهد حق ، هوش ها / حلقه حلقه ، حلقه ها در گوش ها


حق تعالی به آنانکه مدهوش و مستغرق گشته اند دوباره هوشیاری می دهد در حالی که آن هوشها در گوش صاحبانش همچون حلقه هایی است به هم پیوسته . [ یعنی هر صاحب هوشی که هوشش به او پس داده شود و به صحو آید . در گوش جان وی ، حلقه های متعدد علوم و حقایق در حالی که حلقه اندر حلقه است به وی عطا می شود . ( شرح کبیر انقروی ، ج 3 ، ص 1332 )

پای کوبان ، دست افشان در ثَنا / ناز نازان ، رَبّنا اَحییتَنا


این مدهوشان مستغرق در آن هنگام که از حالت محو به صحو و از فناء به بقاء می آیند . پای کوبان و دست افشان در حالی که حمد و ثناء می گویند با فخر و ناز اظهار می دارند : ای پروردگار ما ، ما را زنده کردی . ( شرح کبیر انقروی ، ج 3 ، ص 1232 ) . [ مصراع دوم اشاره دارد به آیه 11 سوره غافر . « گفتند : ما را دوباره میراندی و دوباره زنده کردی … » مفسران دو  مرگ و دو حیات را اینچنین برشمرده اند . 1) مرگ کالبد عنصری  2) حیات یافتن در برزخ  3) مرگ برزخی  4) حیات در قیامت ] . ( ناز نازان = در حال ناز کردن )

آن جُلود و آن عِظامِ ریخته / فارسان گشته غُبار انگیخته


مولانا از اینجا تا چند بیت دیگر ، مسئله رستاخیز را مطرح می کند و می گوید : پوستها و استخوانهای پوسیده و ریخته شده آنگونه زنده می شوند که سواران در جنب و جوش خود ، گرد و غبار می انگیزند . [ جُلود = جمع جلد به معنی پوست . عِظام = جمع عَظم به معنی استخوان . فارسان = جمع فارِس به معنی سوار ]

حمله آرند از عدم ، سویِ وجود / در قیامت ، هم شَکور و هم کَنود


روز رستاخیز ، همگان از عدم به سویِ عرصۀ وجود می شتابند در حالیکه برخی از آنان سپاسگزارند و برخی ناسپاس . [ شکور = بسیار سپاسگزار . کنود = بسیار ناسپاس ]

سَر چه می پیچی ؟ کُنی نادیده ای / در عدم ز اوّل نه سَر پیچیده ای ؟


چرا سرت را برمی گردانی و خود را به ندیدن می زنی ؟ یعنی چرا از رستاخیز و حیات جاودان آن جهان روی برمی گردانی ؟ در حالی که در عدم هیچگونه اِعراضی نکردی . [ اکبرآبادی معتقد است که این بیت متوجه منکران رستاخیز و حشر می تواند باشد . ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر اول ، ص 295 ) ]

در عدم افشرده بودی پای خویش / که مرا که بَر کنَد از جایِ خویش


در عالم عدم پافشاری می کردی و سخت ایستاده بودی . یعنی با زبان حال می گفتی . چه کسی می تواند مرا از عدم به وجود بیاورد ؟ [ در آیه 49 سوره اسراء آمده است « و منکران روز رستاخیز گویند : آیا پس از آنکه ما به استخوانی پوسیده و عنصری خاکی بَدَل شدیم دوباره آفرینش نو می یابیم ؟ ]

می نبینی صُنعِ ربّانیت را / که کشید او موی پیشانیت را ؟


آیا تو آفرینش ربانی را نمی بینی که حضرت حق تعالی از موی پیشانی ات کشید و تو را به عالم وجود آورد ؟ [ موی پیشانی کشیدن کنایه از تسلط داشتن و تصرف نمودن است . چنانکه در سوره هود ، آیه 56 فرماید : « هیچ جنبده ای نیست جز آنکه حق تعالی او را در قبضه تصرف خود دارد ]

تا کشیدت اندرین انواعِ حال / که نبودت در گُمان و در خیال


حق تعالی تو را از مرحله ای به مرحله ای و از حالی به حال دیگر درآورد . آنسان که در وهم و گمانت نیز خطور نمی کرد .

آن عدم او را هماره بنده است / کار کُن دیوا ! سلیمان زنده است


عالم عدم همواره بنده و مطیع حضرت حق است . ای دیو ، خدمت کن که سلیماه (ع) زنده است .

دیو می سازد جِفانِِ کالجَواب / زَهره نَی تا دفع گوید یا جواب


دیو کاسه های بزرگ می سازد مانند حوضها . ولی جرأت ندارد آن کار را نکند یا جواب دهد . [ اشاره است به آیه 13 سوره سبا ، « دیوان برای سلیمان پرستشگاههایی می ساختند و تمثالهایی پدید می آوردند و ظرفهایی همانند حوض می ساختند ]

خویش را بین چون همی لرزی ز بیم ؟ / مر عدم را نیز لرزان دان مُقیم


ببین خودت چگونه از ترس عدم می لرزی ؟ عدم را نیز از ترس خدا همواره لرزان بدان . [ مراد از عدم ، نیستی محض نیست . بلکه صورت ها علمیۀ موجودات در علم حضرت باریتعالی است ]

ور تو دست اندر مَناصِب می زنی / هم ز ترس است آنکه جانی می کنی


اگر تو نسبت به مناصب و مُلک و مال توجه بسیار کنی و در به دست آوردن آن بکوشی . این تلاش و سعی در عرصۀ مادیات ناشی از ترس و بیم است . [ انسان ظاهربین و دنیا گرا ، همیشه مقهور ترس های موهوم و پوچ است . ترس از نداری و فقر ، ترس از حرمان و دور افتادن از عیش و راحت ، ترس از عقب افتادن در رقابت با دیگران در عرصۀ منصب های دنیوی و … در حالی که ترس او بی مورد است . درست مانند کسی است که در تاریکی شب می ترسد و برای آنکه به خود جرأت دهد . شروع می کند به خواندن آواز . معلوم است که در بحبوحۀ بیم و هراس ، کسی آواز خواندنش گُل نمی کند . بلکه این کار عکس العملی است در اثبات آن ترس موهوم . مناصب = جمع منصب به معنی مقام و پایه ]

هر چه جز عشقِ خدایِ اَحسَن است / گر شِکرخواری است ، آن جان کندن است


هر چیزی که غیر از عشق خدای جمیل است . گرچه صورتاََ شیرین و گوارا باشد . ولی از حیث باطن ، نوعی جان کندن و شکنجه است .

چیست جان کندن ؟ سویِ مرگ آمدن / دست در آبِ حیاتی نازَدن


جان کندن چست ؟ جان کندن به طرف مرگ آمدن و دست در آب حیات نزدن است . [ عشق خدایی همچون آب حیات است هر که فارغ از این عشق باشد مُرده است ]

خلق را دو دیده در خاک و مَمات / صد گُمان دارند در آبِ حیات


مردم ، دو چشم خود را فقط در خاک و مرگ منحصر کرده اند . و خیال کرده اند که هر کس بمیرد خاک می شود و نابود می گردد و دوباره آب حیات ، صد نوع حدس و گمان دارند . [ اکبرآبادی گوید : خاک ممات عبارت از غیر حق است و آب حیات ، همانا معرفت و عشق . ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر اول ، ص 297 ) . ممات = مردن و مردگی ]

جهد کُن تا صد گُمان گردد نَوَد / شب برو ، ور تو بخُسبی ، شب رود


کوشش کن تا صد گمانت به نود گمان کاهش یابد . یعنی تا می توانی بکوش تا این گمانهای بی اساس ، تقلیل یابد . و در شب بشریت سلوک کن و راه برو و اگر بخوابی ، شب جهان سپری می شود و صبح قیامت بردمد و تو نادم و توبه کار شوی و در آن روز هیچ عذری پذیرفته نیست .

در شبِ تاریک ، جُوی آن روز را / پیش کُن آن عقلِ ظُلمت سوز را


آن روز پُر فروز قیامت را در همین شب ظلمانی دنیا طلب کن و آن عقل ظلمت سوز را پیشوای خود کن . [ عقل معاد را راهنمای خود کن نه عقل معاش را ، تا از کمند نَفس برهی ]

در شبِ بَد رنگ ، بس نیکی بُوَد / آب حیوان ، جفتِ تاریکی بُوَد


در شبی که رنگی نامطبوع دارد . بسیاری نیکی ها وجود دارد و آب حیات ، جفت و قرین تاریکی هاست . [ در همین دنیا که از حیث حجاب و پوشانندگی مانند شب تاریک و دیجور است می توان به نور معرفت و یقین راه یافت به شرط آنکه دیدۀ دل گشوده باشد . زیرا که معروف چنین است که آب حیات نیز در میان تاریکی ها قرار دارد . پس در دل تاریکی دنیا ، چراغ فروزان حقیقت می درخشد . بکوش تا بیابی .

سر ز خُفتن کی توان برداشتن ؟ / با چنین صد تخمِ غَفلت کاشتن 


با کاشتن تخم چنین غفلت های بی شمار . کی می توانی سر از خواب برداری ؟

خوابِ مُرده ، لقمۀ مُرده یار شد / خواجه خُفت و دزدِ شب بر کار شد


خواب مُرده و لقمۀ مُرده ، یاورِ هم شده اند . خواجه خوابید و دزد به کار خویش پرداخت . [ یعنی بر اثر پیروی از هوی و هوس ، شیطان ، سرمایه عُمرت را ربود و رفت . لقمه حرام تناول کردن باعث می شود که چشم دل از دیدن جمالِ حق در خواب شود و وقتی خواب غالب شد . غفلت پیش می آید و دزدان شیطان صفت نیز سرمایه های معنوی او را به یغما می برند . ]

تو نمی دانی که خَصمانت کی اند / ناریان ، خصمِ وجودِ خاکی اند


ای انسان تو نمی دانی که دشمنانت کیانند و کیستند . بدان که آتشیان ( شیاطین ، آنها که از گوهر آتش آفریده شده اند ) دشمن و بدخواه خاکیان ( آدمیان ، آنها که از گوهر خاک آفریده شده اند ) هستند .

نار ، خصمِ آب و فرزندان اوست / همچنان که آب ، خصمِ جانِ اوست


آتش ، دشمن آب و فرزندانش است . همانطور که آب ، دشمن جان آتش است . [ تمثیلی است از جدال شیطان و انسان ]

آب آتش را کُشد زیرا که او / خصمِ فرزندان آب است و عَدو


آب ، آتش را می کُشد زیرا که آتش ، دشمن فرزندان آب است .

بعد از آن این نار ، نارِ شهوت است / کاندر او اصلِ گناه و زَلّت است


علاوه بر آنکه آتش را شیطان گفتیم . مراد از این آتش ، آتش شهوت است . زیرا شهوت ، اصل و ریشه هر گناه و لغزشی است . [ زلّت = لغزش ]

نارِ بیرونی به آبی بِفسُرد / نارِ شهوت تا به دوزخ می بَرد


آتش بیرونی با مقداری آب ، افسرده و خاموش می شود . ولی آتش شهوت ، صاحبش را به دوزخ می کشاند . [ آتش شهوت بسی قهارتر و خانمانسوز تر از آتش عنصری است ]

نارِ شهوت می نیآرامد به آب / ز آنکه دارد طبعِ دوزخ در عذاب


آتش شهوت و آتش غریزه با آب ، آرام نمی گیرد . زیرا که آتش شهوت ، در معذّب کردن آدمیان ، سرشت  دوزخی دارد . یعنی همانطور که دوزخ همواره نعره می کشد و هَل مِن مَزید می گوید . شهوات نفسانی نیز به هیچ چیز قانع نمی شود .

نارِ شهوت را چه چاره ؟ نورِ دین / نُورُکُم اِطفآءُ نارِالکافرین


آتش شهوت را با چه چیز باید چاره کرد ؟ با نور دین و ایمان . ای مومنان ، نور شما خاموش کننده نار کافران است .

چه کُشد این نار را ؟ نورِ خدا / نورِ ابراهیم را ساز اوستا


این آتش شهوت را چه چیز خاموش می کند ؟ نور خدا آن را خاموش می کند . تو بکوش تا نور ابراهیم را جراغ هدایت خود سازی

تا ز نارِ نَفسِ چون نَمرودِ تو / وارهد این جسمِ همچون عُودِ تو


تا اینکه جسم تو که مانند چوب است از آتش نَفسِ تو که مانند نمرود است . سرکش و ویرانگر نشود . [ عود = مطلقاََ به چوب گفته می شود ، درختی است در هند که چوب آن را می سوزانند برای بوی خوش آن . نمرود = شرح بیت 1189 همین دفتر ]

شهوتِ ناری به راندن کم نشد / او به ماندن کم شود ، بی هیچ بُد


شهوات نفسانی با راندن و زائل کردن کاستی نمی گیرد . ولی این شهوات ، تنها وقتی نقصان می گیرد که به خواهش و میل آن بی اعتنایی گردد . [ بُد = گزیر ]

تا که هیزم می نهی بر آتشی/ کی بمیرد آتش از هیزم کشی ؟


برای مثال ، تا وقتی که هیزم بر آتش می گذاری . آتش از آن هیزمهای نهاده شده کی خموش و افسرده می گردد ؟ بلکه با این کار زبانۀ آن تیزتر و باندتر می گردد .

چون که هیزم باز گیری ، نار ، مُرد / ز آنکه تقوی ، آب ، سویِ نار بُرد


ولی همینکه هیزم بر آتش نگذاری . آتش خود به خود رو به خاموشی می رود . زیرا که تقوا ، آب را به سوی آتش می برد . [ تقوی = در این بیت به معنی لغوی آن به کار آمده . ضمن اینکه معنی اصطلاحی را نیز متبادر به اذهان می کند . تقوی در اینجا یعنی خودداری و پرهیز نهادن هیزم بر آتش . همینطور غذاهای نفسانی در حکم هیزم است و موجب شعله ور شدن آتش نفس می گردد . اگر نفس را از غذاهای مخصوص خود دور نگه داریم . آتش حرص و ولع آن فرو می کشد . تقوای مصطلح ، در واقع تقویت نکردن آتش شهوت است . ]

کی سیه گردد به آتش رویِ خوب ؟ / کو نهد گُل گونه از تقوَی القلوب ؟


برای مثال ، روی خوب و زیبا کی از آتش ، سیاه می گردد ؟ آنکه تقوای قلب را بر روی باطن خود بگذارد و رخسار روح را با سرخاب تقوا ، رنگین و زیبا کند . کی این باطن از آتش و دود شهوات ، سیاه می گردد ؟ [ مصراع دوم اشاره است به آیه 32 سوره حج . « و هر که محترم داند شعائر خدا را . بدان که این کار از تقوای دل سرچشمه می گیرد » مولانا در ابیات اخیر فرمود که چاره شهوت لجام گسیخته ، نور دین و ایمان و تقوی و خویشتن داری است واِلّا لقلقۀ لسان و الفاظ پُر طمطراق ، موجب ایمان قلبی نمی شود ]

بخش خالی. برای افزودن محتوا صفحه را ویرایش کنید.

دکلمه بازگشتن به حکایت زید

دکلمه بازگشتن به حکایت زید

زنگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر اول – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟